این
نوشته افسانه نیست. یکی از صد ها حوادثی ست که یا در حافظه ام مانده و یا
هم نقل قولی از دیگران است. آن را به مناسبتی نوشته کردم تا
شاید دینی را اندک اداء کرده باشم.
مریم محبوب
چاشت روز است. بوی دمپختی که فخرالدین نفرخدمت دواخانه
پخته است، با بوی دوا های گوناگون و هوای ایستاده و گرما زده درهم پیچیده
و پیرمرد مریضی را که هم گرسنه است و هم در گوشه دواخانه، منتظراست که
دوایش را بگیرد و برود، به اشتها آورده است.
محوطه دواخانه، درازرخ و زمین آن سنککاری و به جزسمت پیشرو، در سه
دیوارآن، الماری های بلند و شیشه یی را پهلو به پهلوی هم چیده اند که مملو
از دوا های رنگارنگ ارزان قیمت وگران قیمت و بنداژ و پنبه و پیچکاری و مرحم
و تینچرو پنس و چیز های دیگر است. دواخانه، اولین دکان در نبش جاده و سرک
پر ازدحام شوربازار است که در پهلوی ده ها دکان آفتابزده و خاکخورده، در
بلندای پنج زینه بالا تراز سطح پیاده رو، واقع شده است.
مقابل دواخانه، جویی چقر و خشکی با شکم پُر، دراز به درازای سرک شوربازار، طوری افتاده که گویی بسوی کسانیکه زباله وخاک جارو و پسمانده و پیشمانده
و حتی گاهی روده ها و مثانه های شان را در شکم او خالی می کنند، دهن کنجی
می کند. این جوی سال هاست نه تنها آبی در خود ندیده بلکه به جایش
کثافات وبویناکی درازای شکم آن را تا آخر رسته دکان ها و بزازی ها و خرده
فروشی ها انباشته است.
تارا، با مو های بسته دردستار وپیراهن نخی و پتلون اتوکشیده، پشت به
آقاصاحب و رو به الماری ها با نگاه کنجکاو در جستجوی شربتی است که بایست به
دست جوان بیمار وژولیده یی بدهد که آنسوی میز، به قفسه دوا، تکیه داده و
با رنگ پریده و پوست چیچکی، گوشه دامنش را بالا گرفته تا عرق پیشانی و
استخوان های زیرگلویش را پاک کند.
پکه حلبی و رنگ و رو رفته یی در سه کنج سقف دواخانه، بزاویه ایکه بادش هم
به مریض ها برسد و هم به کارکنان دواخانه، غژغژ می چرخد و نه چندان بادی
دارد که از گرمی بکاهد و نه هم آنقدرسردی ایکه آقا صاحب،از هوای تفتیده
عصبی نشود.
هوای گرم و نفس گیربیرون و درون، و نیز عذر و زاری جوان بیمار که روبه روی
آقاصاحب ایستاده و از بی پولی و دست تنگی خود برای آقا شکایت دارد،
آقا را بی حوصله ودرونپیچ نموده است.
آقا در حالیکه ذخیره گولی ها را از داخل میز شیشه یی مقابلش که صحن دواخانه
را به دو بخش تقسیم می کند، بر می دارد و بالای میزمی گذارد، دلش می
خواهد که همین اکنون، از خدا نترسد و چنان سیلی محکم و جانانه یی، بیخ
گوش فخرالدین بکوبد که هم خود، خشمش فروبریزد و هم فخرالدین،
دردش را تا صد سال دیگرفراموش نکند.
_ ده باربرایش گفتم که این کولر لعنتی را نصب کن، نصب کن. ولی نکرد که
نکرد. تارا خو نه گرمی را حس می کند و نه هم سردی را، او
اصلن گپ را نمی شنود چه رسد به اینکه به فکر کولر باشد.
آقا، اما خشونتش را می خورد، نجوایی با خود می کند و بوتل شربت را از دست
تارا می گیرد. بعد از اینکه دوا ها را داخل پاکت سفید و کوچکی می گذارد،
آن را به جوان مریض می دهد و بدون اینکه بسویش نگاه کند، با بی حوصله گی
می گوید :
_ هر وقت توانستی پولش را بیار !
جوان دوا ها را میان مشت ها محکم می گیرد و به سینه می چسپاند. با چشمان
فرو رفته و بی رمق، نگاه ملتمسانه یی به آقا می کند و دعا کنان و پس پس
روان، خود را از دواخانه بیرون می اندازد.
آقا، نسخه بعدی را بسوی خود پیش می کشد. لابلای خطوط پیشانی و ابروهایش
نمناک است ونگاه هایش در زیر عینک زره بینی، تلخ و پر حرارت. ریزش دانه
های عرق که از بیخ مو های نقره یی به پشت گردنش اندک اندک راه می کشد و رو
به نشیب ستون فقراتش سرازیر می شود، اوقاتش را کدر و تلخ کرده. لاحول
والله می گوید و شاید هم برای دهمین بار، با دستمال جیبش، نم پیشانی و
ابرو ها و پشت گردن را پاک می کند. راهی ندارد جز اینکه از ناچاری به اتاق
اندرونی برود، کرتی را از تن بکشد و به میخ بیاویزد و گره ظریف نکتایی را
شُل ودکمه یخن قاقش را باز کند و آستین ها را رو به بالا، چپه قات نماید،
دوباره پشت میزشیشه یی که انواع گولی ها، تابلیت ها و شربت ها، داخل آن
چیده شده، برگردد، چشم به نسخه دوا بدوزد و فخرالدین را صدا بزند.
فخرالدین که مرد کوچک و چابکی است، با قد کوتاه و دست و پای کوتاهتر از
خودش، سریع و تند از اندرونی، بیرون می جهد. چشمان کوچک، بینی پهن و
چهره ی گِردی دارد. رنگ تیره پوستش، بلوطی و چین های درشت دو طرف بینی و
پیشانیش، جا به جا صورتش را پیرتر و ترحم انگیزتر نشان می دهد. گرمی او را
نیز به ستوه آورده و طاقتش را طاق کرده. در حالیکه عرقش را با دستمال
چرکسوخته یی که سرشانه انداخته، خشک می کند، می پرسد:
_ بلی آقا صاحب... خیرت
آقا آخرین گولی ها را به بوتل می اندازد. بوتل را محکم می کند و به جایش
می گذارد. بعد سرش را به فخرالدین می چرخاند :
_ بتو گفتم که کولر را نصب کو،خی چی شد. کارت هیچ معلوم نیست... گپه گوش
نمی کنی !
و چشمان عصبی و نگاه داغش را، از پشت عینک به پیشانی فخرالدین،
می خلاند.
فخرالدین چشم و صورت گرد و گرُ گرفته اش را از چشمان عصبی آقا می گرداند.
دستمال را میان پنجه ها و دست هایش می فشارد و من من کنان می گوید :
_ دستم کوتاهست. خودتان می دانید که مرا خدا زده. از کوتاهی قد، دستم به
جایی نمی رسد. کولر سنگین هم است و به تنهایی نمی توانم این کار را بکنم.
آقا صاحب ! اگر بد تان نمی آید تاراجی دراز را بگویید. بدتان نیاید، قد
او هم بلند است و هم دستش به هر جا برابر می شود... تا حالا چند دفعه برایش
گفتم، گپم را گوش نمی کند. می گوید کار خودت است. اگر قدت نمی رسد، زینه
بگذار و بالا برو و کولر را نصب کن. به من چی !
آقا اینبار چین های درشت پیشانی و ابرو های پر مو و بهم چسپیده اش را فشرده
می سازد، لاحول والله، که گویی دایم سرزبانش است، باز از حنجره به بیرون
می کند وبدون اینکه به تارا نگاه کند، می گوید:
_ شنیدی تارا ! شنیدی که فخرالدین چه گفت ؟! مریض را که رخصت کردی، کولر
را زود نصب می کنی ؟!
آقا درنگی می کند، گویی چیزی به خاطرش گشته یاشد، سرش را به سوی تارا می
چرخاند. الاشه هایش را بالای هم فشار می دهد ودرشت و بدخوی می گوید :
_ تو مگر آدم نیستی !؟ حرارت و گرمی را حس نمی کنی ؟! همه چیز را من باید
برای تان بگویم ؟!
تارا، شاد و سرخوش و بی تفاوت، حتی رویش را هم بسوی آقا بر نمی گرداند.
می داند که تقصیر اوست. می داند که گپ فخرالدین را برای نصب کولر، باربار
پشت گوش انداخته و اینبار اگر حرفی بزند و زبان بازی کند،
کارش ساخته است. خشکه قهر های آقا حتی می تواند جل و پوستک او را از
دواخانه بیرون بیاندازد و از کار رخصتش کند.
تارا در حالیکه خونسردانه به کارش مشغول است، با لحن نرم و آرام که اندک
حس پشیمانی در آن نهفته است، می گوید :
_ خاطر جمع باشید آقاصاحب ! مریض را که رخصت کردم حتما کولر را نصب می کنم.
خاطر جمع باشید.
تارا جوان شاد و نمکینی ست. از دوران بچه گی که پدرش راجندرسنگ، دست او
را گرفته بود و به دست آقاصاحب داده بود و گفته بود :
_ این تارا سنگهـ و این شما. نوکر، غلام، شاگرد، پیش خدمت، خود شما
بهترمی دانید. نمی خواهم که بعد از مکتب پایش به کوچه ها باز شود و او را
از کوجه جمع کنم. گوشتش از شما استخوانش از من !
و تارا تا حالا زیر دست آقاصاحب کار می کند. تارا اکنون قد کشیده و جوان
اندامدار وگندمگونی شده است. نگاه روشن و خندانی دارد. شانه های استخوانیش
در قامت کشیده و استوارش برجستگی نمایان و چشمگیری پیدا کرده. چشمان آبگون
و شفاف، ابرو های پرو کمانی به رنگ پَرزاغ، زیب سایه ناملموس در قوس پشت
چشمان و خمیدگی مژه ها، لب و دهن خوش حالت و سرخگون با بینی
قلمی نشسته در طرح صورت زیبا.
چهره گیرا و جذاب، بلند بالایی و رسایی تارا، در محل زبانزد عام و خاص
است..پنداری دستان حوصله مند، پیکر او را تراشیده و نقاش زبردست، خطوط
صورت و چهره درخشان او را، نقاشی کرده است. این ها همه از نشانی ها و
بهانه هایی بودند که نه تنها قلب سجنا بلکه بسیاری از دختران شوخ و شنگ
مسلمان و هندوی گذرشان را ربوده بود. اما قلب تارا جز سجنا، کسی دیگری را
لایق صید خود نمی دانست چون خود مدت ها در پی شکار سجنا،
زجر و عذاب فراوان کشیده بود.
سجنا، همان دختر پری پیکر و هندوی گریزان کوچه درخت شنگ، که هنگام رفتن و
برگشتن از مکتب، رعنایی اش، جوان های کوچه را سرشوق و اشتیاق می آورد و
طنازی اش، دختران همسایه و محل را به حسادت وا می داشت.
ولی او نه تنها از پرگویی و چشم چرانی آدم ها و کوچه گی ها دور می گریخت و
از یاوه گویی های شان بیزار بود که حتی از سایه ها و صدای پای و پچ پچ شان
نیزمی رمید.
گوش ها وکناره های رخسار و شقیقه تارا، زیر دستار نارنجی رنگی که آن را با
دقت به دور سر و تا بیخ موهایش پیچیده بود، پنهان است. دستاریکه پیچاپیچش
بیشتر به ردیف پلیت های لشم و ظریفی می ماند که یکی پهلوی دیگر با انگشتان
با سلیقه یی، آراسته شده بودند و در انتها به شکل مخروطی، همانند تاج،
بالای مو ها و گردی سر تارا را می پوشاندند.
ریش و بروت سیاه و جلا دار تارا، با پیچ و خم نازک، طوری
از داخل با هم گره و محکم شده بود که گردن بلند او را، جلوه بیشتر می داد و
به خوش قواره گی نمای صورت او می افزود.
فخرالدین هرگز به یاد نداشت که تارا بی دستار و مو های نابسته و رها، به
دواخانه آمده باشد. تارا باری برایش گفته بود که موهایش دراز و مواج است و
درازی آن تا بالا تر از کمرش می رسد و هیچ وقت اجازه نداشته آن را قیچی کند. می گفت که گاهی وقت ها، مادرش دعا می خواند و مو های سر او را با شیر
شستشو می دهد و شانه می کند. دل فخرالدین می خواست حتی یکبار هم که شده،
مو های را که سال ها زیر آن دستاررنگین از چشم از خود و بیگانه پنهان بوده، ببیند. اما شده بود که تارا گاهی ریش و بروتش را آزاد بگذارد. آنوقت ریش
پهن و غلو تارا که از پاکیزه گی برق می زد و بوی خوشی نیزاز او می طراوید،
سفیدی زیر گلو او را می پوشاند و چهره او را، دلچسپی و جلوه دیگری می داد.
تارا هرآن که بیکار می شد، پیش آیینه می ایستاد، به ریش و بروتش که مواج
و خوشرنگ بودند، دست می کشید، پس، آن ها را شانه می زد، پس، نگاه
رضایتمندی به چشم و ابرو و بینی و صورتش می انداخت و پیش از اینکه آقا در
چنین حالتی او را غافلگیر کند و به او زشت و کلفت بگوید و اگرهم سر خشم و
غضب می بود، گوشش را کش می کرد، شتابزده به پیشخوان دواخانه بر می گشت.
این پیش آیینه رفتن ها و آراستن ها را بخصوص دم دمای انجام می داد که
خورشید سایه ها را از صحن کوچک دواخانه می روفت و خود پیش می آمد و درکمر
الماری ها می ایستاد تا راهش را دوباره کج کند و جایش را به سایه های غروب
بدهد.
نشانی آمدن سجنا همین بود. تارا گاهی حتی بی آنکه به خزیدن نورآفتاب ببیند
از انعکاس روشنی از شیشه های الماری، گوش به آواز، لحظه شماری می کرد تا
سجنا، بسته غذا دردست با قلب هیجان زده و چشمان پُرشراره، با لرزش خفیف
درپا ها و شرمی شیرین در نگاه، از راه برسد.
***
_ هله که وقت آمدن سجناست.. افتو بالا آمده... خود را به آیینه سیل نمی
کنی..
فخرالدین هر زمانیکه آقا را دور می دید، با شیطنت و چشمک فریبنده و حرف
های کنایه دار، احساسات تارا را دست می انداخت. اما تارا او را نیز بی
پاسخ نمی گذاشت. هر وقتی که آقا از دواخانه بیرون می رفت و یا به نماز
مشغول می شد، پنجه های دراز و دستان پهنش را، ناغافل و از پشت سر زیر بغل
فخرالدین حلقه می کرد و او را سبک و سریع از زمین بلند می نمود و به گلمیخی
که برای جزا دادن فخرالدین به دیوار اندورنی کوبیده بود،
می آویخت.
_ همین جا باش تا تنبانت را تر کنی...
***
تارا، بوتل شربت را در دستش محکم می گیرد، با نگاه معنی دار، بسوی
فخرالدین قصوری می خواند. نه فخرالدین و نه تارا – هیچکدام - از ترس آقا،
لام تا کام حرف نمی زنند. فقط به قصد همدیگر، با تکان دست و بازی انگشتان،
با هم اشاره دارند.
تارا می رود و بوتل را مقابل آقا می گذارد. آقا پیرمرد مریض را فرا می
خواند. صورت حساب را به دستش می دهد. تارا را می گوید که دوا ها را به
مریض بدهد و او را رخصت کند و فخرالدین را می گوید که دروازه دواخانه از
داخل ببندد که چاشت شده و هر سه گرسنه اند و خودش شانه می گرداند که برود
برای نان چاشت و وضو که با شنیدن سر و صدا، نظرش به بیرون دواخانه می
افتد. لحظه یی در جایش درنگ می کند و با دیدن سربازانی که با عجله خود را
از موتر پایین می انداختند و شتابزده بسوی دواخانه می آمدند، تعجب می کند. رنگش اندکی می پرد و به خود و یا شاید هم به تارا، آهسته و پریشان گونه، می گوید:
_ چه گپ است ؟
تارا بسوی آقا و از آنجا، به بیرون چشم می دوزد.
دسته کوچکی از سربازان، تیز و چابک از جوی خیزمی زدند و به دواخانه
نزدیک می شدند.
تارا، باور نمی کند. اما سراسیمگی و شتاب سربازها، او را نیز سراسیمه می
کند. در حالیکه چشمش به بیرون میخکوب شده، به آقا می گوید :
_ خیریت باشد آقاصاحب چه خبراست...؟
صدای گُرپ گُرپ موزه ها و بعد صدای دروازه دواخانه، که با بی پروایی و پر
سر و صدا، باز و بسته می شود، آقا و تارا را غافلگیر می کند.
هر دو با چشمان حیرت زده می بینند که چند سرباز بیرون داوخانه می ایستند و
سه چهار سرباز دیگر با تیزی و چالاکی و پیشاپیش آنها مردی با بروت های کلفت
که دریشی خاکستری رنگ ملکی به تن و نکتایی سرخی که رگه های گردنش را فشرده، با تفنگ های آویخته به شانه های شان، به دواخانه هجوم می آورند.
ادامه دارد |