کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱

 
 

   

مریم محبوب

    

 
عنبر و عود

 

 

  آقا با نگاه های پرسان و پریشان ، به سرباز ها چشم می دوزد ، در حالیکه می کوشد آرامش و متانتش را از دست ندهد و هوش سرباز ها را به خود جلب نکند ،  در گامی که پس می گذارد ،  تارا را که جفت او، پهلو به پهلویش ایستاده ، نیز با خود عقب می کشد .

چشمان تارا از تعجب ، گویی در حال رنگ باختن است ، رعشه ترس به جانش سرازیر می شود و ضربان قلبش درصندوق سینه اش شدت می گیرد و دست و پایش را بی حال می کند. چشمانش با گردش هراسگونه و بیمناک ، در چهره هریک از سرباز هایی که بی مهابا به درون می ریزند و گوشه و کناردواخانه را قورق می کنند ، درنگ می کند .او را یارای آن نیست که دوا را به پیرمرد مریض بدهد و مریض را از دواخانه بیرون راند.

 در برابر سربازها و نگاه گستاخ و برهنه مرد دریشی پوش که تفنگ را بالای شانه اش جا به جا می کند ، تارا را حت  آرام نیست . حتی به سوی آقا صاحب ، قدرت نگاه کردن را ندارد. گویی چهاربند او را به میل و سر و گردنش را به یوغ بسته اند ، به جایش خشک مانده و نگاه هایش بدون اینکه در اراده او باشند ، از پی تحرک سربازان و سایه هایی که کوتاه و دراز در برابرش قد می کشند و جا به جا می شوند ، اینسو و آنسو می رود . درگذر یک لحظه ، آرامش دواخانه جایش را به فضای پرخوف و بیمناک عوض می کند و عنقریب است که پیرمرد مریض که حال و روزی بهتر از آقا و تارا ندارد ، از ترس قالب تهی کند .

 به اشاره مرد دریشی پوش ، دو تن از سربازها  با چشمان  کنجکاو و سر و روی داغ و ملتهب ،  نزدیک دروازه ، برای پهره جا به جا می شوند. دو سرباز دیگر، دو قدم پیش می دوند وچون سگان دیوانه ، جستی می زنند و تنه های لاغر وسبک شان را در هوا می چرخانند و آنسوی میز، پشت سر آقا و تارا  جای می گیرند . اکنون تارا و آقا در میان سرباز ها و هُرم نفس های داغ و نگاه های گرسنه شان در محاصره اند .

 مرد دریشی پوش ، کف دست راستش را با ناخن های چپش می خارد . بعد از اینکه مطمئن می شود که  امنیت را گرفته اند ، سرش را به سوی سربازی که به پهره ایستاده ، آهسته تکان می دهد. سربازکه گوش به فرمان اوست ، دستش را به پیک کلاهش می برد و با چرخش سریع با نوک پا ، رویش را به سوی بیرون می چرخاند و به سربازانی که درپیاده رو منتظر امر اند ، اشاره می دهد .  لحظه یی نمی گذارد که سربازان با بدو بدو شان از بیرون به درون ، صحن کوچک دواخانه را ، پرمی کنند و پیر مرد مریض را که  از هول در درون خود پیچیده و کنجل شده ، پس می زنند و  تارا  را که  شانه به شانه آقا ایستاده و با چشمان گشاد گشاد گاهی به پشت سر و گاهی به پیشرویش به سرباز ها و تفنگ های شان هولکی هولکی سیل می کند ، از پشت میز می گیرند و اینسوی میز می آورند وبی درنگ ، دست هایش را در پشت سر ، دو نفره محکم می گیرند . آقا با این دیدن این صحنه ، مثل صاعقه زده ها  با دهن نیمه باز ، دچار وحشت و دلهره می شود .

حالا سرباز اولی که بازوهای تارا را محکم گرفته تا سرباز دومی دست های او را در پشت سرش الُچک بزنند ، به مرد دریشی پوش که قد میانه ، چهره چقر سوخته ، ابرو های تُنک و نگاه مشکوک و خوفناکی دارد ، پیروزمندانه می گوید :

_  آمر صاحب اسدالله ! گرفتمیش.... همین الدنگ است. خودش است . خود خودش ...

آمر اسدالله ، از بازوی مریض که درست در کنار شانه اش ایستاده ، محکم می گیرد و می پرسد :

_ تو کی هستی ....؟

به عوض مریض ، آقا جواب می دهد :

_ او متنظر دوایش است . مریض ماست.

آمراسدالله ، پیرمرد را به طرف دروازه تیله می دهد و بی تفاوت می گوید :

_ دوایش را پسان بگیرد . کار ما که به آخر رسید ، دوایش را بگیرد .

و به سربازاهایش امر می کند :

_ او را زیر نظر بگیرید.

پیرمرد ، خود می دود که از بین سرباز ها راه باز کند و بگریزد اما شانه سربازی جلوش را می گیرد و خشک و سرد از او می پرسد :

_ کجا ....؟! اجازه بیرون رفتن نیست !

آمراسدالله رویش را به سربازی که کمی دورتر از او ، با هوش و گوش به اطاعتش ایستاده است ، می چرخاند و با نام او را صدا می زند :

_ غنی...!

غنی ، با صورت دراز و پر استخوان ، چشم های ریز ریز سرمه کرده  که زیر سایه پیک کلاه و ابرو های پرپشتش گم شده اند ، گامی پیش می گذارد . با چابکی موزه های سربازی اش را محکم به هم می کوبد ، دست به پیک کلاهش سلامی می دهد ومقابل آمراسدالله ، مثل مجسمه یی بلند و دراز و بدقواره می ایستد:

_ صاحب ...!

آمراسدالله ، در حالیکه چشم به چشم تارا دوخته وحرفش متوجه سرباز است ، با طمطراق و لحن کینه جویانه ، می گوید :

_  دو نفره محکمش بگیرید ...به این سردارجی اعتبارنکنید . جلدی و چابکی از سر و رویش معلومدار است ...

آنگاه آمراسدالله ، به قد و بالای تارا که حالا لرزان و هراسان پلک می زند و رو در رو او ایستاده است ، نظر می اندازد و با  تحقیر وتمسخر می پرسد :

_ خوب ... تو بودی که خانه به خانه می گشتیم و پیدایت نمی کردیم . تو بودی که با اشرار همکاسه شده بودی و چنداول را از این روی به آن روی کرده بودی ؟! شیر بودی حالا روباه شدی ؟! گپ بزن نی ...می بینم که لال شدی ... مثلی که می خواهی انکار کنی ؟!

 همراه با گذر نور خورشید از شیشه و عبور آن از پیشانی تارا ، با شرق سیلی سنگین آمراسدالله ، از چپ و راست ، خون در موی رگ های صورت و گردن تارا ، گره می خورد. تارا درد را می کشد و فقط نگاه می کند . آقا بی طاقت می شود ، پیش می آید وصدا می کشد :

_ صاحب ... صاحب ... نزنید ... نزنید . اشرار کجا بود . این جوان با اشرار چه کار دارد . او اصلن مسلمان نیست . دین و آیین او جداست . دستارش را نمی بینید ...؟!

آمراسدالله که برای لت و کوب تارا درپی یافتن بهانه است و سوزش و خارش کف دست هایش حالا گویی برای توهین کردن به زبانش سرایت کرده ، بی هیچ ملاحظه یی ، حمله می برد و از یخن آقا می گیرد . صورتش را به صورت آقا نزدیک می کند ، نیش دندان های کرم خورده اش را نشان آقا می دهد وتند وخشن می گوید :

_ پشتی اش را می کنی هان ... نی که تو هم در شورش چنداول دست داشتی و ما بی خبر بودیم . نوبت توهم می رسد ، یکبارصبرکن !

و دستش را از یخن آقا رها می کند و به شدت هر چه نیرومند تر سینه و تنه او را به پشت سر تیله می دهد. آقا توازنش را از دست می دهد . پس پس می رود و سر و تنه اش با هم یکجا ، به الماری کوبیده می شود .

تارا که نمی داند ماجرا چیست و چرا خانه به خانه و محل و منطقه و کوچه و پسکوچه ها را برای یافتن او پالیده اند و او را نیافته اند ، لحظه یی می پندارد که اشتباه شده است و او را به  جای دیگری گرفته اند . ناگهان پاهایش را به زمین محکم می کند . زور می زند ، سر و سینه و  شانه وپشت و کمر خود را از دست سرباز ها رها  می سازد وسینه اش را پیش می دهد و از آمر اسدالله می پرسد: 

   _ من چه کرده ام ... گناه من چیست ... من هرگز با اشرار نشست و برخاستی نداشتم ، شما چه می خواهید ؟!

سربازها ، با عجله جلو او را می گیرند و با ضربت مشت سربازی که در پهلوی راست تارا ایستاده ، صدایش را می برند . تارا بار دیگر با ترسی که در سینه و گلویش ریخته ، و با صدایی که نه آرامش دارد و نه هم لرزان و ترس خورده است ، چشم به چشم آمراسدالله  می دوزد :         

    _ چه میکنید... چه میکنید ...؟ من نمیدانم که شما از چه گپ می زنید . من از هیچ چیز خبر ندارم . خانه ام در آخرشوربازار است شما کجا را گشتید که پیدایم نکردید . من چکار کرده ام که دستانم را الُچک زده اید ؟ اشرار کیست ؟ من اشرار نیستم . من مسلمان نیستم . من هیچکاره ام . کارگر این دواخانه ام . شاگرد آقا صاحب هستم ... گپ آقا صاحب  را نشنیدید . من به اشرار چه  غرض دارم...؟!

_ زبانت خوب دراز است . می خواهی که بگویم زبانت را همین جا بُبرند...!

آمراسدالله دندان هایش را جفت می کند و پس چنان نعره می کشد که آب دهانش در هوا می پرد و تفش بیرون می ریزد :

_ تو باید امضا بدهی که اشرار ... استی . تو باید اقرار کنی که اشراری .... اگر اقرار نکنی راه اقرار کردن را نشانت خواهم داد.

_ نی نی صاحب ! من اشرار نیستم . من اجازه ندارم اشرار باشم ... دینم به من اجازه اینکار را نمی دهد .

آمر اسدالله از سر تمسخر بسوی سربازانش قاه قاه می خندد و بعد روی می گرداند و دهن گشاد و دندان های ریز وچشمان تنگش را بسوی آقا می چرخاند:

_ شاگردت چه می گوید ؟!

آقا با استواری و متانت ، جواب آمر اسدالله را می دهد :

_ او راست می گوید . گفتم که او هیچ رفت و آمدی با اشرار نداشته است . سال هاست که او را می شناسم . تمام شوربازار او و خانواده اش را می شناسند . به خدا او بی گناه ست ... او را آزاد کنید . من ضمانت می کنم که او بی گناه ست !

امر اسدالله پوزخند می زند:

_ ضمانت ... ضمانت ...! اشرار را کی ضمانت می کند . ضمانت اشرار یعنی ضمانت دشمن ما . هرکس ضامن او شود ، او را دستگیر می کنیم ؟!

تارا میان حرفش می دود :

_ دکانداران مرا ضمانت می کنند . همه دکانداران به بی گناهیم شهادت می دهند ...

_ باز گفتی ضمانت ....

آمر اسدالله آنی تسمه تفنگ را از شانه آزاد می سازد و با کوبیدن قنداق تفنگ به گرده و بیخ گردن تارا ، او را خفه می کند و با مشت محکمی ، بینی و دهنش را به هم می دوزد و خونین و مالینش می سازد.

_ اسناد نشان می دهد که تو اشراری ؛ حالا انکار می کنی ؟ تا پوست از سرت نکنم ، کی ایلایت می کنم . می گویم ریش و بروت ات را دانه دانه  بکنند تا اقرار کنی !

تارا ، آخ می گوید و صدا به کمک بلند می کند :

_ آقا صاحب ... آقا صاحب ... مرا کشتند آقا ....

زدن زدن اوج می گیرد و تارا هم نامردی نمی کند ، ناگهان لنگر پایش را پس می برد و پیش می آورد ، برای گریز ، لگد محکمی به ساق پای سربازی که دریک قدمی او ایستاده ، حواله می کند و با پیشانیش به سینه سربازی که او را محکم گرفته ، می کوبد .

آمراسدالله ، تلخ و کوفتی ، پسترک می رود . در حالیکه با خشونت تسمه تفنگ را به شانه اش می اندازد و دور می شود ، به سربازانش دستور می دهد :

_ تا می توانید او را با مشت و لگد بزنید .

 

ادامه دارد

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۵                       سال  یــــــــــــازدهم                        حوت          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی         اول مارچ     ۲۰۱۵