کابل ناتهـ، استاد زریاب ، رمان بلند گلنار و آیینه

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

١

 

 

 

۲

 

 

 

٣

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و حالا، پس از سي و پنج سال، ربابه برگشته است. بدون شيرين، بدون خسرو، بدون امير برگشته است. تنها برگشته است. آن هم در اين سرزمين بيگانه، در اين غربت سراي، به سراغ من آمده است. و چه خاموش و بي صدا آمده است. آن جا، كنار بسترم، روي زمين نشسته است. سرش را بر ساعدش گذاشته است. آرام آرام نفس مي كشد. شايد خوابيده است.

شب است. باز هم شب است. باران مي بارد. شيشه هاي پنجره، اشك آلود و گريان هستند. انگشت هايم خسته شده اند. ديگر نمي توانم بنويسم. اصلاً چند شبانه روز مي شود كه نوشته ام و هي نوشته ام؟ "ربابه، ربابه... چند شبانه روز مي شود كه من مي نويسم؟"

 

ربابه چشم هايش را باز كرد. غم و غصه و يأس و ناتواني در چشم هايش موج مي زدند. آهسته، مثل آن كه پوزش بخواهد، گفت: "نمي دانم... نمي دانم. من خواب بودم!"

ورق هاي سياه شده را نشانش دادم: "اين هم آن قصه يي كه تو مي خواستي بنويسم. نوشتم. و حالا ديگر خسته شده ام. نمي دانم چند ساعت، چند شبانه روز است كه نوشته ام. تو خواب بودي. شايد من هم مدتي خوابيده باشم. نمي فهمم. امّا، حالا ديگر بيخي خسته شده ام. مي بيني كه من ديگر پير شده ام. ببين، اين موهاي سرم را ببين... از آن موهاي سياه كه تو آن قدر دوستِ شان داشتي، ديگر اثري نيست... نمي دانم آن موهاي سياه من كجا رفتند! ربابه، آن موهاي سياه من كجا رفتند... بگو، كجا رفتند؟"

 

به سویم نگريست. با حسرت و تلخي سرش را تكان داد. نزديكتر آمد و بر موهاي سپيدم دست كشيد. گرية بي صدايي تكانش مي داد. موهايم را بوسيد و بوسيد و بوسيد. در همين حال گفت: "به يادت هست كه يك بار اين موها را چقدر كوتاه كرده بودي؟" و خنديد. خنديد و خنديد. وپرسيد: "چند سال پيش بود؟"

گفتم: "سي... سي و چند سال پيش بود!"

گفت: "ها... سي، سي و چند... سي، سي و چند سال!"

و بازهم گريه تكانش داد. هق هق هق گريست. گريست و گريست و گريست. و بعد، گفت: "چرا... آخر چرا؟"

چشم هايش اشك آگين بودند. به دو شيشة پنجره يي مي ماندند در يك روز مه آلود و باراني. لب هايش لرزيدند و لرزيدند. شايد، مي خواست چيزي بگويد؛ امّا ديگر چيزي نگفت.

ورق ها را گرفت و به چشم هايش نزديك كرد. انگار مي خواست در لا به لاي آن واژه هاي سياه، چيزي را پيدا كند ـ چيزي را كه گم كرده بود.

بعد، سرش را بُلند كرد و پرسيد: "همه چيز را نوشتي؟"

گفتم: "ها، همه چيز را نوشتم."

باز پرسيد: "آن قصة گلنار را هم نوشتي؟"

جواب دادم: "ها، همه چيز را نوشتم... همه چيز را. آن قصة گلنار را هم نوشتم."

و بعد، پرسيدم: "امّا تو چرا ناگهان مرا رها كردي و رفتي؟"

آن خشم فروخفته از اعماق دلم زبانه كشيد: "من بار ها ترا، شيرين را، خسرو را، امير را نفرين كرده ام و دشنام داده ام. حالا هم مي گويم كه شرم باد بر شما كه پنهاني و بي خبر مرا رها كرديد و رفتيد!"

آواز خستة ربابه را شنيدم: "برادركم، آخر ما مجبور بوديم!"

گفتم: "مجبور؟ چرا مجبور؟"

 

همان گونه، خسته و غمزده، جواب داد: "وقتي از هندوستان برگشتم، ديگر به محافل و عروسي ها نرفتم. دلم شكسته بود. موهايم را كه ديدي، همه يك سره خاكستري شده بودند. تو كه همه چيز را ديدي. اصلاً من ديگر مُرده بودم."

لختي خاموش ماند و بعد ادامه داد: "با اين همه، ما به پول نياز داشتيم. اين پول از كجا مي شد؟ امير و خسرو كه مكتب نخوانده بودند. كاري را هم بلد نبودند. آن ها هنوز خرد سال بودند. اول شروع كرديم به فروختن مال هاي خانه. يادت هست كه ترا ديگر به خانه نمي بردم؟ براي اين كه هر روز، يك چيزي از آن خانه كم مي شد. اول آن چيني هاي زيبا و قديمي را فروختيم. بعد، نوبت قالين ها و زيورات ما رسيد. در همين وقت بود كه بيماري شيرين شدت گرفت. به تو نگفته بودم كه قلب او بيمار است. طبيب ها به من گفتند كه بايد ببرمش به هندوستان. گفتند كه اگر نبرمش، او مي ميرد. آخر، بدون شيرين ما چه مي كرديم؟ پس ناچار شديم كه خانه را بفروشيم و شيرين را ببريم به هندوستان كه درما ن شود. خود من هم مي خواستم كه يك بار بروم به حيدرآباد. شايد اثري از گلنار پيدا كنم."

 

ربابه خاموش شد. مثل اين كه مي خواست نيرويش را جمع كند تا بتواند سخنش را ادامه بدهد. بعد از لحظه يي گفت: "ما مجبور بوديم كه بي خبر برويم، برادركم! اگر يك بار ديگر ترا مي ديدم، نمي توانستم بروم. آن وقت، پول ها مي رفتند و تمام مي شدند. و شيرين هم... آن وقت، من چه خاكي را بر سر مي كردم؟"

آذرخشي درخشيد ـ براي لحظة كوتاهي ـ سياهي شب را پاره كرد. ربابه، به بيرون، به سياهي شب نگريست و ادامه داد: "خوب شد كه امتحان هاي تو فرا رسيدند. در آن يك ماه، ما كارها را رو به راه كرديم. همه چيز خود مان را يا فروختيم يا به همسايه ها داديم و رفتيم.

 

"نمي داني كه من چه حالي داشتم. رفتم به زيارت تميمِ انصار. گريه كردم. گريه كردم. و به او سوگند دادم كه ترا سلامت نگه دارد. من كه مُرده بودم، باز هم مُردم. هر لحظه و هر ساعت كه تو به يادم مي آمدي، مي مُردم. هزارها بار مُردم. مُردم و باز هم مُردم. نمي دانم چند بار مُردم. هيچ نمي دانم.

"در دهلي، خانة كوچكي را به كرايه گرفتيم كه سه تا اتاق داشت. قلب شيرين را جراحي كردند. و او آهسته آهسته خوب شد. آن وقت حيران مانديم كه چه كار كنيم. اگر به كابل بر مي گشتيم، در آسمان ستاره و بر زمين بستره يي نداشتيم. پول هاي مان همه مصرف شده بودند.

"آن خويشاوند ما در دهلي، خياط خانه يي داشت. من و شيرين در آن خياط خانه كار مي كرديم. و يك استاد هم پذيرفته بود كه به امير و خسرو درس موسيقي بدهد.

"من در تمام آن سال ها، دستمال گردني را كه تو از باميان آورده بودي، با خود داشتم. در آن گرماي هندوستان، آن دستمال را از خود دور نمي كردم. شب ها بر آن دست مي كشيدم و خيال مي كردم كه بر موهاي تو دست مي كشم. شيرين هم آن دستمال گردن را دوست داشت. امير و خسرو هم دوست داشتند. ما حتّا با آن دستمال گردن گپ مي زديم و فكر مي كرديم كه تو با ما هستي. مي بيني كه همين حالا هم، اين دستمال گردن را با خود دارم. حالا ديگر خيلي كهنه و فرسوده شده است؛ ولي براي من بسيار عزيز است."

و من تازه متوجه شدم كه ربابه آن دستمال گردن را ـ كه روزگاري ظريف و زيبا و مثل برف سپيد بود و حالا فرسوده و نخ نما و خاكستري رنگ شده بود ـ دور گردنش پيچيده است.

پرسيدم: "خوب، بعد چه شد؟"

گفت: "امير و خسرو خوب پيشرفت ميكردند. استاد شان از هر دو با ستايش سخن مي گفت. امير بسياري از راگ ها را مي توانست بخواند و خسرو او را با طبله همراهي مي كرد. وه كه امير چه آوازي پيدا كرده بود و خسرو چه طبله يي مي زد!"

پرسيدم: "تو حيدرآباد هم رفتي؟ از گلنار نشاني يافتي؟"

آهي كشيد و گفت: "ها، رفتم. يك شهر بزرگ و بي سر و پا بود. كسي گلنار را نمي شناخت. هيچ كس او را نمي شناخت. امّا، من باز هم جستجو كردم و جستجو كردم. سرانجام، پيرزني را يافتم كه در جواني رقاصه بود. او گفت كه مادرِ مادرِ مادرش، از رقاصه يي به نام گلنار ياد ميكرد. اين پيرزن گفت كه استاد طبله نوازي ـ كه يقيناً همان پندت نيمن داس بود ـ گلنار را در همه جا همراهي ميكرد. اين استاد طبله نواز به همه گفته بود كه گلنار نظر كرده و عزيز كرشنا است و مي تواند هر چيزي را و هر كسي را در آتش بسوزاند. اين رقاصة پير گفت كه يك شب ـ كه گلنار مي رقصيد ـ خودش آتش گرفته بود. او به خودش آتش زده بود. اين پيرزن گفت كه گلنار همچنان كه مي سوخت، لحظات درازي رقصيده بود. مردم ديده بودند كه يك موجود شعله ور مي رقصد. اصلاً يك شعلة بزرگ مي رقصيد. پس از مرگ گلنار، پندت نيمن داس ديوانه شد و در ريگزارهاي راجستان ناپديد گشت."

ربابه با ديده گان غمزده و كم فروغش سويم ديد: "همه اش همين بود. گلنار زنده گي كرده بود تا خودش را بسوزاند. براي اين به جهان آمده بود كه در آتش بسوزد. در همان سال هاي كودكي، در زير همان درخت كهن سال، او تمرين سوختن را مي كرد... بعضي از آدم ها همين طور هستند."

پرسيدم: "بعد چه شد؟"

 

ربابه با نوعي عجز و ناتواني گفت: "چند سال گذشت. شيرين بيخي خوب شده بود. ما كمي پول ذخيره كرده بوديم. آن خويشاوند ما، بسيار به ما كمك كرد.

"و يك روز شيرين گفت كه بهتر است به كابل برگرديم. اين برگشتن به كابل، آرزوي من بود، آرزوي خسرو بود، آرزوي امير بود. ما برگشتيم به كابل. ديگر به گذر خرابات نرفتيم. در جاي ديگري، خانة كوچكي را به كرايه گرفتيم. من و شيرين در خانه خياطي مي كرديم. ديگر نخواستم ترا پيدا كنم. نمي خواستم كه تو ما را در آن حال ببيني. حتّا ديگر به زيارت هم نرفتم.

"در همين زمان بود كه انقلاب ثور صورت گرفت. به زودي بگير و ببندها را شروع كردند. و يك روز، امير را از كوچه گرفتند و بردند. نفهميديم كه كجا بردند. به هر در كه زديم، سودي نداشت. امير رفت كه رفت. رفت با آن آوازش و با آن همه هنرش.

"من باز هم مُردم و باز هم مُردم. شيرين چه گريه ها و ناله هايي كه نكرد!"

آهي كشيد و با لحن ناله مانندي ادامه داد: "در هندوستان كه بوديم، شيرين هم دو بار به كشمير رفت تا در بارة آن گياهي كه يك شب قصه اش را كرده بود، پُرس و پالي بكند. مي گفت كه اگر اين گياه را پيدا كند، دست به آن قمار خطرناك خواهد زد. يعني اراده خواهد كرد كه خواب ببيند كه خواب مي بيند كه خواب مي بيند.

 "بار دوم كه از كشمير برگشت، هيچ سخني نگفت. هرچه از او مي پرسيديم، جوابي نمي داد. مثل اين بود كه گنگ و لال شده باشد. ما سخت ترسيده بوديم. نزديك بود كه زهرة من بتركد.

"پس از يك هفته، روزي ـ هنگامي كه آفتاب مي خواست غروب كند ـ شيرين ناگهان به گريه درآمد. گريست و گريست و گريست. سر مرا به سينه اش مي فشرد و مي گريست.

"پس از آن كه بسيار گريه كرد، اندك آرام شد و آهسته آهسته گفت:

ـ ربابه، همه چيزهاي خوب اين دنياي ما از ميان رفته اند. از چيزهاي خوب، ديگر اثري بر جاي نمانده... هيچ چيزي نمانده است!

"و من متوجه شدم كه در اين يك هفته، شيرين به اندازة ده سال پير شده است.

"آن وقت، زيورهايي را كه برايم باقي مانده بودند و يادگارهاي مادرم بودند، فروختم و خرج شيرين كردم تا حالش بهتر شود. اين كار، نتيجة خوبي داد. حالِ شیرين روز به روز بهتر مي شد."

هنگامي كه امير ناپديد شد، شيرين باور نمي كرد كه او براي هميشه رفته است. شب ها، بستر خواب امير را هموار مي كرد. كنار بستر مي نشست و مي گفت كه شايد امشب امير بيايد. روزها، پُشت درِ كوچه، روي زمين مي نشست و مي گفت:

ـ امير مي آيد... امير حتماً مي آيد!

"و امّا امير نمي آمد.

 

"يك شب كه باران مي باريد، بيدار شدم. شب از نيمه گذشته بود. ديدم كه شيرين در جايش نيست. كنار بستر امير هم نبود. با عجله به حويلي رفتم. ديدم كه شيرين چادر سپيدش را دور سرش پيچيده است. به ديوار تكيه داده بود و با چشم هاي باز دروازة كوچه را مي نگريست. باران شست و شويش مي داد. او مُرده بود. چشم به راه امير مُرده بود. من و خسرو ديگر تنها و ديوانه شديم. و چند روز بعد، قاش را هم گرفتند و بردند. او هم ناپديد شد.

"من و خسرو بيخي تنها مانديم. و هنگامي كه يك پادشاه گردشي ديگر شد و زندانيان همه رها شدند، امير باز هم نيامد. آن وقت ما مطمين شديم كه امير ديگر در اين جهان وجود ندارد. و ناگهان، ترس كشنده يي مرا فرا گرفت. مي ترسيدم كه مبادا خسرو را هم بگيرند. مي ترسيدم كه خسرو هم يك روز بيرون برود و ديگر بر نگردد. از همين رو، من و خسرو فرار كرديم و به پيشاور رفتيم.

 

"چه كار هايي نبود كه در آن جا نكرديم. خسرو حتّا خشت مالي هم كرد. كسي خسرو را نمي شناخت. هنرش را هم كسي نمي شناخت و خودش هم نمي خواست كه كسي بشناسدش و او شب ها، طبله هايش را مي گرفت و براي من مي نواخت. آه، خدايا... چه نواختني بود! چه دست و پنجه يي داشت. قيامت مي كرد. مي گفتم كه برود و در يك جايي، پيش كسي، اين هنرش را نشان بدهد؛ ولي قبول نمي كرد و تنها براي من مي نواخت. گاهي دلم مي شد كه با طبلة او برقصم؛ امّا پاها و كمرم ياري نمي كردند. ضعيف و ناتوان شده بودم.

 

"يك شب خسرو طبله مي نواخت. در اوج نواختن بود و كاملاً بيخود شده بود. من خيره خيره و حيران او را مي نگريستم. در همين حال، يك بار ديدم كه سياهي موهايش آرام آرام ناپديد شد و موهاي سرش به رنگ نقره در آمدند. از غصه و حيرت مي خواستم فرياد بكشم، ناله سر دهم و دنيا را پر از شيون سازم؛ امّا هيچ كاري نكردم. تنها، هنگامي كه خسرو خوابيد، يگانه آيينه يي را كه بر ديوار داشتيم، برداشتم تا خسرو خودش را در آيينه نبيند. امّا، صبح كه خسرو بيدار شد، مرا صدا زد و گفت:

ـ خواهر، موهايم را ببين!

"گفتم:

ـ موهايت را چه شده؟

"گفت:

ـ ديشب دست زمانه موهايم را نقره يي ساخت!

"بعد، سرش را در بالشت فرو بُرد و بي صدا گريست.

"يك ساعت بعد، آمد و گفت:

ـ خواهر، ديگر بس است. برويم پيش مادرم. برويم پيش شيرين. از كجا معلوم كه يك روز امير پيدا نشود... اين روزها، همه بر مي گردند به كابل!

"من هم منتظر همين سخن بودم. و ما برگشتيم به كابل.

"آن روز ها، مجاهدين آمده بودند. در شهر جنگ بود و آتش و دود. مردم ما را ملامت مي كردند كه همه مي خواهند از اين شهر فرار كنند و ما از شهري آرام و پر از امنيت، آمده ايم به اين شهر جنگ و خون و آتش.

"ما، دور از شهر، سراچه يي را به كرايه گرفتيم كه تنها دو اتاق كوچك داشت. پس از چند روز، مالك اين سراچه به پيشاور فرار كرد و حويلي كلان خودش را براي ما گذاشت.

"من شروع كردم كه در حويلي چيزهايي كشت كنم. من كه هيچ وقت چيزي نكاشته بودم، در آغاز نمي دانستم كه چگونه اين كار را بكنم؛ امّا زنان همسايه همه چيز را يادم دادند. و من، بسيار چيزها كاشتم. پياز، گشنيز، گندنه، نعناع، مرچ... همه چيز. چقدر عجيب و خوشايند بود كه مي ديدي دانة كوچكي از زير خاك سر مي كشد سبز مي گردد و بزرگ و خوردني مي شود.

 

"خسرو هم در نزديكي خانه دكانكي گرفته بود و هر چيز مي فروخت: توت و كشمش، تار و سوزن، و حتّا جوراب و آيينه، همه چيز. پياز و مرچ و گشنيز و نعناع مرا هم مي برد و مي فروخت.

"شب ها هم از چاه آب مي كشيد و كرت هاي مرا آب مي داد. پس از نان شب، مي نشست و براي من طبله مي زد. مثل اين كه زبانش مي رفت و در انگشت هايش جاي مي گرفت. و او با انگشت هايش، غم ها و غصه هايش را قصه مي كرد.

"يك بار، ملاي مسجد كسي را فرستاد و اخطار داد كه ديگر طبله نزند. پس از آن، شب ها پنجره ها را محكم مي بستيم. با لحاف ها پنجره ها را مي پوشانيديم و خسرو طبله مي زد.

"امّا، هنگامي كه طالبان آمدند، ديگر كار او زار شد. طبله هايش را زير بوته هاي خشك و هيزم ها پنهان كرديم. با اين هم، او شب ها آن ها را بيرون مي آورد. گَـرد و خاك شان را مي زدود، بر سر و روي شان دست مي كشيد و پرده هاي آن ها را مي بوسيد. و من خوب مي فهميدم كه او چه حالي دارد و چه مي كشد. طفلك خسرو، مثل آدمي بود كه از گپ زدن منع شده باشد. امّا، دل او پُر از غصه بود و او نمي توانست خاموش بماند.

"و يك چاشتِ روز جمعه بود. من در آشپزخانه بودم و خسرو در حويلي بود. ناگهان شنيدم كه آواز طبله بُلند شد. آه، خدايا! به حويلي دويدم. ديدم خسرو زير يگانه درخت سيبي كه در حويلي بود، نشسته است و طبله مي زند. در حالي كه از ترس و وحشت نفسم بند مي شد، گفتم:

ـ چه مي كني خسرو... توچه مي كني؟

"خسرو ديوانه شده بود. سرش را با شدت تكان مي داد. موهاي نقره يي سرش پريشان شده بودند. انگشت هايش روي پرده هاي طبله ها مي دويدند و طوفاني برپا مي كردند. خسرو خشمگين بود و خشم خودش را روي پرده هاي طبله ها مي ريخت و نقش مي كرد. من محو انگشت هاي او و آوازهايي كه از پرده هاي طبله ها بر مي خاستند، شده بودم. در دلم غوغايي برپا شده بود. سخت دلم مي خواست كه برقصم. ذره ذرة تنم مي خواستند كه برقصم. امّا نمي توانستم. هيچ حركتي نمي توانستم بكنم. يخ زده و منجمد شده بودم.

"نمي دانم چه مدتي همين گونه ماندم. و امّا، يك بار ديدم كه چند تا از طالبان، خود شان را از سر ديوارها پايين انداختند. پنج نفر بودند.

"يكي شان سرِ خسرو صدا زد:

ـ چه مي كني، كافر!

"من گنگ شده بودم. نفسم بند شده بود. قلبم مي خواست بتركد و از سينه برون افتد. خسرو همچنان بيخود بود و ديوانه وار مي نواخت. مي خواست آخرين قصه هايش را بگويد و غصه هاي بسياري را كه از ماه ها در دلش مانده بودند، بيرون ريزد.

"طالبان نزديك شدند و تفنگ هاي شان را به سوي او نشانه رفتند. من بيحال و بيهوش شده بودم. هيچ حركت كرده نمي توانستم. و در همين وقت، خسرو، با تمام قدرتش، آوازي كشيد كه من چنين آوازي را هرگز از او نشنيده بودم. او بيتي را خواند كه مادرم مي گفت پدرم آن را بسيار دوست داشت و همواره زمزمه اش مي كرد:

"زان غمزه عزم كين مكن، تاراج عقل و دين مكن

تاراج ديـن تلـقين مكن، آن هنـدوي بيـباك را!"

 

"از اين آواز او سنگ آب مي شد، آتش خاموش مي گشت، طوفان آرام مي گرفت و سيل مي ايستاد. امّا اين آواز، بر آن طالبان تفنگدار هيچ اثري نكرد و يكي شان با تة تفنگش زد به دهن خسرو. و ديگري هم با تة تفنگ زد به سرش. خسرو افتاد. طبله ها خاموش شدند. طالبان طبله ها را با لگد زدند و پرده هاي آن ها را دريدند. بعد، طبله ها را به گلوله بستند و سوراخ سوراخ كردند. حويلي پُر از ترس و آواز گلوله شده بود. به جاي بوي نعناع، بوي باروت را مي شنيدم.

"بر زمين نشستم و سر خسرو را در بغل گرفتم. از دهن و گوش هايش خون مي آمد. و من، براي اولين بار، متوجه شدم كه خسرو ديگر بيخي پير شده است. موهاي سر و ريشش ديگر نقره يي نبودند؛ يك سره مثل پنبه سپيد شده بودند و بر پيشاني و كناره هاي چشم هايش، چين هاي عميقي ديده مي شدند. يك لحظه بعد، موهاي سر و ريشش از خون سرخ شدند. يك بار چشم هايش را باز كرد. از چشم هايش، غصه و شكوه مي باريد. بريده بريده گفت:

ـ چرا... چرا نمي گذارند كه آدم گپ بزند؟

"سپس افزود:

ـ اگر آن پندت نيمن داس مي بود، او را هم همين طور مي زدند!

"از گپ زدن ماند و نفسش برآمد. خسرو مُرد. خسروِ من هم مُرد.

"طالبان فهميدند كه او مُرده است. و رفتند. از سر ديوار ها به درون آمده بودند و از راه دَر بيرون رفتند. راضي و خوشنود رفتند. كافري را كشته بودند. با غرور و افتخار رفتند.

"من سر خون آلود خسرو را در بغل داشتم. خاموشي و سكوت بود. كسي نبود كه سر خون آلود خسرو را به او نشان بدهم. طبله هاي خسرو، سوراخ سوراخ، ميان كرت هاي گشنيز افتاده بودند. آفتاب چاشت بود و خاموشي و من از تنهايي ديوانه شده بودم، زهره ام در حال تركيدن بود. به سوي آسمان ديدم. آسمان يك سره آبي بود. و در پشت آن پردة بزرگِ آبي، به نظرم آمد كه خدا را مي بينم. خدا گريه مي كرد. هاي هاي گريه مي كرد.

"و در همين وقت، ديدم كه مادرم و شيرين آمدند. لبخند زنان آمدند. با ديدن آن ها، بغض من تركيد و به گريستن شروع كردم. مادرم نزديكم آمد. موهايم را نوازش كرد و گفت:

ـ دختركم، دخترك تنها و بينوايم... اين جا ديگر نمي شود زنده گي كرد. برويم... از اين جا برويم!

"و من با آن ها رفتم. يك لحظه بعد، مُرده بودم. سر خسرو در آغوشم بود. هر دو مُرده بوديم. و در آن دم كه مي مُردم، به تو فكر مي كردم كه كجا هستي و چه مي كني و اين دستمال گردن هم در گردنم بود."

ربابه خاموش شد. پنداشتم كه به خواب رفته است؛ امّا به خواب نرفته بود. چشم هاي بي فروغش را باز كرد و با آوازي كه به سختي شنيده مي شد و بسيار تلخ و شكوه آلود بود، گفت: "مي داني كه حالا ديگر آن خرابات ما هم ويران شده است. در جنگ ها ويران شد. از آن كوچه و آن گذر، ديگر چيزي بر جاي نمانده است. خانة ما را كه به ياد داري؟ از آن خانه، تنها مقداري خاك و خشت مانده است. خراباتي ها هم ديگر نيستند. همه رفته اند و در چار گوشة دنيا آواره شده اند."

ربابه باز هم خاموش شد. سرش را همچنان بر ساعدش گذاشته بود. موهاي خاكستريش در روشنايي چراغ مي درخشيدند ـ مثل رشته هاي نقره يي. چشم هايش را بسته بود. تصوير كمرنگ لبخندي را برلب هايش مي ديدم. غصه ها، حسرت ها و تلخي هاي زنده گيش در اين تصوير نقش شده بودند. ديگر نفس نمي كشيد. مُرده بود. ربابه، ربابه مُرده بود. ربابة من يك بار ديگر مرا ترك گفته بود و تنها رهايم كرده بود. در اين غربت سرا، در اين سرزمين بيگانه، در اين شب سياه و باراني، تنها رهايم كرده بود. من، باز هم تنها بودم. تنهاي تنها.

اتاقم از مرگ انباشته شده بود. مرگ شيرين، مرگ خسرو، مرگ امير، مرگ ربابه. اتاقم بوي مرگ مي داد. در بيرون شب بود و تاريكي و باران شرس مي باريد.

دست سرد ربابه را بوسيدم و به چشم هايم ماليدم. قلبم از غصه و رقت مالامال شد. ديدم كه ربابه ديگر نخواهد گفت: "مرد ها كه گريه نمي كنند!" از همين رو، منفجر شدم. گريه ام فوران كرد. هاي هاي گريستم و گريستم.

بر موهاي خاكستري ربابه دست كشيدم. مثل ابريشم نقره گون بودند. موهايش را بوسيدم. هنوز هم آن بوي خوش گذشته ها را داشتند. به يادم آمد كه روزگاري، اين موها چه سياه بودند و وقتي ربابه مي چرخيد، چگونه در هوا موج مي زدند. موهاي نقره يي ربابه از اشك هاي من تر شدند. در حالي كه سرش را به سينه ام مي فشردم، براي نخستين بار، براي نخستين بار، زاري كنان ناليدم و بي اختيار و فرياد گونه گفتم: "خواهركم، خواهرك شيرينم... تو كجا رفتي؟ تو كجا رفـتي و بـاز هم مـرا تنـها ماندي! خـواهـركم، خواهرك شيرينم..."

در بيرون، آذرخشي درخشيد. و بعد، باز هم شب بود و شب بود. و من سر ربابه را به سينه ام مي فشردم: "خواهركم... خواهرك شيرينم..."

ادامه دارد...

**********

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٤        اکست       2007