کابل ناتهـ kabulnath
|
چهار
مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادر من كه گلنار نام داشت، در شهرِ لكنهو در هندوستان زنده گي مي كرد. او رقاصة در بارِ يك مهاراجه بود. اين مهاراجه به رقص و شراب و ساز عشق مي ورزيد. هيچ شب را بدون رقص و شراب و ساز نمي توانست به سر بَرَد. او شيفتة رقصِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ من بود كه گلنار نام داشت. در آن زمان، گلنار بيست و پنج ساله بود و رقصي مي كرد كه سِحرانگيز بود. وقتي او مي رقصيد، شيشه هاي چلچراغ ها تكان مي خوردند و به صدا در مي آمدند. پرده ها مي جنبيدند و به هوا مي شدند. پروانه ها به تالار هجوم مي آوردند و عطر گل هاي باغ هاي دور و نزديك، فضاي تالار را پُر مي كرد. در آن لحظه ها، مهاراجه، در حالي كه جام شرابش را در دست مي داشت، بر تخت جواهرنشانش مي نشست و حيران و شيفته وار رقص گلنار را تماشا مي كرد. او به هم خوردن شيشه هاي چلچراغ ها را مي ديد و آواز شرنگ شرنگِ آن ها را مي شنيد. او با شِگِفتي و حيرت، به پرواز پرده ها چشم مي دوخت و پروانه ها را مي ديد كه به درون تالار هجوم مي آوردند و عطر گل ها را مي شنيد كه فضاي تالار را مي انباشت. و صداي زنگ هاي پاهاي گلنار جادويش مي كرد. هنگامي كه رقص گلنار به پايان مي رسيد، مهاراجه ـ كه مست و مدهوش مي بود ـ چند بار پيهم مي گفت: "هري كرشنا... هري كرشنا... هري كرشنا..." آن گاه چند تا از زنان مي دويدند. زير بازوهايش را مي گرفتند و او را به خوابگاهش مي بردند. اين مهاراجه كه آدم مهربان و دلسوزي بود، پسانترها عقلش را از دست داد و كارش به ديوانه گي كشيد. به آدمِ ناراحت كننده يي مُبدل شد و به اذيت و آزار ديگران شروع كرد. با اين همه، هنوز هـم با گلـنار مهربان بود و ـ مانند گذشته هاـ هر شب رقص او را تماشا مي كرد و از آن لذت مي برد. و امّا يك شب، كارِ عجيبي از او سر زد و گلنار را سخت آزرده ساخت. آن شب، مهاراجه بسيار مست بود. در آن تالار آيينة بزرگي بود كه بخش وسيعي از تالار در آن منعكس مي شد. آن شب مهاراجه، در حالي كه از مستي كژ و مژ مي شد، دستِ گلنار را گرفت و به ميانة تالار برد. آن وقت، به او گفت: "تو امشب با يك رقاصة ديگر مسابقه داري!" و بعد، به حاضران گفت: "با يك رقاصة ديگر مسابقه دارد!" همه درمانده و حيران شده بودند و نمي دانستند كه منظورِ مهاراجه كيست و چيست. گلنار پرسيد: "اين رقاصه كيست... كجاست؟" مهاراجه قهقهه خنديد. خنديد و باز هم خنديد. بعد، تصوير گلنار را در آيينة بزرگ به او نشان داد و گفت: "با اين رقاصه مسابقه داري. او رقاصة زبردستي است. بايد او را از پاي درآوري... بايد او را از پاي درآوري!" و پيش از آن كه گلنار بتواند چيزي بگويد، مهاراجه سرِ نوازنده گان فرياد كشيد: "شروع كنيد!" آوازِ سازها بُلند شد. آن شب، يكي از بزرگترين استادان هندوستان كه پندت نيمن داس نام داشت، طبله مي زد. آن شب، هنگام نواختن طبله، انگشت هاي او را نمي شد ديد. حاضران، تنها خط هايي را كه در حال اهتزاز و جنبش پيهم بودند، مي ديدند. گلنار به تصويرش در آيينه نگريست. تصويرش هم به او نگريست. در چشم ها و صورت گلنار خشم زبانه كشيد. در چشم ها و صورت تصوير او در آيينه نيز خشم زبانه كشيد. گلنار مي خواست با آتش چشم هايش، رقاصه يي را كه در آيينه بود، بسوزاند. و آن رقاصه هم مي خواست با آتش چشم هاي خودش گلنار را بسوزاند. و بعد، پاها و دست هاي گلنار به حركت در آمدند و آواز زنگ هاي پاهاي گلنار در تالار پيچيد: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... پاها و دست هاي تصوير او در آيينه، نيز به حركت در آمدند و آواز زنگ هاي پاهاي تصوير هم در تالار پيچيد: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... و آن گاه، گلنار زيباترين رقصش را در زنده گي آغاز كرد. و تصوير او در آيينه نيز زيـباترين رقصش را در زنده گي آغاز كرد. گلنار فضاي آن تالار را پُركرده بود. مثل اين بود كه در هركُنج و كنار و در هرگوشة تالار مي رقصيد. سراسر بدن او مي رقصيد. انگشت هايش مي رقصيدند. گردنش مي رقصيد. چشم هايش مي رقصيدند. بازوهايش مي رقصيدند.كمر و سينه و ساق و شانه و شكمش مي رقصيدند. اصلاً او خودش به رقص مبدل شده بود. خودش يك پارچه رقص شده بود. گلنار ديگر وجود نداشت. تنها رقص بود و رقص بود. چرخيدن بود و پايكوبي بود و جنبش و تموج اندام ها بود. انگشت هاي آن استاد طبله نواز، مثل باران هاي موسم برسات، يك ريز و پيهم، روي پرده هاي طبله ها فرود مي آمدند و مي رقصيدند و گلنار ناگزير بود كه حركت هاي پاهايش را، با صدا هايي كه از طبله ها بر مي خاستند، هماهنگ سازد. مهاراجه، جام شراب در دست، بر تختش نشسته بود و شِگِفتي زده و افسون شده، اين رقص شِگِفت و ديوانه وار را تماشا مي كرد. شيشه هاي چلچراغ ها به حركت درآمده بودند و شرنگ شرنگ صدا مي كردند. با حركت چلچراغ ها، سايه هاي آدم ها و اشياء نيز مي جنبيدند و تكان مي خوردند. به نظر مي آمد كه آن تالار مي جنبيد و تكان مي خورد. پرده هاي حرير، مثل ابرهاي سپيد، به هوا شده بودند و بوي خوش گل ها، از دور و نزديك، به تالار هجوم آورده بود. پروانه هاي رنگين، درفضاي تالار مي رقصيدند و مي چرخيدند. انگار رقص گلنار آنان را مست كرده بود. گلنار مي رقصيد و با خشم ديوانه واري تصويرش را در آيينه مي نگريست. و آن تصوير هم مي رقصيد و مي رقصيد. در چشم هاي گلنار، آتش كينه و غضب زبانه مي كشيد. وقتي مي چرخيد، دامنش كه از حرير سرخ بود، شكل گل سرخ بزرگي را به خود مي گرفت ـ گل سرخ بزرگي كه مي چرخيد. گلنار رقصيد و رقصيد و رقصيد. تصويرش در آيينه نيز رقصيد و رقصيد و رقصيد. مهاراجه به پاهاي حنايي رنگ گلنار و زنگ هاي طلايي آن ها كه نور چلچراغ ها را منعكس مي ساختند، خيره خيره مي نگريست. شب كم كم به پايان مي رسيد و سپيده مي خواست بدمد. در همين هنگام، گلنار رقص كنان به سوي آيينه رفت و در برابر تصويرش و خيلي نزديك به آن، رقصيدن را گرفت. شعلة كينه و خشم، در چشم هايش بيشتر زبانه كشيد. به چشم هاي تصويرش نگريست. تصويرش نيز به چشم هاي او نگريست. و آن گاه، گلنار به چرخيدن شروع كرد. مثل آن كه به گردابي افتاده باشد، با شدت مي چرخيد. دامن حرير سرخش، به گل سرخِ بزرگي مبدل شده بود ـ به يك گل سرخِ بزرگِ چرخان. دامن حرير سرخ رنگ تصويرش در آيينه، نيز به يك گل سرخ بزرگ چرخان مبدل شده بود. گلنار چرخيد و چرخيد و چرخيد. تصويرش در آيينه هم چرخيد و چرخيد و چرخيد. گلنار باز هم چرخيد و چرخيد و چرخيد. و ناگهان... همه گان ديدند در حالي كه گلنار همچنان مي چرخيد و تاب مي خورد و پاي مي كوبيد، تصوير او در آيينه، تعادل خودش را از دست داد. كژ شد و مژ شد و بر زمين افتاد و همان جا، بي حركت ماند. همهمة حيرت آلودي از حاضران بُلند شد. مهاراجه كه ديد تصوير گلنار در آيينه بر زمين افتاد، برخاست و تلو تلو خوران به سوي گلنار رفت. نزديك او بر زمين زانو زد. سرش را خم كرد. كف هاي دست هايش را به هم چسپانيد و به پيشاني گذاشت و زاري كنان گفت: "هري كرشنا... هري كرشنا..." و امّا گلنار، بي توجه به مهاراجه و بي توجه به هركس ديگري، همچنان مي رقصيد و مي چرخيد و مي جنبيد. او ديگر خودش نبود. به خود نبود. نيروي مرموزي در وجود او داخل شده بود و فوران مي كرد. از سيمايش نوري مي تراويد و اين نور، در شيشه هاي چلچراغ ها و در پياله ها و جام ها منعكس مي شد. و در همين لحظات بود كه چهرة استاد پير طبله نواز را، چهرة پندت نيمن داس را، ترس و وحشت فرا گرفت. او با چشم هايش از گلنار چيزي مي خواست. التماس مي كرد. اشك در چشم هايش جوشيده بود. گلنار، بي اعتنا به همه چيز و همه كس، مي رقصيد و مي رقصيد. در همين حال بود كه يك بار با دست راستش به پرده هاي در حال پرواز اشاره كرد. و ناگهان، همه گان ديدند كه پرده ها آتش گرفتند. فرياد ترس و حيرت از حاضران برخاست. گلنار، همچنان مي رقصيد و مي رقصيد. و بعد، با دست چپش پنجرة بزرگي را نشان داد. آن پنجره هم آتش گرفت. بعد، گلنار به آيينة بزرگ ـ كه تصويرش در آن بي حركت روي زمين افتاده بود ـ اشاره كرد. آيينه با صداي هولناك شكست و ريزه ريزه شد. آن تصوير بر زمين افتادة گلنار هم پارچه پارچه شد و ناپديد گشت و چارچوب آيينة بزرگ آتش گرفت. حاضران، سراسيمه و هراسان، از تالار گريختند. نوازنده گان نيز گريختند. تنها آن استاد پير، پندت نيمن داس، همچنان طبله مي نواخت و گلنار با ضربه هاي طبلة او مي رقصيد. مهاراجه، در حالي كه دو دست به هم چسپيده اش را به پيشاني داشت، با سر خميده، روي دو زانو بر زمين نشسته بود و آهسته آهسته و زاري كنان مي گفت: "هري كرشنا... هري كرشنا... هري كرشنا!" گلنار، همچنان كه مي رقصيد، به هر سو اشاره مي كرد و همه چيز آتش مي گرفت: تخت مهاراجه آتش گرفت، كرسي هاي زيبا آتش گرفتند، چوب هاي كنده كاري شده، همه آتش گرفتند، پنجره ها آتش گرفتند، فرش ها و بالشت ها و مخده هاي اطلس و ديبا، همه آتش گرفتند. سرانجام، استادِ پير طبله نواز، نواختن را بس كرد. فريادي بُلند كشيد. بعد، برخاست. بازوي گلنار را گرفت و او را كشان كشان از تالار بيرون برد. آن دو از كاخ بيرون شدند. استاد مي دويد و گلنار را با خودش مي كشيد. هنگامي كه از كاخ خوب دور شدند، ايستادند. گلنار نفس نفس مي زد و سراسر بدنش غرقِ عرق بود. هر دو، خسته و بي حال، بر زمين نشستند. گلنار به شانة استاد تكيه داد و به سوي كاخ نگريست. كاخ در آتش مي سوخت و خدمتگاران، بيهوده تلاش داشتند كه آن آتش سركش جنون زده را خاموش سازند. گلنار آهي كشيد. لبخند پيروزمندانه يي بر لب هايش دويد. بعد، دست ها و انگشتان استاد پير را به چشم هايش ماليد و بوسيد. و آن استاد پير بر زمين افتاد و بركف هاي پاهاي گلنار بوسه زد. او به گلنار گفت كه در آخرين لحظه هاي رقص، كرشنا را ديده بود كه ايستاده است و با خشم به مهاراجه مي نگرد. و آن خشم كرشنا، استاد پير را سخت ترسانيده بود. و گلنار به استاد گفت: "من هم او را ديدم... كرشنا را ديدم كه با نگاهي مهر آميز مرا مي نگريست و به سويم لبخند مي زد!"
پنج
ربابه خاموش شد. من از حيرت خشك مانده بودم. مثل اين بود كه قصه يي از قصه هاي هزار و يك شب را شنيده باشم. اين قصة گلنار، بسيار زيبا بود و شِگِفت. افسونم كرده بود. گلنار... گلنار... گلنار... اين نام، به نظرم همچون انفجاري از افسانه و راز جلوه مي كرد. ربابه همچنان خاموش بود. ديدم آرام آرام اشك مي ريزد. هنوز هم سنگ ريزه هاي سپيد سر قبر را نوازش مي كرد. از او پرسيدم: "تو كرشنا را مي شناسي؟" آرام و مطمين جواب داد: "ني، نمي شناسم. امّا گلنار او را مي شناخت، ديده بودش." پرسيدم: "خوب، بعد چه شد؟" با گوشة چادرش اشك هايش را پاك كرد و گفت: "وقتي قصة مادرم به پايان رسيد، گفت كه گلنار به دخترش ـ كه او هم رقاصه بود ـ گفته بود كه هر وقت بتواند تصوير خودش را در آيينه از پا در آورد، قدرتي را كه در رقص وجود دارد، به دست مي آورد. آن وقت هرچه بخواهد، همان طور مي شود. ارادة او برهمه چيز چيره مي گردد." ربابه لبخندِ تلخي زد و افزود: "مادرم گفت كه از آن زمان به بعد، مادركلان هاي من، همة شان، كوشيده بودند كه تصويرهاي شان را در آيينه از پا در آورند؛ امّا نتوانسته بودند. مادرم به من گفت كه آن شب، مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرش را، گلنار را، به خواب ديده بود و او از مادرم خواسته بود كه بر خيزد و تصويرش را در آيينه از پا در آورد. او به مادرم گفته بود كه مي تواند اين كار را بكند؛ ولي ما ديديم كه مادرم هم نتوانست اين كار را بكند و تصويرش را در آيينه از پا درآورد. مادرم در آخر گفت كه ما حتماً چيزي را نمي دانيم. حتماً رازي را نمي دانيم. شايد گلنار همه چيز را به دخترش نگفته بود. شايد هم گفته بود و دخترش چيزي را، نكته يي را، فراموش كرده بود. آخر، ما كه غريب و مسافر شديم. و شايد هم، ما طبله نوازي مثل پندت نيمن داس نداريم." از ربابه پرسيدم: "پس خانوادة شما در هندوستان زنده گي مي كرد؟" گفت: "ها، پسانترها مادرِ مادرِ مادرِ مادرم به كابل آمد و همين جا ماند و ما در اين جا به دنيا آمديم... كابلي شديم." در ديده گان ربابه، اندوهي عميق، آميخته با حسرت و تلخي، مي جوشيد. شايد در خيالش رفته بود به لكنهو. رفته بود به سرزمين ساز و رقص و افسانه ها. شايد خودش به افسانه يي مبدل شده بود و در برابر مهاراجه يي مي رقصيد. شايد در پُشت پرده هاي مخملين و راز آلود خيال، انگشت هاي آن استاد پير طبله نواز را، انگشت هاي پندت نيمن داس را، مي بوسيد و به چشم هايش مي ماليد. در همين حال، به سوي من ديد و گفت: "يك جوگي هندو، به مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ من، به گلنار، گفته بود كه روزي نواسه هايش خيلي دور، به آن سوي كوه هاي مغرب، خواهند رفت و همان جا خواهند ماند. پس از آن، مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ من، هر روز وقت غروب آفتاب، كنار پنجره مي نشست. به افق مغرب خيره مي شد و آرام آرام اشك مي ريخت." از ربابه پرسيدم: "اين مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ تو، گلنار، رقص را از كي آموخته بود؟" ربابه ذوقزده شد. با گونه يي از نشاط و شادماني گفت: "من مي دانم كه از كي آموخته بود. براي اين كه مادرِ گلنار به يكي از نواسه هايش قصه كرده بود كه آنان در اول، در دهكدة دور افتاده يي زنده گي مي كردند. او گفته بود كه وقتي گلنار كودك بود، مثل دختركان ديگر، به بازي هاي دخترانه دلبسته گي نشان نمي داد. او بسيار علاقه داشت كه به گرد يگانه درخت كهن سالي كه در خانه داشتند، بچرخد. تقريباً سراسر روز را به گِرد اين درخت مي چرخيد. در اين چرخيدن ها، گاهي پرواز پرنده يي را تقليد مي كرد، گاهي اداي پروانه يي را در مي آورد و گاهي هم حركت هاي برگي را تقليد مي كرد كه در گِرد بادي افتاده باشد. "هنگامي كه مادرش گندم يا چيز ديگري را دستاس مي كرد، گلنار مي آمد و نزديك مادرش مي نشست و به چرخيدن سنگ دستاس خيره خيره مي نگريست. اين چرخش سنگ را مي ديد و مي ديد و مي ديد و آواز يكنواخت آن را مي شنيد و مي شنيد و مي شنيد. "گاهي هم دست هاي كوچكش را، روي دست هاي مادرش مي گذاشت و همراه با او، سنگ دستاس را به گردش در مي آورد. دراين حال، از چرخش دست هايش، همراه با دست هاي مادرش و سنگ دستاس، لذت مي برد و لبخند مي زد و بدنش را چنان حركت مي داد كه انگار خودش هم با سنگ دستاس مي چرخد. "مردم دهكده، كم كم به اين نتيجه رسيدند كه گلنار يك دختركِ ديوانه است. او از اين گپ هاي مردم دهكده هيچ نمي رنجيد. به سوي شان مي خنديد و باز هم به گرد آن درخت كهن سال مي چرخيد. "پسانترها، از چرخيدن به گِرد درخت دست برداشت. زير ساية همان درخت مي رفت و به گِرد خودش مي چرخيد. مثل يك چرخك مي چرخيد و با حركت هاي گونه گون مي چرخيد. "پدرش بارها او را سرزنش كرد و به او گفت كه از اين كار دست بردارد. حتّا او را از رفتن به زير آن درخت كهن سال ـ كه شايد يك درخت جادويي بود ـ منع كرد؛ امّا او زير بار نمي رفت. هميشه گوشه يي را پيدا مي كرد و به گِرد خودش مي چرخيد. در واقع، همين چرخش ها و چرخيدن ها، بازي ها و سرگرمي هاي او بودند. "روزي، نوازندة دوره گردي به دهكده آمد. او پيرمردي بود كه موهاي دراز داشت ـ مانند موهاي درويشان. پسرك خردسالي نيز او را همراهي مي كرد. وقتي كه پيرمرد ساز مي نواخت، پسرك آواز مي خواند. آن روز، گلنار به دُنبال اين نوازنده و پسرك آوازخوان به راه افتاد و آن دو را در سراسر دهكده همراهي كرد. "شب هنگام، وقتي كه بر بستر نخ نمايش دراز كشيد، مادرش را صدا كرد. مادرش آمد و پرسيد: ـ چه مي خواهي؟ "گلنار كه سرش را ميان دست هايش گرفته بود، ترسيده ترسيده، گفت: ـ به نظرم مي آيد كه همه چيز مي چرخد! "مادرش بر پيشاني او دست گذاشت. چشم هايش را آهسته بست و گفت: ـ تمام روز را با آن مردك آواره راه رفتي و دويدي. خسته شده اي، بخواب! "بعد، دعايي خواند و به روي او دميد و رفت كه ظرف ها را بشويد. "فردا كه مادرش از خواب برخاست، ديد كه گلنار در جايش نيست. مادر سراسيمه و پريشان شد. همه جا را گشت و گلنار را نيافت. پدر گلنار و مردان دهكده تا دور دست ها رفتند. به روستاهاي ديگر نيز رفتند؛ امّا گلنار را نيافتند. و مردم دهكده بدين نتيجه رسيدند كه آن نوازندة دوره گرد گلنار را ربوده است. مادرش هفت سال تمام براي او گريست و سر انجام، دريافت كه گلنار را ديگر به اين زودي ها نخواهد ديد؛ ولي همواره مي گفت: ـ او يك روز بر مي گردد... گلنارِ من يك روز بر مي گردد! "سال ها گذشتند و سپري شدند. و مردم دهكده گلنار را از ياد بردند و بيخي فراموش كردند. و امّا، پس از سال هاي دراز، يك روز، زن جواني به خانة مادر گلنار آمد. مادر كه بسيار سالخورده شده بود، از زن جوان پرسيد: ـ دخترم چه مي خواهي... مثل اين كه تشنه هستي؟ "زن جوان كه لباس هاي گرانبها و زيبايي به تن داشت و زيورهاي قيمتي بر خودش آويخته بود و دست هايش حنايي رنگ بودند و خالي برپيشاني داشت، گفت: ـ مادر، من گلنار هستم! "مادرش با آوازي آرام و مطمين گفت: ـ مي دانستم كه تو يك روز بر مي گردي. "سپس دست هايش را باز كرد و گفت: ـ بيا، دختر كم... بيا كه ترا در بغل بگيرم! "گلنار خودش را در آغوش مادرش انداخت و شروع به گريستن كرد. مادر دست هاي حنايي رنگ و خال پيشاني او را ديد. بر موهاي سياه درازش دست كشيد. زيورهايش را لمس كرد و پرسيد: ـ تو اين همه سال كجا بودي؟ "گلنار دست هاي مادرش را بوسيد و با اشك شست. مادر باز هم پرسيد: ـ تو اين همه سال كجا بودي؟ "گلنار گفت: ـ رفته بودم كه رقص ياد بگيرم. "مادر پرسيد: ـ ياد گرفتي؟ " گلنار گفت: ـ حالا من رقاصة نامداري هستم. شما نام مرا نشنيده ايد؟ "مادر تبسم كرد و گفت: ـ من هيچ چيزي نشنيده ام. تنها آواز سنگ دستاس را شنيده ام. همين و بس. "و بعد افزود: ـ تو برقص... يك بار برقص. مي خواهم رقصت را ببينم! "آن وقت، گلنار به زير آن درخت كهن سال ـ كه بسيار پيرتر شده بود ـ رفت و بدون ساز و بدون زنگِ پا، رقصي را شروع كرد. لحظات درازي رقصيد و رقصيد و رقصيد. و مادرش دريافت كه آن وقت ها ـ زماني كه گلنار كودك بود و به گِرد خودش مي چرخيد ـ نيز مي خواست برقصد. رقص گلنار، مادر سالخورده را مجذوب و مَسحُور كرده بود. پير زن، نسيم دل انگيز خواب و رؤيا را احساس مي كرد. "هنگامي كه گلنار رقص را بس كرد، نزديك مادرش آمد و سرش را بر زانوي او گذاشت و به خواب رفت. مادرش، با مهر و محبت موهاي او را نوازش مي كرد. گمشدة عزيزش را يافته بود. "گلنار همين كه از خواب بيدار شد، گفت: ـ من آمده ام كه شما را با خودم ببرم. "و همان روز، پدر و مادر پير گلنار با او رفتند و ديگر هرگز به آن دهكده برنگشتند. گلنار رقص را از يك رقاصة لكنهو آموخته بود." هوا تاريك مي شد. گور مادر ربابه در ميان بود و ما در دو كنار آن، روي زمين نشسته بوديم. ربابه خاموش بود. قصه هاي او مرا افسون كرده بودند. وارد يك جهان افسانه يي شده بودم. يك جهان شِگِفت و اسرار آميز. ربابه سنگ پولادي رنگ بالينِ قبر را نوازش مي داد. در اين حال، آرام آرام زمزمه كرد: "سر درياي كابل جوره مايي مرا كشته غـم روز جدايي..." آوازِ گرم و گوش نوازي داشت. در اين آواز، نوعي اندوه و تلخي موج مي زد. ماه در آسمان بود و نور كمرنگ آن همه جا پاشيده مي شد. همه جا سكوت و خاموشي بود. مُرده گان در گِرد و پيش مان آرام خوابيده بودند. از ربابه پرسيدم: "مادرت چطور مُرد؟" مثل آن كه چيزي به يادش آمده باشد، گفت: "ها... شب ديگر، هنگامي كه مادرم به بستر رفت و مي خواست بخوابد، به او گفتم كه ديگر به آن آيينه و تصوير فكر نكند؛ امّا او چشم هايش را بست و بسيار آهسته گفت: ـ مرا فريب داد... مي فهمي، گلنار مرا فريب داد! " و فرداي آن روز، ديگر از خواب برنخاست. در خواب مُرده بود. شايد رفته بود پيش گلنار. مادرم بسيار جوان بود. هنوز چهل ساله نشده بود." يك لحظه بعد، مثل آن كه از كاري فارغ شده باشد، دست هايش را به هم زد و با آوازي كه رنگ و بوي شوخي داشت، گفت: "خوب، من يك روز به لكنهو خواهم رفت. شايد بتوانم آن راز را پيدا كنم و تصوير خودم را در آيينه از پا درآورم." بعد، آهي كشيد. به گِرد و پيش نظر انداخت و گفت: "مي بيني، چقدر آدم مُرده است. آخر چرا؟" سنگ بالايي گور مادرش را بوسيد و برخاست: "برويم، ديگر!" من هم برخاستم. ربابه چادريش را به سركرد؛ امّا رويش را نپوشانيد. بعد ـ مثل آن كه مادرش آن جا نشسته باشد ـ به او گفت: "حالا ما مي رويم... باز هم پيشت مي آييم!" و ناگهان به سوي من ديد و پرسيد: "من تا حالا نام ترا نمي فهمم... نام تو چيست؟" نام خودم را به او گفتم. مهر آميز گفت: " چه خوب نامي داري!" بعد، باز هم ـ انگار مادرش آن جا نشسته باشد ـ از او پرسيد: "مادر، از اين بچه خوشت مي آيد؟" و شادمانه خنده يي را سرداد. خنده اش در گورستان تاريك و خاموش گم شد. دلم از نوعي غنا آگنده شده بود. به نظرم مي آمد كه به همه چيز دست يافته ام و ديگر به هيچ چيزي در جهان نيازي ندارم. وجود ربابه براي من همه چيز شده بود. زنده گيم را پُر ساخته بود. هر دو به راه افتاديم. در گِرد و پيش مان، هيچ جُنبِنده يي ديده نمي شد. همه جا هو مي زد. از آن سوي بالاحصار، از سوي شهر، ههمة گنگ و مبهمي به گوش مي رسيد. ربابه در كنار من راه مي رفت. باز هم آهسته آهسته زمزمه كرد: "سرِ درياي كابل جوره مايي مرا كشته غـمِ روزِ جدايي..." آوازش گرم و غم آلود بود. بيشتر به ناله يي شباهت داشت و من نمي دانستم كه او از فراق چه چيزي و چه كسي مي نالد. اين انديشه، نگران و ناراحتم مي ساخت.
شش
پس از آن، هر روزِ سه شنبه ربابه را مي ديدم. وعده گاه مان، همان نزديك هاي آرامگاه شاهِ بُخارا مي بود. هر بار، همين كه ربابه چادريش را بر مي داشت، مي ديدم كه سراسرِ چهره اش مي خندد: لب هايش مي خنديدند، خال سبزرنگ پيشانيش مي خنديد، روي مُدَوَّر و گندميش مي خنديد، چشم هايش ـ آن دو دسته گلِ رنگارنگ ـ مي خنديدند. و من، بيدرنگ، رنج كُشندة انتظار يك هفته يي را فراموش ميكردم. و او، هربار، باهمان چهرة خندان و افسونگرش مي پرسيد: "دير منتظر ماندي؟" و من جواب مي دادم: "ني!" و او باز هم مي پرسيد: "كدام سو برويم؟" من مي گفتم: "هر سو كه دلِ تو بخواهد!" آن وقت، آرام آرام به راه مي افتاديم و تميمِ انصار را زيارت مي كرديم. بعد، مي رفتيم سوي پنجة شاه يا سه اوغور يا به چشمة خضر. ربابه بيشتر خوشش مي آمد كه به چشمة خضر برويم و بزمِ دودكشان را از دور تماشا كنيم. حلقة آن دودكشان و آوازهاي پُركشِش و مستانة شان را دوست داشت: "هو هو هو بابه قُوي مَستان دَورِ قبرت گلستان..." ربابه حركت ها و صداهاي آنان را مي پسنديد. سخنان گسسته و غالباً بي معناي آنان، او را به نشاط مي آورد. خنده در چهرة گندمي و مُدَوَّرش گل مي كرد و دندان هاي مرواريدگونش برق مي زدند. يك بار، در ميان آن دودكشان، مرد سالخورده يي را ديديم كه موهاي سر و ريشش يك سره سپيد شده بودند. پيرمرد برخاست و خميده خميده، امّا مستانه، به صورت نيم دايره يي چند قدمي برداشت و صدا زد: "هو هو هو بابه قُوي مَستان..." ربابه ذوقزده و وجدآميز، بُلند بُلند گفت: "ببين... ببين... اين بابه گك مي خواهد برقصد. او مي خواهد برقصد؛ امّا ياد ندارد... بيچاره رقص ياد ندارد!" براستي هم آن پيرمرد حركت هايي انجام مي داد كه نشانه هايي از رقص داشتند. مي خواست برقصد؛ ولي نمي توانست. شايد دست و پا و كمرش ياري نمي كردند. در نتيجه، آن آرمان، هواي يك رقصِ مستانه، در وجودش خاك مي شد و از هم مي پاشيد. * * * يك روز كه ربابه مانند هميشه پرسيد: " كدام سو برويم؟" گفتم: "مي خواهي برويم پاركِ شهرِنو؟" درنگي كرد ـ مثل اين كه دو دل بود ـ بعد گفت: "خوب است، برويم!" تكسي گرفتيم و رفتيم. تقريباً هيچ يك از زنان و دختراني كه در پارك گردش مي كردند، چادري نداشت. به ربابه گفتم: "چرا چادريت را نمي كشي؟" گفت: "همين طور خوب است." گفتم: "رويت را كه باز كن." با لحنِ جدي و قاطع گفت: "ني، نمي خواهم!" در پارك، دَور و بَرِ مان، هرچيز بود: كچالو، شور نخود، بُولاني، پَكَورَه، شيريخ، چاي، كوكاكولا... از ربابه پُرسيدم: "چيزي مي خوري؟" گفت: "دلم مي شود پَكَورَه بخورم." گفتم: "تو اين جا روي سبزه ها بنشين. من مي آورم." گفت: "مُرچ و سِركه اش زياد باشد." بشقاب را گرفت و بُرد زير چادريش و شروع كرد به خوردن. صحنة مضحكي بود. عده يي ما را با شِگِفتي مي نگريستند. بعضي هم با تمسخر به سوي ما مي ديدند. دوستان و آشناياني هم مي گذشتند و لبخندزنان دست تكان مي دادند. و ربابه، هربار، با كنجكاوي مي پرسيد: "اين كي بود؟" و من جواب مي دادم: "يك دوست... يك آشنا!" احساس مي كردم كه ناراحت است. پَكَورَه را كه تمام كرد، پرسيدم: "مي خواهي از اين جا برويم؟" شادمانه و شتابزده جواب داد: "ها!" رفتيم و در كوچه هاي شهرِنو به گردش پرداختيم. كوچه ها غالباً خلوت بودند. با اين هم، ربابه جلوِ چادريش را بُلند نكرد. همان گونه با روي پوشيده راه مي رفت. آن روز تصميم گرفتيم كه ديگر به اين جا نياييم. پس از آن، هميشه مي رفتيم به همان سرِ قبرها، پنجة شاه، سه اوغور، زيارت تميم، چشمة خضر. پسانترها، ربابه آواز دودكشانِ چشمة خضر را بسيار خوب تقليد مي كرد: "هو هو هو بابه قُوي مستان دَور قبرت گلستان..." و خندة شيريني را سر مي داد. لب هاي گوشتالويش مي خنديدند، خال سبزرنگِ پيشانيش مي خنديد، روي گِرد و گندميش مي خنديد، چشم هايش ـ كه به دو دسته گلِ رنگارنگ مي ماندند ـ نيز مي خنديدند. آن وقت، لذتي ناب و وصف ناشدني دلم را مي انباشت. خودم را سبك و بي نياز از همه چيز دنيا احساس مي كردم. مي خواستم كه ربابه تا ابد همين طور بخندد و من تا ابد چهرة شادش را ببينم و موج دل نشين خنده اش را بشنوم.
هفت
يك شب كه ربابه را به سوي خانة شان همراهي مي كردم، همين كه نزديكِ خانة شان رسيديم، گفت: "امشب تو مهمان ما هستي!" يك بار دلم فروريخت و بعد، به شدت تپيدن گرفت. پرسيدم: "به خانة تان بروم؟" گفت: "ها... نمي خواهي مهمان ما باشي؟" گفتم: "خوب، چرا ني... مي خواهم!" گفت: "پس برويم، ديگر!" دروازه بسته بود. تك تك زد. يكي از آن بچه هاي نوجوان در را باز كرد و دوستانه با من دست داد. وارد خانه شديم. حويلي كوچكي بود. درميانة حويلي چاهي ديده مي شد كه با چرخ از آن آب مي كشيدند. چراغِ كمنوري كه بر ديوار آويزان بود، حويلي را اندكي روشن مي كرد. ما به رو به رو رفتيم. از كنارِ چاه گذشتيم. دو سه پله بالا رفتيم. دهليز كوچكي بود. بعد، باز هم از زينه ها بالا رفتيم و به طبقة دوم رسيديم. گشتيم به راست و داخل اتاقي شديم. اتاق نسبتاً بزرگي بود. قالين زيبايي كفِ اتاق را پوشانيده بود. گِرداگِرد اتاق توشك هايي از مخملِ سُرخ انداخته بودند و بالشت هايي از همان پارچه و از همان رنگ، چيده شده بودند. سقف اتاق گچ كاري هاي زيبايي داشت. تاقچه ها نيز همه گچ كاري شده بودند. بر اين تاقچه ها، كاسه ها و پياله ها و چاينك هاي جانان و فغفور و قرمز زيبا و خوشرنگ جلوه مي فروختند و چشم ها را نوازش مي دادند. بوي خوشي در هـوا مـوج مي زد. در گوشه يي، از عود سوز ِكوچكي، دودِ آبي رنگي بر مي خاست و در فضا گُم مي شد. آن بوي خوش، از همين عودسوز مي برآمد. ما كه وارد شديم، زن ميان سال و پسر نوجوان ديگر، در اتاق ايستاده بودند و لبخند زنان و صميمانه مرا استقبال كردند. زنِ ميان سال، آرام و مهربان گفت: "به خانة ما خوش آمدي!" اين زن را هم در زيارت و هم در آن شبِ شش، در خانة خواهر الياس، ديده بودم. پيش از آن كه من بتوانم چيزي بگويم، زن ميان سال، در بالاي اتاق، جايي را نشانم داد وگفت: "بنشين... اين جا بنشين!" و بالشتي را پشت سرم جا به جا كرد كه بتوانم راحت تر تكيه كنم. ربابه دو پسر نوجوان را معرفي كرد: "اين امير است و اين هم خسرو. اين نام ها را مادرم گذاشته است. هر دوي شان مي شوند اميرخسرو. خسرو طبله نواز ماست. امير هم هارمونيه مي زند و هم مي خواند. آواز خوبي دارد." و بعد، زن ميانه سال را نشان داد: "اين هم خاله گك شيرينم. نامش شيرين است و ما مي گوييمش شيرين جان!" زن، مشتاقانه و مهرآميز، به ربابه ديد و گفت: "پياده آمديد؟" ربابه جواب داد: "ها، پياده." خاله اش گفت: "پس خوب مانده شده ايد!" من گفتم: "راه زيادي نبود." شيرين گفت: "من هم كه جوان بودم، پياده به زيارت مي رفتم. عاشقان و عارفان و شاه شهيد هم مي رفتم. حالا ديگر نمي توانم. پاهايم توان رفتن ندارند." به چهرة او چشم دوختم. در سيماي گندميش، نشانه هاي زيبايي گذشته را آشكار مي شد ديد. ربابه گفت: "خاله شيرينم پير نيست. مرگ مادرم او را درهم شكست. در همين دو سال، برابر بيست سال پير شد. موهايش در همين دو سال خاكستري شدند." شيرين ـ مثل آن كه گپ هاي ربابه را در هوا پس بزند ـ دستش را تكان داد و گفت: "همه چيز من گذشت و رفت... همه چيز!" بعد، از من پرسيد: "خوب، تو از كجا هستي، پسرم؟ اين قسمت و تقدير را ببين كه چه كارهايي مي كند. خانة ما كجا و تو كجا!" گفتم: "من در همين كابل تولد شده ام. امّا، پدرم از شهر ديگري به اين جا آمده است و مادرم هم از شهر ديگري. حالا، شاگرد سالِ دوم دانشگاه هستم... ادبيات مي خوانم." شيرين به سويم مي ديد و ستايش آلود و مهر آميز لبخند مي زد: "چه خوب كتابي گپ مي زني!" در نگاهش لطف و مهرباني مي جوشيد. در اين حال گفت: "آدم به اين گمان است كه كارهايش را خودش رو به راه مي سازد؛ امّا اين طور نيست. اين قسمت و تقدير است كه آدم را به اين سو و آن سو مي دواند." بعد، به خسرو گفت: "سگرتم را بياور!" خسرو برخاست. من سگرتي به او تعارف كردم. سگرت را گرفت. با همان نگاه هاي مهرآميز به چشم هايم نگريست: "تو هم سگرت مي كشي؟" سگرتش را روشن كردم و گفتم: "ها..." شيرين، دودي را كه در سينه فرو بُرده بود، بيرون كشيد و گفت: "آدمي به چيزي ضرورت دارد كه يك دم غمش را گُم كند." باز هم دودي را كه در سينه فرو بُرده بود، بيرون آورد و افزود: "من پس از مرگ مادر ربابه به اين دود عادت كردم. آدم بسيار زود به اين دود عادت مي كند. آدم ها تاب غم را ندارند." لختي خاموش ماند و بعد گفت: "مي فهمي، مي گويند كه در كوه هاي كشمير گياهي مي رويد و اين گياه دانه هايي دارد. وقتي كه آدم اين دانه ها را بخورد، در بيداري خواب مي بيند. كسي كه يك بار از اين دانه ها بخورد، ديگر به سختي مي تواند از اين دانه ها دل بكند. مي خواهد هميشه و پيهم از اين دانه ها بخورد و پُشت سرِ هم خواب ببيند. آن وقت، اين آدم آن قدر به اين خواب ها عادت مي كند و آن قدر به اين خواب ها دلبسته مي شود كه ديگر نمي تواند بيداري را تحمل كند. مي خواهد پيوسته خواب ببيند." سگرتِ ديگري روشن كرد. به دودِ آبي رنگ آن نگريست و ادامه داد: "امّا اين خواب ها، با خواب هايي كه ما مي بينيم، فرق دارند. در اين خواب ها، آدم هرچه دلش بخواهد، همان چيز را در خواب مي بيند. در واقع، آدم به يك نوع زنده گي ديگر شروع مي كند. در اين زنده گي، همه چيز مطابق ميلِ اوست؛ ولي زنده گي او بسيار كوتاه مي شود؛ چون كه از خوردن و نوشيدن باز مي ماند و خيلي زود، همان طور كه خواب هاي خوش مي بيند، مي ميرد." ربابه و دو پسر نوجوان به دهن شيرين چشم دوخته بودند. مجذوب گفته هاي او شده بودند. شيرين گفت: "اين آدم، در اين حال، مي تواند اراده كند كه خواب ببيند كه خواب مي بيند. در اين خواب دوم، بر خلافِ خواب اول، هيچ چيز به ميل و خواست آدم نيست. خواب ها خود شان مي آيند. هرچه آمد، مي آيد." شيرين به سوي ربابه ديد و پرسيد: "همه چيز را تا اين جا فهميدي؟" ربابه جواب داد: "ها، همه را فهميدم." شيرين، يك لحظه درنگ كرد. لبخندش پُر رنگتر شد. دندان هاي سپيدش درخشيدند. و ادامه داد: "آن وقت، اين آدم مي تواند به قمار خطرناكي دست بزند؛ به يك قمارِ بسيار خطرناك. يعني اراده كند كه خواب ببيند كه خواب مي بيند كه خواب مي بيند. آنچه در اين خواب سومي ديده مي شود، نه تنها مطابق ميل و خواست او نيست، بل، واقعيت هم دارد. يعني هر چيزي را كه در اين خواب سوم مي بيند، اين چيز، براستي هم تحقق مي يابد و واقع مي شود. اگر خواب هاي اول، به ارادة آدمي هستند، خواب هاي دوم و سوم، به ارادة او نيستند. اين خواب ها از جاي ديگري مي آيند؛ از يك جاي نامعلوم و اسرارآميز." شيرين لبخند زنان از من پرسيد: " عجيب است... نيست؟" من كه مَسحُور شده بودم، جواب دادم: "بسيار... حيرت آور است!" شيرين دنبالة گپش را گرفت: "مي گويند پادشاهي از سرزمين ديگري كه آوازة اين گياه جادويي را شنيده بود، به كشمير آمد. اين پادشاه به همراهانش دستور داد كه يك هفته به او از اين دانه ها بدهند و پس از يك هفته بس كنند. همراهان پادشاه اطاعت كردند. پادشاه شروع كرد به خوردن آن دانه ها و خواب ديدن. "يك هفته سپري شد و همراهان شاه از دادن دانه ها به او خود داري كردند؛ امّا پادشاه قاطعانه دستور داد كه يك هفتة ديگر هم از آن دانه ها به او بدهند. همراهان پادشاه، ناچار، فرمانش را اطاعت كردند. و او باز هم شروع كرد به خواب ديدن. هي خواب ديد و خواب ديد و خواب ديد. هر چيزي را كه مي خواست و آرزو داشت، در خواب ديد. پادشاه، در عالم خواب، به همه آرزوهايش دست يافت. "در تمام اين مدت، همراهان شاه مي ديدند كه چهرة او از شادماني و خوشنودي شگفته است. شايد خواب مي ديد كه سراسر جهان را زير نگين خودش درآورده است. شايد خواب مي ديد كه همه مردمان روي زمين را مطيع و فرمانبردار خودش ساخته است. شايد خواب مي ديد كه همه گنج ها و گوهرهاي دنيا مال او شده اند. "هفتة دوم كه به پايان رسيد، همراهان پادشاه باز هم دادن آن دانه ها را به او بس كردند؛ ولي پادشاه، اين بار، با زاري و التماس از آنان خواهش كرد كه يك هفتة ديگر هم از آن دانه ها به او بدهند. همراهان شاه باز هم اطاعت كردند و او بار ديگر شروع كرد به خواب ديدن. و اين بار، پادشاه دست به همان قمار خطرناك زد. يعني اراده كرد كه خواب ببيند كه خواب مي بيند كه خواب مي بيند. "حالا ديگر همراهانِ شاه مي ديدند كه او تكيده و تكيده تر مي شود. لاغر و استخواني شده مي رفت. رويش چين مي آورد و لباس هاي شاهانه در تنش كلاني مي كردند. پادشاه خواب مي ديد كه خواب مي بيند كه خواب مي بيند. و امّا، هيچ كس نمي دانست كه او چه چيزهايي را در خواب مي بيند. "و يك روز سحرگاهان، كه هنوز آفتاب نبرآمده بود، همراهانِ شاه فريادِ هولناكِ او را شنيدند. همه سراسيمه و شتابان به سوي خيمة او دويدند. در آن جا ديدند كه سينة شاه شگافته شده و او در خون غلتيده است. شاه مُرده بود. همه حيران ماندند كه چه كسي اين كار را كرده است؛ چون كه دَور و بَر آن خيمه، همه جا، پاسبانانِ وفادار پادشاه ايستاده بودند و پاسباني مي كردند. "در آن نزديكي ها، جوگيي زنده گي مي كرد. همراهان شاه دست به دامان او زدند و خواستند كه در يافتن قاتل شاه كمك شان كند. آن جوگي گفت كه پادشاه اراده كرده بود كه خواب ببيند كه خواب مي بيند كه خواب مي بيند. اگر خواب هاي اول و دوم واقعيت نداشتند، خواب سوم واقعي بود. يعني آن خوابي كه خواب ديد كه خواب مي بيند كه خواب مي بيند، براستي هم اتفاق افتاد. شاه حتماً خواب ديده است كه خواب مي بيند كه خواب مي بيند كه كسي با خنجري سينه اش را پاره مي كند. بدين صورت، سينه اش پاره شده است. آن جوگي، همچنان گفت كه شناختن و به دست آوردن قاتل پادشاه امكان ندارد؛ زيرا او از جهان ناشناخته و مرموزي آمده بوده است. اين جهان ناشناخته و مرموز، از دسترس آدميان به دور است. كسي نمي تواند به اين جهان راه يابد. "همراهان پادشاه در حيرت فرو رفتند و درماندند. بعد هم، ناچار جسد او را برداشتند و گريه كنان به سرزمينِ خود شان بُردند." لب هاي شيرين از خندة خفيفي اندك باز شدند. چهره اش شِگِفت و در كناره هاي لب هايش، چين هاي دلپذيري پديد آمدند. من گيچ و افسون شده بودم. قصة غريب و حيرت انگيزي بود. آدم را جادو مي كرد. پرسيدم: "آن جوگي چگونه دانست كه خواب پادشاه واقعاً به تحقق پيوسته بود؟" شيرين گفت: "در آن جا، همه گان اين نكته را مي دانستند؛ زيرا سال ها پيش، در زمان مهاراجه گلاب سنگ، در آن جا زندانيي بود و مهاراجه مي خواست چند روز بعد او را بكشد. اين زنداني، در زندان از اين دانه ها پيدا كرد و خورد و اراده كرد كه خواب ببيند كه خواب مي بيند كه خواب مي بيند. آن وقت، خواب ديد كه خواب مي بيند كه خواب مي بيند كه همچنان در زندان است و بايد چند روز بعد كشته شود. امّا، يك روز اسپ بالدارِ سپيدي پيشِ او مي آيد. او را از زندان بر مي دارد و به هوا مي برد. آن روز، همه كساني كه بيدار بودند، او را ديدند كه سوار يك اسپ بالدار است و در هوا پرواز مي كند. آن زنداني كه همه چيز را به زن و فرزندانش قصه كرده بود، با همان اسپ بالدار رفت و ناپديد شد. مي گويند كه به دنياي ناشناخته و اسرار آميز همان خواب ها رفت و ديگر هرگز برنگشت." از شيرين پرسيدم: "شما هندوستان رفته ايد؟" گفت: "ها، مادرِ ربابه كه زنده بود، هر دوي مان دو بار به زيارت نظام الدين اولياء رفتيم. خواجه معين الدين چشتي را هم زيارت كرديم." بعد، از من پرسيد: "تو هم هندوستان رفته اي؟" جواب دادم: "ني، نرفته ام." گفت: "بايد بروي... سرزمين خوبي است!" ربابه سوي من ديد و ذوقزده گفت: "يك روز من و تو يك جا مي رويم. درست است؟" احساس خوشايندي دلم را انباشت. گفتم: "درست است." شيرين سوي بچه ها ديد و لبخند زنان گفت: "شما هم بايد به زيارت حضرت اميرخسرو برويد. آخر شما هر دو كه اميرخسرو هستيد!" بچه ها اميدوارانه گفتند: "ان شاء الله كه مي رويم!" شيرين از من پرسيد: "تو كه اميرخسرو را مي شناسي، ها؟" جواب دادم: "البته كه مي شناسم. من از اميرخسرو بسيار شعر خوانده ام. از او خوشم مي آيد. مريدِ نظام الدين اولياء بود." شيرين شادمانه گفت: "آفرين... آفرين!" بعد، سوي من اشاره كرد و به ربابه گفت: "تو اين بچه را از گشنه گي مي كشي؟" گفتم: "من گرسنه نيستم." ربابه گفت: "پيش از آن كه از خانه برايم، همه چيز را امّاده كرده ام. تاچند دقيقة ديگر نان تيار مي شود." غذاي خوب و خوشمزه يي درست كرده بودند. خورشت ها همه تُند و تيز بودند و تُرشي و چَتني هم كيفي داشتند. ربابه گفت: "اين ترشي ها را خاله شيرينم انداخته است. هيچ كس مثل شيرين جان تُرشي خوب انداخته نمي تواند." شيرين اصرار داشت كه بيشتر بخورم. گوشت را با دستش ريزه مي كرد و پيش من مي گذاشت كه بخورم. فكر مي كرد كه من يك كودك هستم. حتّا يكي دو بار خودش لقمه ها را در دهنم گذاشت. و من مهر و محبت را با تمام وجودم احساس مي كردم. پس از نان، ربابه از شيرين خواست كه چيزي بخواند. شيرين گفت: "نمي توانم... تو مي فهمي كه ديگر نمي توانم!" امّا ربابه اصرار كرد. بچه ها هم اصرار كردند. من گفتم: "يك چيزي بخوانيد!" خسرو هارمونيه را آورد و پيشِ روي شيرين گذاشت. شيرين شكوه آميز به او نگاه كرد. خسرو در جواب نگاه او، التماس آميز، گفت: "يك صدا... تنها يك صدا!" شيرين بر هارمونيه دست كشيد ـ مثل اين كه نوازشش مي كرد ـ حالت حسرت آميزي داشت. به كسي مي مانست كه چيزِ عزيزي را گُم كرده باشد. آهسته و غمگنانه گفت: "پس از مرگ مادرِ ربابه، بارِ اول است كه به اين هارمونيه دست مي زنم." به چشم هاي من نگريست. ديده گانش برق زدند. آرام آرام شروع به نواختن كرد. در اين حال، سگرتي بر لب داشت و لبخندي نيز. آن نشانه هاي زيبايي گذشته، در چهره اش آشكارتر شده بودند. هر قدر هارمونيه بيشتر سُر مي شد، شورِ جواني در او نمايانتر مي گشت. انگشت هايش ماهرانه روي شستي هاي هارمونيه مي دويدند. لحظاتي چند، نواخت و نواخت. فضاي اتاق پر از ساز شد. به نظرم آمد كه اين ساز بانقش هاي قالين و با كاسه هاي جانان و فغفور و قرمزي كه بر تاقچه ها چيده شده بودند، هماهنگي داشتند. نقش هاي قالين و كاسه هاي جانان و فغفور و قرمز، زيباتر و چشم نوازتر شدند. فضا سخت دل انگيز گشت. خسرو، تم تم تم، تم تم تم، طبله هايش را سُر مي كرد و با نگاه هاي مهرآلود شيرين را مي نگريست ـ انگار گمشده يي را يافته باشد. چهرة ربابه همچون تازه گلي خندان و شِگِفته شده بود. چشم هايش ميخنديدند و موج هاي رنگ مي پاشيدند. او هم عاشِقوار شيرين را نگاه مي كرد. شيرين سگرتش را خاموش كرد. به ربابه نگريست. صدايش را صاف كرد. بعد، چشم هايش را بست و با لحن محزون و دلكشي آرام آرام خواند: "آفـاق را گـرديده ام، مهر بـتان ورزيده ام بسيارخوبان ديده ام، ليكن تو چيز ديگري ليكن تو چيز ديگري... ليكن تو چيز ديگري... ليكن..." سرفة سختي به او دست داد. نواختن را بس كرد. گوشة چادر زردوزيش را جلو دهن گرفت. چند بارِ ديگر سرفه كرد. بعد، ملامت گرانه گفت: " گفتم كه نمي توانم... گفتم كه نمي توانم! " و هارمونيه را بست. همه خاموش بودند. فضاي اتاق شكست. كاسه هاي جانان و فغفور و قرمز اندوهگين شدند و از درخشيدن باز ماندند. گل هاي قالين هم رنگ باختند. خنده از لب و رخسار و چشم هاي ربابه ناپديد شد. دست هاي خسرو روي طبله ها بي حركت ماندند. امير با ديده گان نگران و غمناك شيرين را مي نگريست. شيرين ـ مثل آن كه پوزش بخواهد ـ سوي من ديد. آهسته و شرميده گفت: "صدايم مي گيرد!" گفتم: "دو سال مي شود كه نخوانده ايد. حالا اگر آواز تان مي گيرد، بيخي طبيعي است." سگرتي روشن كرد و براي آن كه از سنگيني فضا بكاهد، گفت: "مادرِ مادرِ من كه گلنار نام داشت، بسيار خوب آواز مي خواند." گفتم: "گلنار كه مادر ربابه بود. كس ديگري هم بود در شهر لكنهو!" شيرين سوي ربابه ديد و بعد، از من پرسيد: "پس تو آن داستان گلنار را شنيده اي؟" گفتم: "ها، اين داستان را از ربابه شنيده ام." گفت: "درست است... امّا مادرِ مادرِ من هم گلنار نام داشت. او دخترِ دخترِ همان گلناري بود كه در شهر لكنهو زنده گي مي كرد و تو قصه اش را مي داني. اين مادرِ مادرِ من مي توانست با هر چيز آواز بخواند. او دو تا پياله را به دست مي گرفت و به هم مي زد: تنگ تنگ تنگ! و چنان صداهايي از اين پياله ها مي كشيد كه آدم را به رقص مي آورد. با صداي همان دو تا پياله مي خواند و همه را جادو مي كرد. وقتي پياله ها را به صدا در مي آورد، چيني هاي اتاق همه مست مي شدند و به صدا در مي آمدند: تنگ تنگ تنگ... و او در ميان همين صداها آواز مي خواند و چه آوازي داشت!" من مَسحُور شده بودم. به نظرم مي آمد سال هاست كه در اين خانه زنده گي كرده ام. به نظرم مي آمد كه در همين خانه به جهان آمده ام. به نظرم مي آمد كه همه چيز اين اتاق را از هنگام تولد خودم مي شناخته ام. به نظرم مي آمد كه شيرين سال ها برايم قصه گفته است. به نظرم مي آمد كه خسرو و امير از كودكي با من بوده اند. به نظرم مي آمد از وقتي كه در دنيا چشم باز كرده بودم، ربابه با من بوده است. شيرين گفت: "مادرِ مادرِ من كف بينِ خوبي هم بود." بعد، به من گفت: "دست راستت را بده كه كف دستت را ببينم. من هم از كف بيني چيزهايي مي دانم." دستم را به او دادم. ربابه مشتاقانه به او خيره شد كه چه مي گويد. شيرين بر كف دستم دست كشيد ـ مثل آن كه صاف و هموارش كند و گَرد و خاكي را از روي آن بزدايد. دست هايش گرم و مهربان بودند. دلم شد كه دست هايم براي هميشه در ميان آن دست هاي گرم و مهربان باشند. شيرين، لختي بر كف دستم خيره شد. و بعد، ناگهان، در سيمايش ناراحتيي را خواندم. يك ناراحتي آميخته با شِگِفتي و تعجب بود. چهره اش براي يك لحظة كوتاه فشرده و منجمد گشت ـ مثل آن كه چيز تلخي را در دهان داشته باشد. بعد، سرش را تكان داد. چشم هايش را بست و تند تند گفت: "نمي شود... حالا نمي شود!" و در حالي كه چشم هايش همچنان بسته بودند، خاموش ماند. ربابه پرسيد: "خوب، چيست شيرين جان... بگو؟" شيرين چشم هايش را باز كرد و قاطعانه گفت: "نمي شود... گفتم كه حالا نمي شود!" بعد، سوي من ديد و گفت: "پسركم، ناوقت شب است!" دريافتم كه مي گويد ديگر بايد بروم. گفتم: "ها، بسيار دير شده است... بايد بروم." دلتنگ برخاستم. آنان هم برخاستند. شيرين رويم را بوسيد. لب هايش گرم و مهربان و خوشايند بودند. نفسش را به رويم احساس كردم. دلم شد كه من هم او را ببوسم؛ امّا جرأت نكردم. ربابه و دو برادرش تا دهنِ درِكوچه همراهيم كردند. وقتِ خدا حافظي، ربابه گفت: "اين جا خانة خودت است. هر وقت خواستي، بيا!" گفتم: "مي دانم... مي دانم." خسرو پرسيد: "نواختن سازي را بلد هستيد؟" با نوعي خجلت جواب دادم: "ني... متأسفانه هيچ چيزي را ياد ندارم." خسروگفت: " اگر مي خواهيد، من به شما طبله ياد مي دهم." امير گفت: "من هارمونيه ياد مي دهم." ربابه خنديد و با لحنِ شيطنت آميزي گفت: "من هم رقص يادت مي دهم!" گفتم: "دلم مي شود كه همه را ياد بگيرم، همه را." و بعد، به ربابه گفتم: "سه شنبه، نزديكِ قبر امير بخارا هستم." ديدم كه گفتن اين سخن در برابر خسرو و امير درست نبوده است. براي آن كه سخنم را ترميم كرده باشم، افزودم: "كه برويم زيارت." ربابه گفت: "خوب است... مي آيم." و من از خانه برآمدم. شب از نيمه گذشته بود. در روشني چراغِ سرِ دروازه، آن توله سگ سياه رنگ را ديدم كه به دنبالم مي آيد. كمي بزرگ شده بود. ايستادم. توله سگ هم ايستاد و با چشم هاي معصومانه اش به من خيره شد. دست هاي خاليم را به او نشان دادم و گفتم: "چيزي ندارم كه به تو بدهم!" و بعد، افزودم: "خوب، رفتيم ديگر!" سگك دُمش را تكان داد. برگشت و زير ديوار، روي خاك دراز كشيد. در آسمان مستطيل شكل ـ كه از ميان ديوارهاي دو سوي كوچه نمودار بود ـ ستاره ها بل بل مي درخشيدند. هواي خنك پس از نيمه شب را احساس كردم و شنيدم كه مادرِ مادرِ شيرين، گلنار، پياله ها را به صدا در آورده بود: تنگ تنگ تنگ... و چيني هاي اتاق هم مستانه به صدا درآمده بودند: تنگ تنگ تنگ... و شيرين مي خواند: "آفاق را گرديده ام، مهر بتان ورزيده ام..." چه حالت خوشايند و لذت بخشي بود. لذتِ ناب و بيكراني را تجربه مي كردم. دلم آگنده از نشاط و شور زنده گي بود. به آسمان نظر كردم. باز هم ديدم كه از آسمانِ شب، سرمه و ستاره مي باريد.
ادامه دارد..... *************** |
---|
سال سوم شمارهً ۵٢ جولای 2007