کابل ناتهـ، استاد زریاب رمان بلند گلنار و آیینه-3

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

١

 

 

 

۲

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هشت

 

روز سه شنبه، هنوز ساعتِ پنج نشده بود كه در برابر گور امير بخارا بودم. بعدتر، ربابه آمد.

رويش را كه باز كرد، ديدم كه در چهره اش حزن و اندوهي سايه انداخته است. مثل روزهاي ديگر، خندان و شادمانه به چشم هايم نديد. ديده گانش زمين را مي نگريستند. بر آن دو دسته گلِ رنگارنگ پردة غم افتاده بود. سخني نگفت. دريافتم كه چيزي، حادثه يي، رخ داده است.

 آرام آرام به راه افتاديم. نخواستم، مثل هر بار ديگر، بپرسم كه به كدام سو برويم. چند قدم ديگر كه رفتيم، او خودش گفت: "برويم طرف چشمة خضر."

گفتم: "درست است."

و رفتيم. در آن جا، آن شيفته گانِ دود، مانند روز هاي ديگر، زير آن درخت پُر شاخ و برگ، به گِرد چلمِ بزرگ حلقه زده بودند و بي خبر از دنيا و اهلِ دنيا، حال و هواي خود شان را داشتند:

"هو هو هو

بابه قوي مستان..."

دُور از آن حلقة دودكشان، بر دامنة كوه، سرِ سنگي نشستيم كه هموار بود و به تخت كوچكي مي ماند. ربابه ديگر به حركت هاي مستانة آن دودكشان نمي خنديد. خاموش بود و چشم هاي غمزده اش دور دست ها را مي نگريستند.

احساس مي كردم كه حزن و اندوه او، لحظه به لحظه، بيشتر به من سرايت مي كنند. دلم گرفته و گرفته تر مي شد. سنگين تر مي شد. به نظرم مي آمد كه آن فضاي گسترده، تنگ و تنگتر مي شود. فشار سنگ ها و صخره ها را بر دلم احساس مي كردم. ربابه هم دلتنگ بود. احساس مي كردم كه چيزي در دل دارد و مي خواهد بگويد.

سرانجام پرسيدمش: "ربابه، چه گپ شده؟"

لختي خاموش ماند. بعد، بي آن كه به سؤال من جواب گويد، گفت: "دست راستت را بده كه ببينم."

دستم را دادم. مثل شيرين بركف دستم دست كشيد ـ انگار مي خواست صاف و هموارش كند يا گَرد و خاكش را بزدايد. دست هايش چه گرم بودند و خوشايند. چيزي از آن دست ها بيرون مي آمد و در سراسر وجود من مي دويد و پخش مي شد. نوعي سُكرِ دلپذير بود. تخديرم مي كرد. سُست و بي اراده مي شدم. مي خواستم كه دستم جاويدانه در ميان دست هاي او باشد. حناي كف هاي دست ها و انگشت هايش، چه جاذبة سحرانگيزي داشت. مي خواستم كف هاي دست ها و انگشت هايش را ببوسم و به ديده گانم بمالم.

در اين حال، شنيدم كه گفت: "چه كف دستي داري!"

پنداشتم كه تمسخرم مي كند. به چهره اش كه نگريستم، هيچ نشاني از تمسخر نبود. در سيمايش تلخي و حزني را خواندم و نيز حيرتي را. پرسيدم: "چرا، كف دستم چگونه است؟"

جواب داد : "اين خط را ببين كه كف دستت را دو نيم كرده است."

انگشت حناييش را بر كف دستم كشيد و خطي را نشان داد كه برعرض كف دست راستم دويده بود و كف دستم را از ميانه نيم مي كرد.

پرسيد: "كف دست ديگري، مثل اين كف دست خودت، ديده اي؟"

گفتم: "ني، هيچ وقت نديده ام. ديگران اين جا دو خط دارند؛ حتّا سه خط. امّا در دست من، اين خط ها يكي شده اند. اصلاً همين يك خط است و اين خط، كف دستم را نيم كرده است... مي بيني؟"

ربابه باز هم پرسيد: "پس كف دستي، مثل كف دست خودت، هيچ نديده اي؟"

جواب دادم: "ني، هيچ نديده ام."

گفت: "حالا كف دست مرا ببين."

آن وقت، كف دست راستش را در برابر چشم هايم گرفت و من كف دست او را ديدم. شِگِفتي زده شده بودم: بر عرض كف دست راست او نيز، يك خط كشيده شده بود و اين خط، كف دست او را نيم مي كرد. براي نخستين بار، كف دستي ـ مثل كف دست خودم ـ مي ديدم.

شادمانه گفتم: "عجيب است... بسيار عجيب است. بار اول است كه كف دستي ـ مثل كف دست خودم ـ مي بينم. خط هاي دست هاي ما بيخي شبيه هم هستند... عجيب است!"

ربابه كمي درنگ كرد. بعد، آهسته و با لحن شِگِفت و اسرارآميزي گفت: "مي داني، يك وقتي من و تو خواهر و برادر بوديم!"

براي لحظه يي خشك ماندم. بعد، زوركي خنديدم و گفتم: "چه مي گويي... ما چه وقت خواهر و برادر بوديم؟"

با آواز آرام و مطميني گفت: "شيرين همين طور مي گويد. آن شب كه تو در خانة ما بودي، يادت هست كه شيرين كف دستت را ديد و ناراحت شد؟"

گفتم: "ها، يادم هست."

 گفت: "فرداي آن شب كه من و شيرين در خانه تنها بوديم، او دست مرا گرفت. يك بار ديگر كف دستم را با دقت ديد. بعد، گفت كه من و تو يك وقتي خواهر و برادر بوديم."

با دلتنگي و درمانده گي گفتم: "تو چه مي گويي؟"

ربابه، شِمُرده شِمُرده و با لحني خشك و سنگين، تكرار كرد: "يك وقتي، من و تو، خواهر و برادر بوديم!"

شانه هايم را بالا انداختم و با نوعي بي پروايي گفتم: "من به اين خط ها باور ندارم. هيچ باور ندارم. ما چه وقت خواهر و برادر بوديم؟ چه مضحكه يي!"

ربابه ـ بي آن كه به اين سخن من اعتنايي كند ـ در حالي كه دستم را همچنان در ميان دست هايش گرفته بود و بر كف دستم خيره خيره مي نگريست، آرام آرام زمزمه كرد: "حالا مي فهمم كه چرا وقتي بار اول ترا از پشت شيشة پنجره ديدم، در همان يك نگاه، در دلم جا گرفتي و شيرين شدي و به نظرم آمد كه سال هاست ترا مي شناسم."

بعد، ناگهان، دستم را غرق بوسه كرد. بوسيد و بوسيد و بوسيد. ديدم گريه مي كند. كف دستم از اشك هاي او تر شد. شانه هايش از گريه تكان مي خوردند و در اين حال پيهم مي گفت: "برادركم... برادرك شيرينم!"

حالت عجيب و وصف ناشدنيي داشتم. به نظرم مي آمد كه كوه ها و صخره ها صدا مي زدند: "برادركم... برادرك شيرينم!" به نظرم مي آمد كه مُرده گانِ خُفته در گور ها و تك درخت هاي ايستاده بر سر قبرها، نجواگونه مي گویند: "برادركم... برادرك شيرينم!"

از همه جا، از فضاي گستردة آسمان آبي هم، مي شنيدم: "برادركم... برادرك شيرينم!" به نظرم مي آمد كه آن شيفته گان حلقة دود، بر گرد آن چلم بزرگ و در زير آن درخت، مي جنبيدند وتكان مي خوردند و مستانه و بُلند بُلند مي گفتند: "هو هو هو... برادركم... برادرك شيرينم!"

غم خوشه هاي ناشناخته و تلخي در دلم جوانه زدند و در يك لحظة كوتاه رشد يافتند، پخته شدند و سنگيني كردند. ديدم كه ديگر دلم توانِ برداشت اين غم خوشه هاي مُبهم و ناشناخته و تلخ را ندارد. و ناگهان... منفجر شدم و به گريه در آمدم. به شدت گريستن را گرفتم. و در اين حال، بي اختيار، دست هاي حنايي ربابه را مي بوسيدم و به چشم هايم مي ماليدم. ربابه بر موهايم دست كشيد. سرم را نوازش داد. بعد، موهايم را بوسيد و لحظه يي هم، گونه اش را بر سرم گذاشت.

بعد، دستش را زير زنخم گرفت. سرم را بُلند نمود. با گوشة چادر زردوزيش اشك هايم را پاك كرد. به چشم هايم نگريست و ملامت آميز گفت: "بس كن... مرد ها كه گريه نمي كنند!"

خجل شدم. اندوهم را فرو خوردم. استوار نشستم و كوشيدم كه نگاهم به ربابه نيفتد. و امّا، آواز او را هنوز هم مي شنيدم: "يك وقتي من و تو خواهر و برادر بوديم... يك وقتي من و تو خواهر و برادر بوديم..." و به نظرم مي آمد كه انعكاس صدايش را از كوه و صخره ها مي شنوم: "برادركم... برادرك شيرينم!"

و ربابه، ناگهان، گفت: "مي فهمي كه شيرين ترا بسيار دوست دارد؟"

از اين كه موضوع صحبت مان تغيير كرد، كمي راحت شدم و پرسيدم: "شوهر شيرين كجاست؟"

جواب داد: "مُرده است."

باز پُرسيدم: "چه وقت مُرد؟"

گفت: "او را كُشتند."

گفتم: "چرا... كي كُشت؟"

گفت: "شوهر شيرين كفترباز بود. يك خيل كفتر داشت. سي يا چهل تا بودند. او عاشق كفترهايش بود. يك روز، يكي از اين كفترها، با خيل يك كفترباز ديگر كوچة ما گَد شد و با آن خيل رفت. آن شب، از غم اين كفتر، شوهر شيرين را خواب نبرد. صبح وقت رفت كه كفترش را پس بگيرد. بين شان جنگ شد. آن كفترباز ديگر، با چاقو زد و شوهر شيرين را كُشت. آن وقت ها، شيرين بسيار جوان بود. سه سال مي شد كه عروسي كرده بود. پس از آن، ديگر شوهر نكرد. خوستگاراني پيدا شدند؛ امّا او هيچ كدام را قبول نكرد و آمد پيش مادرم ماند."

پرسيدم: "شيرين فرزندي ندارد؟ "

گفت: "دارد، يك پسر جوان دارد. بيست ساله است و تكسي راني مي كند. پسر خوبي است. آن روز كه در زيارت مارا ديدي، با تكسي همو آمده بوديم. هر جا كه برويم، با تكسي قاش مي رويم. قاش پارسال زن گرفت. حالا در خانة پدر زنش زنده گي مي كند؛ امّا هر روز به ديدن ما مي آيد."

پرسيدم: "چرا قاش... اين چگونه نامي است؟"

تبسم تلخ وكمرنگي بر لب هاي ربابه دويد: "نامش قاسم است. من كه خُرد بودم، او را قاش مي گفتم. بعد، ديگران هم شروع كردند كه او را قاش بگويند. حالا در خانه همة مان او را قاش مي گوييم."

من لب هاي گرم و نفس شيرين را به رويم احساس كردم. چيز خوشايندي در دلم جوشيد. آواز هارمونية شيرين را شنيدم و ديدم كه نقش هاي قالين و كاسه هاي جانان و فغفور و قرمز روي تاقچه هاي اتاق جان گرفته اند و شادماني مي كنند.

ربابه گفت: "دو سه روز پيش، شنيدم كه شيرين به تنهايي هارمونيه مي زند. و بعد هم، شنيدم كه خواند. چند بار سرفه، آوازش را قطع كرد و او هر بار خواندن را از سرگرفت. آخر توانست بخواند. بسيار خوب خواند. رفتم و گفتمش كه مبارك باشد. سرش را تكان داد و گفت كه هنوز آوازش صاف نيست. نفسش مي سوزد. گفت كه مي خواهد يك شب براي تو بخواند."

لحظاتي هر دو خاموش بوديم. نمي دانم چرا در آن دم مي خواستم همه چيز را در بارة ربابه بفهمم. گفتم: "ربابه!"

گفت: "چي؟"

پرسيدم: "پدر تو كيست...  كجاست؟"

آهي كشيد: "من پدرم را درست به ياد ندارم. بسيار كوچك بودم كه او مُرد. مادرم مي گفت كه پدرم در نواختن دلربا استاد بود. چندين شاگرد داشت. حتّا كسي از خاندان شاهي هم شاگرد او بود. پدرم در گوشه يي از همين حويليي كه ديدي، اتاقي را براي خودش تيار كرده بود. شب ها كه همه مي خوابيدند، او به آن اتاق مي رفت. شمعي روشن مي كرد. دلربايش را مي گرفت و در روشنايي آن شمع، به تنهايي دلربا مي زد. مي نواخت و مي نواخت و مي نواخت تا هوا روشن مي شد.

"يك شب كه مادرم رفته بود تا از پدرم خبر بگيرد، ديده بود كه دلربا مي زند و شر شر گريه مي كند. مادرم از او پرسيده بود كه گريه اش از براي چيست. پدرم جواب داده بود:

ـ نمي بيني كه اين دلربا ناله مي كند. دل اين دلربا كباب شده!

"پس از آن، پدرم شب ها در را از درون مي بست تا كسي به ديدنش نرود.

"بعد، يك شب سرد زمستان كه برف مي باريد، نيمه هاي شب، پدرم مادرم را از خواب بيدار كرده بود و به او گفته بود:

ـ ديگر نمي توانم ناله هاي اين دلربا را بشنوم... ديگر نمي توانم!

"و مادرم با شوخي به اوگفته بود:

ـ دلربايت را ببر به پاية برق آويزان كن و بگذار كه همان جا به تنهايي ناله كند!

"صبح كه مادرم برخاسته بود، رفته بود كه حال پدرم را بپرسد؛ امّا او در آن اتاق نبود. مادرم همه جا را گشته بود و او را نيافته بود. سرانجام، رفته بود به بام و ديده بود كه دلرباي پدرم از پاية برق آويزان است و از برف سفيد مي زند. پدرم، رو به روي آن پاية برق، روي دو پا نشسته و بر ديواري تكيه داده بود. در اين حال، سرش روي سينه اش خم شده بود و تقريباً در زيرِ برف پنهان بود. مادرم، ترسيده و سراسيمه، تكانش داده بود و گفته بود:

ـ چرا اين جا نشسته اي؟

" امّا پدرم به پهلو غلتيده بود. پدرم اين طور مُرده بود."

سؤال احمقانه يي از دهنم برآمد: "آن دلربا چه شد؟"

ربابه ـ مثل اين كه منتظر همين سؤال باشد ـ جواب داد: "پس از مرگ پدرم، مادرم آن دلربا را بُرد و در همان اتاقي گذاشت كه پدرم شب ها در آن جا دلربا مي نواخت. شيرين مي گويد كه زمستان سال ديگر، يك شب كه برف مي باريد، نيمه هاي شب بود كه ناله هاي اين دلربا بُلند شد. آن سال، هفت شبانه روز پيهم برف باريد و دلربا، هر شب پس از نيمه شب، تا صبح آوازش بُلند مي بود و مي ناليد. شب هفتم، مادرم به آن اتاق رفت و تا صبح، همراه با آن دلربا، گريست و به دلربا گفت كه سبب مرگ پدرم او بوده است و از دلربا پوزش خواست. آن وقت دلربا ناليدن را بس كرد و خاموش شد."

باز پرسيدم: "خوب، آن دلربا را چه كردند؟"

ربابه گفت: "يك روز شام، مادرم دلربا را بُرد و نزديك خانقاه گذاشت و خودش برگشت."

چشم هاي ربابه پر از اشك بودند. آن دسته هاي گل رنگارنگ؛ در پشت پردة بلوريني پنهان شده بودند. لب هايش مي لرزيدند. در اين حال گفت: "مادرم، بارها به من گفته بود كه پدرم از دست او مُرده است. اگر مادرم نمي گفت كه پدرم دلبربايش را از پاية برق بياويزد، شايد پدرم در زير برف نمي مُرد. شايد حالا زنده مي بود."

ربابه خاموش شد. صدايي در گوشم طنين انداخت: "برادركم... برادرك شيرينم!" و از او پرسيدم: " خوب، تو در بارة اين خواهر و برادر بودن مان شوخي كردي، ني؟"

انگشت هاي حنايي رنگش را برلب هايم گذاشت كه گپ نزنم. در اين حال، به چشم هايم نگريست. در ديده گانش همان مهر و نكوهشي را ديدم كه در آن شب، در آن محفل قمار، ديده بودم. خيلي آهسته گفت: "حالا ديگر چيزي نگو!"

و من خاموش ماندم.

*     *     *

آن شب، حال بدي داشتم. چيز ناشناخته و ناخوشايندي بر دلم سنگيني مي كرد. تصورات و افكار گنگ، ناآشنا، و مبهمي در ذهنم بال و پر مي زدند. دلهره و اضطرابي آزارم مي داد. هر لحظه، اين گفته هاي ربابه در گوش هايم طنين مي انداختند: "يك وقتي من و تو خواهر و برادر بوديم... يك وقتي من و تو خواهر و برادر بوديم! " و بعد: "برادركم... برادرك شيرينم... برادركم... برادرك شيرينم!"

خواب هاي آن شبم، همه در هم برهم و كابوس مانند بودند. يك بار كه به خواب رفتم، ديدم كه روي زينه هاي مرمرين زيارت تميمِ انصار نشسته ام. در همين حال، ربابه كه جلو چادريش را بالا زده است، مي آيد. نوزادي را در آغوش دارد. پهلويم مي نشيند و شادمانه مي گويد: "ببين، اين دختر شيرين است. گلنار نام دارد. همين امروز تولد شده. او هم خواهر من و تو است!"

با ناراحتي به نوزاد مي نگرم. نوزاد لبخند مي زند. بعد، دست راستش را از قنداق بيرون مي كشد. كف دستش را به من نشان مي دهد و مي گويد: "ببين... كف دستم را ببين!"

در همين هنگام، درويشي از سوي چشمة خضر مي آيد. درويش چپن درازي پوشيده است و تبرزيني بر شانه دارد. موهاي سر و ريش او بيخي سياه هستند. نزديك كه مي رسد، سوي نوزاد اشاره مي كند و به من مي گويد: "دستش را ببين... كف دستش را ببين. درست مثل كف دست تو است!"

مي بينم كه از چشم هاي درويش خون جاري است و قطره هاي خون از موهاي ريشش بر زمين مي چكد. مي خندد و مصرانه مي گويد: "كف دستش را ببين... خط كف دستش را ببين!" و بعد، تبرزينش را به حركت در مي آورد و شادمانه مي گويد: "هو هو هو... برادركم... برادرك شيرينم!"

ترسيده و ناراحت بيدار شدم. ساعت سه پس از نيمه شب بود. غرقِ عرق شده بودم و قلبم به شدت مي زد.

 

نُه

 

 روز پنج شنبه، دچار يكي از آن حالت هايي بودم كه گاهي براي هر كسي پيش مي آيد: شب آن روز دو جا مهمان بودم. عباس گفته بود كه به خاطر شيريني خوري برادرش، محفل شب نشيني برپا مي كند. جميل گفته بود كه آوازخواني به خانة شان مي آيد و مي خواند. من آرزو داشتم كه بروم پيش جميل و ساز بشنوم؛ امّا، عباس اصرار كرده بود كه حتماً به شب نشيني آنان بروم. گفته بود: "اگر نيايي، برادرم آزرده مي شود!"

به او گفته بودم: "ناوقت شب خواهم آمد."

و عباس گفته بود: "ما تا صبح بيدار هستيم. هر وقت توانستي، بيا."

ساعت يازدة شب بود كه با بي ميلي آن محفل ساز و آواز را ترك گفتم. از جميل خدا حافظي كردم و عُذر آوردم كه بايد جاي ديگري هم بروم.

تكسي گرفتم و به خانة عباس رفتم. درِ كوچه باز بود. به درون رفتم. چراغ هاي اتاق ها همه روشن بودند. شماري از مهمانان در حويلي ايستاده بودند؛ سگرت مي كشيدند و صحبت مي كردند.

عباس كه مرا ديد، آمد و شادمانه گفت: "بالآخر آمدي!"

كمي مست بود. گفت: "بچه ها در بالا هستند... برويم!"

همين كه به دهليز پا گذاشتم، يك باره دلم تپيدن گرفت. ساز بود و من، آواز زنگ هاي پاهاي ربابه را بيدرنگ شناختم: شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ...

از رفتن باز ماندم.  گفتم: "كسي مي رقصد!"

عباس گفت: "براي زنان و دختران است."

گفتم : "مي توانم يك نظر بيندازم؟"

عباس چشمكي زد و گفت: "بيا... يك كاري مي كنم."

از دنبال او رفتم. دهن درِ اتاقي چند تا از بچه هاي جوان جمع شده بودند و تلاش داشتند كه رقص را ببينند. عباس براي من راهي باز كرد و من توانستم ربابه را ببينم. امير و خسرو را ديده نمي توانستم. شيرين هم ديده نمي شد؛ امّا مطمين بودم كه هر سه شان آن جا هستند. آواز هارمونيه و طبلة امير و خسرو را مي شناختم.

ربابه آن نوار سپيد را دور سرش بسته بود. چادر بنفش زردوزي بر گردنش حلقه شده بود. چشم هايش زمين را مي نگريستند. از آن دو دسته گل رنگارنگ خبري نبود. به نظرم آمد كه اندوه و غصه و دلتنگي دارد. دست هاي حناييش در فضا حركت ميكردند و تصويرهاي زيباي حنايي رنگ مي ساختند. از پُشت سر بچه هايي كه پيش رويم ايستاده بودند، تنها نيمة بالايي بدن او را مي ديدم و آواز زنگ هاي پاهايش را مي شنيدم: شنگ شنگ شنگ...شنگ شنگ شنگ... شنگ شنگ شنگ...

زنان و دختران كف مي زدند و شادمانه مي خنديدند. چهرة ربابه با آن خنده ها و شادماني ها هيچ نمي خواند. به نظرم آمد كه مي خواهد گريه كند. به نظرم آمد كه دلش بسيار پُر است.

در همين هنگام، مردي از اتاقي بيرون شد. مست بود. كژ و مژ مي شد ـ اصلاً سياه مست بود ـ پسر جواني از بازويش گرفته بود كه نيفتد. مرد متوجه بچه هاي نزديك درِ اتاق شد. سوي آنان آمد و پرسيد: "اين جا چه گپ است... اين جا چه گپ است؟"

با شدت و گستاخانه براي خودش راهي باز كرد و به درون اتاق رفت. با ديدن ربابه خنديد و گفت: "به به... رقص است! اين جا رقص است!"

جلوتر رفت. لختي ايستاد و بعد، همان گونه كه كژ و مژ مي شد، سوي ربابه رفت و گفت: "من هم مي رقصم... بيا كه با هم برقصيم... پري رو، بيا با هم..."

و خواست دست ربابه را بگيرد. ربابه رقص را بس كرد و بي حركت ايستاد. امير و خسرو هم از نواختن دست گرفتند. سكوتي بر محفل سنگيني كرد. بعد، همهمة اعتراض زنان و دختران بُلند شد. مرد مست به گِرد و پيش نگريست و با چهرة ابلهانه و لحني آميخته با شكايت و خشم، گفت: "چرا نمي رقصد... اين پري رو چرا نمي رقصد؟"

و باز هم خواست كه دست حنايي ربابه را بگيرد. ناگهان، ربابه سيلي محكمي به روي او زد. در چشم هايش خشم ديوانه واري مي جوشيد. مرد تعادلش را از دست داد و با دو دست بر زمين افتاد. به سختي برخاست و فرياد زد: "اي کَنچَنی... اي کَنچَنی! " و به سوي ربابه هجوم بُرد.

در يك لحظة كوتاه، در سيماي ربابه ترس و ناتواني و درمانده گي را ديدم. و آن گاه، من، ناگهان ديوانه شدم. نمي دانم چگونه شد كه يك بار خودم را ميان آن دو يافتم: رو به رويم آن مرد مست بود و پشت سرم ربابه ايستاده بود. در همين حال، بي اختيار، دستم به جيبم رفت و بيدرنگ چاقوي فنردار خودم را يافتم. چاقو را بيرون كشيدم و بايك حركت انگشتم، تيغة آن برق زد. دستم با چاقو بُلند شد تا چاقو بر سينة آن مرد مست فرو رود. در همين حال، ربابه از پشت سر، شانه هايم را با دو دست گرفت و چيغ كشيد: "ني!"

به پشت سرم، به سوي او نگريستم. اشك بر دو چشمش پرده انداخته بود. در ديده گانش و در چهره اش، همان حالتي را ديدم كه بار اول، در آن محفل قمار، ديده بودم و باز هم، همين دو روز پيش، در نزديك چشمة خضر ديده بودم: نگاهي بود آميخته با مهر و نكوهش. با حركت سرش و با چشم هايش تمنا مي كرد كه نزنم.

با دست چپ ضربه يي به سينة آن مرد مست زدم و او باز هم به زمين افتاد. محفل برهم خورد. زنان و دختران چيغ كشيدند. بعضي بُلند بُلند مي گريستند. بچه هاي جوان به درون ريختند و از بازوهاي آن مرد گرفتند كه از اتاق بيرونش كنند. و او پيهم فرياد مي زد: "اي کَنچَنی... اي کَنچَنی! من ترا مي خرم... من ترا با پول مي خرم!"

ربابه به خسرو و امير گفت: "برويم!"

خودش نشست و زنگ ها را از پاهايش باز كرد. خسرو و امير سازهاي شان را بستند. رنگِ شيرين سفيد پريده بود. حالت ترحم انگيز و معصومانه يي داشت.

چاقو را در جيبم كردم. ربابه، شيرين، خسرو و امير از اتاق برآمدند. من هم از دنبال شان رفتم. مادر و خواهر عباس از بازوي ربابه گرفتند و خواهش كردند كه نرود؛ امّا او با لحني قاطع و محكم و خشمناك، گفت: "ني!" و رفت.

عباس به دنبال ما آمد. خجل و درمانده به نظر مي رسيد. مستي از سرش پريده بود. چند بار تضرع آميز گفت: "چرا اين طور شد... آخر چرا اين طور شد؟" و بعد افزود: "شما جدي نگيريد... اين مرد همه جا از اين كارها مي كند!"

از درون خانه سر و صداهايي شنيده مي شد و همه آن مرد مست را ملامت مي كردند. بعد، براي آخرين بار شنيدم كه آن مرد فرياد كشيد: "اي کَنچَنی، من با تو كار دارم!"

در بيرون، كنار جاده، تكسيي ايستاده بود و قاش درون آن چرت مي زد. ربابه و شيرين و امير و خسرو در عقب نشستند و من پهلوي قاش نشستم.

عباس خم شد و گفت: "ببخشيد... بسيار ببخشيد!"

گفتم: "تو آرام باش. تو كه گناهي نداري!"

و تكسي به راه افتاد. قاش، بي خبر از همه چيز، پرسيد: "مهماني خوب بود؟"

كسي جواب نداد و من گفتم : "ها، خوب بود."

ربابه در راه خاموش بود. چشم هايش بسته بودند. سرش را بر سينة شيرين گذاشته بود و شيرين موهاي او را نوازش مي داد. خسرو و امير، غمزده و معصوم، مثل دو تا پرندة بي بال و پر و با چشم هاي نيمه بسته، كنار هم خزيده بودند.

شب از نيمه گذشته بود. در خيابان ها كسي ديده نمي شد. گاه گاه، موتري با سرعت بسيار، مي گذشت. گاهي هم، پاسباني ديده مي شد كه زير چراغ مغازه يي قدم مي زد و در انتظار صبح بود.

همين كه به جادة ميوند رسيديم، ربابه گفت: "من سرِ خاكِ مادرم مي روم!"

قاش پرسيد: "اين وقت شب؟"

ربابه قاطعانه گفت: "ها!"

ما به سوي اخير جادة ميوند مي رفتيم. من نگران بودم كه مبادا سربازان دروازة غربي بالاحصار، توقف مان بدهند و بپرسند كه اين وقت شب كجا مي رويم. امّا خوشبختانه كسي جلو مان را نگرفت. از كنار منارِ نجات و از رو به روي دروازة غربي بالاحصار گذشتيم و به راه خامه يي رسيديم كه به سوي زيارت تميمِ انصار مي رفت.

همه جا تاريك و سياه بود. شب روي بستر شهر به خواب رفته بود و شايد هم رؤیاي ترسناك سپيده دم را مي ديد. مُرده گان در گورهاي شان خفته بودند. هيچ جنبنده يي به چشم نمي خورد. تك درخت هايي، اين جا و آن جا، بر سر قبرها ايستاده بودند. از دور، چراغ زيارتِ تميمِ انصار، بل بل مي درخشيد.

در دلم گفتم: "مادر ربابه شِگِفتي زده نخواهد شد؟"

كسي از اين تصميم عجيب ربابه تعجب نكرده بود. دريافتم كه چنين تصميم هاي او، براي آنان تازه گي ندارد. ربابه همچنان، با چشم هاي بسته، سرش را بر سينة شيرين گذاشته بود و شيرين آهسته آهسته موهاي او را نوازش مي داد.

نزديك گور مادر ربابه رسيديم. ربابه پياده شد و به قاش گفت: "برو ديگر... من خودم مي آيم!"

شيرين به من گفت: "تو با او مي روي؟"

گفتم: "ها، شما ناراحت نباشيد. من با او هستم."

تكسي برگشت و آنان در سياهي شب دور شدند.

ربابه، شتابان به سوي گور مادرش رفت و خودش را روي قبر انداخت. قبر را تقريباً در آغوش گرفت و گريه اش منفجرشد. به شدت مي گريست. به نظرم آمد كه اين گريه سال ها در سينه اش ذخيره شده بود. به نظرم آمد كه گريه هاي مادرش هم در سينة او ذخيره شده بودند. گريه هاي مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرش هم در سينة او ذخيره شده بودند. گريه هاي همه گلنارها در سينة او ذخيره شده بودند. و او اين گريه ها را بيرون مي ريخت و به مادرش تحويل مي داد. شايد ديگر نمي توانست اين همه گريه را نگه دارد.

در سياهي شب مي ديدم كه بدنش از فرط گريه با شدت تكان مي خورد. چادر بنفش و چادري نقرابيش در پايين قبر بر زمين افتاده بودند. آن نوار سپيد دور سرش ديده مي شد. پيراهن آبيش سياه به نظر مي رسيد.

سرماي پس از نيمه شب دامنة كوه احساس مي شد. با شالِ خودم كه از جنس پارچة پيراهن و تنبانم بود، او را پوشانيدم و كنارش روي زمين نشستم. در اين حال، در ذهنم گشت: "اگر گزمه يي بيايد، چه بگويم؟"

امّا گزمه يي نيامد. هيچ كس نيامد. فقط خاموشي بود و سياهي. و در ميان اين خاموشی و سياهي، ربابه مي گريست و شايد هم گريه هاي ذخيره شدة نسل ها را بيرون مي ريخت. من خاموش بودم و فكر مي كردم كه شيرين و بچه ها چه حال دارند و آيا آنان هم گريه مي كنند.

سگرتي روشن كردم و به دَور و بَرم نگريستم. همه جا سياه مي زد. مُرده گان در خواب بودند. شايد خواب روز رستاخيز را مي ديدند. بايد رؤیاي هولناكي باشد. غصة مبهم، ناشناخته و جانكاهي در دلم چنگ زد. دلم مي شد كه من هم برخاك بيفتم و گريه كنم. آن گفتة ربابه به يادم آمد: "مردها كه گريه نمي كنند!" و گريه ام را فرو خوردم.

ربابه مدت درازي گريست. بعد، كم كم آرام گرفت. كنارم روي زمين نشست. خودش را در شالم پيچيد و سرش را بر سينه ام گذاشت. آهسته آهسته خوابش بُرد. به موهايش دست كشيدم. نرم و ملايم بودند و بوي خوشي داشتند. موهاي سياهش، در سياهي شب، سياه تر معلوم مي شدند. به نظرم آمد كه سياهي هاي دامنه هاي كوه، ادامة موهاي ربابه هستند.

در همين حال، فكر مي كنم كه يك بار به صورت خفيفي تكان خورد. بيدار شد و با لحن درد آلودي گفت: "ديدي كه به من چه گفتند؟ کَنچَنی... گفتند کَنچَنی..."

گفتم: "آن مرد مست بود... نمي فهميد كه چه مي گويد!"

ربابه، با آواز پُر اُبَّهَتي كه براي من تازه و ناآشنا بود و به آواز حكيم سالخورده يي مي مانست، گفت: "هميشه، هميشه كسي ـ مثلاً يك آدم مست ـ پيدا مي شود كه چيزي ميگويد و آتش در دل آدم مي زند!"

باز هم گفتم: "آن مرد مست را فراموش كن، ربابه!"

گفت: "تو به من دلاسا مي دهي... ولي، آدم همه چيز را كه نمي تواند فراموش كند! همه چيز را نمي شود فراموش كرد!"

صلابت و سنگيني آواز او درمانده ام ساخت.

خاموش شد. آه سردي از سينه بركشيد و بعد، افزود: "من براي شان مي رقصم. مجلس هاي شان پُر از شادماني مي شود. دست مي زنند، شادي مي كنند و مي خندند. خودشان هم مي رقصند. آن وقت... آن وقت، به من مي گويند کَنچَنی..."

سرش را بُلند كرد. در تاريكي به سوي آسمان نگريست. در ديده گان اشك آلودش، ستاره هاي آسمان منعكس شدند. انبوهي از ستاره ها را در چشم هاي او ديدم. در حالي كه آوازش مي لرزيد، گفت: "حالا فهميدي كه چرا آن روز، در پارك شهرِنو، چادريم را بر نداشتم؟ اين ها مرا مي شناسند. همين كه يكي شان بشناسد، مثل اين است كه همة شان شناخته اند. آن وقت، مثل اين است كه براي همة شان رقصيده ام، براي همة شهر رقصيده ام، براي همة آدم ها رقصيده ام، از زمان آدم تا همين امروز رقصيده ام. گناهكار بزرگي هستم. گناهكاري بزرگ... آه، خدايا! مادر، مادر! اين گلنار كجاست؟ گلنار... گلنار!"

نمي دانم كدام گلنار را مي خواست. تقريباً فرياد زد و فريادش در تاريكي هاي خاموش و رازناك دامنة كوه، درميان صخره ها، دويد و ناپديد گشت. كف دستم را برلب هايش گذاشتم. دلم مي شد بگويم:‌ "در اين وقت شب، در اين دامنة كوه، در اين گوشة دور افتاده، فرياد نزن!" امّا، جرأت نكردم كه چيزي بگويم. با اين هم، انگار فكرم را خواند و همه چيز را دريافت. دانست كه از فريادش ترسيده ام.

آن وقت، دهنش را بيخ گوشم آورد. صداي نفس هايش را شنيدم. بوي خوش موهايش را هم شنيدم. آهسته پرسيد: "اگر من صدا نمي كردم، تو آن مرد را با چاقو مي زدي، ها؟"

گفتم: "ربابه، باور كن... باور كن كه او را مي كشتم. من اصلاً بيخود شده بودم. امّا صداي تو دستم را در هوا خشك ساخت. در آن لحظه، هيچ كس ديگر و هيچ صداي ديگري نمي توانست چنان اثري بر من داشته باشد."

پيشانيش را بر سينه ام فشرد و گفت: "آه، برادركم... برادركم! تو چه شيرين و دوست داشتني هستي! تو چه شيرين و دوست داشتني هستي!"

لرزيدم و بعد، كرخت شدم. در اين حال، به نظرم آمد كه ستاره ها در آسمان آواز مي دادند: ‌"برادركم... برادركم!" به نظرم آمد كه از چراغ هاي دور دست شهر نيز آوازهاي خفه و مُبهمي به گوش مي رسند: "برادركم... برادركم!"

احساس غريب و ناشناخته يي دلم را انباشته بود. چيز سنگيني، گلوله يي از شادماني و اندوه، مي خواست در دلم منفجر شود.

 ربابه خاموش بود. بعد، آهسته روي دو زانو نشست. چادرش را از زمين برداشت و به كمرش بست. كفش هايش را از پاهايش كشيد. موهايش را زير آن نوارِ سپيد مرتب كرد و برخاست.

پنداشتم كه مي خواهد براي رفتن آماده گي بگيرد؛ امّا، او كمي دور رفت. درست زير تك درختِ توت ايستاد. لختي بي حركت ماند. بعد، ديدم كه پاهايش بر زمين ميخورند: رقصي را آغاز كرده بود.

من، مات و مبهوت، كنار گورِ مادرش نشسته بودم و او، بي آن كه سخني گويد، بي آن كه صدايي بر آورد، بدون ساز و حتّا بي آن كه زنگي به پاهايش بسته باشد، به روي زمين ناهموار، در ميان تاريكي شب و در سكوت يك گورستان سرد و خاموش، پايكوبيي را آغاز كرد.

زمين آن جا سخت و پر از خار و سنگريزه بود. پاهاي برهنة حنايي او، بر آن زمين خشن و ناهموار و پر از خار و سنگريزه، ضرب مي گرفتند و حركت هاي گونه گوني را نقش مي كردند.

ربابه بي خيال مي رقصيد. مثل يك شبحِ سرمه يي پوش به نظر مي رسيد. زردوزي هاي چادرش را كه به كمر بسته بود، مي ديدم. آن نوار سپيد دور سرش را هم مي ديدم. گوشواره ها، انگشترها و گردنبندش را هم مي ديدم كه نورهاي نامعلوم و سرگرداني در آن ها منعكس مي شدند.

دست ها، پاها، گردن، سر، كمر و همه اندام هاي او به حركت و جنبش مبدل شده بودند. وقتي مي چرخيد، موهايش در هوا به تموج در مي آمدند. يا به نظر من چنين مي آمد. آواز برخورد كف هاي پاهايش را با زمين سرد، سخت و خشن مي شنيدم. به نظرم مي آمد كه ربابه با چيزي در جدال است. مي جنگيد، حمله مي كرد، عقب مي نشست و بازهم حمله مي كرد. به نظرم مي آمد كه با سياهي و تاريكي مي جنگد. به نظرم مي آمد كه ربابه همان گلناري است كه پس از سال ها غيبت، به دهكده اش بر گشته است و زير درخت كهن سالي، بدون ساز و بي آن كه زنگي به پا داشته باشد، براي مادرش مي رقصد. ربابه مي رقصيد. گلنار مي رقصيد. قرن ها مي شد كه اين دو رقصيده بودند. گلنار، ربابه بود و ربابه، همان گلنار بود. گلنار زير آن درخت كهن سال مي رقصيد و ربابه زير اين تك درخت توت، در يك شب تاريك و سياه، در يك گورستان دور افتاده، كنار قبر مادرش مي رقصيد. بدون ساز و بي آن كه زنگي به پا داشته باشد.

آواز نفس هاي ربابه را مي شنيدم. آواز برخورد پاهاي او را با زمين مي شنيدم. صداي حركت جامه هايش و حتّا آواز تموج موهايش را در هوا مي شنيدم.

و ناگهان... عرقِ سردي را بر تنم احساس كردم. لرزيدم و مبهوت شدم. شايد هم ترسيدم؛ زيرا ديدم كه چشم هاي ربابه مي درخشند. هر دو چشمش، مانند دو تا چراغ ياقوتي رنگ، مي درخشيدند. انگار دو پارچه ياقوت درخشان، در آن فضاي سياه شب، در زير آن تك درخت توت، و در آن گورستان سرد و خاموش، اين سو و آن سو مي دويدند و بازي مي كردند.

چشم هايم را بستم و بي اختيار صدا زدم: "بس كن، ربابه... بس كن!"

ربابه از رقص باز ايستاد. آواز نفس هايش را مي شنيدم. بعد، آرام آرام سوي من آمد. رو به رويم نشست. نفس نفس مي زد. عرق كرده بود. بوي خوش موهايش را شنيدم. از ترس نمي توانستم به چشم هاي ياقوت رنگش نگاه كنم. مي ترسيدم اين نگاه هاي آتشين مرا بسوزانند و خاكستر سازند. چشم هايم همچنان بسته بودند.

ربابه نزديك گوشم زمزمه كرد: "برادركم، برادرك شيرينم... چرا؟ چه شد؟"

چشم هايم را آهسته باز كردم. ديگر چشم هايش نمي درخشيدند. آن درخشش هاي ياقوت رنگ ناپديد شده بودند.

گفتم: "ربابه، اين چه رقصي بود؟ در اين جا، در اين گورستان؟"

انگشتش را برلب هايم گذاشت و گفت: "من ديگر ربابه نيستم!"

پرسيدم: "يعني چه؟"

گفت: "من گلنار هستم."

گفتم: "توچه مي گويي؟"

گفت:‌ "ببين، همين يك لحظه پيش، تو فهميدي كه مرا خواب بُرد؟ در حالي كه سرم را بر سينة تو گذاشته بودم، همان طور نشسته خوابم برد. خواب كوتاهي بود. شايد دو يا سه دقيقه خوابيدم. در همين لحظة كوتاه، گلنار را به خواب ديدم."

پرسيدم: "كدام گلنار را؟"

گفت: "همان گلناري را كه تصويرش را در آيينه شكست داده بود."

پس از سكوت كوتاهي افزود: "ديدم كه در اتاق بسيار بزرگي هستم و مي رقصم. گِرداگِردم را مردان مست گرفته اند. همه مي خندند و سرم صدا مي كنند:

ـ کَنچَنی... کَنچَنی!

"و آن مرد مست امشب هم در ميان شان است. همين مرد مست، سوي من مي آيد و مي گويد:

ـ حالا با تو كار دارم... حالا با تو كار دارم!

"من اين سو و آن سو مي بينم كه ترا پيدا كنم؛ امّا تو آن جا نيستي. هيچ نمي فهمم كه چه كنم. راه فراري نيست. تو نيستي، شيرين هم نيست، امير و خسرو هم نيستند. سخت ترسيده بودم.

"و امّا، يك بار ديدم كه گلنار كنارم ايستاده است. اصلاً زني پهلويم ايستاده بود كه زيورهاي قيمتي داشت و زنگ به پاهايش بسته بود. من از او پرسيدم:

ـ تو گلنار نيستي؟

" او گفت:

ـ دختركم، اين جانوران ترا آزار دادند!"

"آن وقت، با چشم هاي شرربارش به سوي آن مردك مست و مردان مست ديگر ديد. از اين نگاه هاي شرربار او، همة آنان در گرفتند و در حالي كه در شعله هاي آتش مي سوختند، از آن اتاق بزرگ فرار كردند. سپس، گلنار به من نزديك شد. پيشانيم را بوسيد و گفت:

ـ دختركم، تو ديگر ربابه نيستي. تو گلنار هستي. گلنار... گلنار... تو بايد پيشِ من بيايي... بايد پيشِ من بيايي!

"و بيدار شدم."

پرسيدم: "اين رقص تو چه معني داشت؟"

جواب داد: "خواستم از گلنار سپاسگزاري كرده باشم. از گلنار سپاسگزاري كردم."

باز هم سرش را برسينة ام گذاشت. موهايش را بوييدم و بوسيدم. نفس هايش آرامتر شدند. شايد بار ديگر به خواب رفت. آهسته آهسته بر موهايش دست مي كشيدم. مثل ابريشم نرم و ملايم بودند.

به پيرامون مان نظر انداختم. انگار آن كابوس شب به تحقق مي پيوست: سپيده دم مي خواست بدمد. در دور دست ها، در افق خاور، روشني آبي رنگ خفيفي از پشت كوه ها نمايان مي گشت كه رو به سپيد شدن داشت. سرماي دامنة كوه را كه بوي شبنم مي داد، بيشتر مي شد احساس كرد. درخت هاي ارغوان، اين جا و آن جا، اندك اندك نمودار مي شدند و شكل مي گرفتند.

سرمايي كه از صخره ها برمي خاست، همه جا پراگنده مي شد. از دور آواز پرنده يي به گوش مي رسيد. در واقع، آواز دو تا پرنده بود. هر دو شادمانه و با اصرار تمام مي خواندند. شايد خواب هاي ديشب شان را به يك ديگر قصه مي كردند. نمي دانستم كه چه پرنده هايي بودند؛ امّا آوازهاي زير و خوشايندي داشتند.

در همين لحظه، ربابه زمزمه كنان گفت: "مي شنوي؟ "فهميدم كه بيدار است.

گفتم: "ها، پرنده هاي خوش آوازي هستند."

گفت: "آواز بلبل است."

گفتم: "اين آواز را نمي شناسم."

گفت: "من مي شناسم. بلبل است... بلبل كوهي!"

گفتم: "ديگر صبح شده است."

گفت: "مي دانم... حالا ديگر مي رويم."

سرش را بُلند كرد و نشست و يك لحظه به چشم هاي من نگاه كرد. و من، در همان يك لحظة كوتاه، در آن روشنايي سپيده دم كه سرماي سحرگاهي بوي شبنم را داشت، در چهرة ربابه لبخندي را ديدم كه خيلي زود ناپديد شد. اين لبخند، شايد فقط چند ثانيه دوام كرد. و در همين چند ثانيه، ديدم كه هزار تا خورشيد پديد آمدند و شگفتند و درخشيدند. چشم هايش لبخند زدند. لب هايش لبخند زدند. پيشاني و خال پيشانيش لبخند زدند. ابروها و گونه هايش لبخند زدند. تمام چهره اش لبخند شد. و من، براي نخستين بار در زنده گانيم، عصارة هستي و جوهر لبخند را، در چهرة ربابه ديدم. و اين عصاره و جوهر، چه زيبا و افسونگر و دلنشين بودند! من آب شدم، خاك شدم و مُردم.

و بعد، اين لبخند، خيلي زود از ميان رفت و گم شد. آن هزار تا خورشيد ناپديد گشتند. ربابه آهسته گفت:

"برادرك شيرينم!"و آرام آرام شانه ام را بوسيد. در صدايش محبت و سپاسگزاري مي جوشيدند و موج مي زدند.

كفش هايش را به پا كرد. چادريش را پوشيد. چادر بنفش را همچنان به كمر بسته بود. از بازويم گرفت و به راه افتاد. ديدم كه كم كم مي لنگد. فهميدم كه در رقص ديوانه وار ديشب، پاهايش آسيب ديده اند.

گفتم: "بگذار پاهايت را ببينم."

قاطعانه گفت: "ني، خانه كه رفتم، پاهايم را مي شُويم!"

نزديك خانه كه رسيديم، از زير چادري نقرابيش به من گفت: "تو ديگر برو!" آوازش سرد و سنگين بود.

گفتم: "ربابه!"

با همان آواز سرد و سنگين گفت: "من گلنار هستم!"

بريده بريده گفتم: "ببين، من... من فردا باميان مي روم."

پرسيد: "چرا؟ باميان چه مي كني؟"

جواب دادم:‌ "با بچه ها وعده كرده ام. اگر تو نمي خواهي... اگر تو نمي خواهي، نمي روم."

پرسيد: "چند روز مي ماني؟"

گفتم: "شايد يك هفته يا ده روز."

غمگنانه گفت: "وعده كه كرده اي، برو. خدا به همراهت... برو!"

و بعد آهسته افزود: "برادرك شيرينم!"

به درون خانه رفت و در را بست.

*     *     *

آن مسافرت من، بيشتر از بيست روز به درازا كشيد. بچه ها بي خيال بودند. پرواي هيچ چيزي و هيچ كسي را نداشتند و نيز هيچ نمي دانستند كه در دل من چه مي گذرد. نمي توانستم رهاي شان كنم و بر گردم به كابل.

در جواني آدمي پرواز مي كند. ما هم، كوهستان هاي مركزي را درنورديديم. باميان و بندِامير و شهر غُلغُله را پشت سر گذاشتيم و يك بار ديديم كه در بازار كوچك فرخار، در چايخانه يي، نشسته ايم و بيست روز در سفر بوده ايم.

از فرخار برگشتيم به كابل. در تمام آن روزها، ذهن و خيالم پر از تصوير هاي ربابه بود. پس از آن شب آخر، پس از آن رقص او بر سرگور مادرش، ربابه به نظرم به يك الهه مانند شده بود. او يك موجود افسانه يي بود ـ يك پري، يك فرشته. موجودي بود از يك جهان ديگر.

همين كه به خانه رسيدم، تنم را شُستم. از شهرِ باميان، دستمال گردني از پشمِ برة سفيد كه بسيار ظريف و ملايم بود، براي ربابه خريده بودم. دستمال گردن را گرفتم و شتابان و هيجان زده به ديدن او رفتم.

شيرين در را باز كرد. همين كه مرا ديد، رنگش پريد. احساس كردم كه ضعفي بر او چيره شده است. چهره اش در هم رفت. دستش را روي قلبش گذاشت. آرام آرام به سوي چاه رفت و كنار چاه بر زمين نشست.

دلم لرزيد. حدس زدم كه حادثة بدي اتفاق افتاده است. به سوي شيرين رفتم. رو به رويش، روي دو پا نشستم و با تلوسه و اضطراب پرسيدم: "چه شده... چه گپ شده؟"

چشم هاي پر از اشكش را به رويم دوخت وگفت: "ربابه رفت!"

تقريباً فرياد كشيدم: "كجا رفت؟"

جواب داد: "رفت به هندوستان!"

اندك آرام شدم و پرسيدم: "براي زيارتِ نظام الدين اولياء رفت؟"

گفت: "ني!"

باز هم سرم داغ شد و چرخيد. گفتم: "پس كجا رفت... براي چي؟"

شيرين، با آوازي گريه آلود، گفت: "از همان شب به بعد، او بيخي دگرگون شد. صبح آن شب كه از سر خاك مادرش برگشت، كف هاي پاها و پنجه هايش خونين بودند. پاهايش را شستم و مرهم گذاشتم و پرسيدم كه چرا اين طور شده است؛ گفت:

ـ رقصيدم!

و گفت كه گلنار از او خواسته است كه پيشش برود. پرسيدمش كه گلنار را در كجا ديده است. جواب داد كه در خواب ديده است. گفت كه گلنار با چشم هايش آدم ها را آتش زده بود. پس از آن، همين كه مي نشست، از گلنار سخن مي گفت. وقتي كه مي خوابيد، هم از گلنار سخن مي گفت. نام گلنار از زبانش نمي افتاد. و سرانجام هم، تصميم گرفت كه برود تا شايد نشاني از گلنار پيدا كند. و رفت. همين سه روز پيش رفت."

گفتم: "چرا منتظر نماند كه من بيايم؟"

شيرين گفت:‌ "من از او خواستم كه منتظر باشد تا تو برگردي؛ امّا او گفت كه اگر ترا ببيند، ديگر رفته نمي تواند."

آه، ربابه... ربابه، تو چه كار كردي؟ چرا اين كار را كردي؟ حالا، بي تو من چه كنم؟ شب ها و روزهاي من چگونه سپري خواهند شد؟ آه، ربابه... ربابه!

خودم را سخت تنها و ناتوان يافتم. خشم و غصه دلم را مي فشردند. در همين حال، گفتم: "آخر او، تك و تنها، در آن سرزمين بزرگ چه خواهد كرد؟"

شيرين گفت: "تنها نيست. يك خويشاوند ما، در دهلي زنده گي مي كند. دو باري كه من و مادر ربابه به هندوستان رفتيم، در خانة همين خويشاوند مان بوديم. نشاني او را به ربابه دادم وگفتم كه يك راست برود همان جا."

آه، ربابه... ربابه، تو بر دل من داغ ماندي! ندانستي كه وقتي من برگردم و ببينم كه تو نيستي، چه حالي خواهم داشت. ربابه، تو چرا اين كار را كردي؟

به سختي از گرية خودم جلوگيري كردم. به دور و برم نظر انداختم. احساس كردم كه همه جا خالي است. احساس كردم كه جهان يك سره خالي است. احساس كردم كه زير پاي من هم خالي است و من، يك لحظه بعد، در خلاي سياه و هولناكي سقوط خواهم كرد. و احساس كردم كه قرن ها مي شود كسي در آن خانه زنده گي نكرده است. خانه بيخي خالي بود. همه جا هو مي زد.

در كنجي از حويلي، اتاقي نگاهم را جلب كرد. به آن اتاق اشاره كردم و پرسيدم: "پدر ربابه شب ها در همين اتاق دلربا مي نواخت؟"

شيرين با گوشة چادرش چشم هاي اشك آلودش را پاك كرد و گفت: "تو از قصة او خبر داري؟"

گفتم: "ها، خبر دارم... مي توانم درون اين اتاق را ببينم؟"

گفت: "آن جا چيزي نيست... اتاق خالي است."

گفتم: "مي خواهم درون آن را ببينم... فقط يك نظر مي اندازم!"

شيرين برخاست و به سوي آن اتاق رفت. من هم از دنبالش رفتم. در را باز كرد. هر دو داخل شديم. شيرين چراغ را روشن كرد: براستي هم اتاق خالي بود و بوي رطوبت و نم مي داد. سپيدي ديوارها در حال ناپديد شدن بود. ستون هاي آسمانة اتاق دود زده بودند.

شيرين ميانة اتاق را نشان داد و گفت: "زمستان ها اين جا منقلِ آتش را مي گذاشت."

بر تاق كوتاهي نشستم. شيرين هم كنارم نشست. رو به رويم، بر ديوار، به خطي خراب و ناخوانا و با رنگ آبي، بيتي از اميرخسرو را نوشته بودند:

"زان غمزه عزم كين مكن، تاراج عقل و دين مكن

 تاراج ديـن تلـقين مكن، آن هـندوي بيـباك را!"

يك بار، به نظرم آمد كه آواز دلربا در اتاق پيچيده است. آواز دلربا بُلند و بُلندتر شد، اوج گرفت. اتاق كوچك پُر از آواز دلربا شد. دلربا مي ناليد و مي ناليد. اتاق براي اين ناله ها تنگي مي كرد. امواج آواز دلربا بر ديوارها، بر آسمانه و بركف اتاق فشار مي آوردند. كسي ـ تقريباً زاري كنان ـ مي خواند:

"تاراج دين تلقين مكن... تاراج دين..."

اين خود دلربا بود كه مي خواند و مي ناليد. و بعد، به نظرم آمد كه شيرين بيخ گوشم زمزمه مي كند:

"آن هندوي بيباك را... آن هندوي بيباك را!"

به خود آمدم. مثل اين كه از خوابي بيدار شده باشم. ديدم كه سرم را بر سينة شيرين گذاشته ام و او، آرام آرام، موهايم را نوازش مي كند. همان گونه كه آن شب، در موتر، موهاي ربابه را نوازش كرده بود.

در اين حال، پرسيدم: "ربابه چه وقت بر مي گردد؟"

پيش از آن كه جواب بدهد، سرم را بُلند كردم و به چشم هاي او نگريستم. در چشم هايش، غصه و حسرت موج مي زدند. لبخند كمرنگ و زيبايي، بر لب هايش نشسته بود. با لحني حاكي از ناتواني و عجز گفت: "نمي دانم... هيچ نمي دانم!"

باشنيدن اين كلمه هاي شيرين، غصه و تلخي كُشنده، بيشتر در دلم پاشيده شد.

گفتم: "به نظرم آمد كه آواز دلربا مي شنوم!"

شيرين ديوارها، آسمانه و كف اتاق را از نظر گذرانيد و گفت: "خوب، اين اتاق سال ها آواز دلربا شنيد. ذره هاي اين اتاق پُر از آواز دلربا هستند. من هم گاهي از اين اتاق آواز دلربا مي شنوم."

پرسيدم: "چرا آن دلرباي پدر ربابه را نزديك درِ خانقاه رها كردند؟"

گفت: "پدر ربابه هميشه به اين خانقاه مي رفت. و از سوي ديگر... مي داني، آن دلربا مي ناليد... به تنهايي... و شايد هم از تنهايي مي ناليد."

پرسيدم: "حالا آن دلربا پيشِ كيست؟"

جواب داد: "نمي فهمم... هيچ نمي فهمم."

*     *     *

تنها خبري كه از ربابه رسيد، اين بود كه در خانة آن خويشاوند شان زنده گي مي كند و اهل خانه از آمدن او بسيار شادمان هستند. و بعد، ديگر خبري از او نشد.

چندين هفته گذشت. و سرانجام، يك روز كه به ديدن شيرين و بچه ها رفتم، شيرين با خوشحالي گفت: "ربابه چيزي برايت فرستاده!"

يك قوطي كوچك نقره يي را آورد و به دستم داد: "اين را براي تو فرستاده!"

در بين قوطي، زنجير گردن ظريف و زيبايي از طلا بود. در ميانة زنجير، بر دايرة كوچكي، نام "الله" نقش شده بود و بر پُشت آن دايرة كوچك، اين كلمه ها را كنده بودند: "براي برادركم."

شيرين گفت: "بگذار به گردنت بيندازم."

زنجير را به گردنم انداخت. دست هايش را بر شانه هايم گذاشت و لبخند زنان به صورتم چشم دوخت. درديده گانش محبت عظيمي را ديدم كه موج مي زند.

در گوشه هاي چشم ها و كنج هاي دهنش، چين هاي دلنشيني پديده آمده بودند. گرماي دست هايش را بر شانه هايم احساس مي كردم و شنيدم كه آهسته زمزمه كرد: "طفلكِ معصوم!" و بعد، بُلندتر گفت: "ربابه حالا به تو فكر مي كند!"

پرسيدم: "تو چه مي داني؟"

گفت: "من يقين دارم كه به تو فكر مي كند!"

و آرام چشم هايم را بوسيد.

*     *     *

باز هم ديگر از ربابه خبري نشد. زمان، بي اعتنا به غصه و اندوه من، آرام آرام مي گذشت. شيرين افسرده و مضطرب بود. امير و خسرو از نبود ربابه احساس دلتنگي مي كردند. حتّا قاش هم نگران و دلتنگ بود. خسرو و امير، گاه گاهي، براي من مي نواختند و مي خواندند. مي كوشيدند كه انگشت هاي مرا هم با طبله و هارمونيه آشنا سازند و هرچه مي دانند، بيدريغ، به من بياموزند.

زمستان كه رسيد، روزهاي جمعه مي رفتم به خانة آن ها. بر بام مي برامديم و كاغذپران بازي مي كرديم. آسمان آبي يا ابرآلود، پر از كاغذپران هاي زيبا و رنگارنگ مي شد. من تارهاي خوبي پيدا مي كردم و براي امير و خسرو مي بردم. آن ها خودشان كاغذپران مي ساختند. كاغذپران هاي بسيار قشنگ مي ساختند. شيرين هم در ساختن كاغذپران ها آن دو را كمك مي كرد. شيرين طراح زبردستي بود. در نتيجه، كاغذپران هاي ما، در سراسر كوچه، بي همتا مي بودند. نان چاشت را ـ همان طور كه كاغذ پران ها را تماشا مي كرديم ـ در آفتاب خوشايند بام مي خورديم.

روزهايي كه برف مي باريد، برف بام ها را پاك مي كرديم. برف پاكي كه تمام مي شد، مي رفتيم و زير صندلي مي نشستيم. باريدن برف را از پشت شيشه ها تماشا مي كرديم و از ربابه گپ مي زديم. دل هاي ما براي او بسيار تنگ شده بود.

شب ها كه بر بسترم دراز مي كشيدم، آن زنجير گردن طلا را مي بوسيدم و با تلخ كامي در دلم مي گفتم: "ربابه... ربابه... ربابه، تو چرا اين كار را كردي؟ چرا مرا تنها ماندي؟"

*     *     *

زمستان سپري شد و بهار رسيد و باران هاي بهاري به باريدن شروع كردند. سبزه ها سر از خاك بيرون كشيدند. درخت ها شگوفه آوردند و پرستوها به شهر باز گشتند. و بعد، هوا رو به گرم شدن گذاشت. تابستان در راه بود.

يك روز سه شنبه ـ كه به زيارت تميمِ انصار رفته بودم ـ هنگام برگشت، خواستم كه ـ مثل روزهاي ديگرـ سر خاك مادر ربابه هم بروم و خاطرة افسانه گون آن شب آخر را، يك بار ديگر زنده سازم و باز هم در آن شب افسانه يي سيركنم.

نزديك آن گورستان كه رسيدم، لرزيدم. دهنم خشكيد و دلم سخت تپيدن گرفت. در كنار قبر مادر ربابه، دختري را ديدم كه نشسته است و چادر سپيدي بر سر دارد. دختر سرش را به سوي سنگ قبر خم كرده بود. انگار مي خواست در گوش كسي كه زير آن سنگ آرميده بود، چيزي بگويد. روي او ديده نمي شد؛ امّا من يقين داشتم كه او ربابه است. آه، ربابه... ربابه، پس تو برگشته اي؟ بي خبر رفتي و بي خبر باز آمدي! حالا به تو چه بگويم؟ به توچه بگويم؟

آهسته آهسته نزديك او رفتم. هيچ حركتي نكرد. كنارش زانو زدم. بي آن كه به سويم ببيند، با آواز گرفته يي گفت: "برادركم، آمدي؟"

گفتم: "ربابه، سلام!"

آرام به سويم نگريست. چادر سپيدش كمي پس رفت. به سختي تكان خوردم. يك باره، درد و غصه و حيرت در دلم چنگ زدند. و من ناليدم: "خدايا، ربابه... ترا چه شده؟"

از موهاي سياه ربابه ديگر نشاني نبود. همه خاكستري شده بودند. باز هم، تقريباً با خشم، گفتم: "توچه كردي، ربابه... تو چه كردي؟"

لبخند دردناكي برلب هايش دويد و آرام و غمزده گفت: "موهاي سياهم را از دست دادم!"

از بازويم گرفت. سرش را بر شانه ام گذاشت و زمزمه كرد: "برادركم، توچه شيرين هستي!"

آن بوي خوش، هنوز هم از موهاي خاكستريش شنيده مي شد. بر موهايش دست كشيدم. مثل ابريشم خاكستري، نرم و ملايم بودند.

پرسيدم: "چه وقت آمدي؟"

جواب داد: "همين امروز... چاشت بود كه به خانه رسيدم."

گفتم: "در هندوستان چه كردي؟"

گفت:‌ "رفتم به لكنهو و همه جا را گشتم كه قصر آن مهاراجه را پيدا كنم. همه جا رفتم و از همه كس پرسيدم. آخر مرا به جايي رهنمايي كردند كه قصر مهاراجه آن جا بود."

پرسيدم: "پس قصر را ديدي؟"

سرش را تكان داد و با تلخي گفت:‌ "ني، ديگر از آن قصر نشاني نيست. بر جاي آن كارخانه ساخته اند. همه جا كارخانه ساخته اند و از دود روهاي بُلند اين كارخانه ها، هميشه دود مي برآيد. يك دودِ سياه و بدبوي. به من گفتند كه روزگاري، در آن جا، قصر زيبا و با شكوه يك مهاراجه بود. گفتند كه اين قصر، يك روز آتش گرفت و همه چيز آن سوخت و خاكستر شد. خود مهاراجه هم در درون آن قصر سوخت و ناپديد گشت.‌"

پرسيدم: "تو فهميدي كه بالآخر بر سر گلنار چه آمد؟... پس از سوختن آن قصر او به كجا رفت؟"

جواب داد: "پير مردي گفت كه پس از سوختن قصر، گلنار همراه با پندت نيمن داس، به حيدرآباد رفته بود. همين و بس!"

ديدم كه ربابه مي گريد. هاي هاي مي گريست. براي اين كه آرامش ساخته باشم، گفتم: "ربابه، ديگر زمان مهاراجه ها سپري شده است. ديگر به مهاراجه ها نيازي نيست. حالا ديگر هندوستان صنعتي مي شود..."

ناگهان، ربابه سرش را بُلندكرد. راست به چشم هاي من نگريست و با لحن قاطع و محكمي پرسيد: "چرا... چرا؟"

"چرا؟" اين "چرا"ي او براي من سردرگُم كننده و هولناك بود. آري، چرا؟ اين "چرا"ي او را چه كسي مي توانست جواب بدهد: روسو؟ هگل؟ ماركس؟ گاندي؟ چه كسي، چه كسي اين سؤال دشوار و دلآزار ربابه را جواب مي توانست داد؟

گفتم: "آخر جهان تغيير مي كند. كهنه ها مي روند و نو ها مي آيند و جاي كهنه ها را مي گيرند."

و او، باز هم، با همان آواز قاطع و محكم پرسيد: "چرا... آخر چرا؟"

خاموش ماندم. چند لحظه يي هر دو خاموش مانديم. و بعد، او گفت: "طبله نوازان بسياري را ديدم. همه استادان بزرگ بودند؛ امّا آن پندت نيمن داس ديگر وجود ندارد. ديگر از او هيچ اثري هم نيست! "آوازش رنگ و نواي تلخي داشت.

باز هم هاي هاي گريه كرد. گريه كرد و گريه كرد. به خاطر نابودي و انقراض پندت نيمن داس ها مي گريست. گريه كنان گفت: "همه چيز، همه چيز رو به خرابي دارد. اين دنيا هر روز خرابتر مي شود، بدتر مي شود..."

بازويم را به سختي فشار داد و با تلخ كامي و خشم ناليد: "آخر چرا؟ چرا اين طور هست؟"

به اين سؤال او چه جوابي مي توانستم داد؟ شايد اين سؤال او، سؤال بشريت بوده باشد. به اين سؤال بشريت چه جوابي داشتم؟ آيا پندت نيمن داس، براي ربابه، نمودگار و نماد معنويت نبود؟ اگر اين طور بود، بايستي همه حكيمان جهان گرد آيند و بدين پرسش او پاسخي بدهند. من كه جوابي نداشتم.

آهسته گفتم: "نمي دانم، ربابه... نمي دانم!"

اشك هايش را پاك كرد. به چشم هايم نگريست. محبت معصومانه يي در ديده گانش موج مي زد. بعد، سرش را به سينه ام فشرد و آهسته گفت: "برادرك شيرينم... برادرك شيرينم... توچه دوست داشتني هستي!"

رفتيم به سوي خانه. مثل گذشته ها، محكم و استوار راه نمي رفت. آهسته آهسته گام بر مي داشت. كمزور و ناتوان شده بود. و حتّا يك بار متوجه شدم كه دست هايش مي لرزند.

شيرين و خسرو و امير، ما را با شادماني استقبال كردند. امير و خسرو مي خواستند بنوازند و بخوانند؛ امّا، ربابه گفت: "ني، حالا وقتش نيست... حالا وقتش نيست!"

آن شب، در تمام مدتي كه آن جا بودم، ربابه به من چشم دوخته بود و خيره خيره نگاهم مي كرد. با ديده گان بيحال و كرختي مرا مي نگريست. در اين چشم ها، چيز روشني خوانده نمي شد. در چشم هاي او، نه خشمي بود و نه آرامشي، نه گله يي بود و نه شكايتي، نه نشاطي بود و نه اميدي. هيچ چيز نبود. از آن دسته هاي گل رنگارنگ هم خبري نبود. آن گل هاي زرد و سرخ و آبي و بنفش و سپيد و كبود موج نمي زدند. انگار آن گل ها پژمُرده و پرپر شده بودند. چشم هايش، مثل دو تا مرداب ساكت و خاموش بودند كه تصويرها را مي بلعيدند و فرو مي بردند و سطح هاي آرام آن ها نمي جنبيدند.

تنها يك بار، آهسته و نجوا مانند، گفت: "نمي دانم كه آن وقت ها نام تو چه بود!"

پرسيدم: "كدام وقت ها؟"

كرخت و بيحال گفت: "آن وقت ها كه من و تو، خواهر و برادر بوديم!"

و يك لحظه بعد، زمزمه كرد: " نام من كه گلنار بود... ها، حتماً گلنار بود!"

و من، از زيادت چيزي ـ شايد هم از زيادت خشم و غصه ـ مي خواستم گريه كنم. مي خواستم كه هاي هاي گريه كنم.

*     *     *

پس از آن روز، ربابه خيلي كم از من مي خواست كه به خانة شان بروم. و پسانترها، هيچ نمي خواست كه اين كار را بكنم. و من نمي دانستم كه چرا اين طور شده است.

وعده گاه مان، مثل آغازين روزهاي آشنايي، همان نزديك آرامگاه امير بخارا مي بود. من آن جا منتظر مي ايستادم. ربابه مي آمد و مانند گذشته ها، زيارتي مي كرديم. بعد، مي رفتيم به پنجة شاه يا چشمة خضر يا سه اوغور. امّا، ربابه ديگر آن ربابة گذشته ها نبود. بسيار كم گپ مي زد. آن شور و نشاط گذشته ها، در او ديده نمي شد. چشم هايش نمي خنديدند. خال سبزرنگ پيشانيش هم نمي خنديد.

يك روز، در پنجة شاه، كه بر تخته سنگي نشسته بوديم، به اوگفتم: "ربابه، مي خواهم چيزي ازت بپرسم."

به سويم ديد و گفت: ‌"برادركم، بپرس... بپرس."

گفتم: "تراچه شده؟ تو ديگر آن ربابة گذشته ها نيستي؟"

آرام آرام گفت: "برادرك شيرينم... ربابة تو ديگر وجود ندارد. ربابه مُرد و خاك شد. من گلنار هستم... گفتم كه من گلنار هستم!"

بعد، خندة عصبي كوتاهي به او دست داد و در ميان اين خندة عصبي گفت: "من يك کَنچَنی هستم... هه هه هه... يك کَنچَنی! مگر آن مرد مست به من نگفت كه يك کَنچَنی هستم؟"

با كمي خشم و آزرده گي گفتم: "تو هنوز آن شب و آن مردِ مست را فراموش نكرده اي؟"

نگاه هايش به بُلندي هاي كوه دويدند. آهسته و نجواكنان گفت: "بعضي چيزها فراموش نمي شوند، برادركم... به تو كه گفته ام... بعضي چيزها هيچ وقت فراموش نمي شوند!"

سوي من ديد و با ذوقزده گي بسيار خفيفي گفت: "كاش كه كسي پيدا شود و اين قصة ما را بنويسد! "بعد، از بازويم گرفت و گفت: "تو... تو خودت بنويس. تو مي تواني بنويسي... نمي تواني؟ ها، حتماً مي تواني... حتماً مي تواني!"

گفتم: "كوشش مي كنم كه يك روز اين قصه را بنويسم."

شانه ام را بوسيد. سرش را بر شانه ام گذاشت و تكرار كرد: "بنويس... حتماً يك روز اين قصه را بنويس! همه چيز را بنويس. قصة گلنارت را بنويس!"

*     *     *

هوا شكست و رو به سرد شدن گذاشت. برگ هاي درخت ها زرد شدند و بعد، همه بر زمين ريختند. روزها كوتاه تر شدند. شب ها رو به دراز شدن گذاشتند و تاريكي زيادت گرفت. آن وقت، امتحان هاي پايان سال ما، فرا رسيدند.

يك روز به ربابه گفتم: "تا پايان امتحان ها، شايد نتوانم ترا ببينم."

پرسيد: "امتحان هايت چند روز طول مي كشند؟"

گفتم: "سه هفته يا يك ماه."

آرام و غمگنانه گفت: "خوب، خدا به همراهت... خدا به همراهت!" سويم ديد و آهسته تر زمزمه كرد: "برادركم... برادرك شيرينم!"

*     *     *

همان روزي كه امتحان ها به پايان رسيدند، به سراغ ربابه رفتم. در كه زدم، پيرمردي در را باز كرد. ندانستم كه او كيست. گفتم: "ربابه خانه هست؟"

پيرمرد گفت: "آن ها از اين جا رفته اند. اين خانه را ما خريده ايم!"

دهنم خشك شد. براي يك لحظه هيچ نمي فهميدم كه چه بگويم. پيرمرد خيره خيره به من مي نگريست. سرانجام پرسيدم:‌ "شما مي فهميد كه كجا رفته اند؟"

گفت: "رفته اند به هندوستان."

گفتم : "هندوستان؟"

گفت: "ها، رفته اند به هندوستان."

گفتم: "همة شان؟"

پيرمرد گفت: "ها، همة شان!"

چشم هايم تيره و تار شدند. پاهايم سستي كردند. به پير مرد گفتم: "خوب، ببخشيد!" و از در دور شدم.

در، پُشت سرم بسته شد. رو به روي در، بر زمين نشستم و به ديوار تكيه دادم. به آن پنجره يي چشم دوختم كه بار اول ربابه را در چارچوب آن پنجره ديده بودم. پنجره بسته بود. مثل يك آدم بي پروا و بي اعتنا و عبوس به نظر مي رسيد.

به دور و برم نظر انداختم. همه چيز را سرد و غم انگيز يافتم. ديوارهاي بُلند و پايه هاي برق، خاموش و بي حركت ايستاده بودند. انگار از تلخي هاي زنده گي و روزگار مي ناليدند. به ياد آن توله سگِ سياه افتادم كه مدت ها مي شد از او خبري نبود. آرزو كردم كه كاش مي بود و مي آمد و كنارم مي نشست. چشم هاي معصوم و مهربان آن سگ، آدم را كمي آرامش مي بخشيد. آواز سازي، از جايي، شنيده مي شد. آسمان گرفته و ابري بود. و ديدم كه نخستين دانه هاي برف سال پايين آمدند.

آهسته گفتم: "ربابه، باز هم اين چه كار بود كه تو كردي؟"

خشمي در دلم جوشيد. برخاستم. شالم را به دورم پيچيدم و به سوي خانه رفتم. ديگر شب شده بود. در اين حال، در دلم گشت: "اين شب دراز زمستاني را چگونه سحر كنم؟"

و احساس كردم كه زنده گي جز يك غصة بزرگ و تمام ناشدني، چيز ديگري نيست. غصة تلخ زنده گي را احساس مي كردم. چه جانكاه و دردناك بود!

*     *     *

آن زمستان گذشت. سال هاي ديگر هم آمدند و رفتند. ديگر از ربابه خبري نشد. هيچ نمي دانستم كه چرا، مرا و اين شهر را، گذاشت و رفت. باز هم، سال هاي ديگري آمدند و رفتند. و ربابه براي من به خاطره يي، به رؤیايي، مبدل شد. خاطره و رؤیايي كه در خواب و بيداري با من بودند. شيرين، شيرين... خسرو... امير... همة شان رفتند. انگار يخ بودند و آب شدند. برگ هايي بودند كه باد بردشان. چه خوش و زيبا درخشيدند. مثل يك رنگين كمان. و مثل يك رنگين كمان، زود ناپديد شدند. در آسمان زنده گي من، ديگر رنگين كماني را نمي شد سراغ كرد. اين آسمان، تيره و ابري بود. اصلاً زنده گي من شب بود. يك شب دراز و سياه كه سحري در پي نداشت. ربابه، شيرين، خسرو، امير... شما كجا رفتيد؟ شرم باد بر شما! چرا مرا تنها رها كرديد؟ شرم باد بر شما كه بي خبرو پنهاني مرا ترك گفتيد! مرا، در اين شب سياه و پايان ناپذير، ترك گفتيد.

 

ادامه دارد...

 

***************

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٣          جولای       2007