محمد نادرشاه مخالفت وکینۀ زیاد نسبت به "امانیست ها" ومشروطه طلبان داشت. وقتی پادشاهی را با نیرنگ وحیله گرفت، انتظار نکشید و زودتر به قتل واعدام آنها شروع کرد. نادرشاه غیر از خود وبرادران وخاندان دیگر کسی را قبول نداشت. پس از قتل او، در زمرۀ خاندان آل یحیی سردار محمد هاشم هان وسردار محمد داود خان وسردار محمد نعیم خان که زیر تأثیر محمد نادرشاه بودند، افغنستان را مال وملک مفتوحۀ خویش می دانستند. آنها سخت در مقابل جوانان فهیمده، روشنفکران ومشروطه خواهان تعصب داشتند. اصلاً آنها را دشمن خود میدانستند.
از قضا که سردار محمد عزیز خان پدر محمد داودخان درآلمان به دست یک محصل افغانی کشته شد ونادرشاه هم به دست عبدالخالق. داحل شدن محمد عظیم خان به سفارت انگلیس که سبب قتل دو نفر گردید، از یکطرف آل یحیی را ترساند وازجانبی هم به قتل و حبس بیشتر روی آوردند.شایع بود که محمد هاشم خان که بعد از نادرشاه سر به فرمان انگلیس گذاشته بود،حتی یک مدیر راهم بدون موافقۀ سفیر انگلیس مقررنمی کرد. او با تشکیل استخبارات بسیار قوی زندانها رااز وجود جوانان و روشنفکران ، مخصوصا ً" امانیست ها" ومشروطه خواهان مملو کرد. چون کشتن یک نفر بدون امضأ شاه صورت گرفته نمی توانست، محمد ظاهرشاه که هیچکاره بود ولی حکم قتل را به آسانی و زودی ویا هیچ امضأ نمی کرد.
کسانی که زندانی می شدند، چه عذاب هایی را که نمی دیدند. عبدالغفار خان لوگری زیر ضربات چوب ازبین رفت. میرعلی اصغر شعاع نسبت مرض شکرو ندادن ادویه به او چه سختی ها که نکشید آخر شهید گردید. سرورجویای مرحوم دو مرتبه به " جرم " مشروطه خواهی در حبس افتاد وآخرجان داد. داکتر عبدالرحمن محمودی را وقتی گذاشتند که به خانه وشفاخانه برود که گوشت در تنش نمانده بود.او بعد از مدت کوتاهی فوت کرد . خبر مرگ جویا ومحمود ی را من درزندان شنیدم.
سردار محمد هاشم خان دوبرادرزادۀ خود را به همه کار ها آشنانموده بود. در وقت های اخیر صدارت خود تمام مشوره ها را با داودخان ، نعیم خان ومحمد گل خان مهمند میکرد. ظاهر شاه رادر حقیقت در چهار دیوار ارگ زندانی کرده بود. خود ظاهر شاه به نویسنده گفت که محمد هاشم خان همه کار ها را درصدارت انجام میداد وبرای امضأ کردن به من می فرستاد.
یک موضوع دیگر فراموش نشود که سردار هاشم خان برعلاوۀ که با جوانان منور مخالفت شدید داشت، چون بسیار حریص ومال دوست بود، تعدادی از هندوها ویهودها را که صاحب سرمایه بودند نیز ازهرات وصفحات شمال وکابل زیر فشار قرار داده جایدادهای شان را غصب کرد. هاشم خان وبردرزاده ایش نسبت به مردم قزلباش و هزاره ها بیشتر گناه نا بخشودنی را مرتکب شدند. فرزندان شان را به وزارت خارجه راه نمی دادند. اطفال شان حق شمولیت در لیسۀ عسکری را نداشتند . که توخود بخوان حدیث مفصل ازین مجمل .
دروقت شاه محمود خان که تا اندازه یی اوضاع تغییر یافت؛اما باداخل شدن محمد داودخان ومحمد نعیم خان درکابینۀ شاه محمود خان، باردیگر استبداداز سر گرفته شد.
اگر نوبت به سردار ولی هم میرسید،به نسبت تبعیض وبرتری جویی های که داشت، کارنادرشاه، هاشم، داود، ونعیم خان را ادامه میداد. همان اندازه یی که قدرت یافت از دستش مردم به خدا پناه می بردند. او خود را به مردم چنان معرفی میکرد که ازحیث حسب ونسب وتحصیلات نسبت به محمد نعیم خان وداودخان برتری دارد. داماد پادشاه وپسر عمش هم بود. نواسۀ امیر حبیب الله سراج الملة والدین وکواسۀ امیرعبدالرحمن خان،دارای تحصیلات عالی درفرانسه وانگلیس .ارکان حرب بودن خود خواهی های بیشتر را برای او بوجود آورده بود.
سردار عبدلولی یک بار برای وکلای قومی هزاره دورۀ 12 شورای ملی گفته بود، که من مانند حضرت علی(ک) می باشم . او پسر عم رسول اکرم و داماد او بود. میانه قد بودوسپهسالارپیامبر. من هم پسرعم و داماد پادشاه، میانه قد ویک ژنرال ارکان حرب کشور خود می باشم. بناً من بسیار بسیار شباهت با آن حضرت دارم.
مثال های محبوسین وزجر ومشکلات دوران آنها را بارها گفته ونوشته ام. مثال عبدالغنی خان ترجمان در دل انسان درد و غصه میاورد:
عبدالغنی خان ترجمان 27 سال رادر زندان سپری کرد وآخر فوت کرد.
او باری چنین قصه کرد:
«ژان والژان بخاطر دزدی یک قرص نان وکارهای خورد وکوچک دیگری، نزده سال زندان را پشت سرنهاد . از روی قصۀ زندگی او، ویکتورگو، شاهکار جاویدان خود را بنام " بینوایان " به جهان عرضه کرد.
ایکاش هوگو، در این قرن بیستم در کشورما بدنیا می آمد. تا از دیدن آنهمه فساد و استبداد سلطنتی شاهکار ـ شاهکارهایش را بوجود می آورد.»
عبدالغنی ترجمان در توقیف سیاسی ، مورد احترام همه یی زندانیان بود. قدی متوسط، چهره گندمی و پر از چین و چروک داشت که حکایت از سالیان دراز و پُررنج عمرش می نمود. او به سختی از سلولش بیرون می شد آنهم بخاطر گرفتن آفتاب در روزهای پاییز و اوایل بهار. عبدالغنی با قد خمیده آهسته آهسته قدم برمیداشت و دریک گوشۀ آفتابی می نشست.
زنداینان تک ـ تک آمده دورش حلقه زده می نشستند و از هر دری سخن میگفتند. صحبت محبوسین مخصوصأ در رابطه با خبرهای روز می بود که از خارج زندان توسط پایوازهای شان می شنیدند.
یکی از آن روزهای که هوا نهایت صاف و آفتابی بود و ترجمان به پیتو برآمده بود ، عزیز توخی گفت:
" من شنیده ام که کابینه به زودی تغییر میکند، اشخاص منور و تحصیلکرده کابینه را میسازند و محبوسین سیاسی رها خواهند شد."
صادق خان که سالها حکمرانی کرده و چند روزی والی هم بود، بادی به غغمب انداخته گفت:
" این غیر ممکن است. درست است که تحصیلکرده ها روشنفکر و منور هستند. اما تجربه ندارند. و آنها نمیتوانند کاری از پیش ببرند "صد سال سفرباید تا پخته شود خامی" هیچگاه اعلیحضرت اشتباه نخواهد کرد و دست به چنین کاری نخواهد برد. امروز نه تنها در کشورما بلکه در همه کشورهای جهان، مردمان معمرکه موی سر خود را در راه خدمت بوطن سفید کرده اند، از عهدۀ این کارها بدر شده میتوانند و لاخیر."
محمود حسن واحمد حسن دوبرادر زندانی در مقام دفاع برامدند . محمود حسن ازنقش تحصیلکرده طرفداری کرده ، حرفهای حکمران را رد نمود و گفت: "امروز کارها تخصصی شده که از عهده مردمان سابقۀ بی علم ساخته نیست وباید در رأس کارها اشخاصی تعیین شوند که فهم آن رشته را داشته باشند. جامعهء ما امروز به علما و دانشمندان ضرورت دارد و نه به اشخاص زورگو وبیسواد. محمود حسن ادامه داد که ،درست است شما حکمران بوده اید، اما اگر از من نرنجید ، شما حتی کروکی ساحه حکمرانی تانرا کشیده نمیتوانید.
امروز جوانان آرزو دارند تا قدرت را بدست بگیرند و دیموکراسی و حاکمیت مردم را تمثیل کنند و به زور و زور گویی خاتمه بدهند. مردم سرنوشت شانرا خود شان تعیین کنند، حقوق و آزادی های فردی محترم شناخته شود و بدون موجب، هیچ قدرتی نتواند که مردم را حبس و شکنجه کند و مانند ترجمان، باشی عالم، قاری، سیدحسین آغا، و یعقوب حسن خان و امثالهم که سالهاست محبوسند بدون اینکه محکمه یی دایر شده باشد تا آنها از جرمی که مرتکب شده اند، واقف گردند.
درین عصر، در جهان هیچ قدرتی نمیتواند، کسی را بدون موجب حبس کند ویا بدون محاکمه جزا بدهد، در شرایط کنونی که علم و تکنالوژی بکدام پایه رسیده است، باید تحولات اجتماعی در کشور صورت بگیرد. اگر شاه بازهم کارها را بدست همچو مردمان ندهد، وضع مملکت که زار است، زارتر و خرابتر خواهد شد و در نتیجه مانند ما هزاران نفر در زندان بدون سرنوشت می پوسند."
صادق خان که سالها بالای مردم حُکم رانده و فحش داده، بیگناهان را به زندان انداخته و چوب زده بود، به حدی مغرور بود که در زندان هم میخواست بالای همه حاکم باشد . معلوم بود که در وقت حکمروانی اش ، مردم از ترس او لب به سخن نکشوده و حرف بالای حرفش نزده بودند . پس از گپ های محمودحسن چنان تغییر کرد که گویا فورأ چوب میخواهد تا او را به سزایی گستاخی یی ! که کرده است " فرش " کنند. اما چون متوجه شد که خود محبوس است و حالا کس به حرفش پیاز پوست نمی کند، لحن کلامش را تغییر داده گفت:
" شما جوان هستید و تجربه ندارید، ما که ریش خود را در خدمت این کشور سفید کرده ایم و سرد و گرم روزگار را دیده ایم، میدانیم که چگونه درین مملکت کار باید کرد. دیموکراسی، "مراسی" شما بدرد مملکت ما نمیخورد. سال گذشته یکنفرازجوانان تحصیلکرده که تازه از خارج آمده بود به خدمت من مشرف شد ـ جوان خوبی بود و بمن نهایت احترام میگذاشت، در باره نرخ و نوای جرمنی از او سوال کردم. او گفت: به پیسۀ ما یک کیلو گوشت گوساله 160افغانی و یک دانه تخم مرغ 7 افغانی و یک کیلو سیب پنجاه افغانی ارزش داشت. خدا را شکر کردم که در وطن ما یک پاو گوشت گوسفند 10 افغانی و یک پاو سیب 2 افغانی و پنج دانه تخم مرغ یک افغانی
قیمت دارد. آنروز بمن ثابت شد که چگونه ما در کشور خود خدمت کرده ایم، و این تحصیلکرده های خارجی که نام و شهرت شان جهان را پر کرده است، مردمان کشور شانرا به چه مشکلات روبرو ساخته اند و آن پیچاره گان با این قیمت ها چگونه زندگی میکنند! خوب ملاحظه کنید که اجراآت ما با تجربه ها بهتر است یا ازین تحصیلکردۀ بی تجربه و نافهم مثل شما؟ بخدا اگر یکی از فروشنده گان ویا جلاب ها یک پیسه به قیمت مواد اضافه میکردند، گوش و بینی شانرا بریده بالای خرچپه سوار کرده و در گرداگرد شهر میگشتاندم ویا چارمیخ کرده به سرچوگ آویزان میکردم."
محمود حسن از بیانات حکمران هاج و واج ماند که با چی آدم روبرو است آدمی که نه علم سرش میشود و نه از عقل برخوردار است و از هیچ راه نمیتوان او را قناعت داد.
ترجمان غنی که متوجه باریکهای گپ شده بود، دید که هرگاه بحث ادامه یابد سخن به جاهای باریک خواهد کشید و مخافظین زندان خواهند رسید و با چوب و چماق نزاع را خاموش خواهند کرد. از آن رو رشتۀ کلام را بدست گرفته گفت:
" در حقیقت تجربۀ ما در علم است و اگر عالم با تجربه در رأس کار ها باشد، بهتر است. اما متأسفانه در کشورما نه علم و نه تجربه و نه قانون است.
قانون ِ دولت ، مقامات است و تجربه زورگویی است که بالای ما حکومت میکند و یکدسته شیادان و منفعت جویان با هزار نیرنگ و دسیسه به اصطلاح بشقاب چین های کاسه لیس بدور آنها حلقه بسته و بر مردم مظلوم و ستمدیده ما بیداد میکنند. هرکه ادعای فهم کند ویا در کار دولت خرده بگیرد و طوریکه حکمران صاحب فرمودند، گوش و بینی اش را بریده و بالای خرچپه سوار میکنند ویا به زندان می اندازند که فراموش گردد.
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد در دام مانده صیدی ، صیاد رفته باشد
مانند من که در سال 1308 از خارج برگشته بودم و جوان بودم. دلم از خوشی و سرور مالا مال بود. در آن عصر که کس سواد نداشت من به سه لسان خارجی آشنا بودم و انتظار مؤفقیت های خوبی میکشیدم. همه کس مرا احترام میکردند و عده یی حسادت می ورزیدند، بسا خانواده های سرشناس خواهان وصلت با من بودند، چنانکه با یکی از دوشیزه گان خوب و از فامیل سرشناس ـ وصلت کردم و ثمرهء آن دو طفل بود که بدنیا آمد، بناز و نعمت پرورده شدند، هنوز سه سال از عمر دختر کوچک من نگذشته بود، که سروکله کوتوال پیداشد و مرا بردند، 13 سال در زندان بودم، در اوائل فکر میکردم که شاید به اشتباه شخص دیگری مرا آورده باشند، اما آنطور نبود. پس
چه جرم را مرتکب شده بودم، هرچه فکر کردم به گناه خود پی نبردم. میگفتم شاید امروز ویا فردا تحقیقات کنند، موضوع معلوم خواهد شد،فکر می کردم که چون گناهی ندارم پس آزاد می شوم .
چه اشتباهی، نه هیأت تحقیق تعیین شد ونه از من کسی پرسید که چه کرده ای . روزها، هفته ها، ماه ها، یکی پی دیگر گذشتند و سالها را پشت سرنهادم، جرمم معلوم نشد که نشد. آه که چقدر بی سرنوشتی سخت رنج آوراست. کاش جرم و گناهی را مرتکب میشدم تا مانند مجرمین جنایی محکمه میشدم و ایام حبسم معلوم میشد. ولی حالا نمیدانم که چه خواهد شد.
از هر محبوس سیاسی که میپرسم جرم شما چیست؟ آیا معیاد حبس شما تعیین شده است یا خیر؟ میگوید ، اینجا قبرستان زنده گان است، گناه ما همین است که جرمی نداریم . شاید از سرو ریخت ما خوششان نیاید، از این بالاتر چه جرم خواهد بود؟ گاهی که هیأت های از کوتوالی ویا از وزارت داخله بزندان آمده اند، از آنها سوال کرده ام که گناه ما چیست؟ و چه جرم داریم؟ مثل اینکه حرف ما را نشینده باشند ویا بزبان ما آشنایی نداشته باشند، با نگاهی حیرت آمیز سرتا پای ما رادیده و بر گشته اند . گاهی هم اگر جوابی میدادند ،چنین بود:
« حکومت پدراست و پدر گاه گاهی بالای فرزندانش قهر میشود، خدا مهربان است روزی حکومت مهربان خواهد شد.»
اما پناه بخدا . به مدیر محبس که نمیتوان اسم انسان رااطلاق کرد. غولی بی شاخ و دُم که از حیوانات درنده هم درنده تراست . با او که نمیشود حرف زد.
ترجمان افزود که، چندین سال از حبس ما گذشته بود. بالاخره به فامیل ما اجازه دادند که در ایام عید از محبوسین دیدن کنند. آه که چه اندازه خوش بودم و هر لحظه انتظارعید را میکشیدم. آن روز رسید. مادرم ، همسرم با دو طفلم آمدند. نمی دانید که از دیدن آنها چه اندازه شاد بودم. آنروز از خوشی چنان گریستم که نمیتوانم شرح بدهم. همینکه چشم مادرم بمن افتاد، مرا در آغوش گرفت و هرچه درد و بلا داشتم آنرا جمع کرد و به سر و روی خود پاشید.
آن روز هیچ یادم نمیرود، همسرم چهرۀ رنگ پریده داشت. دخترم هشت ساله شده و پسرم که پای به سن شش سالگی گذاشته بود، حیران ـ حیران بمن نگاه میکردند.
پسرم میگفت: پدر جان چرا خانه نمی آیی؟ و اینجه چه کار میکنی؟ پدر دیگران همه به خانه های شان می آیند تو چرا نمی آیی؟
نمیدانستم به او چه جواب بدهم! از بغلم دور نمیشد.
میگفت: اگه امروز خانه بیایی گدی پران بازی میکنیم.
به او گفتم: جان پدر همینکه خلاص شدم خانه می آیم، اما کلمۀ خلاصی را نمیدانست.
میگفت: امروز رخصتی است بیاکه خانه برویم.
سوال های او، مادر و همسرم را به گریه انداخته بود. به او گفتم: نازنین پدر هوش کنی که بسیار شوخی نکنی و مادرت را آزار ندهی، درس بخوانی و بچۀ خوب باشی.
سال دیگر که آمدند مادرم با ایشان نبود، تا خواستم بپرسم، همسرم گفت: همان روزیکه بدیدن تو آمدیم همینکه برگشتیم دیگز از بستر برنخاست و خدایش بیامرزد. بعد از چند روز زنده گی را وداع گفت.
نمیدانید که با این خبر چه برمن گذشت. اما بخاطر اطفالم جلو اشکم را گرفتم و به تمام دستگاه حاکمه نفرین فرستادم."
ترجمان سکوت کرد و با قد خمیده راهی سلولش شد و این شعر را زمزمه میکرد:
بسکه بیکس بود مجنون روز مردن دیدمش یکسر تابوت بلبل، یکسرش پروانه بود
روزها گذشت ترجمان از سلولش بیرون نشد، روزی به اتاقش رفتم، او سخت بیماروعلیل بود . از شدت ضعف نمیتوانست از بسترش بلند شود. با اشاره اجازه نشستن داد . احوالش را جویا شدم با نفس های شمرده ـ شمرده گفت: آه که مرگ با همه تلخی اش برای من لذت بخش است.
نمیدانستم بکدام زبان او را تسلی بدهم، تنهایی و بیکسی او، مرا سخت غمگین ساخت. گفتم چه ضرورت دارید؟
گفت: هیچ، اگر زحمت نشود گاه گاهی سری به اتاقم بیزنید.
چند دقیقه برایش از هر در سخن گفتم. دیدم که فکرش جای دیگر است، آهسته برخاستم و او را تنها گذاشتم. از مریضی او به دیگران اطلاع دادم. زندانیان از روی همدردی به نوبت خبری از او می گرفتند. دو سه روز به همین وضع گذشت.
روزیکه نوبت من بود خبر او را بگیرم ، به اتاقش رفتم. باشی عالم بالای سرش نشسته بود. آهسته سلام کردم. باشی کلمۀ شهادت را میخواند و عبدالغنی خان درحالیکه کلمۀ شهادت را زیر لب زمزمه میکرد عرق سرد از سرورویش جاری شد.
لحظۀ بعد چشمان ِ منتظرش را که هنوز به انتظار دیدار فرزندان و همسرش بود بستم..... خدایش بیامرزد.
قصۀ غم آمیزشادروان عبدالغنی ترجمان ، که 27سال را عمر خود را در زندان سپری کرد و بالاخره درهمان سلول زندان جان داد برای هیأت حاکمه هیچ تاثیر نداشت. شاید از مرگش در زندان هم اطلاعی نداشتند .
من ازینکه او را به کجا دفن کردند اطلاعی نیافتم . نمیدانم که جسد او را چند نفر عسکر به فامیلش سپردند ویا در گورستان دفن کردند.
سرنوشت عبدالغنی ترجمان نمونه یی از صدها قتل ومرگ در زندان های نادری است که امروز یاد آنها هم از خاطره ها رفته است.
ادامه دارد....
|