kabulnath.de  کابل ناتهـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل
 

 

 


پردهء اول

 

 

 

 

پردهء دوم
 

 

 

 

پرده سوم

 

 

پردهء چهارم

 
 
 
 
 
 
رزاق مأمون
 
 
 

 پرده پنجم صحنۀ اول

 

حوالی شش عصر- بیست وچهار عقرب سال 1308

صد ها تن از حشری های مسلح قومی، به شکل دسته های پنج و ده نفری، درصحن کاخ سلطنتی تجمع کرده اند. موترهای سیاه رنگ شاه محمود خان و شاه ولی خان نیز یکی پی دیگر کنار در ورودی کاخ دلگشا پارک شده اند. شماری از حشری ها به سوی ساختمان ارگ خیره مانده وشماری هم زیردرختان مسجد ارگ دراز کشیده اند.

بعضی از « منصب داران حضور» با گام های تند، خاموشانه از سربازخانه ها به سوی دروازه شمالی روانه می شوند. سرورخان ارغنده وال و عبدالغنی غند مشر دوشادوش دوست محمد خان با چند منصبدار دیگر با عبور از در دخولی کاخ، در اتاق فرعی طبقه اول فرومی روند. سپس سرورخان وعبدالغنی به منظور معاینۀ صف مردم درخارج از در شمالی، میان جماعت حشری ها می روند.

عبدالغنی قلعه بیگی ارگ به یاری لمبرشاه خان و دوست محمد خان، امیرحبیب الله و همراهانش را از اتاق نظارت بیرون آورده و به صف کشیده اند. حشری ها ناگهان از دیدن اسیران هیجانی می شوند و به سوی درنظارت گاه حرکت می کنند؛ اما منصبداران حضور جلو آنان را می گیرند.

درین هنگام سردارشاه محمود خان وسردار شاه ولی خان درآستانۀ درخروجی کاخ ظاهر شده و همراه با شماری از سرکرده های قومی به سوی صف اسیران نزدیک می شوند. دراطراف اسیران یک حلقه خاص ملیشه های خاص ایستاده اند. سردار شاه محمود و سردارشاه ولی نخست نگاهی به سوی اسیران می اندازند که دست ها و پاهای شان غرق در زنجیر و زولانه است. سپس با گام های شمرده به سوی درشمالی ارگ حرکت می کنند. موجی از حشری های قومی نیز درعقب آنان می لغزند.

 

عبدالغنی قلعه بیگی: حرکت!

دوست محمدخان: ( به مادونان) بی نظمی نباشد...یک دقیقه صبر!

حبیب الله کلکانی: ( به شیرجان خان) عطاءالحق و خواجه بابو را جدا کردند... اسلم کجاست؟

شیرجان خان: آن ها را جای دیگری برده باشند!

حبیب الله کلکانی: ما را کجا می برند؟

شیرجان خان: به کشتن!

حبیب الله کلکانی: چطور؟

شیرجان خان: دیگرجای سوال نیست... امیر!

حبیب الله کلکانی:  به کفیدن است که این رقم مردن، بدترین مردن است!

شیرجان خان: چیزی که رضای خدا باشد!

حبیب الله کلکانی: وای... وای...

سیدحسین: مردم را به سیل آورده اند؟

حبیب الله کلکانی: آغا نگفته بودمت به قسم و قرآن این ها بازی نخور؟ بسته قوم را غرق کردی... خدا غرقت کند!

فرقه مشرصدیق خان: امیر... وقت گله گذاری تیرشد... کلمه شهادت بخوانید!

 

دستۀ اول هشت نفری و سپس گروه نه نفری اسیران که در نزدیکی آنان ایستاده اند، کلمۀ شهادت می خوانند.

 

سردارشاه محمود: ( روبه دوست محمدخان) خیریت باشد؟

 عبدالغنی قلعه بیگی: ( به سوی اسیران می دود) خاموش باشید... شروشور موقوف!

شیرجان خان: الله اکبر...

عبدالغنی قلعه بیگی: دهانت را بسته کن... نمرود!

دوست محمدخان: ( تفنگچه از کمر می گیرد) مرد است کسی تکان بخورد... این جا ارگ است...شمالی نیست!

سردارشاه محمود: ( روبه سردار شاه ولی) فکر کنم دیگران نمی آیند... کار زود تر یک طرفه شود، بهتر است!

دوست محمدخان: سردارصاحب... هر چیز آماده است... امرکنید!

سردارشاه محمود: دربیرون وضع به چه ترتیب است؟

دوست محمدخان: هر چیز به نظم است... سردار!

سردارشاه محمود: دیگران چه شدند؟

دوست محمدخان: ( اشاره به مسجد) سرورخان و عبدالغنی خان و چند نفر مشران همین لحظه می رسند.

سردارشاه محمود: فهمیدم... بعضی مشران با اعلیحضرت نشسته اند... برای شان احوال بدهید که صحنه چنواری را می بینند یا همان جا می مانند؟

 

چند نفر از جمع پراکندۀ حشری به سوی اسیران دست تکان می دهند:

 

آخ! قاتل های بی غیرت!

چرا سرتان را خم گرفته اید؟

همان جایی می روید که بچه های مردم را روان کردید!

کدامش بچه سقو است؟

اوهو... ای صدیق... افسوس درمیدان جنگ در گیرم نیامدی که نشانت می دادم!

فرقه مشرصدیق خان: ( باصدای تلخ) تو میدان جنگ را دیده ای... باتور؟

سیدحسین: برو... بادار! به گپ های کلان غرض دار نباش!

حبیب الله کلکانی: ( روبه یک ملیشه) افسوس... هرچه بگویی... حالا به تو می زیبد!

 

سردارشاه محمود و سردار شاه ولی به سوی دروازه قدم برمی دارند.

 

دوست محمد خان: ( به سوی حشری ها ومحافظان) مارش... مارش...

 

کنار دیوار بلند، دراطراف خندق بزرگ برج شمالی ارگ، هزاران تن از حشری های قومی وتعدادی ازباشنده های تماشاچی اهل کابل صف بسته اند و گرد وخاک غلیظی درهوا موج می زند. یک گروه از تماشاچیان سعی دارند لحظه ای روی انگشتان پاها بایستند تا بتوانند از روی شانه های حشری های مسلح که در سه قطار اول به حال انتظار ایستاده اند، به صحن اصلی میدان معرکه نگاهی بیفگنند. تفنگداران خاص حشری های قومی به شکل نیم دائره موقعیت گرفته و به سوی دربزرگ ارگ چشم دوخته اند.

ناگاه غریوی ازمیان جماعت نا منظم درفضا طنین می افگند.

 

سرورخان: ( ازهمه پیشتر میان جماعت مردم ایستاده است) کمی دورتر بروید که عروس ها را می آورند...

( اشاره به دروازه ارگ) عروس ها را می آورند!

 صدایی ازعقب: این ها محاکمه شده و حالا اعدام می شوند!

یک سرکرده قومی: ( با تمسخر) ها... محاکمه چیست؟ دشمن را در بالا جای می نشانید... نان وآب می دهید که محاکمه شود... حالا محاکمه را می بینی!

یک حشری صف اول: انسان ها را محاکمه می کنند نه سقوی ها را.

یک شهروند کابل: ( روبه همراهش) این چه مسلمانی است؟ این ها کی اند که آمده اند برای کشتن دیگران جشن گرفته اند؟

نفردیگر: کی درغم اسلام و مسلمانی است... برادر! سیل کو. نفرهای شان که این طور گپ می زنند، کلان های شان چه خواهد گفتند!

سرورخان: ( به چند نفرحشری) وقت کم است که این ها را محاکمه کنند... اگر وقت باشد اول باید تیل داغ وقین وفانه شوند... بعد، به جهنم روان شوند... چه چاره است؟ حکومت کار خود را می کند!

عبدالغنی غندمشر: اخ که خدا چطور برابر می کند!

سرورخان: نائب صاحب ... بسیار دل کوفت هستی ...هه؟

عبدالغنی غندمشر: پرسان نکن حاکم صاحب... پادشاهی این ها مرا آتش زده است... ما چقدر بی غیرت شده ایم که سقوی ها پیش روی ما از پادشاهی و جنگ گپ می زنند!

سرورخان: همین وضعیت به ذات خود نشانه های قیامت است!

یک سرکرده از عقب: حاکم صاحب قربانت شوم. راست گفتی!

عبدالغنی غندمشر: سیل کنید... که دروازه باز شد! ( دست تکان می دهد) اوهو... لشکرملی چطوراتن می کنند!

یک حشری: ( فریاد می کشد) نعره تکبیر...

 

انبوهی از مردم ناله تکبیر سر می دهند. تیراندازی های هوایی، آهنگ سنگین تکبیر را با سکتگی روبه رو می کند. دوست محمد خان به سوی جماعت مردم دست تکان می دهد:

 

دوست محمدخان: شورماشور نکنید... آرام باشید!

سرورخان: ( به عبدالغنی غندمشر) می بینی که سردارصاحب شاه محمود و شاه ولی خان این طرف می آیند!؟

عبدالغنی غندمشر: سقوی ها را هم آوردند... چند نفر هستند؟

سرورخان: کل دارودسته شان است!

عبدالغنی غندمشر: آمدند... آمدند... حالا معلوم می شود.

سرورخان: نفر اول کی است؟

عبدالغنی غندمشر: شیرجان وزیر دربار است... با سرووضع درباری آمده!

سرورخان: از اول شیک پوش بود!

سرورخان: نفهمیدم چه گفتی؟

عبدالغنی غندمشر: گفتم که شیرجان از اول ها شیک پوش بود. وقتی حاکم نجراب بود، یک دفعه پیشش رفته بودم!

سرورخان: چرا نفری قومی چیغ می زنند... هیچ گپ شنیده نمی شود!

عبدالغنی غندمشر: ضرور نبود این قدر لشکر ملی را این جا جمع کنند! خدا ناخواسته یک قضیه پیش بیاید، کی جواب می دهد؟

سرورخان: ( خطاب به چند سرکرده قومی) برادران! نفرهای خود را کمی آرام کنید... یک دفعه قرارشوید که دشمنان را بیاورند و به حساب شان رسیده گی شود، بعد اتن کنند...

عبدالغنی غندمشر: همین حالااگر کسی تفنگ را طرف سردارصاحبان نشانه کند، چه خواهد شد؟

یک سرکرده قومی: حاکم صاحب... شما را می شناسم... تشویش نکنید... مردم داغ دارد...درد دارد... بمانید این قدر که زحمت کشیدند و ملک را نجات دادند، خوشحالی کنند!

عبدالغنی غندمشر: گپت معقول... مگرباید لشکرملی در کار خود هم هوشیار باشد!

یک حشری: ( میان صحبت داخل می شود) لوی صاحب، بی غم باش!

سرورخان: نزدیک شدند... نفر دومش زخمی است؟ شناختمش! صدیق فرقه مشر است... هی هی... خدا که رسوا می کند، آدم این طور می شود!

عبدالغنی غندمشر: صدیق بسیار به خود مغرور بود!

سرورخان: لایق آدم بود... مگر راه غلط رفت... مجبور بود، کجا می رفت؟

عبدالغنی غندمشر: جنوبی می رفت یا قندهار می رفت. جای زیاد بود... چرا نرفتند؟

سرورخان: هرکس به قوم خود می رود... فکر کرده بودند درپیشرفت هستند!

سرورخان: به سپه سالار صاحب خط نوشته کرده بود که به پادشاهی سقو بیعت کنیدکه آمدن سقو ارادۀ خداوند است... این شعر را گفته بود که چراغی را گرایزد برفروزد    هرآنکس پف کند، ریشش بسوزد!

عبدالغنی غندمشر: حالا برایش می گویم که چطورهستی! دوچوب زیربغلش است... پاهایش شکسته؟

سرورخان: روز های آخرجنگ زخمی شد... صدیق که زخمی شد، سقو شکست کرد!

یک سرکرده قومی: ( روبه سرورخان) پیراهن تنبان راهدار سرخ وسفید شفاخانه را برایش پوشانیده اند!

سرورخان: ها... درشفاخانه بستری بود!

عبدالغنی غندمشر: پردل که از پشت سر زده شد، پاهای سقوی سست شد!

سرورخان: نفر سومش محفوظ است... معین حربیه. سیدحسین دوم!

یک حشری: ( فریاد کنان) بچه سقو کدامش است؟

یک سرکرده قومی: صبرکن نشانت می دهم... او را می شناسم!

عبدالغنی غندمشر: قادر سرمنشی را هم خدا زده!

سرورخان: لاغر شده!

عبدالغنی غندمشر: پس گپ نگرد حاکم صاحب! تا وقتی که سرمنشی سیدحسین بود، نر وماده را  یک رقم می ...!

سرکرده قومی: ( به سوی دیگران فریاد می کشد) بچه سقو آمد!

چندصدا ازجلو وعقب: کجاست؟ نفر چندم است؟

سرکرده قومی: نفر پنجم... پشت قادرسرمنشی!

یک حشری: از شرم خود را درپشت قادرسرمنشی پت کرده!

یک سرکرده دیگر: بچه سقو کدامش است؟

سرورخان: همان نفری که واسکت سبز دارد... دیدی؟

سرکرده قومی: دیدمش... دیدمش! سقو چه رقم پادشاه بوده؟ سرووضعش... مثل ما وشماست!

سرورخان: ظاهرش مثل شماست... با همین لباس وقواره، پادشاهی می کرد!

عبدالغنی غندمشر: ( به سوی حبیب الله دست تکان می دهد) ای بی غیرت... رویت سیاه!

حبیب الله کلکانی: هی هی... این جا پیدا شدی؟ غیرت دربروت ماندن ولنگوته کلان نیست!

یک شهروند کابل: بچه سقو قهرشد!

نفر پهلویی: ازچی قهر شد؟

شهروند اولی: نشنیدی که آن لنگوته دار دو زدش... سر بچه سقو بد خورد!

یک حشری: ( فریاد می زند) بچه سقو را نمانید که زنده راه برود!

کسی ازجلو: خودش است... برادران! پتوی سیاهش را سیل کنید!هه...هه... هه...

حبیب الله کلکانی: ( به سردارشاه محمود) مردی و متانت تان همین است که چهار تا لاش خور را آورده و ما را دو می زنید؟

سردارشاه محمود: ( به دوست محمدخان) مردم را سرگیری کن که بی سری نشود!

یک تماشاچی غیرحشری: کو آرگاه وبارگاه بچه سقو؟ که می گویند کل مملکت را چور کرده... کسی که دولت را چور کند، همین رقم لباس می پوشد؟

یک شهروند کابل: ( آهسته) برادر! به من وتو چه ارتباط دارد؟

یک حشری: تو چه می گویی؟

شهروند: چیزی نگفتم!

عبدالغنی غندمشر: ببین که سیدحسین هم رسید... نفر پهلوئیش برادر بچه سقو است!

سرورخان: ( با استهزاء) سرداراعلی را می گویی!؟

عبدالغنی غندمشر:( می خندد) سردار اعلی را چه می کنی... از گپ دیگر خبرداری؟

سرورخان: از گپ حمیدالله سرداراعلی؟

عبدالغنی غندمشر: ها... کم بود که دختر اعلیحضرت را به خود نکاح کند!

سرورخان: به زور؟

عبدالغنی غندمشر: به فکرت، خوش به رضا؟

سرورخان: ( آهسته) درین باره زبانت را قفل کن... نائب صاحب... ازقضیه اش خبر دارم!

عبدالغنی غندمشر: چه رقم؟

سرورخان: اعلیحضرت هم به این کار راضی بوده!

عبدالغنی غندمشر: از برای خدا... از برای خدا... راست می گویی؟

سرورخان: شاه محمود خان هم خبر بوده... سیدجعفر چاریکاری رئیس دفتر بچه سقو راه جوری کرده بوده!

عبدالغنی غندمشر: سیدجعفر مخبر اعلیحضرت بود...چطور این کار را کرده بود؟

سرورخان: بس خلاص! فقط سیل کن... پشت گپ زیاد نگرد!

عبدالغنی غندمشر: درین کارها چه رازهایی است که عقل آدم کارنمی کند!

سرورخان: راست قصه را بخواهی... سیدجعفر چاریکاری، سقو را غرق کرد...نه کس دیگر... قصه اش درازاست!

یک حشری معیوب: سید حسین خائن آمد!

سرورخان: ( به عبدالغنی غندمشر) سیدحسین را آوردند!

عبدالغنی غندمشر: چه کنند... وزیرحربیه مقرر شود؟

سرورخان: اعلیحضرت قول وقرار داده بودکه صدراعظم شود. سیدحسین پیش از گرفتن کابل  بیعت کرده بود.

عبدالغنی غندمشر: یک نفر ازین ها زنده بماند، خطر دارد. این مردم به یاغی گری عادت دارند!

سرکرده حشری: نفر آخری ملک محسن است!

دوست محمدخان: راه بدهید!

لمبرشاه خان: ( به شاه محمودخان وشاه ولی خان) این طرف بفرمائید!

سردارشاه محمود: ( به دوست محمدخان) ترتیبات چه رقم است؟

دوست محمدخان: ( اشاره به تفنگ داران خاص قومی) این ها اجرا کننده امر هستند!

سردارشاه ولی: ( اشاره به اسیران) نفر ها را یک طرف قطار کنید!

شیرجان خان: ( به سردارشاه محمود) وضو داریم... باید دو رکعت نماز ادا کنیم!

سردارشاه محمود: ( به عبدالغنی قلعه بیگی) چه باید شود؟ حالا وقت نماز است؟

دوست محمدخان: لشکر ملی بی تابی می کنند. حاجت به نمازنیست.... وقت کم است!

سرکرده حشری: ( به سوی شیرجان خان دست تکان می دهد) نماز می خوانی؟ نماز را یاد داری؟

سرور خان: شیرجان از دیگرانش فرق دارد!

عبدالغنی غندمشر: چه فرق دارد؟ حالا عاجزی می کنند... ورنه وقت قدرت شان سگ ها را نعل می کردند!

سرورخان: این جا ایستاده شویم بهتر معلوم می شود... هو؟ دردست سردارشاه محمود اشپلاق را می بینی؟

عبدالغنی غندمشر: اشپلاق؟ عجب!

 

فریاد حشری ها بلند می شود:

 

این ها نماز را یاد ندارند...

 خائن ها و قاتل ها را به نمازچی؟

خودم با تفنگ می زنم!

تخم های بد را زود گم کنید که دل ما یخ شود.

سرورخان: والله تیله تیله زیاد شد. یک سو شویم که زدن زدن نشود. زیرپای نشویم!

سردارشاه ولی: ( آهسته به عبدالغنی قلعه بیگی) نماز خواندن شان ضرورنیست.

عبدالغنی قلعه بیگی: راست می گویید...

عبدالغنی غندمشر: زیر خاک گم شده ایم! این ها معطل چی هستند؟

 

یک سرکرده قومی ناگاه به سوی اسیران می دود و گوگردی آتش می زند وزیر ریش ملک محسن می گیرد. ملک محسن سعی می کند صورت خود را دور بدهد، اما نیم ریشش می سوزد. یک حشری دیگر، زولانه او را از عقب چنان کش می کند که ملک محسن به زمین سقوط می کند.

 

حبیب الله کلکانی: ( به سردارشاه محمود) قسم وقرآن تان این بود که وقت مردن هم کسی را به نماز خواندن نمانید؟

یک حشری: ( به عوض سردارشاه محمود) تو به قسم وقرآن چه می فهمی؟

دوست محمدخان: ( به سرکرده های قومی) آرام باشید... سردار صاحب خودش می فهمد که چه وقت امر اور

( آتش) بدهد!

سرکرده قومی: سیل کن طرف شیرجان که با اشاره نماز می خواند!

سرورخان: نماز از مرگ نجاتش نمی دهد!

عبدالغنی قلعه بیگی: ( به دوست محمدخان) چرا معطل هستند؟

دوست محمدخان: گفته شده معطل کنید مردم دل شان یخ شود. دو بزنند، بد وبیراه بگویند و هرچه فغان بزنند... خوب است!

سرورخان: سیل کن. بچه سقو طرف کسانی که بدو رد برایش می گویند، مثل یک شکاری سیل می کند!

عبدالغنی غندمشر: اگردست و پایش در زنجیر نباشد، طرف مردم حمله می کند!

یک شهروندکابل: حبیب الله حیران حیران طرف مردم سیل دارد!

نفرپهلویی: باورش نیامده که گپ به این جا برسد! می بینی رنگش سیاه شده... چتیات گویی و دشنام مغزش را خراب کرده!

سرکرده حشری: برادران! این ها را عذاب کش کنیم!

 

درین هنگام دوست محمدخان به سوی جمع اسیران می رود و گوگردی را آتش زده به ریش فرقه مشرصدیق خان نزدیک می کند. ریش فرقه مشر دود می کند. دوست محمد خان بیخ گوش صدیق خان می گوید:

 

دوست محمد خان: دیدی که ایزد ریش خودت را سوخت؟

سرورخان: شروع شد... سقوی ها را لب خندق بردند!

عبدالغنی قلعه بیگی: برادران... راه بدهید که سرداران درین گوشه ایستاده شوند!

 

سردارشاه محمود و سردار شاه ولی ازمیان جماعت لشکر قومی بیرون آمده و درگوشه ای می ایستند. سردارشاه محمود نگاهی به سوی جماعت متحرک مردم می افکند. سپس دست خود را بلند کرده، طوری اشپلاق می زند که گونه هایش متورم می شوند. به دنبال آن، غرش تفنگ های ده ها تن از گروه ویژه آتش، همراه با هیاهوی شادیانه حشری ها درفضا طنین انداز می شود.

 

یک سرکرده حشری: بزنید که بچه های مردم راهمین طور زده بودند!

یک شهروند کابل: نماندند نماز بخوانند؟

نفرپهلویی: اگر به دل تو باشد، باید قاضی و مدعی را هم این جا بیاورند...

سرورخان: نائب صاحب این طرف بگذر که محشر شد!

عبدالغنی غندمشر: سیل کن حاکم صاحب... حمیدالله برادرسقو در فیرهای اول به زمین نیفتاد!

سرورخان: حالا افتاد!

سرکرده حشری: ارمان ما پور شد!

 

فیرهای شادیانه آمیخته با فریاد های مهیج لشکر قومی  از گوشه وکنار خندق به گوش می رسد.

 

سرورخان: لشکر قومی را ببین که دیوانه شده... اوهو! چه حال شد؟ هرکس سر مرده ها حمله می کند... یک طرف شویم که کدام سنگ یا چوب به فرق ما نخورد!

سردارشاه محمود: ( درحال حرکت به سوی ارگ)  ترتیبات خود را داشته باشید که خرابی نشود!

دوست محمدخان: ( به جماعت مردم) برادران! مرده ها را چرا می زنید؟ مرده را نزنید که بیخی از شناختن خلاص می شوند. دور شو ای لدو... بس کن... چوبت کم بود در پیشانی من بخورد!

یک حشری: جرنیل ها وکرنیل های خود مختار ختم شدند!

عبدالغنی غندمشر: کم مانده که مرده ها زیر سنگ ها گم شوند...

دوست محمد خان: امر سردار صاحب ها است که هیچ کس به مرده ها نزدیک نشود! بروید... ما مرده ها را سر از صباح، درچمن حضوری آویزان می کنیم که مردم ببینند وعبرت بگیرند.

 

شام فرارسیده وجماعت ملتهب کم کم پراکنده گشته است. صف فشرده حشری ها از هم می گسلد. دوست محمدخان تفنگچه را از کمر گرفته، به سوی پیکر های مقتولین می رود. با تفنگچه درکاسه سر یک یک از اعدامیان آتش می کند. روی پیکر فرقه مشر صدیق خان خم می شود می گوید: خداوند ریش خودت را سوختاند!

 

صحنه تاریک می شود.

 

پایان

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    ۱٢٠        سال شـشم       ثور/جوزا  ۱۳۸٩  هجری خورشیدی      می  2010