پرده دوم
صحنه اول
ساعت دوازده شب است.
سردار نادر روی کرسی نرم و راحت در کاخ دلگشای ارگ نشسته است. درسیمایش نسبت به روزهای اول ورود به کابل، علایمی از اعتماد به نفس و تحکم به مشاهده می رسد. عینک فلزی با شیشه های مدور، صورت استخوانیش را از حالت یک فرمانده؛ به یک پروفیسور اندوه آلود شباهت داده است. ریشش کوتاه ومایل به سپیدی است. هرچند تجلی زندگی چند روزه دربار، وجناتش را تا اندازه ای روشن ساخته؛ اما گونه هایش همچنان فرورفته و چشمانش خسته اند. وقتی درمیانه سالن راه می رود، قد بلند و اندام باریک، با سیمای فکورش کمی عجیب می نماید. درنخستین نگاه، هر بیننده ای، بلادرنگ از یک جفت نگاه های مظنون و مترصدش، حساب می برد.این احساس زمانی پر رنگ تر می شود که چشمان بیننده به کلاه سیاه نادر می افتد که اندکی به سوی گوش هایش پائین کشیده شده است.
شریف خان کنری یاور سردار محمد نادر، امیرحبیب الله کلکانی را به حضور شاه حاضر کرده است.
امیرحبیب الله با همان شال عسکری، چپلی به پا و لنگی کوچک، بی گانه با دپلوماسی وتشریفات، مختصر تعظیمی به جا می آورد:
سردار محمد نادر: خوب، حبیب الله خان، تقدیر همین بود که روزی با هم رو به رو شویم واز تو در باره اعمال وکردارت سوال کنم. پرسان وجویان مرا می توانی پس گوش کنی؛ لاکن چطوربا مردم چشم درچشم خواهی شد؟
حبیب الله کلکانی: سپه سالار صاحب...( با کمی پوزخندتلخ آمیخته با احساس دشمنی) یک امیرتو، یک امیر، من. بنده در برابر خدای خود جوابده است. چرا که خدای تبارک وتعالی تقدیر ما را می سازد. من و حکومتی های کوهدامن قرار خواهش خودت برای مصلحت وجورآمد به کابل آمده ایم. خط روان کردی وقرآن پیش کردی، ما هم آمدیم.
سردار محمدنادر: گمان نکن که در مقام پادشاه با تو گپ می زنم. خیر وشری که درملک آمد، کار تقدیر است. این را همه قبول دارند؛ این قدر است که در حساب دنیا چیزی هم به نام مؤاخذه وپرسان وجود دارد. بی شک، خداوند مهربان ورحیم است. لاکن بنده عاصی از پرسان خدا نجات ندارد. خدای متعال بندگان را خود سر و بی قانون رها نکرده است. دیر می گیرد؛ لاکن سخت می گیرد.
حبیب الله کلکانی: سپه سالار، به حساب بنده خاکی گپ بزن. بنده افسقالی خدا را کرده نمی تواند. از زبان خود گپ بزن. سخت وسست را چه می کنی. نوش جانت؛ پادشاهی را گرفتی مگرکاکه باش!
سردارمحمد نادر: غضب خدا سرت نازل شدو سرنگون شدی. زور ملت برایت معلوم نشده بود؟ آدم های مثل تو، هربدعت وناروایی که می کنند، می گویند این به حساب بندگی است. کار خدا علیحده است. به حساب بنده خاکی اگر گپ بزنیم، تو انکار می کنی که خدا شاهد اعمال وکرداربنده است؟
حبیب الله کلکانی: چشمانم کورو زبانم خشک، که حکمت های خدا را نبینم.
سردارمحمد نادر: توو نفرهایت هرکاری را که کردید، گفتیدکه کار بنده است. حالا که به غضب خدا گرفتار شده اید، می گویی که مصیبت اراده خداست. آیا خدا سیل بین بی غرض است؟
حبیب الله کلکانی: بی شک که خدا کارساز است. راست می گویی. از یک طرف ما وتو خدا خوانده نیستیم که درکار های خدا گپ بزنیم. درحساب کار دنیا، خلص بگویم که کار میان من وتو با شمشیر حل می شد. چشم به راه قوۀ سیدحسین از مزار بودم. قوه به وقتش نرسید. نفر و کارتوس کمبود شد. کار تغییر کرد. افسوس پردل خان را ازپشت به گلوله زدند... اگرنی ما هم پیش خود حساب وکتاب کرده بودیم. حالا که هرچه گپ دردل داری، ازمقام یک بنده گپ بزن. نه توخدای قادر را وسیله بساز، نه من، نه تو نفس پاک داری نه من. اگر نفس های ما پاک می بود این قدر نفر دربین ما کشته نمی شد.همین که خدا تخت را از من گرفت و به تو داد، معلوم است که ما بعد ازین خود را جور کنیم.
سردارمحمدنادر: بعد ازین خود را جور می کنی؟ چه رقم جور می کنی؟ عجب است... هیچ چیزدر بساط تان باقی نمانده لاکن گپ های کلان کلان از یادت نمی رود. حالا فهمیدم که جمله خورد وکلان حکومت سقوی را به چه مدا ومقصد با خود آورده ای؟ دیگر طماعی برای شما باقی مانده است؟ با رفقایت یک جایی آمده ای که مثل امان الله خان رتبه وتفنگ برایت بدهم؟
حبیب الله کلکانی: خیال نکن گپ خلاص است. کار شمشیر هیچ وقت خلاصی ندارد. فقط مرد میدان به کار است. خدا ترا هم امتحان می کند که چه نیت داری. من به زور خدا، حالا هم به دیگران رتبه و تفنگ می دهم. تو روی دار روان کردی، گفتی لویه جرگه می آوریم. جورآمد می کنیم، بعدازین طریق برادری بین ما وشما. خورد وکلان حکومت همه قرآن را ماچ کرده پیشت آمدیم، مهر پادشاهی را برایت تسلیم دادم. گفتم پادشاهی و مملکت امانت خداست. به کسی می دهد، از کسی می گیرد. مهر پادشاهی و ملک اوغانستان را پوره وسلامت پیش چشم مردم برایت تحویل دادم. قانع هستم که خدا هرچه بخواهد همان می شود.
سردارمحمدنادر: بین من وتو دیگر چه دعوایی باقی مانده است؟
حبیب الله کلکانی: هیچ دعوا و پلوان بخشی ندارم. خدا که این پادشاهی را از من گرفت و به تو داد، تا وقتی که دو باره به زور شمشیرحکومت را بگیرم، پیش ازپیش چه دعوای اضافگی کنم؟
سردارمحمدنادر: هنوزاز گفتار وکردارت نمی گردی...تو فکر می کنی که درین جا به مهمانی آمده ای؟
حبیب الله کلکانی: ما به حکم کتاب خدا، به مصلحت وجورآمد آمده ایم. تو که کدام مدای دیگر داری، یالله. گپ من و گپ مرد های کوهدامن یکی است. دو تا نمی شود. به ضد کفرسربالا کردیم. بازهم می کنیم. ببینیم که خدا چه می کند. مگروقتی کتاب خدا را پیش کردی که جنگ نشود، جورآمد شود. قبول کردیم. از اول گفته بودم که نادرخان بیاید؛ با ما دست یکی کند که قوی شویم. وقتی پول وپیسه روان کردم وبرادرت را روی دار روان کردم، نیامدی. خوب کردی که به زور شمشیرآمدی. ببینیم که حالا چه طریق را پیش می گیری!
سردارمحمد نادر: عجب آدمی هستی تو حبیب الله. یک کسی را در ده جا نمی دادند، خواهش داشت که اسبش را به طویله خان بسته کنند. تو بر سر پادشاهی، اغتشاش کردی و ملک ویران شد... نو ماه جنگیدی و هرچه از دستت آمد درحق ملت صرفه نکردی. حالاهم طمع جورآمدو مصحلت داری؟
حبیب الله کلکانی: با تو از اول حاضربه جورآمد ومصلحت بودم. اکثری نفرهای حکومت من می گفتند که اگر نادرخان درحکومت باشد، همه چیز جور می شود.
سردارمحمد نادر: لاکن من گفته بودم که ازکابل بیرون برو. تو لایق پادشاهی نیستی. مردم ترا قبول نکرده اند. چرا قبول نکردی؟
حبیب الله کلکانی: سردار... تو هم تخت را به جنگ گرفتی، من هم. حکومت لاتی وظالم امان الله را من به زورشمشیرازبین بردم. تو آن وقت کجا بودی؟ یک تک تفنگ هم نکردی. چطور حکومت را به تو تحویل می دادم؟ خانه ام آباد که گپ چهار نفر کلان و مکتب خوانده را به زمین نیانداختم و به حساب پره مردی، تا آخر درگپم ایستاد بودم که بیا ما و شما یک حکومت محکم بسازیم. مگر خبر می رسید که تو دیگران را درجمله آدم شمار نمی کردی خودت طرفدارامان الله بودی؟ نه! به خاطری که وطن را ایلا کرده رفته بودی.
سردارمحمدنادر: یک آدمی که درس وتعلیم ندیده وعمرش دردزدی و زورگیری تیرشده، چطور دعوا می کندکه لایق پادشاهی است؟
حبیب الله کلکانی: سردارصاحب، گپ سوخته نگو... من مرد میدان بودم وحالا هم که به حساب قول مردی پیش رویت ایستاده هستم، از گپم نمی گردم. معلوم می شود که حالی گپت تغییر کرده. خلص گپ، از تو برای خودم هیچ چیزی نمی خواهم. لاکن به رفیق هایم ناجوانی نکن... چرا این ها در روز های خوب وبد، به من مردی وجوانی کرده اند. این که گفتی نو ماه در حق ملت نا جوانی کردی، گپ غلط است... من نو ماه با تو، برادرانت ونفری جنگی ات سینه به سینه زدم.
سردارمحمد نادر: از این قدر خلق خدا که از یاغی گری هایت زیر خاک رفتند و خانه های شان تباه شد، کدام واهمه ای نداری، لاکن در غم رفیق هایت هستی! معلوم می شود از کردارت ندامت نکشیده ای!
حبیب الله کلکانی: اعلیحضرت... به نام من در مسجد ها خطبه شرعی خوانده شده بود، چطور می شود یاغی باشم؟
سردارمحمد نادر: تو غاصب سلطنت و قدرت بودی، خطبه ای را که چند یاغی و باغی به نامت خواندند، چه اعتباری داشت؟ کسانی که به نامت خطبه غلط خواندند، جواب خود را خواهند داد!
حبیب الله کلکانی: کسی حق مردم را غصب کند، گناه کار است. من حق کی را غصب کردم؟
سردار محمد نادر: حق ملت را غصب کرده بودی!
حبیب الله کلکانی: اگر مقصدت از گرفتن تخت پادشاهی است، پیشتر گفتم که خدا از کسی می گیرد و به کسی می دهد. حق ملت را نگرفتم، تخت پادشاهی را گرفته بودم که چند وقت پیشم امانت بود وحالا دردست توست! اگرملت امان الله را قبول داشت، چرا به رویش تیغ کشید؟ اگرملت طرفدارامان الله بود، چطورمیدان گریزشد؟
سردار محمد نادر: بلوا کردید که وطن خراب شود. تو لیاقت گرفتن تخت پادشاهی را نداشتی و حالا هم نداری...یاغی گری را شروع کردی و تخت پادشاهی را به خود گرفتی، چون اهلیت نداشتی، پیش خدا شرمنده شدی ودر برابر شریعت جوابده هستی!
حبیب الله کلکانی: تو اگر خود را درس خوانده و تعلیم یافته می دانی، خدایی بگو که چرا مردم بلوا کردند؟ یک علت داشت یا نداشت؟ تخت پادشاهی به لیاقت گرفته نمی شود، به زور شمشیر گرفته می شود. کسی که شمشیر زد، لایق است. زور شمشیر وسیله است اما خداوند تقدیر بنده ها را جور می کند. حالا سیل کنیم شریعت چه می گوید؟
سردارمحمد نادر: شمشیرکشی برای کشتن خلق الله را به گردن خداوند نیانداز... به خداوند تهمت مبند. خداوند به جای آدم های مثل تو، آدم های روشن ضمیر را قربت می دهد.
حبیب الله کلکانی: اعلیحضرت! تو هم دست به شمشیر بودی و کابل را گرفتی. به روی داری نشدی. ریش سفید و ملا وکلان های قوم را روان کردم، قبول نکردی و فقط از جنگ گپ زدی. درجنگ هم مردی نکردی. جسد پردل خان را چرا پیش چشم مردم از پای آویزان کردی... مردی همین است؟ غیراز خدا پروای چیزی را ندارم. مرا می گویی غاصب هستی که حق پادشاهی را از دیگران گرفتی. لاکن خودت که با من جنگیدی، با چه جنگیدی؟ به زور شمشیر جنگیدی یا نی؟ هزاران نفر را مثل گوشت دم توپ به میدان پیش کردی یانی؟ پس تو چطور مالیدۀ نرم شده هستی و من شقب و یاغی؟ توهم به خدا تهمت می زنی...این تخت از کی است که تو بالایش نشسته ای؟ اگر از مردم است، تو چرا سرش نشسته ای. اگر من غصب کرده بودم، تو از دست من گرفتی و غصبش کردی!
سردارمحمد نادر: ( به خنده می افتد) حبیب الله! هیچ تغییر نکرده ای. پوره می فهمم که اگر صدسال دیگر هم بگذرد، از سر مرکب خود پائین نمی شوی!
حبیب الله کلکانی: ( او هم به خنده افتاده) خدایی بگو... غلط گفتم؟ حساب خدا وراستی که شد، باید آدم تسلیم باشد!
سردارمحمد نادر: ( همچنان می خندد)
حبیب الله کلکانی: قسم می خورم اولین دفعه است خنده ات را می بینم اعلیحضرت!
سردار محمد نادر: تو نمی دانی که انتخاب خداوند برای پادشاهی، یک آدم جاهل نیست.
حبیب الله کلکانی: لاحول والله... سردار صاحب، باز پیش از خدا گپ زدی... از حکمت های خدا بنده چه خبردارد؟ از ملا و عالم دین سوال کن که آیا بنده ناچیز از نام خدا بر چیزی حکم کرده می تواند؟ من علم انگریزرا ندارم؛ لاکن عقل دارم و می فهمم که حق پادشاهی از خداست نه از بنده. اگرپادشاهی دراختیار بنده می بود، در دنیا هیچ پادشاه گردشی نمی شد.
سردار محمدنادر: به نام خدا و تقدیر گناهان خود را نپوشان. با جهالت و یک دندگی نمی شود پادشاهی کرد. با یک داره دزدان چطور خدا را خوش می سازی؟ افغانستان را دربدر کردی. هیچ کار خیری از تو دیده نشد. مکتب ها را بستی؛ بزرگان و آدم های خیراندیش را فراری دادی و ملک را به یک میدان مرغ جنگی تبدیل کردی. گناهت این است که درین کار های مکروه و حرام، پای خدا را هم داخل می کنی. حال اگر ملا و مولوی را حاضر کنم و قول و کردارت را غلط بکشند، چه می گویی؟
حبیب الله کلکانی: هیچ آدم بزرگ از من بدی ندیده است. اگرنی... بگو به کی ظلم کرده ام؟ اگر ملا و مولوی ایمان به خدا و سیرت نبی صلی الله علیه وسلم داشته باشند و همین چیزهایی را که تو می گویی، تصدیق کنند، حلقه دار را همین جا بالا کن و به گردن من بیانداز! تو نفس خود را با حکمت های خدا یکی می کنی. نگو خدا این طور است و آن طور نیست. تسلیم باش و فقط به حساب کار دنیا با من کش وکوب کن. رضای خدا کار هرکس نیست. رضای خدا درنظر تو این است که تخت را بگیری و حالا گرفتی...خدا همین که تخت پادشاهی را از من گرفت و به تو داد، معلوم است که از ما خوش نبود. بعد ازین نوبت توست... غم خود را بخور... چه می فهمی خدا در تقدیر تو چه نوشته است؟ به این نفر های چاپلوس دلت را خوش نکن...این وزیران و چاکران که اطرافت را گرفته اند و بلی بلی می گویند، امان الله خان را بازی دادند. مرا بازی
دادند و تو را فریب می دهند.
سردارمحمد نادر: حبیب الله! گپ را خلص کن... وقتی برایت پیغام دادم از ظلم وستم دست بکش و از کابل بیرون برو، چرا گوش نکردی؟
حبیب الله کلکانی: چیزی که به زور شمشیر گرفته شود، چرا مفت به کس دیگر بدهیش؟ توهم یک بنده خاکی، من هم... اگر امان الله از تو بطلبد که تخت پادشاهی را به من بده، می دهی؟ یا به من به حساب خدا وراستی پیشت آمده ام، می دهی؟ خانه ام آباد که چند دفعه پیشت نفر روان کردم؛ پیسه دادم که بیا سردار صاحب، پادشاهی در دست ما افتاده، دست بده همراه ما... فهمیده هستی، سردار هستی؛ کار دیده هستی، چرا نیامدی؟ به خاطری که روی تخت پادشاهی کس دیگری را شریک قبول نداشتی.
سردار محمد نادر: پیغام من با پیغام تو زمین و آسمان فرق داشت. تو ملک را به آشوب کشانده بودی ومن با خاندانم مثل ثالث بالخیر، تن به تقدیر دادیم تا اغتشاش را از وطن گم کنیم.
حبیب الله کلکانی: اغتشاشی چیست؟ نمی فهمم! اگر مقصدت چاکرولشکرمن است... این ها از آسمان نیافتاده بودند... یک طرف تو بودی، یک طرف من. یک تعداد غریب و بیچاره به دور من جمع بودند ویک تعداد دیگر را تو باغ سرخ وسبزنشان می دادی واز این طرف سرحد و آن طرف سرحد آوردی که بیخ مرا بکنی. بازهم می گویم که خانه رفیق های من آباد که یک رگ مردی داشتند. می گفتند سردار را بطلب که حکومت را جور کنیم. دست به دست جور کنیم نه این که تو بادار باشی و ما که به قیمت خون خود حکومت را گرفتیم، نوکری شما را کنیم. حال دیده شود تو از ما چه رقم در کار ملک کار می گیری!
سردارمحمد نادر: این همه بربادی و مصیبت هیچ سرتو تأثیر نکرده است... حبیب الله! طوری گپ می زنی که سرتخت سماوار نشسته باشی. پادشاهی تدبیر به کار دارد. علم به کار دارد و مردم داری به کار دارد. تو چه گفته همه چیز مملکت را از بین بردی. امان الله خیال های کلان داشت؛ لاکن یک کارخورد از دستش می رفت.
حبیب الله کلکانی: اولا... حکومتی که در یک پای پلیچک چپه شود، حکومت نیست. یک چیز پوده اگر به دست من و تو خراب نشود، آخر به دست کس دیگری خراب می شود. دردیگر ملک ها، شنیده ایم که چه کروفر است و مردم های پخته و قد راست در رأس کار است ( غیر از ملک های سرحد جای دیگری را ندیده ام مگر دیگران قصه کرده اند) و آبادی را ببین که سرت چرخ می خورد. حکومت امان الله در دست چند نفر حرام خور افتاده بود. یک حوالدار می آمد درقریه؛ غیر از جزیه گیری واولجه هیچ کاری نداشت. آفتاب واری معلوم است که غیر از حرام خوری و بی دینی کار دیگری نداشتند. کارشان نامعلوم، لاف شان دنیا را گرفته بود. کسی هم بازخواست گرنبود. شاه می رفت درملک های خارجی به چکر، چهار تا دلال دریشی پوش شراب خور، مردم را سواری می کردند. این چه حکمت بود که حکومتش به دست آدمی مثل من که در اردویش هزار تا مثل من پیدا می شد، چپه شد؟ معلوم است که یک گپی، یک دردی
بود که این طور شد. دومش... چه چیزی را از بین برده ام که تو و امان الله جور کرده بودید؟ اسلحه و توپ هایی را که جمع کردی و جنگ کرده آمدی تا کابل، هوایی انداخت می کرد؟ معلوم است که نفر را می زدی و آبادی ها را خراب می کردی. گل که در دستت نبود!
سردارمحمد نادر: امان الله به کمک احمد علی خان سرت دست کشیدند. تو همراه چند رهزن دیگرجرأت گرفتید. امان الله رتبه و تفنگ برای تان داد... آخرش بلا شدی و ملک را لگدمال کردی. فکر نکرده بودی که این ملت خدایی دارد و یک روز به چنگ عدالت می افتی. تفنگ را در دست های تان دادند لاکن عقل تان را به دست شیطان دادند. چه گم کرده بودید که یک دم شوق پادشاهی درکله تان زد. فکر نکردی که هرچه در نصیب تو واری آدم باشد، تخت پادشاهی نیست. کی زیردیگ تان آتش کرد؟
حبیب الله کلکانی: سردارصاحب، گپ هایت پهلو دار است. دربی سوادی من بازی نخور. کسی یک روز در دسترخوان مردی نان خورده باشد، می فهمد چه رقم دل کسی را که مثل یک بهادر به پیش یک بهادر دیگر آمده است، نرنجاند. گپ زدنت به یک عالم و یک پادشاه نمی ماند. مرد واری گپ بزن که اگر از دنیا هم برویم، زخمش در دل ما نماند. خدای تعالی چند روزی به من نعمت پادشاهی داد. امروز جای من، تو دربار کرده ای. چشم بخیل کور. حق داری که جنگ کردی و گرفتی.
سردار محمد نادر: حبیب الله خان... به من بگو که جغه و کمالت چه بود که امان الله غافل ترا رتبه و تفنگ داد و آخرش هم بلای جان خودش چی که قریب بود مملکت را از بین ببری!
حبیب الله کلکانی: مملکت چرا از بین برود؟ مملکت را به زور خداو به قوت شمشیرنگه می کردم. غیر از تو کدام کس دیگری بود که طرف اوغانستان چپ سیل کند؟ چند روز نبی خان آمد و شراب خوری کرد. سر سفیر روس چشم کشیدیم، بگیل شد وگریخت. من گفتم دروازه صندل را از هندوستان می آورم یا تو؟ من ایرانی ها را درهرات چخه گفتم یا تو؟ من کمربسته بودم که سمرقند و بخارا ( ملک های اسلام) را می گیریم یا تو؟ من پادشاه بخارا را عزت می کردم یا تو؟ همین حالا او بیچاره کجاست؟ آمدیم سر این گپ که امان الله خان غلط کرد که دست طرف ما دراز کرد و ما شیرک شدیم. ما از اول شیرک بودیم و حالا هم هستیم. من مثل یک بهادر ترا به حکومت خواسته بودم، نیامدی، لاکن خودم دست خالی پیشت آمده ام.
سردار محمد نادر: تو از بی جگری های امان الله و حاکم های بی غیرتش استفاده کردی. کله ترا کلان کردند. ملک وملت را بازیچه فکر کرده بودید که هرچه کردید کسی پرسان وجویان نکند؟ تو که به لطف و عزت داری امان الله وفاداری نکردی، چه گونه سرت اعتماد شود؟ هوای چند روزپادشاهی به حدی سر به هوایت ساخته است که خود را به نظر یک بهادر می بینی. شما مردمی هستید که اگر طناب تان را شل کنند، طناب را چنان کش می کنید که صاحب طناب به سینه کش شود. امان الله شما را نمی شناخت. برای شما یک عبدالرحمن خان به کار است!
حبیب الله کلکانی: امان الله خودش را هم نمی شناخت. راه از پیشش گم بود. گاهی از روی غرور، چادرزن ها را از سرشان پس می کردو گاهی سرش زور می آمد، لنگی می زدوبا چند ملاو مولوی درباره دین بحث می کرد. خدا که چپه گی بیاورد، غیرت به درد نمی خورد سردار صاحب... درحکومت امان الله درد ملت که زیاد شد، کسی نتوانست کسی را بگوید که این طورنکن. ما هم به داد رسیده بودیم که چرا در ملک اسلام پرسان وجویان نیست. حاکم به دل خود، مأمور به دل خود، ولسوال سر به خود، هرکس به نام حکومت هزار رقم بی سری می کرد. مردم دل پر داشتند وبس برادر... بگیر بگیر شد و من درحسین کوت همراه رفیق ها اختلاط داشتیم که نفر آمد و گفت بیائید کابل برویم که امان الله وعنایت الله گریخت. ملا ومولوی فتوا دادند که توپادشاه اسلام هستی. کمرت را بسته کن. لاکن یک چیز را برایت بگویم که امان الله خان خودش نامردی کرد.
اگرنی خدا شاهد است غرضش نداشتیم. خدا زدش!
سردارمحمدنادر: تو یک عسکر ساده بودی. عسکر ساده چی، که از داره بازی و راه گیری، دهقانی از یادت رفته بود. درین وقت پادشاه، والی خود را پیشت روان کرد. دل آسایت کرد. پادشاه شخصاً به تو رتبه و تفنگ داد. تو این را نامردی می گویی؟
حبیب الله کلکانی: سردار... تو از راز ما خبر نداری. ازاول می خواستم با امان الله خان بازوبدهم. امیدداشتم از من کاربگیرد که ظلم وخود سری کم شود. سیدحسین شاهد است که دو دفعه پیش محمدولی دروازی عرض کردیم که تسلیم می شویم. به غازی مرد بگو که از ما کاربگیر. دفعه اول درباغ خود ولی خان رفتیم وگفتیم که شاه از گپ تو تیر نمی شود. ما تسلیم هستیم به شرطی که از ما کاربگیرید. دفعه دوم تا پل محمودخان ومنار یادگارپیش ارگ خپ وچپ آمدیم واحوال دادیم که ولی خان از ما پیش شاه شفاعت کند که خاطرما هم جمع شودو خاطرحکومت هم. لاکن بی غیرتی کردو ترسید واحوال داد که صلاحیت عفو شما را ندارم. ازدیدن ما ترسید.
سردار محمد نادر: ( لبخندی بر لب) از امان الله خان قصه کن که چطور نامردی کرد؟
حبیب الله کلکانی: قول و قرار کرد که گذشته گذشت وبعد ازین، من پادشاه و شما رعیت. امر داد که احمدعلی رئیس بلدیه قرآن شریف را که امان الله درآن مهر وامضاء کرده، درمجلس بیاورد. گفته بود هر مشکلی که بوده بعد ازین حل شدوخلاص. سیدحسین را گفتم که امان الله درقول خود ایستاد است؟ سیدحسین گفت: به خدا معلوم. مصلحت ما این شد که بیا امتحان کنیم. رفتیم درمخابره چاریکار. مخابره چی را گفتم که تلفن ارگ را رخ کند. رخ که شد، به حاضرباش گفتم مخابره چی را بسته کن. گوشک را گرفتم. به امان الله گفتم من احمدعلی خان هستم. گفت:
بگو چه گپ است؟
گفتم بچه سقو در دستم است. کارش خلاص است. چه امرمی کنی؟
دفعتاً گفت که این سگ رهزن را زود بکش!
باز گفتم: اعلیحضرت صاحب، به امرخودت در قرآن قول کردیم که غرض دارشان نباشیم، چطور می شود؟
باز صدا کرد که سرش را بزن. تو با حبیب الله عهد وپیمان کرده ای نه من!
به امان الله خان گفتم:
من حبیب الله هستم و کل گپ هایت را شنیدم. تو که در دلت نامردی است، خود را قایم کن!
حالا خودت قاضی. درین مسأله چه فتوا می دهی؟
سردار محمد نادر: به تو کی فتوا داد که حکومت را خراب کنی و خانه جنگی شود؟! چطور به خود حق دادی فتنه بر پا کنی و لشکر بکشی و بیعت بگیری؟ امان الله قول شکنی کرد، باید تو حوصله می کردی واز گپ تیر می شدی.
حبیب الله کلکانی: اول بگویم که دور امان الله خان هم آدم های مرد کم نبود. عسکر ومنصب دار غندشاهی را که اسیرگفته، پیشم آوردند، دیدم که آدم های مرد و نمک حلال بودند. گفتم شان که شما دشمن های با غیرت بودید که به نان ونمک امان الله وفاداری کرده و تا آخر با من جنگیدید. بعد ایلای شان کردیم که بروند. دوم این که، تو از کی فتوا گرفتی که جنگ کرده بیایی و همه جای ها را خرمن بکوبی وارگ را به توپ بسته کنی. ارگ شاهی را نفرهای کی خراب کرد؟ خبردارم که یک متر فرش و یک قاب ظرف وچوکی درارگ نماند. چه شد؟ کلش اولجه شد... جوابش راتو می دهی؟ من که بودم، یک خس از ارگ و از آل و عیال خودت بی جای نشد. یک دفعه پردل خانه یک سردار را گرفته بود، فرم ونشانش را کندم به رویش زدم وگفتم: ما و شما همین طور قرآن کرده بودیم؟ چپ ماند. گفتم برو درخانه ات بنشین.خدایی بگو.. می فهمم که هیچ کس نمی
تواند هم جنگ کند و هم ملک را آباد کند. تو با پادشاه اسلام جنگ می کردی. چرا بیعت نکردی که هیچ جنگ نمی شد؟ جنگ به خاطر پادشاهی کردی. ملت چه کاره است؟ ملت همان بود که نصفش را من لشکر ساختم و نیمش را تو. من وتو کی هستیم؟ ملت نیستیم؟ مخلق خدا نیستیم؟ اگر ویرانی شده، هردوی ما پیش خدا پرسان می شویم.
سردار محمد نادر: هرچه از تو سوال کنم، گپ خود را می زنی. خبر داشتی که ملک محسن وخواجه بابو و سیدحسین درحق مردم چه می کردند؟ نام داره دزدان را «کرنیل خودمختار» و «جرنیل خودمختار» گذاشته بودید و مردم ازنام تان درخانه های شان می لرزیدند.
حبیب الله کلکانی: خبر داشتم. اول این که خواجه بابو برای تو جانفشانی می کند. بعضی آدم های خس خور درخیانت. همان کار هایی را می کردندکه حالا نفر های تو می کنند. خدا که عقل آدم را بگیرد، مثل بابو وملک محسن می شود. مثل حاکم های امان الله می شود. خواجه بابو همین حالا به تو خدمت می کند. از کاروکردارش خوش هستی. ما تازه پیشت آمده ایم. سردار،کلایت را قاضی بساز وبگو... راست بگو... خودت خبرداری که از چند روزی که آمده ای، ملک ودارایی حکومت وغیرحکومت در دست کی هاست؟ خبر داری که اشپلاق مسابقه اولجه مال و منال مردم در دست شماست؟
سردارمحمد نادر: تو و داره ات به حدی ملک را بی نظم کرده اید که درین گیرودار، دم هیچ کس را نمی شود گرفت. لاکن من به زودی همه کسانی را که زندگی و اداره ملک را اخلال کنند، چنواری می کنم. اگر علی الحساب دست اولجه گران و دزدان را بگیرم، هیچ نظمی باقی نمی ماند و مثل نوماه پیش تنها می مانم. مگر فرق ما وتو این است که درسرمن عقل و تدبیرحکومت داری است، لاکن تو ازآن بوی نبرده ای!
حبیب الله کلکانی: سردار، اگر زور شمشیر و تدبیر نمی داشتم، سه دفعه تا سرحد فراری نمی ساختمت! اگر ایلا کردن نفری قومی در جان ومال مردم و دارایی حکومت عقل وتدبیر است، خدا آن عقل را به من ندهد. درلشکر من چند ملک محسن و سیدحسین بود؛ لشکر تو همه شان سیدحسین و ملک محسن هستند. به یک حساب خوب می کنی. رفیق های خود را قدر می کنی. نوش جانت که تخت را گرفتی وحالا عیش کن. لاکن گپ سوخته نزن!
سردارمحمد نادر: حالا تاوان رزالت های ملک محسن را کی می دهد؟ برای آل و عیال دسته دسته مردم های بزرگ وباعزت را که اعدام کردی، چه می گویی؟ در خرابی وویرانی دلیل ودلایل گفتن چه فایده می کند؟ این را بگو که در باره تو ورفقایت چه فیصله کنیم؟
حبیب الله کلکانی: سردار صاحب، به نام قرآن، خود را به تقدیر خدا سپرده آمدیم. وگرنی، شمشیر وتفنگ هنوز هم درشمالی ذخیره است. هرکه تاوان کارهایش را خودش می دهد. کسی درگور رفیق خود نمی درآید. درپادشاه گردشی جنگ و کشتار شدنی است. همین حالا خودت تخت را به کس دیگری می دهی؟ آمدیم به این که نفر ها را چرا اعدام کردم. مقصدت از کیست؟
سردار محمد نادر: سردار علی احمد، سردار حیات الله، سردار عثمان خان تگابی، قاری دوست محمد وهزاران نفر دیگر را چه گفته دردهن توپ پراندی؟
حبیب الله کلکانی: کسی مثل یک مار از پشت سرت حمله کند، چه می کنی؟ کل شان نامرد و نمک حرام بودند. وزارت وریاست و ولایت دادم، بی سواد گفته سرم راه جوری کردند. قریب بود وقت نماز خواندن درمسجد عیدگاه از پشت مرا بزنند. بی سواد عقل ندارد؟ بی سواد که تخت پادشاهی را می گیرد، چند تا بزغاله بروت ازچنگش خطا می خورند؟ علی احمد خان شراب می خورد. زنکه باز بود. هرجای که می رفت دعوای پادشاهی می کرد. همه چیز را ریشخندی فکر می کرد. هرچند خدا شاهد است که به کشتنش راضی نبودم. رفیق های نااهل، بی خبراین کار را کردند. علی احمد به این خاطر کشته شد که خواهر امان الله را بازی داده بود! مگر وقتی گفت که او خودش سرش صدا کرده بود. گپش را قبول کردم. لاکن حیف شد. سردار عثمان را به خاطری کشتم که قصد کشتن خودم را داشت ودوم این که آدم دو روی بود. می ماندمش، دو باره سرمی برداشت. خدمتش را
زیاد کردم. اما نفهمید. بچه ها را گفتم که در یک صندوق زنده قیدش کنید؛ صندوق را درون قبر بمانید وسر خاکش شلغم بکارید!
سردارمحمد نادر: قاری دوست محمد خان یادت رفت!
حبیب الله کلکانی: او را به خاطری اعدام کردم که راپور رفیق های خود را به ما داده بود. رفیق هایش که اعدام شدند، چه ضرورت بود یک نامرد زنده بماند؟ اگر زنده می ماند، بازدرحق یک مسلمان دیگر نامردی می کرد.
سردارمحمد نادر: حالا چه مطلب داری؟
حبیب الله کلکانی: گفته بودم که اگر از جنگ اوغانستان خلاص شوم، در مسکو و لندن به دشمنان اسلام سبق می دهم!
سردارمحمد نادر: تو لندن و مسکو را دیده ای؟ تفنگ و جبه خانه دیگران درنظرت نمی آید؟ می گویم که عقل وفراست نداری، باز از آسمان گز می کنی!
حبیب الله کلکانی: توکل به خدا... آمدیم پیش تو، عقل ما در دست تو سردارنادر. تو پادشاه، ما رعیت!
سردار محمد نادر: این قدر که نام خدا را می گیری و توکل می کنی، چرا مرا کافر خوانده بودی؟
حبیب الله کلکانی: خبرندارم. اگرکار همان منشی ها و وزیران باشد، چیزی گفته نمی توانم.
سردارمحمد نادر: درجنوبی از طیاره ورق هایی را تیت کردید که درآن نوشته کرده بودند: نادر خان قاتل امیرحبیب الله است. عوض آن که همراه برادرانش به زیارت خانه خدا بروند، به زیارت فرانسه رفتند. من حبیب الله به تمام مردم امر می کنم که خون این خاین را بریزند و خود را غازی کنند. هرشخصی که نادر خان را زنده بیاورد، چهار هزار روپیه، هرشخصی که سر او را بیاورد، سه هزار روپیه وهرکسی که سه برادر را زنده بیاورد، یک هزار روپیه نصیب می شود.
حبیب الله کلکانی: من پادشاه اسلام بودم. خادم دین بودم. تو بیعت نمی کردی. وظیفه داشتم ازتو بیعت بگیرم یا کارت را ختم کنم. چند دفعه به دست برادرت شاه محمود خان لک ها روپیه روان کردم. پیسه را گرفتی، نیامدی وجنگ کردی. به حساب مسلمانی، خودت یاغی وباغی وبرادرت نامرد ونمک حرام بود.
سردارمحمدنادر: اگر تو همین اندازه می فهمیدی که من به خاطر ملک و ملت چقدر رنج بردم واز زندگی خاندانم تیر شدم، ترا با همین گپ هایت رتبه می دادم وبا خود نگه می کردم.
حبیب الله کلکانی: ما هم درحفاظت مملکت جنگ کردیم و تکلیف کشیدیم. چه شکوه کنیم؟ کار وطن بود. زندگی ومرگ به دست خداست. حالا که اختیارکار ملک دردست توست، شنگ خود را نشان بده!
سردارمحمد نادر: بی شک که خداوند اختیارملک را برای من داده. لاکن خدا نزد خدا مسئول هستم که داد مظلومان را از شرارت پیشه گان بگیرم. مردم را از مزاحمت آدم های مثل تو خلاص کنم. من که می بینم، اصلاح کردن آدمی مثل تو محال است. اگراز دایره بیرون شدی، در دام دیگران می افتی و اغتشاش دیگر به راه می افتد. کسی که همه چیز در زبانش باشد، به درد کار های کلان نمی خورد. کسی که دروازه صندل را نادیده، جهرمی زند که آن را از لندن و هندوستان می آورد، چه کار های دیگری از وی سر خواهد زد. کسی که پادشاه مملکت را رو در روی یاغی وباغی می گوید، اگرقدرت دو باره پیدا کند، لحاظ کسی را خواهد کرد؟
حبیب الله کلکانی: خدا پادشاهی را به تو لایق دانست، ما کدام دعوای دیگر نداریم. ما به عهد قرآن آمدیم؛ بیعت کردیم. تو امر کن!
سردارمحمد نادر: حبیب الله، در نو ماه جنگ بیعت نکردی، تا که جبه خانه ارگ از بین نرفته بود ویک کارتوس درتفنگ داشتی، به حکم تقدیر جنگ کردی. حالا به گپ هایت چه اعتبار است؟ تنها قبول کردن گپ هایت مشکل را حل نمی کند. تو همه چیز را به تقدیر خدا بسته می کنی. از گپ هایت معلوم است که کله ات هیچ وقت ازبغاوت فارغ نمی شود. بر آدم های مثل تو نمی شود حکومت کرد.
حبیب الله کلکانی: سری که از کاکه گی وشمشیرزدن خالی باشد، کدو است سردارصاحب!
سردارمحمد نادر: لب لباب گپت که این طور است؟ پس چرا تسلیم من شدی؟
حبیب الله کلکانی: به عهدو پیمانت تسلیم شدم، وگرنی، به هیچ بنده خاکی گردن نمی مانم!
اذان ملای صبح بلند می شود.
حبیب الله کلکانی: شاهدی از حق آمد سردار صاحب، برویم که وقت نماز است!
نادرخان از جا بلند می شود و شریف خان سریاور، حبیب الله کلکانی را به نظارتگاه منتقل می کند.
ادامه دارد.... |