پرده چهارم
صحنه اول
نظارت گاه مؤقت عقب کاخ دلگشای ارگ سلطنتی کابل. امیرحبیب الله کلکانی، عطاءالحق خان، فرقه مشرصدیق خان و سیدحسین روی کمپل های چرکین عسکری نشسته اند. سقف نظارتگاه خیلی بلند است وکلکین های کوچک مشبک اتاق تقریباً به سقف نزدیک اند. درگوشۀ بیرونی نظارتگاه، عدۀ زیادی از محافظان با لباس های محلی و تفنگ های دراز در رفت وآمد اند. دوست محمد خان کندک مشر ارگ با سربرهنه و دریشی نظامی نو دوخت، درجمع محافظان نشسته است.
در چوبی نظارتگاه باز شده شیرجان خان پا به درون می نهد. محافظ محلی در را دو باره می بندد.
حبیب الله کلکانی: مانده نباشی صاحب زاده!
فرقه مشرصدیق خان: این طرف بنشین شیرجان ...دیر مجلس کردی.
حبیب الله کلکانی: کی را دیدی؟
شیرجان خان: خودش بود!
فرقه مشرصدیق خان: دیگران هم بودند؟
شیرجان خان: تنها خود نادرخان بود!
عطاءالحق خان: یک پیاله چای بگیر.( روبه حبیب الله) آهسته گپ بزنید... کسی گوش نباشد!
حبیب الله کلکانی: چه گپ مانده که دیگران گوش کنند... بمان معلوم شود چی گفته؟
فرقه مشرصدیق خان: ( روبه سوی شیرجان خان) نی که نادرخان از قول خود گشته؟
شیرجان خان: خوب پخته! طوری گپ می زند که بین ما هیچ قول وقراری نشده.
سیدحسین: ( کمی دستپاچه) چطور؟
شیرجان خان: ( روبه حبیب الله) نادر از لفظ خود گشته...خدا خیرپیش کند!
حبیب الله کلکانی: رنگ زردی نکن، به قوت باش شیرجان!
شیرجان خان: ( بالحن افروخته) درخت از دسته خود تبرمی خورد. تو امیربودی، کلان قوم تو بودی...چطورشد که چند بی غیرت پلو خور همه را درچنگ بلا دادند!؟
فرقه مشرصدیق خان: راه خدا نبود که مردم را درمیدان ایلا کردیم و به پای خود آمدیم که بی عزت شویم!
حبیب الله کلکانی: قوم وطایفه ای که گپش یکی نبود، همین طورمی شود!
عطاءالحق خان: بمانید یک بار بشنویم... بعد در باره اش فکر می کنیم. ( روبه شیرجان خان) نادرچه گفت که این طورپرموچ شده ای؟
فرقه مشرصدیق خان: گفته بودم که ازین خاندان حذرکنید!
شیرجان خان: خودکشی می کردیم، بهتر بود. مثل یک اسیرجنگی با من گپ می زد. با اسیر چه طورگپ می زنند؟
فرقه مشرصدیق خان: دو شب پیش که چند دقیقه اختلاط کردیم، رفتارش تغییر نکرده بود. مرا گفت: آخرچطورشد که آمدی صدیق خان؟ گفتمش که چرب زبانی های این چاپلوس( سیدمحمد برادرخواجه بابو را می گویم) مرا غافل ساخت. این مادیان گردن عقلم را گمراه کرد ورنه، سه بار دیگر تا سرحدات پیش می انداختمت! خنده کردو گفت: هرچه بود گذشت... ازین بعد، خدا کارها را خوب کند!
شیرجان خان: صدیق... چه بگویم؟ روز های پیش، مار بود؛ حالا اژدر شده است. او اول فکر کرده، بعد، کارها را سربه راه می کند؛ مگر ما آب را نادیده موزه را از پا کشیدیم. امتحان خداوند این بار بسیار سخت است!
فرقه مشرصدیق خان: کار دردست کلان های ما بود. ما عسکر بودیم!
حبیب الله کلکانی: کدام ما عسکر نبودیم صدیق خان؟ وقتی که کار ها جور می بود، کسی ازین گپ ها نمی زد. حالا چرا برف خود را دربام یکدیگر بیاندازیم؟ مردی و کاکه گی و یک جو مردی، خوب چیز است. ما که آمدیم، دریک قول وقراربندماندیم... گفتند به قرآن قسم می خوریم که با شما یک جا حکومت می سازیم. جرنیل ها و کرنیل ها چرا میدان را ایلا کردند؟
شیرجان خان: ( اندوهناک) امیر! بارتقصیرهمه ما... همۀ مردم... درگردن توست. مردم تا آخرین روز، پشت امیر، (خادم دین) می رفتند. امیر هرجا برود، مردم همان سو می روند. تو که میدان را خالی کردی، ازدیگران چه طمع داری؟ دیگران را روان می کردی و خودت همراه چند کلان دیگر همان جا می بودید که نتیجه برایت معلوم می شد. مرد وزن دهان ترا سیل بودند که چه می گویی! بالای خود سر نداشتی که امر کسی را بشنوی. امرمی کردی، چپ وراست نفر می دوید. چه گفته پیش شدی و خود را به دام انداختی؟
حبیب الله خان: به زورخدا... بی غم باشید. خودم به جای همۀ تان سینه را سپر می کنم. بعد ازین هم، رأی نزنید.
شیرجان خان: ( کمی می خندد) ای امیر، بی شک که مرد هستی!
حبیب الله کلکانی: چرا خنده می کنی، صاحب زاده! کدام چیزدیگر دردل داری...نی؟
شیرخان خان: یک قصه یادم آمد. ( سوی مخاطبان می نگرد) یک هفته پیش ازین که حکومت را بگیریم، من و کریم خان یکجا با امیرصاحب درپشت یک تپه گک درباغ بالا مرکز گرفتیم. امیرتا ازاسب تا شود، یک گلوله توپ درنزدیکی ما انفجار کرد. خود را انداختیم؛ مگرامیرازاسب تا نشد. گفتم مردخدا خود را به زمین بیانداز. امیرگفت: درزمین که افتادی، سرت خم می شود. وقت سرخمی نیست. وقتش است که گردن خود را بالا بگیری که نفری های امان الله بفهمند که ایلادادنی شان نیستیم. دیدم شانه خود رامحکم گرفته. پیش رفتم، ازبین دست هایش خون جپه می کرد. گفتم: چه شده زخمی شده ای؟ دفعتاً گفت مرمی خوردم. سینه من سپر شماست...رأی نزنید. دستش زیاد زخمی شده بود و رفتیم حسین کوت. ای امیر، حالا هم عین همان گپ را زدی!
حبیب الله کلکانی: در هر کارخدا سبب ساز است. همه یکجا هستیم. اگر زنده یا مرده!
فرقه مشرصدیق خان: ( روبه شیرجان) از گپ های نادر چه فهمیدی، در باره ما چه پلان دارد؟
شیرجان خان: همین قدر می گویم که خدا کارساز است. ازبنده کار خلاص است!
حبیب الله کلکانی: لویه جرگه و جورآمد چه شد؟
شیرجان خان: ( اشاره به سیدحسین) ازین شخص پرسان کن که شوق صدراعظمی حکومت نادرخان را دارد! کل این راه جوری ها در دست سیدحسین بود!
سیدحسین: شیرجان به اندازه دهانت گپ بزن. از چه خبر داری تو؟ در کوته زندان هرچیز را پیش خود گزوپل می کنی. پادشاهی را ما و شما هم دیده ایم که وقت سرخاریدن نمی داشته باشی. حوصله کنید چند روز بعد، مسأله معلوم می شود! چرا ترسیده ای؟
شیرجان خان: آغاصاحب... حالا پت کردن کار وکردار ما فایده ندارد. سیدجعفر را کی به ارگ آورد؟ تو آوردی! سیدجعفر مثل بچه نر به نادرخان مخبری می کرد. کوشش کردم از دم دست امیر گمش کنم، نماندی. چرا سرش را نزدید؟ قریب بود دختر نادرخان را به حمیدالله خان نکاح کند. بهانه اش این بود که باید دوقوم یکی شوند. سیدجعفر سر به خود این کار را می کرد؟ آمد پیش امیرصاحب که دو هزار پوند بده که سرداراحمدشاه فرانسه برود ونادر خان را بیاورد. عقل قبول می کردکه نادرخان خودش قوماندان جنگ، به گپ سرداراحمدشاه به ما بیعت کند؟ معلوم بود که رفتن سرداراحمدشاه یک راه جوری بودکه ازخزانه حکومت دوهزارپوند درجیب بزند وبگریزد.
سیدحسین: تو که ازین قصه خبرداشتی چرا چپ ماندی؟ تو حاکم اعلی ارگ بودی!
شیرجان خان: ( اشاره به حبیب الله) امیرخودش شاهد است...( روبه حبیب الله) برایت راپورندادم که سیدحسین به کمک سیدجعفر، بچه کلانش را مخفیانه پیش نادرخان روان کرده که به تو بیعت می کنم به شرطی که مرا درپادشاهی خود وزیر دفاع مقررکنی؟! بسیار کوشش کردیم که امیر درجنگ برضد نادرخان، کمرخود را شخ بسته کند. لاکن سنگ اندازی های شما نماند که کارتمام شود!
سیدحسین: بنشین صاحب زاده! ترا به جنگ وپادشاهی چی؟ خودت سال ها حاکم امان الله بودی ورفیق های ما را به دهان بلا داده ای!
شیرجان خان: قهرت می آید؟ مرد کسی است که به یاران و رفیقان خود دروغ نگوید.
سیدحسین: لاحول والله...مغزم را خراب می کنی...صاحب زاده تیارخور!
شیرجان خان: آغا حالا وقت چتیات گفتن نیست.
حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) آغا مرد واری اقرار کن که خطا کردی. کل ما خطا کردیم و حواس ما جمع نبود. هرکس هرچه می کرد، کسی نبود دستش را بگیرد که چه می کنی! اگر قضا فلکی گپ به من می رسید، کاری می کردم. درغیرآن، هرکدام تان خود مختار بودید. اولش هیچ نفهمیدم که تو چه گفته، سیدجعفررا آوردی بیخ گوش من که این رئیس دفتر است. درآن وقت بیروبارک فکرم نرسید که سیدجعفر چه رقم آدم است. پسان (حالا) ازدهان شما می شنوم که نفر نادرخان بود. گپ زده می شود، قهرتان می آید. وقت پادشاهی... هرکدامت، نادرخان، نادرخان می گفتید. ازاصل ونسبش تعریف می کردید. از کاکه گی وغیرتش صفت می کردید. می گفتید بدون نادرخان پادشاهی ما به جایی نمی رسد. حالا چرا لب وروی تان کشال شده؟ ( روبه عطاءالحق خان) تو درمیدان هوایی برای نادرخان تاق پذیرایی گل پوش را ایستاد نکردی؟ حالا چه جواب داری؟
عطاءالحق خان: امیرصاحب، کارهای که من کردم، درآن وقت ضروری بود. به امر تو کردم. ازچهارطرف، راه سرما بند بود. سه طرف درجنگ بودیم. با نبی خان چرخی درقطغن، با نادر خان درجنوبی و کشمکش با مردم هزاره که هیچ وقت به تو بیعت نکردند. تاکی جنگ می کردیم؟ مردم خسته شده و تفنگ وجبه خانه درخلاصی بود. اگرنادررا به کابل می آوردیم، یک راه حل پیدا می شد. راپورها را برایت می دادم که نادرخان از طرف انگریز اسلحه و تفنگ می گیرد وبه زودی دست ما خالی می ماند. مگرمن چه وقت گفتم که بیایید یک دم خود را به چنگ نادر بیاندازید!
حبیب الله کلکانی: بچه صاحب زاده زیاد پس گپ نگرد. من پشت وروی شما واری آدم های مکتب خوانده را شناخته نتوانستم. تو از اول گردن نرم داشتی وحالا هم سرزخم ما نمک می اندازی. ( روبه سیدحسین) عطاءالحق از اول شنگ خود را نشان نمی داد. روزی که همراه چند کرنیل و جرنیل از طرف امان الله وعنایت الله درحسین کوت روی دارمی آمد، گاهی به طرفداری امان الله گپ می زد گاهی نا معلوم. ( روبه عطاءالحق) خودت مرا نگفتی که بیا به عنایت الله خان بیعت کن. که دو فرقه نفر درخیرخانه جمع شده... شصت هزار نفر سرتان حمله می کنند. تفنگچه را سرت کشیدم وگفتمت که ازین فرقه ها نمی ترسم. اگر شمالی وال نمی بودی، مغزت را می کشیدم؟! تو هیچ فکرت نبود... نفرهای دیگری که با تو بودند، چشمک می زدند که خود را قایم کن، تو امیرهستی! حکومت امان الله که چپه شد، یک درجن آدم های ریش دار وبی ریش دور مرا گرفتند و
صفت کردند که یا الهی! حالا که سرشان فکرمی کنیم می بینیم که کل فساد درپای همین آدم ها بوده!
عطاء الحق خان: امیرصاحب، نیت ما خیرمملکت بود. می خواستیم کاری شودکه نه سیخ بسوزد نه کباب. پوره می فهمیدیم که انگلیس ها درجنگ تو با امان الله تا وقتی سر شور می دهد که کار امان الله خان را یک طرفه کند. راستش انگریزاز جنگ تو با امان الله خوش بود وچراغش از آب می سوخت. همفریز بسیار آدم چتاق و خطرناک بود. دفعه دوم که همراه ما و شما در دفترش گپ می زد، متوجه بودم که از جنگ ما برضد امان الله چقدر خوش است؛ مگر به روی خود نمی آورد. مقصد ما این بودکه تو با امان الله جور آمد کنی که خرابی نشود. دیدیم که نشد و اداره کار از دست همه خارج شد.
حبیب الله کلکانی: یک چیزدیگر هم است که... ما از دست یک گله وزیرو مأمور امان الله خان هم دست و پاچه شدیم. پیش ما که می آمدند، هزار رقم گپ می آوردند. امان الله را بدمی گفتند. پیش امان الله که می رفتند ما را دزد و رهزن می گفتند و دل امان الله را ازما سیاه می کردند.
شیرجان خان: دلایل امیرصاحب راست است. ما و شما شاهد هستیم که منصب داران وکلان های حکومت، پشت یکدیگرشان غیبت می کردند. مقصد شان فقط همین بود که پیش امیرصاحب، دشمنان شخصی خود را لگد بزنند واز صحنه گم شان کنند.
حبیب الله کلکانی: فساد زیر پای همین کرنیل ها و منصب داران حکومتی بود. از دست شان به بینی رسیده بودم. یکیش می گفت با فلانی خاندان خویشی کن. دیگرش می آمد با فلانی ها نزدیک باش. یکی از نادر خان صفت می کرد، چند تای دیگر زیر دیگ ما آتش می کرد که فلانی ها را باید از بین ببری که ترا می کشند. ( روبه شیرجان خان) یادت است که یک روزچنان مغزم خراب شد که همه شان را درارگ خواستم وگفتم: او منصب دار ها و مکتب خوانده ها...شکایت ها از رفتار وکردارتان بسیار می رسد. خود را اصلاح کنید درغیرآن، دست به طرف کوه کردم و گفتم که پشت این کوه ها می روم؛ یعنی طرف قندهار، بچه بیوه را دو باره از قندهار می آورم و به تخت می نشانم و بعد ازآن خودم را پیش روی تان غرغره می کنم. ( روبه عطاءالحق خان) یک مسأله پیش من ثابت نشد که چرا اکثری وزیرو والی و منصب دار شله بودند که باید با نادرخان دست
یکی کنیم؟!
عطاءالحق خان: اول این که درآن وقت، امان الله خان از قندهار به طرف کابل پیشروی داشت. ازقطغن ومزار، نبی خان چرخی پیش آمده می رفت. از طرف جنوبی، نادرخان نفری قبایل را جمع کرده بود که کابل را بگیرد. مصلحت ما این بود که اگر با یک طرف صلح وصلاح شود، یک راه معقول پیدا خواهد شد. شخصاً واقف بودم که انگلیس ها سرنادرخان دلگرم هستند و ما درنظر شان چوب سوخت هستیم.
حبیب الله کلکانی: دربین دو سنگ، آرد بودم. ادارۀ هزاران نفر تفنگ دار که اولین بار درشهر آمده بودند، کار سخت بود. ازیک سو ضروربود که سه طرف جنگ کنیم. چند نفر دزد را درشهر چنواری کردیم و گوش های شان را میخ زدیم، گوش صوفی یوسف قصاب را در کلکان میخ کردیم، قریب بود، مردم سر خود ما بلوا کنند. مشوره دادند که قاضی عبدالرحمن کلکانی درزمان امان الله خان سرمردم بسیار ظلم وناروایی کرده، باید که بازخواست شود. فیصله شدکه قاضی درچوک کابل بند از بند جدا شود. وقتی این کارشد، همین سردارها و منصب دارهای نامرد بین مردم آوازه انداختند که حبیب الله ظلم می کند. درکلکان گپ ساختند که حبیب الله که این طور می کند، از دیگران چه گله کنیم؟ اگر ما را به فکرخود ما می ماندند، یک راه چاره پیدا می کردیم؛ لاکن رنگ رنگ سردارها و مأمورین بیخ گوش ما وز وز می کردندکه باید این طورشود؛ این
طورنشود!
عطاءالحق خان: مسأله این بودکه هیچ چیز به پخته گی نرسیده بود. تخت پادشاهی به آسانی گرفته شد؛ مگرنگه کردنش محال شده می رفت. هرکس دیگری هم که درآن وقت به تخت می رسید؛ مثل ما و شما بین دوسنگ وچند سنگ آرد می شد. تقدیر این ملک همین طوراست.
فرقه مشرصدیق خان: پس آب رفته، بیل نبردارید. بی تابی هم نکنید. حافظ صاحب می گوید: دردام چو افتی، تپیدن مصلحت نیست.
سیدحسین: ( با پوزخند) یک دفعه تپیدیم... نتیجه نداد!
شیرجان خان: ( لبخندزنان) البته رضای خداوند نبود!
حبیب الله کلکانی: خبر ندارم... چه کرده بودید؟
سیدحسین: ازسرای فتح محمد کوتوال که در آن طرف ارگ آورده شدیم ( اشاره به شیرجان خان) همراه اسلم و غیاث الدین، کلکین آشپزخانه را کندیم و آتش زدیم. آتش که بل شد، نفر ها رسیدند و نتوانستیم بگریزیم!
شیرجان خان: هی وای... خدا که چپه گی می آورد، آدم را به این حال و روز می اندازد!
فرقه مشرصدیق خان: ( روبه حبیب الله) من درگوشه اتاق نشسته، ( با اشاره به پای زخمی خود) تماشای شان می کردم.
حبیب الله کلکانی: یک دقیقه صبرکنید از شیرجان پرسان کنیم که نادرخان چه گفته؟!
شیرجان خان: ( بعد از یک دقیقه سکوت) نادر از قول و قرارش منکر است. گپ هایش تند وتلخ و بسیار تا وبالا بود.
حبیب الله کلکانی: مقصد آخرش چیست؟
شیرجان خان: همان چیزهایی که به تو گفته بود، بدترش را به من گفت. اگر بسیار لحاظ ما را بکند، عمرقید درمحبس می مانیم.
حبیب الله کلکانی: همینطور...هه؟ خدا که عقل آدم را می گیرد، هیچ نمی فهمی که چطورمی گیرد! بعضی مشوره هایت یادم می آید؛ حالا می فهمم که راست گفته بودی! یادت هست؟
شیرجان خان: فکرم نمانده!
حبیب الله کلکانی: یک روز که چهل پنجاه نفر درارگ آمده بودند. گپ بالا شدکه راهی پیدا کنیم که همه ازحکومت راضی باشند. چند تا از نفرهای دوره امان الله نظر شان این بود که حکومت جمهوری بسازیم. پرسان کردم فایده اش چیست؟ دلیل ودلایل گفتند که تخت پادشاهی مال چند نفراست؛ اگر جمهوری اعلان شود، حکومت به همه کس می رسد. درپادشاهی یک نفر تا وقتی که نمرده، امیرو پادشاه گفته، سر تخت می ماند. راستش گپ های شان خوشم آمده بود. با تو که مشوره کردم، گفتی که نی... وقتش نیست. برای این کارچند سال باید آمادگی گرفته شود.
شیرجان خان: یادم آمد. این نظریه اصلاً ازدهان محی الدین آرتی وعبدالرحمن لودین به ملک محسن رسیده بود. گپ های آرتی، غلام محمدغبار وعبدالرحمن لودی از اول همین بود که باید پادشاه اختیار دار کل نباشد. امان الله هم این سه نفررا به چشم یک مزاحم می دید. این ها یک دفعه امان الله خان را هم محکم گرفته بودند که شورا جور کند.مگر امان الله سرخر خود سوار بود.
سیدحسین: محی الدین خان و عبدالرحمن لودین که درمجلس ملک محسن آمده بودند، من هم دربین شان بودم. تاج محمد پغمانی هم بود. گپ شان این بود که افغانستان مثل ترکیه به پای خود ایستاده شود. من هم از چیزی هایی که می گفتند خوشم آمده بود.
شیرجان خان: آغا صاحب، به زبان، جمهوری گفتن آسان است؛ مگر چه چیزاین مملکت به جمهوری برابراست؟ همین آدم ها بودندکه امان الله را بی وقت، هوایی ساختند و آخرش کار را پیش چشم می بینیم. من دردوره امان الله هم با مصلحت های شان مخالف بودم. میرسیدقاسم خان و عبدالهادی خان هم به تشویش بودند. حتا محمود خان طرزی چند بار یاد آوری کرده بود که امان الله درکار های حساس، بدون مشوره کارمی کند.
سیدحسین: دیده شود که بعد ازین چه می شود؟!
فرقه مشرصدیق خان: به فکر خودت چه خواهد شد؟
سیدحسین: هرچه شود مقصد خیرما وشما درآن باشد!
فرقه مشرصدیق خان: درنظرم می آید که دلت به وعده های نادرخان هنوز گرم است که خیرمی خواهی آغا صاحب؟
حبیب الله کلکانی: ( رو به سیدحسین) از خیر طلبی های تو و خواجه بابو به این جا رسیدیم.
عطاءالحق خان: خدا را شاهد می گیرم. با وضو هستم. ما کاری کردیم که اگرما را خدا ببخشد، اولاده های ما نمی بخشند. مردم را در میدان خدا رها کردیم و...
حبیب الله کلکانی: اوف! صاحب زاده راست می گوید. اگرآمدنی بودیم، چرا درزمان پادشاهی یک کاری نکردیم که امروز سرما بالا می بود؟! چند تا وزیر دیوث وچاپلوس ( کنایه به سیدحسین ودیگران) چنان از نادرخان تعریف می کردند که دهان شان قف می کرد. من چه بفهمم که این طور می شود. کتاب خدا را واسطه کردند؛ چه می کردیم؟
شیرجان خان: به نادرخان گفتم؛ قرار ما به این بود که درکابل مجلس و جورآمد کنیم؛ مگرحالا فهمیدیم که گناه کلان کردیم و گمراه شدیم!
حبیب الله کلکانی: عجب گفتی شیرجان! هیچ کدام ما و شما این رقم بی عزتی را در خواب نمی دیدیم؛ می دیدیم؟ ای دنیای نامرد!
عطاءالحق خان: امیرصاحب، هرطایفه، وقت فتح و کامیابی به زمین می گوید منت دارباش که بالایت راه می روم. شکست ورنگ زردی که پیش آمد، گناه را به گردن یکدیگرشان می اندازند. چرا نگوئیم که درین کار، هیچ کسی از جمع ما، بی گناه نیست.
حبیب الله کلکانی: عجب گفتی صاحب زاده!
عطاءالحق خان: امیر، تو با کسی جنگ کردی که او را نمی شناختی. شکست از جایی شروع می شودکه حریف را به درستی نشناسی.
حبیب الله کلکانی: این طورفتوا نده صاحب زاده! پوستش را درچرم گری می شناختم... مگرازدست رفیق های نادان و مار های زیر آستین خراب شدیم!
سیدحسین: ( با اکراه) رفیق ها گناه شان چه بود که کابل را ایلا کردید؟
حبیب الله کلکانی: آدم های بی استخوان به خاطری کابل کابل می گویند که زن بازی وبچه بازی شان چالان بود! مردم به طریق خود آزار می دادند... کسی نبودکه دست شان را قطع کند!
سیدحسین: لالا اوقاتم را تلخ نکن... چه دهانم را شورمی دهی...تنها من بودم که سرم چکش برداشته اید؟
حبیب الله کلکانی: دهانت را شور بده. چیزی دیگر هم به گفتن داری؟ هنوز هم پیش من کلان کاری می کنی؟ زنا کاری های تو واری آدم ها کاسه سر راسته ما را سرچپه کرد. مردم اگر نفمند که تو چه کارها کردی، خدا که می فهمد!
شیرجان خان: ( روبه سیدحسین) آغا صاحب، تو خاموش باش. وقت دعوا وگله گزاری تیرشده. تو هم نادرخان را نمی شناختی. اگر می شناختی، سربه خود بیعت نامه برایش روان نمی کردی!
فرقه مشرصدیق خان: ( روبه حبیب الله ) امیر، توهرچه باشی، چالباز نیستی. این خاندان را فقط عبدالرحمن خان شناخته بود. به همین خاطر از مملکت کشیدشان. پسان ها امان الله خان هم می گفت که نادرخان آدم فهمیده و هشیار است؛ لاکن به درد ملت نمی خورد!
حبیب الله کلکانی: راست می گویی؟ امان الله خان همین طور گفته بود؟ هی تقدیر... امان الله خان هم از همان جمله آدم ها است که عقل شان پسان می آید. ( اشاره به عطاءالحق خان) مگریک روز صاحب زاده برایم قصه کرد که پدرو کاکای نادر خان درزمان امیرشهید، با هزار مکرومعرکه در دربار امیر شهید، صاحب آرگاه و بارگاه شدند.
شیرجان خان: این خاندان به طلا ایمان دارند نه به خدا ورسول!
حبیب الله کلکانی: چطور؟
شیرجان خان: نام سلطان محمد طلایی را شنیده ای!
حبیب الله کلکانی: به نام سردار طلایی شنیده ام که از بابه کلان های نادر بوده؟
عطاءالحق خان: پدر بابه کلانش. یک زمانی حاکم پشاور بوده. آدم طلاپرست بوده. حتا که طلا را مثل قرآن به سروروی خود می مالیده. هیچ که به دلش بس نمی آمد، طلا را می لیسید وآب طلا را می خورد. هیچ کاری دیگری نداشت غیر ازین که از طلا گپ می زده. زرگران را از هر طرف جمع می کرد. طلا های کهنه ونو خاندانش را می کشید که ازسر انگشتر و چمکلی وگوشواره جور کنند. انگریزها همرایش بسیار خوب بودند. خود نادرخان آدم شهوتی و هرزه نیست لاکن پدرکلانش و همان سلطان محمد خان طلایی پدریحیی خان، فقط به زن و طلا ایمان داشتند. این که سال ها مهمان و مستمری خور انگلیس بودند، گپ ناحق نیست.
حبیب الله کلکانی: اوه... صاحب زاده تو چه گپ هایی را می فهمیده ای. ما وشما هیچ وقت پیدا نکردیم که در باره این چیز ها معلومات بگیریم. توهم پیش ازین برایم نگفته بودی!
فرقه مشرصدیق خان: راست می گوید امیرصاحب!
شیرجان خان: امیرصاحب، این خاندان برای انگریزها، از اول به مثل یک قطعه احتیاط بوده که هروقت ضرورت شده، نقد و تیار در اختیارشان بوده... وگرنی، این چه حکمت است که انگریزاین ها را پیش چشم خود کلان کرد و بی سروصدا وارد دربار پادشاهی شدند. این خاندان از زمانی که به دربار امیرشهید راه یافتند، خیال پادشاهی درسر داشتند. پسان ها امان الله خان می گفت که از نادرخان ترس دارد.
عطاءالحق خان: کار و کردار این خاندان به هیچ قومی سر نمی خورد. راز پیشرفت شان این است که دروقت بسیار حساس، تیر را خوب حساس به هدف می زنند. مثلاً درزمان امیرشهید حرکت هایی شروع شد که مملکت را خواهی نخواهی به طرف یک تغییر و تحول سوق می داد. انگریزها فهمیده بودند که دیر یا زود مردم سر امیرشهید بلوا می کنند. مشروطه خواهی پیدا شد و توجه امیر به زندگی پیشرفته اروپا جلب شده بود. انگلیس ها به فکر این افتادند که خاندان یحیی را به دربار افغانستان داخل کنند. هوشیار ترین این خاندان نادر خان است که به خرج انگلیس تحصیلات کرده. درصنف توپچی اردوی انگلیس منصب دار بود. امیررا سال ها پیش شناخته بودند که در کار زنبازی، بسیار نفس ضعیف دارد. بناء یوسف خان بی زحمت دخترجوانش را دریک مجلس به چشم امیر زد وازهمان لحظه، پای شان به دربار بازشد. ( روبه فرقه مشرصدیق خان) نام دخترچه
بود؟
فرقه مشرصدیق خان: نامش را نمی فهمم لاکن در دربار امیرشهید، دختر سردار یوسف را ملکه هندوستانی می گفتند.
عطاءالحق خان: یحیی خان پدرکلان نادر درزمان امیریعقوب خان هم همین کار را کرده بود. یعقوب خان بیچاره درکوته قفلی بالاحصار نیمه دیوانه شده بود. وقتی یحیی خان دخترجوانش را به دربار یعقوب داخل کرد، کار مملکت سرچپه شد. میرمسجدی خان خدا بیامرز قصه می کرد که دختریحیی خان بسیار رند و زبان باز بود. به تشویق همین دختر، یعقوب خان عقل خود را از دست داد و معاهده گندمگ را قبول کرد. عین قصه سرامیرشهید شد. دخترسرداریوسف خان را یک بار، گذری دیده بودم. بسیارصاحب جمال بود. خلاصه همین که چشم امیر به ملکه هندوستانی می افتد، تیربه هدف می خورد و امیر دختر سرداریوسف به خود نکاح می کند. بعد، پای سه چهارنفر اولاده یحیی خان به نام «مصاحبان» به دربار امیر باز می شود. ازهمین زمان به بعد، پلان انگریزاین است که نادر خان آهسته آهسته به یک شخصیت تبدیل شود. شورش هایی را درجنوبی به طور
ساخته گی به راه انداختند و نشان دادند که غیراز نادرخان کس دیگری بلوای جنوبی را ختم کرده نمی تواند. امیرنادر را به مأموریت جنوبی روان کرد. وقتی کابل آمد، رتبه نایب سالاری گرفت. در جنگ استقلال انگریزها فهمیده بودند که دست شان از افغانستان کوتاه می شود. لاکن دل شان جمع بود که نفراصلی شان دررأس قدرت است. به همین خاطردرجنگ استقلال، ساخته کاری هایی کردندکه نادرمثل یک فاتح در بین مردم مشهور شود.
حبیب الله کلکانی: صاحب زاده، تو گرچه منصب دار بودی... مگر جنگ را ندیده ای. گوش های نادر به صدای توپ وتفنگ آشنا است. تو مثل کور درگوشه خانه نشسته، چه از بغداد گپ می زنی!
عطاءالحق خان: امیرصاحب، شرط فهمیدن بسیاری رازها این نیست که حکماً جنگ کرده باشی وگلوله توپ بغل گوشت کفیده باشد. درپشت جنگ های مملکت، بسیاری چیزهایی بوده است که فهمیدنش آدم را خون جگرمی کند. تو از جنگ ها زیاد می فهمی. این درست؛ لاکن این سوال را برایم جواب می توانی که یک آدم مریض با جیب خالی، چطور ازفرانسه آمدو تخت پادشاهی را از توگرفت؟
شیرجان خان: ( روبه حبیب الله) اسلحه، پیسه و آذوقه و نفرهای جنگی چطور برایش تهیه شد؟ نادرخان اردو داشت؟ حکومت داشت؟ تنها چطور به این جا رسید؟
حبیب الله کلکانی: شما صاحب زاده ها، درهر چیزیک گپ می کشید. ما وتو ازکجا آمده بودیم؟ پادشاهی را خواب می دیدی؟ خدا که برابر کرد، یک مورچه را از سوراخش می کشد وبه تخت پادشاهی می رساند.
عطاءالحق خان: تو درست می گویی، لاکن این حکمت ها سبب هایی داردکه باید فهمیده شود. اسباب دنیا که نباشد، کار پیش نمی رود. مثلاً جبه خانه ارگ سوخت، مجبور شدیم ارگ را ایلا کنیم. یا پردل خان را ازپشت زدند؛ یا صدیق خان زخمی شد و لشکر تیت وپرک، هرطرف رفت. اگراین دو کار نمی شد، نادرخان پایش به کابل نمی رسید.
حبیب الله کلکانی: درکار های خدا، دلیل ودلایل نساز. چیزهایی که درباره نادر خان می گویی، شاید صحیح باشد. لاکن صحیح ترین گپ این است که نادرحالا پادشاه است. خدا پادشاهی را به او لازم دیده. چایت را بخوربچه صاحب زاده! بمان که چند وقت دیگران هم عیش کنند. ( روبه سیدحسین) چطورآغا؟
سیدحسین: ( بالحن گرفته) حالا زمانه ای است که هرکس، ازآسمان گزمی کند!
شیرجان خان: مقصدت چیست سیدحسین؟ درهمین حالت هم ازنادرخان طرفداری می کنی؟
سیدحسین: از نادر خان طرفداری نمی کنم. مقصدم تو واری آدم هاست که غیراز دریشی پوشیدن وعطر زدن کدام کمال دیگری ندارند؛ مگرخود را عقل عالم معرفی می کنند!
شیرجان خان: به من معلوم است که زخم درونت عود کرده! می گویند خاین خائف است. هرگپ را طرف خود کش می کنی!
سیدحسین: شیرجان، حدت را بشناس. مفت وزیرشدی، مفت عیش کردی ... مگر مرده های بچه های مردم را درکوه و دشت ها سگ ها خوردند!
شیرجان خان: تو چه شمشیر کرده ای؟ کل غیرتت همین بود که دختران و بچه های مردم را به زور پیش خود نگاه می کردی. کدام میدان را فتح کرده ای؟ تو از من درد درون داری، خدا وسیله کردکه چند صباح، ریسمانت را کش کردم ورنه، مردم را به فغان رسانده بودی!
سیدحسین: به زور بازوی بچه های مردم حکومت گرفته شد، شما بی خارآمدید، چوکی ها را به خود گرفتید. تو نگویی کی بگوید؟
شیرجان خان: ما از اول صاحب چوکی بودیم. سرو کار ما با تفنگ وقلم و کتاب بوده. وقتی به چوکی صدارت رسیدم، خدا فضل کردکه از کابل بیرونت کردم. در قطغن هم از اعمالت دست نکشیدی. با یک عالم رزالتی که کردی، مخفیانه به نادرخان بیعت کرده بودی. حالا چه جواب داری؟
حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین و شیرجان خان ) بس کنید. کلان آدم ها هستید. گذشته گذشت. هرچه یکدیگر را ملامت کنیم، چیزی جور نمی شود. ( روبه فرقه مشرصدیق خان) حالا ما چرا پشت اسباب دنیا بگردیم. بخت که ازکسی روی گشتاند، دلیل ودلایل فایده ندارد.
فرقه مشرصدیق خان: امیرصاحب، عطاءالحق خان درست می گوید. نادرخان غیرازین که به کمک مردم بی خبر قبایل همراه ما جنگ کرده آمد تا کابل، درهیچ جنگی، کدام شاهکاری نکرده. اگرانگیس نمی بود، قبایل هم چندان همرایش جور نبودند. این چه علت بود که عسکرهای اصلی نادرازقبایل این طرف سرحد نیستند وزیادترش ازآن طرف آورده شدند؟
حبیب الله کلکانی: والله آدم چه بفهمد!؟
عطاءالحق خان: امیرصاحب، درجنگ استقلال هیچ سپاهی انگلیس طرف نادرخان گلوله نیانداخت. پیش از رسیدن لشکر نادرخان، چندچهاونی وقلعه را به خوشی خود، پلان شده خالی کرده بودند. کسانی که درجنگ بودند قصه کردندکه درقلعۀ تهل درطرف هندوستان پشه پر نمی زد وپیش ازپیش خالی شده بود. وقتی رفتیم، گفتند انگلیس ها گریخته اند. بعد ازین که قلعه تل را خالی دیده بودند، نادرخان به شاه ولی خان( شاه ولی خان را رکاب باشی می گفت) خط نوشته کرده بودکه بی ترس طرف وانه حرکت کن. اگر کدام راز نمی بود، چطور می گویدکه بی ترس به طرف وانه پیش روی کنید. انگلیس درسرحد برحال وقوی بود. توپ وتفنگ وطیاره و عسکربی حساب دراختیارش، چطور به نادرخان وقت می دهد که بی ترس به مرکزهایش نزدیک شود؟
حبیب الله کلکانی: این گپ ها را شما می سازید یا حقیقت است؟ ( حبیب الله لحظه به فکر فرومی رود) به راستی یک روز درپغمان خصوصی برایم گفتی که انگلیس ها دولک پوند، ده هزار تفنگ و پنجاه هزار کارتوس به نادرخان داده اند. راپور صحیح بود؟
فرقه مشرصدیق خان: حقیقت است امیرصاحب. یک آدم بی کار وبی روزگار می تواند دست خالی با دولت بجنگد؟ درجنگ استقلال رابطه نادربا انگلیس دوامدار بود. غیرازین، عقل قبول می کند که طیاره، توپ، تفنگ های نو وعسکر بی حساب داشته باشی و به چشم خود ببینی که دشمنت حمله کرده نزدیکت می شود. تو چه می کنی؟ سیلش می کنی که بیاید و زندگیت را ختم کند؟
عطاءالحق خان: ساخته کاری بسیارحساس کرده بودند. طیاره های انگلیس این سووآن سوطرف جنوبی پرواز کردند وبچه ترسانک، خود را نشان داده بودند؛ لاکن مقصد شان، بالا بردن اعتبارنادرخان دردربار امان الله خان بود. چرا که انگلیس ها تازه از جنگ جهانی فارغ شده بودند؛ شیمه ادامه جنگ با افغانستان را نداشتند. دیدیم که بعد ازجنگ، امان الله به نادر رتبه سپه سالاری داد. درین ملک، کار را دیگران می کنند ونام نیک کس دیگرمی شود.
حبیب الله کلکانی: هی...هی...مردم های خارج، چه اندازه سر یک کار فکرمی کنند! راستی که پادشاهی به کسانی می زیبد که فکرشان کارمی کند. ( روبه عطاءالحق خان) صاحب زاده، سرورازما وشما مثل کف دست پیش نظرشان بوده...هه؟ خدایی اگر قضاوت کنیم. نادرخان بد است یا خوب است، حساب کار خود رامی فهمد.
عطاءالحق خان: کمرش را بسته کردند امیرصاحب. نقشه وپلان برایش ساختند. پشتیبانی انگلیس کارمزاح نیست.
درجبهه قندهار ومشرقی هرچه توپ وطیاره داشتند سرقوای افغانی مارش کرده وکوبیدند. بمب هایی درقندهار انداختند که زمین ها را ده متر چاک کرده بود. مگردرجنوبی، چرا با نادرخان جنگ نکردند؟ قضیه معلوم است.
حبیب الله کلکانی: ( ناگاه به سوی سیدحسین رخ می گرداند) درچه فکرهستی؟
سیدحسین: ( مغموم) پشت گپ نگرد لالا... ( اشاره به شیرجان خان) گپ های هواییش طبعیت ما را خت کرد!
حبیب الله کلکانی: سیدحسین، یک چیزی را برایت بگویم که...اگرشیرجان خان نمی بود، پادشاهی ما از دست تو واری آدم ها همین قدرهم دوام نمی کرد. شیرجان آدم فهمیده است. پیش روی این سه برادرگفته نشود، این ها مردم های فهمیده بودندکه به من وتو می گفتند، این راه است؛ این چاه است. هرچه نباشد، این ها چند صباح، دردولت کار کرده و چشم شان پخته شده بود. شنیدی که عطاءالحق خان درباره نادرخان وانگلیس ها چیزهایی راگفت که من وتو صد سال دیگرهم نمی فهمیم. شیرجان کسی است که مرا از تمام کار وکردار تو و امثالت با خبر می ساخت. خانه اش آباد. مگرافسوس که دستم زیرسنگ بود. اگر نادرخان مردی می کرد و با ما یکی می شد، خون نامرد ها ودخترپران ها وبچه باز ها را دردریای کابل روان می کردم.
شیرجان خان: ( با لبخند) گذشته را صلوات ... بیا که یک قصه دیگر کنیم.
حبیب الله کلکانی: بچه صاحب زاده... کدام چیزی یادت آمده که درنیمه گپ داخل شدی!
شیرجان خان: ما و شما هم عجب سرگذشتی داشتیم! امیرصاحب، یادت است که اتاق خواب امان الله خان را برایت خالی کرده بودند؟
حبیب الله کلکانی: ( با خنده ) سیدمحمد خانه خراب این کار را کرده بود! سرش قهرم آمده بود، مگرشیطان را لاحول کردم!
عطاءالحق خان: همان قصه چطوربود امیرصاحب؟
حبیب الله کلکانی: روزدوم که درارگ جمع شده بودیم. برادرخواجه بابو آمدکه برایت اتاق مخصوص جورکرده ایم. رفتیم که ببینیم. ( دست تکان می دهد) یک اتاق درپشت این تعمیر... بسیار کش وفش، تخت خواب و هرچیزی که بخواهی دربینش بود. گفت که این اتاق خواب برای تو است. پرسان کردم که این اتاق از اول چه بوده؟ گفت که اتاق مخصوص امان الله خان و ملکه بوده. یک دم چرتم خراب شد. گفتم: شیرخر خورده ای یا ازآدم؟ وارخطا شد وگفت: چرا امیرصاحب، اتاق خراب است؟ گفتم: او آدم کم عقل...درین اتاق، درین بستر، امان الله خان سال ها با ناموسش خواب کرده. حساب ناموس داری اجازه می دهد که من درین جا بخوابم؟ دیدم که به گپ رسید و روی خود را دور داد. گفتمش که تا من درین جا، درین ارگ باشم، این اتاق قفل باشد. هیچ کسی حق داخل شدن درآن ندارد.
شیرجان خان: امیرصاحب، نفرهای ملک محسن احوال آوردند که سه ساعت بعد از برآمدن ما، نفرهای نادر رسیدند. همه چیزها را سرشانه انداخته اولجه بردند. کسی گفت که تخت خواب اتاق امان الله را دونفره بیرون می بردند.
حبیب الله کلکانی: گور گردن شان! تا که ما بودیم، چشم کسی را می کشیدم که طرفش دورمی خورد!
عطاءالحق خان: این قصه ها اگر نوشته شود، یک کتاب می شود!
فرقه مشرصدیق خان: یک روزوضع جنگ جنوبی خراب شد. آمدم درارگ که امیر را ببینم. کسی نبود. رفتم اتاق سیدجعفر... رئیس دفترامیرصاحب. دیدم وارخطا جایی می رود. مرا که دید گفت: زود می آیم، تو این جا باش.
رفت ویک ساعت تیر شد. پردل خان خدا بیامرز هم آمد. پرسان کرد: چه شد سیدجعفر؟ گفتم من هم انتظارش هستم. گفت انتظار نباش. تا شام هم نخواهد آمد. گفتم چرا؟
یکدم گفت: برویم یک جایی.
برآمدیم.
راست ما را آورد درخانه یعقوب خان وزیردربار امان الله خان. درگوشه حویلی یک طویله بود. اشاره کرد که این طرف برویم. وقتی رفتیم... دیدیم که بسیاری وزیران، والی ها، سرداران محمدزایی و... و ازهمین جنس آدم ها همه اش پهلو به پهلو نشسته بودند.
پرسان کردیم کی این ها را درین جا آورده؟ چند نفر مولوی و نیمه مولوی دورما را گرفتند که ما این ها را می کشیم. این ها گلیم اسلام را جمع کرده اند. ما می خواهیم گلیم خود شان را جمع کنیم. یک ریش سفید گلوپاره داشت که این ها تنخواه خوار انگلیس بودند و معاهده گندمگ را امضاء کرده اند. لاکن راستی خدا، سیدجعفربا گپ های چرب و نرم مولوی ها و آدم های هررقمی را از آن جا کشید. ( صدای خود را آهسته ترمی کند) سیدجعفر یکه یکه تمام محمدزایی ها و اعضای خاندان نادر را ایلا کرد.
حبیب الله کلکانی: قسم به خدا که من ازین گپ ها خبر نداشتم. ( با خنده) والله سیدجعفر خوب کار کرده بوده. اگرکسی مخبری کند، این طور مخبری گناه نیست... خدمت است!
شیرجان خان: من بوی برده بودم که کسان دیگری بودند که زیردیگ مولوی وریش سفیدان آتش کرده بودند! محی الدین آرتی و عبدالرحمن خان پشت این گپ ها زیاد می گشتند.
حبیب الله کلکانی: حالی که چرت می زنم، می فهمم که بسیاری از منصب داران وکلان های حکومت امان الله برای ازبین بردن دشمنان شخصی وفامیلی شان، ازنفر های ما کار می گرفتند؛ آموخته گری وهزارچل وفریب می کردند.
ناگاه صدای جمیعت خشماگین از فاصله دور تر در نزدیکی کاخ ارگ در گوش ها می پیچد. ضرب گام های گروهی از مردم روی سنگ فرش بالا می گیرد. شیرجان خان نیم خیز ازسوراخ در به بیرون نگاه می کند.
شیرجان خان: بسیار نفر های تفنگ دار جمع شده اند ودو ودشنام می دهند... چندتای شان لنگوته های نو در سر دارند و با کندک مشر ایستاده هستند!
سیدحسین: کسانی که غالمغال دارند کی هستند؟
حبیب الله کلکانی: نفر های خود شان است... از نماز صبح کم کم صدای شان شنیده می شد. معلوم می شود که به حکم خود شان آمده اند.
شیرجان خان: منصب دارها به نفر ها اشاره می کنند که همان جا ایستاده شوند. خود شان مردم را این جا خواسته اند... وگرنه مردم درین وقت صبح در زیر دیوار های ارگ چه می کنند؟
عطاءالحق خان: ( رو به سیدحسین) نمی فهمم... چه گپ باشد... آغا؟
سیدحسین: نمی شنوی؟ می گویند بچه سقو را بیرون بیاورید و به ما تسلیم بدهید!
حبیب الله کلکانی: قصدی مردم را آورده اند... که داد وفریاد کنند...( روبه شیرجان خان) مثلی که کار خود را می کنند!
فرقه مشرصدیق خان: حالا خاصیت نادر خان را به چشم می بینید!
حبیب الله کلکانی: سرتان را مثل مرد بالا بگیرید... گوسفند نر به قربانی است!
قفل در گشوده شده و دوست محمد خان کندک مشر، همراه با سیدشریف خان کنری یاور نادر شاه به داخل پا می گذارند. شریف خان مختصرسلامی می دهد و به کاغذی که در دست دارد، نگاه می کند.
شریف خان: درین اتاق چند نفر است؟
سیدحسین: چهار نفر!
شریف خان: لست را می خوانم. هرکه حاضر است، جواب بدهد!
حبیب الله کلکانی: بخوان!
شریف خان: شما چهار نفر را می شناسم. حاجت خواندن نیست.
سیدحسین: من هم ترا می شناسم، یاورصاحب. این لست برای چیست؟
شریف خان: تولی محافظ نفر ها را موجودی می کند.
فرقه مشرصدیق خان: شریف خان، لست را بخوان چند نفر است؟
شریف خان: ( با اکراه) نام نفری های کوهدامن است که همراه شما آمده اند!
حبیب الله کلکانی: رفیق های ما را چرا جدا کرده اید؟
شریف خان: جای تنگ بود. حالا که موجودی کردیم، همه تان را در یک اتاق می بریم.
حبیب الله کلکانی: ما بندی هستیم یا آزاد؟
شریف خان: چرا بندی باشید؟ اعلیحضرت خبرگیرای شماست. انشاءالله چند روزبعد، کارها سربه راه می شود.
حبیب الله کلکانی: خیرببینی! مگر لست را بخوان که بفهمیم کی هست کی نیست!
شریف خان: ( شروع به خواندن اسامی لست می کند.) حبیب الله کلکانی، صدیق فرقه مشر، سیدحسین ازچاریکار، ملک محسن کلکانی، شیرجان، حمیدالله، محفوظ ، غلام قادرچنداولی، غیاث الدین، وکیل خروتی، اسلم سرلچ، سیدمحمد، محمدجان، سمندر، سکندر. محمدجان گوگامنده ای.
شیرجان خان: نام های چند نفر مانده!
شریف خان : ( با تجاهل). نام سیدمحمد قلعۀ بیگی، عطاءالحق و خواجه بابو... درین جا نیست. شاید کدام غلط فهمی شده... کتاب ثبت را از سر می بینم.
شریف خان خارج می شود.
هلهله وفریاد های تند جنگجویان قومی درخارج از نظارت گاه ادامه دارد. دو سه انداخت هوایی هم صورت می گیرد. کسی از میان ازدحام می گوید: « وارخطا نشوید... فیر خوشحالی است.» گروهی از محافظان به سوی جمیعت یورش می برند تا آنان را از انداخت های هوایی تفنگ منصرف کنند. صدای چند تن از لشکری های حشری، صاف به گوش می رسد. حبیب الله کلکانی از سوراخ در به سوی صحنۀ ازدحام و تردد نگاه می کند.
حبیب الله کلکانی: سیل واری نفر جمع شده. یا طرف شمالی می روند یا کدام مجلس است!
فرقه مشرصدیق خان: ( با لحن اندوه آلود) نه شمالی می روند و نه مجلس دارند... درین وقت صبح چه مجلس است؟ در مجلس پادشاه هزار ها نفر باید جمع شود؟
سیدحسین: پس چه گپ است؟
شیرجان خان: ( با کنایۀ نرم) خود به خود می فهمی که مدا و مقصد شان چیست!
صدای شریف خان یاور: مشران و کشران معزز... اعلیحضرت مقصد شما را فهمیده... تصمیم گرفته می شود.
صدای جوابی: چه وقت تصمیم گرفته می شود؟ خود ما تصمیم می گیریم!
صدای بلند : ما بچه سقو را به دست خود قصاص می کنیم!
حبیب الله کلکانی: اوهو...
عطاءالحق خان: چه می گویند؟
صدای شریف خان: اعلیحضرت می فرماید که خواست ورضایت مشران وکشران قومی را به زمین نمی ماند. مگر اعلیحضرت با بچه سقو و نفرهایش قول و پیمان کرده... قول وقسم خود را چطور بشکند؟
یک نماینده قومی: باید بچه سقو و نفرهایش به ما داده شود. ما آن ها را درانتقام خون هزاران جوان قصاص می کنیم.
دوست محمدخان: بلند بگوئید که شنیده شود!
مجموعه ای صدا ها: اعلیحضرت به خاطر شما ومملکت شب و روز کارمی کند. بندی کردن وقصاص سقوی ها کار اعلیحضرت است... شما حوصله کنید... بروید به کارهای تان!
یک نماینده قومی: ما چه کار داریم؟ کار ما همین است که بچه سقو را از شما تحویل بگیریم... ما خون دادیم و اعلیحضرت به ارگ کابل داخل شد. خواستۀ ما برایش اهمیت ندارد؟
دوست محمدخان: همه شما محترم هستید. اعلیحضرت حالا خودش درتالار می آید...
حبیب الله کلکانی: ( روبه رفقا) می شنویدکه چه می گویند؟
شیرجان خان: آدم های مثل ما، به درد زندگی نمی خورند...ما دشمن را به چشم دوست دیدیم... حالا نتیجه اش را می چشیم!
حبیب الله کلکانی: صاحب زاده، رباعی خواندن را بمان...کمر به شهادت بسته کن!
شیرجان خان: شهادت حق است... لاکن نتیجه شهادت چه خواهد بود؟
حبیب الله کلکانی: بهترین نتیجه شهادت، آن است که پیش از شهادت ترس از سرت پریده باشد...
فرقه مشرصدیق خان: ترس درذات ما نیست. هیچ وقت هم نبوده... مگر کم عقلی وخام طمعی بدتر از ترس است!شما کاری کردید که نتیجه اش تباهی است.
حبیب الله کلکانی: آخ... راست گفتی صاحب زاده! دامن کوه های شمالی چقدر کلان است... هرغاروغورش میدان جنگ بود... چه گم کردیم که با پای خود پیش قصاب آمدیم!
دوست محمدخان: ( صدایش خطاب به حشری های قومی صاف شنیده می شود) برادران! اعلیحضرت با سقوی ها عهد کرده. چطورمی تواند عهدشکنی کند؟
صدای یکجایی اعتراض حشری ها درصحن ارگ طنین اندازمی شود که خواستار دیدار با پادشاه هستند. ظاهراً دوست محمد خان و شریف خان یاور سعی دارند معترضان حشری را درخط استدلال وقناعت بکشانند.
یک حشری: سرومال خود را فدای اعلیحضرت کردیم ... حالا پروای خواسته ما را ندارد؟ از گپ خود نمی گردیم. حکومت از طرف ما برای شما بخشش؛ مگر سقوی ها را چنواری می کنیم.
چند مرد حشری دیگر: الله اکبر.... ما او را می کشیم. ما جان داده ایم و شما عهده کرده اید... برای چی عهده کرده اید... کی شما را گفته است که با سقو جورآمد کنید؟
شریف خان: ( ازجای بلندی فریاد می کشد) اعلیحضرت می خواهد از سقوی ها تحقیق شود که این ها چقدر نفر را کشته و چقدر مال حکومت را به شمالی برده اند. بعد ازآن به چنگ قاضی تسلیم داده می شوند.
حشری با یک صدا: قبول نداریم... قبول نداریم.
شریف خان: چند روز حوصله کنید تا جنایت های شان به ملت معلوم شود.
یک حشری: به اعلیحضرت بگویید...تا امروز هرچه امرکردی، ما مردم جنوب اجرا کردیم. اما امروز همین یک خواهش ضروری را نباید رد کنید. بچه سقو قاتل است... غارتگراست... باید کشته شود!
شیرجان خان: خود شان نفری را جمع کرده و نقشه کشیده اند.
فرقه مشرصدیق خان: ازسوال وجواب شان فهمیده می شود که ساخته کاری است!
یک سرکرده حشری: ما از اعلیحضرت فقط همین خواهش را داریم...
دوست محمد خان: صبر کنید از اعلیحضرت هدایت گرفته شود.
موجی از هیجان و شادمانی از جمیعت بر می خیزد.
حبیب الله کلکانی: ( آهسته به دیگران) دیگر امیدی نیست... بخیزید وضو بگیریم...
فرقه مشرصدیق خان: الله ... تو دانی حساب کم وبیش را...
شیرجان خان: اولاده ها ما خواهند گفت که پدران ما چه خام بازی کردند!
عطاءالحق خان: شاید اراده خداوند رفته است...
سیدحسین: ما خرابی نکردیم... عقل ما همین قدر قد می داد!
حبیب الله کلکانی: ( زیرلب می گوید) ای نادر...تو که به کلام خدا پروا نداری... به دیگران چه کرده می توانی؟ عاقبت کارت چه رقم خواهد بود؟
دوست محمدخان: برداران! اعلیحضرت فاتحان و فرزندان وطن را قدر می کند. سرکرده گان و کشران وطن سرحکومت حق دارند. اعلیحضرت فرمودند که اولاً من خودم به چنواری سقوی ها امر نمی دهم. اگرقوم به دل من کنند، نباید آن ها کشته شوند. اگرآن ها آزرده می شوند، خود شان اختیار دارند.
یک سرکرده قومی: آرزوی ما این است که آن ها خائن اند وباید کشته شوند.
دوست محمدخان: اعلیحضرت فرمودند که خواهش قوم رابه زمین نمی اندازد!
غریو وشادی از میان جماعت حشری صحن ارگ را پر می کند.
صحنه تاریک می شود. |