kabulnath.de  کابل ناتهـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل
 

 

 

 

 

 

افشین اول
 

 

 

 

 

افشین دوم
 

 

 

 

افشین سوم

 
 
 
 
 
افشین یک نمایشنامهء تاریخی
 
 
رزاق مأمون
 
 

پردهء پنجم

صحنه اول

 بارگاه كاخ خلافت. معتصم بر جايگاهي بلند و گروهي از مقربان در دو سو نشسته اند. پيكي با سرو روي خاك آلود به درون می آيد. زمين حرمت مي بوسد.

قاصد: عمر بي زوال امير المؤمنين و پاينده گي امت اسلام!

خليفه: از كجا آمده اي!؟

قاصد: برگي از عبدالله طاهر سردار خراسان آورده ام!

معتصم: امشب خواب فرو پاشي بي دينان ديده ام ...  ای ابن زيات نامه را بگشا و برايم  باز خوان !

وزير: ( نامه را از پيک مي گيرد و پس از درنگی بانگ برمي دارد ) گشايش مازندران و دستگيری مازيار گبر مبارکباد!

                                 مقربان يك صدا درود و صلوات مي فرستند.

 

معتصم: ای ابن زيات ... نکته های ناگفتۀ نامه را نا گفته بگذار!

وزير: نکته ناگفته همان است که خليفه عادل بر آن وقوف دارد و هماره  از آن سخن ها گفته است!

معتصم : (انديشمندانه) فساد! فساد!

مقربان: ( با يک صدا ) خليفۀ عادل ... مازيار زنده است؟

معتصم: مازيار در چنگ ماست و وابسته گانش، بادارايي هاي شان به غنيمت سپاه خلافت در آمده اند و يكي دو روز ديگر به اين جا مي رسند!

وزير: فرمان خليفه چيست ؟

معتصم: پيل دارالخلافه را رنگ زنيد و به انتظارش بكشيد. دستهء سرود خوانان  را گرد آوريد. آوازگران به كوي و برزن، مردم را ندا زنند كه مازيار را سوار بر پيل دارالخلافه در كوچه و بازار شهر تماشا كنند.

وزير: اميرالمؤمنين، شكرانه گي اين گشايش بزرگ براي اهل خلافت چه باشد؟

معتصم: آرامش و آسوده حالي رعيت اسلام!

وزير: با مهماني بي همانندي شكرانه ادا نمي شود؟

معتصم: يك اشاره برايم كافيست اي بن زيات.

وزير: (به گوش خليفه آهسته مي گويد) در آن ضيافت، صد غلام سياه هندي با شمشير هاي آخته، از خليفۀ امت پذيرايي مي كنند!

معتصم: مغزم كار مي كند. سراپا گوش هستم!

وزير: (شوخي كنان) آخرين اميد مازيار و ميزبان خدمتگذار!

معتصم: كوتاه كن! سفارش پيشين اجرا شده است؟

وزير: فرو گذاشت در اجرای دستور خلافت، گناه نابخشودني است!

معتصم: اوامر را بشمار!

وزیر: صلاحيت عسکری و لشكري افشين منقضی شده و خودش در حلقۀ جاسوسان  قرار دارد. تنها صد نفر غلام سياه مسلح در خانه اش آماده اجراي امر اويند.

معتصم: چي كساني را به مهمانيش فراخوانده است؟

وزير:  بزرگان دارالخلافه، سرداران خلافت و پسران خليفة مسلمين- هارون الواثق و جعفر المتوكل را .

معتصم: (با تمسخر) مرحبا! اسباب زحمتش خواهيم بود!

وزير: اراده رفتن به قصر افشين داريد؟

معتصم: مگر مي خواهي مهماني را رد کنم ؟

وزير: مصلحت امور مسلمين جز خليفۀ اسلام چه كسي داند؟

معتصم: زود باشيد، پنجاه سوار ورزيدۀ شمشير به كف را آماده كنيد!

وزير: (با سراسيمه گی) امیرالمؤمنین، پنجاه سوار براي كشتن صد جنگاور وحشي و بي رحم بسنده خواهد بود؟

معتصم: مگر به جنگ غلامان افشين مي تازيم؟ من به مهماني افشين مي روم!

وزير: منظور اميرالمؤمنين را نمي دانم.

معتصم: اگر مراد من از پيش بداني، آنگاه تو خليفه ای  و من عبدالملك ابن زيات!

وزير: مگر نمي دانيد، آن جا چه خبر است؟

معتصم: دام خونينی فرار راه من است!

وزير: تدبير من به عنوان خدمتگذار خليفه و امت نبوی مي گويد كه براي پاسداري جان اميرالمؤمنين هزار جنگاور آماده كنم!

معتصم: وقت به هدر ندهيد... پنجاه سوار در رکاب من بسنده است... اسپم را بياوريد! 

معتصم شمشيري به كمر مي آويزد و با گام هاي استوار از كاخ بيرون مي رود.

مقربان و نديمان با سيما ها ي پرسش آلود به دنبال اومي روند.

 

صحنه دوم

کاخ تابستاني افشين  برای پذيرايی مهمانان آرايش پر شكوهي يافته و از روي ديوار ها، پارچه هاي رنگارنگ ابريشمي آويزان اند. روي ديبا ها با گوهر نشاني هاي ظريفي آذين گشته و يك رشته پارچه هاي رنگين از لبۀ ديوار سرا پرده آويخته است.

حاجبان: امير المؤمنين و همراهان سوي كاخ مي آيند!

افیشن:( به خدمتگذاران) براي پذيرايي آماده شويد!

گامی چند به پیشواز امیرالمؤمنین می رود:

قدم گذاری خورشيد بلاد اسلام درين سرا نکو باد ! (سوي آسمان نگاه مي كند) اين كاخ از خجسته گي حضور سرور امت چه پر فروغ گشته است! ( رو به خليفه) يا سيدي، مگر ديگران با قدم رنجه كردن شان مرا سر افراز نساختند؟

معتصم: (به معتمدان ) داخل برويد، من به دنبال شما مي آيم!

و رو به افشين كرده مي گويد:

ديگران نتوانستند بيايند .كسي را مهلتي مهيا نبود و برخي هم به كار هايي بودند و هارون الواثق و جعفر هم رنجور بودند. من با خادمانم تنها آمدم!

درين حال از پشت پردۀ راهرو آواي عطسۀ يكي از هندوان بلند مي شود.

افشين: (با دستپاچه گي) امیرالمؤمنین، افتخار فرونتري را از من دريغ نداريد. براي چه ايستاده ايد؟ بفرماييد به اندرون!

معتصم: از باشنده گان شهر خلافت، افتخار آشنايي كسان ديگري را درين مهماني نصيب خواهيم شد؟

افشين: يا سيدي، گروهي به پاس خليفۀ مسلمين حضور دارند و شماري هم به خوشبختي ديدار نايل مي شوند!

معتصم ناگهان به ريش افشين دست انداخته و آن را به چنگ مي گيرد و به سوي سواران  و معتمدان خود فرياد مي زند:

معتصم: غارت كنيد.. غارت كنيد...

روبه افشین: ماه ها در انتظار اين دعوت پر شكوه بوديم... در فرجام انتظار ما پايان يافت!

افشين: (فرياد مي زند) هاي غلامان! از پس پرده برون آييد. شمشير هاي تان را به كار گيريد!

معتصم: (بر مقربان و غلامان افشين فرياد مي كشد) من معتصم، خليفۀ مسلمينم ،كسي از جايش تكان نخورد! هيچ يك از شما نزد من گناهي نداريد!

افشين: (دوباره فرياد مي كشد) آي ياران شمشير به كف! اين پليدان را بكشيد. ورنه همۀ تان را به دار مي زنند!

 

جنبشي در ميان غلامان جرأت باخته پديدار مي شود.

معتصم: (با صداي بلند به سواران) غلامان را نكشيد. دست ها و پاهاي شان را ببنديد. آن ها دلي در سينه ندارند تا به روي ما شمشير از نيام بر كشند! (اشاره به افشين) زن و فرزند اين دون مايهء نا بکار را بيرون آريد. آتش به کاخش زنيد تا شعله های بزرگ ازين لانه شرارت به هوا شود!

افشين: (به خليفه) اين چنين نشستن بر كرسي خشم و نامهري هرگز ترا نزيبد. ريشم را رها كن! به خاك ذلت فتاده باد سخن چيناني كه در بارۀ من منظومه هاي دروغ پرداخته اند!

معتصم: ريش تو نشانۀ شومي تست... خداي را به بازي گرفته اي؟ (به سواران) بشتابيد. و دم و دستگاه ياغيان  را به کام آتش اندازيد، دست و پا و گردن اين تخم حرام را در زنجير ببنديد!

سواران جنگجو ريش افشين را از چنگال خليفه وا مي رهانند و افشين را به زنجير مي كشند.

 

معتصم: شعله هاي آتشي كه از لانۀ فساد به هوا مي  رود، خشم خداي را چه خجسته نشانه يي است! (خطاب به سواران) غلامان هندو را يكسو به صف آوريد!

يكي از خادمان: يا خليفه ، با غلامان سياه چي كنيم؟

معتصم: سياهان بد بخت را كيفري در كار نيست. شمشير ها را از نزد شان ستانده ايد؟

خادم: يا اميرمؤمنان، دست هاي شان تهيست... افشين را به كجا ببريم؟

معتصم: در بالاترين تنگناي كوشك دارالخلافه در بندش كشيد. زود باشيد حركت كنيد. مهماني خوش ما پايان يافت!

خادم: يا سرور مسلمين، در بالاترين كنارۀ كوشك، آنقدر جا تنگ است كه زنداني به تنهايي جا گرفته نمي تواند، نگهباني چون كنيم؟

معتصم: پر گويي بس كن چند تن نگهبان را پايين منازه بگماريد.

افشين: امیرالمؤمنین... حاجتی دارم ... 

صحنۀ سوم

كاخ دارالخلافه. معتصم برصدر نشسته است و  شماري از نديمان خاص، يك پله پايين تر ايستاده اند. خموشي سهمگيني حكمفرماست. در اين گاه، اسحق مامور حاكم خراسان مازيار را داخل مي آورد.

معتصم: (ريشخند آميز به مازيار) مسافر، به درگاه بي زوال خلافت خودش آمدي!

 مازيار با چهرۀ شكسته، سر تعظيم فرود مي آورد

اسحق: مولای من، پيام حاكم خراسان- خدمتگذار خلافت- را آورده ام.

 معتصم: (با تجاهل به مازيار اشاره مي كند) مگر اين مهمان نورسيده را تو با خود آورده اي؟

اسحق: مازيار ، حاكم ياغي مازندران را براي سزا به درگاه خليفه آورده ام!

معتصم: در پوست چه دراي؟

 اسحق دست در خورجين كوچك پوستي فرو مي برد و بسته  يی از نامه ها را که بر  پوست نگاشته شده اند، بيرون می آورد و وزير آن را از وی مي گيرد.

معتصم : چه سوغات آورده ای ای مرد!

    اسحق: يا اميرالمومنين اين نامه هاي محرمانة افشين به مازيار است!

معتصم: الله اكبر! سوغات مازيار همين است؟

وزير: فتح و گشايش کسانی را در خور است  که انوار حق به دل مي گيرند و از  روی اخلاص  طاعت خدای را به جا می آورند و زبان جز به  ستايش پروردگار عالم به کار نمي گيرند!

 

اسحق بيرون مي رود.

وزير نامه ها را ورانداز مي كند

معتصم : اي مازيار، از بخشش و گوشة چشم ما برايت چه كم رسيده بود؟

مازيار: اي سرور بخشايشگر، در حق من از بنده پروري خليفۀ اسلام هرچه گفته آيد، خوش آید!

معتصم: صفت بخشايشگر، خداي عزوجل را سزاوار است. اي مازيار مگر نمي داني كه من بندة الله و خادم امت نبوي ام؟

مازيار: آنچه سرور امت فرمايد، آيهء حقيقت است!

معتصم: پس اين  تباهي در ملك طبرستان از بهر چه راه انداختي؟

مازيار: آن جنگ و تباهي را حكمتي بود يا سرور امت!

معتصم: مگر گردنكشي و كشتار حكمتي دارد؟

مازيار: اگر مردم اميري را فرمان نپذيرند، بايد به زور فرمان از ايشان ستاند!

معتصم: يعني ترا ارادۀ شورش در برابر رعيت مازندران در سر بود؟

مازيار: حاكم را فرمان پذيري رعيت شرط است. مرا به ولايت طبرستان مقام حاكميت داديد؛ اما اهل آن ديار در برابر من ايستادند . چون به بارگاه خلافت شدم، جواب آمد با ايشان بجنگ!

معتصم: اي مازيار، چه كسي گفت با رعيت در آويز؟

مازيار: من از روي فرمان رسمي مقام خلافت، بوسه به شمشير زدم!

معتصم: (خشمگين) فرمان رسمي خلافت كجاست؟ اي ياغي طبرستاني، ارباب سامان خلافت جز من كس ديگري هست؟

مازيار: حقا كه صاحب الاختيار بلاد اسلام، مولاي مسلمين است.

معتصم: مگر رسم نبرد و بغاوت ارادۀ من بود؟

مازيار: خير يا سرور امت، افشين سردار دارالخلافه به نيابت از مولاي مسلمين، چنين حكمي برايم فرستاد.

معتصم: (اشاره به كاغذ ها) نامه هاي افشين همين است؟

مازيار: آري... برزين، پيك افشين، نامه هارا مي آورد!

معتصم: از پيوندت با افشين بگو!

مازيار: افشين برايم دست پشت پناهي مي داد، يك دلي پيشنهاد مي كرد. معنای پيام هايش اين بود كه من از عبدالله طاهر حاكم خراسان نافرماني كنم تا وي نزد خليفة مسلمين زبون گردد. آن وقت خليفه از روي ناچاري، او را به رزم  من مي فرستد و ما هر دو در كار بربادي عرب ها كار زار مي کنيم.

معتصم: و تو سر به شورش برداشتي و خون مردمان ريختي؟

مازيار: من فرمان آمده از خلافت را كمر بستم!

معتصم: تو اي مازيار، هرچه در توان داشتي در برابر اسلام دريغ نكردي، بدان كه سرنوشتي عبرت آموز در انتظار توست!

مازيار: (با زاري) يا سرور امت، مرا زنده نگهدار. نقدينه يي بي حساب و اموال فراوان وجواهرات ناب ارزاني گام هايت ميدارم.

معتصم: ... اي مازيار، ليكن شرطي در ميان است!

مازيار: به اجابت رأي سرور امت حاضرم.

معتصم: چشم در چشم افشين انداز و آنچه را ميان تان گذشته با زبان خودت باز گو.

مازيار: همه چيز را مي گويم!

معتصم: سپس در بارۀ خواسته ات انديشه يي مي كنم.

مازيار: فرمانبردارم!

نگهبانان به اشارۀ چشم خليفه مازيار را بيرون مي برند.

وزير و قاضي مي آيند.

معتصم: وقت آن است كه جلسۀ محاكمۀ افشين و مازيار را آغاز کنيد!

وزير: يا اميرالمومنين، افشين و مازيار بی دين و آتش پرست اند. به محاكمۀ ايشان چه حاجت است؟

معتصم: اي بن زيات وزير خلافت را دانايي و تدبير بايد، چي گونه از احوال رعيت واقف نه اي؟

وزير: خدا را شكر گذارم كه ارشاد مولاي امت شامل حالم شود!

معتصم: روزگار چنان است كه اندك بهانه يي، عجم را از حالت ايستايي و پذيره يي به فتنۀ بزرگ و خونين اندر كند. افشين و مازيار را كيفري سنگين در كار است. چرا در مقام شرع، تا به روز حشر، در نزد مردمان خويش در جمع مرتکبين گناهكاران كبيره حساب  نشوند؟

قاضي: (به وزير) محكمه در محضر مردم به معناي پا بر جايي عدالت است و آتش درون آنان را فرو مي نشاند و مي گويند خليفۀ بدترين دشمنانش را هم به حكم شريعت مؤاخذه مي كند!

معتصم: قوم عجم را كه من مي شناسم، به آيين گذشته خويش دلبسته اند. بابك، مازيار و افشين تا آن جا كه توان داشتند، تخم دشمني با حكمروايي عرب را در دل هاي مردم پاشيده اند. حال كه روز فيصله با دو سردار طاغي مجوس فرا رسيده است، مصلحت خلافت در احتياط وتدبير است!

وزير: آيا مردم عجم از مجازات سرداران خويش خشمگين نمي شوند؟

معتصم: آن ها را به جرم ديگري به چنگ شريعت مي سپاريم!

وزير: مردم مي دانند كه مازيار و افشين به رأي واژگوني خلافت عرب، تيغ كين و بغاوت از نيام بر كشيدند و از فرمانروايي عرب رنجيده خاطراند... اما خليفۀ خيراسلام و مسلمين را نيك داند!

معتصم: تشويشي در كار نيست. مازيار وافشين را نه به جرم بر اندازي حاكميت عرب  كه به نام گبر و بددينی به محاكمه مي كشانيم... آوازه گران را فرمان دهيد تا كفر ووانمودي به مسلماني آن ها را به گوش مردم برسانند و گويند كه مراد خليفه از كيفر آن ها مصلحت رعيت اسلام و نكوهش آن هاييست كه تلاش در آوردن رسم گمراهي به خرج داده و شريعت خوار مي داشته اند.

پرده مي افتد.

  

پایان

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    ۱۱٩          سال شـشم       حمل/ ثور  ۱۳۸٩  هجری خورشیدی      اپریل  2010