کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 
افشین

سوم

 
رزاق مأمون
 
 

صحنۀ دوم

سالون كاخ خلافت. معتصم با آسوده حالي روي دوشك دراز كشيده، سر روي بالش نهاده و كف دست را زير نيمرخ خويش گرفته است. وزير در برابر او ايستاده است و باد ملايم بهاري، حاشية پرده هاي سبك و افتاده را پر چين مي كند.

معتصم: پاد زهر شرنگ آشوب، هماره در گرو تدبير است. اي بن زيات از توالي آشوبي در هراسم كه همچون اره زير زمين در حركت است، برايم درين باره سخن بگو!

وزير: خداي را سپاسگزارم كه در تن هيولاي شر و فتنه، خون رقيق و بي قوام در گردش است و خود نمي داند كه نشتر را خنجره خنجره در آن فرو برده ايم!

معتصم: شعر مي سرايي يا آتش سوزان را دست آموز خود كرده اي؟

وزير: در مقابله با گرگ، بايد گرگ بچه را در خانه پروريد.

معتصم: (چين های پيشانيش باز مي شوند) افشين، اين مسلمان كافر اندرون، به هنگام نياز دمل هاي چركين عجميان را هم مي ليسد. شنيده ام كه از برده گان ديار خراسان لشكري از جنگاوران درست مي كند؟

وزير: آري، به گمان من هر آن كه عرب نيست، هوادار وي است و آن ها را به درگاه خويش راه مي دهد.

معتصم: اين لقمه هاي تازه را چي گونه مي گذاريد با آسوده حالي ببلعد؟

وزير: لقمه ها همه زهر آلود اند  و  به زودی حالش را به هم خواهند زد!

معتصم: سخنانت را از هالهء كنايه بيرون كن... او چي كاري را انجام داده و توچه شهكاري آفريده اي؟

وزير: او مردم خراسان را چشم بسته به سوي خويش خوانده است... بخشي هوادار اويند؛ اما سنگ پايه هاي آن قبلهء فريب در اختيار ماست و در سياهي لشكر افشين، جاسوسان خلافت را سرازير كرده ايم.

معتصم: مرحبا! مگر چه گونه بدانم که دل های آنان از براي شكوه خلافت مي تپند؟ تو چي گونه از آن آگاهي؟

وزير: آن هوا خواهان خلافت، در كورهء آزمايش هاي مكرر گداخته شده اند و در آخرين گروه جاسوسان خلافت كه به سوي افشين لغزاينده ايم، فقط يك تن از جنس خواب رفته گان بدگوهر، دل به مرگ سپرد واکنون در زير اشكوب مناره زنداني است!

معتصم: اين كيست كه در دوزخ بي ايماني مي سوزد؟

وزير: يك بردهء شمن است كه در رؤياي گمشدة بت هاي صلصال و شاه مامهء باميان خراسان دنبال عقل گمشدة خويش سرگردان است و تا هنوز نور حق در پردهء تير گي روحش نتابيده است.

معتصم: (با كنجكاوي) مگر او در باب خدمت به خلافت اسلام گزافه مي گويد؟

وزير: فراوان.

معتصم: برده است؟

وزير: سال هاست روزگار برده گي را سر آورده ؛ اما براي خودش جهاندار تمام عالم است!

معتصم: (به خنده در مي آيد) عجبا! در قلمرو من، چنين طرفه هاي روزگار هم يافت مي شده اند؟

وزير: قوم عجم خود بودن و ديگر جلوه كردن را نيك آموخته است...اما اين غريبه هواي ديگري در سينه دارد و مي گويد كه اگر در طلب كيميا هستي بر مس پاره چنگ نزن!

معتصم: اين مرد حالا زنده است؟ زود او را پيش من بياوريد...

وزير به سرعت بيرون مي رود.

معتصم: (با خود) احساس مي كنم كه خراسان، هم گهواره و هم گور حقيقت خواهد شد... زنان آنان نيز، در مقام كنيزي، هزار فاجعة نهفته را در يك گردش چشمان خويش نمايش مي دهند.  ظريف و كار دان و كرشمه باز اند و كار ابزار هاي راز آلود بارگاه سر وري را از چنگ حرم نشينان بيرون مي آورند. ناراضي و صبور اند. خطر و بدگماني همچون چشمه يي از دل هاي آنان مي جوشد. افشين نمك حرام آيينه كوچك اسرار آن هاست... و همه مانند همديگراند و از جوهرۀ مهلت طلبي آفريده شده اند.زنان شان تقوا مي فروشند و سينه های شان انبار دروغ است.

 

وزير مردي را به درون مي آورد كه به يک تنديسه ساکت مي ماند. سرش تراشيده و رداي بلند زرد رنگ بدنش را پوشانيده است.

مرد تازه وارد در پيشگاه امير المؤمنين مانند خادمان و بندگان خلافت، اداي حرمت به جا نمي آورد. شكيبا، خونسرد و آرام است و خليفه را به حال وي دل مي سوزد. اما چیزی غیرعادی در نگاه هاي آن غريبه موج مي زند. خليفه ناگهان چيزي را در وي كشف مي كند كه معنايش اين است: او احساس برده گي نمي كند!

معتصم: ازين پس تو آزادي، اي بردهء شمن... مگر گرايش هاي پنهانيت را آشكارا كن و بی پرده بگو كه از مردان خلافت چه ناروا ديده اي؟ نامت چيست ؟

راهب: (با آهنگي شكيبا) ساجي!

معتصم: چه حكمتي در درون داري كه در كار ثواب و سعادت جاودان كوتاهي كردي؟

راهب: من از رنج رها شده ام و تشنه گيم فرو نشسته است و دنياي فراتر از مرزهاي خوشبختي را در خود دارم و حكمت درون من چهار حقيقت بلند است و من ديگر خودم نيستم.

معتصم: (با تعجب) حالا اندك اندك دانستم كه هذيان و شعر با هم خويشاوندي دارند، مگر اول اين كه نام تو از كتاب خدا برگرفته نشده... ديگر اين كه شايد نمي داني كه با خليفۀ مسلمين سخن مي گويي؟

راهب: نه. عقلم مي گويد؛ چشمانم گواهي مي دهند و شنوايي ام تلقين مي كند كه من با خليفۀ مسلمين المعتصم بالله عباسي سخن مي گويم.

معتصم: (با تعجب و استهزاء به وزير مي نگرد) بگذار با اين مرد تنها باشم. حالا آزاد شدهء دست خودم هست.

وزير بيرون مي رود.

معتصم: اي شمن... اي تهي گشته از هوای تحرك و هنر، در آميزي با مسلمانان هيچ اثري بر تو به جا نگذاشته است؟ چه جفا ديده اي؟ ديگران به خدمت مان كمر مي بندند، تا در هم دنيا وسعادت آخرت را از آن خود كنند... حالا كه فرمان آزادي تو، به رايگان از زبان من برون افتاد، چه نياتي براي ما از خود ظاهر مي كني؟

راهب: ازمن براي تو اي مالک زور، زر و "حقيقت"! راه خجسته و بلند به رويت گشاده باد تا در سفر جستجوي نجيبانه چهار حقيقت بلند و پر فروغ، روحت را رستگاري بخشد. من آزادم. آزاده را چي گونه آزاد مي كني؟

معتصم: اي ساجي، خوابت به بيداري و بيداريت به رؤيا مي ماند و در روز روشن حقيقت يكتا را چهار مي خواني؟ شنيدم كه شبانه روز تنها يك بار غذا مي خوري. سرت را مي تراشي و با ساده لوحی، خود را ميان امواج خروشان زنده گي رها كرده اي... گويي فكر و زبان و دستان، بر گردنت بار گرانی بيش نيستند... بدان كه حقيقت چنان كوچك نيست كه درون سر بي موي تو گنجد... گمراه تر از تو  مردی نديده ام... فروغ گشايش در خراسان هنوز در چشمان تو اثر نكرده است. چرا سخن نمي گويي؟ بدترين گناه بنده هراس است و خداوند گواه باد كه در حق تو شمه يي از مروت و بنده پروري كم نكنم... ما در طلب كيمياي دنيا و آخرت جان از كف مي دهيم و هنوز هم گفته اي كه اين كار، چنگ زدن بر مس پاره است و خدمت براي امت اسلام نا فرهيخته گي!

راهب: چنان نگفته ام اي خليفهء اسلام! من از روي نياز نفس نمي كشم... بندۀ ضعیف، با سخن بی عمل چه گونه خواهد رسيد به آن حقيقت يگانه يي كه از آن سخن مي گويي؟ من خود درتقلای نفس کشیدن هوای آدمیت تا هنوز نیامده درین دنیای فریب، جان وتن گداخته ام تا حقیقت ناب روحم را از گزند آز برهاند وچشم هایم را از آب زلال بی آزاری پاک کند. مگر احساس می کنم که حقیقت در نگاه تو ای خلیفه، سیبی را ماند که هرلحظه می توانی گازش بزنی.   ترسم آز ان که مبادا من و تو در فهميدن حقيقت، محكوم بيراهه هاي راه نما باشيم!؟

معتصم: بنده سرگردان… از وراجي چه هوده يي ديده اي كه راه رسيدن به حقيقت را اين گونه به درازا مي كشي. حقيقت مطلق يعني خداي. نخستين راه اصلي رسيدن به حقيقت خدا، اقرار به زبان و تصديق در قلب است، ديگر چي مي ماند؟ و خدمت براي خدا پاكيزه گي روح و آرامش جاوداني است.

راهب: رسيدن به حقيقت- فراتر از جاوداني، چنين آسان و از راه كوتاه نتواند حاصل شد... اگر چنين بود، نيازي به داروغه وشمشیر نبود. مقام خلافت را چه نیازی بود که براي رخنة جواسيس به درگاه ديگران، بیت المال امت مسلمه جیب مأموران مزد بگیر تفتیش عقاید را بیانبارد؟  من بي چوب دست، بي شمشير و بي زر و زور، با وجدان سرشار از همدردي، بهروزي همهء زنده گان را آرزو مي كنم.

معتصم: دلت هنوز از گوهر يكتا تهيست... احساس مي كنم كه افسانه هاي پيچ در پيچ در دماغ تو فربه تر از حقيقت جلوه مي كنند. من به آفت نهاني افكارت بينا هستم... بدان كه براي رسيدن به گوهر حقيقت، از شاهراه ايمان بايد بگذري و نيك بدان كه هرگره با معجزه الله اكبر، گشوده خواهد شد؛ آنگاه... عدل بر دل ها گسترده مي شود و مكان گوهر عالي نيز همان جاست... پس چه ابهامي در انديشة من و تو باقي مي ماند؟

راهب: ابهام با ابهام گره ميخورد! حکمت خدای لایزال را نمی شود با کلمات و آهنگ تحکم وتردید که درمقام حاکم، به جهربرزبان می رانی، مسخ کنی. اگراز اوجنای عظمت الهی یک پله به زیر بیایی، در امور دنیا، مسئولیتی را بر دوش داری که سخت سنگین و محتاج ریاضت است و نظارت خدای هردوجهان، شامل احوال توست. پس سخن درين جاست كه چرخ امور عقل را با چه روشي مي گرداني؟ چه گونه توانی گفت که ترضیۀ ذات یگانه، چنان سهل حاصل شدنی است که تومی گویی؟ تو بر روي راه مي روي و من در تلاشم تا از زهدان آن گوهر فراتر از حقيقت تولد شوم و از قلاب های هزاران گونۀ خواهش های دنیایی، به رهايي برسم.

معتصم: خدای عالم راه های ترضیۀ ذات یگانه را درآیه های آسمانی تشریح داده است. تو که از قرآن چیزی نمی دانی، لاجرم به اقوال و قیاس هایی چنگ می افگنی که ته مانده های ادیان منسوخ اند. ساده و بی پیرایه بیان کن که … آن گوهر فراتر از حقيقت، مگر جز خدا چيزي ديگري هست؟

راهب: در نفس خود درست است... بازهم آنچه باقي مي ماند، امور دنيا است... بايد درين راه، به جای مدعیات انفسی از درياي حقايق عالي سير آب شوم. من نه از شما بيزارم نه به افشين دلبسته ام؛ براي آن كه روحم در بند ستايش و سرزنش، رنج و خوشي، سود و زيان و نام و  ننگ نيست؛ عزيز و نا عزيز در نگاه من يكسان اند.

معتصم: باز در بيکرانهء خلأ مطلق رها شدي و خود را گم كردي...

راهب: پس تو خود را از كجا يافته اي؟

معتصم: از نور ايمان حق و عدالت!

راهب: درين كارمگر از زهدان اعمال شگفت و تكان دهنده بيرون نيامده ايد؟ نمي گويم  كه ازروی عمد، بر گلوي نيكي ها پا نهاده ايد؛ بلكه در بسا زمانه های پس از رحلت آخرین پیامبر واپسین دین خدا، كردارآنانی که میراث پیامبر را به نام های مختلفی ازآن خودکردند و نادانسته در پی استحالۀ آن جواهرسترگ با پندارهای نفسی و جذبه های سود وزیان، بساط رنج آدمیان گستردند، با ناموس حقیقت الهی چه گونه همساز تواند بود؟ دلم می گوید که این سفر کار آنانی است که ازخویش می گذرند نه آن که از برای خویشتن، راه تنفس بر خلق خدا را ببندند. حاکمان چه سهل مدعی اند به نور ايمان حق و عدالت رسيده اند؛ مگر چرا از روی اعمال ونیات باطنی خویش پرده بر نمی گیرند؟ چرا از برای ترضیۀ الهی، روح و زبان خویش را از لفاف منیت بیرون نمی آورند؟ مگر نه این است که خدا را حاضر نمی بینند؟

فرمانرواي قلمرو عرب و عجم! شما هنوز بر توسن "پندار هاي من" سوار هستيد و مي تازيد... براي يك بار هم اگر شده بر بال هاي وارستن بنشينيد.

معتصم: كار دنيا را با چنين آساني، در درون حل نتواني كرد... حقيقت نيازمند ايمان و از خود برون آمدن است... خيلي در تنيدن معاني بي پايان به يكديگر زنده گيت را هدر مي دهي...

راهب: پس نه اين است كه وارسته گي خويشتن، سر آغاز رهايي ديگران است؟

معتصم: دگرگونه راهي در فرار از حقيقت اختيار كرده ای. اگر دستور دهم تا جو دو مركب را بخش كني، چي گونه خواهي كرد؟ درين كار نخست به آزادي نيازمندي... و مصئونيت. به نظرم مي رسد كه جلوه هاي زنده گي آدميان در نظرت خواب هاي سادهء خوش تعبير اند!

راهب: من از هيولاي هزار سر حيله و نيرنگ بيزارم، من جامة رهروي بر تن دارم و آرامش رهروي در دل.

معتصم: چه چيزي زيبنده تر از آنست كه رهرو حق و عدالت باشي و پاكيزه گي پيشه كني؟

راهب: آري. شرط اينست كه براي انصاف گستری، روش و كردار، چي گونه از زلال پاكيزه گي سيراب شود. من كه هر چه را مي نگرم براي پرورش "من" اختراع شده اند. من به جامه يي كه نگهدار تن من باشد، خرسندم- همانند پرنده بالدار به هنگام پرواز. تنها بال هايم را به همراه دارم، در دل خوشبختي سرزنش ناپذيري را احساس مي كنم و درين قلمرو شريف رفتار، در آرامشم.

معتصم: اي درگير فراموشي بي پايان، تو با اين سخنان هستيت را به فنا مي دهي! پس تو كه "من" خودت را اين گونه تحقير مي كني، درين جهان چي گونه تواني زيست؟ مي خواهي زمان را از حركت بيندازي؟ اي محكوم زنده گي بر روي خاك ازين خدايان خاكي چه مي خواهی؟

راهب: صلصال و شاه مامه، براي سود و زيان تجسم نيافته اند؛ آنها مظهر بودا شدن هستند!

معتصم: (مي خندد) اي ساده لوح ترين مرد زمانه! چرا نمي گويي خدا گونه شدن؟

راهب: اي خليفه، سخن من و تو در بارة "شدن" است از همين "شدن" و چي گونه شدن هاست كه تو به راهي مي روي و من سوي كرانة بي مرز فراتر از جاويدانه گي. در دست تو شمشير، در اندرونت خشم و در چشم هايت فوارة آتش است كه شاید به خیال خودت، براي نجات عدالت مي روي تا براي خواسته هاي بي پايان "من" خويش، اسباب قناعت فراهم آوري و نامش را مي گذاري، خداگونه شدن.

 معتصم: تو به كدام بيراهه موهوم گام مي نهي؟

راهب: من از ميوه هاي زهرآلود انديشه هاي بد پرهيزم. راه گفتار و كردار بد به روي من بسته است. نيروي من، انديشهء آزاد از كام شهوت است، انديشهء رها شده از بدخواهي، كامراني و ستمگري و دلبسته گي. من براي گرفتن كام، خودم را اسير دام نمي سازم.

معتصم : (با استهزاء) گويا مي خواهي بگويي كه از بهشت فرود آمده اي؟

راهب: بهشت، نخستين ايستگاه سفر بي پايان من است!

معتصم: اي بت پرست تهي گشته ازلذت زنده گي! تو با گرز آيين ستمگري، نخست بر شيشه خانهء روح خودت مي كوبي. حرف هاي بي رنگ و بوی تو، براي اين جهان ساخته نشده اند. در آيين من، تو گنهكاري و سزاوار سرزنش. هرگز نتوان شرارت های این دنیا را با چنین خوش خیالی های بی حاصل، به آتش کشید وداد از بیداد ستاند. خواب هاي بي تعبيرتو، از آن كدام دنيا هاستند؟ تو که از اصل ایمان گریزانی ورفتار نیک را موعظه می کنی، يكبار از آن اقليم موهوم فرود آي و بنگر كه خدايان خاكي شما، نه چنان اند كه شما مي پنداريد. آن تاج هاي جواهر نشان صلصال باميان، اگر براي زينت و دنيا پسندي و تعلق به نفس نبود، از چي بود؟ تجمل زنده گي زميني بر روح هر يكي از شما پرتو افگنده است و زوج بي جان كوه پيكره ها را طلا پوش كرده بوديد... اگر آن همه جواهر، قدر و قيمتي در نگاهان تان نداشتند چي گونه آن را به خدايان تان بخشيده بوديد؟

راهب: اي خليفه، از فرو شكوه خدايان هرچه گفته آیی، بسنده نيست كه زيبنده هم است. مگر چه آيه يي در دست داري كه رهروان بودا، به كام هيولاي "من" خويش جواهر ريخته باشند؟ روپوش طلا، شكوه بي زوال خداياني است كه آلوده كام هاي زميني نيستند و از بيماري "من" - اين ريشه تباهي و شيطان زاي- رها شده اند؛ بريدن از بسته گي ها را تلقين مي دارند؛ آرامش دل مي آورند و نداي آهنگ روح آنان به گوش رهروان مي نشيند. صلصال گويد، همان گونه كه نيلوفر در آب مي دمد؛ در آب مي رويد، بر آب مي آيد، ولي به گل و لاي ابدان آلوده نمي شود. من نيز همين گونه رسته ام. از جهان گذشته ام و به آن آلوده نگشته ام. حكمت خدايان ما سوداي سود، تفتیش وتحکم و سوختن برای رسیدن به زنان نیست. دماغ شان با بوي خون تازه، كام شان با شهد گشايش ها، و دست های شان با شمشير هاي اخته آشنا نيست.

معتصم: ازهمین روست که از فهم عقلانی امور عالم بی خبرند. زندگی آدمی را به تجربه نمی شناسند، فقط خیال می کنند که هرچه درزندگی اتفاق می افتد، همان چیزی است که آنان خیال کرده اند. بدان که هرحقيقتي گشايش می آورد و درهر گشايش  مقداری حقيقت مضمراست. مگر گوهر درخشان نيروي هيبت انگيز خلافت، با خيالات كوچك تو همسان است؟ تو چي گونه براي "شدن" باور داري و از براي چي گونه" شدن" اين دنياي دون، انديشه يی در سر نداري؟ در گوشه يي مي پوسي و روش هاي نجات حقيقت را به باد استهزاء مي گيري؟ ساليان سال در تارهاي عنكبوت خيالات خويش در بندي و گرهي از كار آدميان باز نكرده اي! پس تو به چه منزلتي والا رسيده ای كه ديگران نرسيده اند؟ اي آن كه آب ايستاده را بر گزيده ترين نشانه اي! دنيا هاي جهالت را با چه دگرگون بايد كرد؟ باورم هست كه روزگاري خواهي گفت كه روشني را بر تيره گي پيروز بايد ساخت. مگرنه؟

 راهب: اي شهريار دگرگوني، به دست هايت نگاه كن. تپش هاي قلبت را تفسير كن. لشکریان تو آیا وقوف دارند که گردش خشم آلود شمشير هاي تان بر سر پاكي و حقيقت چي مي آورند؟ هر يك از لشكريان تو، اي خليفه روزگار، همانند درختي است كه ميوه هاي مسموم از آن جوانه مي زنند. تو چه دانی که جنگاوران تو درسرزمین  های دیگران و داروغه ها و خبرچین های تو درقلمرو خلافت، خدا را حاضر می بینند یا آن که در غیاب خدا هر آن چه از دست شان برمی آید، مضایقه نمی کنند؟ شنیده ام و دیده ام که بر زبان شان آهنگ منیت و در دل هاي شان شرنگ بی خبری و در چشم هاي شان تشنه گي بیباکی موج مي زند... هر آنچه بالاي انسان مي آورند، مگر از تأييد آسمان است؟

معتصم: (با خشم از جا بر مي جهد و شمشيري بران و رخشنده، از نيام نگين كاري شده بيرون مي آورد و فرياد مي كشد) اي تبعيدي درون مرز تن! كولوحه يی بر پيشاني اين كاروان موهوم تو كه خبر از منزل پاكيزه گي دهد؟ تو در سراب اميد هاي واهي زاده شده اي و خرد دنيا داري در شأن تو از ريشه سوخته است و سده هاست كه تن زخم خوردهء عدالت را با خونسردي تماشا كرده ای و ايمان براي نجات و آوردن قانون يكتاي يگانه، از دلت كوچيده... اما اينك مقهور عدالت شده ايد و براي عدالت باج مي دهيد و شراره هاي ايمان لشكريان خلافت از خرمن هاي باد بردۀ رويا هاي تان مي گذرد... آه خدايا! سپاس دارم از تو كه اين چنين شكيبايي را در من به باروري نشانده اي و اين شمن خواب رفته را از نيش شمشير من وامي رهاني.

راهب: اگر خردمندي دنيا داري در شتابي بيشتر، براي گرد آوری متاع دنيا و خون ريزي بيشترين است، پس معناي نابخردي چي باشد؟ لشكريان عدالت آور تو، در رشته تسبيحی که در دست می گیرند، از روی ریا کاری و خود سری، هزاران دانهء  شهوت و آز، بدگويي، درشت خويي، ستمگري، بی مهري، فريبكاري، طامات بافي، ربا خواري، زنا و فروختن موجودات زنده و نازنده را رديف می کنند. در تن زخم خورده عدالت، سال هاست زهر شمشير هاي آب خورده از چشمه هاي كينه ريشه مي دواند. مگر آن واعظان بي عمل خليفه، خطابه هاي افسونگر و دلهره آفرين خويش را از ياد برده اند كه مي گفتند ما براي بر اندازي روزگار جبر و جبن آمده ايم؟ وقتي در سرزمين خراسان فرود آمدند، رسم باج ستاني و بكارت ربايي را به بهانهء عدل و همدلی در اوزان متروك دروغ های بزرگ به نظم آوردند. بدين سان طنز گزندۀ روزگار در نخستين برگ يادنامه هاي تان رقم خورده است. دلم نمی آید که اعمال ترا پیش چشمانت ردیف کنم… ولی خودت می دانی که…

معتصم: (به خنده افتاده است و رديف دندان هاي او از پشت لب ها جلو آمده اند) اي حقير ترين مردك اهل تشبيه! زبان تو، خود همچون ديو است. اگر بند از آن برداري، نخست خودت را مي بلعد. ديدي كه سخنان تو همچون قطره هاي تيزاب، روي برگ هاي گل شكيبايي، يكدلي و رهايي و كردار نيك مي چكد. پس تو نه چناني كه مي نمايي. گويم كه شكرانه گيت را ادا كنند و يك جام سرب مذاب در گلوگاهت فرو ريزند.

راهب: اي گشاينده گان سرزمين هاي ناشناخته و مغلوب شده گان صحراهاي خشك و شوره زار هاي هراس آفرين! آري ... سخن به راستي گفتي. واژه هاي آلوده بر زبان من نمي آيند. فقط از شادي شما خرسندم و براي تان آرزوي نيك بختي مي كنم... اما اي فاتح كه رنج شكست خوردن از لشكر رشك وحسدو آزمندي را به جان خريده اي، آنچه از زبان من شنودي، آيه هاي نوشته ناشده روح تو هستند كه دست ها، چشمان، گوش ها و افكار تو، آن ها را به كردار مي آورند. من اشك مي ريزم كه خاستگاه كردار هاي خويش را به درستي نشناخته ايد و مي ترسم كه در دايره وجود، نشان سرگرداني ابدي بر پيشاني تان نشيند!

معتصم: اي ساجي، تو با زبان بي زباني صلصال و شاه مامه سخن مي گويي و من از آيه هاي روشن يكتايي. جز با نوك شمشير چي گونه توانم از چاه جهالت بيرونت آورم؟

راهب: ناخداي كشتي بي بادبان كه خود گرفتار امواج وحشي است، ساحل نشينان را چي گونه گرفتار مرگ مي پندارد؟ گفتار نيك با تو بيهوده است و هنوز، سوار بر راهوار گناهكار روح خويشتني.

معتصم: (به دربان بانگ مي زند) اين آدم نماي دلمرده را در تنگ ترين سرداب زير منارهءكاخ من زنداني كنيد. او در برابر آزادي خويش نمك حرامي مي كند. 

دربان از بازوي راهب مي گيرد و او را به سوي در مي كشد

راهب: گویم که مرده هاي زنده نما شده اید… شيرازه هاي درون گسستۀ تان گسسته تر باد!

بيرون مي روند.

معتصم روي بالش سر مي گذارد و زير لب مي گويد:

"شيطان بت پرست چي گونه لباس فرشته بر تن مي كند."

سپس مانند اين است كه به خواب مي رود.

پرده مي افتد.

 

 

 

 

پرده چهارم

صحنه اول

 

اتاق خواب افشين.  پرده هاي خاكستري كلكين ها را فرو پوشانيده و روشنايي سرخ رنگ كرانة خاور نشانة پايان شب است. افشين روي تخت خواب دراز افتاده است. دروازه باز ميشود و خاش پا به داخل ميگذارد. افشين آشكارا سراسيمه گشته و روي تخت مينشيند.

افشين: چي گونه شد كه درين پگاهي آمدي؟

خاش: (نفس زنان) سيل ويرانگري به سوي كاخ تو نزديك ميشود!

افشين: زبان شومت را ببند.از چه سخن ميگويي؟

خاش: از ميدان هاي جنگ و خون، از خواري سپاهيان مازيار و سرداران ترسو و خاين طبرستان!

افشين: آه! بازهم اژدهاي پليد خيانت دندانهاي زهر آگينش را نشان داده است؟

 خاش: قارن برادر زادة مازيار همان ديوار بي بنياد، با فرمانده لشكر خليفه بند و بست به وجود آورد. آن قله بي باوري، بهترين سرداران مازيار را با تني چند از جنگاوران بي باكش به حيان بن جبله سپرد. بدين سان در كوهستانهاي شروين بي آن كه تيري از كمان و شمشيري از نيام بيرون آيد، شكست پيش از جنگ، پيروزي آنها را بلعيده است.

افشين: خموش! مگر كوهيار را فراموش كرده اي كه چون كوهي استوار در برابر آل خليفه در نبرد است؟

خاش: به باد چنگ انداخته اي افشين!

افشين: (شمشيري از زير تخت بيرون مي آورد) سوگند به جوهر اين شمشير اگر پيام روشني از تو نشنوم، سر فتنه جوي ترا پيش پايم افگنم.

خاش: پرده سياه را از روي چشمان درونت كنار بكش افشين! كوهيار خودش را به سپاهيان خليفه سپرده است!

افشين: اوه چشمانم تيره گشت... سرم گيچ ميرود.

 

شمشير از دستش به زمين مي افتد.

خاش: سالار من، جنگ در مرو تا هنوز پايان نگرفته است.

افشين: گفتم خموش باش... به سوالم پاسخ بده... آيا پيك من از پيش مازيار برنگشته است؟

خاش: چي گونه ميتواند از شراره هاي آتش گذشته اينجا بيايد؟

افشين: پس مازيار در هم شكسته است؟

خاش: شكست همچون گند است. بی آن كه آوازي داشته باشد، بوي بد آن به دماغ ميزند!

افشين: پس سپاه عرب به سوي طبرستان سرگرم پيشروي است؟

خاش: از پيشينة خيانت سرداران مازيار آشكار است كه در ميدانهاي جنگ چي ميگذرد!

افشين: شك نيست كه كوهيار در نمايش خيانت برنده شده است!

خاش: مازيار ديوانه اگر هوش و خرد خود را همانند سگ به دندان نميگزيد؛ شاه مار خطر و شرمساري يكباره سر بر نمي آورد!

افشين: شايد چنين باشد. مازيار جرقه آتش است، زود خموشي ميگيرد. او سقف را روي خود فرو ريزانده است. دربندكشيدن بيست هزار مسلمان عربي وطبرستانی، چي هوده يي داشت؟ آيا ويران كردن نيايشگاه هاي مسلمانان، بدترين اشتباه مازيار نگون بخت نيست؟ چون است  كه اين سردار بلند پرواز، همانند درختي از دست خودش تبر ميخورد؟ برايش پيام دادم كه ديوار ايستاده گي خود را سينه به سينة لشكر عبدالله طاهر نامرد استواري بخشد ؛ اما وي بي پروا به گفتةهای من، شأن خود را درين نشان داد كه باج يك ساله را در دو ماه به زور دستي از مردم و استاند. خون مردم طبرستان را با جفا كاريها و كوته انديشي هايش خشكانده است. اكنون چي كسي از وي پاسداري ميكند؟ بايد كاري بكنيم. برو گزارشهاي درست جبهه جنگ را بياور!

                                              خاش بيرون ميرود

افشين: (با خود) آخ سوز آتش درون را چه چاره آورم؟ اين درد پايان ،بر روح بي قناعت و ناشكيباي من، بالاتر از سنگيني كوه هاست. با گذشت هر روز احساس ميكنم كه خوره خيانت و بد بيني، سيب تازة آرمانهايم را از درون ميپوساند. اين منم كه در گنداب شكست و تنهايي ميتپم؟ سالاري چون من كه مهرة پشت لشكريان روم را شكسته و مردان بابك شير دل را از كوهستانهاي آذربايجان براندم و خودش را اسير مرگ ساختم، چي گونه ممكن است در برابر طوفاني در هم شكنم كه همچون خشم مار زخمي از اندرونم سر بر ميكشد و هماي مغرور آرزوهايم، با تيري از كمان شكسته دلی ،بر زمين مرگ فرو ميغلتد؟ آن كه آرامش و آسوده حالي به اصفهان و راه هاي كوهستاني طبرستان و خراسان و بغداد و فارس و كرمان و خوزستان فراهم آورد، من بودم. آرزوي من دستيابي به داس شكوه و نيرويي بود كه با آن ميتوانستم خلافت عرب و همدستان آل طاهرش را در خراسان درو كنم. اگر ميدانستم كه مازيار، ره و رسم سركشي نميداند، بوي گند نااميدی و مرگ به دماغم لانه نميكرد.

آخ! نفرين بر كوهيار، اين زادۀ هراس ، اگر سپاه عبدالله طاهر رابه كوهستانهاي مازندران راه داده باشد، چه پيش خواهد آمد؟ 

(افشين دستخوش هذيان و پريش انديشي است. روي تخت دوباره دراز ميكشد. حس ناكامی، او را در ژرفاي تيره گي خويش فرو ميكشد. دلاوريها ، جنگاوريها و پيمانكاريهايش در يك لحظه بيدار ميشوند. بر اثر احساس تلخي كه نيرو و باورش را نزد خليفه به افول كشانيده و در ين راه رشيد ترين همكاران خود را براي در دست گرفتن قدرت به دژ خميان خليفه سپرده است، در عذاب اليمي فرو ميرود. درين حال روح بابك خرم دين بروي پديد مي آيد.)

روح بابك خرم دين: اي انديشة آفت زده در خود بسوز... ای آزبی پايان، به دشتهاي خالي و بي كرانة فرجام خويش ديده بردوز. زور آور ترين مرد زمانه را بنگر كه جز آه نشاني و غير از ناتواني بهره يي او را نمانده است... شوخي زمانه چي بيرحم است! آن بازويي كه نيزه اش سپر سنگين قيصر روم را سوراخ كرد، حال توانايي پرتاب سنگ كوچكي را به سوي دارالخلافه از كف داده است.

                               افشين به تكان از جا بر ميخيزد.

افشين: قدرتي پهلوانانه در بازو و شوكتي از نيرو و هراس در دلهاي نديمان خلافت دارم. چنان كه ترا همچون كرم زبون، در كف دست ماليدم!

روح بابك: هنوز هم اسپ آزمنديت از نفس نيفتاده و در سر خاليت، ناداني در جوش است، نيرنگ تو در  من کاری افتاد .و حال خودت را در دام تسلي دروغيني گرفتار ميكني كه با دستهاي خويش پهن كرده اي!

افشين: نفرين بر تو اي پليد!

روح بابك: چرا ميترسي؟ من اكنون آن ياغي كوه ها و دشتها نيستم!

افشين: (با آواي خفه) اي مرد شوم و بي ستاره ، از تو بترسم! من كه بر روی دار كلة سگ را روي گردنت نهادم؟

روح بابك: راست ميگويي! چرا بترسي؟ در زنده گي هرچه با دستانت انجام دادي، انديشه يي كه در سرت ريختي، هرچه زبانت گفت و گوشهايت شنيدند و آن فيصله يي كه با روحت كرده اي، ترا برائت ميدهند. چرا از من هراسي داشته باشي، روي سينه ات از جواهرات خليفه آراسته است. گردن بند پر از جواهرات رنگارنگ آذين گردن تست. مال و منالت بيرون از شمار، افتخارت عالمگير و نيرويت بي هماننداست . اگر يكبار بر كرسي حكومت خراسان تكيه زني، به آخرين مرز آرامش پا ميگذاري، مگر من هنگامي كه هنوز در زنجير نيرنگ و دو رويي تو بند نيامده بودم، نميدانستم كه تو آرامش و افتخار را چي گونه ميفهمي.

افشين: بزرگي چيزي غير ازين نيست... مگر تو اي چوپان بي نسب، بيست سال از براي چي در مغاره ها و دره ها ولگردي كردي!

روح بابك: آواي پلشتي از گلوي سرنوشت تو بيرون مي آيد. پندار تيرهء تو از گفته هايت هويداست. تو همچون شوخي تلخ زمانه ای ... آتشی در خويشتن داری که براي سوختن كيمياي آدميت آفريده شده است. در مان تو اي بيمار ، خشم مقدس است!

 افشين: من هر آنچه را كه نبايد باشد، در سرزمين فارس و خراسان  به زنجير ميكشم. با تو اي هرزه سر برابری ندارم. در گورستان هيچ به خاكت سپرده ام.

روح بابك: تو گر نبودي تاريكي را در برابر نور چي تعبيری بود؟ سرشت تو، اگر چه با كاروان نور، هماره در سفر است، اما كاروانيان تو را از روي اين كه با سينه ميخزي و شاهد نور را كه بر اورنگ بي نقاب خويش نشسته و به سوي منزل مطلوب در سفر است ، باز ميشناسند! تو شوخي تلخ زمانه اي. اما از آن شوخي تلختري كه سرنوشت بر تو روا داشته است ،آگاهي نداري. تو از خواب گران ديرتر بيدار شده اي. بيهوده است به تو بگويم كه از اندرونت ياري بجوي، وجدان سرگشته ات را صدا بزن، چشم شيطانيت را آتش بزن كه در زمان زر و زور، خودت را نديدي، نيافتي! سرشت و سرنوشت تو چنان اند كه روشناييها را در درونت آتش ميزنند ، روحت را به تاراج  ميبرند ،خون پاک نياکان را را در رگ و ريشه ات مي آلايند... دنبال چيستي؟ اي مغلوب ترين! چرا ميلرزي؟ گوشهايت را با دست مپوشان... ميرسد آن روزي كه آواي نور در بيكراني خود نابودت كند. اكنون تا زنده اي، در بندي؛ لرزاني و ماموري تا درياي پلشتيها را از كام خويش بر بستر نور به خروش بر آري... 

افشين در حالي كه گوشهايش را با دست پوشانده به سوي روزنه ميرود.

پاهايش به زحمت تنه او را نگهميدارند. 

افشين: اي بابك! من نميخواستم با تو بجنگم و ترابه دام آورم. نيمة كفارة انجام چنين كاري به دوش تست. تلاش كردم به تو گزندی نرسد. من سپهبد خلافت ميان اعراب غريبه يي بيش نيستم. مرابه چشم بيگانه مينگرند. دوستان و همكارانم تنهايم گذاشته و از هيچ نيرنگي در برابر من كوته نيامدند. هنگامي كه خليفه مرا به جنگ تو روانه كرد، آگاهانه سپاه زير فرمان خود را از راه كوه ها ميراندم و راه دشتها را به تو واميگذاشتم تا جنگي رو ندهد و هزاران سپاهي اجير خليفه بر لشكرت نتازند. اما از نيات من چيزي بر نيامد.آن ها خبر به خليفه بردند و معتصم "خطا كار" خطابم كرد و ازين كه راه زمين و دشت به دشمن گذاشته ام، بدي ها ديدم.

روح بابك: سالهاست كه خونت از مادة تزوير پليد گشته است. گناهان تو بيان دروغهايت نيستند؛ توجيه نيرنگبازانة نامرديهاي تو هستند. يگانه مقصود  تو نابودي و شكست من بود تا چشم خليفة عربي را از جسارتت بسوزاني، در جنگ با مردان من احساس ناتواني كردي و براي آن كه از چشم خليفه معتصم نيفتي، دام نامردي فراراهم گستردي. حالا ديگر از گوشة چشم سروران عربيت بر كنار مانده اي، هوس حكومت خراسان به دلت گنديده است و لشكريانت به تو باور ندارند...

افشين: انصاف ده بابك! با من اين گونه مباش، در سراسر زنده گيم ميان دو سنگ آرد شده ام. هماره شورشي بر ضد عرب ها در اندرونم بيدار و پرندة آزاد و قفس شكن نژادم آماده پرواز بوده است.

روح بابك: در قدرت طلبي هاي تو جز جنون رام ناشدة حيوان نفس آدمي، چه چيز ديگري نهفته است؟

افشين: اگر چنين بود ، سپهبدی بلند دستی چون من ، چي گونه باتو و مازيار پيمان ميبست و خطر به جان ميخريد؟

روح بابك: اگر وجدانت عرب زده نميبود، حالا كه مانند سگ آواره يي درخندق آرزو هاي شومت فرو رفته اي، به زبان حال ميگفتي كه در پي فاجعة پيمان تو با من و مازيار، سلطه جويی  خودت نهفته بود.  تو تنوري را آتش افروختي كه من و مازيار هيزم آن شديم؛ بدون آن كه نان دوزخي هوس هاي آلوده ات، در آن به پخته گی رسد.

افشين: (بانگ برميدارد) خموش اي بابك، اي پادشة دلهاي مردم! زنگار ديرينه يي روي وجدان و روح من نشسته است. چه كسي درين دنيا هست كه زر و زور، خونش را آلوده و انديشه اش را تيره نسازد. بدان كه همه اش اين گونه نيستم. خشمي روحم را شيار ميزند. باور كن... باور كن هنوز هم ريشه يي در زمين اصالتهاي انساني دارم.

روح بابك: پيمان و بيان اميرزاده ها را باور كردن، ساده گي است. آنان هنگام خواري و شكست به اصل خويش برميگردند.

افشين: من خلافت عرب را به دست طوفان ميسپارم!

روح بابك: امير زاده ها به خواب هاي خوش دل ميبندند. تو هميشه اسير هواي درونت بوده اي... آن جنوني كه تراپروريد، پايه هاي ستم عرب ها را استوار كرد. تو مگر به واژگوني بنايي دست مييازي كه خودت آبادش كردي؟

افشين: مانند شتر عربي در برابر اعراب كينه به دل دارم! مگر براي آوردن دين سپيد نياكان به سوي خود نخواندمت؟

روح بابك: به همين اسم و رسم مرا به سوي خود فرا خواندي. پس به كدام كيش و آيين به دامم كشيدي؟ نام عبرت انگيز تو از ذهن روزگار ناپديد نخواهد شد. خواري ناپيدای درون تو، از دماغ آينده گاني كه ذهن خويش را با انديشه هاي تو مي آلايند، چون شعله هاي بي لگام بيرون خواهد ريخت واز بهر نابودي سپهر به پرواز در خواهد آمد.

         صداي پا و هياهو از بيرون به گوش ميرسد. انگار توده هايي به جنبش در آمده اند. آنگاه خاش داخل ميشود.

خاش: خبر تلخي آورده اند؟

افشين: (شتابزده) شكست مازيار؟

خاش: بدتر از شكست!

افشين: حرف روشن بگو!

خاش: كوهيار مازيار را به چنگ سردار خليفه سپرده است!

افشين: در كجاي ميدان جنگ اين چنين فاجعة شوم پيش آمده است؟

خاش: كوهيار در خرم آباد با سردار خراساني – حسن پسر حسين- ديدار كرده و پيمان واگذاري مازيار را به وي سپرده و در شهر هرمز آباد مازيار را به دام انداخته است!

افشين: اكنون مازيار كجاست؟

خاش: حسن مازيار را دست و پا بسته به خرم آباد فرستاده است تا وي را از راه شهرساری به خراسان ببرند. كاخ مازيار را آتش زده انند؛ مال و داراييش را به تاراج برده اند و وابسته گانش را به اسارت گرفته اند. 

   افشين دست روي پيشاني ميگذارد. روي فرش نمدی كنار تخت خواب به زانو در مي آيد.

افشين: (ناگهان روي پا مي ايستد) من به تنهايي با هيولاي عرب ميجنگم. يك تير در كمانم باقيست آن هم اگر به هدف نرسيد ... 

    با گام هاي استوار در اتاق راه ميرود. آواز روح بابك از گوشة سالن شنيده ميشود.

 روح بابك: عمري زنجير برده گي به چنگ گرفتي. حالا همان زنجير حلقة دار بر گلوي تست!

افشين: روزگاريست فرمانده رزم و پيكارم. نيم سپاه خلافت به يك اشارة من كاخها را ويران ميكنند. من براي شكست آفريده نشده ام. 

                                                  خاش داخل ميشود 

خاش: سپاهيان خليفه سوي شهر سامرا در حركت اند.

افشين: خموش! دنباله اش را ميدانم. براي آخرين پيكار آماده ايم. فردا مهماني بزرگ بر پا ميدارم و خليفه را با سرداران ترك و پسرانش يكجا نابود ميكنم.

                                              خاش بيرون ميرود.

  

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    118          سال شـشم       حمل/ ثور  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی      اپریل  2010