کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 
افشين

دوم

 
رزاق مأمون
 
 

صحنۀ سوم

 افشين و برزين در اتاق طويل و زيباي كاخ افشين رخ به رخ نشسته اند. سپري بزرگ كه با نيزه سوراخ شده از ديوار آويخته است. گويي يادگار فتوحات افشين در جنگ با روميان است . پردة سنگين آبي با شمله هاي نيم دايره از كلكين ها آويخته است.

برزين: مازيار گفت: سوگند به آتش اگر گذارم سپاه عرب مازندران را زير پا كند.

افشين: در باب دوستي من با وي گفتي؟

برزين : گفتمش، سردار دارالخلافه با تو ميل دوستي و آشنايي دارد. از قول سالار بزرگ گفتم كه خون و آيين ما را چي كسي مي تواند آلوده كند؛ جز آن كه رشتهء  همياري خويش به دست خويش بگسليم. عبدالله بن طاهر- حاكم تشنه به خون كوه نشينان طبرستان- براي خوش خدمتي خليفه، آهنگ دستگيري ترا دارد. تو اي مازيار، نبايد گامی از سرزمين نياكان خود واپس نهي. اگر سر سختی نشان دهي، بدان كه معتصم مرا به رزم تو مي فرستد. آنگاه با هم لشكري گرد مي آوريم و هر دو را مي كوبيم.

 افشين : اعتراضي نكرد؟

برزين: نه! مازيار سر تكان داد و از جا برخاست . شمشير از نيام بر كشيد و در هوا تكان داد و گفت ازين چه بهتر ...عرب ها با سه گرد سركش چه خواهند كرد؟ سه گرد گردن فراز، يعني من مازيار پسر قارن ،افشين سپه سالار وميراث زنده بابك خرمي، مرد كوهستان ها و صحرا ها... مگر ناگاه به چشمانم خيره ماند و گفت ازين پس يك درهم از خرج مازندران را به عبدالله طاهر مزدور خليفه، نخواهم داد. كار را يكسره بر مازندرانيان مسلمان شده و عربها تنگ خواهم كرد. نيايشگاه هاي مسلمانان را بر مي اندازم و باج يك ساله از مردم مي ستانم اما به افشين بگو، مگر تو نه هماني كه بابك را به دام انداختي و با اين كار، در حق مردمان عجم بسي جفا كردي؟ من چي گونه به تو اعتماد كنم؟

افشين: برايش نگفتي كه در وراي دستگيري بابك هدف بزرگ من نهفته است؟

برزين: گفتمش كه تدبير سالار خلافت، مهم تر از ضايع شدن بابك است .افشين در دل خليفه جا گرفته و قدرتش فزوني يافته است . گفت : چي گونه قبول كنم كه تدبير افشين به قيمت سر بابك تمام شود؟ هيهات! اخلاصمندي به عرب ها خون ما را مردار كرده است! از جانب من كه شاه طبرستان هستم، به سرورت پيام ده كه تا سر روي گردن مازيار است، وادي ها و كوهستان هاي طبرستان كشتار گاه عربها خواهد بود.

افشين: من كه بابك را زنده تسليم خليفه كردم و قيصر رومي را گوشمالي دادم، حكمتي است و بخشاينده بخشايشگر گواه من است... ميترسم كه اين همه تار هايي را كه تا حال رشته ام، يكباره پنبه شوند!

برزين: سالار من چرا اين گونه سخن مي زنيد؟

افشين: احساس مي كنم كه دشمن من- عبدالله بن طاهر- نافرمانبری مازيار از خليفه را به من نسبت داده است.

برزين: درين باره چيزي از زبان خليفه شنيده ايد؟

افشين : نه اين را دلم در پردة چشمانش مي خواند! به هر حال، فردا براي سفر عاجل نزد مازيار آماده باش!

                             برزين با قبال خاكستريش تعظيم كنان بيرون مي رود.

پردۀ دوم

صحنۀ اول

 

 كاخ افشين در روشنايي سپيده يي كه تازه از كرانه خاور بالا مي آيد، زيبايي ابهت انگيزي دارد. نسيم بامداد، شمله هاي نيم دايره يي پرده هاي آبي خوابگاه افشين را تكان مي دهد. افشين روي تخت دراز افتاده است .

خاش برادر افشين وارد مي شود:

خاش: سپاه عبدالله طاهر به حكم خليفه بر لشكر مازيار حمله برده است.

افشين: مي دانم... وضع چي گونه است؟

خاش: مازيار سر سختانه مي جنگد.

افشين: پس درين خروسخوان حرف تازه يي براي گفتن نداري؟

خاش: سرنوشت جنگ هميشه پيش از اشتعال آن زاده مي شود.

افشين: اي خاش، هراس در چهره ات پيداست.

خاش: درونم لانة بی باروي است!

افيشن: خبر تازه بگو، سينه ات را باز كن، بر چي كسي بي باوري، بر من يا بر مازيار؟

خاش:بر پيروزي كسي كه پيش از جنگ شكست خورده و كمانش از تير تدبير خالي بوده است.

افشين: حكمت جنگ با حكمت عقل برابر نيست . بگوکه مازيار چي گونه مي جنگد؟

خاش: مازيار تنهاست . با هيچيك از برادرانش از در آشتي پيش نيامده، آن هايي هم كه بخش هاي سپاه او را فرمان مي دهند، نيات پاكي نسبت به او ندارند. به كوهيار نامه هاي پياپي نوشته ام، پيك هاي فراواني گسيل داشته ام و آنچه را كه خواسته ام ، به دست نياورده ام . احساس مي كنم دلش نمي رود تا پايان ره همگام تو و مازيار باشد. خبر ها و وعده هاي پراگنده و بي اهميتي بر من فرستاده كه مايه دلگرميم نيستند. نخست اين كه برادر زادة مازيار يكجا با سپاه عبدالله طاهر، با مازيار مي جنگد. ديگر اين كه من به پايداري قارن بد گمان هستم.

افشين: برادر زادة مازيار؟ پسر شهر يار را مي گويي؟ آه هميشه وسوسه يي در دلم موج مي زند كه مازيار اداره چي خوبي نيست .آخرين باري كه برزين از مازندران برگشت و چشمديد خويش را برايم باز گفت.  دانستم كه مازيار زمين نرمی است كه به آساني مي توان شخمش زد؛ اما كشت در آن بر نخواهد داد.

خاش: مازيار تسليم را نمي شناسد، اما همانند هيزم خشكي است كه عمر شعله هايش به درازا نمي کشد.

افشين: اين عبدالله طاهر دشمن ديرين من،در جنگ مازيار سر افگنده نخواهد شد؟

خاش: بر نيروي مازندران از سه جهت تاخته اند، مازيار تنه بي بازويي است كه مي خواهد سر حريفش را از تن جدا كند.

افشين: كدام بخش سپاه وي ناتوان است؟

خاش: خبرآوران مي گويند اگر خليفه به جاه طلبي ها و نيازمندي هاي قارن در كوهستان هاي شروين توجهي بکند، قارن آويزة خيانت به گردن مي اندازد.

افشين: مگر جاسوسان من در بارة كوهيار- برادر مازيار- گزارش هاي نا خوش آيندي آورده اند. برزين كوهيار را آدم تنک مايه و پر عقده يي مي شناسد.

خاش: نمي دانم اين كشتي سوراخ شده تا چند روي آب خواهد ماند.

افشين: سپاه مازيار تا اين دم خوب ايستاده گي کرده است . مرگ و زنده گي من و عبدالله طاهر وابسته به اين جنگ است. شيطان زيرك خراسان اگر بر مازيار پيروز گردد، قدرت بي مانندي را نصيب مي شود. حكومت خراسان را من شايانم نه آل طاهر. بايد خليفه دريابد كه هيچ سرداري جز من توانايي پاسداري خلافت را ندارد.

خاش: خليفه اكنون سرداران ترك خود را در شمار نمي آورد؟

افشين: پاسبانانی كه با زانوان سست، از پي كاروان خلافت روانند، كجا توانند با سالاري چون من كه تاجي از افتخار بر سر و نشاني از جواهر بر سينه دارم، در ميدان كار زار هم آوردي كنند؟

خاش: بدان كه فرماندهي نيمي از سپاه خليفه به دست سرداران ترك اشناس و ايتاخ است.

افشين: نيازي به دانستن آن ندارم. هر آنگاه كه خليفه تاج افتخار بر سرم نهاد و گردنبند گران بهاي مرواريد نشان به گردنم آويخت و سرود پردازان زبان به ستايش من گشودند، دريافتم كه منزلت من نزد مقام خلافت تا چه اندازه است. آخر من بابك را در هم شكسته ام.

خاش: در جنگ مازيار اگر پاي بختت  بلنگد، افتخارات گذشته كاري از پيش نخواهد برد.

افشين: گمان مي برم كه زهر نا اميدي در كامت چكيده است.

خاش: اكنون فرصت ، برق زود گذر است... اگر به چنگ نيايد، تک درخت تنهای شوکتت را واژگون مي كند.

افشين: (باتشويش) از زماني كه شورش مازيار در مازندران به راه افتاده است، در چشمان خليفه شگون بدي را مي خوانم. نگاه هايش را از رويم مي گرداند.

خاش: گمان داري از پيماني كه با مازيار بسته اي آگاهي دارد؟

افشين: ممكن نيست... وگرنه در مقام فرماندهي سپاه دارالخلافه باقي مي مانم؟

خاش: خليفه را از فرماندهي تو هراسي نيست. چشم هاي پنهاني همه جا در پي توست.

افشين: (با نگاههاي هراس آلود)چنين به نظر می آيد!

خاش: پس خليفه پي برده است که تو مازيار را در برابر خلافت شورانده اي؟

افشين: پاسخ اين معماي شوم بر فراز سرم مي چرخد؛ اما  سيمای موهوم آن را به چشم نمي بينم .

خاش: پاسخ اسرار پنهاني در رشتة بود و نبود مازيار گره خورده است.

افشين: راست مي گويي... مگر ستارة من تا حال خوش درخشيده است. هفت فرمانده جنگي خليفه در نبرد با بابك مزة شكست را چشيدند. به دام آوردن بابك هنر من بود. اين همه فداكاري براي چي بود؟ حاكميت خراسان براي چه كسي جز من سزاوار است؟ چرا ياران خليفه از من رشكي به دل نداشته باشند؟ يكي از نشانه هاي دنياي پليد همين است كه عنكبوت بدبيني و پلشتي، قهرمان زمانه را در هم مي پيچاند.

خاش: مار هايی در آستينت جا دارند!

افشين: باکی نيست ... افسران با من اند .نگونساری عربها به اشاره من است.

خاش: پس درنگ  برای چيست؟ آغاز كن!

افشين: آغاز كار زار را گاه ويژه يي به کار است .

خاش: مي ترسم دير بجنبی و كار هايت به باد روند.

افشين: جگر زير دندان گرفته ام تا خليفه در برابر لشكر مازيار نيازمند من شود.

خاش: آنگاه؟

افشين: مرا به جنگ مازيار مي فرستد، چنان كه در جنگ بابك از هر سو اميد از دست داد و مرا در کار درهم شکستن وی  مامور كرد. شكيبايي من نمايانگراين حقيقت است كه كليد شكست مازيار در دست من است.

خاش: وقتي سپاه عبدالله طاهر مازيار را در هم بكوبند، چي خواهي كرد؟

افشين: اي خاش ، از يك لحظه دلواپسي صد سال به پيري رسيده ای! مي خواهي از پاسخ هاي من عصايي براي خود درست كني و راه بروي؟ دل اگر از اعتماد تهي شود ، هر زبردست و آهندلي به صحرا هاي خشك اميد هاي واهي پناهنده مي شود؛ اما من هر آنچه دارم به چنگ مي گيرم و يكسره برفرق سرنوشت مي کوبم.

ناگهان مهر آيين داخل مي شود.

افشين: براي چه آمده اي؟

مهر آيين: با شما سخني دارم.

 

                             افشين به خاش نگاهي مي اندازد و خاش از در بيرون مي رود.

 

افشين: دستپاچه مي نمايي، خبر مهمي است؟

مهر آيين: همان جانور نيمه بيدار خطر كه لرزه يي در دل هاي ما ريخته بود، اكنون دم راست كرده و سوي ما تاختن مي گيرد.

افشين:( رنگش مي پرد) چه شنيده اي... بازگو!

مهر آيين: سرهنگ بيژن خيال دارد پيماني را كه در بارة سرنگوني خلافت بسته ايم ، زير پاكند.

افشين: مگر در وي نشانه يي يافته اي؟

مهر آيين: مي گويد يك در صد اميد پيروزي ندارم. نيروي خلافت حتي در زير زمين ريشه دارد. چراسر زير تيغ تباهي فرونهيم؟ افشين که  هواي حكومت خراسان در سر دارد، ما چه كاره ايم؟

 

                                                  شرفه يي از بيرون به گوش مي رسد 

افشين : در راهرو کسی راه مي رود!

مهرآيين: شايد خاش است!

به سرعت راهرو را وارسي مي كند و بر مي گردد.

 

مهر آيين: هيچ كسي در رهرو نيست.

افشين: سزاي خيانت مرگ است بر بيژن نمك حرام چشم داشته باش... مبادا در چنين لحظه هاي مهم طبل رسوايي به صدا در آورد. به پيشروي هايش ميدان بده تا فرصتي فرا چنگ آيد و...

              دوباره شرفه يي به گوش مي رسد. مهر آيين باشتاب به سوی راهرو مي رود.

مهر آيين: روزبه؟ مثل جاسوس ها راه مي روي!

روزبه: (پتنوس به دست) شربت سرد آورده ام... مگر شما چاشت خورده ايد؟

افشين: (به روزبه) پس چه كسي در راهرو راه مي رود؟

روززبه: نمي دانم سالار من، همين اكنون آمدم .خاش در ايوان ايستاده است .

افشين: خوب ... برو بيرون! 

                                                  روزبه بيرون مي رود.

مهر آيين: سالار، اگر رنجشي به دل نگيريد... سخني به گفتن دارم!

افشين: بگو!

مهر آيين: من به روزبه بدگمانم!

افشين: از چه رو؟

مهر آيين: گاه گاهي با بيژن سرگوشي هايي دارد. حالت مشکوکی در چهره اش موج مي زند ... احساس مي کنم که نيات ديگري در آن سوي چهره اش خوابيده است .

افشين: تنها روزبه نيست... دست و زبان مردان دارالخلافه يكسره در برابر من كار مي كنند. مي خواهم كار ها را زود تر به پايان برسانم. نخستين كسی كه ميوهء درخت تقديرش را دندان ميزند، بيژن است. آب از آب تكان بخورد، خودت را به من برسان.

مهر آئين: دانستم. 

                                                  از در بيرون مي رود.

 

صحنۀ دوم

اتاق كوچك نگهباني كاخ. پيوست در بيروني، بيژن روي تخت  دراز كشيده. شب است و آسمان بي ماه و ستاره. شمع كوچكي روي طاقچه روشن است و نور زردي به صورت بيژن مي پاشاند.

                                               روزبه آرام آرام داخل مي شود. 

روزبه: مهر آيين داستانت را به افشين باز گفت .افشين هم به وي مأموريت داد تا مثل سايه به دنبالت باشد!

بيژن: (از جابر مي خيزد) راست مي گويي؟

روزبه: افشين به هراس افتاده... هش دار كه براي سر آدمي، بخشاينده بخشايشگر هم بهايي نگذاشته است.

بيژن: خدا ترا نگهدارد. زنده گي مرا رهانيدي. اين افشين اگر دنيا را هم فرو بلعد، قانع نمي شود. وي به هيچ كتاب و آييني پابند نيست. دين سپيد و آيين نياكان را بهانه مي كند تا خودش را به زور و زر نزديك تر كند. بابك را در كام بلاانداخت. ديديم كه چي گونه دست و پاي بابک را بريدند و پوست گاو به كله اش دوختند و تا كنون همچنان از چوبة دار آويزان است. حال از پيمان مازيار ديوانه بهره مي گيرد و همه را مثل گاو در يوغ خود خواهي هايش مي بندد. مي دانم كه افشين در بارهء من چي گونه مي انديشد. پاي شكست خورده ها هنگام گريز به دام شهوت انتقام گير مي كند؛ امامن...

روزبه: (با نگراني) من و تو رسوا شده ايم... مرا بوي مرگ مي آيد!

بيژن: تو از افشاي خود حرف مي زني؟ هراس تو از چيست؟

روزبه: مهر آيين به افشين گفت که  بر روزبه بدگمان است .

بيژن: زخم لاعلاج كينه و بي باوري ميان افشين و خليفه به زودي دهان باز مي كند. نگراني در كار نيست. كوچكترين دست و پا زدن افشين از چشم خليفه پنهان نمي ماند.

روزبه: من قرباني دم دست افشين خواهم شد.

بيژن: ميوه را خام از شاخه چيدن نشانة خامی آدمي است.

روزبه: چه كار آيد آن ميوة رسيده، آنگاه كه سر هاي  من و تو از گردن ها جدا و روي زمين فتاده باشند؟

بيژن: باور داري كه مهر آيين ترا تااتاق من پي نزده است؟ زود باش خود را ناپديد كن! 

                         روزبه پا به رفتن مي گذارد؛ اما بيژن صدايش مي زند.

بيژن: اي مهربان ترين دوست! (دست در کيسه فرو مي برد) يكدمي درنگ! 

                      يک صد در هم كف دست روزبه نهاده و روزبه در تاريكی گم مي شود. 

پردۀ سوم

تالار بزرگ كاخ خلافت از روشنايي شاه چراغ ها ميدرخشد. پرده هاي ابريشمين پنجره ها فرو افتاده و ديوار ها از فرش هاي سرخ پرخ دار پوشيده اند. معتصم بر جايگاه خلافت نشسته و يك آرنجش را روي بالشي نرم خوابانيده و سر انگشتان را به تار هاي ريشش مشغول داشته است.

 

نگهباني پا به درون مي نهد:

 

نگهبان: يا اميرالمؤمنين، يكي از بنده گان خلافت عرض حال دارد!

معتصم: کيست و از  کجا آمده است ؟

نگهبان: گويد که  نام و نشانش را  برای خليفه  آشکار مي کند !

 معتصم : بگذاريد بيايد!

                                   شاهپور فرمانبرانه وارد مي شود.

شاهپور: عمر سيف الاسلام و المسلمين دراز باد!

معتصم: مگر سخني آورده اي؟

شاهپور: اگر از درگاه  خلافت اجازتی نصيب شوم، خبري آورده ام مهم، كه حال و مال جمله اصحاب خلافت و جماعت مسلمين را شامل است.

معتصم: نزديك تر بيا، هرچه داري ، اجازهء گفتنت مي دهم!

شاهپور: يا سرور امت، افشين سردار بزرگ تو، نيتي ناگوار در سر و پلشتي بي شمار در اندرون دارد! اسبابي فراهم آورده و دنبال فرصت است تا خليفة بلاد اسلام را كه خدايش نگهدارد، از اورنگ فرماندهي به زير آورد!

معتصم: (آرنج از بالش بر ميدارد) چه كاره اي، اي مرد؟

شاهپور: من شاهپور، بندة امير المؤمنين و كاتب افشين هستم. به اشارة افشين، به مازيار- ياغي طبرستان- كاغذ هايي نوشته ام. افشين او را بر ضد سپاه اسلام به جنگ فراخوانده است تا در كنار هم، امت نبوي را نابود و رسم بي ديني را گسترده دارند. از زبان افشين به مازيار نوشته ام: بي هراس بجنگ و من در برابر خليفه از تو داد خواهي كنم و در فرجام، كار خلافت را يكسره خواهم كرد... دل بزرگ بدار و پا استوار!

معتصم: مازيار چي پاسخي برايش فرستاد؟

شاهپور: هر آنچه افشين گفت، مازيار پذيرفت و گردنكشي بنا نهاد.

معتصم: ناظران و شاهدان من چنين سخناني را به من رسانيده اند و پيام رسانان نيز از روزگار مازيار، افسانه هايي فرستاده آمده اند. بدان تو اي شاهپور! امت اسلام را خدمتي گران كردي و شايستة بخشش فراواني ... گويم كه هزار دينار كف دستت گذارند و جامة آراسته در برت كنند.

      نگهبان كاخ دوباره داخل تالار مي شود و خبر مي دهد:

نگهبان: بيژن اسروشنه يی اجازة حضور به پيشگاه خليفه مي خواهد.

معتصم: بيايد!

بيژن: خداي عزوجل شمشير مسلمين را قوي نگهداراد!

معتصم: چه حاجتي داري که بر آورم؟ سپاهيانت در چه حال اند و احوال عالم بر چه منوال؟

بيژن: خلافت اسلام را خطري بزرگ در پي است. افشين ارادهء بلوا و سركشي دارد. دست و زبانش روز و شب در كار حيله و دشمني با مسلمين است. ما را دعوت به همدستي خويش كرده تا خداي نخواسته، ستون استوار خلافت را بشكنيم و ملك و جهانداري به قوم بي دينان آوريم.

معتصم: چي كسان ديگري درين معركه دست دارند؟

بيژن: خاش و مهر آيين محرم اسرار اند. به فتنة مازيار نظر دارند و بر خود ميبالند كه افشين نگهبانان دارالخلافه را زير فرمان دارد.

معتصم: افشين چه پيوندي با مازيار دارد؟

بيژن: ميثاق بسته اند كه باهم بنياد خلافت مسلمين را در هم ريزند و ريشة آل طاهر از بلاد خراسان بر آرند!

معتصم: وسيلهء ديگري هم در دست افشين هست؟

بيژن: بي گمان كه دايرة راز هاي افشين در ديد رس خليفه اسلام  است؛ اما افشين به لشكريان زير فرمان خويش اعتماد بسته است و كاخ بزرگ او اكنون لانة گرگان سياه است و ...

                                       بيژن دمی درسکوت فرو مي رود.

معتصم: چرا خموشي؟ دانستني هايت را در دل گره مزن!

بيژن: همه اسباب شرارت فراهم است. در زير خانة كاخش، مشك هاي بي شمار آب گرد آورده تا گاه لازم با هوادارانش روي آب زورق های بزرگی درست  کنند و سوي سرزمين ارمنستان روي آرند و رسم گردنكشي را در آنجا بنا نهند.

معتصم: ( هوشمندانه ساکت مي ماند و بعد... ) ما بر منافقين گذشتي روا داشتيم و حتي بر آنان اعتماد كرديم. رب الجليل به محنت شان خواهد كشانيد. تو اي چراغ ملك اسلام، نصرت باري تعالي و بنده پروري من، ترا باد! گويم كه صد سکه طلا و كيسه يی پر از جواهر نثارت كنند...

بيژن تعظيم كنان بيرون مي رود.

 

ادامه دارد....

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    117            سال شـشم       حمل  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی      اپریل  2010