بخش
پنج
جهنم زنان
جهنم زنان یعنی شرایط زنان در افغانستان.
موضوع اصلی مورد بحث در اینجا سرگذشت خودم و شرایط همجنسگرایان در
افغانستان میباشد. اما برای اینکه بتوانم موضوع اصلی را بهتر به تصویر
بکشم و ادعای خودم در مورد شرایط همجنسگرایان در افغانستان را ثابت کنم،
لازم دانستم که ابتداء شرایط زنان را توضیح دهم و سپس با در نظر داشت
اهمیت، کثرت و محبوبیت در تمام عرصههای جامعه افغانی و جامعه جهانی شرایط
همجنسگرایان را با شرایط زنان مقایسه کنم تا مردم ببینند که در افغانستان
چقدر وحشت است و حدس بزنند که همجنسگریان در آنجا چه میکشند و چه بر سر
شان میگذرد.
فاجعه زن در افغانستان بسا عمیقتر از آن
است که مردم دنیا در مورد آن فکر میکنند.
فقط به گفتن هم نمیشود که درد زنان افغان را حس کرد و یا به درک دیگران
رساند؛ چون آدم درد را فقط در بدن خودش حس میکند و بس. اگر زن را در
افغانستان با اسیر جنگی مقایسه کنیم شرایط زن بدتر از اسیر جنگی اگر نباشد
بهتر هم نخواهد بود. من نمیدانم که حکایت تراجدیهای زنان افغان را از
کدام یکی از بدبختیهای آنها شروع کنم. اما از اینکه در قالب خاطرات نویسی
به موضوعات پرداخته ام ترجیح دادم که به ترتیب زمانی انواع فجایع گوناگون
را با مثال چشمدیدهای خودم به تصویر بکشم.
حرمت انسانی زن
در افغانستان در بیشتر از هفتاد درصد
خانوادهها زنان بخاطر سوءِ تفاهمات جزئی و موضوعات کوچک مادی بیرحمانه
کتک میخورند.
یازده - دوازده سالم بود و آغاز فصل بهار
بود. در خانه خاله و داییهایم مینشستیم. در خانهای که مینشستیم دو تا
اطاقش را هم به یک مستأجر تاشقرغانی کرایه داده بودند. آغاز فصل بهار و فصل
نهال کاری بود، چند تا نهالهای درخت را از دهکده آورده بودیم و داخل حیاط
خانه کاشته بودیم. یک روزی متوجه شدم که دو - سه تا از آن نهالها از جا
کنده شده و جای آنها خالیست. بعد دیدم که نهالها شکسته، ساقه و ریشه آنها
جدا - جدا دم در خانه همسایه تاشقرغانی افتاده است. از دیدن شکسته آنها
غمگین شدم؛ چون دوباره امکان کاشتن آنها وجود نداشت. نام دختر همسایه
بسبانو بود . مستانه، خواهر کوچکم به من گفت «نهالها را پدر بسبانو
کنده است.»
من دلم آتش گرفت که چرا نهالها را کنده است
و چرا شکانده است.
- «چرا کند و چرا شکاند؟»
«بسبانو را با آنها زد.»
- «چرا بسبانو را زد؟»
«نمیدانم که چرا زد. یک طوری زد که هر قدر
جیغ میزد و گریه میکرد، باز هم میزد و رهایش نمیکرد.»
البته ما هم در خانه از بزرگان کتک زیاد
میخوردیم، اما به مجردی که گریه را سر میدادیم آنها از کتک زدن دست بر
میداشتند و دیگر نمیزدند. این برای ما بیاندازه وحشتناک بود که در
حالیکه آدم از دست کسی کتک بخورد و حتی گریه را هم سر بدهد، او باز هم از
زدن دست بر ندارد.
من در جواب به مستانه گفتم «جهنم که زد! چرا
با درختان ما زد؟»
«نمی دانم که چرا.»
- «چرا از شاخه درختان بزرگ نکند که درختان
کوچک را از ریشه کند؟»
«نمی دانم که چرا.»
دو سه روز بعد بسبانو، دختر همسایه را
دیدم و ازش پرسیدم «پدرت درختان ما را از اینجا کند و ترا با آنها زد؟»
«بلی؛ آنقدر زد که تمام بدنم کبود کبود شده
است.»
- «چرا درختان ما را از ریشه کند؟»
«کاش درختان را نکاشته بودید، اگر نکاشته
بودید مرا اینقدر نمیزد.»
- «چرا درختان ما را از ریشه کند؟»
«وای حمید! باورت نمیشود که تمام بدنم کبود
شده است؟ تمام بدنم الان درد میکند.»
- «چرا زد؟»
«پدرم خانه نبود یک سینی از دست مادرم به
زمین افتاد و شکست، وقتی که پدرم آمد و دید که سینی شکسته است، پرسید سینی
چرا شکسته، مادرم در جوابش گفت سینی از دست بسبانو افتاد و شکست، بعد
پدرم آمد درختان شما را کند و با آنها مرا آنچنان زد که تمام کمر و پاهایم
کبود کبود شده است.»
- «پس تو چرا نگفتی که سینی از دست من
نیفتاده از دست خودش افتاد؟»
«اگر میگفتم خودش را میزد.»
- «وای! مادرت را هم کتک میزند؟»
«پس چه! خیال کردهای که نمیزند! تا حالا
چند بار مادرم را آنچنان کتک زده است که حتی نمیتوانست از جا برخیزد. به
همین خاطر دیگر هر گناهی که باشد من قبول میکنم که مرا بزند، اما مادرم را
نزند. این دومین بار است که من بخاطر گناه مادرم این طوری کتک خوردم.»
وقتی که گفت مادرم را هم کتک میزند، من
تعجب کردم که یک زنی که ۳۵ - ۴۰ سال سنش باشد هنوز هم کتک بخورد. البته
بعدها که در دل سنت و فرهنگ افغانستان روز بروز بزرگ شدم دیگر کتک خوردن
زنان برایم کاملاً عادی شد. در مورد کتک خوردن زنان در افغانستان چندین
مورد خاطرات وحشتناکتر از این هم به یاد دارم، اما از اینکه عقده نهالها
تا حالا در دلم مانده بود این خاطره را با همین جزئیاتش خواستم که تعریف
کنم. زن همسایه همیشه بخاطر مسایل جزئی از قبیل آشپزی و کیفیت غدا،
کارهای خانه وغیره ترس داشت که مبادا امروز شوهرش خانه بیاید و او را کتک
بزند و گاهی کتک هم میخورد. مادرم، مادربزرگم و خاله ام همیشه بخاطر او
غصه میخوردند و برایش تأسف میکردند.
قانون طلاق
در افغانستان مرد میتواند که بدون هیچ دلیل
و علتی زنش را طلاق بدهد، حتی اگر زن هیچ گناهی هم نداشته باشد. اما زن به
هیچ عنوانی نمیتواند که از شوهرش طلاق بگیرد، حتی اگر شوهرش هرگونه
سوءِ استفادهای هم از وی بکند.
سیزده - چهارده سالم بود. از مردم دهکده
مان مردی به نام پویا زنی داشت به نام نرگس. پویا و نرگس شش - هفت سالی شده
بود که با یکدیگر ازدواج کرده بودند و صاحب دو فرزند بودند. هر دوی آنها از
زندگی با یکدیگر راضی بودند و هیچ سوءِ تفاهمی بین آنها وجود نداشت. تنها
آنچه که بین آنها را به هم میزد مداخله گری خواهران پویا بود، که
نمیخواستند نرگس در آرامش زندگی کند. از اینکه اکثر زنان افغان بیسواد و
خانه نشین هستند و هیچ سرگرمیای ندارند، برای اینکه خودشان را سرگرم کنند
اکثراً به جان یکدیگر میافتند و مادرشوهران و خواهرشوهران با عروسان از
ضرر رساندن به یکدیگر لذت میبرند. خواهران پویا دایماً میکوشیدند که نرگس
را از چشم پویا بیاندازند. با بهانههای گوناگون هر روز نزاعی راه
میانداختند تا نرگس را مورد سرزنش قرار دهند. چندین بار به نرگس تهمت دزدی
بستند. به پویا میگفتند که نرگس از خانه هر چیزی را میدزدد و به خواهر و
برادرانش میدهد. اما شاید که ادعای آنها هیچگاه صحت نداشته بود. حتی بعضاً
خود آنها لوازم را از خانه بیرون میانداختند یا به گداها و مردمان دیگر
بخشش میکردند، تا لوازم را از خانه ناپدید کنند و دستاویزی بسازند که به
نرگس تهمت دزدی ببندند. خود آنها پول را از جیب پویا میدزدیدند تا پویا
فکر کند که نرگس پولش را دزدیده است. به پویا میگفتند که نرگس دزد است،
هیچ دلبستگیای به تو ندارد و هیچگاه برایت زن نخواهد شد؛ پس بهتر است که
طلاقش را بدهی تا بیشتر از این زندگیت را داغان نکند. با این حال پویا هنوز
نرگس را دوست داشت و هر دوی آنها از زندگی با یکدیگر راضی بودند. خواهران
پویا دایماً تلاش میکردند کاری کنند که پویا نرگس را طلاق بدهد و از
تنگنظری و فتنهگری هیچگاه خسته نمیشدند، زیرا آنها در زندگی دیگر هدف و
سرگرمیای نداشتند و با همین فتنهگری برای خودشان هدف و سرگرمی ساخته
بودند. بالاخره یک روزی پویا پول زیادی را که تمام دارایی اش را تشکیل
میدهد در خانه میگذارد. خواهرانش برای اینکه به زنش تهمت دزدی ببندند،
تمام پول را بر میدارند و نرگس را به دزدی متهم میکنند. پویا روی آن پول
حساب باز کرده بود، میخواست که با آن پول کسب و کاسبیای راه بیاندازد و
زندگیش را بچرخاند. بناءً از گم شدن آن غمگین میشود. اما نمیداند که دزد
آن کیست، آیا دزد زنش است یا خواهرانش؟ موضوع گم شدن پول در خانواده آنها
به منازعه و بگو مگو تبدیل میشود. خواهران پویا هر روز به او میگویند که
چرا زودتر طلاق نرگس را ندادی؟ اگر زودتر طلاقش را میدادی پولت گم نمیشد.
هنوز هم اگر میخواهی که در آینده صاحب خانه و زندگی شوی زودتر طلاقش را
بده تا بیشتر از این زندگیت را داغان نکند. اما زنش در جواب میگوید که پول
من و شوهرم فرقی ندارد، من پول خودم را چرا باید بدزدم؟ جر و بحث بر سر
اینکه دزد پول کی است تا سه - چهار ماه دوام میکند. خواهران پویا
میخواهند ثابت کنند که دزد پول به غیر از نرگس هیچ کس دیگری نیست و شروع
میکنند به تحقیق تا دزد را با مدرک شناسایی کنند. بالاخره یک زن بجارسیده
(زن روحانی) را در شهر پُلِخمری پیدا
میکنند. از دهکده تا شهر پلخمری با مینی بوس پنج ساعت راه است. زن
بجارسیده با طلسم و دعا روح دزد را پیش خودش حاضر میکند تا دزد دزدیش را
اعتراف کند. وقتی که روح دزد را حاضر میکند، فقط خودش میتواند که آنرا
ببیند و بچههای زیر هفت سال، اما بزرگترها نمیتوانند که آنرا ببینند. زن
بجارسیده به مردم گفته است که بزرگترها قادر به دیدن روح نیستند، فقط
بچههای هفت سال و زیر هفت سال میتوانند که آنرا ببینند و بس. روح دزد را
طوری به بچه هفت ساله نشان میدهد که روی ناخنش یک مادهای را میریزد که
ناخنش به آیینه تبدیل میشود و بچه هفت ساله میتواند که روح دزد را در
آیینه ناخنش ببیند و از آن بپرسد که آیا تو دزد هستی و آیا پول فلان کس
را تو دزدیده ای؟ روح دزد با زبان حرف نمیزند، اما با تکان دادن سر تأیید
میکند که بلی من دزد هستم و پول فلان کس را من دزدیده ام. زن بجارسیده به
خواهران پویا گفته است که یک بچه هفت ساله را با خود بیآورید تا من روح
دزد را برایش نشان بدهم. مردم افغانستان میگویند «حرف راست را از بچهها
بپرسید.» از اینکه بچهها دروغ نمیگویند مردم حرف بچهها را باور میکنند.
خواهران پویا موضوع زن بجارسیده را به پویا تعریف میکنند که آن زن روح دزد
را حاضر میکند و به بچههای هفت ساله نشان میدهد اما بزرگترها قادر به
دیدن آن نیستند. پویا قبول میکند که با یک بچه هفت ساله پیش زن بجارسیده
برود تا ببیند که بچه هفت ساله روح کرا میبیند. خواهر بزرگ پویا یک بچه
هفت ساله دارد و به پویا میگوید که او را با خود ببرند تا ببینند پول را
دزدیده کی است. موضوع نشان دادن روح ، برای مردم یک حرف عجیبی است و کسان
زیادی دوست دارند که این نمایش را از نزدیک به چشم خود ببینند که زن
بجارسیده چطوری روح دزد را به بچه هفت ساله نشان میدهد. قرار میشود که
پویا و دو - سه تا خواهرانش با چند نفر دیگر از آن جمله مادربزرگ خودم حاضر
میشوند که بروند پلخمری و این نمایش را به چشم خود ببینند. همه شان سوار
مینی بوس میشوند و میروند پلخمری، اما نرگس را با خود نمیبرند. وقتی که
پیش زن بجارسیده میروند، او داخل اطاقی نشسته است که مثل غرفه تکت فروشی
(دکه بلیط فروشی) میماند و یک پنجره کوچکی دارد. زن بجارسیده کنار پنجره
نشسته است، بچه هفت ساله را به داخل میخواهد کنار خودش مینشاند، دیگران
بیرون ایستاده اند، او از داخل نمایش را شروع میکند که روح دزد را حاضر
کند و به بچه هفت ساله نشان بدهد. دیگران از بیرون پنجره زن بجارسیده و بچه
هفت ساله را میبینند که کنار هم نشسته اند. زن بجارسیده کنار پنجره نشسته
است، پنجره طرف راستش قرار دارد و بچه هفت ساله را طرف چپش مینشاند تا
بچه هفت ساله هر چیزی را که میبیند به دیگران تعریف کند. پشت سرش پردهای
زده شده که از وسط باز میشود، آنسوی پرده فضای اطاق ادامه دارد و در آنجا
زن دیگری نشسته است تا در وقت نمایش نقش خودش را بازی کند. کسانی که بیرون
پنجره ایستاده اند نه پرده را میبینند و نه زن پشت پرده را و فقط زن
بجارسیده و بچه هفت ساله را میبینند و بس. زن بجارسیده روی ناخن شصت بچه
هفت ساله مادهای را میریزد که ناخنش را به آیینه تبدیل میکند. بعید نیست
که مادهای را هم نریخته است و شاید ناخن مصنوعیای که آیینه دارد را روی
ناخنش قرار داده است. اما دیگران از بیرون نمی بینند که ناخنش را به آیینه
تبدیل کرده است. سپس ناخنش را پیش چشمش نزدیک میکند و ازش میپرسد «در
ناخنت کرا میبینی؟»
او دقیق به ناخنش نگاه میکند و میگوید
«هیچ کسی را نمیبینم.»
ناخنش را کمی میچرخاند و میپرسد «حالا چه،
کسی را میبینی یا نه؟»
دیگران بیرون پنجره ایستاده اند نگاه
میکنند. بچه هفت ساله باز هم دقیق به ناخنش نگاه میکند و میگوید «بلی
حالا میبینم.»
«کرا میبینی؟»
دقیق نگاه میکند تا تشخیص بدهد که کرا
میبیند و در جواب میگوید «خودم را میبینم.»
ناخنش را کمی میچرخاند و میپرسد «حالا کرا
میبینی؟»
میبیند پردهای که در پشت سر قرار دارد از
وسط باز شده و زنی را در آنجا میبیند که طرفش نگاه میکند. در سن هفت
سالگی عقلش به اندازهای رسیده است که میداند که هر نقشی را که در آیینه
ناخنش میبیند اصل آن در پشت سرش قرار دارد. میخواهد به پشت سرش نگاه کند
تا مشخصاً بگوید که کرا میبینم. زن بجارسیده اجازه نمیدهد که به پشت سرش
نگاه کند و میپرسد «در ناخنت بگو کرا میبینی؟»
در این فرصت زنی که پشت سر ایستاده است
فوراً پرده را میبندد و خودش را پشت پرده پنهان میکند. بچه هفت ساله به
پشت سرش نگاه میکند میبیند که هیچ کسی در آنجا نیست و فقط پرده را
میبیند و بس. زن بجارسیده دوباره ناخنش را پیش چشمش نزدیک میکند و
میگوید «فقط به ناخنت نگاه کن و بس. الان بگو کرا میبینی؟»
بچه هفت ساله بعد از کمی دقت میگوید «پرده
را میبینم.»
«دقیق نگاه کن کسی را نمیبینی؟»
پرده دوباره از هم دور میشود و زنی که در
آنجا هست از میان پرده ظاهر میشود.
«یک زن را میبینم.»
«آیا آن زن را میشناسی یا نه؟»
«بگذار دقیق نگاه کنم که میشناسمش یا نه.»
در دلش وسوسه دارد و میخواهد که به پشت سرش
به خود او نگاه کند و بگوید که کرا میبینم، اما زن بجارسیده اجازه نمیدهد
که به پشت سرش نگاه کند.
«بگو کرا میبینی؟»
«یک زن را میبینم.»
«آن زن کیست؟»
«من نمیشناسمش.»
در حالیکه پویا و خواهرانش در آنسوی پنجره
منتظراند تا بچه هفت ساله آن زن را تشخیص بدهد، یکی از خواهرانش از بچه
هفت ساله میپرسد «زنی را که میبینی چه رنگ لباسی پوشیده است؟»
«لباسی فلان رنگ پوشیده است.»
«هی! نرگس هم یک لباس از فلان رنگ دارد.»
دوباره میپرسد «چادر (روسری) سرش هست یا
نه؟»
«بلی هست.»
«چه رنگ چادری؟»
«فلان رنگ.»
«هی! نرگس هم یک چادر از فلان رنگ دارد.»
به این صورت بالاخره بچه هفت ساله را وادار
میکنند که بگوید بلی من دقیقاً خود نرگس را میبینم.
زن بجارسیده میگوید «ازش بپرس که آیا پول
پویا را تو دزدیدهای.»
بچه هفت ساله به ناخنش نگاه میکند و
میپرسد «آیا پول پویا را تو دزدیده ای؟»
زن پشت سری حرف نمیزند اما با تکان دادن سر
تأیید میکند که بلی من دزدیده ام.
بچه هفت ساله بعد از اینکه کمی انتظار
میکشد تا او جواب بدهد، با اشاره سر به دیگران میگوید «حرف نمیزند سرش
را این طوری تکان میدهد.»
خواهران پویا میگویند «این دزد بیشرف از
خجالتی حرف نمیزند و با اشاره میگوید که بلی من دزدیده ام.»
خواهرانش به پویا میگویند «ببین ما
میدانستیم که دزدی کار همین بیشرف بود، اما تو باور نکردی، حالا به چشم
خودت دیدی ثابت شد که دزدی کار همین بیشرف بوده است؟»
پویا از اینکه معجزه را به چشم خودش دیده
است چیزی نمیگوید و قبول میکند که دزدی کار زنش بوده است. همه کسانی که
پلخمری رفته اند دوباره بر میگردند به دهکده، پویا فوراً زنش را طلاق
میدهد و از خانه بیرونش میکند.
حالا ۲۰ - ۲۱ سال از این موضوع گذشته است،
اما مثل دیروز یادم میآید که مادربزرگم از دهکده آمد کابل و موضوع پلخمری
رفتنش و زن بجارسیده را به دیگران تعریف میکرد. مادربزرگم میگفت «بچه به
ناخنش نگاه میکرد اول گفت هیچ کسی را نمیبینم، بعد گفت خودم را میبینم،
بعد گفت یک زن را میبینم...»
وقتی که مادربزرگم این داستان را تعریف
میکرد، من این معجزه را باور میکردم و از شگفتی موهای سرم راست میشد.
من آن زمان ۱۳ - ۱۴ سال سنم بود و آدم خوش باوری بودم. در افغانستان کسان
زیادی هستند که حتی تا سنین ۴۰ و ۵۰ سالگی هنوز خوش باور هستند.
چند سالی از این موضوع گذشت، بچه هفت ساله
دیگر بزرگ شده بود و روبروی مادرش به ما تعریف میکرد «پیش زنی که رفته
بودیم یک مادهای را روی ناخنم ریخت و ناخنم را به آیینه تبدیل کرد، من خوب
میدانستم که چی کار میکرد اما نمیدانستم چی بگویم. پشت سرم پرده بود یک
زن پشت پرده ایستاده بود، وقتی که از من میپرسید کرا میبینی، او پرده را
باز میکرد و خودش را در ناخنم به من نشان میداد. وقتی که من میخواستم به
پشت سرم نگاه کنم، زنی که کنارم نشسته بود اجازه نمیداد که به پشت سرم
نگاه کنم و میگفت فقط به ناخنت نگاه کن و بس و بگو کرا میبینی.»
مادرش را سرزنش میکرد و میگفت «من
نمیخواستم که اسم نرگس را بیاورم، اما من که بچه بودم تو اسم او را به
دهنم گذاشتی که من بگویم نرگس را میبینم.»
مادرش میگفت «دروغ چرا میگویی؟ خودت خوب
دیدی که نرگس بود، حالا این تهمت را به من میبندی که من اسم او را به دهنت
گذاشتم.»
بچه هفت ساله که بزرگ شده بود در این مورد
از طرز حرف زدنش مشخص بود که بخاطر حرفی که آن وقت زده بود و باعث جدایی
پویا و نرگس شده بود عذاب وجدان داشت و از به یاد آوردن این موضوع همیشه
رنج میبرد.
سهم زن در میراث
به رغم اینکه زن در دین اسلام به اندازه نصف
سهم مرد در میراث شریک دانسته میشود، در سنت افغانستان زن هیچ سهمی از
میراث نمیبرد. حتی زنانی که پدران ثروتمند دارند، بعد از ازدواج زندگی
آنها فقط به زندگی شوهران شان تعلق دارد و بس. یعنی زنی که پدر ثروتمند و
شوهر فقیر داشته باشد، خودش نیز فقیر میماند و هیچ سهمی از میراث پدر
نمیبرد. سهمی را که دین اسلام از میراث برای زن در نظر گرفته است زنان در
اکثر مناطق افغانستان تا حالا به آن حق نرسیده اند. در افغانستان اگر زن
بخواهد که طبق قانون اسلام دعوای میراث کند این موضوع از نظر سنت مردمی
مایه شرمساری و لکه بدنامی دانسته میشود.
* * *
شانزده - هفده سالم بود. در دهکده ما هنوز
هیچ زنی سهمی از میراث پدر نبرده بود. مادربزرگم یک خواهر و دو برادر داشت
که خواهرش مرده بود و برادرانش زنده بودند. از پدر آنها باغ و زمینهای
زیادی به جا مانده بود. برادرانش باغ و زمینها را بین خود تقسیم کرده
بودند و به غیر از در اختیار داشتن باغ و زمینهای پدری از خود نیز درآمد
شخصی زیاد داشتند. اما مادربزرگم زنی بود فقیر که نه از میراث پدر چیزی در
اختیار داشت و نه از خود درآمد شخصیای داشت. برادرانش زمینها را به
دهاقین سپرده بودند و خودشان مشغول کارهای آزاد بودند. هر وقت که محصولات
زمینها را از دهاقین جمع آوری میکردند، حریصانه به خود میگرفتند و هیچ
یادی از خواهر نمیکردند. یک روز مادربزرگم گفت «در دین اسلام من هم در
میراث پدر حق دارم، پس من چرا حق خودم را نگیرم؟»
از اینکه در دهکده حزب اسلامی گلبدین
حکمتیار مسلط بود، مادربزرگم خیلی امیدوار بود که حزب اسلامی بر طبق قانون
اسلام از حق او طرفداری خواهد کرد. مادربزرگم بعد از اینکه تصمیمش را گرفت
که حق میراثش را از برادرانش بگیرد یک روز برادرانش را نزد خودش خواست و به
آنها گفت «خدا را شکر که زندگی شما بد نیست، شما تمام میراث پدر را در
اختیار دارید و به آن احتیاجی هم ندارید، من هم در این میراث شریک هستم، من
طبق قانون اسلام به اندازه نصف سهم شما در میراث پدر سهم دارم و میخواهم
که حق خودم را بگیرم، اگر خدای نکرده شما زندگی بدی داشته بودید، من هیچ
چیزی از شما نمیخواستم، اما حالا که شما احتیاجی به آن ندارید، من
میخواهم که حق خودم را بگیرم.»
برادرانش با شندیدن این حرف تکان خوردند، از
خود واکنش تند نشان دادند و گفتند «موضوع دین اسلام و موضوع سنت افغانستان
از یکدیگر جداست، در هیچ یک از دهکدههای اطراف ما تا حالا هیچ زنی دعوای
میراث نکرده است، درست است که ما به میراث پدر احتیاجی نداریم، اما اگر تو
به نام میراث قسمتی از زمین را از ما بگیری، این موضوع برای ما لکه بدنامی
و مایه شرمساری خواهد بود، ما به هیچ عنوان راضی نیستیم که قسمتی از زمین
را برای تو واگذار کنیم، اگر تو به نام میراث پدر سهمی برای خودت جدا کنی،
ما دیگر نمیتوانیم که به چشم مردم نگاه کنیم، در آنصورت برای ما بهتر
خواهد بود که بمیریم تا این که نام بد را قبول کنیم.»
مادربزرگم گفت «حزب اسلامی بر منطقه حاکم
است، اگر من به مقامات حزب اسلامی مراجعه کنم، آنها سهم مرا جدا خواهند
کرد.»
برادرانش دیگر چیزی نگفتند و با اخم و خشم
از خانه بیرون شدند. این حق خواستن نبود، بلکه اعلان دشمنی بود. از همان
روز به بعد هیچ یکی از اعضای خانوادههای آنها با خانوادههای ما حرف
نزدند. اما تنها رابطهای که هنوز بین ما و آنها باقی ماند، دو تا دختران
آنها بودند، که یکی از آنها با داییام ازدواج کرده بود و دیگرش با برادرم
نامزد شده بود. آنها خواستند که این دو رابطه را هم قطع کنند. یک دختر شان
که با برادرم نامزد بود، نامزدی او را باطل اعلان کردند و گفتند که دختر ما
به کسی نامزد نشده است. دختر دیگر شان که با داییام ازدواج کرده بود و دو
تا بچه هم داشت، آنها خواستار طلاقش شدند. در مورد اینکه خواستار طلاقش
شدند، یک اخطاریه تند به داییام فرستادند و در اخطاریه نوشته بودند «...تا
عاقبت کار به آدم کشی نرسیده است فوراً طلاق دختر مان را بدهید...»
برادرم که از موضوع باطل اعلان شدن نامزدیش
خبر شد، یک روز با تفنگ میرود خانه پدرزنش و به پدرزنش میگوید «من کاری
به برادری و خواهری شما ندارم که شما با یکدیگر خوب هستید یا بد، بازیچه هم
نیستم که یک روز به مردم اعلان کنی که دخترت را به من دادهای و یک روز
اعلان کنی که دوباره پشیمان شدی و مرا مسخره مردم کنی، اگر این فکر در کله
ات باشد بدان که به مرگ تمام خانواده تان خواهد انجامید.»
پدرزنش که تفنگ را در دستش میبیند، خون در
رگش خشک میشود و میگوید «نه من در آنوقت از خشم این حرف را زدم، اما
واقعاً همچو نیتی را ندارم، واقعاً که حق با توست، از روزی که من اعلان
کردم که دخترم را به تو داده ام، دخترم دیگر ناموست شده است و ناموس در
فرهنگ افغانستان از هر چیزی مهمتر است.»
به این صورت آنها ترسیدند که با ما اعلان
دشمنی بکنند. این دو رابطه خویشاوندی باعث شد که رابطه ما با آنها کاملاً
قطع نشد، اما اکثر اعضای خانوادههای ما و آنها با یکدیگر حرف نزدند.
یکی از خالههایم خواست که مثل گذشته با
داییهایش صمیمی بماند و کاری در روابط آنها با مادرش نداشته باشد. یک بار
خانه داییهایش رفت و خیلی دیر آنجا نشست، اما آنها برایش نه چای آوردند و
نه غذا. خاله ام گفت «من که بخاطر خوردن نمیروم، فقط دوست دارم که با آنها
بنشینم و صمیمانه صحبت کنیم.» بار دوم که رفت خانه آنها نشست، آنها چادریش
)برقع( را با قیچی حسابی پاره کردند. بار سوم که رفت، آنها با قیچی
کفشهایش را حسابی پاره کردند و بار سوم برایش آخرین درس عبرتی شد که دیگر
حسرت رفتن به خانه داییهایش برای همیشه در دلش باقی ماند.
مادربزرگم در زمان حاکمیت حزب اسلامی بخاطر
گرفتن سهمش از میراث پدر بر طبق قانون اسلام به مقامات بلندپایه حزب اسلامی
مراجعه کرد. اما برادرانش با دادن رشوه آنها را از تطبیق قانون اسلامی
منصرف کردند. سه - چهار سالی گذشت، حزب اسلامی در نتیجه یک درگیری کوچک در
منطقه سرنگون شد و نیروهای جمیعت اسلامی برهانالدین ربانی جای آنرا اشغال
کردند. در این زمان نیروهای جمعیت اسلامی کابل پایتخت افغانستان و قدرت
دولتی را نیز در اختیار داشتند. مادر بزرگم در زمان حاکمیت جمعیت اسلامی
نیز بخاطر گرفتن میراث به والی (استاندار) پروان مراجعه کرد. والی پروان به
مسؤلین مربوط دستور داد که سهمش را برایش جدا کنند. اما زمانی که قرار شد
مسؤلین سهمش را جدا کنند، برادرانش مسؤلین را به مهمانی دعوت کردند و با
دادن رشوه آنها را نیز از اجرائی وظیفه شان منصرف کردند. سه - چهار سال
دیگر نیز گذشت و نیروهای جمعیت اسلامی نیز در نتیجه درگیری با طالبان
سرنگون شدند و گروه طالبان جای آنها را اشغال کرد. مادربزرگم در زمان
حاکمیت طالبان نیز به خاطر گرفتن میراث به مقامات طالبان مراجعه کرد.
مقامات طالبان به مسؤلین مربوط دستور دادند که سهمش را جدا کنند. اما زمانی
که قرار شد سهمش را جدا کنند، باز هم برادرانش مسؤلین را به مهمانی دعوت
کردند و با دادن رشوه آنها را از اجرائی وظیفه شان منصرف کردند.
برادرانش میگفتند که ما تا حالا دو برابر
قیمت این زمین را رشوه داده ایم و ده برابر آنرا هم خواهیم داد، اما ترا
نخواهیم گذاشت که به آرزویت برسی.
بسیاری از مردان و زنان دیگر در منطقه که
زمین زیاد از پدر برای آنها مانده بود، منتظر نتیجه دعوای مادربزرگم بودند.
در هر بار که مادر بزرگم دعوا را از سر میگرفت، مردان زمین دار دچار دغدغه
و دلشوره میشدند، که اگر او در این دعوا برنده شود، مبادا که خواهران آنها
نیز دعوای میراث بکنند. من مردان زیادی را دیدم که با عصبانیت میگفتند
«اگر او سهمش را جدا کند بیاندازه کار زشتی کرده است، او را دیده زنان
دیگر نیز تحریک میشوند و سهم خودشان را جدا میکنند، به این صورت این رسم
در دهکده عمومی میشود و مردمان دیگر مناطق میگویند که این مردم چقدر
بیغیرت هستند که حتی زن از پیش آنها حق میگیرد.» از طرف دیگر زنان زیادی
را دیدم که بیصبرانه منتظر برنده شدن مادربزرگم بودند تا دیوار دفاعی حرص
مردان در هم شکند و آنها بدون دغدغه و دردسر حق خودشان را بخواهند. اما
متأسفانه که این آرزو چیزی بیش از خواب و خیال نبود! زنان ستمدیده افغان
این آرزو را فقط به گور خواهند برد. آنگونه که من سرعت رشد فکری اکثر
افغانها را دیده ام، زمینهای افغانستان از زاد و ولد و افزایش بیش از حد
جمعیت منفجر خواهد شد، اما زنان به آرزوی شکستن دیوار دفاعی حرص مردان
نخواهند رسید.
* * *
در فوق آنچه که در مورد سهم زن از میراث
گفته شد، فقط در مورد ولایت پروان و بخشهای کوچک افغانستان مطابقت دارد.
اما در مورد اکثر ولایات و بخشهای بزرگ افغانستان حقیقت تکان دهندهتر از
آن است. در پروان اگر دختر سهمی از میراث پدر نمیبرد، حد اقل خودش هم به
فروش نمیرسد. در پروان پدر عروس تحت هر عنوانی اگر از داماد پول بگیرد، به
نام مرد دختر فروش معروف میشود و این نام بد و حرف طعنهآمیز نه تنها برای
خودش، بلکه حتی بعد از مرگش برای فرزندانش نیز به ثبت خواهد رسید. با این
وجود بعضیها به نام جهیزیه از داماد پول میگیرند، فقط قسمت کمی از آن پول
را برای دختر جهیزیه میگیرند و بقیه اش را در جیب خود میگذارند. در این
صورت اگر داماد رودربایستی را کنار بگذارد و به رویش حساب باز کند، دیگر
این مرد به نام دختر فروش نه، بلکه به نام یک آدم دزد شناخته میشود. پروان
در نیمه شرقی مرکز افغانستان و در شمال کابل موقعیت دارد. در اکثر نقاط
افغانستان، از شمالوجنوب و شرقوغرب دختر نه تنها اینکه سهمی از میراث پدر
نمیبرد، بلکه خودش هم یا رسماً و یا تحت عناوین مختلف در بدل پول به فروش
میرسد. در بسیاری از مناطق دختر به نام طویانه )شیربها( به فروش میرسد،
که در این صورت رسماً نام فروش را روی آن نمیگذارند. اما در بسیاری از
مناطق دیگر رسماً فروخته میشود و نام فروش هم روی آن گذاشته میشود.
مناطقی هم وجود دارد که دختر پیش از سن بلوغ و حتی در اولین روزهای تولدش
پیش فروش میشود. دخترانی که پیش فروش میشوند تا سنین کمی بالاتر در خانه
پدر میمانند و به مجردی که کمی قد بکشند که در چشم به نظر آیند دیگر راهی
خانه صاحب میشوند. در این فرهنگ که دختر به فروش میرسد دیگر رسم طلاق هم
وجود ندارد. اگر زن نافرمانیای بکند ممکن است که کشته شود، اما ممکن نیست
که طلاق داده شود. اگر زن در خانواده شوهر کوچکترین نافرمانیای کند یا
کاری کند که باعث رنجش خانواده شوهرش شود، ممکن است که مورد کتک خوردن قرار
بگیرد. من الان فکر میکنم که همان زن همسایه تاشقرغانی ما که همیشه شوهرش
او را کتک میزد، شاید که پدرش او را فروخته بود. البته این یک زن خوشبختی
بوده است، زیرا تنها با شوهرش زندگی میکرد. آن عده از زنان فروخته شده که
با تمام خانواده شوهر زندگی میکنند، در صورت هرگونه سوءِ تفاهمی ممکن
است که هر یکی از اعضای خانواده شوهر آنها را کتک بزنند. در مناطقی که از
مراکز اصلی فرهنگ دختر فروشی به شمار میروند معمولاً خانوادههای خیلی
بزرگ زندگی میکنند. در آن مناطق رسم زندگی تنهایی فقط یک زن و شوهر اصلاً
وجود ندارد. به علت زاد و ولد زیاد معمولاً هر کس چندین برادر دارد و اگر
چندین خواهری هم وجود دارد به علت اینکه به فروش میرسند خواهران اصلاً به
حساب نمیآیند. خواهران بعد از به فروش رسیدن به مثل دود میمانند که انگار
در هوا منحل میشوند و دیگر هیچ اثری از آنها باقی نمیماند. برادران متعدد
در چارچوب یک خانواده واحد وحدت شان را تا آخر عمر حفظ میکنند. تمام
برادران وحدت شان را در خانواده واحد تا زمانی حفظ میکنند که تمام آنها
صاحب نوهها میشوند و حتی بعد از مرگ آنان پسران آنها که به یکدیگر پسر
عموها میشوند، وحدت شان را در چارچوب یک خانواده واحد همچنان حفظ
میکنند. زن همسایه ما که از یک شوهر آنقدر کتک میخورد، پس وای بر حال زنی
که به این گونه یک خانواده بزرگ به فروش برسد! برادران و پسر عموها بطور
خستگی ناپذیر وحدت شان را در خانواده واحد حفظ میکنند و زاد و ولد هم که
ماشاالله حرف ندارد. پس آدم اگر خودش را در این گونه خانواده تصور کند، بر
سرش چه میگذرد؟ من شنیده ام که در افغانستان حتی خانوادهای وجود دارد که
چهارصد نفر در آن زندگی میکنند. اما خانوادههای چهل و پنجا نفری که برای
هیچ کس قابل تعجب نیست. در اینجا هدف اصلی مرد از زن گرفتن نه تشکیل
خانواده است و نه نیاز جنسی، بلکه هدف اصلی در اینجا گسترش خانواده میباشد
و افز ایش نیروی کار تازه نفس برای پیشبرد کارهای فیزیکی. زن از روزی که
به خانه شوهر میرود یک عروس نه، بلکه یک نیروی کار تازه نفس به شمار
میآید که به جمع قبلی اضافه میشود. از روزی که به خانه شوهر میرود، به
یک خانواده نو تشکیل و کم جمعیتی هم نرفته است، بلکه به یک خانواده رونق
گرفته و پر جوش و خروشی رفته است که هرگونه کاری از قبل در آن
روبراست. اینجا دیگر کار زن و کار مرد تقسیم نشده است. برای زنان کارهای
مخصوص بیشماری هم تعین شده است، اما برای مردان هیچ کار مخصوصی تعین نشده
است. تنها کارهای را که مخصوصاً مردان انجام میدهند کارهای کلیدیست، از
قبیل معاملات با دنیای بیرون از خانواده یعنی داد و ستدها و خرید و
فروشها، چه اینکه معاملات خرید و فروش دختر باشد یا اجناس دیگر. البته این
گونه یک خانواده در داخل خودش یک دنیائیست؛ چون از راز و رمز پیچیدگیهای
آن کسی نمیتواند سر در بیاورد. در این گونه خانوادهها مسلماً که زن
فعالیت و کار پر تلاشتر از مرد را باید انجام بدهد؛ چون تلافی پولی که جهت
خرید آن پرداخته شده است را باید در بیاورد. اینجا دیده میشود که زن اسیر
و بیچاره به تنهایی خودش یک عالمی بدهکار است تا چه برسد بر اینکه فکر
میراث بر سرش بزند. با این وجود موضوع فقط بدهکاری نیست، بلکه بعد از به
فروش رسیدن نیز هر زمانی ممکن است که دوباره به فروش برسد. کارهایی که
بدوش این زباندار بیمخاطب سپرده میشود، تنها به آشپزی و نانپزی فروان در
فضای دود، شستن ظروف غدا و ترتیب سفرهها، شستن لباسهای نازک و ضخیم
بزرگان و بچههای که از صبح تا غروب خاکبازی میکنند و به شستن و روفتن
اطاقها، راهروها و محوطههای شلوغ و پلوغ خلاصه نمیشود، بلکه وظیفه اصلی
زن بستگی به اینکه از چه پیشهای نان میخورند، کارهای بسا پر درد سر و
فرسایندهتر از آن است. زن وظیفه دارد که حیوانات را به کوهها و چراگاهها
ببرد، همزمان از کوهها هیزم برای سوزاندن و سبزی برای خوردن جمع آوری کند،
بستههای هیزم و سبزی را از راه دور روی دوشش تا خانه ببرد، حیوانات را
بدوشد، فاضله حیوانات را از خوابگاه آنها جمع آوری کند، برای سوزاندن آنرا
سرگین بسازد، با دستش گرد کند و در معرض آفتاب قرار دهد تا خشک شود، بعد از
خشک شدن آنرا انبار کند، زمینها را بیل بزند، بزرافشانی کند و آبیاری کند،
هر روز گیاهان هرزه را از زمینها بچیند، خشخاشها را نشتر بزند، محصولات
گوناگون را جمع آوری کند و حتی وظیفه دارد که در کارهای معماری و ساختن
خانههای گِلی نیز اشتراک کند. با این همه حال «هرچه که سنگ است همه پیش
پای لنگ است.» من این گونه مردمان را دیده ام، عجیب است در هر جایی که
زندگی میکنند، در فاصله خیلی دور از آب آشامیدنی خانه دارند. زن وظیفه
دارد که آب آشامیدنی را در دیگها پر کند، بالای سرش بگذارد و از راه دور
به خانه ببرد. این زنان ستمدیده در بردن آب بالای سر آنقدر ماهر شده اند که
سه - چهار تا دیگ را از آب پر میکنند، آنها را روی هم میگذارند و تمام
آنها را یکجایی بلند میکنند و روی سر شان قرار میدهند، در وقت راه رفتن
دستان شان را آزاد میگذارند و بیآنکه دیگهای پر از آب را با دست
نگهدارند راه میروند و دیگها پایین نمیافتد. بردن آب از راه دور سنگی
است پیش پای لنگ، که به کارهای پر مشقت زنان اسیر و فروخته شده میافزاید.
این بود در مورد سهم زن از میراث در
افغانستان.
تعصبات خانواده
در بسیاری از خانوادهها دختران و زنان
اجازه ندارند که با مرد نامحرم حرف بزنند، اجازه ندارند که مرد نامحرم آنها
را ببیند، اجازه ندارند که از خانه بیرون بروند و به کر و کور و لال خانه
نشین تبدیل شده اند. به اینصورت جرأت و اعتماد به نفس شان را کاملاً از دست
داده اند و به عقب ماندهترین آدمان روی زمین تبدیل شده اند. به ندرت اگر
از خانه بیرون بروند، در زیر یک پوشش کامل به نام چادری(برقع) که به مثل
گونی میماند خود را قرار میدهند و اگر مجبور باشند که با کسی حرف بزنند،
بگونهای حرف میزنند که انگار در حال گریز باشند.
* * *
در بعضی خانهها اگر کسی در بزند، فقط
مردان و بچههای نابالغ در را میگشایند و زنان اجازه رفتن به در را
ندارند. اگر گاهی مردان و بچههای نابالغ خانه نباشند و کسی در بزند، زن از
پشت در صدا میزند «کی هستی؟» اگر از صدا بشنود که به غیر از اعضای
خانواده مرد نامحرمی است که در میزند، در را نمیگشاید، هیچ جوابی هم
نمیدهد، حتی نمیگوید که الان کسی خانه نیست، فقط به مثل یک فرد عقب
مانده میرود و در خانه مینشیند؛ چون
در این فرهنگ حرف زدن با مرد نامحرم از پشت در نیز حرام است. آدم فکر
میکند رفته است تا کسی را صدا بزند که بیاید در را بگشاید. اگر کسی با این
فرهنگ آشنایی نداشته باشد، ممکن است ساعتها پشت در منتظر بماند. البته این
واقعیتی است که من خودم بارها شاهد آن بوده ام. من به عقیده آن گروه
مردمان مداخله نمیکنم که میخواهند با
دیگران حرف بزنند و یا خیر، اما نباید که مزاحم
دیگران شوند. من این گونه مزاحمتها را از چندین خانواده بارها
تجربه کرده ام. آنها همیشه وسایل ضروری را از ما امانت میگرفتند، اما وقتی
که نیاز خودمان میشد، من میرفتم که وسایل را پس بگیرم، آنها با همین
فرهنگ جنتی از من تشکر میکردند و بدون هیچ گونه جوابی پشت در منتظرم
مینشاندند. این گونه خانوادهها به دختران و زنان شان اجازه رفتن به مکتب
و بیرون رفتن از خانه را هم نمیدهند.
* * *
جمعی از خویشاوندان مان که هشت - نه خانواده
میشدند، هیچ یکی از آنها دختران شان را به مکتب نمیفرستادند، اجازه بیرون
رفتن از خانه را نمیدادند و اگر دختران و زنان شان مریض میشدند آنها را
به دکتر مرد هم نمیبردند. من در آن جمع یک رفیق صمیمی داشتم به نام کوشا.
کوشا خودش دانشجو بود در دانشکده پزشکی دانشگاه کابل درس میخواند. کوشا با
آنکه خودش دانشجو بود و قرار بود که دکتر شود با رفتن دختران به مکتب مخالف
بود. من یک روز از کوشا پرسیدم «اگر دختر مکتب نرود و در آینده به یک زن
بیسواد تبدیل شود، پس به فرزندانش چه کمکی میتواند بکند؟»
«بیسواد نباید بماند، در خانه درس بخواند تا
در آینده بتواند که در تعلیم فرزندانش نیز کمک کند.»
- «اما اگر مکتب برود در آینده میتواند
دکتر، مهندس، معلم و هرچه که بخواهد شود.»
«نه این کارها کار زن نیست، زن فقط کارهای
خانه را باید انجام بدهد و بس و از خانه نباید بیرون برود.»
من میدانستم که آنها زنان شان را به
دکتر مرد هم نمیبردند و در ارتباط به اینکه گفت زن فقط کارهای خانه را
باید انجام بدهد، من ازش پرسیدم «پس زنان شما که مریض میشوند، شما چرا
آنها را به دکتر مرد نمیبرید و فقط به دکتر زن میبرید؟»
« مرد نامحرم نباید که زن را ببیند.»
- «اگر عقیده شما بهتر است که دختر نباید
مکتب برود، پس هیچ دختری نباید که مکتب برود و در آنصورت هیچ دکتر زنی هم
نباید که وجود داشته باشد، در آنصورت اگر زنان شما مریض شوند، شما آنها را
به کدام دکتر زن میبرید؟»
«در آنصورت به دکتر مردی میبریم که محرم
باشد.»
این حرفش خودخواهانه بود؛ چون در جمع
خودشان چند تا مردان تحصیل کرده و دکتر داشتند، اما فکر دیگران را نکرد.
- «پس آنانیکه دکتر محرم مرد هم ندارند به
کدام دکتر زن ببرند؟»
«این مشکل خود آنهاست که چرا دکتر محرم
مرد ندارند و این سؤال را از خود آنها بپرس که به کدام دکتر زن ببرند.»
- «خیلی خوب! از خود آنها بپرسم!! پس اگر
خواهر و مادرت بیماری آلت تناسلی بگیرند و آلت تناسلی شان عفونت کند باز
چه، آیا باز هم خودت به آلت تناسلی آنها دست میاندازی؟»
کوشا کمی سکوت کرد و در جواب گفت «در آنصورت
بهتر است که بمیرند تا اینکه پیش دکتر بروند.»
حقیقتاً در افغانستان زنان زیادی بخاطر
کمبود دکتر زن در وقت بیماری جان شان را از دست میدهند. بسیاری از
خانوادهها مرگ زن را بر رفتن به دکتر مرد ترجیح میدهند و برای زن بیمار
فقط دم و دعا میخوانند و بس.
من نمیخواهم که در عقیده دیگران دخالت
کنم، اما آنها هستند که همیشه عقیده خودشان را بر دیگران تحمیل کرده اند.
خود آنها هر کاری که بخواهند میکنند، اما اگر کس دیگری در مورد آنها حرفی
بزند مورد انتقاد قرار میگیرد. در سال ۱۳۵۹ زمانی که دهکدههای اطراف ما
به تصرف مجاهدین حزب اسلامی گلبدین حکمتیار درآمد، مکاتب دخترانه را در
مرکز شهرستان و تمام روستاهای اطراف آن به آتش کشیدند، مکاتب پسرانه را به
مدرسه تبدیل کردند و دیگر پسران بایست فقط درس دینی میخواندند و بس. در
منطقه چهاردِه که ما در آنجا زندگی میکردیم، یک مکتب دخترانه بود که
دختران از صنف اول تا دوازدهم در آن درس میخواندند، مجاهدین حزب اسلامی
حتی در عوض استفاده دیگری از درسخانههای آن، آنرا به آتش کشیدند. زمانی
که طالبان در افغانستان به قدرت رسیدند، در تمام افغانستان مکاتب و
دانشگاهها را به روی دختران بستند و تمام
مکاتب و دانشگاهها را برای پسران به مدرسه تبدیل کردند. طالبان نام
شاگرد را رسماً طالب گذاشتند و نام مکتب را رسماً مدرسه گذاشتند. طالب یعنی
شاگردی که درس دینی میخواند و مدرسه یعنی مکتبی که در آن درس دینی داده
میشود.
* * *
خاله ام در خانواده متعصب ازدواج کرده بود،
شوهرش اجازه بیرون رفتن از خانه، نگاه کردن به مردان نامحرم، گوش دادن به
موسیقی و حتی اجازه عکس گرفتن را به او نمیداد. به مثل خانواده شوهر خاله
ام اینگونه خانوادهها در افغانستان زیاد هستند.
در بین دوستان و خویشاوندان ما دو تیپ زنان
وجود داشت، یک تیپ زنان محجبه بود که به خانوادههای متعصب تعلق داشتند و
تیپ دیگر زنان غیر محجبه بود که به خانوادههای غیر متعصب تعلق داشتند.
زنان محجبه را به نام زنان بهشتی یاد میکردند و زنان غیر محجبه را به نام
زنان دوزخی یاد میکردند. ما در محافل شیرینی خوری و عروسی علاوه بر اینکه
یک خانه جداگانه برای مردان آماده میکردیم، دو خانه جداگانه برای زنان
بهشتی و زنان دوزخی آماده میکردیم تا نسبت به یکدیگر احساس ناراحتی نکنند.
وقتی که مهمانان شروع به آمدن میکردند، دو - سه تا دختر و زن پیش در برای
خوشامد گویی میایستادند و به شوخی از مهمانان زن میپرسیدند «آیا شما
دوزخی هستید یا بهشتی؟»
زنان محجبه که به خانوادههای متعصب تعلق
داشتند در جواب میگفتند «بهشتی» و زنان غیر محجبه در جواب میگفتند
«دوزخی.»
آنانی که برای خوشامد گویی ایستاده بودند
زنان بهشتی را به خانه مخصوص زنان بهشتی هدایت میکردند؛ چون در آنجا به
غیر از زنان محجبه، نه عکاسی و فیلمبرداری وجود داشت، نه رقص و ساز و سرود
و نه مردان نامحرم. زنان دوزخی را به خانه مخصوص زنان دوزخی هدایت
میکردند، که در آنجا هم عکاسی و فیلمبرداری بود، هم رقص و ساز و سرود و هم
ممکن بود که مردان نامحرم در آنجا داخل شوند.
عروسی داییام بود. خاله ام که در خانوده
متعصب شوهر کرده بود، در خانه مخصوص زنان بهشتی با زنان بهشتی نشست، اما در
دلش بیاندازه نومید بود و از محدود بودن در زندگیش رنج میبرد. تمام
دختران و زنان آزادانه عکس میگرفتند، میرقصیدند و این بر و آن بر قدم
میزدند، اما آن بیچاره در یک گوشهای نشسته بود و به آنها نگاه میکرد.
وقت آخر که تمام مهمانان رفتند و ما در جمع خودمان تنها ماندیم، خاله ام با
صد دل نادلی خواست که در جمع دیگران بیایستد و با دیگران عکس بگیرد. من
خیال کردم که از طرف شوهرش حتماً مطمئن است که در این حد او را آزاد گذاشته
است که با خانواده خودش عکس بگیرد. خاله ام در عکس گیری با دیگران ایستاد و
عکس گرفت. وقتی که شوهرش از موضوع خبر شد، آمد و از ما پرسید «عکسهای را
که گرفته اید کجاست؟»
عکسها را هنوز چاپ نکرده بودیم، فیلمها
را برای چاپ کردن بایستی میفرستادیم پشاور؛ چون در آن وقت دستگاه چاپ عکس
در افغانستان وجود نداشت. وقتی که پرسید عکسهای را که گرفته اید کجاست، ما
در جوابش گفتیم «عکسها را هنوز چاپ نکرده ایم و برای چاپ کردن باید
بفرستیم پشاور.»
«فیلم عکسها را بدهید به من، من خودم آنها
را چاپ میکنم که عکس زنم را کسی نبیند، وقتی که عکسها را چاپ کردم،
عکسهای زنم را جدا میکنم و عکسهای دیگر را میدهم به شما.»
فلیمها را برایش دادیم که چاپ کند و
عکسهای زنش را جدا کند. وقتی که فیلمها را گرفت، تمام آنها را از پوشهای
شان باز کرد، در معرض نور آفتاب قرار داد و سوزاند.
ازش پرسیدیم «چرا نگذاشتی که فیلمها را
اول بشوییم، بعد از شستن فیلمهای زنت را دست خودت بدهیم و فیلمهای دیگر
را چاپ کنیم؟»
«اگر آنها را میشستید، عکاس در وقت شستن
عکسهای زنم را میدید.»
در خانوادههای آنها تصویر انسان و موجودات
جاندار کفرآمیز دانسته میشود، از قدیماً هیچگاه تصویر انسان و اجسام
جاندار را در خانههای شان نگذاشته اند، تماشای تلویزیون را نیز کفرآمیز
میدانند و رقص و ساز و سرود را خصلت شیطان میدانند.
اینگونه خانوادهها در هر نقطهای از
افغانستان حد اقل ده درصد را تشکیل میدهند، اما در بسیاری از مناطق درصد
آنها به مراتب بیشتر است و در بعضی نقاط حتی به صد درصد میرسند.
بخش شش
جهنمهای تو در تو
جهنمهای تو در تو یعنی شرایط همجنسگرایان
در افغانستان. جهنمهای تو در تو جهنمهایی است که درون هر جهنم جهنم دیگری
وجود دارد و همجنسگرایان افغانی در عمق تمام آنها قرار گرفته اند.
در بخش پنج اشاراتی شد در مورد وضعیت زنان
افغان. زن که یک جنس شناخته شده، یک اکثریت و یک عنصر مهم اجتماعیست، اما
هنوز در افغانستان اینقدر بدبختیها دارد؛ پس وای بر حال همجنسگرا، که نه
جنسیت شناخته شده، نه اکثریت و نه عنصر مهم اجتماعیست و در این جامعه
سنتی و جنتی، سنت و جنت هم آنرا قبول ندارد!
در افغانستان در مورد همجنسگرایان موضوع از
این قرار است که تعریف میشود: حتی در بسیاری از جوامعی که به خود مغرور
هستند و خودشان را بهترین و با منطقترین جامعه روی زمین میدانند، هنوز
همجنسگرایان بدبخت هزار و یک مشکل دارند، پس در مورد افغانستان راجع به آن
چه تصوری میشود کرد؟
از اینکه کلمه «ایزک» izak (خنثی) در ذهن
اکثر افغانها یک کلمه منفور و بیرغبت است و این کلمه را اکثراً به منظور
توهین کردن، تحقیر کردن، پست شمردن، رذیل کردن و مسخره کردن خطاب میکنند
تمام همجنسگرایان بدبخت خودشان را پنهان کرده اند تا کسی نداند که آنها
ایزک هستند. گیها زن میگیرند، لزبینها شوهر میکنند و حتی تراوستیها
(دوجنسگونگان) زن میگیرند. خلاصه اینکه هیچ همجنسگرایی را به غیر از خودش
کس دیگری نمیشناسد. با وجودی که تقریباً صد درصدی افغانها در زندگی هیچ
ایزکی را ندیده اند، اما باز هم کلمه «ایزک» همیشه روی زبانها میچرخد.
وقتی که مردم کلمه ایزک را به زبان میآورند یا میشنوند، قیافههای شان را
تلخ و بدمزه میکنند، به مثلی که از یک چیز خیلی کثیف یا کلمه تهوعآوری
سخن گفته شود.
* * *
روزی با دو نفر از همسایگان مان نشسته
بودم و داشتیم صحبت میکردیم، یکی از آنها ۳۴ - ۳۵ سالش بود، از مردم اصیل
کابل و از با فرهنگترین مردم افغانستان بود، دوازده سال مکتب را هم تمام
کرده بود و یک مدتی را هم در پاکستان گذرانده بود. به ارتباط اینکه یک مدتی
را در پاکستان گذرانده بود از پاکستان تعریف کرد و گفت:
«در پاکستان هر طرف که بروی میبینی پر از
ایزک است، اما قربان افغانستان باغیرت شوم که هیچ ایزکی در اینجا وجود
ندارد. من تا حالا هیچ ایزکی را در فغانستان ندیده ام.»
من که در آنجا نشسته بودم با خود گفتم:
«در این وحشت ایزک مگر میتواند که نفس
بکشد! اینجا که سه نفر نشسته ایم حد اقل یک نفر ایزک وجود دارد تا چه برسد
بر کل افغانستان که آیا ایزکی در آن وجود دارد و یا خیر!»
در افغانستان کلمه ایزک به مثل کلمات جن و
شیطان میماند که تا حالا هیچ کسی آنها را ندیده است، اما همیشه روی
زبانها میچرخند. من تا روزی که در افغانستان بودم هیچ کسی را ندیدم که به
نام ایزک واقعی توسط مردم شناسایی شود. اما اگر کسی به نام ایزک شناسایی
شود، دیگر به شرمسارترین مسخره قرن تبدیل خواهد شد و آنچنان مسخره و
تحقیرش خواهند کرد که یا کاملاً دیوانه شود و یا از مسخره و تحقیر بمیرد.
خود او را چه که حتی تمام خانواده و اقاربش را نیز مسخره خواهند کرد.
* * *
در زندگی سنتی افغانی
عیبجویی، مسخره کردن و خندیدن به یکدیگر یکی از بهترین سرگرمیها به شمار
میرود. افراد سنتگرا در اکثریت هستند، اما
تجددگرایان در مقابل آنها در اقلیت قرار گرفته اند. کسانی که دیگران را
مسخره نمیکنند، افراد سنتگرا خود آنها را مسخره میکنند. این عادت
در اجتماع اکثراً باعث بروز تنش و خشونت نیز میگردد. افرادی که دیگران را
مسخره نمیکنند به نام افراد زمخت، گوشهنشین و غیر اجتماعی شناخته
میشوند. اما افرادی که دیگران را مسخره میکنند تا جمعیت بخندد، در
اجتماع به نام افراد باهوش، اجتماعی و خندان محبوب میشوند. اما در دراز
مدت این محبوبیت و باهوشی به نفرت و جنون تبدیل میشود. اینگونه سرگرمی
برای آنها عادت میشود و در میان بسیاری از مردم و حتی در میان همفکران
خودشان بدبینان زیادی پیدا میکنند. برای مسخره کردن اکثراً شخصیت و شکل
ظاهری طرف مقابل و یا اعضای خانواده و اقاربش را وسیله قرار میدهند.
مثلاً مشکلاتی از قبیل کوری، کری، مشکلات دست و پا و امثال اینها را
بیاندازه وسیله مسخره کردن قرار میدهند.
در افغانستان بر اکثر خانوادهها، روستاها،
مناطق و اقوام یک یا چند نام مسخره گذاشته اند و مردمان سنتی از صدا زدن
به این نامها میخندند و لذت میبرند.
خانواده ما و
عموهایم و تمام خانوادههای اطراف ما به نام «قلعه نیازی دیوانه»،
خانوده داییهایم به نامهای «گیجکها و خشتککشالها» و تمام مردم دهکده
مان به نام «سقایی بقهخور» (قورباغهخوار) معروف هستند.
چند تا خانوادهها و روستاهای دیگر در
اطراف ما به نامهایی از قبیل «مازانچی سگچوش(۱)»، «باغبالایی کواک(۲)»،
«سیداحمدخیل چهارپا»، «لجی گرک»، «فرنجلی دوغماچخور»، «گدارهای
سیرخور»، «ته قلعهای پاییناوخور(۳)»، «باخمی مورخور» و بسیاری از
خانوادهها و روستاهای دیگر نیز به این قبیل نامها معروف هستند.
در تمام نقاط افغانستان ازبکها به نامهای
«ازبک کلهخام و گلمجمع»، پشتونها به نامهای «اوغان خر، اوغان غول(۴) و
اوغان تبرغان(۵)»، هزارهها به نامهای «هزاره تغاره(۶)، بیبینی و قلفک
چپات(۷)»، قندهاری به نام «پایلچ(۸)»، کابلی به نام «گشنه مرده»، دهاتی
به نام «اطرافی بیعقل»، اسماعیلیه به نام «چراغ گلک»، هودخیلی به نام «خر
دزد»، خوستی به نام «دم دار»
و بسیاری از اقوام و مناطق دیگر نیز به این قبیل نامها معروف هستند.
هر چند که این کلمات بچگانه به نظر میرسد،
اما بزرگان بیشتر از بچهها این کلمات را به زبان میآورند. گفته میشود که
«عقل نه در سن است و نه در سال، عقل در سر است.»
معنی واژههای محلی فوق قرار ذیل است:
_________________________________________
(۱) سگ چوش: کسی که پستان سگ را میمکد
(۲) کواک: دست و پا چلفتی
(۳) پایین او خور: کسی که پایین آب جاری
شده بعد از آبیاری از کشتزارها را مینوشد
(۴) غول: عظیم الجثه و کودن
(۵) تبرغان: یک نوع حیوان
(۶) تغاره: تشت سفالی ناهمواری که کشک خشک
را در آن میسایند
(۷) قلفک چپات: دارای قفل هموار
(۸) پای لچ: پابرهنه
(۹) چراغ گُلک: کسی که چراغ را خاموش
میکند
_________________________________________________
* * *
در یک همچو فرهنگی که آدم حتماً باید مسخره
شود، اگر کسی به نام ایزک شناخته شود که دیگر قوز بالا قوز میشود و خودش
چه که حتی زمین بترکد که تمام خانواده اش زیر زمین بروند. در افغانستان
برای یک ایزک یا همجنسگرا آزادی جنسی که وجود ندارد، جهنم! از طرف مردم که
مسخره میشود، هم جهنم! اما اگر کسی به نام ایزک شناخته شود، در دید ملت هم
بیاندازه منفور و پست و بیارزش میشود.
از نظر افغانها تجاوز کردن به زن و بچه
مردم آنقدر نام بد دانسته نمیشود که ایزک بودن نام بد دانسته میشود.
کسانی که بخاطر تضادهای قومی و منطقهای به ناموس مردم تجاوز میکنند، با
افتخار میگویند که من به ناموس فلان مردم تجاوز کردم، اما هیچ کسی این
جرأت را ندارد که بگوید من ایزک هستم؛ چون مردم ایزک را بیاندازه یک موجود
پست و نجس میدانند. مردم کلمه ایزک را زیاد به زبان میآورند اما هنوز
نمیدانند که ایزک به همجنس گرایش دارد و فکر میکنند که ایزک به هیچ جنسی گرایش
ندارد. در حالیکه هنوز نمیدانند که ایزک به همجنس گرایش دارد
اینقدر نسبت به آن بدبین هستند، پس اگر بدانند که ایزک به همجنس گرایش
دارد که دیگر نام آن از شیطان هم بدتر خواهد رفت!! شاید که بعضیها
گفتههای مرا باور نکنند، اما اینکه چرا تمام ایزکها در افغانستان ماهیت
شان را از مردم پنهان کرده اند خود بخود ثابت میشود که آیا چه برداشت و چه
برخوردی از مردم در مقابل خود دیده اند که ماهیت شان را از همه پنهان کرده
اند.
* * *
افغانستان در قرن ۲۱ هنوز غرق خرافات است.
افغانها را باور بر اینست که خرس و خوک از پست ترین و نجس ترین حیوانات
روی زمین اند. و در عین حال باورشان بر اینست که مرد بیمو و زن مو دار از
خرس و خوک هم بدتر اند. من حتی کسی را دیدم که میگفت اگر طرف مرد بیمو
و زن مو دار تف بیاندازی ثواب دارد.
یک رفیقی داشتم به نام فدا که از قوم هزاره
بود. فدا خودش یک مرد پر مو و پشمالو بود، اما اکثر هزارهها بیمو هستند.
با آنکه اکثر هزارهها بیمو هستند و فدا هم خودش هزاره بود، میگفت «اگر
طرف مرد بیمو و زن مو دار تف بیاندازی زیاد ثواب دارد. اما طوری باید تف
بیاندازی که خودش متوجه نشود.»
با مشکلی که من در افغانستان داشتم، من
بیشتر از خود مردان بیمو و زنان مو دار آنها را درک میکردم و در جواب به
فدا گفتم «من به حرفهای قدیمی باور ندارم و هیچ ثوابی هم ندارد.»
فدا گفت «تو میدانی که ثواب ندارد یا خدا؟
مگر تو از خدا هم عاقلتر شدی که خدا میگوید ثواب دارد و تو میگویی ثواب
ندارد!»
* * *
من که استعداد ازدواج کردن و آمیزش جنسی
با زن را نداشتم، روز بروز دچار روان پریشی میشدم، از آینده بیم داشتم که
اگر در آینده زن نگیرم بالاخره مردم خود بخود خواهند دانست که من مشکل جنسی
دارم و همیشه مسخره ام خواهند کرد. با این فکر همیشه خاطره «بابه نداره» و
چندین خاطره تلخ دیگر را به یاد میآوردم و روز بروز دچار روان پریشی
میشدم.
من هنوز فکر زود را نمیکردم و فکر چندین
سال بعد را میکردم که اگر زن نگیرم بالاخره مردم متوجه مشکل جنسیم خواهند
شد، اما در زمان حکومت طالبان برادرانم که از من بزرگ بودند، افغانستان را
ترک کردند رفتند اروپا، خواهرانم هم ازدواج کردند و من با مادرم در خانه
تنها ماندم. تمام اقارب و دوستان مان هر روز به من میگفتند مادرت تنهاست
و دستیاری ندارد که در کارهای خانه کمکش کند، تو زودتر باید زن بگیری که
مادرت را کمک کند.
من که قبلاً بخاطر آینده دور نگران بودم،
حالا در سن ۲۳ - ۲۴ سالگی تنهایی مادرم برایم
قوز بالا قوز شد. مردم همیشه میگفتند که بخاطر تنهایی مادرت زودتر
باید زن بگیری و من به هر بهانهای حرف مردم را رد میکردم.
* * *
داستانی را تعریف میکنم که نشان میدهد در
فرهنگ افغانستان مشکلات جنسی چقدر کار آدم را زار میکند:
اصلیت من از منطقه چهاردِه در شهرستان
غوربند ولایت پروان است، اما بعداً که هفت ساله بودم از آنجا رفتیم کابل
و دیگر در کابل زندگی کردیم.
سالهای ۷۸ و ۷۹ بود، در آن زمان کل جمعیت
چهاردِه به حدود چهار - پنج هزار نفر میرسید، که ده درصد آن در منطقه و
نود درصد آن در شهرهای مختلف افغانستان و در خارج از کشور زندگی میکردند.
از آن جمله یک خانوادهای که من هیچ کدام از آنها را ندیده بودم و
نمیشناختم چندین سال قبل چهاردِه را ترک کرده بودند و به ولایت بلخ در
شمال افغانستان رفته بودند. یک پسر از آن خانواده با یک دختر ازدواج
میکند، سه - چهار ماه از ازدواج آنها میگذرد که دختر از ناراحتی خانه پسر
را ترک میکند و به خانه پدر و مادرش بر میگردد. علت اینکه چرا دختر
ناراحت شده است، پسر نتوانسته است که با او عمل جنسی را انجام بدهد. بعد
از برگشت دختر به خانه پدر و مادرش، خبر آن به گوش بسیاری از مردمانی که
اصلیت چهاردِهی دارند دهن به دهن میپیچید و به زودی بسیاری از چهاردِهیانی
که در خود چهاردِه و در شهرهای مختلف افغانستان و حتی در خارج از کشور
زندگی میکنند از موضوع خبر میشوند.
ما در کابل زندگی میکردیم آنها در بلخ، من
خانواده آنها را اصلاً نمیشناختم، از دهن چند نفر شنیدم که میگفتند «فلان
کس، پسر فلان کس در بلخ با دختر فلان کس ازدواج کرد، تا سه - چهار ماه
نتوانست که عمل جنسی را انجام بدهد، بالاخره دختر ناراحت شد و به خانه پدرش
برگشت.»
مردم که از موضوع خبر میشدند، آنچنان تعجب
میکردند که انگار پسر بیچاره در پیشانی اش آلت خر در آورده بود. بعضیها
که این حرف را میشنیدند در جواب میگفتند «وای نتوانست که با زنش کاری
بکند! چقدر شرم!!»
وقتی که مردم پشت سرش اینقدر تعجب کنند، پس
روبروی خودش چه عکسالعملی نشان خواهند داد و با او چگونه رفتار خواهند
کرد؟ این پسر بخاطر مسخره مردم زن گرفته بود که مردم به نام ایزک مسخره اش
نکنند. من با خود گفتم آن پسر آدم احمقی بوده است که بخاطر حرف مردم زن
گرفته، اما من بخاطر حرف مردم هرگز خودم را احمق نخواهم کرد.
* * *
این هم داستان دیگری که اگر به مرد بودن کسی
شک کنند چه عکسالعملی نشان میدهند:
در محله چهارقلعه وزیرآباد در جشن عروسی
یک همصنفی دانشگاهیام دعوت بودم. قبل از صرف غذا داخل یک اطاق بزرگ و
طولانی حدود بیست نفری دور هم نشسته بودیم. تمام کسانی که آنجا نشسته بودند
اکثراً مردان تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر بودند. همگی نشسته بودند فکر
میکردند و هیچ کسی حرف نمیزد، سکوت مطلق بر مجلس حکمفرما بود، در اوج
سکوت ناگهان یک نفر تراوستی )دوجنسگونه( که نیمه شکل مرد و نیمه شکل زن را
داشت داخل اطاق شد و با صدای نازک و کشیده گفت «سلام به جمعیت.» و با ناز و
عشوه و با حرکات مارپیچ و ارتجاعی زنانه اش آمد و در یک گوشهای نشست. تا
که با صدای زنانهتر از زنانه اش گفت سلام به جمعیت، دفعتاً سکوت مطلق
مجلس در هم شکست و تمام مجلس خودشان را زدند زیر خنده، چشم همه بسوی او
افتاد، دو نفری و سه نفری رو به یکدیگر کردند و شروع کردند به پچپچ کردن.
یک دوست بسیار صمیمی دانشگاهیام به نام وحید کنارم نشسته بود، با خنده
دهنش را به گوشم نزدیک کرد و شروع کرد به تعریف کردن از یک ایزک دیگر.
وحید خنده کنان به من گفت «یک نفر ایزک در قصبه نزدیک خانه ما مینشیند» و
در حالیکه میخواست حرفش را ادامه بدهد، من که از خنده احمقانه مجلس
بیاندازه عصبانی شده بودم با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم «از عیبجویی
و غیبتگویی بدم میآید.»
این حرف را که زدم وحید بیچاره خجالت کشید و
هیچ چیزی نگفت. من دست چپ وحید نشسته بودم، دست راستش یک نفر دیگر نشسته
بود که آن تراوستی را میشناخت و کلمه ایزک را که از دهن وحید شنید، در
جوابش گفت «نه این ایزک نیست، من میشناسمش، همسایه ماست، زن گرفته و یک
سال میشود که عروسی کرده است.»
وقتی که گفت زن گرفته و یک سال میشود که
عروسی کرده است، من غمگین شدم، بغض گلویم را گرفت و خواستم که گریه کنم. با
خود گفتم من که اینقدر ظاهر مردانه دارم و هیچ کسی به من شک نمیکند، من
نمیتوانم که زن بگیرم، پس این که سر تا پایش داد میزند که مرد نیست، چرا
به خاطر مسخره مردم زن گرفته و زندگیش را به جهنم داغتر تبدیل کرده است؟
در این مجلس که اکثریت آنرا افراد تحصیل
کرده و دانشگاهی تشکیل میداد، من اینگونه عادت گستاخانه را دیدم و به خود
گفتم وقتی که اینها دانشگاهی هستند و ادعای روشنفکری هم دارند، اینقدر
گستاخ هستند، پس از آنانی که بیسواد و بیتعلیم هستند و سرگرمی ایشان فقط
مسخره کردن دیگران است، چه انتظاری میشود داشت؟
این اولین بار نبود که من در آدمان تحصیل
کرده و روشنفکر همچو عادت گستاخانهای را مشاهده کردم، بلکه پیش از این نیز
هم در محیط دانشگاه و هم در جاهای دیگر بارها این گونه عادتهای گستاخانه
را از آنها دیده بودم. اما این اولین بار بود که در جایی که حالت باشخصیتی
را هم بخود گرفته بودند، ناگهان این عادت گستاخانه را از خود نشان دادند.
اینجا که من از آنها به نام روشنفکر یاد میکنم، به زبان خود آنها از آنها
به نام روشنفکر یاد میکنم؛ چون بعضیها تعبیری که از کلمه روشنفکر دارند،
خیال میکنند که روشنفکر به معنی نوار ضبط شده است که حافظه آن پر شده باشد
اما به دم گاو بسته باشد.
در مورد فقر فرهنگی در افغانستان بعضیها
دین اسلام را عامل اصلی میدانند و بعضیها بیسوادی را. من نمیگویم که
دین اسلام و بیسوادی هر کدام ضرر خودش را نداشته است. اما آنگونه که من
مشاهده کرده ام، عامل اصلی نه دین اسلام است و نه بیسوادی، بلکه عامل اصلی
در اینجا سنتگرائیست. من هم در میان متدینترین آدمان و هم در میان
بیسوادترین آدمان کسان زیادی را دیده ام که خیلی انسانی فکر میکنند. اما
تمام آنانی که سنتی هستند به نحوی دیگران را به مسخره میگیرند. آنانی که
به پیروی از عقیده دینی ممکن است به دیگران مضر واقع شوند، باشعور تر از
آنانی هستند که به پیروی از فرهنگ سنتی دیگران را به مسخره میگیرند.
اینکه تراوستیها یا دوجنسگونگان در
افغانستان چه مصیبتهایی میکشند، برای بعضیها قابل درک نیست. اما اگر شما
خودتان را تصور کنید که مردی هستید با تمام عادتها، حرکات و چهره زنانه و
در جامعه سنتی افغانی زندگی میکنید، شاید درک کنید که آنها در زندگی چه
مصیبتهایی میکشند!
این تراوستی که زن گرفته بود، از مردم اصیل
کابل و از بافرهنگترین مردم افغانستان بود. وقتی که یک تراوستی کابلی برای
فرار از مسخره مردم زن بگیرد، پس وای بر حال همجنسگرایان و دوجنسگونگان
دهاتی و مخصوصاً آنانی که در دهکدههای دورافتاده افغانستان زندگی میکنند
که در آنجا هیچ کسی سواد ندارد!
* * *
در افغانستان بعضیها هستند که بیشتر از هر
چیز دیگر شخصیت و انسانیت را در جنسیت میبینند. از نظر آنها آدم انسان و
با شخصیت کسی است که یا کاملاً مرد باشد و یا کاملاً زن. اما کسی که در
تمام صفاتش نه کاملاً مرد باشد و نه کاملاً زن او را پست و بیشخصیت
میدانند. در افغانستان کسان زیادی هستند که هرگونه عادت زنانهای را اگر
از یک مرد ببینند، نفرت شدید شان را از آن نشان میدهند و حتی کسانی هستند
که میخواهند به او حمله کنند. من خودم بارها این عادت را در مردم مشاهده
کرده ام. از نظر افغانها حرفی که خیلی طعنه آمیز دانسته میشود، میگویند
«برو زن! خودت را پیش من ایزک ایزک نکن که میزنم دهنت را میشکنم...» من
فکر نمیکنم که در بین افغانها کسی باشد که در زندگی این حرف را نشنیده
باشد و به این حرف آشنایی نداشته باشد، زیرا این کلام مکرر جامعه افغانی
است که در هر طرف همیشه به گوش میرسد.
* * *
در افغانستان اگر یک پسر عادت دخترانه یا
یک مرد عادت زنانه از خود نشان بدهد، ممکن است که حتی خانواده خودش او را
بکشند. به عنوان مثال در اینجا داستان یک پسر کوهدامنی را تعریف میکنم که
برادرانش او را کشتند:
در زمان حکومت طالبان وقتی که طالبان منطقه
کوهدامن در شمال کابل را به آتش کشیدند و مردم آنجا را بیرون راندند، ما از
خانه مان یک اطاقش را به یک زن کوهدامنی دادیم که آواره شده بود و آن زن
همسایه مان شد. یک روز زن همسایه، مادرم و دو - سه تا مهمانانی که از اقارب
مان بودند نشسته بودند و داشتند صحبت میکردند. من متوجه نبودم چه باعث شد
که آنها با یکدیگر حرف ایزک را میزدند. زن همسایه در مورد ایزک از محل
خودشان تعریف کرد و گفت «در محل ما هیچ ایزک نیست، فقط چند سال پیش یک نفر
ایزک مانند بود که مثل دختر حرف میزد، ناز میکرد، روسری سرش میکرد و هر
وقت لباسهای خواهر و مادرش را میپوشید، بخاطر این عادتش برادرانش هر وقت
عصبانی میشدند و او را کتک میزدند، به خاطری که برادرانش او را زیاد کتک
میزدند، یک روزی از محل فرار کرد و آمد کابل، یک مدتی گم بود و هیچ کسی
نمیدانست که کجا رفته است، بالاخره برادرانش آدرسش را در کابل پیدا کردند
آمدند و کشتندش.»
* * *
در زمان حکومت طالبان یک روز شنیدم که
میگفتند در بازار لیسه مریم طالبان صورت دو مرد جوان را با روغن مبلایل
سوخته سیاه کرده بودند، آنها را پشت ماشین دادسن (وانت) سوار کرده بودند،
وانت در خیابان آهسته آهسته حرکت میکرد و آنها با دهن خودشان صدا میزدند
«هر کس که لواط کند روزش از ما بدتر! هر کس که لواط کند روزش از ما
بدتر!...» من که این حرف را شنیدم با خود گفتم اگر من هیچ کاری نکنم، پس حد
اقل این مردمان نادان به نام ایزک که نباید
مسخره ام بکنند!
البته این قانون در افغانستان از قدیماً
همیشه بوده و است. این قانون نه با روی کار آمدن طالبان روی کار شده بود و
نه با از بین رفتن طالبان از بین میرود. طالبان اینگونه مجازاتها را برای
عبرت دیگران به نمایش میگذاشتند. مردانی را که به جرم عمل لواط دستگیر
میکردند، روزهای جمعه بعد از ادای نماز جمعه دیوار را روی آنها خراب
میکردند. طالبان اجرائی حکم مجازات برای لواط کاران و سایر مجرمین را یک
روز پیش از جمعه از طریق رادیو به اطلاع مردم میرساندند. من چند بار از
رادیو شنیدم که در خبرها میگفتند «فردا بعد از ادای نماز جمعه در فلان
ولایت حکم مجازات شرعی در مورد این تعداد نفر که عمل لواط را انجام داده
اند، در ملأ عام به اجرا گذاشته میشود.»
همچنان طالبان به غیر از لواط کاران
مجرمین دیگر را نیز روزهای جمعه بعد از ادای نماز جمعه در ورزشگاهها
مجازات میکردند و اجساد مجرمین و دست و پاهای قطع شده را برای دو - سه
روز و حتی برای یک هفته در چهار راهها و خیابانهای پر ازدحام میآویختند
تا درس عبرتی باشد برای دیگران. حتی اجساد بعضی از افرادی را که هیچ درس
عبرتی هم در کار نبود، برای چند روز در مکانهای پر ازدحام میآویختند. از
آنجمله جسد دکتر نجیبالله و برادرش را که در مورد آنها هیچ درس عبرتی هم
در کار نبود، برای چند روز داخل یک بوستانی در مرکز شهر کابل به دار
آویختند.
در طول تاریخ افغانستان انواع وحشتی را که
گروه طالبان و سایر گروههای سیاسی به راه انداخته اند، من آنرا به سیاست
نسبت نمیدهم. از نظر من هرگونه سیاستی که بر یک جامعه حاکم میگردد، آن
سیاست ضعفی است از شعور اجتماعی همان جامعه؛ چون اگر ضعف از شعور اجتماعی
نباشد، سیاست فریبانه غلبه نمیکند که بر مردم حاکم گردد. در افغانستان
همواره کسانی که از سیاست، قومیت و ایدیولوژی دم زده اند، به نام اشخاص
بزرگ و عاقل در بین اکثریت مردم محبوب شده اند. اما کسانی که خواسته اند در
جهت ارتقای شعور اجتماعی و فرهنگ انسانی کاری بکنند، به نام دیوانه مورد
مسخره قرار گرفته اند.
* * *
وقتی که من متوجه گرایش جنسیم شدم که به
همجنس گرایش داشتم، در اوایل خیال میکردم که شاید در آینده گرایشم از
همجنس به غیرهمجنس تغییر کند و مثل دیگران به غیرهمجنس گرایش پیدا کنم.
بعضی وقت دلم میخواست به دیگران بگویم که من به مردان گرایش دارم و نسبت
به زنان هیچ حسی ندارم. اما از اینکه در محیط افغانستان قرار داشتم، افکار
و عادتهای افغانها را خوب میدانستم که اگر در این مورد حرفی بزنم با
موجی از مشکلات روبرو خواهم شد. مخصوصاً از مشکلاتی ترس داشتم که اگر مردم
بدانند من به مردان گرایش دارم، دیگر هم مردم مسخره ام خواهند کرد و هم در
خانه مرا به نام بیمار روانی خواهند شناخت و هر روز پیش روانپزشک خواهند
برد تا اینکه واقعاً روانیم کنند. من فکر نمیکردم که با گفتن این حرف شاید
که مورد خشونت نیز قرار بگیرم، اما اگر میگفتم بعید نبود که مورد خشونت هم
قرار بگیرم. به هیچ کسی حتی به نزدیکترین عضو خانواده مان نمیتوانستم
اعتماد کنم که حرف دلم را بگویم. این را هم میدانستم که اگر گرایش جنسیم
برای همیشه به همین شکل باقی بماند، در میان مردم افغانستان مصیبتها و
آزار و اذیتهای هولناکی را در انتظار خواهم داشت. در آن زمان من که از
دنیای خارج هم خبری نداشتم، خیال میکردم که شاید تمام مردم دنیا به مثل
افغانها در همین سطح فکری قرار دارند. البته این حدس و گمانی را که من از
دنیای آن زمان داشتم دور از واقعیت هم نبود. زیرا افکار بشر طی سالیان اخیر
به سرعت در حال تغییر بوده است. مردم دنیا دیروز دیروزه فکر میکردند و
امروز امروزه فکر میکنند. اما بدبختانه که کشورهای فقیر و دورافتادهای
مثل افغانستان از امکانات رشد فکری پرشتاب محروم هستند. مردم در کشورهای
فقیر و دور افتاده نسبت به کشورهای ثروتمند و توسعه یافته هنوز چند صد سال
به عقب فکر میکنند. در کشورهای فقیر از جمله افغانستان سطح فکر مردم طی
سالهای اخیر رشد کم سرعتی داشته است، اما هنوز موانع بیشماری بر سر راه
است که با آن موانع مجادله باید کرد. زمانی که من فکر میکردم که در مورد
گرایش جنسیم به مردم چیزی بگویم یا نگویم، اوضاع فکری در افغانستان به حدی
وحشتناک بود که حتی اگر کسی در مورد یک موضوع عادی هم حرفی میزد که مردم
هنوز همچو حرفی را نشنیده بودند، ممکن بود که یا به موجی از خشونتها مواجه
شود و یا در بین مردم به نام دیوانه معروف شود. در آن زمان مردم در مورد
هرگونه موضوعی حتی در مورد موضوعات روزمره اگر از زبان کسی حرف تازه یا
اظهار نظری میشنیدند، ممکن بود که یا در مقابل او موضع گیری کنند و به
خشونت روی بیاورند و یا او را به نام بیمار روانی بشناسند و دیگر هیچ کسی
به حرفش گوش نکند. من خودم بخاطر حرفهایی که در مورد موضوعات اقتصادی،
اجتماعی، بهداشتی و امثال اینها زده بودم، در بین بسیاری از مردم به نام
دیوانه معروف شده بودم و بسیاری از دوستان و خویشاوندان مان به نام دیوانه
مسخره ام میکردند. من حتی در محیط دانشگاه در بین اکثر همصنفانم نیز به
نام دیوانه معروف بودم. به مثل من بعضی کسان دیگر نیز بودند که بخاطر
نظریاتی که داده بودند به نام دیوانه معروف شده بودند و حتی در مراکز
تعلیمی اکثریت به حرف آنها گوش نمیکردند. آن زمان در افغانستان همه
میگفتند که آدم نباید زیاد درس بخواند و اگر زیاد درس بخواند حتماً دیوانه
خواهد شد. من یک تعداد اشخاص تحصیل کرده را دیدم از اینکه بر اساس تجارب
علمی و دانایی ایشان نظراتی داده بودند، در بین مردم به نام دیوانه معروف
شده بودند. اما یک تعداد اشخاص تحصیل کردهای که اندیشه علمی نداشتند و فکر
سنتی ایشان را هنوز حفظ کرده بودند، محبوبیت شان را در بین مردم نیز حفظ
کرده بودند. من در مورد عصر جهالت اروپا در مدرسه از زبان معلم تاریخ شنیده
بودم و از زبان مردم هم زیاد میشنیدم که میگفتند اروپا در بدترین عصر
جهالت قرار داشت، اما با نفوذ اعراب به اسپانیا و فرانسه عصر جهالت در
اروپا به پایان رسید. من با شنیدن این حرف بیاندازه تعجب میکردم و با خود
میگفتم چه عجب! مردم از عصر جهالت اروپا حرف میزنند، اما نمیگویند که ما
خودمان الان در چه عصری به سر میبریم! مردم شدیدترین حساسیت را در مورد
موضوعات جنسی داشتند. زمانی که من فکر میکردم که در مورد گرایش جنسیم به
مردم چیزی بگویم یا نگویم، به خود گفتم وقتی که من بخاطر حرف زدن در مورد
موضوعات عادی به نام دیوانه معروف شده ام، پس اگر در مورد موضوع جنسی حرفی
بزنم چه شهرتی را کسب خواهم کرد؟ شاید شهرتی را کسب کنم که به نام
دیوانهترین، رسواترین و مسخرهترین آدم روی زمین بشناسندم. من یک مدتی
آموزشگاه زبان انگلیسی میرفتم و رفتنم به آموزشگاه زبان انگلیسی به نظر
بعضیها بیاندازه مسخره میرسید که چطوری ممکن است یک آدم عقب مانده
بتواند زبان انگلیسی را یاد بگیرد!
* * *
در اوایل من فکر میکردم که شاید گرایش
جنسیم در آینده نزدیک خود بخود تغییر خواهد کرد. اما با گذشت زمان نه تنها
اینکه تغییر نکرد، بلکه خیلی شدیدتر هم شد. بالاخره تا سنین نوزده و بیست
سالگی امید تغییر یافتن گرایش جنسیم را کاملاً از دست دادم و از بیم گرفتار
شدن به یک آینده مصیبت بار در فرهنگ افغانستان، به فکر راه نجات شدم. این
وقتها از مکتب فارغ شده بودم و منتظر رفتن به دانشگاه بودم، اما بعد از
فراغت از مکتب، ساختمان دانشگاه کابل و تمام دانشکدههای دیگر در شهر کابل
به خطوط مقدم جبهه در میان گروههای درگیر تبدیل شدند. گروههای درگیر از
ساختمانهای آنها به عنوان سنگر استفاده میکردند. این درگیریها در شهر
کابل سه سال طول کشید و بعد از سه سال گروه برهانالدین ربانی که دولت را
در دست داشت، گروههای رقیبش را از شهر کابل بیرون راند و دانشگاه دوباره
آغاز شد. من در این زمان با جدیت تصمیم درس خواندن را گرفتم. تصمیم گرفتم
که غفلت سالهای گذشته را نیز جبران کنم. من تمام دوره مدرسه را کاملاً در
غفلت گذرانده بودم. اکثراً در نتایج امتحانات تجدید میشدم. در نتیجه
امتحانات سال آخر مدرسه که از مدرسه فارغ شدیم، من به درجه شانزدهم کامیاب
شدم و آن هم بخاطری که به علت شرایط جنگی، معلمین شاگردان را تجدید
نمیکردند و به تمام شاگردان حد اقل نمره کامیابی میدادند. برای آماده شدن
به امتحان کنکور همزمان برای دروس ریاضیات، فیزیک و کیمیا (شیمی) در یک
آموزشگاه نام نویسی کردم. همزمان با اینکه درس خواندن را شروع کردم، به
خاطر همجنسگرایی به فکر راه نجات از گرفتار شدن به آینده مصیبتبار در
فرهنگ افغانستان بودم. با خود فکر کردم که من در آینده نمیتوانم زن بگیرم
و مردم مرا دایماً مسخره خواهند کرد و از مسخره مردم بالاخره روانی خواهم
شد. در آن زمان بیماری روانی در افغانستان به مثل انفلونزا میماند، که
مبتلا شدگان دیگران را نیز از این بیماری در امان نمیگذاشتند. فرهنگ مسخره
کردن خودش حالت روانی بودن مردم را نشان میداد که با مسخره کردن دیگران را
نیز روانی میکردند.
برای اینکه در آینده مردم بخاطر زن نگرفتن
مسخره ام نکنند و جوابی برایشان داشته باشم، با خود فکر کردم که من نباید
درس بخوانم، در آینده باید یک آدم بیسواد، بیکاره و فقیر باشم، تا اگر مردم
بگویند چرا زن نمیگیری، من در جواب بگویم که پول و درآمدی ندارم که بتوانم
خرج زن را بدهم. دوباره فکر کردم که اگر در
آینده مردم بدانند که من به مرد گرایش دارم یا حد اقل بدانند که به زن هیچ
گرایشی ندارم، دیگر اکثر مردم از کوچک و بزرگ مسخره ام خواهند کرد،
بچهها در هر طرف دنبالم خواهند کرد و با سنگ خواهند زد. با این فکر خاطره
«بابه نداره» به یادم آمد که بچهها آنها را دنبال میکردند و با صدا زدن
«بابه نداره بابه نداره» سنگ باران شان میکردند. البته به غیر از خاطره
«بابه نداره» چندین خاطره وحشتناک دیگر نیز به یاد داشتم، اما این خاطرهای
بود که برای اولین بار مرا تکان داده بود و با دیدن هر وحشت دیگری این
خاطره از پیش چشمم میگذشت.
برای اینکه در آینده از مسخره شدن نجات پیدا
کنم، به این فکر شدم که در آینده افغانستان را باید ترک کنم. البته محرومیت
جنسی هم طاقت فرسا بود، اما مسخره مرگی بود که تب را از یادم برده بود. به
منظور ترک افغانستان تصمیم گرفتم که در آینده باید یا پاکستان بروم و یا
ایران؛ چون رفتن به کشورهای دیگر را از توان خودم خارج میدانستم. با خود
فکر کردم که اگر قرار باشد در آینده پاکستان یا ایران بروم پس نباید که درس
بخوانم، در آنصورت درس خواندن که دیگر به دردم نخواهد خورد؛ چون در اینجا
هر کارهای اگر باشم در آنجا فقط باید کارگری کنم؛ پس بهتر است که برای
درس خواندن بیهوده تلاش نکنم. دوباره فکر کردم که در آینده شاید پاکستان یا
ایران بروم و در آنجا سواد از هیچ نظری اگر به دردم نخورد، حد اقل بخاطر
بیسوادی مبادا که تحقیرم بکنند؛ پس تا زمانی که در افغانستان هستم درس
میخوانم تا در آینده در پاکستان و ایران اگر کسی به من حرف تحقیرآمیزی
بزند، من در جوابش باید بگویم «اگر سواد من از تو بیشتر نباشد کمتر هم
نیست؛ پس بدان که من کی هستم. اگر تو خودت را از من برتر میدانی، در اینجا
تو از من برتری، اما در بیرون از اینجا همینی هم که من هستم تو نیستی.»
مثل دیروز یادم میآید که در آن زمان دقیقاً
همین فکرها را میکردم و امروز دارم آنها را مینویسم.
* * *
به اینصورت تصمیمم بر این شد که دنبال
دانشگاه را بگیرم و بعد از اتمام دانشگاه که سنم هم بالاتر رفت افغانستان
را ترک خواهم کرد و پاکستان یا ترجیحاً ایران خواهم رفت. برای امتحان کنکور
کمی آماده شدم. امتحان شروع شد و از اینکه تعداد اشتراک کنندگان خیلی کم
بود، شانس موفقیت ورود به هر دانشکده هم بیشتر از سالهای پیش بود. زیرا با
نمرات پایین اگر کسی را قبول نمیکردند، پس هیچ کسی نباید که وارد دانشگاه
میشد. من در رشته داروسازی کامیاب شدم و این رشته را برای چهار سال تا آخر
ادامه دادم.
رفتن به دانشگاه را شروع کردم. سال اول
دانشگاه را در زمان حکومت مجاهدین تمام کردم و در نیمه دوم سال دوم دانشگاه
بودم که طالبان وارد کابل شدند. با آمدن طالبان دانشگاه چند ماهی به تعطیلی
کشید. من بنابر تصمیمی که از قبل برای ترک افغانستان داشتم، خواستم که پیش
از اتمام دانشگاه همین الان افغانستان را ترک کنم. آمدن طالبان یا
امریکاییها یا هر گروه دیگری برای من هیچ فرقی نداشت و افغانستان را حتماً
بایست ترک میکردم؛ چون در دولت هر تغییری اگر میآمد، مردم باز هم همان
مردم بودند و من از دست مردم داشتم دیوانه میشدم. خلاصه اینکه با آمدن
طالبان و تعطیلی دانشگاه من خواستم که افغانستان را ترک کنم و بروم ایران.
پول رفتن تا ایران را نداشتم، اما از مردم دهکده مان یک نفر قاچاقبر بود که
بچهها را بدون پول ایران میبرد و پول قاچاقبریش را بعداً در ایران از
آنها میگرفت. وقتی که من تصمیم گرفتم که ایران بروم به دایی کوچکم که از
خودم سه - چهار سال جوانتر است گفتم «من میخواهم ایران بروم، آیا تو هم
میخواهی که با من بروی یا نه؟»
«چی کنیم که ایران برویم.»
- «یک مدتی در ایران کار میکنیم، پول که
بدست آوردیم از آنجا میرویم ترکیه، یک مدتی هم در ترکیه کار میکنیم، پول
که به دست آوردیم میرویم به یک کشور دیگر و بتدریج میرویم به یک کشور
خیلی خوب.»
«کی میخواهی که بروی؟»
قاچاقبری که بچهها را بدون پول ایران
میبُرد، اسمش سلیم بود. به داییام گفتم «سلیم از ایران آمده است نفر
میبرد، اگر پول نداری، بدون پول میبردت و پول قاچاقبری اش را در ایران
ازت میگیرد.»
«پس برویم با سلیم حرف بزنیم که ما را با
خودش ببرد.»
رفتیم با سلیم قاچاقبر حرف زدیم. او به ما
گفت «تا یک هفته دیگر آماده حرکت باشید که مسافران منتظر حرکت هستند و هفته
بعد حرکت میکنیم.»
بدبختی من و داییام اینجا بود که در خانه
به ما اجازه نمیدادند که ایران برویم و اگر میرفتیم از خانواده بایست
فرار میکردیم؛ چون اگر در خانه خبر میدادیم، آنها به سلیم قاچاقبر
میگفتند که ما را با خودش نبرد و او هم بیاجازه خانواده ما را با خودش
نمیبُرد. داییام به من گفت «بهتر است که در خانه اصلاً خبر ندهیم، بیخبر
از خانه حرکت کنیم و برویم.»
در افغانستان جوانان زیادی هستند که یا به
علت دعوا کردن و یا بیدعوا کردن از خانه گم میشوند و چند ماه بعد و حتی
چند سال بعد خبر شان از پاکستان و ایران میرسد.
من در جواب به داییام گفتم «من که ذاتاً
به نام دیوانه معروف هستم، نمیخواهم که بیشتر از این به نام دیوانه معروف
شوم، من تا از خانه اجازه نگیرم نمیروم.»
«در خانه که اجازه نمیدهند. مجبور هستیم که
بیاجازه برویم.»
- «من از خانه اجازه میگیرم، تو به
خانواده خودتان چیزی نگو.»
«باشد، اگر به تو اجازه هم ندهند من خودم
تنها خواهم رفت.»
به برادر بزرگم و مادرم گفتم که میخواهم
ایران بروم، اما آنها اجازه ندادند که بروم و هر قدر که اصرار کردم، باز هم
اجازه ندادند که بروم.
قرار شد که داییام بیاجازه از خانه حرکت
کند. من فکر کردم که اگر اتفاقی برایش بیفتد خانواده شان مرا ملامت خواهند
کرد. بناءً روزی که قرار بود حرکت کند من موضوع رفتنش را به دایی بزرگترم
گفتم. دایی بزرگترم به سلیم قاچاقبر گفت که او را با خودش نبرد و به این
صورت رفتن او هم نشد.
بخش
هفت
دام
خانواده
زمستان ۱۳۷۷
بالاخره از دانشگاه فارغ شدم. من از
گذشتههای دور و حتی قبل از رفتن به دانشگاه تصمیم جدی داشتم که افغانستان
را ترک کنم. اما بعد از فارغ شدن از دانشگاه من و مادرم در خانه تنها
ماندیم و مسؤلیت مادرم بدوش من شد. ما هفت خواهر و برادر هستیم. به ترتیب
سن و سال بزرگترین همه مان خواهر بزرگم، هنگامه بعد از او خواهر دومیام،
افسانه، دو تا برادرانم، نوید و ولید، خودم، خواهر کوچکترم، جانانه و
کوچکترین همه مان خواهر کوچکم، مستانه است، که در واقع چهار و نیم خواهر
هستیم و دو و نیم برادر.
زمانی که من میخواستم ایران بروم و رفتنم
نشد، بعد از آن دو تا برادرانم، نوید و ولید و دو تا خواهرانم، هنگامه و
جانانه اول مسکو رفتند و بعد از یک مدتی نوید و جانانه رفتند لندن و ولید و
هنگامه رفتند هالند (هلند). دو تا خواهران دیگرم، افسانه و مستانه در
افغانستان ازدواج کردند و به این ترتیب من و مادرم در خانه تنها ماندیم.
ما خواهر و برادران مادر مان را مادر صدا
نمیزنیم ، بلکه او را به لقبش مرجان صدا میزنیم. اسم اصلی مادرم گوهر
است، اما بعد از ازدواجش مادربزرگم لقب او را مرجان گذاشت. قبل از آن چهار
تا زن عموهای بزرگم را نیز به لقبهای دِلجان، گُلجان، شیرینجان و پریجان
یاد میکردند و مادربزرگم لقب مادرم را به قافیه آنها مرجان گذاشت.
در افغانستان مردم اکثراً به عروس و
دامادان شان لقب میگذارند و در لقب گذاری اکثراً قافیه را نیز در نظر
میگیرند. مردم در نامگذاری بچههای شان نیز اکثراً قافیه را در نظر
میگیرند. در دهات افغانستان بعضیها پدر و مادران شان را به نام پدر و
مادر نه، بلکه به لقبی که برای آنها گذاشته شده است صدا میزنند. خانواده
ما نیز پدر و مادر مان را به لقبی که برای آنها گذاشته شده است یاد
میکنیم. تمام اقارب پدریام مادرم را به نام مرجان یاد میکنند. اما ما
اگر خودش را صدا بزنیم، فقط مرجان صدا میزنیم و اگر به عنوان شخص سوم در
مورد او به کس دیگری حرف بزنیم، از او به نام مرجانم یاد میکنیم. پس در
اینجا هم از این به بعد من مادرم را به نام مرجانم یاد میکنم.
وقتی که خواهر و برادرانم رفتند و من و
مرجانم در خانه تنها ماندیم، دیگر نمیشد که من هم او را کاملاً تنها
بگذارم و خانه را ترک کنم. از اینکه من از مواجه شدن به آینده وحشتناک در
فرهنگ افغانستان بیم داشتم، خواستم که مرجانم را نزد افسانه بگذارم و خودم
افغانستان را ترک کنم. در این فرصت نوید که لندن رفته بود، به فکر من هم
بود و من امیدوار بودم که نوید از لحاظ مالی کمکم میکند و من هم میروم
لندن. از ولید هیچ انتظاری نداشتم، زیرا او از بچگی آدم خودپرور و
مالاندوزی بود که همیشه فقط به فکر خودش بود و بس. جانانه آدمی بود
بیپروا که حتی به فکر خودش هم نبود و هنگامه آدمی بود خودخواه و متضاد که
میخواست از هر نظری خودش تک باشد و در خانواده هیچ کس دیگر در سطح او قرار
نگیرد. خلاصه برای من هم فقط نوید کافی بود که از لحاظ مالی کمکم کند که
بروم لندن. اما مرجانم به هیچ عنوان راضی نبود که مرا رها کند که از
افغانستان بروم. مرجانم در کابل خانه آباد کرده بود و ما در خانه شخصی خودش
زندگی میکردیم، اما افسانه در خانه کرایی زندگی میکرد. من به مرجانم
اصرار میکردم که افسانه و شوهرش کوچ شان را بیاورند پیش او تا من از
افغانستان بروم. اما مرجانم با آمدن آنها مخالفت می کرد و میخواست که من
تا آخر عمرش باید پیشش بمانم. من همیشه زمینه سازی میکردم که افسانه کوچش
را بیآورد خانه ما تا مرجانم تنها نباشد و من از فرصت استفاده کرده
افغانستان را ترک کنم. در مقابل، مرجانم همیشه کار شکنی میکرد که افسانه
نتواند کوچش را بیآورد. مرجانم هیچ وقت مستقیماً به من نمیگفت که تو برای
همیشه باید پیشم بمانی، اما در دلش همین نیت را داشت که من برای همیشه باید
پیشش بمانم. با من سیاسی برخورد میکرد و میگفت برای خارج رفتن عجله
نکن، به مرور زمان تمام کارها درست میشود. از سوی دیگر هنگامه نیز در
هالند با وجودی که در دلش با من در تضاد بود، خودش را وکیل من قرار داده
بود، همیشه به من وعده سر خرمن میداد و میگفت عجله نکن ما از این طرف
کارت را درست میکنیم که تو هم بیایی.
برای من هیچ رمقی برای ماندن در افغانستان
باقی نمانده بود، من نظر به گذشته و طرز برخورد مرجانم و هنگامه میدانستم
که آنها برای من دلسوز نبودند، اما رویم نمیشد که به آنها چیزی بگویم.
آنها با سیاستبازی دل نوید را نیز خریده بودند که از لندن کمکم نکند. من
در گذشته تصمیم رفتن به پاکستان یا ایران را داشتم؛ اما حالا با رفتن نوید
به لندن، امیدوار بودم که نوید از لندن کمکم خواهد کرد و من هم لندن خواهم
رفت. اما رهایی از افکار و خواستههای مرجانم به بزرگترین چالشی برای من
تبدیل شده بود که نمیتوانستم خودم را تکان بدهم. مرجانم پس از سالها رنج و
عذاب در زندگی، تازه به بزرگترین آرزویش رسیده بود، که در خانه شخصی خودش
زندگی میکرد، چند تا بچههایش خارج رفته بودند برایش پول میفرستادند و
یکی را هم در اختیار داشت که خدمتکارش باشد. به چنان راحتیای رسیده بود که
شاید در زندگی رویای آنرا هم ندیده بود و اصلاً حاضر هم نبود که همچو
موقعیتی را از دست بدهد. مرجانم زنی بود بیسواد، اما در کارها و اهدافش
فوقالعاده سیاسی عمل میکرد. این را خوب میدانست که اگر با خارج رفتن من
علناً مخالفت کند و به نوید هم اجازه ندهد که کمکم کند، من با توانایی صفر
خودم افغانستان را ترک خواهم کرد. زیرا این را خوب میدانست که من با بودنم
در افغانستان خودم را در جهنم میدیدم. به این صورت هم مرجانم و هم هنگامه
همیشه برای خارج رفتن به من امروز و فردا میکردند و وعده سر خرمن
میدادند. اما با گذشت زمان چهرههای اصلی خود بخود برملا میگردد. تمام
انسانها کم و بیش حس ششم را در خود دارند و حس ششم من به من میگفت که اگر
مرجانم و هنگامه مالک روی زمین هم شوند، این احسان را در حق من نخواهند کرد
که مرا خارج بفرستند. اما با این وجود من از آنها کاملاً تابعیت میکردم که
مبادا یک روزی وعده آنها به واقعیت بپیوندد. به این صورت من مجبور شدم که
مدتها در دل سنت و فرهنگ افغانستان بسوزم و بسازم. در افغانستان از یک طرف
محرومیت جنسی برای من رنج آور بود و از طرف دیگر از مسخره مردم هم گوشم
کاملاً آرام نبود. هر چند که خصلت زنانه ام را به وسیله نقش بازی کردنها
تا حدودی پوشانیده بودم، اما باز هم از نظر مردانگی با یک مرد معمولی قابل
مقایسه نبودم. در افغانستان با وجودی که ایزک به مثل روح وجود خارجی ندارد
که چشم مردم به آن آشنایی داشته باشد، اما کسانی که کار شان عیبجویی است در
عیبجویی استعداد عجیبی دارند. بعضیها در مورد من کاملاً مطمئن نبودند، اما
با شک و تردید به من ایزک و خواهر خطاب میکردند. اینکه به من ایزک و خواهر
میگفتند برایم مهم نبود، اما آنچه که مرا شدیداً رنج میداد، بیم افشا شدن
کامل و مسخرههای آینده دورتر بود.
* * *
سنم به ۲۵ رسید. هر روز مرجانم و دیگران به
من میگفتند که «چرا زن نمیگیری، بالاخره تا کی میخواهی که مجرد بمانی؟»
من هر وقت که به مرجانم میگفتم به من اجازه
بدهد که افغانستان را ترک کنم او در جوابم میگفت «اگر میخواهی که
افغانستان را ترک کنی از من اجازه نگیر، به هر کشوری که خودت میتوانی برو،
من به پایت زنجیر نبسته ام.»
من که پول رفتن به هیچ جایی را نداشتم،
مرجانم مرا در لب پرتگاه میدید و میدانست که اگر بدون کمک نوید
افغانستان را ترک کنم، آینده دشواری در پیش خواهم داشت. و اگر مرجانم اجازه
نمیداد، نوید به هیچ عنوانی کمکم نمیکرد. به این صورت مرجانم ریشه
آرزویم را از زیر خاک میبرید و گردن هم نمیگذاشت که من مانع رفتنت هستم.
بعد از فراغت از دانشگاه دو سال کامل با
مرجانم درگیر بودم، همیشه برایش دلیل میگفتم تا او را قانع کنم که به نوید
اجازه بدهد که کمکم کند. یک بار به مرجانم گفتم «من آینده افغانستان را
خیلی بد پیش بینی میکنم. اولاً که جنگ افغانستان را روز بروز از بد بدتر
خواهد کرد و اگر جنگ هم پایان یابد افغانستان هیچ چیزی از خود ندارد که به
اقتصاد خودش متکی شود. آن زمان است جنگ گذشته پیامدهای اصلیش را نشان
خواهد داد. الان که در افغانستان جنگ است، کمک کشورهای خارج برای ادامه
جنگ سرازیر میشود و مردم از جنگ نان میخوردند. اما در آینده اگر جنگ
پایان یابد، کمک کشورهای خارج هم قطع خواهد شد. تنها راهی را که من برای
نجات فردای افغانستان فکر میکنم، جلوگیری از افزایش جمعیت است. امروز که
مردم آرامش ندارند و همگی آواره و دربدر هستند، جمعیت در هر دهه به ضریب دو
افزایش هندسی دارد. پس فردا اگر جنگ پایان یابد و مردم به آرامش برسند، که
دیگر جمعیت در هر دهه به طاقت دو افزایش هندسی خواهد یافت. آن زمان است که
میبینیم زندگی در افغانستان چقدر سخت میشود. امروز که نوید از لندن
میتواند و میخواهد که کمکم کند، تو برایش اجازه نمیدهی که کمکم کند، اما
فردا که نخواهد توانست و نخواهد خواست که کمکم کند، تو قبول نخواهی کرد که
تو باعث بدبختی من شدهای.»
مرجانم که در زندگی به حرف هیچ کسی گردن
نگذاشته بود در جوابم گفت «او بچه! هر تصمیمی که برای آینده خودت داری به
من چیزی نگو و هر کاری را که خودت بهتر میدانی همان کار را بکن تا در
آینده اگر مشکلاتی بر سر راهت بیآید هر روز در گوش من زر نزنی. از حالا که
تو اینقدر در گوشم زر میزنی و هر روز مرا خون دل میدهی، به خدا معلوم که
در آینده من از دستت چی بکشم.»
- «آخر تو به نوید اجازه نمیدهی که کمکم
کند که من از افغانستان بروم.»
«هر کجا که میتوانی برو، من به پایت زنجیر
نبسته ام، خیلی مهم هم نیستی که خودم را محتاجت بدانم و به تو اجازه ندهم
که بروی. اگر میروی برو، من نه به تو چیزی میگویم و نه به نوید.»
- «پس اگر من به نوید بگویم که به من پول
بفرستد که حرکت کنم، آیا تو راضی هستی که با افسانه زندگی کنی تا نوید قبول
کند که من حرکت کنم؟»
«تو که اینقدر عجله داری و اینقدر حسود هستی
که فکر کردی همه رفتند و خوردند اما تو ماندی و نخوردی، پس برو دیگر. من نه
محتاج تو هستم و نه محتاج افسانه، خودم آدم هستم و خودم تنهایی زندگی
میکنم.»
- «باشد، پس من به نوید میگویم که به من
پول بفرستد من حرکت میکنم و تو برایش نگو که بیاجازه من میرود.»
«خدا هم جان ترا بگیرد هم جان نوید را و هم
جان افسانه را! من محتاج هیچ یکی از شما نیستم و با هیچ یکی تان حرف
نمیزنم.»
* * *
یک روز به مرجانم گفتم «اگر از من انتظار
داری که زن بگیرم و برایت دستیاری بیاورم، من تا آخر عمرم نمیخواهم که زن
بگیرم، تو هر آنچه که از دختر مردم انتظار داری از دختر خودت بدار.»
من به مرجانم میگفتم افسانه و شوهرش بیایند
با تو زندگی کنند که من بروم ایران. اما مرجانم آدم یکدندهای بود و در
جوابم میگفت من بیغیرت نیستم که به داماد آب غسل کردن بگذارم. منظورش
اینکه من نباید ببینم که با دخترم بغلخوابی کند و در خانه آبتنی کند!!
اگر من بیاجازه مرجانم افغانستان را ترک
میکردم، هم مردم میگفتند که مادر پیرش را تنها گذاشت و رفت و هم نوید
کمکم نمیکرد. تنهایی مرجانم از هر نظری برای من قوز بالا قوز شده بود. هم
مردم گیر داده بودند که مرجانت تنهاست چرا زن نمیگیری و هم نمیتوانستم
که افغانستان را ترک کنم. داستان جنجالی من با لجبازی مرجانم خیلی بیحال
است که حتی تعریف کردنش برای خودم خسته کننده است تا چه برسد بر اینکه کسی
بخواهد این داستان را بخواند! اما از اینکه موضوع خاطرات نویسی پیش آمده
است، مجبوراً تمام جریانات را بصورت زنجیرهای باید بنویسم، چه اینکه خسته
کننده باشد یا جالب. به هر حال تلاشم بر اینست که با نگاه مختصری از
موضوعات خسته کننده زودتر بگذریم.
حتی نوید به مرجانم میگفت تو با افسانه
زندگی بکن که من حمید را کمک کنم که لندن بیاید. اما مرجانم هیچ وقت راضی
نمیشد که با افسانه زندگی کند. نوید مرا به اندازهای دوست داشت که حتی
حاضر بود تمام دار و ندارش را صرف خواستههای من بکند، اما نمیخواست که
مرجانم در خانه تنها بماند و بیاجازه او هیچ کاری هم نمیکرد.
از اینکه من از آینده وحشتناک در فرهنگ
افغانستان بیاندازه نومید بودم و مرجانم را تنها مانعی بر سر راه نجاتم
میدانستم، بصورت غیر ارادی هیچ وقت با او برخورد خوب نداشتم و زندگی مشترک
من و او هم برای من و هم برای او به اجبار و جنون تبدیل شده بود. من
دیوانهوار او را میآزاردم، بدون انگیزه خاصی هر روزه با او سر و صدا راه
میانداختم و بر عکس او هم در مقابل من کوتاه نمیآورد. هر دوی مان اکثراً
حرف یکدیگر را تحمل نمیکردیم، بخاطر حرفهای جزئی در مقابل یکدیگر بهانه
گرفته جر و بحث میکردیم.
مرجانم عادت مالاندوزی داشت و مادیات نزدش
زیاد ارزش داشت. در مقابل من دایماً سعی میکردم که از نظر مالی او را
متضرر بسازم. بعضی وقت که حرف مادیات را میزد، من روبروی مردم میگفتمش
«تو خیلی آدم مادیاتپرستی هستی، آیا امروز باز هم فرش و ظرفهای خانه ات
را عبادت کردی یا نه؟»
یک روز پسر عمویم به من گفت «من که تو و
مرجانت را میبینم هیچ باورم نمیشود که شما به یکدیگر مادر و پسر باشید.»
گفتم «چرا باورت نمیشود؟»
«چون برخوردی که شما با یکدیگر دارید من
برخورد هیچ مادر و پسری را به مثل شما ندیده ام.»
- «پس چی فکر میکنی که ما چه رابطهای با
یکدیگر داشته باشیم؟»
«شما مثل دو خواهر و برادر پنج ساله و سه
سالهای میمانید که همیشه با یکدیگر در تضاد باشند و هیچ کدام آن نسبت به
دیگرش گذشتی نداشته باشد.»
* * *
وقتی که نتوانستم افغانستان را ترک کنم فکر
کردم که من تا آخر عمر در افغانستان خواهم ماند و از اینکه نمیتوانم زن
بگیرم مردم مسخره ام خواهند کرد. من میدانستم که به غیر از من کسان دیگر
نیز زیاد هستند که عیناً مشکل مرا دارند، اما
بخاطر حرف مردم زن میگیرند تا مردم آنها را به نام ایزک مسخره نکنند.
بالاخره من هم تصمیم گرفتم که اول خودم را با یک زن باید آزمایش کنم، اگر
توانستم با زن عمل جنسی را انجام بدهم که زن میگیرم و اگر نتوانستم
افغانستان را به یک شکلی ترک میکنم.
من از نظر جنسی با مردان تحریک میشوم و
اگر بخواهم، میتوانم که با مردان خودم هم فاعل قرار بگیرم، اما فاعل بودن
برایم لذتبخش نیست. من با مردان فقط دوست دارم که خودم مفعول باشم، اما
نسبت به زنان هیچ انگیزهای ندارم. وقتی که خواستم خودم را با زن آزمایش
کنم، میخواستم که این کار را به خودم تحمیل کنم، نه اینکه از روی انگیزه
بخواهم با زن عمل جنسی را انجام بدهم.
به فکر آزمایش کردن بودم که یک روزی جویا،
پسر داییام به من گفت «خواهر بیوه خیاط بیراه است.»
گفتم «چطوری بیراه است؟»
«میخواست که من بکنم اش، اما من نکردم.»
این حرف را که زد فکر آزمایش کردن به یادم
آمد و گفتم «چرا نکردی؟»
با گفتن این حرف ها دهن جویا پر از آب شده
بود، وقتی که من گفتم چرا نکردی، او در حالیکه میخواست آب دهنش را قورت
کند از شوق گلویش هم بسته شده بود. به سختی آب دهنش را قورت کرد و گفت
«همین طوری نخواستم که بکنم.»
- «اگر مطمئن هستی که واقعاً بیراه است پس
بیا که هر دوی مان بکنیم اش.»
جویا از این حرفم خوشحال شد و گفت «من فکر
نمیکردم که شاید تو هم بخواهی بکنی وگرنه برایت میگفتم. حقیقتاً جا نبود
که بکنم اش، نه در خانه ما جا هست و نه در خانه خود آنها.»
من و مرجانم در خانه تنها بودیم. مرجانم
اکثراً خانه خواهرانم و خالههایم میرفت و من در خانه تنها میماندم. به
جویا گفتم «اینجا که جا هست، میبینی که اکثراً مرجانم خانه نیست و من در
خانه تنها هستم.»
قرار بر این شد که هر وقتی که مرجانم خانه
نبود جویا خواهر خیاط را با خودش بیاورد.
دو - سه روز بعد مرجانم رفت خانه مستانه،
خواهر کوچکم. من در خانه تنها ماندم و به جویا گفتم که خواهر خیاط را با
خودش بیاورد. جویا خواهر خیاط را با خودش آورد. وقتی که خواهر خیاط آمد
خانه، درحالیکه من از آزمایش کردن بیم داشتم، جویا فوراً پیراهنش را در
آورد و با خواهر خیاط رفت داخل اطاق. دو - سه دقیقهای نگذشت که در اطاق را
باز کردند و از اطاق بیرون شدند. گفتم «چی کردید؟»
جویا گفت «کار ما تمام شد.»
- «به همین زودی؟»
«نمی دانم که چرا. تا به داخل فرو کردم خالی
شدم. تو هم برو زودتر کارت را تمام کن.»
با خواهر خیاط رفتم داخل اطاق. پایم میرفت
اما دلم نمیرفت. جویا که خودش زود ارضا شد، نتوانست که خواهر خیاط را ارضا
کند و او که در خمار مانده بود، از من انتظار داشت که من ارضایش کنم، اما
من که به چهره خمارش نگاه میکردم، چندشم میشد که به او دست بزنم. هر طوری
که خواستم خودم را تحریک کنم، تحریک نشدم و او هم که میخواست کمکم کند که
تحریک شوم تا کار بهتر شود بدتر میشد. بالاخره لباسم را پوشیدم و در اطاق
را باز کردم. جویا پرسید «کار تان تمام شد؟»
من هیچ چیزی نگفتم. دوباره با تأکید از خودم
پرسید «کارت را تمام کردی یا نه؟»
- «بلی تمام کردم.»
«از طرز گفتنت مشخص است که انگار نتوانستی
کاری بکنی، کردی یا نه؟»
«بلی کردم.»
از خواهر خیاط پرسید «راست میگوید؟»
او که خودش در خمار مانده بود در جواب گفت
«نه.» و فوراً رفت پیش جویا و خود جویا را بغل گرفت. جویا را که بغل
گرفت، جویا به زودی دوباره تحریک شد و به من گفت «حمید تو برو از اینجا
بیرون.»
من از اطاق بیرون شدم. این بار جویا خواهر
خیاط را نیز ارضأ کرد. دو ساعتی نشستیم، جویا میخواست مرا مجبور کند که با
خواهر خیاط کاری بکنم، من دو بار دیگر نیز آزمایش کردم، اما در هر بار
روحیه ام ضعیفتر شد و بیشتر چندشم شد. جویا در آخر سر یک بار دیگر نیز
آمیخت. من در آزمایش به این نتیجه رسیدم که هرگز نباید زن بگیرم و بخاطر
مسخره مردم، افغانستان را باید ترک کنم.
* * *
دو سال از فراغتم از دانشگاه گذشت، اما
داستان خسته کننده هنوز ادامه دارد که بخاطر لجبازی مرجانم نمیتوانم
افغانستان را ترک کنم. در افغانستان یک ضربالمثلی است که میگویند «بُزک
بُزک نمیر که جو لغمان میرسد» من فکر کردم که اگر منتظر جو لغمان و منتظر
وعده سر خرمن باشم تا مرجانم به قولش وفا کند که در یک فرصت مناسبی به من
اجازه رفتن به خارج را بدهد چندین سال دیگر هم خواهد گذشت، اما با پشیمانی
زمانی از دست رفته را بدست نخواهم آورد؛ پس بهتر است که یک فکری برای
استفاده از زمان باقی مانده و توانایی شخصی خودم بکنم، تا اینکه اگر ممکن
باشد خودم را در آینده از مهلکه جهنمی نجات بدهم. فکر کردم که بهترین و
آبرومندانهترین شکلی که بتوانم افغانستان را ترک کنم چه راهی میتواند
باشد؟ به خود گفتم مرجانم و هنگامه در طول دو سال با زبان حیله مرا سر کار
گذاشتند و من هم به زبان خود آنها باید که برایشان جواب بدهم. اگر از راه
کلهشقی پیش میرفتم دیگر نوید هم با من به لج میافتاد و کمکم نمیکرد.
فکر کردم که چند تا طالبانی را که ظاهر
وحشیانه داشته باشند باید پیدا بکنم و برایشان پول بدهم که آنها به دروغ
برای دستگیری من به اتهام جرم سیاسی پشت خانه بیایند و مرجانم که آنها را
ببیند خودش مرا وادار کند که از افغانستان فرار کنم. طالبان در اصل از
مردمان بومی و ساکنین کابل نبودند و عمدتاً از جنوب آمده بودند. اما بعضی
از بچههای ساکنین کابل نیز به آنها پیوسته بودند. من با یکی از آنها که
شناخت داشتم در این مورد حرف زدم، اما او از این کار ترسید و حرفم را قبول
نکرد. من در این مورد با جویا، پسر داییام حرف زدم که اگر بتواند کمکم
کند. جویا خندید و گفت «فکر جالبی است و بهترین نقشهای است که با این نقشه
میتوانی از افغانستان نجات پیدا کنی و در این نقشه هم اگر کامیاب نشوی،
دیگر هیچ راه نجاتی نخواهی داشت.»
من گفتم «اگر از دام این افغانهای ساده
نتوانیم که خود را آزاد کنیم، پس اگر خارج برویم در آنجا از دام خارجیها
چطوری ممکن است که بتوانیم خود را آزاد کنیم؟»
جویا خندید و گفت «راست میگویی والله.»
من و جویا از هر نظری با یکدیگر همراز بودیم
و مخصوصاً در مقابل بزرگان خانوادههای مان که ما آنها را عامل تمام
بدبختیهای مان میدانستیم کاملاً همسنگر بودیم. یکی از همصنفان جویا نیز
به طالبان پیوسته بود و او خوشبختانه از آن ولگردان بود که از هیچ کاری ترس
نداشت و ظاهر فوقالعاده طالبانی را هم به خودش درست میکرد که تیپش به نظر
مردم کابل وحشیانه بود. من و جویا با همصنفی طالبش حرف زدیم و گفتیم «ما
دو ملیون برایت میدهیم، تو برای دستگیری من بیا پشت خانه و مرا از خانه
فراری بکن.»
او دو تا رفیقانش را که مثل خودش تیپ
طالبانی زده بودند به ما نشان داد و گفت «ما سه نفری میرویم پشت خانه تان
و ترا از خانه فراری میکنیم.»
من کلهشقی مرجانم را خوب میدانستم که فقط
به یک بار تهدید کردن به فرار من راضی نمیشود. بناءً برنامه را طوری تنظیم
کردم که آنها در سه مرحله مرا فراری بکنند. فکر کردم که اگر از افغانستان
فرار کنم پیش از پیش پاسپورتم باید آماده باشد. در این ارتباط به آنها گفتم
«شما چند روزی صبر کنید تا من پاسپورتم را آماده کنم ویزای پاکستان را هم
بگیرم و شما برنامه را پیاده کنید.»
در گذشته آنعده از طالبانی که با لباسهای
مخصوص، عمامه و چشمان سرمه کرده ظاهر طالبانی را بخود میگرفتند، به نظر من
وحشی و ترسناک معلوم میشدند. من در اول که همصنفی جویا و رفیقانش را به
ظاهر طالبانی دیدم خوشحال شدم که اگر مرجانم آنها را بدین شکل ببیند
میترسد و خودش فوراً مرا وادار به فرار از افغانستان میکند. از روزی که
من تصمیم گرفتم که توسط طالبان خودم را فرار بدهم، هر قدر که طالبان را
بیشتر با ظاهر طالبانی میدیدم به همان اندازه قشنگتر و مهربانتر به نظرم
میرسیدند. زیرا من دیگر به ظاهر طالبانی آنها نیاز داشتم، تا مرجانم آنها
را با ظاهر طالبانی ببیند بترسد و به من اجازه بدهد که از افغانستان فرار
کنم. از آن به بعد من به این نتیجه رسیدم که قشنگی و زشتی در ظاهر هیچ چیزی
نیست، بلکه در باطن هر چیزی است.
من پاسپورت و ویزای پاکستان را گرفتم. آن
زمان پاکستان، عربستان سعودی و امارات متحده تنها کشورهای بودند که دولت
طالبان را به رسمیت میشناختند و در کابل سفارت داشتند. پاسپورت و ویزا
را آماده کردم، طالبان در مرحله اول یک نامه جلب تقلبی را برای احضار من
پشت خانه آوردند و بدست مرجانم دادند. در نامه نوشته بودند «حمید در ظرف ۴۸
ساعت به مأموریت سمت ۴ حاضر شود.»
به گفته پسر عمویم که میگفت تو و مرجانت به
مثل دو برادر و خواهر سه ساله و پنج سالهای میمانید که همیشه با یکدیگر
در تضاد باشند و هیچ کدام آن نسبت به دیگرش گذشتی نداشته باشد، واقعاً که
من و مرجانم مثل دو برادر و خواهر سه ساله و پنج ساله همیشه با یکدیگر در
تضاد بودیم. مرجانم که نامه را از دست طالبان گرفت فوراً به نقشه ام پی برد
و به من گفت «من میدانم که این نامه به غیر از نقشه خودت هیچ چیز دیگری
نیست، من خودم میروم دهن طالبان را میشکنم، تو همیشه میگویی که من
نمیخواهم در افغانستان زندگی کنم.»
مرجانم که گفت من خودم میروم دهن طالبان را
میشکنم، برای اینکه نامه جلب تقلبی را نبرد به مأموریت
(کلانتری) نشان ندهد، گفتم «بیار
ببینم که در این نامه چی نوشته اند که تو میگویی نقشه خودت است؟»
نامه را از دستش گرفتم، خواندم، پاره اش
کردم و گفتم «طالبان دیوانه هستند، من چرا مأموریت بروم! اصلاً نمیروم.»
مرجانم خودش میرود کلانتری و موضوع را
میپرسد، در کلانتری برایش میگویند ما از نامه جلب خبر نداریم و اگر نامه
جلبی هست خودش بیاید تا با خودش حرف بزنیم. مرجانم برگشت و به من گفت
«نمیتوانی که مرا گول بزنی، خودت نامه را به دست کسی فرستادهای تا به
همین بهانه از افغانستان فرار کنی. من ترا بزرگ کرده ام که در پیری به
دردم بخوری و بیغیرت هم نیستم که اگر تو نباشی داماد را بالای سرم
بگذارم.»
من در جوابش چیزی نگفتم و با خود گفتم بگو
هرچه که میگویی بگو تا ببینم که در مراحل بعدی کلهشقیات به کجا میرسد.
سه روز بعد سرباز طالبان با دو تا رفیقانش
که آنها هم طالب بودند آمدند پشت در. در این نقشه جویا، پسر داییام نیز
پیش از پیش خانه ما آمده بود. در حالیکه جویا نیز با من و سرباز طالبان
یعنی همصنفی اش همدست بود، من نقشه را طوری پیاده کرده بودم که اول آنها
در بزنند، ما بگذاریم که مرجانم در را باز کند و بعد جویا برود روبروی
مرجانم با آنها حرف بزند. اما وقتی که آنها در زدند، پیش از اینکه مرجانم
در را باز کند، زن همسایه که در خانه با ما مینشست در را باز کرد و بعد
جویا رفت که روبروی زن همسایه با آنها حرف بزند. سرباز طالبان روبروی زن
همسایه از یخه جویا گرفت، او را چند مشت و لگت زد و با خودشان برد. زن
همسایه موضوع کتک خوردن و دستگیر شدن جویا را به مرجانم تعریف کرد. کمی
دیرتر جویا دوباره برگشت و روبروی مرجانم به من گفت «طالبان از من پرسیدند
حمید کجاست؟ من برای شان گفتم سه روز میشود که گم است هیچ خبری ازش نیست
من نمیدانم که کجاست، آنها مرا با خودشان بردند و میخواستند که ببرندم
زندان تا ترا برایشان پیدا کنم، اما بعداً گفتند این بار ولش کنیم که حمید
خودش حاضر شود، حالا تا وقتی که تو زیر تعقیب باشی من دیگر نمیتوانم که
خانه شما بیایم.»
من به مرجانم اصلاً نگاه نکردم که به خودش
مغرور نشود، به جویا و زن همسایه گفتم «شاید که طالبان باز هم بیایند، من
از اینجا فرار میکنم میروم خانه افسانه.»
از دیوار همسایه پشتی پریدم و از راه کوچه
پشتی رفتم خانه افسانه. کمی دیرتر مرجانم با
خاله ام و مادربزرگم نیز آمدند دنبالم. مرجانم تصمیم گرفت که برود کلانتری
و به طالبان حمله کند. اما افسانه، خاله ام و مادربزرگم نکوهشش کردند و
اجازه ندادند که به طالبان حمله کند و نظر دادند که من باید از افغانستان
فرار کنم. اما مرجانم هنوز هم روی حرف خودش بود و اجازه نمیداد که من
از افغانستان فرار کنم. گاهی میگفت میرویم مزار شریف و گاهی میگفت
میرویم هرات. خلاصه اینکه میخواست از این شاخه به آن شاخه بپرد تا اجازه
ندهد که من از افغانستان فرار کنم. من که حالا از نظر سیاسی بر او غلبه
کرده بودم، این بار با جدیت در جوابش گفتم «دیگر من به تو اجازه نمیدهم که
در مورد زندگی من تصمیم بگیری، من خودم میدانم که کجا بروم، من میخواهم
جایی بروم که خطر طالبان در آنجا نباشد.»
من که با جدیت از خود دفاع کردم، زاهد، شوهر
افسانه نیز در آنجا نشسته بود، سر مرجانم داد زد و گفت «چرا میخواهی که
بدست طالبان بیفتد؟ کابل و مزارشریف و هرات چه فرقی دارد؟ در افغانستان هر
کجا که برود پر از طالب است. اصلاً از افغانستان باید فرار کند.»
خاله ام، مادربزرگم و افسانه نیز حرف زاهد
را تأیید کردند و مرجانم را سرزنش کردند. خوشبختانه از شانس من در این زمان
رفتن به مناطق تحت کنترل مخالفین و عبور از خطوط مقدم جبهه از خارج رفتن
هم سختتر و خطرناکتر بود؛ وگرنه مرجانم اصرار داشت که من به مناطق
مخالفین فرار کنم. به این صورت مرجانم در جنگ سیاسی بر علیه من شکست خورد،
اما نگذاشت که من تنهایی از افغانستان فرار کنم. من چند روزی در خانه
افسانه پنهان شدم، مرجانم پاسپورت و ویزای پاکستان را گرفت، خودش نیز با من
سوار مینیبوس شد و حرکت کردیم طرف جلالآباد تا از آنجا برویم پاکستان.
زاهد نیز تا جلالآباد ما را همراهی کرد. پاسپورت خودم که ویزای پاکستان را
هم داشت در جیبم بود و مرجانم از آن خبر نداشت. وقتی که جلالآباد رسیدیم
من مرجانم و زاهد را در یک هتل نشاندم و گفتم «من میروم ریاست پاسپورت تا
ببینم چه خبری است، آیا میشود که پاسپورت بگیرم و یا خیر.»
رفتم بیرون یکی دو ساعت در خیابانها قدم
زدم و برگشتم به مرجانم گفتم «پاسپورت گرفتن از ریاست پاسپورت کار جنجالی
است، من یک نفر را پیدا کردم که پنج هزار کلدار میگیرد، سریع پاسپورت را
میدهد، ویزای پاکستان را هم میزند.»
روپیهی پاکستانی را (کلدار) میگویند. در
آن زمان به علت بیثباتی پول افغانی، در بازارهای افغانستان پول پاکستانی
بیشتر مورد معامله قرار میگرفت.
مرجانم آدمی بود خسیس که حتی گرفتن پول یک
جفت جراب هم از او کار آسان نبود!! وقتی که من حرف پنج هزار را زدم، چشمانش
از حدقه بیرون زد و گفت «اوه هوووو اوه! پنج هزار!!! اصلاً ارزشی ندارد
که تو پاسپورت بگیری، من در همین جلالآباد خانه میگیرم و همین جا
مینشینیم.»
زاهد که در آنجا نشسته بود دفعتاً عصبانی شد
و گفت «پنج هزار چی است که تو به پنج هزار میلنگی؟ اتفاقاً خیلی هم خوب
است که به پنج هزار پاسپورت و ویزا را فوراً برایش بدهند. اگر طالبان
دستگیرش کنند، آیا با پنج هزار میتوانی که دوباره آزادش کنی؟ فوراً پنج
هزار برایش بده که برود پاسپورت بگیرد.»
دل ناخواسته دست مرجانم به داخل کیفش رفت و
از آن پنج هزار روپیه پاکستانی به من داد. پول را در جیبم گذاشتم، رفتم
بیرون یکی دو ساعت قدم زدم و برگشتم پاسپورت را به مرجانم و زاهد نشان
دادم. زاهد از دیدن پاسپورت خوشحال شد و برخاستیم حرکت کردیم بسوی پاکستان.
زاهد تا مرز پاکستان نیز ما را همراهی مان کرد، وقتی که پلیس پاکستان برای
ما اجازه ورود داد با زاهد خداحافظی کردیم و او برگشت بسوی کابل.
بخش
هشت
خاطرات پاکستان
زمستان ۱۳۷۹
بعد از ورود به خاک پاکستان بسوی شهر پشاور
حرکت کردیم. از اقارب و دوستان مان چند خانواده در آنجا بودند. ما موقتاً
به خانه یکی از دوستان مان رفتیم که از مردم دهکده مان بودند و با آنها
شناخت خانوادگی داشتیم. وقتی که رفتیم خانه آنها، اول یکی دو ساعت نشستیم
با آنها صحبت کردیم، بعد مرجانم تلفن را برداشت در هالند با هنگامه تماس
گرفت و برایش گفت «طالبان آمده بودند که حمید را دستگیر کنند، اما
خوشبختانه که نتوانستند دستگیرش کنند. ما فرار کردیم آمدیم پاکستان و دیگر
نمیتوانیم که به افغانستان برگردیم. الان خانه دکتر امین نشسته ایم، شماره
اش را که خودت میدانی، من گوشی را میگذارم که خرج از این طرف برایشان
زیاد نشود، تو خودت دوباره تماس بگیر.»
مرجانم که این حرف را زد و گوشی را گذاشت،
در آنجا در مغز هنگامه و شوهرش، مزدک آتش درگرفت. خود آنها سریع تماس
گرفتند و در حالیکه دکمه بلندگوی تلفن هم روشن بود، آنها هرچه که حرف زشت
میدانستند روبروی خانواده دکتر امین به ما گفتند.
هنگامه و مزدک با عصبانیت به مرجانم گفتند
«تو به ما دروغ میگویی خیال کردهای که ما اینقدر احمق هستیم که حرفت را
باور میکنیم... طالبان آمدند که حمید را دستگیر کنند! حمیدک! مگر اینقدر
آدمک مهمی شده است که طالبان بخواهند دستگیرش کنند!... برای ما دروغ درست
کرده اید و به همین بهانه میخواهید که در پاکستان زندگی کنید؟ مگر در
افغانستان چی کم داشتید که آمدید اینجا؟ سریع برگردید بروید افغانستان.
حمیدک آدمک مهمی نیست که کسی بخواهد دستگیرش کند... خیال کردهای که در
پاکستان زندگی کردن ارزان است؟ ترا سیری لگت زده است که آمدهای اینجا؟ با
پولی که در افغانستان راحت زندگی کردید، خیال کردهای که در پاکستان هم
میتوانید راحت زندگی کنید؟ اگر اینجا زندگی کنید، باید پول کرایه خانه و
آب و گاز و برق بدهید. خیال کردهای که ما سر گنج نشسته ایم که برای شما
اینقدر پول بفرستیم؟ ما که ذاتاً نمیتوانیم برای شما پول بفرستیم، ما
مسؤلیت بچههای مان را داریم، نوید و ولید چقدر بخاطر شما زیر فشار باشند؟
بالاخره آنها هم آینده دارند. آیا میخواهی که فقط زیر فشار شما بمانند و
برای آینده خود هیچ کاری نکنند؟...»
هنگامه که گفت در پاکستان زندگی خرج دارد و
باید که پول آب و گاز و برق بدهید حقیقت گفت؛ چون در افغانستان آب و گاز و
برقی وجود نداشت که برای آنها پول میدادیم.
شاید که بیشتر از نیم ساعت گاهی هنگامه گوشی
را گرفت مرجانم را فشرد و گاهی مزدک. هر دوی آنها آنقدر مرجانم را فشردند و
خشکاندند که حتی مرجانم که میخواست حرف بزند صدا از گلویش بیرون نمیشد و
چشمانش بیحرکت مانده بود.
بالاخره برای من عصاب نماند خودم گوشی را از
دست مرجانم گرفتم. تا حالا من با هنگامه و مزدک رودربایستی داشتم، خودم را
محتاج آنها میدانستم و هیچ وقت حرف تندی در مقابل آنها نزده بودم. گوشی را
گرفتم به هنگامه گفتم «من به تو اجازه نمیدهم که در زندگی من حرف بزنی،
من هرکجا که خودم دوست دارم میخواهم زندگی کنم و به هیچ کس دیگر ربطی
ندارد که من در کجا میخواهم زندگی کنم...»
هنگامه از بس که سر مرجانم غر زده بود صدایش
سوخته بود و از هیجان نفسهای عمیق میکشید، با صدای سوخته و نفسهای عمیق
به من گفت «تو آدم مهمی نیستی که برای من مهم باشد کجا میخواهی زندگی
کنی، اما این را میدانی که زندگی در پاکستان خرج دارد؟ ما نمیتوانیم که
در این گرانی پاکستان خرج شما را بفرستیم، شما خبر شدید که ما در اینجا
ماشین گرفته ایم خیال کردید که وضع ما خیلی خوب است، اگر مجبوریت نبود همین
ماشین را هم نمیگرفتیم، ما از شکم مان زده ایم و از خوراک مان بریده ایم
تا پول ماشین را جمع کردیم، من در زندگی تو حرفی نمیزنم اما این را هم
بدان که ما نمیتوانیم به شما پول بفرستیم.»
چندی قبل چند بار از زبان شان شنیده بودم که
میگفتند ما ماشین خریده ایم، اما من در افغانستان آنچنان وحشت زده شده
بودم که حتی اسمم هم که یادم مانده بود زیاده بود، تا چه برسد بر اینکه
ماشین آنها یادم بماند!!!
- «قرار نیست که شما روزی مردم را بدهید،
خیال نکن که چشم مردم بسوی شماست که شما روزی ایشان بدهید، من از شما پول
نخواسته ام و انتظاری هم ندارم که به من پول بفرستید.»
«من که ذاتاً نمیتوانم پول بفرستم، دل شما
به نوید و ولید هم نمیسوزد که آنها چقدر زیر فشار قرار بگیرند.»
- «گفتم که من از شما انتظار ندارم، قرار
نیست که شما روزی مردم را بدهید.»
«من که خودم را نمیگویم، نوید و ولید از
کجا برای شما پول بیاورند؟»
- «گفتم که من از شما پول نخواسته ام.»
«من که خودم را نمیگویم، اما نوید و ولید
از کجا بیاورند؟»
- «من که میگویم شما، منظور من فقط تو
نیستی، من همه ایتان را میگویم.»
«باشد من نه، اما نوید و ولید از کجا
بیاورند؟»
- «من که میگویم شما، خیال نکن که من به تو
شما خطاب میکنم، تو چندان آدم باشخصیتی نیستی که من به تو شما خطاب کنم،
من که میگویم شما، منظور من همه ایتان هستنید، هم تو و هم نوید و ولید، تو
چه کاری به زندگی ما و گرانی پاکستان داری؟ من ایران میروم و خودم در آنجا
کار میکنم.»
«این حرفهای گُنده را که میزنی، بدان که
آمدن به همین پاکستان هم کار آسانی نیست که هر کسی بتواند بیاید.»
از این حرف منظورش اینکه اگر با پول ما
نبود شما تا همین پاکستان هم نمیتوانستید که بیایید. من با حرفهایی که به
هنگامه گفتم دهنش را خاموش کردم. هنگامه از آن کسانی بود که خودش را
میگرفت و به آسانی با هر کسی حرف نمیزد. اگر با کسی حرف میزد دماغش را
بالا گرفته حرف میزد که یعنی تو خیلی ممنون باش که من با تو حرف میزنم.
اکثر وقت ها با سوزنمایی و پوز دادن با دیگران حرف میزد. من که داشتم با
هنگامه حرف میزدم، آنها نیز دکمه بلندگو را روشن گذاشته بودند، در آنجا
مزدک نیز صدایم را شنید و خاموش شد.
من که گوشی را از دست مرجانم گرفتم، مزدک در
آنجا فهمید که من گوشی را گرفته ام، در اول او نیز کمکم غر میزد، اما
وقتی دید که من مثل مرجانم نیستم که او هر قدر غر بزند من چیزی نگویم، دیگر
خود بخود خاموش شد. من طبیعتاً در گذشته هم هیچگاه با هنگامه و مزدک
سازگاری نداشتم و من و آنها همیشه با یکدیگر به مثل آب و روغن بودیم. هر
وقت که با یکدیگر حرف میزدیم، حتی حرف خوب آنها سر من بد میخورد و حرف
خوب من سر آنها بد میخورد. مزدک چاریکاری بود، آنها اول در دانشسرای پولی
تکنیک کابل با یکدیگر همصنفی بودند، از همان جا با یکدیگر آشنا شدند و با
هم ازدواج کردند. هنگامه و مزدک هر دو خیلی باهوش و زرنگ بودند، اما مزدک
باهوشتر و زرنگتر. وقتی که پاکستان آمدیم مزدک منظورم را فهمیده بود که من
قصد اروپا رفتن را دارم و وقتی که حرف ایران رفتن را زدم، او کاملاً مطمئن
شد که من میخواهم اروپا بروم. مزدک گوشی را از دست هنگامه گرفت و به من
گفت «حمید من میدانم که تو میخواهی اروپا بیایی، اگر اروپا بیایی واقعاً
که زندگی در اینجا خیلی راحت است، اما تو به این خیال نباش که به کمک
دیگران بیایی، هر کس که اروپا آمده است به کمک دیگران نیامده، برو
افغانستان خودت کار کن، پول بدست بیار و با پول خودت بیا اروپا. اگر با
زحمت و غیرت خودت بیایی، آمدن هم خیلی لذتبخشتر است. مرا کسی کمک نکرده
است، به زحمت خودم آمده ام و به همین خاطر برای من زندگی کردن در اینجا
واقعاً لذتبخش است. اگر تو با زحمت و غیرت خودت نیایی و به کمک دیگران
بیایی، بدان که در اینجا هم عرضه کار کردن را نخواهی داشت و به آسایش هم
نخواهی رسید.»
- «باشد، من با زحمت خودم میآیم، اما در
افغانستان کار پیدا نمیشود که من زحمت بکشم، من ایران میروم، یک مدتی در
آنجا کار میکنم و به تدریج میروم به کشورهای دیگر.»
«این فکرت کاملاً اشتباه است، اگر تو در
افغانستان نتوانی کار کنی، در ایران هم نمیتوانی کار کنی و در این صورت
اگر به کمک دیگران اروپا بیایی، در اینجا هم نمیتوانی کار کنی.»
- «فکر من همین است که هست، فکر هر کس به
درد خودش میخورد، من نمیتوانم که از فکر تو استفاده کنم.»
* * *
مزدک که گفت من با زحمت خودم و با پول خودم
اروپا آمده ام، حقیقت گفت. مزدک واقعاً که آدم خیلی زیرک، زرنگ و بلند همتی
بود، در هر محیطی که قرار میگرفت به بهترین کارهای راحت و پر درآمدی
مبادرت میکرد که آنگونه کارها در شان هر کس نبود. از نظر ظاهری هم قد
بلند بود و ظاهر خیلی مردانهای داشت که مردم خود بخود مجذوب ظاهرش میشدند
و در مسؤلیت سپاری صلاحتهای کلیدی را به او میسپردند و واقعاً که شایستگی
همچو صلاحیتهای را هم داشت. تا وقتی که در افغانستان بود در یک مؤسسه
بازسازی با خارجیها کار میکرد، خودش آمر مؤسسه بود و اختیار گماردن افراد
در مقامهای دیگر نیز بدست او بود. در بهترین نقطه اسلامآباد خانه گرفته
بود و خانواده اش در همان جا زندگی میکردند. بعد از آن با سرمایهای که
خودش درست کرده بود، با خانواده اش رفت مسکو و در آن زمان در حالیکه روسها
به سیستم زندگی کمونیستی خو گرفته بودند، پس از فروپاشی سیستم کمونیستی در
کار و تجارت آزاد آشنایی نداشتند، در این فرصت مزدک در آنجا در بازار تجارت
بیرقیب شروع به کار خرید و فروش کرد که درآمد خیلی خوبی از آن داشت، دو تا
مغازه لباس فروشی را راه انداخت، نوید، ولید و جانانه را نیز نزد خودش
خواست تا در مغازهها پیشش کار کنند، سپس با پول هنگفتی که از کار لباس
فروشی در مسکو در آورد، از آنجا با خانواده اش با هواپیما به کشور هالند
رفت، در آنجا اول اقامت دایمی گرفت و سپس شهروند شد. بعد از رفتنش به
هالند، مغازههایش در مسکو هنوز هم فعال بودند.
مزدک که به من گفت تو هم سعی کن که با زحمت
و غیرت خودت اروپا بیایی، من از هیچ نظری با او قابل مقایسه نبودم. من یک
آدم ریز و کوچک، کم جرأت، دست و پا چلفتی، با ظاهر زنانه، که به قول معروف
ایزک )اواخواهر( بودم، بدون تجربه در هیچ کاری و از نظر سنی هم مزدک حد اقل
پانزده سال از من بزرگ بود. این را همه میدانند که یک آدم کم سن و سال،
ریز و کوچک و مخصوصاً که اواخواهر هم باشد، مردم در هیچ کاری رویش حساب باز
نمیکنند که کار و مسؤلیتی را برایش بسپارند. اما مزدک خودش را با من
مقایسه میکرد و میخواست که من هم مثل او از کار و زحمت خودم در افغانستان
پول بدست بیاورم و بروم اروپا!!
* * *
وقتی که پاکستان رسیدیم من به این فکر بودم
که در آنجا ماندگار نشویم و از آنجا فوراً بسوی ایران حرکت کنیم. اما
مرجانم دنبال خانه گرفتن افتاد و خواست که همان جا بمانیم. وقتی که هنگامه
و مزدک به ما حرفهای زشت زدند و سر و صدا راه انداختند، من خوشحال شدم؛
چون دیگر دوره سیاست بازیها و زیر خاک بریها به پایان رسید، من هم زنجیر
رودربایستی را پاره کردم و تضاد بین من و آنها به تضاد علنی تبدیل شد. من
داد و بیداد آنها را بهانه کردم و به مرجانم گفتم «من نمیخواهم در پاکستان
بمانم که باز هم حرف زشت آنها را بشنوم، من ایران میروم، در آنجا کار
میکنم و خودم خرجم را در میآورم.»
در این موقع من دنبال شر و شور بودم تا پیاز
مرجانم در پاکستان بیخ نگیرد که به من بچسبد و چند سال دیگر هم در پاکستان
بمانم، اما شر و شور من به جایی نرسید، مرجانم در پشاور خانه گرفت و همان
جا ماندگار شدیم.
هنگامه و مزدک در کار شیطانت بازی هم لنگه
نداشتند، خودشان که طبیعتاً با من بد بودند و دیگران را هم نمیخواستند که
با من خوب باشند. آنها بعد از اینکه با من گفتگو کردند، در هالند مغز ولید
را شستشو دادند تا کمکم نکند، در لندن با نوید تماس گرفتند تا مغز او را هم
شستشو بدهند که کمکم نکند. من از ولید که ذاتاً انتظاری نداشتم که کمکم
کند، زیرا من و او در زندگی هیچگاه با یکدیگر نه خوب داشته بودیم و نه بد.
چند روز بعد از این قضیه نوید با من تماس گرفت و تمام حرفهای را که هنگامه
و مزدک به من گفته بودند، او نیز گفت «در پاکستان گرانی است، ما نمیتوانیم
که در اینجا خرج شما را بفرستیم، اگر میخواهی که اروپا بیایی، برو در
افغانستان خودت کار کن، پول در بیار و با پول خودت بیا اروپا.»
- «من ایران میروم، در آنجا کار میکنم و
با پول خودم به تدریج میروم بطرف کشورهای دیگر.»
«اگر اهل کار باشی در همان افغانستان کار
میکنی و اگر اهل کار نباشی در هیچ جا نمیتوانی کار کنی. مردم در همان
افغانستان زحمت کشیده اند، پول در آورده اند و از همان جا آمده اند اروپا.
اگر در همان افغانستان عقلت کار نکند که بتوانی پول در بیاروی در هیچ جا
عقلت کار نمیکند.»
- «از حرفهایی که میزنی مشخص است که
هنگامه و مزدک این حرفها را برایت یاد داده اند؛ چون عین همان حرفهای را
میزنی که از زبان آنها هم شنیده ام، مگر تو خودت عقل نداری که از عقل خودت
حرف بزنی! در افغانستان کی پول درآورده است، به غیر از دزدی و زورگیری و حق
مردم خواری؟ اگر در افغانستان کار است، پس چرا کشورهای خارج به گرسنگان
افغانی کمک میکنند؟»
«تو که اینقدر مینالی پس افغانستان نروید،
همین جا بمانید، من خرج تان را میفرستم و دیگر حرف ایران رفتن را هم نزن.»
- «من که ذاتاً نمیتوانم افغانستان بروم،
اگر بروم طالبان دنبالم هستند و دستگیرم میکنند.»
من از گفتن در مورد طالبان غمگین میشدم؛
چون به خود میگفتم دیگران در خارج از افغانستان به خارجیها کیس درست
میکنند که خارجیها آنها را هول ندهند و دوباره به افغانستان بر نگردانند،
اما من به خانواده خودمان کیس درست میکنم که دوباره نکِشندم به افغانستان.
من به مرجانم همیشه میگفتم «در روز آخرت زمانی که من و تو برویم جهنم،
بالای سر من نگهبانی لازم نیست که نگذارد من از جهنم فرار کنم؛ چون تا روزی
که تو با من باشی هر لحظه از پایم میکشی و نمیگذاری که از جهنم فرار
کنم.»
* * *
در پشاور خانه گرفتیم و همان جا ماندگار
شدیم. پنج هزار روپیهای را که به بهانه پاسپورت در جلالآباد از مرجانم
گرفتم، بخاطری گرفتم که مرجانم هیچ وقت پول خرجی به من نمیداد. در
افغانستان تمام خرجم را خودم در میآوردم، بعد از فارغ شدن از دانشگاه در
یک داروخانه شخصی کار میکردم و حقوق میگرفتم. در دوره دانشگاه حدود ۲۵۰
متر مربع زمین پیش روی خانه مان بود، من پیش از
فرا رسیدن فصل بهار آن زمین را پلاستیک میگرفتم، در آنجا نهالهای گل،
فلفل، بادنجان و گوجه میکاشتم، نهالها را به یک نفر میفروختم و او به
مردم میفروخت و من از همین کار تمام خرج دانشگاهم را در میآوردم. وقتی که
طرف پاکستان حرکت کردیم، من فکر کردم که مرجانم در پاکستان به من پول
نمیدهد و با پول خرجیم مشکل خواهم داشت. بناءً با همین نقشه یعنی به بهانه
پاسپورت آن پول را ازش گرفتم. من و مرجانم هیچ وقت به یکدیگر اعتماد
نداشتیم. وقتی که در پشاور خانه گرفتیم برای اینکه مرجانم جیب لباسهایم را
نگردد و آن پول را پیدا نکند، من پول را پشت کاپشنم زیر آستر آن قرار دادم
تا از آن کمکم بگیرم و خرج کنم. در پشاور هوا گرم بود، پوشیدن کاپشن لازم
نبود و کاپشنی را که پول را در آن جاسازی کردم، داخل کمد لباس آویختم.
اولین روزهایی که در پشاور خانه گرفتیم، مرجانم بخاطر شر و شورهای من با
هنگامه و مزدک که در آنسو دیگران را نیز تحریک کرده بودند، برای یک مدتی
بیماری روحی گرفت. بعضی وقتها که زیاد فکر میکرد خود بخود نفسهای عمیق
میکشید، کمکم نفسهایش عمیقتر میشد، تمام بدنش به لرزه میافتاد، کمکم
صدا در میآورد، صدایش بلندتر و بلندتر میشد، با صدای بلند جیغ زدن را
ادامه میداد تا اینکه خسته میشد و از حال میرفت، در جایی که افتاده بود
به خواب میرفت و زمانی که از خواب بیدار میشد، عصابش آرام میشد، اما
اینکه چه بر سرش آمده بود هیچ چیزی نمیدانست. این حالت چندین بار برایش
تکرار شد. در این روزها تلفن هم در خانه بود و شر و شور آنقدر زیاد شده
بود که هر روز هنگامه، مزدک و نوید تماس میگرفتند و میخواستند که ما را
وادار به برگشتن به افغانستان کنند. میگفتند که هیچ اتفاقی به حمید
نمیافتد، شما برگردید بروید افغانستان. هنگامه و مزدک در آنسو در مقابل من
سنگر گرفته بودند تا من بیشتر از این بسوی اروپا پیشروی نکنم و برای باز پس
گیری مواضع از دست رفته یعنی مرزهای پاکستان نیز بر علیه من ضد حمله را
شروع کرده بودند. از اینسو من هم با وجودی که حاضر به عقب نشینی
نبودم، حملاتم برای پیشروی بسوی اروپا همچنان ادامه داشت. به این صورت
اوضاع خانه بطور سرسامآوری آشفته شده بود. در این وضعیت بیماری روحی
مرجانم روز بروز شدیدتر میشد.
یک خانم مجرد از اقارب مان که ۳۳ - ۳۴ سالش
بود در پاکستان تنهایی زندگی میکرد. آن خانم در وقت مریضی مرجانم بعضی وقت
میآمد خانه ما با مرجانم مینشست. یک روز آمد با مرجانم نشست و من رفتم
بیرون برای قدم زدن. اول که رفتم بیرون مرجانم به هوش و سر حال بود، اما
وقتی که برگشتم دیدم که فشار عصبیش دوباره تکرار شده و بیهوش در گوشه خانه
افتاده است. آن خانم که پیشش نشسته بود، وقتی که من داخل اطاق شدم دیدم که
دارد کمد لباس را میگردد. وقتی که من در را باز کردم، او به شدت تکان خورد
و چشمانش بیحرکت بسوی من ایستاد، آنهم تکانی که شاید نیم متر از جا پرید،
اما هنوز در کمد باز و دستش داخل کمد مانده بود، خشکش زده بود و نمیتوانست
که تکان بخورد. من که در سادگی لنگه نداشتم، فکر کردم که بعضی وقت آدم به
فکر فرو میرود و اگر به یکبارگی در باز شود میترسد و تکان میخورد. اما
نگفتم که چرا در وقت گشتن کمد باید تکان بخورد. فکر کردم که حتماً برای
اینکه مرجانم بیهوش شده است، او بخاطر بیهوشی اش دنبال چیزی بوده است. دو
روز قبل پول زیر آستر کاپشنم بود، اما فردای آن که نگاه کردم دیدم آستر
کاپشنم پاره شده و پول برداشته شده است. یادم آمد که دیروز وقتی من داخل
اطاق شدم، آن خانم بد جوری تکان خورد. شاید که پیش از آمدن من پول را
برداشته بود و هنوز دنبال پول گندهتر میگشت. اول که پول را سر جایش
ندیدم، سرم به درد آمد، فشار مغزم بالا رفت و کله ام چند برابر سنگین شد.
سر جایم نشستم، دستم را روی پیشانیم گذاشتم تا آرامش بگیرم. بخود گفتم قمار
را که باختی، اما حریف را از دست نده، پس بهتر است که هیچ صدایت را در
نیاوری، حالا پول که رفته است و بخاطر پول دوستی ما با آن خانم و خانواده
شان نباید که بهم بخورد. خودم را به بیخیالی زدم و پول را به زودی کاملاً
فراموش کردم که انگار هیچ پولی نداشته بودم. آن خانم در گذشته در کابل معلم
بود. اول که دیدم پول سر جایش نیست با خود گفتم این خانم از آن معلمانی است
که به شاگردانش میگوید شما تربیه فامیلی ندارید، اما خودش بیاندازه
بیتربیه، بیادب و بیشخصیت است. دوباره فکر کردم و به خود گفتم نه؛ آفرین
به این خانم! دمش گرم! خیلی هم با تربیه، با ادب و با شخصیت است، او در
اینجا تنهایی زندگی میکند و کسی را ندارد که کمکش کند، اما ما در اینجا
کمک میشویم، من خیلی آدم بیشرف و بیوجدانی هستم، خودم اصلاً فکرش را
نمیکردم که این پول را به او بدهم، اما حقش بود که باید مال او میشد،
آفرین به غیرتش و آفرین به شرفش!
من خودم شخصاً در زندگی وجدانم قبول نکرده
است که پول یا اموال کسی را بر دارم و هیچ وقت فکر برداشتن را هم نکرده ام.
فقط من همیشه لذت میبردم که سر مرجانم کلاه بگذارم و پولش را بگیرم، آنهم
بخاطر تضادی که با یکدیگر داشتیم. مرجانم خیلی خسیس بود و هیچ وقت به من
پول نمیداد. برای من جالب نبود که پول را از کیفش بردارم، اما همیشه به
بهانههای مختلف از پیشش پول میگرفتم و خرج میکردم. مرجانم در اوایل
نمیدانست که من به هر بهانهای پول بیشتر ازش میگیرم، اما بعداً که متوجه
شد، روز بروز در مقابل من هوشیارانهتر عمل میکرد. من هم در مقابل او
فکرهای عجیبتری میکردم و پول بیشتر ازش میگرفتم. بالاخره حرف به جایی
رسید که مرجانم به من هیچ اعتماد نداشت و در هیچ معاملهای از من کمک
نمیخواست. در خرید کردن و بازار رفتن اگر کمکی در کار بود، از خانوادههای
خالهها و داییهایم و حتی از دیگران کمک میخواست، اما از من کمک
نمیخواست.
* * *
وقتی که قرار شد در پشاور بمانیم نوید به
من گفت «دو سال حوصله بکن، من کارت را درست میکنم که تو هم بیایی لندن و
برای اینکه آمدنت به اینجا بیفایده نباشد، تا وقتی که در پاکستان هستی برو
در یک کارگاه کپیکشی )صافکاری( بدون مزد کار بکن تا کپیکشی را یاد
بگیری، تا اینکه زمانی که اینجا بیایی حد اقل بتوانی خرج خودت را در
بیاوری.»
نوید چند بار بخاطر صافکاری به من اصرار کرد
که بروم در یک کارگاه صافکاری بدون مزد کار کنم تا کار را یاد بگیرم. فیزیک
بدن من اصلاً برای صافکاری ساخته نشده بود. حتی اگر بیشترین درآمد را هم
میداشت، من نمیخواستم که به صافکاری دست بزنم. اما برای اینکه نوید کمکم
کند که لندن بروم با نظرش مخالفت نکردم و در یک کارگاه صافکاری که مالک آن
یک مرد جلالآبادی بود شروع به کار کردم. حدود نه ماه در این کارگاه بدون
مزد کار کردم و در گرمترین روزهای تابستان پشاور که تمام لباسهای آدم پر
از عرق میشود از صبح تا غروب کار میکردم. قصد یاد گرفتن را هم نداشتم،
فقط میخواستم که نوید راضی باشد تا کمکم کند که لندن بروم، زمانی که لندن
رفتم در آنجا دیگر دست به صافکاری نخواهم زد و کاری را خواهم کرد که از
وسع خودم بر بیاید.
* * *
حدود هشت - نه ماه از رفتن مان به پاکستان
شده بود که حوادث یازدهم سپتمبر اتفاق افتاد و به دنبال آن امریکا حملاتش
را به طالبان در افغانستان شروع کرد. در این موقع دو تا خواهرانم، افسانه و
مستانه نیز از ترس جنگ از افغانستان فرار کردند و آمدند پاکستان خانه ما.
نوید میدانست که من هیچ دلبستگیای به افغانستان نداشتم، در اصل او هم به
فکر من بود که مرا از افغانستان نجات بدهد، اما به خاطر تنهایی مرجانم
نمیتوانست که در خواستن من اقدامی بکند. چند روز بعد از اینکه افسانه و
مستانه آمدند خانه ما، نوید فرصت را مناسب دید و به مرجانم گفت «تو با
افسانه و مستانه زندگی بکن، من حمید را میخواهم نزد خودم.»
مرجانم همیشه دنبال بهانه بود تا مانع رفتن
من شود. وقتی که من از افغانستان فراری شدم، او عمداً خودش نیز با من
پاکستان آمد تا من نتوانم جایی بروم. حالا که افسانه و مستانه با ما در یک
خانه بودند، در این موقع مرجانم که هیچ بهانه دیگری نداشت، خواست که فشار
بیشتر را بر نوید تحمیل کند تا او نتواند که در خواستن من اقدام بکند.
مرجانم به نوید گفت «اگر تو حمید را نزد خودت میخواهی، مستانه هم از خودش
آینده دارد. اگر حمید را میخواهی، پس کار مستانه را هم درست کن که او هم
همراه با حمید بیاید و در افغانستان بدبخت نماند.»
مستانه که تنها نبود با شوهرش بود، اگر
مستانه با من میرفت شوهرش، آرمان نیز باید با او میرفت. نوید گفت «من پول
زیاد ندارم که سه نفر را بخواهم، بگذار که فعلاً حمید بیاید، در آینده یک
فکری برای مستانه هم خواهم کرد.»
«نه؛ اگر مستانه با حمید نرود، من بعید
میدانم که شما در آینده فکری برایش بکنید. هر وقتی که توانستی حمید و
مستانه را با هم بخواهی بخواه و اگر نتوانستی حرف حمید را هم نزن.»
مرجانم به من گفت «مستانه همین حالا از بر
تو اگر خوشبخت شود که میشود و اگر نشود تا آخر عمرش در افغانستان بدبخت
میماند، تو قبول نکن که نوید ترا تنها بخواهد.»
حالا من آنقدر مهم شده ام و آنقدر خوشبخت
شده ام که از بر من مستانه هم خوشبخت شود! گفته میشود «از بر کرم (کلم)
کدو هم آب میخورد.» من کاش مثل کلم بودم که از بر من کدو هم آب میخورد.
اما در مورد من این ضربالمثل صدق میکند که میگویند «موش در غار جا
نمیشود به دُمش کجاوه میبندد»
نوید قبول کرد که مستانه و آرمان نیز با من
یکجا حرکت کنند و مرجانم پیش افسانه بماند. نوید گفت «من پول زیاد ندارم که
آنها را مستقیماً اینجا بخواهم، آنها راه بیفتند و همزمان با راه افتادن
آنها من یک فکری برایشان خواهم کرد، فعلاً تا یونان بیایند، یک مدتی در
آنجا بمانند و من بتدریج آنها را نزد خودم خواهم خواست.»
قرار بر این شد که من با مستانه و آرمان
حرکت کنیم بسوی ایران و از آنجا بسوی ترکیه و اروپا. در این موقع مرجانم
دلتنگی گرفت که اگر مستانه از پیشش برود او طاقت دوری از مستانه را ندارد.
ما همگی فکر کردیم که بعد از رفتن مستانه مرجانم تا چند روزی دلتنگی
میگیرد و دیگر عادت میکند. اما ولید، برادر دیگرم از هالند به مرجانم نظر
داد که اگر مستانه حرکت میکند و تو طاقت دوری از او را نداری، پس تو هم با
آنها راه بیفت، اگر پول آنها را نوید میدهد پول ترا هم من میدهم، شما
چهار نفری حرکت کنید و بیایید.
مرجانم پیشنهاد ولید را قبول کرد. پیش از
اینکه آماده حرکت بسوی ایران شویم، من به نوید، ولید، مرجانم، مستانه و
آرمان گفتم «این راز فقط بین خود ما باشد، هیچ کس دیگر نداند که ما قصد
رفتن بسوی ایران را داریم، مخصوصاً شما در این مورد به هنگامه و مزدک هیچ
چیزی نگویید؛ چون من نمیخواهم که آنها از کار من سر در بیاورند.»
من میدانستم که اگر آنها در این مورد چیزی
بدانند، با فضولی و شیطانت بازی بین ما ناهماهنگی ایجاد خواهند کرد و با
کوچکترین ناهماهنگی رفتن همه مان باطل خواهد شد. هیچ کس به هنگامه و مزدک
چیزی نگفت تا اینکه بالاخره یک روز که به حرکت مان مانده بود، دل ولید را
آرام نگرفت و موضوع را به آنها گفت. آن هم فقط در مورد رفتن مان تا ایران
برایشان گفت و در مورد از ایران به بعد هیچ چیزی نگفت، این را هم بخاطری
برایشان گفت که آنها بعداً از ما گلهمند نشوند. در این موقع آنها
بیاندازه خودشان را به آب و آتش زدند که تصمیم ما را به هم بزنند، ولید را
در همان جا پشیمان کردند، سریع تلفن را برداشتند در لندن با نوید تماس
گرفتند که مغز او را نیز شستشو بدهند و پشیمانش کنند، در پاکستان با خود ما
تماس گرفتند که ما را هم پشیمان کنند. ما که قصد رفتن از راه قاچاق و غیر
قانونی را داشتیم، آنها خواستند که مغز مرجانم و مستانه را شستشو بدهند که
آنها را از رفتن منصرف کنند. میگفتند که مرزهای ایران مین گذاری شده است
اگر شما از راه قاچاق بروید پای تان روی مین میآید. اما ما که کاملاً
آماده حرکت بودیم، حالا دیگر دیر شده بود که بتوانند عزم ما را برگردانند.
من هم خیلی با جدیت به دیگران گفتم آنها کسی نیستند که من به آنها اجازه
بدهم که در کار من دخالت کنند. بالاخره فردای آن من، مرجانم، مستانه و
آرمان چهار نفری از پاکستان بسوی ایران حرکت کردیم.
به اینصورت تصمیمم بر این شد که دنبال
دانشگاه را بگیرم و بعد از اتمام دانشگاه که سنم هم بالاتر رفت افغانستان
را ترک خواهم کرد و پاکستان یا ترجیحاً ایران خواهم رفت. برای امتحان کنکور
کمی آماده شدم. امتحان شروع شد و از اینکه تعداد اشتراک کنندگان خیلی کم
بود، شانس موفقیت ورود به هر دانشکده هم بیشتر از سالهای پیش بود. زیرا با
نمرات پایین اگر کسی را قبول نمیکردند، پس هیچ کسی نباید که وارد دانشگاه
میشد. من در رشته داروسازی کامیاب شدم و این رشته را برای چهار سال تا آخر
ادامه دادم.
رفتن به دانشگاه را شروع کردم. سال اول
دانشگاه را در زمان حکومت مجاهدین تمام کردم و در نیمه دوم سال دوم دانشگاه
بودم که طالبان وارد کابل شدند. با آمدن طالبان دانشگاه چند ماهی به تعطیلی
کشید. من بنابر تصمیمی که از قبل برای ترک افغانستان داشتم، خواستم که پیش
از اتمام دانشگاه همین الان افغانستان را ترک کنم. آمدن طالبان یا
امریکاییها یا هر گروه دیگری برای من هیچ فرقی نداشت و افغانستان را حتماً
بایست ترک میکردم؛ چون در دولت هر تغییری اگر میآمد، مردم باز هم همان
مردم بودند و من از دست مردم داشتم دیوانه میشدم. خلاصه اینکه با آمدن
طالبان و تعطیلی دانشگاه من خواستم که افغانستان را ترک کنم و بروم ایران.
پول رفتن تا ایران را نداشتم، اما از مردم دهکده مان یک نفر قاچاقبر بود که
بچهها را بدون پول ایران میبرد و پول قاچاقبریش را بعداً در ایران از
آنها میگرفت. وقتی که من تصمیم گرفتم که ایران بروم به دایی کوچکم که از
خودم سه - چهار سال جوانتر است گفتم «من میخواهم ایران بروم، آیا تو هم
میخواهی که با من بروی یا نه؟»
«چی کنیم که ایران برویم.»
- «یک مدتی در ایران کار میکنیم، پول که
بدست آوردیم از آنجا میرویم ترکیه، یک مدتی هم در ترکیه کار میکنیم، پول
که به دست آوردیم میرویم به یک کشور دیگر و بتدریج میرویم به یک کشور
خیلی خوب.»
«کی میخواهی که بروی؟»
قاچاقبری که بچهها را بدون پول ایران
میبُرد، اسمش سلیم بود. به داییام گفتم «سلیم از ایران آمده است نفر
میبرد، اگر پول نداری، بدون پول میبردت و پول قاچاقبری اش را در ایران
ازت میگیرد.»
«پس برویم با سلیم حرف بزنیم که ما را با
خودش ببرد.»
رفتیم با سلیم قاچاقبر حرف زدیم. او به ما
گفت «تا یک هفته دیگر آماده حرکت باشید که مسافران منتظر حرکت هستند و هفته
بعد حرکت میکنیم.»
بدبختی من و داییام اینجا بود که در خانه
به ما اجازه نمیدادند که ایران برویم و اگر میرفتیم از خانواده بایست
فرار میکردیم؛ چون اگر در خانه خبر میدادیم، آنها به سلیم قاچاقبر
میگفتند که ما را با خودش نبرد و او هم بیاجازه خانواده ما را با خودش
نمیبُرد. داییام به من گفت «بهتر است که در خانه اصلاً خبر ندهیم، بیخبر
از خانه حرکت کنیم و برویم.»
در افغانستان جوانان زیادی هستند که یا به
علت دعوا کردن و یا بیدعوا کردن از خانه گم میشوند و چند ماه بعد و حتی
چند سال بعد خبر شان از پاکستان و ایران میرسد.
من در جواب به داییام گفتم «من که ذاتاً
به نام دیوانه معروف هستم، نمیخواهم که بیشتر از این به نام دیوانه معروف
شوم، من تا از خانه اجازه نگیرم نمیروم.»
«در خانه که اجازه نمیدهند. مجبور هستیم که
بیاجازه برویم.»
- «من از خانه اجازه میگیرم، تو به
خانواده خودتان چیزی نگو.»
«باشد، اگر به تو اجازه هم ندهند من خودم
تنها خواهم رفت.»
به برادر بزرگم و مادرم گفتم که میخواهم
ایران بروم، اما آنها اجازه ندادند که بروم و هر قدر که اصرار کردم، باز هم
اجازه ندادند که بروم.
قرار شد که داییام بیاجازه از خانه حرکت
کند. من فکر کردم که اگر اتفاقی برایش بیفتد خانواده شان مرا ملامت خواهند
کرد. بناءً روزی که قرار بود حرکت کند من موضوع رفتنش را به دایی بزرگترم
گفتم. دایی بزرگترم به سلیم قاچاقبر گفت که او را با خودش نبرد و به این
صورت رفتن او هم نشد.
بخش نه
خاطرات ایران
پاییز ۱۳۸۰
از پشاور سوار اتوبوس شدیم و بسوی مرز ایران
حرکت کردیم. از جزئیاتش میگذریم که سفر چطوری گذشت بعد از ۴۸ ساعت به مرز
ایران رسیدیم. منطقه مرزی ایران و پاکستان یک منطقه کاملاً بیابانی بود که
هیچ دِه و دار و درختی در آن پیرامون نبود. این منطقه یکی از بزرگترین
بیابانهای دنیا به شمار میآید. ما از مرز در سمت پاکستان بودیم، سر مرز
قاچاقبران زیاد بودند، با یکی از آنها حرف زدیم که ما را تهران ببرد. او
گفت «مسیر من فقط از تفتان تا زاهدان است.»
تفتان همین منطقه مرزی بود و زاهدان در
آنسوی مرز اولین شهر ایران. به قاچاقبر نفری بیست هزار تومن، یعنی از همه
مان هشتاد هزار تومن دادیم و او ما را به شهر زاهدان رساند. من به قاچاقبر
گفتم «ما در زاهدان کسی را نمیشناسیم، اگر پلیس ما را دستگیر کند، رد مرز
میکند.»
قاچاقبر گفت «من شما را به یک خانه میبرم
که مسافران قاچاقی را نگهداری میکند و به قاچاقبران دیگر معرفی میکند که
آنها را به تهران و شهرهای دیگر ببرند.»
در شهر زاهدان قاچاقبر ما را خانه یک
پناهنده افغان برد که از ولایت هلمند افغانستان بودند. او ما را به یک
قاچاقبر دیگر معرفی کرد که تهران ببرد، پیش از رفتن بسوی تهران سه روز در
خانه او منتظر نشستیم تا قاچاقبر دومی ما را بسوی تهران حرکت بدهد. در طول
این سه روز من و آرمان در یک اطاق با مردان آنها نشستیم و مرجانم و مستانه
در اطاق دیگر با زنان آنها نشستند. در طول این سه روز زنان آنها فرهنگ، سنت
و زندگی شان را به مرجانم و مستانه تعریف میکنند. ولایات هلمند و پروان با
آنکه از ولایات نچندان معروف افغانستان هستند، اما فرهنگ و سنت این دو
ولایت زمین تا آسمان با یکدیگر فرق میکند. در این خانواده از جمله زنان یک
زن با دو عروس و یک دخترش زندگی میکنند. زن عروس بزرگش را به مرجانم و
مستانه نشان میدهد و میگوید «این عروسم را شش سال پیش ۴۰۰ هزار کلدار
خریدیم.» مرجانم و مستانه از شنیدن این حرف شوکه میشوند. زن عروس کوچکش را
نشان میدهد و میگوید «این عروسم را یک سال پیش ۷۰۰ هزار کلدار خریدیم.»
زن دختر ۱۳ ساله اش را نشان میدهد و میگوید «این دخترم را ۶۰۰ هزار کلدار
فروخته ایم.» دختر ۱۳ ساله اش که هنوز بچه است پیش فروش شده است، اما هنوز
در خانه پدر و مادرش زندگی میکند، تا سنش به ۱۵ و ۱۶ برسد و برود خانه
شوهرش. مرجانم و مستانه که خیلی شوکه شده اند، آنها میگویند «این جای تعجب
ندارد، همین رسم ماست، ما نمیخواهیم که دختر مان را بیارزش به خانه شوهر
بفرستیم. رسم ما همین است که ما از داماد باید پول بگیریم تا قدر دختر مان
را بداند و به دختر مان ارزش قایل باشد.» اما در عین حال رسماً نام فروش هم
روی آن گذاشته میشود!! دختر ۱۳ ساله افتخار میکند و به مرجانم و مستانه
میگوید «بلی مرا ۶۰۰ هزار کلدار فروخته اند، یک خواهرم پارسال خانه شوهرش
رفت او را ۵۰۰ هزار کلدار فروختیم و یک خواهر بزرگم را هشت سال پیش ۱۵۰
هزار کلدار فروختیم. وقتی که زن روبروی عروسانش میگوید این را ۴۰۰ هزار و
این را ۷۰۰ هزار کلدار خریده ایم، آنها نیز افتخار میکنند که قیمت ما هم
کم نبوده است.
پس از آن مستانه به من گفت «آنها دختران
شان را میفروشند، آن زن میگوید این عروسم را ۷۰۰ هزار خریده ایم، این را
۴۰۰ هزار و این دخترم را ۶۰۰ هزار فروخته ایم.»
من حرف مستانه را باور نکردم و گفتم «نه
بابا! تو چقدر ساده ای! این حرف اصلاً حقیقت ندارد، آنها یک چیزی گفته اند
و تو هم باور کردی!»
وقتی که من باور نکردم، مستانه تمام رسم و
رسوم زندگی آنها را به من تعریف کرد و من باور کردم که واقعاً حقیقت دارد.
زمانی که من در کابل و پروان بودم از زبان مردم زیاد شنیده بودم که
میگفتند در فلان مناطق مردم دختران شان را در بدل پول میفروشند، اما من
هیچ وقت حرف مردم را باور نکرده بودم. فکر میکردم که مردم بخاطر تضادهای
منطقهای و قومی به مردم مناطق و اقوام دیگر تهمت میبندند. من زمانی که در
کابل بودم حتی یک بار از زبان یک مرد شنیدم که فرهنگ منطقه خودشان را بد
توصیف میکرد و میگفت که در آنجا فقط پول داشته باش و دختر بگیر و هیچ چیز
دیگری مهم نسیت. اما من حرف او را هم باور نکردم و فکر کردم که او نسبت به
مردم خودش بدبین است و به مردم خودش تهمت میبندد. در اینجا من برای اولین
بار باور کردم که در افغانستان واقعاً همچو فرهنگی وجود دارد. بعد از سه
روز انتظار کشیدن در خانه آنها با قاچاقبر دومی سوار اتوبوس شدیم، اتوبوس
ما را اول طرف شیراز برد و از شیراز بطرف تهران. از جزئیاتش میگذریم که
این سفر چطوری گذشت، بعد از ۴۸ ساعت به شهر تهران رسیدیم و ۲۰۰ هزار تومن
پول قاچاقبر را برایش دادیم.
* * *
در تهران آدرس خانه داییام را داشتیم و
مستقیماً خانه داییام رفتیم. فصل پاییز بود و هوا رو به سردی، به مجردی که
تهران رسیدیم عجله داشتیم که تا زمستان نرسیده و هوا سرد نشده است زودتر
بسوی ترکیه حرکت کنیم. آمدن از پاکستان تا تهران کار آسان بود و خرج زیاد
هم نداشت. از مرز پاکستان تا تهران هر نفر با ۷۰ هزار تومن به تهران
رسیدیم، اما رفتن به طرف ترکیه و استانبول کار آسان نبود و خرجش هم سنگین
میشد. از روزی که تهران رسیدیم من و آرمان دنبال قاچاقبر افتادیم که از
آنجا ترکیه برویم. قاچاقبران زیاد در این مسیر کار میکردند، اما پیدا کردن
قاچاقبر قابل اطمینان کار آسان نبود. مسافران غیر قانونی موج موج از ایران
بسوی ترکیه حرکت میکردند و ترکیه هم مرزهایش را شدیداً سخت گرفته بود. از
جمله مسافرانی که بسوی ترکیه حرکت میکردند، ۷۰ - ۸۰ درصد آنها دوباره به
ایران برگشت میخوردند. هنگام برگشت خوردن در کوههای مرزی متلاشی میشدند
و به انواع مصیبتها مواجه میشدند. من و آرمان بیشتر از یک ماه دنبال
قاچاقبر گشتیم تا که زمستان از راه نرسیده و راهها برفی نشده هرچه زودتر
بسوی ترکیه حرکت کنیم. مسافران زیادی را دیدیم که بعد از حرکت کردن بسوی
ترکیه با تحمل سرگردانی و مصیبتهای فلاکت بار دوباره به ایران برگشت
میخوردند. در این وضعیت تمام مردم میگفتند که هر قدر اگر مجبوریت هم
باشد، رفتن زنان و کودکان در این راه اصلاً معقول نیست. به این صورت
مرجانم و مستانه از رفتن منصرف شدند و آرمان نیز بخاطر مستانه از رفتن
منصرف شد. اما من هنوز از رفتن منصرف نشده بودم و به مرجانم گفتم «در این
راههای پرجنجال رفتن شما که مناسب نیست، شما با آرمان همین جا باشید، من
تنهایی حرکت میکنم.»
اینکه باید چی میکردیم و چی نمیکردیم،
صلاحیت عام و تام به دست مرجانم بود. مرجانم در جوابم گفت «تو از ما مهم
نیستی که ما اینجا بمانیم، تو بروی اروپا و عیش و نوشت را بکنی، اگر ما
رفتیم تو هم با ما میروی و اگر نرفتیم تو هم با ما همین جا میمانی.»
تضاد بین من و مرجانم هم آهسته آهسته شروع
شد که به تضاد علنی تبدیل شود. پیش از این مرجانم به روش سیاسی میخواست که
شکستم بدهد، اما حالا که حرفش علنی شده است معنی نظامی را میدهد. تضاد بین
من با هنگامه و مزدک سال گذشته که پاکستان آمده بودیم به تضاد علنی تبدیل
شد و حالا نوبت تمام رازهای نهفته در دل من و مرجانم است که آهسته آهسته
رو میشود. کار رفتن همه مان به هم خورد، در منطقه افسریه تهران خانه اجاره
کردیم و در آنجا بصورت غیر قانونی اقامت گزیدیم. من در تلفن به نوید گفتم
«حالا مرجانم و مستانه و آرمان که در این راههای جنجالی نمیتوانند بروند،
پس من تنهایی راه میافتم و حرکت میکنم.»
نوید گفت «اگر یک قاچاقبری پیدا کنی که پول
بیشتر بگیرد و ترا مستقیماً اروپا برساند بهتر است تا اینکه ترکیه بروی.»
پسر داییام در خانه نشسته بود، ازش پرسیدم
«آیا در اینجا قاچاقبر پیدا میشود که مسافران را مستقیماً اروپا ببرد.»
پسر داییام گفت «مستقیماً اروپا که
نمیبرند، اما قاچاقبرانی هستد که به چهار هزار دالر مسکو میبرند.»
به نوید گفتم «مستقیماً اروپا نمیبرند، اما
به چهار هزار دالر تا مسکو میبرند.»
او که خودش دو سال در مسکو زندگی کرده بود
گفت «اگر مسکو بروی که خیلی خوب میشود، از آنجا با چهار هزار دالر دیگر
میتوانی لندن بیایی و اگر یک مدتی در مسکو هم بمانی، کار و کاسبی مسکو بد
نیست، در آنجا پناهندگان افغانی کار و درآمد خیلی خوب دارند و تو هم
میتوانی که با آنها کار کنی. من فعلاً برایت چهار هزار دالر میفرستم، تو
با قاچاقبرحرف بزن و پول خرجیات را هم بعداً برایت میفرستم.»
من که داشتم با نوید حرف میزدم، مرجانم
آنجا نشسته بود و حرفم را میشنید، مرجانم گوشی را از دستم گرفت و به نوید
گفت «اگر بدون خطر و بدون زحمت مسکو برود که خیلی خوب میشود، من بخاطر
خطرات و سختیهای راه راضی نیستم که طرف ترکیه برود، پس پول را برایش بفرست
که طرف مسکو حرکت کند.»
«فعلاً چهار هزار میفرستم، شما حرف را با
قاچاقبر طی کنید و پول خرجی اش را بعداً میفرستم.»
مرجانم که این حرف را زد، من از حالت روانی
اش نیت اصلی اش را فهمیدم، که میخواست پول بدستش برسد، پول را در کیفش
بگذارد و دیگر به من اجازه رفتن ندهد. تضاد بین من و مرجانم تقریباً علنی
شده بود. هر روز با یکدیگر جر و بحث میکردیم، به شکل غیر مستقیم
میخواستیم که خواستههای مان را به یکدیگر تحمیل بکنیم و بعضی وقت هم
بدون رودربایستی در مقابل یکدیگر سنگر میگرفتیم و رک و راست حرف مان را به
یکدیگر میگفتیم. من که نیتش را فهمیدم که میخواست پول را در کیفش بگذارد،
من هم به فکر تدبیر خودم شدم. نوید پیش از این هم یک بار به ما پول فرستاده
بود، پول را از طریق یک صراف برای ما فرستاد و ما پول را از دست صراف
گرفتیم. نوید همیشه هم در پاکستان و هم در ایران پول را به اسم من
میفرستاد و مرجانم آنرا در کیفش میگذاشت و صلاحیت عام و تام در نحوه خرج
کردن را هم خودش داشت. برای خرجی خودم حتی پول کرایه اتوبوس را هم به من
نمیداد. من مجبور بودم که خرجیام را خودم کار کنم و در بیاورم و در این
مورد به نوید هم رویم نمیشد که شکایت کنم. فهمیدم که اگر پول در کیفش
برود، من دیگر به هدف خودم نخواهم رسید و از آن پول چیزی هم نصیبم نخواهد
شد. برای اینکه پول از دستم نرود، من به این فکر شدم که پول را نزد صراف
امانت بگذارم تا که قاچاقبر پیدا کنم، در مورد معامله با قاچاقبر کنار
بیایم و از همین جا پول را مستقیماً در حساب قاچاقبر بخوابانم.
* * *
نوید پول را فرستاد، مرجانم مثل یک صیاد با
تجربه آماده شد که با من برود پیش صراف و پول را شکار کند. در وقت رفتن پیش
صراف آرمان، شوهر مستانه نیز من و مرجانم را همراهی کرد. صراف در تماس
تلفنی پیش از پیش رسیدن پول را اوکی کرده بود، منظور من از رفتن پیش صراف
حرف زدن در مورد قاچاقبر بود؛ چون صرافان بیشتر مثل رهنمایی املاک کار
رهنمایی مهاجرت غیر قانونی و معاملات قاچاقبری را میکنند. اما منظور
مرجانم از رفتن شکار پول بود. وقتی که پیش صراف رسیدیم، صراف که میخواست
پول را به من تحویل بدهد، مرجانم بیصبرانه منتظر شمردن پول بود، در این
موقع من به صراف گفتم «آیا پول بدست شما رسیده است؟»
«بلی.»
- «من نمیخواهم که پول را الان از شما
بگیرم، پول نزد شما امانت بماند، من میخواهم مسکو بروم دنبال قاچاقبر
هستم، پول نزد شما امانت بماند تا اینکه من یک قاچاقبر پیدا کنم، اگر شما
کسی را میشناسید که در کار قاچاقبری باشد به من معرفی کنید که مرا مسکو
ببرد و در این معامله اعتماد دو طرف خود شما باشید، من از شما ممنون خواهم
شد.»
با شنیدن این حرف روی مرجانم آب سرد ریخت،
چشمانش از حدقه بیرون زد، رنگ و رُخش تغییر کرد و با تعجب طرف من نگاه کرد.
من از گوشه چشم دزدانه به چشمش نگاه کردم و طوری وانمود کردم که انگار هیچ
ناهمدلی بین من و او وجود ندارد.
بین دو نفر اگر یکی آن نیت خوب و یا بدی
نسبت به دیگرش داشته باشد، طرف مقابل بعید است که هیچ حسی از آنچه که در دل
اوست نداشته باشد. چنانچه گفته میشود «دل به دل راه دارد.» در ظاهر هر
قدر اگر به یکدیگر همدلی نشان میدادیم، در باطن باز هم دلهای مان راهی
به یکدیگر را میدانستند، که آیا راه یکطرفه در میان است یا راه دوطرفه. در
راهی که هر کس سود خودش را بجوید، به آن راه گفته میشود راه یکطرفه. من
فقط در مورد معامله با صراف حرف میزدم به مرجانم هیچ محل نگذاشتم که نظر
بدهد. صراف گفت «من سه - چهار تا قاچاقبر میشناسم، مطمئنترین آنها یکی به
اسم فلان است که فعلاً مشهد رفته است، دو - سه روز بعد بر میگردد و من در
این مورد با او حرف خواهم زد.»
تا که صراف این حرف را میزند، مرجانم بیشتر
متحیر و دستپاچه میشود، من که دزدانه به چشمش نگاه میکنم میبینم که او
چهار چشمی عجیب و غریب طرف صراف و آرمان نگاه میکند. مرجانم در موقعیتی
قرار گرفته است که در تلاش است با استفاده از روش سیاسی مرا شکست بدهد.
بالاخره به مرجانم طاقت نماند و به صراف گفت «ما فعلاً پول را میگیریم،
تو با قاچاقبر حرف بزن و بعد از به توافق رسیدن دوباره پول را نزد خودت
میگذاریم تا او حمید را مسکو ببرد و تو پول را در حسابش آزاد کنی.»
من برای اینکه سیاست اصلی را دست خود داشته
باشم، به صراف گفتم «نه لازم نیست که پول را یک بار بگیریم و یک بار پس
بدهیم، پول برای رفتن است، استفاده دیگری از آن نمیکنیم، شما میدانید که
از قاچاقبر حقالعمل خودتان را بگیرید و تا موقع آزاد کردن آن به حساب
قاچاقبر هم، میتوانید که با آن کار کنید.»
صراف گفت «نه من از قاچاقبر هیچ حقالعملی
نمیگیرم، فقط از روی انساندوستی قاچاقبر مطمئن را به شما معرفی میکنم،
اما تا وقتی که پول نزد من باشد، در معاملات کارم را راه میاندازد.»
مرجانم گفت «تمام پول را نمیگیریم، دو
هزارش را میگیریم دو هزار دیگرش پیش خودت باشد و در صورت لزوم اگر پول
بیشتر هم نیاز شد دوباره نزدت میسپاریم.»
صراف گفت «به من فرقی نمیکند، اگر دو هزار
بخواهید، من دو هزار به شما میدهم و اگر تمام پول را بخواهید، من تمام پول
را به شما میدهم.»
«نه فقط دو هزارش را میگیریم و دو هزارش
پیش خودت باشد و در صورت لزوم بیشتر از آن هم اگر نیاز شد نزدت میسپاریم.»
من با این حرف مرجانم به این فکر شدم که با
گرفتن دو هزار آن میخواهد که از من خر لنگ بسازد تا دیگر نتوانم که از
جایم تکان بخورم، مگر اینکه خودش چهار دست و پاه مرا پس ببرد افغانستان. من
به صراف گفتم «ما به شما اعتماد داریم و گرفتن دو هزار آن هم هیچ معنیای
ندارد؛ چون ما از این پول خرج نمیکنیم و در خانه هم به آن نیاز نداریم که
آنرا بیمورد از استفاده شما خارج کنیم.»
مرجانم هر دلیلی که گفت من دلیل قویتر از
آنرا برایش گفتم، بگو مگو زیاد شد، از جزئیات گفتگوها میگذریم، خلاصه
اینکه مرجانم در این سیاستش بر علیه من شکست خورد و با دغدغه و دلشوره به
خانه برگشت.
* * *
تلاش مرجانم ادامه دارد، به فکر راه سیاسی
دیگر میشود تا مرا شکست بدهد، با نوید در لندن تماس میگیرد و برایش
میگوید «ببین این کار خود پسند حمید را، تمام پول را دو دستی نزد صراف
گذاشت، مگر میشود که آدم به یک صراف بیگانه اعتماد کند؟ حمید را بفهمان که
پول را از صراف بگیرد، مگر ما خودمان در دشت و کوه مانده ایم که پول را نزد
صراف امانت بگذاریم؟ پول در خانه باشد بهتر است یا نزد صراف؟ شاید که صراف
پول مردمان دیگر را نیز امانت بگیرد و یک روزی از پیش همه فرار کند، یا
شاید اتفاقی برایش بیفتد و دیگر او را نبینیم.»
نوید به من اصرار کرد که پول را از صراف
بگیر و در خانه بگذار. تا آمدن قاچاقبر از مشهد من به بهانه، چند روز کار
را لفت دادم و پول را از صراف نگرفتم تا اینکه بالاخره حوصله مرجانم به سر
رسید. من شماره تلفن قاچاقبر را از صراف گرفتم، با قاچاقبر تماس گرفتم، در
مورد مسکو رفتن با او کنار آمدم و با یکدیگر قرار گذاشتیم که برویم پیش
صراف و از نزدیک در این مورد قرارداد ببندیم. مرجانم هنوز بخاطر گرفتن پول
اصرار دارد. سر قراری که با قاچاقبر دارم همراه با مرجانم حرکت می کنم که
برویم پیش صراف. مرجانم به قصد گرفتن پول با من میرود اما من به قصد
قرارداد بستن با قاچاقبر. من خدا خدا میکنم که قاچاقبر سر قرارش برسد تا
پول دست مرجانم نیفتد. وقتی که پیش صراف میرسیم مرجانم مشتاق شمردن پول
است اما من مشتاق دیدار قاچاقبر. قاچاقبر کمی دیرتر میرسد. من به مرجانم
گفتم «منتظر باش که قاچاقبر الان میآید و من با او حرف میزنم.»
«گرفتن پول چه ربطی به آمدن قاچاقبر دارد؟
پول را بگیر، قاچاقبر که آمد حرفت را بزن.»
- «بخاطر گرفتن پول عجله نکن، من با قاچاقبر
قرار دارم، ذاتاً اینجا منتظر که هستیم، وقت آخر تمام کارها با هم پیش
میرود.»
نیم ساعت بعد قاچاقبر از راه رسید. با
قاچاقبر به توافق رسیدم که از راه آذربایجان مرا مسکو ببرد، تا وقتی که
مسکو نرسیده ام هیچ پولی به او تعلق نخواهد گرفت، پول نزد صراف امانت
میماند، یا من مسکو میروم پول به قاچاقبر تعلق میگیرد و یا اینکه برگشت
میخورم پول به خودم تعلق میگیرد. قرار بر این شد که پول نزد صراف بماند و
من آماده رفتن شوم تا قاچاقبر مرا بسوی آذربایجان حرکت بدهد. مرجانم در این
سیاستش هم شکست میخورد، به خانه بر میگردیم، من برای هفته آینده آماده
حرکت میشوم، مرجانم هیچ آرام و قراری ندارد، در زبان میگوید من طاقت دوری
از تمام پسرانم را ندارم حد اقل یکی از آنها باید پیشم بماند، اما در واقع
به از دست دادن پول فکر میکند، روز رفتنم به سرعت در حال نزدیک شدن است،
مرجانم به فکر تلافی شکستش میشود. در این موقع مرجانم تلفن را بر میدارد
با نوید تماس میگیرد و میگوید «تو چرا مرا درک نمیکنی؟ حمید اگر از پیشم
برود من باز هم مثل پارسال فشار عصبی میگیرم و دیوانه میشوم.»
«چرا با آمدن او چه نگرانیای داری؟ حالا که
طرف ترکیه نمیرود که راه خطرناک و پر جنجال باشد، طرف مسکو میرود، در راه
مسکو پلیس از قاچاقبران پول میگیرد، با پول کار حل میشود و دیگر خطری
وجود ندارد.»
«بدون خطر برود، تا لندن هم برسد، پیش تو
زندگی کند، اما من که تنها میمانم چه میشود؟»
«تو که تنها نیستی، تو با مستانه زندگی
میکنی و اگر افغانستان بروید افسانه هم پیشت میباشد.»
«دختر که عروسی کرد دیگر مال مردم شد،
نمیشود که آدم روی دختر حساب باز کند.»
«دختر و پسر هیچ فرقی ندارد، چه با دخترت
زندگی کنی و چه با پسرت، هر دوی آن هیچ فرقی با یکدیگر ندارد.»
«چطور فرقی ندارد، مگر میشود که فرقی
نداشته باشد! آدم سه تا پسر داشته باشد، اما یکی آن هم پیشش نباشد!»
«از پسر چه انتظاری داری که از دختر
نداری؟»
«آدم بمیرد، اما یک تا پسرش هم نباشد که
بالای جنازه اش برود!!»
این حرف همیشگی مرجانم بود که میگفت آدم
بمیرد، اما یک تا پسرش هم نباشد که بالای جنازه اش برود!!
«نگران نباش در آینده کار ترا هم قانونی
درست میکنیم که تو هم بیایی و با ما زندگی کنی.»
«اگر یک تا پسرم هم پیشم نماند، تا آن موقع
من فشار عصبی گرفته ام، دیوانه شده ام و مرده ام.»
«پس چی فکر میکنی، آیا میخواهی که حمید از
آمدن صرف نظر کند؟»
«بلی؛ حرف مرا که گوش نمیکند، تو بفهمانش
که از رفتن صرف نظر کند.»
«باشد، پس گوشی را برایش بده که من بگویم از
آمدن صرف نظر کند.»
نوید به من گفت از آمدن صرف نظر کن و بروید
پول را از صراف بگیرید.
* * *
قرار بود که من با پول نوید بروم، وقتی نوید
راضی نیست که من بروم حتی پول رفتن تا سیاره ماه هم اگر از او در اختیارم
قرار بگیرد من بیاجازه او نمیروم. از این رو تصمیمم بر این میشود که
برویم پول را از صراف بگیریم. با صراف قرار میگذارم که برویم پول را ازش
بگیریم. پیش از این مرجانم بیحال و بیحرکت شده بود، اما حالا برای من حال
و حرکتی باقی نمانده است و کاملاً گیج و بیروح شده ام. در حالیکه سرم دور
میزند، چشمانم بینور شده است و پیرامونم را هیچ نمیدانم، با مرجانم حرکت
میکنم که برویم پول را از صراف بگیریم. وقتی که پیش صراف میرسیم، یک خانم
هزارگی آنجا نشسته است که پسرانش از اروپا برایش پول فرستاده اند و او آمده
است که پولش را از صراف بگیرد. وقتی که میخواهیم پول را از صراف بگیریم،
در مورد صرف نظر کردن از رفتن با صراف حرف میزنیم، خانم هزارگی متوجه
میشود که من میخواهم اروپا بروم اما مرجانم به من اجازه نمیدهد، به
مرجانم میگوید «پسرت میخواهد که اروپا برود اما تو اجازه نمیدهی که
برود؟»
«بلی؛ برای من خیلی سخت میگذرد که تنها
بمانم.»
«اگر برود که خیلی خوب میشود که از
بدبختیهای افغانستان نجات پیدا کند.»
«خوب که میشود، اما اگر من تنها بمانم
دیوانه میشوم، من در زندگی بیاندازه زجر کشیده ام، دیگر عصابم سالم
نمانده است، اگر از پیشم برود من دیوانه میشوم.»
«من هم بیاندازه زجر کشیده ام، به این نبین
که هنوز زنده مانده ام، اگر پیشت بنشینم و گذشته ام را تعریف کنم، شاید
خودت قبول کنی که تو به اندازه من زجر نکشیدهای، من هم چهار تا بچه دارم،
اما تنها زندگی میکنم، خدا را شکر که هر چهار تا بچههایم در اروپا قبول
شده اند و از بدبختیهای افغانستان نجات یافته اند. من فقط لذت میبرم که
رنج و غذابهای را که من کشیدم بچههایم دیگر نمیکشند، در اروپا هم درس
میخوانند و هم خرج خودم را میفرستند، تو هم پسرت را بگذار که برود و از
وحشت و بدبختیهای افغانستان نجات پیدا کند.»
من به خانم هزارگی گفتم «مادرم تنها هم
نیست، دو تا خواهرانم هستند که با آنها زندگی کند، اما میگوید که من
نمیخواهم با دختر زندگی کنم.»
«اوه! خوش به حالت که دو تا دخترانت هم پیشت
هستند! پس چرا میگویی که من تنها هستم؟ بگذار که برود، من هیچ کسی را
ندارم و تنهای تنها زندگی میکنم، من با دو تا زنان مثل خودم که آنها هم
تنها هستند زندگی میکنم، من و تو که تمام بدبختیهای افغانستان را کشیده
ایم، چرا میخواهی که این هم تمام عمرش تلخ و تباه شود؟ بگذار که برود و
نجات پیدا کند.»
مرجانم هیچ چیزی نگفت، من برایش گفتم «آیا
تو راضی هستی که پول را نگیریم و من با قاچاقبر حرکت کنم؟»
با حالت مظلومانه گفت «خوب اگر میخواهی که
نجات پیدا کنی پس برو دیگر.»
- «خیلی خوب، پول همین جا باشد، من روزی که
با قاچاقبر قرار دارم حرکت میکنم.»
مرجانم روبروی خانم هزارگی دل ناخواسته
فداکاری را قبول میکند، یعنی به من اجازه میدهد که بروم و زندگی خودش را
فدای زندگی من میکند، به این صورت فعلاً از گرفتن پول صرف نظر کردیم و
رفتیم خانه.
* * *
مرجانم خوب میدانست که من به هیچ عنوانی
راضی نیستم که به افغانستان برگردم و او به هیچ عنوانی از کلهشقی دستبردار
نبود. بعد از رفتن مان به پاکستان من موضوع طالبان را برایش گفتم که کار
خودم بوده است تا او بداند که من جدی هستم و از سرم دستبردار شود. من هر
عکسالعملی که نشان میدادم کینه و لجاجتش در مقابلم بیشتر میشد اما کمتر
نمیشد. روبروی مردم من برایش میگفتم «خودت میدانی که من نمیخواهم در
افغانستان زندگی کنم، دیدی که حتی طالبان را پشت خانه آوردم، پس چرا از
لجبازی دستبردار نیستی و میخواهی کاری کنم که بیشتر از این مسخره مردم
شوی؟»
مرجانم غرور لجوجانه داشت، در هر کاری که لج
میکرد انعطاف پذیری نداشت، فکر میکرد که اگر انعطاف پذیری نشان بدهد
غرورش شکسته است. در اینجا تنها آنچه که برایش ارزش دارد، اصرار به غرور
لجوجانه اش میباشد و بدست آوردن پول نقدی که در امانت صراف خوابیده است.
از پیش صراف به خانه برگشتیم، روز حرکتم نزدیک میشود، یک روز مانده است
که فردای آن با قاچاقبر حرکت کنم. مرجانم هیچ آرام و قراری ندارد، داخل
خانه این بر و آن بر میچرخد و با قیافه پر کینه و بدبینانه خیره خیره بسوی
من نگاه میکند. بالاخره غروب میشود و هوا رو به تاریکی، مرجانم ناگهان
با صدای بلند شروع میکند به فریاد زدن، با صدای بلند و جیغ زنان من،
نوید و خانم هزارگی را نفرین میکند «واّی نوید الهی خبر مرگت را
بشنوم!... واّی کاش خدا شما اولادهای خر را به من نمیداد! پدر خر تان مثل
خر مردار شد مرا تنها گذاشت و شما هم تنها میگذارید!... واّی هزاره زن
الهی که خبر مرگ تمام اولاد هایت را بشنوی! واّی داغ اولاد هایت در دلت
بماند!...»
صدایش را حتی همسایه طبقه پایینی هم
میشنود. در حالی که دارد داد و فریاد میکند، گوشی را بر میدارد با نوید
تماس میگیرد. وقتی که نوید تلفن را جواب میدهد، مرجانم بیآنکه حرفی
بزند، تا دو - سه دقیقه به همان نفرین کردن و داد و فریاد اولیش ادامه
میدهد و بالاخره وقتی که شروع میکند به حرف زدن، به نوید میگوید «اگر
حمید هم از پیشم برود، کفنم را آماده کنید که او برود من مرده ام.»
به این صورت مرجانم در نهایت برنده شد و کار
رفتنم را به هم زد. پول را از صراف گرفتیم و مرجانم به آرزوی اصلی اش، آنچه
که من از اول فکرش را کرده بودم رسید. پول را گرفت و از لحظهای که پول را
گرفت، بیآنکه علت خاصی وجود داشته باشد یکی دو ماه با من حرف نزد. در یک
خانه با هم زندگی میکردیم و خانه برایم زندان شده بود، علامت کینه و
بدبینی در چهره اش بیداد میکرد و هر لحظه که قیافه پر کینه اش را میدیدم
داغم تازهتر میشد. آن روزها من از نظر مالی در بدترین شرایط قرار گرفته
بودم. فقط غذایم را در خانه با آنها میخوردم، اما نه لباس درست داشتم نه
کفش و پول کرایه اتوبوس. به این لحاظ مجبور شدم که این بر و آن بر دنبال
کار بگردم. با یکی از همشهریان مان آشنا شدم به نام شاهملنگ، که در
افغانستان از مردم دهکدههای نزدیک ما بود و با او در بازار کفش فروشی شروع
کردم به کار کردن. شاهملنگ در بازار بزرگ تهران مغازه عمده فروشی کفش
داشت، من از پیش شاهملنگ دو - سه جفت کفش میگرفتم، میبردم بیرون، در
پیاده روها به مردم میفروختم، دستفروشی میکردم، کار پر درد سری بود و
درآمد چندانی هم نداشت که دلم به آن خوش باشد.
* * *
من تا وقتی که ایران نیامده بودم فکر
نمیکردم که به غیر از من کس دیگری هم فقط بخاطر مشکلات ناشی از فرهنگ و
سنت مردمی از افغانستان فرار کند. اما وقتی که ایران آمدم و با شاهملنگ
آشنا شدم از زبان خود شاهملنگ شنیدم که میگفت من بخاطر طعنه مردم از
افغانستان فرار کردم. شاهملنگ شش - هفت سال قبل ایران آمده بود. من او را
چند بار در افغانستان در بازار منطقه چهاردِه و در پایانه ماشینها در
کابل دیده بودم، اما با او حرف نزده بودم و اسمش را نمیدانستم. همان چند
سال پیش که شاهملنگ در افغانستان بود من چند بار از زبان مردم شنیدم که
میگفتند دختر شاهملنگ با یک پسر پنجشیری فرار کرده است. چند وقت بعد از
آن شنیدم که گفتند شاهملنگ ایران رفت. اما من نفهمیدم که شاهملنگ کی بود؛
چون او را دیده بودم اما اسمش را نمیدانستم. من در اول نمیدانستم که آمدن
شاهملنگ به ایران ربطی به فرار دخترش داشته باشد، وقتی که با او آشنا شدم
از زبان خودش شنیدم که میگفت من بخاطر فرار دخترم و طعنه مردم از
افغانستان فرار کردم. از افغانستان تا ایران فرار کرده بود و هنوز هم از
طعنه مردم نفس راحت نمیکشید. من زمانی که پیش شاهملنگ کار میکردم با او
و خانواده اش آشنایی پیدا کردم. پسرش، شاهدرویش با من خیلی صمیمی رفیق شد.
من و شاهدرویش دوست داشتیم هرازگاهی تلفنی با یکدیگر تماس بگیریم و
بگوییم و بخندیم. یک شب فهیم، پسر عمویم آمد خانه ما، در همان شب شاهدرویش
با من تماس گرفت و با یکدیگر گفتیم و خندیدیم. فهیم که در خانه نشسته بود
از من پرسید «با کی حرف میزنی؟»
- «با شاهدرویش.»
«شاهدرویش کی است؟»
- «پسر شاهملنگ.»
«کدام شاهملنگ؟»
- «شاهملنگ، همان که در مسیر کابل و غوربند
نماینده مینی بوس رانی بود.»
«همان که دخترش با پنجشیری فرار کرد باز
خودش آمد ایران؟»
- «بلی.»
«تو آنها را از کجا پیدا کردی، چه کاری با
آنها داری؟»
- «داییام او را میشناخت به من معرفی کرد،
من در کفش فروشی پیشش کار میکنم.»
«چرا پیش او کار میکنی؟ مگر هیچ جا کار
نیست که تو پیش شاهملنگ کار میکنی!»
در خانه با فهیم، مرجانم، مستانه، و آرمان
نشسته بودم که شاهدرویش چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت. من گوشی را
برداشتم و باز هم با یکدیگر شروع کردیم به گفتن و خندیدن. فهیم پرسید «باز
هم پسر شاهملنگ است؟»
- «بلی.»
«نگذار که زیاد حرف بزند. تو چقدر حوصله
داری که با او حرف میزنی!»
- «او که دارد حرف میزند، نمیشود که من
حرفش را قطع کنم و خداحافظی کنم.»
«هیچ خداحافظی نکن، گوشی را بگذار و به حرفش
گوش نکن.»
- «وای! من رویم نمیشود که خداحافظی کنم،
تو میگویی که بیخداحافظی گوشی را بگذار!»
«اگر رویت نمیشود پس بده گوشی را به من که
من جوابش را بدهم.»
گوشی را برایش ندادم و هر قدر که اصرار هم
کرد، من گوشی را برایش ندادم. من منظور فهیم را نمیدانستم که در دلش حرفی
دارد که تا آن حرف را نزند دلش درد دارد و درد دلش را باید خالی کند، یعنی
به شاهدرویش طعنه فرار خواهرش را بدهد. با وجودی که من در این حد اصلاً
تصور نمیکردم که قصد طعنه خواهرش را داشته باشد، اما باز هم از اینکه
شاهدرویش را زیاد دوست داشتم گوشی را به فهیم ندادم، که مبادا فهیم به او
حرف گستاخانهای بزند و او از من ناراحت شود. فهیم که در وقت حرف زدن مان
مداخله کرد، من هول شدم، با عجله خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
چند دقیقه بعد رفتم دستشویی داخل دستشویی
بودم که شاهدرویش بار سوم تماس میگیرد. در این موقع فهیم میدان را خالی
دیده گوشی را بر میدارد و زهرش را میریزد. من تا از دستشویی بیرون شدم
دیدم که فهیم زهرش را ریخته و در یک گوشهای نشسته است. آرمان نیز که داخل
اطاق بود حرف فهیم را شنیده بود و به من گفت که فهیم طعنه فرار خواهرش را
به شاهدرویش داد. من تعجب کردم که چطور به این اندازه رویش شده که طعنه
فرار خواهرش را بدهد! و آن هم به این زودی که تا من از دستشویی بیرون شدم
فهیم بیمقدمه سریع این طعنه را به او داده است! من از اول ترس داشتم که
مبادا فهیم حرفی بزند که شاهدرویش از من ناراحت شود، حالا حرف به حدی
مسئلهساز شده است که دور از انتظار است. پنج - شش دقیقه بعد زنگ در به صدا
در آمد. من گوشی را برداشتم تا بپرسم کی پشت در است. پرسیدم «کی است؟»
شاهملنگ با نفسهای سوخته و لحن خشمگین گفت
«آن کوس کش کیست که به من توهین کرد؟ زود از خانه بیرونش کن که من کونش را
تا دهنش پاره میکنم.»
آرمان به من گفت «در را باز نکن که داخل
میآیند دعوا میکنند.»
ما طبقه چهارم بودیم او در طبقه همکف پشت در
بود. خواستم پایین بروم ازش پوزش خواهی کنم که فهیم هر گستاخیای اگر کرده
است او گذشت کند. اما ندانستم آنقدر داغ کرده است که فقط برای دعوا آمده
است و بس. خودش تنها هم نیست! وقتی که رفتم پایین، به مجردی که در را باز
کردم آنها چهار نفری داخل شدند و شتابان از پلهها بطرف بالا راه افتادند.
من هم خواستم سریعتر از آنها بالا بروم که آنها داخل خانه نشوند، اما هر
قدر که عجله کردم آنها بالاتر از من راهم را بسته بودند. آنها چهار نفر
بودند و با خودم پنج نفری به عجله از پلهها بالا میرفتیم. همه مان به
ترتیب یک پله - یک پله از یکدیگر فاصله داشتیم، به سرعت میرفتیم بطرف
بالا، من نفر سوم بودم.
در اول وقتی که من در را باز کردم، خواستم
جلوی آنها بایستم و راه گفتگو با آنها را باز کنم. اما به مجردی که در را
باز کردم بالهای آنها آماده پرواز بود، شاهملنگ و شاهدرویش از کنارم
فوراً بطرف بالا رفتند، من سریع در پی آنها شتافتم و پسر دیگر شاهملنگ و
یک نفر دیگر که با آنها آمده بود از دنبالم میخواستند که از رویم عبور
کنند. من در پلهها هر قدر تلاش کردم که زودتر از آنها بالا بروم و در را
به روی شان ببندم موفق نشدم. بالاخره به طبقه سوم رسیدیم. آن دو نفر که پیش
از من بودند فقط یک پله - یک پله از من جلو بودند. من از طبقه سوم صدا زدم
«آرمان در را ببند که داخل میشوند! آرمان سریع در را ببند که فهیم را
میزنند...»
وقتی که به طبقه چهارم رسیدیم دیدم که آرمان
در را نیمه بسته است و میخواهد که کامل ببندد، شاهملنگ از این طرف در را
هول میدهد که داخل برود. من از شاهدرویش جلو رفتم، دست شاهملنگ را به
زاویه ۹۰ درجه به بغل هول دادم، دستش را از در دور کردم و آرمان در را بست.
آنها پشت در ماندند، در را میکوبیدند و داد و بیداد میکردند که داخل
بروند و فهیم را له کنند. من تا حالا از قضیه خبر نداشتم که فهیم در تلفن
به آنها چی گفته بود و آنها به فهیم چی گفته بودند. در حالیکه آنها
خشمگینانه میخواستند داخل خانه شوند من راه گفتگو را با آنها باز کردم و
آنها قضیه را چنین شرح دادند:
من داخل دستشویی بودم که شاهدرویش بار سوم
تماس میگیرد. دل فهیم که نیاز به زهر ریختن و ارضأ شدن دارد تلفن را بر
میدارد و میپرسد «بلی بفرما.»
«سلام آقا، ببخشید بیزحمت گوشی را بدهید به
حمید.»
«تو همان کسی هستی که پیشتر با حمید حرف
میزدی؟»
«بلی؛ گوشی را برایش بده بگو که شاهدرویش
با تو حرف میزند.»
«خجالت نمیکشی که مزاحم مردم میشوی؟»
«مگر تو فضولی! گوشی را بده به حمید که من
با خودش کار دارم.»
«بچه کونی بگذار گوشی را دیگر مزاحم مردم
نشو.»
فهیم خودش گوشی را میگذارد و دیگر به
شاهدرویش اجازه حرف زدن را نمیدهد. شاهدرویش با شنیدن این حرف عصبانی
میشود و مخصوصاً گوشی هم که به رویش گذاشته میشود روی زخمش نمک میریزد و
خودش زیر زبان شروع میکند به بد و بیراه گفتن. شاهملنگ، پدرش که در آنجا
میبیند شاهدرویش بد و بیراه میگوید و گوشی به رویش گذاشته میشود،
بیاندازه خشمگین میشود و خودش سریع گوشی را بر میدارد تا برای پوزش
خواهی مجدداً تماس بگیرد. تلفن زنگ میخورد، از تماس قبلی که هنوز بیشتر از
یک دقیقهای نگذشته است، فهیم باز هم گوشی را جواب میدهد «مگر تو آدم
نمیشوی بچه کونی! گوشی را بگذار، مزاحم مردم نشو.»
«جانم ناراحت نباش! من شاهدرویش نیستم، من
شاهملنگم، من متوجه نبودم که این حیوان به تو چی گفت، بگو چه گهی خورد که
من دهنش را بشکنم.»
«گوشی را بگذار کونی.»
«جانم متوجه نشدی، من شاهدرویش نیستم، من
شاهملنگم، تو داری با من حرف میزنی.»
«متوجه شدم که تو شاهملنگ پنجشیری گاییده
هستی که ترا پنجشیری گاییده بود. کونی! من به خودت میگویم گوشی را بگذار،
مزاحم مردم نشو.»
فهیم آنگونه که میخواست زهرش را میریزد و
باز هم خودش گوشی را میگذارد. شاهملنگ که بخاطر طعنه مردم از افغانستان
به ایران فرار کرده است، در این لحظه آنچنان نیش زهراگینی به مغز و عصابش
میخورد که دیگر فقط جا دارد زیر زمین برود و بس. آنها از قبل خانه ما را
میدانستند و چند بار خانه ما آمده بودند. شاهملنگ در اوج عصبانیت با دو
تا پسرانش و یک دوستش سریع سوار ماشین میشوند و میآیند خانه ما تا فهیم
را له کنند. اما آنگونه که تعریف کردم، من به آنها اجازه ندادم که فهیم را
بزنند.
شاهملنگ سوگند خورد «بالله! به شرافت! که
من بخاطر فرار دخترم و طعنه مردم از افغانستان فرار کردم و آمدم ایران. شما
دیدید که در اینجا هم که هیچ گناهی هم نداشتم، اینگونه طعنه شنیدم.»
شاهملنگ گفت «من مثل مردمان دیگر نیستم که
از بیپولی و گرسنگی افغانستان را ترک کرده اند و آمده اند اینجا. من روزی
که از افغانستان بیرون شدم، پنجا هزار دالر با خودم داشتم و به خاطر مشکل
سیاسی هم فرار نکرده ام.» شاهملنگ ادامه داد «در افغانستان من به مثل آدم
قدر و عزت داشتم و مثل اینجا نبود که به نام افغانی به مثل سگ ولگرد در
هر طرف تحقیر شوم.»
شاهملنگ خودم را شاهد کرد و گفت «خودت
میبینی که در اینجا افراد بیگانهستیز ما را به عنوان بیگانه جزء آدم به
حساب نمیآورند.»
شاهملنگ نا امیدانه گفت «من بخاطر فرار
دخترم این همه خواری و ذلت را در اینجا قبول کرده ام، اما باز هم که هیچ
گناهی هم نداشتم، این پسر بیوجدان اینگونه به من طعنه زد.»
شاهملنگ به خاطر فرار دخترش از افغانستان
فرار کرد و با پنجا هزار دالر آمد ایران. در ایران به علت اقامت غیر قانونی
اجازه کار را نداشت و با سرمایه خودش در شراکت با یک ایرانی کار میکرد.
فرزندان دیگرش به علت نداشتن اقامت قانونی در ایران، اجازه رفتن به مدرسه
را نداشتند.
میبینیم که در افغانستان فرار یک دختر ما
را به کجا میکشاند و سرانجام پیامدهای آن چه میشود! زندگی شاهملنگ تلخ
و تباه میشود و فرزندان دیگرش برای همیشه از درس و تعلیم محروم میمانند!
جزئیات فرار دخترش از این قرار است:
دخترش با یک پسر پنجشیری دوست شده است، اما
شاهملنگ او را به کس دیگری نامزد میکند. از این رو دختر از نامزدی اش
راضی نیست و با همان دوست پنجشیری اش فرار میکند. بعد از فرارش یکی دو ماه
هیچ خبری ازش نیست و بعد معلوم میشود که با دوست پنجشیری اش فرار کرده
است. پسر پنجشیری که با او دوست شده بود بعد از فرار دادنش با او ازدواج
نمیکند و او را مجبور میکند که با برادر بزرگسال معلولش که هر دو پایش را
در جنگ از دست داده است ازدواج کند.
بر طبق سنت افغانستان دختر با هر مردی که
اولین رابطه جنسی را برقرار کند با همان مرد باید ازدواج کند. دوست پنجشیری
اش که زندار است در اولین شب بعد از فرار دادن دختر، او را در اختیار خود
نمیگیرد و در اختیار برادر بزرگسال و معلولش قرارش میدهد. به این صورت
دختر مجبور میشود که با همان مرد بزرگسال و معلول ازداوج کند. مرد
پنجشیری در اینجا مجرم شناخته میشود. متقابلاً شاهملنگ از خانواده آنها
شاکی میشود و برای بجا آوردن ننگش بر طبق سنت افغانستان خواستار گرفتن یک
دختر دیگر از خانواده آنها میشود. مردی که معلول است زنش مرده است و یک
دختر بچه هفت ساله دارد. همان دختر بچه هفت ساله اش را به عنوان مجازات
جرمش به خانواده آنها بد میدهد. در افغانستان به این معامله گفته میشود
«بد و رد»
شاهملنگ برای بجا آوردن ننگش دختر هفت ساله
را به یک پسر دوازده - سیزده ساله خودش نکاح میکند. اما با این وجود گوشش
از طعنه مردم آرام نیست. بنابراین مجبور میشود که با تمام خانواده اش از
افغانستان فرار کند و بیاید ایران.
شاهملنگ میگفت «شما میبینید که من یک
دختر پس گرفتم و ننگم را بجا کردم، اما باز هم مردم اینقدر به من طعنه
میزنند! اگر ننگم را بجا نکرده بودم و یک دختر پس نگرفته بودم، به خدا
معلوم که از زبان مردم چه حرفهای میشنیدم!!»
* * *
من احتمال میدهم که معامله «بد و رد» بنابر
فرهنگ دختر فروشی در افغانستان شکل گرفته است. در اکثر مناطق افغانستان
دختر جنسی است که به فروش میرسد. قاعدتاً کسی که جنس کسی را بدزدد قیمتش
را باید پس بدهد. در پروان با وجودی که فرهنگ دختر فروشی هنوز رخنه نکرده
است، معامله «بد و رد» از مناطق دیگر به آن نفوذ کرده است. علت دیگری که
ممکن است در این معامله ذیدخل باشد، شاید جلوگیری از انتقام جویی باشد تا
طرف مقابل دست به عمل انتقام جویانه نزند. اما با این وجود در اکثر موارد
طرف مقابل بیآنکه بصورت مسالمت آمیز بخواهد یک دختر پس بگیرد، با رسوایی
میخواهد که دست به انتقام بزند. چون وقتی که در بدنام شدن دخترش رسوا شده
است میخواهد که طرف مقابل را هم رسوا کند.
یک معامله دیگری نیز شبیه «بد و رد» بصورت
گسترده در تمام افغانستان رسم است که آنرا «آلش بدل» میگویند. و «آلش بدل»
اینکه دو خانواده بصورت دوستانه همزمان یک یک دختر را به یکدیگر رد و بدل
میکنند. و این هم شاید به علت در عوض معامله جنس با پول، معامله جنس با
جنس است.
* * *
یکی دو ماه پیش شاهملنگ کار دستفروشی کفش
را کردم. دستفروشی کاری بود پر جنجال، درآمد چندانی نداشت و روز بروز هم
بیرونقتر میشد. از این کار پولی پس انداز نشد که هیچ، حد اقل پول
خرجیام را هم در نیاوردم. بالاخره مجبور شدم که دنبال کار دیگر بگردم. در
یک کارگاه کفاشی شروع به کار کردم. در این کارگاه کار بسته بندی را
میکردم، تولید زیاد بود، روزانه دوازده ساعت پیوسته با عجله کار میکردم
تا کار پیش دستم انباشته نشود. با این همه سخت کوشی در یک روز ۲۵۰۰ تومن
حقوق داشتم که معادل سه دالر امریکایی میشد. با این پول خرج و خوراکم اگر
در خانه نبود، حتی نمیشد که خرج و خوراکم را هم در بیاورم. با این وجود از
این کار با هزار صرفه جویی در یک ماه حدود ۴۰ هزار تومنی پس انداز میکردم.
حدود دو - سه ماه در این کارگاه کار کردم.
در کارگاه کفاشی من و یک کارگر ایرانی به
نام حمید با یکدیگر رفیق شدیم و روزهای تعطیلی با یکدیگر میرفتیم گردش.
اما یک کارگر افغانی به نام وفا چشم دید صمیمیت و دوستی ما را نداشت. وفا
برای اینکه بین ما را بهم بزند، هر روز حمید را تحریک میکرد که به شوخی
موهای شقیقه مرا بکشد و از طرفی مرا تحریک میکرد که به او اجازه ندهم که
به این اندازه گستاخانه با من شوخی کند. وفا هر روز به من میگفت «تو کاری
کن که دیگر حمید در شوخی را با تو ببندد.» و از طرفی او را تحریک میکرد که
موهای شقیقه ام را به زور بکشد. بالاخره یک روزی حمید که موهای شقیقه ام را
کشید، من به تحریک وفا به او فحش رکیک دادم و گفتم که من با تو شوخی ندارم.
اول حمید بخاطر فحش دادنم کمی از من ناراحت شد، اما بعداً دوباره پوزش
خواهی کرد و گفت «ببخش من اشتباه کردم، وفا هر روز به من میگوید که موهای
شقیقه حمید را بکش و من به حرف او کوسخل شدم.» من گفتم «پس مرا هم وفا
تحریک کرد که باید کاری کنم تا تو در شوخی را با من ببندی.»
وفا مردی بود میان سال و زن و بچه دار، به
خاطر این کارش حمید خواست که او را کتک بزند، اما من گفتم «نه؛ اگر آدم
باشد که خودش خجالت میکشد و اگر آدم نباشد، با کتک خوردن هم آدم نمیشود.»
* * *
دو - سه ماهی در کفاشی کار کردم. با ۱۲ ساعت
کار در یک روز ۲۵۰۰ تومن حقوق داشتم، اما در کارهای فلکه که اکثراً کارهای
ساختمانی از آنجا گیر میآمد، با هشت ساعت کار در یک روز ۴۰۰۰ تومن دستمزد
میدادند. لذا کار کفاشی را ترک کردم و دیگر هر روز میرفتم فلکه دنبال
کار. بعضی روزها کار گیرم میآمد و بعضی روزها بیکار میماندم. بعضی وقت
کار یک روزه گیر میآمد و بعضی وقت کار چند روزه. ما در منطقه افسریه
مینشستیم و در آنجا کار کمتر گیر میآمد. بناءً یک مسیر مینییبوس را تا
تهران پارس میرفتم و در فلکه تهران پارس کار بیشتر گیر میآمد. یک بار
از فلکه تهران پارس در یک ساختمان کار دو - سه هفتهای گیر آوردم. در
آنجا یک کارگر افغانی کار میکرد به نام نواز که ۳۷ - ۳۸ سالش بود. نواز
برای ساختمان نگهبانی نیز میداد. در افغانستان زن و بچه داشت، زن و
بچههایش را گذاشته بود افغانستان و خودش در ایران کارگری میکرد. یک روز
من با نواز در اطاق نگهبانیش نشسته بودم و داشتم با او حرف میزدم، او با
خنده به من گفت «عجب چشمان قشنگی داری!»
من تا این حرف را از دهنش شنیدم به خود گفتم
نواز را نگذار که با این حرفش از دستت برود. من هم به چشمان او زل زدم و
گفتم «جدی میگویی من چشمان قشنگ دارم؟»
«آره به خدا جدی میگویم.»
در حالیکه من به چشمانش ذل زده بودم او نیز
به چشم من نگاه میکرد. من پرسیدم «چشمانم چی قشنگیای دارد؟»
«خوب دیگر قشنگ است، من قشنگ میبینم.»
- «چطوری قشنگ است؟»
«والله عیناً مثل یک دختر.»
- «هی مثل یک دختر؟»
«آره به خدا، مثل یک دختر.»
- «پس با من ازدواج میکنی؟»
در حالیکه به چشمانم ذل زده بود هیچ جوابی
نداد. دوباره پرسیدم «خوب! پس با من ازدواج میکنی یا نه؟»
لبخندی زد و هیچ چیزی نگفت. من باز هم
پرسیدم «چشمانم که مثل یک دختر است، پس با من ازدواج میکنی یا نه؟»
«اگر با تو ازدواج کنم باز چی کار کنم؟»
- «من نمیدانم که چی کار میکنی. خودت
میخواهی چی کار کنی؟»
«مردم که با یکدیگر ازدواج میکنند باز چی
میکنند؟»
- «بلی میدانم که چی میکنند و اگر تو با
من ازدواج کنی باز چی میکنی؟»
«اگر من با تو ازدواج کنم باز ترا...»
- «عیب ندارد، اگر... الان میخواهی
که...؟»
«آره به خدا، اگر تو بخواهی من الان هم...»
- «پس لباس هایت را در بیار تا ببینم که
واقعاً راست میگویی.»
با خمار به چشمانم نگاه کرد و هیچ چیزی
نگفت. من گفتم «به خدا من جدی میگویم، لباس هایت را در بیار تا ببینم که
واقعاً تو هم جدی میگویی.»
پیراهنش را از تنش در آورد. گفتم «شلوارت را
هم در بیار.»
کمربندش را باز کرد و شلوارش را هم در آورد.
فقط باقی ماند شورتش، گفتم «شورتت را هم در بیار.»
شورتش را نیز در آورد. بسویم نگاه کرد و گفت
«پس تو هم لباس هایت را در بیار.»
من هم لباسهایم را در آوردم و در همین جا
لحظاتی را با یکدیگر خوش گذراندیم. همین بود که با یکدیگر آشنا شدیم و در
طول دوره آشنایی مان در تهران بارها این کار را با یکدیگر تکرار کردیم.
* * *
تابستان همین سال در تعطیلات تابستانی
هنگامه، خواهر بزرگم با دو تا بچههایش از هالند آمد ایران و یک ماه خانه
ما ماند. یک روز هنگامه از آزادی کشور هالند تعریف کرد و گفت «در هالند
آزادی در حدی زیاد است که حتی مرد و مرد، و زن و زن رسماً با یکدیگر ازدواج
میکنند.»
من که این حرف را شنیدم، به خود گفتم پس
حتماً آنها هم مثل من همجنسگرا هستند. در خانواده مان از همجنسگرا بودنم
هیچ کس چیزی نمیدانست.
من در ایران میدیدم که آوارگان افغانی به
دفتر UNHCR (کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان) مراجعه
میکردند، در آنجا پناهنده میشدند و UNHCR آنها را به کشورهای پناهنده
پذیر میفرستاد. در UNHCR فقط کیسهای سیاسی و اجتماعی مهم مورد قبول واقع
میشدند، اما پناهندگانی که مشکل مهمی نداشتند، مورد قبول قرار نمیگرفتند.
من همیشه به خود میگفتم که من در افغانستان واقعاً مشکل دارم، دیگران با
کیسهای سیاسی و اجتماعی در UNHCR قبول میشوند و میروند خارج، اما من نه
آدم سیاسی هستم که کیس سیاسی بدهم و نه آدم مهمی هستم که کیس اجتماعی بدهم.
من فکر میکردم که UNHCR فقط مردمان مهمی را که آدمان باهوش، زرنگ و
بااستعداد هستند، به عنوان پناهنده اجتماعی قبول میکند، اما به کسانی مثل
من اهمیت نمیدهد. البته این حدس و گمان من دور از واقعیت هم نبود. یک شب
در بستر خواب بیدار بودم و داشتم فکر میکردم. حرف هنگامه یادم آمد که گفته
بود در هالند ازدواج مرد با مرد و زن با زن آزاد است و رسمیت دارد. به خود
گفتم اروپاییها که به مردم خود این آزادای را داده اند و شعار بشردوستی را
هم سر میدهند، اگر به مثل شعارشان هدف شان هم واقعاً بشردوستی باشد، پس
مرا هم به عنوان پناهنده باید قبول کنند. تصمیم گرفتم که به UNHCR کیس
ازدواج با همجنس را بدهم. به خود گفتم هر چند که من آدم مهمی نیستم، اما
باز هم یک درصدی شاید ممکن باشد که به عنوان پناهنده قبولم کنند. لذا فردای
آن رفتم پیش نواز، در این مورد با او حرف زدم و برایش گفتم «من میخواهم که
در UNHCR با تو کیس ازدواج بدهم، با این روش من و تو میتوانیم که از همین
جا قبولی اروپا را بگیریم و برویم اروپا.»
نواز اول حرفم را قبول نکرد و گفت «غیر از
اینکه رسوا میشویم، اصلاً امکان ندارد که با این روش بتوانیم اروپا
برویم.»
اما من با اصرار به او قبولاندم که این راه
را با من آزمایش کند. نواز گفت «پس برو امکاناتش را ببین، اگر حرفت را قبول
کردند که با ما مصاحبه کنند، من هم در مصاحبه با تو میروم.»
من آدرس دفتر UNHCR را پیدا کردم، رفتم آنجا
و در مورد روش پناهندگی از مسؤلین آن معلومات خواستم. مسؤلین به من گفتند
هر مشکلی که داری روی یک نامه بنویس بیار اینجا داخل صندوق پستی بیانداز و
در اینجا بعداً در مورد آن تصمیم گرفته میشود. من یک نامه نوشتم، آدرسم
را نیز روی آن نوشتم و آنرا داخل صندوق پستی UNHCR انداختم. برای دریافت
جواب یک ماه انتظار کشیدم اما هیچ جوابی نرسید. بعد از یک ماه نامه دوم را
نوشتم داخل صندوق پستی UNHCR انداختم. باز هم برای دریافت جواب یک ماه
انتظار کشیدم اما جوابی نرسید. نامه سومی را نوشتم و یک ماه انتظار کشیدم و
باز هم جوابی نرسید. بالاخره رفتم پیش دفتر UNHCR در مورد نامههایم
بازجویی کردم. گفتند اگر نامه را داخل صندوق پستی انداختهای، پس حد اقل یک
سال منتظر باش تا جوابت برسد. این وقتها دولت ایران آوارگان افغانی را
شدیداً زیر فشار قرار داده بود تا زودتر این کشور را ترک کنند. پلیس
آوارگان افغانی را در هر طرف دستگیر میکرد و از ایران اخراج میکرد.
همچنان فشارهای متعدد دیگری را نیز بر آنها وارد کرده بود تا خود آنها هم
زودتر ایران را ترک کنند. به این سبب تصمیم گرفتم که مستقیماً از سفارتخانه
کشورهای پناهنده پذیر درخواست پناهندگی کنم. یک نامه نوشتم ازش ده تا کپی
گرفتم و آنها را به ده تا سفارتخانه فرستادم تا اینکه همزمان تمام آنها را
آزمایش کنم که اگر ممکن باشد حد اقل یکی از آنها برایم جواب مثبت بدهد. از
سفارت اتریش برایم فورم پناهندگی فرستادند. فورم را پر کردم به سفارت
فرستادم. آدرسم را که در اختیار سفارت قرار دادم به زودی تغییر کرد و دیگر
دنبال آن نرفتم. سفارت سوئیس جواب رد فرستاد. از سفارت ناروی (نروژ) روی
نامه خودم جواب رد نوشتند و دوباره نامه را به خودم فرستاند. نامهای که از
سفارت ناروی روی آن جواب رد را برایم فرستادند قرار ذیل بود:
ایران - تهران – مسعودیه My
address:
خیابان ابومسلم خراسانی کوچه
همتیان ۴۹. شماره ۲۴۸
02/12/2002
To Norwegian Embassy in Tehran
Dear Sir or Madam;
I am an afghan refugee. I have
a series of social problems in my homeland. I am a
27-year-old homosexual man. Therefore recently I have
married an afghan man by the name of Nawaz. Unfortunately
the afghan society regardless of exceptional requirements
are too prejudiced and violent against homosexual couples
that makes our favourite joint living impossible in
Afghanistan. That kind of prejudice and violence is due to
their religious inferences and tribal disgrace.
Prior to this letter to you
during three last months I had sent three letters to the
UNHCR, but I didn’t receive any response. When I went
inquiring my letters, I was told to be waiting at least for
a year to receive the response to my letter, whereas the
Iranian government has put pressure on afghan refugees to
leave this country sooner. Therefore I decided to present my
problems directly to embassies of some countries of democrat
and open-minded societies.
If you analyze the case of my
life in the framework of Afghanistan social law, you will
observe what a deprived person I am in the society! Moreover
I am extremely despised. I don’t have the aptitude to have a
woman spouse, whereas it is too much ridiculous to the
afghan people that if a person never gets married. This
attitude of people makes me feel inferiority complex.
If we repatriate to
Afghanistan, certainly we will face the serious violence of
some people, because they consider our marriage as immoral
and contrast to the religious law. On the one hand
separation from my homogeneous spouse and isolation is the
biggest deprivation in my life and on the other, being
always ridiculed increases to my adversities.
For achieving my favourite
style of life (permanent joint living with my homogeneous
spouse) I require your humanitarian assistance that you
accept us as refugees in your country. I hope that you will
assist us in this ground. I will be grateful to your
humanitarian sense.
Thanks;
Looking forward to hearing
from you;
Sincerely;
Hamid and Nawaz
The Embassy is not able to
help you. Please contact the nearest U.N. office.
10-12-02
|
نامه را به زبان انگلیسی نوشته بودم و ترجمه
فارسی آن قرار ذیل است:
ایران - تهران – مسعودیه
خیابان ابومسلم خراسانی کوچه
همتیان ۴۹. شماره ۲۴۸
۲۰۰۲/۱۲/۰۲
به مقام سفارت ناروی در تهران؛
آقا / خانم عزیز؛
من یک آواره افغانی هستم. من
یک رشته مشکلات اجتماعی در سرزمین خودم دارم. من یک مرد ۲۷
ساله همجنسگرا هستم. بدین لحاظ اخیراً با یک مرد افغانی به
نام نواز ازدواج کرده ام. اما متأسفانه که جامعه افغانی بدون
در نظر داشت نیازمندیهای استثنایی در مقابل زوجهای همجنس
بیاندازه متعصب و خشن هستند. این مشکل زندگی مشترک دلخواه
مان را در افغانستان غیر ممکن میسازد. اینگونه تعصب و خشونت
در افغانستان ناشی از برداشتهای مذهبی و ننگ و غیرتهای
قبیلهای میباشد.
قبل از ارسال این نامه برای
شما، در طول سه ماه گذشته سه تا نامهی دیگر به UNHCR
)کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل( فرستادم. اما هیچ جوابی
دریافت نکردم. زمانی که برای بازجویی نامههایم رفتم، به من
گفتند که حد اقل یک سال باید انتظار بکشی تا جواب نامه ات را
دریافت کنی. در حالیکه دولت ایران آوارگان افغانی را زیر فشار
قرار داده است تا زودتر این کشور را ترک کنند. از این رو
من تصمیم گرفتم که مشکلاتم را مستقیماً به سفارتخانه بعضی از
کشورهای با جامعه آزاد و روشنفکر مطرح کنم.
اگر شما شرایط زندگی مرا در
چارچوب قانون اجتماعی افغانستان با جزئیات مطالعه کنید، در
خواهید یافت که من در جامعه چقدر یک آدم محرومی هستم، علاوه بر
آن، من در جامعه بیاندازه آدم حقیری هستم. من استعداد ازدواج
کردن با یک زن را ندارم، در حالیکه این موضوع برای مردم
افغانستان بیاندازه مسخره و مضحک به نظر میرسد که اگر کسی
هرگز ازدواج نکند. این برخورد مردم باعث میشود که من احساس
حقارت بکنم.
اگر ما به افغانستان برگردیم،
مطمئناً که به خشونت جدی عدهای از مردم روبرو خواهیم شد.
زیرا آنها ازدواج مان را غیر اخلاقی و بر خلاف قانون دین و
سنت افغانستان میدانند. از یک طرف جدایی از همسر همجنسم و
انزوا را بزرگترین محرومیت در زندگیام میدانم و از طرف دیگر
همیشه مسخره و تحقیر شدن به بدبختیهای من میافزاید.
برای نیل به زندگی دلخواهم،
یعنی زندگی مشترک با همسر همجنسم به کمک بشر دوستانه شما
نیازمندم، تا اینکه ما را به عنوان پناهنده قبول کنید که در
کشور ناروی زندگی کنیم. امیدوارم که ما را در این زمینه یاری
خواهید کرد. از کمک بشر دوستانه شما سپاسگذار خواهم شد. تشکر
میکنم.
منتظر دریافت جواب شما هستم.
با احترام؛ حمید و نواز
سفارت قادر نیست که شما را
کمک کند. لطفاً با نزدیک ترین دفتر سازمان ملل تماس بگیرید.
10-12-02 |
با این خیال پردازیها به هیچ نتیجهای
نرسیدم. در آنجا نه سازمان ملل برای من بود و نه سفارت کشورهای پناهنده
پذیر. دیگر این خیال پردازیها و رویاها را فراموش کردم و در دنیای وحشی
و زندگی کاملاً حقیقی و بدون رویا به تلاش خودم ادامه دادم و در کارهای
ساختمانی مشغول ماندم.
* * *
۳۵۰ هزار تومن از کار ساختمانی پس انداز
کردم. از مردم شنیده بودم که میگفتند در این زمان کسی که کمپیوتر بلد نیست
بیسواد به حساب میرود. به این سبب من دنبال فرصت بودم که فرصت بدست بیاورم
و درس کمپیوتر بگیرم. ۳۵۰ هزار تومن داشتم و تصمیم گرفتم که درس کمپیوتر
بروم. با خود فکر کردم که فقط با درس گرفتن نمیشود که کمپیوتر را یاد
بگیرم، مگر اینکه در خانه کمپیوتر شخصی از خودم داشته باشم. تصمیم گرفتم که
با پول خودم کمپیوتر بگیرم و پول ورودیه آموزشگاه را از مرجانم بگیرم. به
مرجانم گفتم «من میخواهم درس کمپیوتر بگیرم، به من پول بده که ورودیه
آموزشگاه بدهم.»
«از من پول نخواه، خودت کار میکنی، پول
داری، برو از پول خودت بده.»
- «من از پول خودم میخواهم یک کمپیوتر
بگیرم؛ چون اگر کمپیوتر شخصی نداشته باشم فقط به آموزشگاه رفتن نمیشود که
یاد بگیرم.»
«برو بابا با این حرفها نمیتوانی که سر من
کلاه بگذاری.»
- «چند سال است که نوید و ولید به من و تو
پول میفرستند، تو تا حالا هیچ پولی به من ندادهای و من هم از تو هیچ
شکایتی به آنها نکرده ام، اگر پول ورودیه آموزشگاه را هم ندهی، من ازت
شکایت میکنم.»
مرجانم کمی فکر کرد و در حالیکه چند هزار
دالر هم در کیفش داشت شروع کرد به گریه کردن. خواهرم، مستانه که در خانه
نشسته بود، مرجانم را ملامت کرد و گفت «چرا گریه میکنی؟ این که به تو چیزی
نگفته است که تو گریه میکنی.»
«ببین آدم چقدر حوصله داشته باشد که این
دایماً با من جر و بحث میکند؟»
«الان که جر و بحثی نیست، پول ورودیه
آموزشگاه خواسته است برایش بده.»
«دایماً به هر بهانهای میکوشد که مرا
بچاپد.»
«پس تو بخاطر پول گریه میکنی! پول چه
معنیای دارد که بخاطر پول گریه میکنی؟ پول برای خرج کردن است، برایش بده
که برود درس کمپیوتر بگیرد.»
مرجانم ۳۰ هزار تومن از کیفش در آورد و به
من داد. در دو برنامه کمپیوتر پول آموزشگاه را از مرجانم گرفتم.
وقتی که میخواستم کمپیوتر بگیرم، کمپیوتر
را قیمت کردم ۵۰۰ هزار تومن بود، اما من ۳۵۰ هزار تومن داشتم. به مرجانم
گفتم «۱۵۰ هزار به من بده که با پول خودم ۵۰۰ هزار شود و یک کمپیوتر
بگیرم.»
«پول آموزشگاه را هم که برایت دادم ممنون
باش. خودت گفتی که کمپیوتر را از پول خودم میگیرم.»
- «پولم کم است کفایت نمیکند.»
«اگر داری بجوش نداری خاموش.»
من تصمیم گرفتم که یک نقشهای برای مرجانم
بکشم تا پول کمپیوتر را از پیشش بگیرم. یک آقایی به نام یوسف که در
افغانستان از مردم دهکدههای نزدیک ما بود در تهران زندگی میکرد. من بعضی
وقت با یوسف رفت و آمد میکردم و بعضی وقت او را نیز خانه خودمان میآوردم.
مرجانم با آمدن او عصبانی میشد، روبروی خودش چیزی نمیگفت، اما پشت سرش به
من میگفت «مستانه که در خانه با ما زندگی میکند مرد بیگانه را نباید
اینجا بیاروی.»
من در جوابش میگفتم «من که به همین اندازه
بخاطر تو اسیر شده ام که نمیتوانم جایی بروم زیاده است، عقیده ات را
نمیتوانی که بر من تحمیل کنی.»
وقتی که خواستم پول کمپیوتر را از مرجانم
بگیرم، یک روز روبروی مرجانم به یوسف گفتم «من میخواهم که یک کمپیوتر
بگیرم، اما پول کم دارم، نیم پولش را تو بده و من و تو یک کمپیوتر شریکی
بگیریم، کمپیوتر را در خانه پیش خودم میگذارم و تو هم هر وقتی که خواستی
میتوانی بیایی اینجا من برایت یاد میدهم که تو هم کمپیوتر را یاد بگیری.»
یوسف روبروی مرجانم پیشنهادم را قبول کرد و
گفت «باشد من و تو یک کمپیوتر شریکی میگیریم.»
وقتی که یوسف این حرف را زد به قیافه مرجانم
نگاه کردم دیدم که بیاندازه عصبانی شد، روبروی یوسف چیزی نگفت، اما وقتی
که او رفت مرجانم به من گفت «اگر با یوسف کمپیوتر شریکی گرفتی کمپیوتر را
در خانه نگذار و هر کجا که میبری ببر، اگر کمپیوتر در خانه باشد و یوسف هر
روز بیاید، من هم کمپیوتر را میشکنم و هم کله یوسف را.»
جدیت مرجانم را که دیدم فهمیدم که با این
نقشه نمیشود که از پیشش پول بگیرم. یک داییام در تهران زندگی میکرد که
یازده تا بچه داشت. هم خودش و هم اکثر بچههایش علاقه داشتند که کمپیوتر را
یاد بگیرند. یک روز روبروی مرجانم به داییام گفتم «آیا میخواهی که با من
یک کمپیوتر شریکی بگیری؟ کمپیوتر را میگذاریم اینجا، هم خودت و هم بچهها
هر وقت که خواستید میتوانید بیایید اینجا من به شما یاد میدهم.»
داییام قبول کرد و گفت «واقعاً که فکر
عالیای داری، مردم پول زیاد را برای آموزشگاه میدهند، اما خوب یاد
نمیگیرند، اگر کمپیوتر در خانه باشد کافی است که تنها تو آموزشگاه بروی و
درس هایت را برای ما هم یاد بدهی.»
مرجانم هیچ چیزی نگفت و با خود فکر کرد که
اگر با داییام کمپیوتر شریکی بگیرم، دیگر خانه تبدیل میشود به آموزشگاه و
آنها هر روز میآیند که یاد بگیرند. به خاطر که داییام برادرش بود امکان
نداشت که مخالفت کند؛ چون اگر مخالفت میکرد من حتماً رسوایی را راه
میانداختم. وقتی که داییام از خانه رفت، دیدم که مرجانم خودش ۲۰۰ دالر به
من داد و گفت «برو به خودت کمپیوتر بگیر.»
من پول را از پیشش گرفتم و یک کمپیوتر
خریدم.
* * *
اینکه مرجانم چرا با رفتن من به اروپا
مخالفت میکرد، شاید مهم می دانست که من نزدش بمانم. اما در اصل شاید
مخالفتش بخاطر پولی بود که برای قاچاقبر داده میشد. برای مرجانم غیرقابل
تحمل بود که چند هزار دالر بخاطر من به قاچاقبر داده شود. حتی مرجانم به من
میگفت «خیال نکن که تو برای من مهم هستی، به خدا که برایم مهم نیستی و به
خدا که به زنده بودنت هم خوشحال نیستم.»
مرجانم علاوه بر اینکه خسیس بود، لجباز و
یکدنده نیز بود. در لجاجت و کلهشقی اش انعطاف پذیری نداشت و در تضاد و
رویارویی اش لنگه نداشت. با هر کسی که در تضاد قرار میگرفت حتماً شکستش
میداد. در گذشته که عموهایم و بعضی از دوستان و خویشاوندان مان را در
تضاد شکست میداد من لذت میبردم، اما در این نوبت بدبختی به من رو کرد که
دیگر با خودم در تضاد نشست. بالاخره مرا در خانواده کاملاً منزوی کرد، تا
خیلی وقت هیچ کس با من حرف نزد. در خانه با مرجانم، مستانه و آرمان زندگی
میکردم. همه مان به قصد اروپا رفتن آمده بودیم ایران، اما وقتی که نشد
اروپا برویم هنوز یک سال دیگر در ایران ماندیم. بالاخره مستانه و آرمان
تصمیم گرفتند که به افغانستان برگردند. من فکر کردم که «اگر آنها افغانستان
بروند، مرجانم با من خواهد ماند و زندگی من و او با یکدیگر روز بروز تلختر
خواهد شد، چون نه من در مقابل او گذشت دارم و نه او در مقابل من. پس پیش از
اینکه آنها افغانستان بروند، من باید خانه را ترک کنم تا مرجانم هم مجبور
شود که با آنها برگردد.» به این صورت من با یک نفر افغانی به نام حامد که
در ایران آشنا شده بودم در یک شرکت ساختمانی در شمال تهران که از خانه
فاصله زیاد داشت شروع به کار کردم و شبها هم همان جا در اطاق کارگری
میخوابیدم. از این رو قرار شد که مرجانم با مستانه و آرمان برگردد
افغانستان. وقتی که آنها تصمیم برگشتن به افغانستان را داشتند، تمام
خانواده مان، مرجانم، نوید، ولید، هنگامه و حتی مزدک به من اصرار کردند که
تو هم برگرد و برو افغانستان، ما قول میدهیم که اگر برگردی ما برایت پول
خواهیم فرستاد که هم برای خودت داروخانه باز کنی هم ماشین بگیری و هم خرج
زن گرفتن و عروسیت را هم برایت خواهیم فرستاد، اما اگر بر نگردی و حرف ما
را ارزش ندهی، دیگر ما ترا نمیشناسیم و با تو حرف نمیزنیم. من در جواب
شان گفتم اگر شما بدون قید و شرط به من کمک میکنید، من از شما ممنون
میشوم و اگر قید و شرط میگذارید، من هم شما را نمیشناسم.
در این موقع من بعد از خریدن کمپیوتر یک
مدتی بیکار ماندم، دویست هزار تومن هم از دوست و رفیقانم بدهکار شدم و کفش
و لباس خوب هم نداشتم. وقتی که مرجانم طرف افغانستان حرکت کرد، چند هزار
دالر با خودش داشت، اما از آن یک تک تومنی هم به من نداد. من در ایران دست
خالی تنها ماندم و همین بود که زندگی خودم را از صفر آغاز کردم.
* * *
تا حالا امیدوار بودم که بالاخره نوید کمکم
میکند و به کمک او اروپا میروم. از روزی که نوید لندن رفت من آنقدر
خوشحال شدم که خیال میکردم دست و پایم لندن رفته است و خودم هم به زودی
خواهم رفت. اما حالا متوجه شدم که موقعیت اصلی من حتی خیلی پایینتر از
جایی بود که خودم در آنجا بودم. زندگی تنهایی را در اطاقهای کارگری و
سرگردانی شروع کردم. اولین روزهایی که خودم را در این وضعیت میدیدم
بیاندازه نومید و مأیوس بودم، اما به زودی فکر کردم که این تغییر باید
شروع یک دوره کامیابی در زندگیم باشد؛ چون پیش از این موقعیت اصلی خودم را
نمیدانستم، اما حالا چشمانم باز شده است و میدانم که در کجا هستم. پس
همین خیلی بهتر است که بدانم من در نقطه صفر قرار دارم، حرکت را از صفر
باید آغاز کنم و این هم برایم خیلی تسکین دهنده خواهد بود که بتوانم قبول
کنم که من صفر هستم. در اولین روزها با حامد، دوست افغانیام که در ایران
آشنا شده بودم در یک شرکت ساختمانی شروع به کار کردم. روزهای سرد زمستان
بود. در یک اطاق نیمساز در ساختمان ناتکمیل زندگی میکردیم. اطاق هیچ در و
پنجرهای نداشت، فقط دیوارهای داخل آن گچ کاری شده بود، اما از بیرون
سفالهای سوراخ سوراخ آن از هر طرف پیدا بود. روزهای سرد و یخبندان بود،
جای پنجره اطاق را پلاستیک گرفته بودیم و جای در پرده پلاستیکی آویخته
بودیم. داخل اطاق به غیر از سه - چهار تا پتوهای فرسوده و کثیف هیچ چیز
دیگری نبود. پتوها به حدی کثیف بود که انگار در کارگاه مکانیکی روی آنها
کار شده بود. هر روز هشت ساعت کار میکردیم و دو - سه ساعت هم اضافه کاری.
روزها برای مان پناهگاه بود؛ چون در وقت کار گرم میشدیم و سردی را حس
نمیکردیم. اما شبها در لایی دو تا پتوهای فرسوده کثیف و خاکی دست و پا
مان را جمع گرفته میخزیدیم. بالش نداشتیم که زیر سر مان بگذاریم، من در
عوض بالش یک تا آجر یا سفال را زیر پتوی پایینی زیر سرم میگذاشتم. غذا مان
صبحانه و نهار و شام فقط نان و پنیر بود و بس. من پول غذا نداشتم، دویست
هزار تومن هم بدهکار بودم و پول غدایم را حامد میداد. من تنها چیزی که
داشتم یک کمپیوتر بود که آنرا نزد پسر عمویم امانت گذاشته بودم و به فروشش
هم راضی نبودم. بعد از بیست روز کارگری اولین دستمزدم را از شرکت گرفتم و
از آن یک اندازه پول به حامد دادم برای خرید مواد غذایی. هر روز بعد از
تعطیلی از کار من و حامد به کوچه و خیابانها میرفتیم، زبالهها را
میگشتیم تا پتو، تشک، فرش، ظرف، لباس و کفش پیدا کنیم. من در اول خجالت
میکشیدم که زبالهها را بگردم، اما حامد لبخند زد و گفت بیا خجالت نکش
حالا این روزها که سر مان آمده است، پس بهتر است که بگذرانیم تا اینکه شب
از سردی بمیریم. به این صورت به زودی تمام فرش و ظرف اطاق را تکمیل کردیم،
لباسها و کفشهای گران قیمت پیدا کردیم و یک اطاق با کلاس اما دست دوم
برای خود درست کردیم. از زبالهها حتی چیزهای پیدا کردیم که فقط برای کلاس
ساخته شده بودند. مدت چند ماهی در شرکت کار کردم و به تدریج هم پول بدهیام
را پرداخت کردم و هم یک اندازه پول پسانداز کردم. من تصمیم داشتم که از
کارگری پول قاچاق رفتن به ترکیه را در بیاورم و بروم ترکیه. برای رفتن به
ترکیه ۷۰۰ - ۸۰۰ دالر لازم بود. من هر ماه حدود ۱۰۰ - ۱۲۰ دالری پس انداز
میکردم. زندگی کارگری زندگی پر مشقتی بود، اما از زندگی خانواده برای من
لذتبخشتر. زیرا من در خانه اختیار هیچ چیزی را نداشتم، حتی بخاطر خوردن هم
مرجانم و هنگامه همیشه سرم منت میگذاشتند. اکثر کارگران از زندگی کارگری
بیاندازه نومید بودند، همیشه از روزگار مینالیدند و رنج میبردند. اما من
هر قدر که روز بد سرم میآمد، به خاطره بابه نداره و امثال آن، به فرهنگ
افغانستان و به خاطرات خانواده فکر میکردم و از این روزهای بد لذت
میبردم. «قدر عافیت را کسی داند که با مصیبتی دچار آید.»
* * *
در طول دوره کارگری در ایران چندین جا کار
کردم و با مردمان و فرهنگهای گوناگون آشنایی پیدا کردم. من در مورد مردمان
مختلف افغانستان بیشتر از آنچه که در خود افغانستان میدانستم در ایران
آشنایی پیدا کردم.
یک بار مدت بیست روز در یک خانه با هفت -
هشت تا بچههای هراتی کار کردم که از مردمان ولسوالی ادرسکن ولایت هرات
بودند. من اسم دهکده شان را از آنها پرسیدم و آنها اسم دهکده شان را گفتند
«شهر زللگگ» تمام آنها بلااستثنا از بچگی از سنین سه سالگی و چهار سالگی
نامزد شده بودند. آنچه که آنها از رسم و رسوم شان به من تعریف کردند، رسم
زندگی آنها بگونهای بود که دختر در اولین روزهای تولدش بلافاصله به یکی
از پسران نزدیکانش نامزد میشود و پدر پسر بابت آن یک مقدار پول هم به پدر
دختر پرداخت میکند. زمانی که دختر و پسر به سنین بلوغ میرسند با یکدیگر
ازدواج میکنند. من به آنها گفتم که در دهکدههای ما این رسم وجود ندارد،
آنها تعجب کردند که اگر این رسم وجود ندارد پس مردم چطوری ازدواج میکنند.
اما بر عکس رسم زندگی آنها برای من هولناک بود، که اگر یک آدم همجنسگرا از
بچگی به دام نامزدی بیفتد در آینده چطوری میتواند که خودش را از این دام
نجات بدهد؟؟
* * *
باری دیگر در فلکه منتظر کار بودم و یک نفر
آمد که دو تا کارگر میخواست. من و یک پسر ازبک که از ولایت فاریاب
افغانستان بود با او رفتیم و چند روزی برایش کار کردیم. پسر ازبک شانزده
ساله بود و شش سال میشد که ایران آمده بود. خودش در سن ده سالگی تنهایی از
خانه فرار کرده بود و آمده بود ایران. فارسی را کاملاً به لهجه ایرانی صحبت
میکرد. من در مورد اینکه او چرا از خانه فرار کرده بود ازش پرسیدم و او در
جواب گفت «زمانی که من هفت ساله بودم پدرم دختر رفیقش را به من نامزد کرد و
بابت آن به رفیقش خیلی پول هم پرداخت کرد. در اول قرار پدرم با رفیقش طوری
بود که ما به زودی عروسی نکنیم، چند سالی بگذرد تا بزرگ شویم و بعد عروسی
کنیم. اما زمانی که من ده ساله شدم پدرم عجله کرد جشن عروسی مان را برگزار
کرد و دختر را آورد خانه خودمان. زمانی که عروسی کردیم من ده ساله بودم و
دختر هفت ساله بود، من در سن ده سالگی اصلاً راضی نبودم که ازدواج کنم. من
بخاطر ازدواجم بیاندازه غمگین شدم و بیست روز بعد از عروسیام از خانه
فرار کردم سوار ماشین شدم و آمدم طرف مرز ایران، از آنجا در جمع مسافران
دیگر داخل شدم و با آنها آمدم ایران.»
- «در آن زمان که ایران آمدی با کی زندگی
کردی؟»
«با هیچ کس، من خودم تنهایی زندگی کردم.»
- «تو که ده ساله بودی خرجت را چطوری در
آوردی؟»
«خودم کار کردم و خرجم را در آوردم.»
- «اینجا که آمدهای، الان پشیمان نیستی که
چرا از خانه فرار کردی؟»
«نه من اصلاً پشیمان نیستم.»
- «آیا میخواهی که دوباره برگردی و بروی
پیش زنت و پدر و مادرت؟»
«نه من عمراً نمیخواهم که برگردم.»
- «اصلاً نمیخواهی که برگردی؟»
«اصلاً نمیخواهم برگردم.»
- «تا آخر عمرت؟»
«بلی تا آخر عمرم.»
- «فکر میکنی که الان زنت خانه شماست یا
رفته است خانه پدرش؟»
«من در این مورد چیزی نمیدانم.»
در آن روزگار من خودم هم در شرایط کارگری
قرار داشتم و وقت زیاد نداشتم که در مورد جزئیات زندگی تنهایی اش در ایران
از او بپرسم و هم ترسیدم که اگر زیاد ازش سؤال کنم مبادا که برایش بر بخورد
و از من ناراحت شود. اما خدا میداند که او در تنهایی چطوری زندگی را در
ایران پیش برده بود. البته در ایران زندگی تنهایی در مورد کودکان حرف عجیبی
نیست، زیرا از خود مردم ایران نیز هزاران کودک خیابانی و بیسرپرست در هر
طرف تنها زندگی میکنند.
* * *
یک سال در ایران تنها بودم و کارگری
میکردم. در خانواده با هیچ کسی تماس نداشتم. در این زمان مرجانم در
افغانستان با خواهر بزرگترم، افسانه زندگی میکرد. در طول این مدت روابط
مرجانم با افسانه و شوهرش نیز به تدریج به تیرگی کشید. مرجانم در کابل خانه
شخصی داشت و از اروپا نیز برایش پول میآمد، اما آنها در شرایط مالی بدی
قرار داشتند و در خانه شخصی مرجانم زندگی میکردند. شاید که به همین علت
مرجانم از آنها توقع داشت که آنها در هر کاری باید از او تابعیت کنند، اما
آنها تابع نبودند. بالاخره مرجانم به این فکر شد که ایران بیاید و مرا
دوباره به افغانستان برگرداند. مرجانم از من انتظار داشت که خودش اگر هرچه
از من بخواهد من باید به سازش برقصم و خودم برای زندگیم هیچ تصمیمی نگیرم.
با آنکه میدانست که اگر تمام افغانستان را هم به من ببخشد من هرگز بر
نخواهم گشت، اما او هیچگاه از سرم دستبردار نبود. یک روزی خبر شدم که
مرجانم آمده است ایران و از خانه داییام به من احوال کرده است که نزدش
بروم تا یک تصمیمی در مورد زندگی مان بگیریم. من با خود گفتم «آموزده را
آزمودن خطاست.» و برای اینکه مرجانم عکسالعملم را بداند، تا ده روز خانه
داییام نرفتم. بعد از ده روز رفتم یک دسته گل تازه برایش بردم. وقتی که
مرجانم مرا دید به من گفت «پیش کسی که کار میکنی برو همراهش تسویه حساب
بکن، اگر پول پیشش داری پولت را بگیر، بیا که دنبال خانه بگردیم و بعد از
اینکه خانه گرفتیم در مورد برنامههای زندگی تصمیم میگیریم.»
گفتم «به این زودی نمیشود که من تسویه حساب
کنم. لازم است که یک مدتی در آنجا کار کنم.»
«چرا لازم است که یک مدتی کار کنی؟»
- «چون من پول نیاز دارم.»
من فکر کردم که اگر حرف پول را بزنم، شاید
مرجانم بگوید که چقدر پول نیاز داری که من برایت بدهم یا به نوید بگویم که
برایت بفرستد، اما در جواب این حرفم هیچ چیزی نگفت. از پیش مرجانم پول
گرفتن که به این سادگی نبود، اما اگر نوید هم برایم پول میفرستاد، برای
مرجانم غیر قابل تحمل بود؛ چون مرجانم جیب خودش و جیب نوید را یکی میدانست
و ضرر نوید را ضرر خودش میدانست. حتی در گذشته چند بار به من گفته بود که
اگر از نوید توقع داری که برایت پول بفرستد، این خیال را از سرت دور کن،
زیرا نوید از خودش آینده دارد و من برایش اجازه نمیدهم که برایت پول
بفرستد. اینکه در گذشته بین ما چه گذشت از آن میگذریم. مرجانم پیش من از
افسانه و شوهرش، زاهد شکایت کرد و گفت «افسانه و زاهد بیاندازه خودخواه
شده اند. از من توقع داشتند که دیگر هیچ کاری نکنم، فقط بنشینم و هر روز
قدر و عذت آنها را بکنم، هر روز با من جر و بحث میکردند، آنها را دیده
بچههای شان نیز گستاخ و بیتربیه شده اند.»
وقتی که مرجانم از آنها شکایت کرد من هیچ
چیزی نگفتم، اما از خوشحالی دلم جوش میزد و با خود گفتم خوب است که آنها
بدانند که من در این چند سال چطوری با مرجانم زندگی کردم. مرجانم از هنگامه
و مزدک نیز شکایت کرد و گفت «هنگامه و مزدک آنقدر با تو تضاد دارند که تا
نامت را میشوند از نامت نفرت دارند و اصلاً نمیخواهند که نامت را
بشنوند.»
این حرف را که زد من در جوابش گفتم «تو تازه
فهمیدی که آنها با من تضاد دارند! لازم نیست که تو مرا متوجه بسازی؛ من
خودم همه چیز را میدانم. اگر آنها با من تضاد دارند، مستقیماً تضاد دارند
و نمیخواهند که از من سوء استفاده بکنند، اما تو غیر مستقیم با من تضاد
داری و میخواهی که از من سوء استفاده بکنی. تضاد آنها بهتر است از این
دوستیای که تو به من نشان میدهی.»
مرجانم دقیق به حرفم گوش کرد و در جوابم هیچ
چیزی نگفت. اینجا که خانه داییام پیشش آمده بودم خداحافظی کردم و دوباره
به محل کار برگشتم. ۲۰ - ۲۵ روز دیگر پیشش نرفتم. چند بار به من احوال کرد
که چرا نمیآیی. بالاخره باز هم پیشش رفتم و دو - سه ساعتی نشستم. دفعه دوم
باز هم تا ۲۰ - ۲۵ روز نرفتم. چند بار که احوال کرد و من نرفتم، بالاخره
خودش آمد پیشم. وقتی که آمد و اطاقم را دید به من گفت «چرا نیامدی که خانه
بگیریم؟»
- «تو برو به خودت خانه بگیر، من دوست دارم
که همین جا بمانم.»
«چرا دوست داری که اینجا بمانی؟ در این اطاق
تنگ و کثیف! بیا که برویم یک جا خانه بگیریم تا بفهمی که واقعاً زندگی
میکنی.»
- «فکر کردی که من در خانه از زندگی کردن با
تو خیلی لذت میبردم؟»
«تو اینجا را با خانه مقایسه میکنی؟ در
خانه نانت آماده بود، جایت آماده بود و هیچ چیزی کم نداشتی.»
- «برو تو به خودت خانه بگیر، وقتی که خانه
گرفتی، من پیشت میآیم و میبینمت.»
«برخیز همین الان که برویم، من نیامده ام که
با تو حرف بزنم، من آمده ام که ترا با خودم ببرم.»
- «برو اصرار زیاد نکن، من خودم میآیم.»
* * *
در طول یک سال کارگری پول قاچاق رفتن ترکیه
را از کارگری در آوردم. فصل زمستان بود و هوا سرد. به علت سردی هوا راههای
قاچاق مناسب نبود. من منتظر فرا رسیدن بهار و گرم شدن هوا بودم که هوا گرم
شود و بسوی ترکیه حرکت کنم. قصد نداشتم که با مرجانم خانه بگیرم؛ چون به
خود گفتم که اگر چند وقتی در خانه با او بمانم و بعد بسوی ترکیه حرکت کنم،
مردم میگویند که مادرش را تنها گذاشت و رفت. جایی که کار میکردم چند تا
کارگران افغانی نیز یکجا با من کار میکردند. در جمله کارگران افغانی یکی
بود به نام سردار که همسن و سال خودم بود، اما از نظر جسامت و زور و بازو
از من خیلی قویتر بود. سردار آدمی بود شرور که همیشه با مردم درگیر میشد
و مخصوصاً آدمان ضعیفتر و کوچکتر از خودش را که میدید، به هر بهانهای
سعی میکرد که با آنها درگیر شود. من زمانی که بچه بودم فکر میکردم که فقط
در بین بچهها کسانی هستند که دوست دارند با آدمان ضعیفتر از خود درگیر
شوند. اما به مرور زمان که سنم بالا رفت متوجه شدم که آدم با هر خصلتی که
به دنیا بیاید با همان خصلت بزرگ میشود. در جوامعی که ثبات اجتماعی وجود
ندارد درصد افراد زورگو و ستیزهجو در میان بزرگان کمتر از بچهها نیست.
گفته میشود «هرچه که سنگ است همه پیش پای لنگ است.» آدم که در محیطهای
کارگری و زندگی پر مشقت قرار بگیرد، از نظر انسانی نیز همیشه مورد بیحرمتی
قرار میگیرد. در طول مدت زمانی که من در آنجا کار کردم، سردار همیشه دنبال
بهانه بود که با من درگیر شود و مرا کتک بزند. چند بار به من فحش خواهر و
مادر داد، از یخه ام گرفت و مشتش را به دهنم نزدیک کرد تا من انگیزهای
بوجود بیاورم که او با من درگیر شود. اما او هر کاری که کرد، من خودم را به
بیغیرتی زدم تا بهانهای دستش ندهم که مرا کتک بزند. بالاخره یک روز داشتم
کار میکردم موقع کار کردن سردار با خنده طرفم آمد، کپسول آتشنشانی دستش
بود و از فاصله یک متری گاز آنرا به صورتم فشار داد. چشمانم باز بود داشتم
نگاه میکردم و با فشاری که گاز آتشنشانی به صورتم خورد، تمام پوست صورت و
تخم چشمانم به درد آمد. این بار عصبانی شدم و دیگر نتوانستم که خودم را
کنترل کنم. وقتی که آدم زیاد عصبانی شود زورش چند برابر زیاد میشود، در آن
موقع از هیچ بلایی نمیترسد و آدمان خیلی قویتر از خودش را از پا در
میآورد. وقتی که گاز آتشنشانی را به صورتم فشار داد، من بیاندازه عصبانی
شدم و به او حمله کردم. اولین مشت را به دماغش زدم و از دماغش خون آمد. تا
خودش را تکان بدهد، من سریع یک پارچه تیرآهن را برداشتم و زدم به ساق پایش.
طرفم نزدیک شد که بزند، من با سنگ زدم به پیشانیش و پیشانیش باد کرد.
کارگران دیگر دخالت کردند که ما را از یکدیگر دور کنند. من از میان آنها
پریدم و زدم یک لگت به شکمش. دل من سرد شد، اما او تازه جوش کرد و در کوشش
تلافی کردن شد. بچهها مرا به داخل دفتر هول دادند که او به من حمله نکند.
من دو - سه تا سنگ را دفاعی با خودم گرفتم و رفتم داخل دفتر. او بچهها را
به زور از خودش دور کرد و داخل دفتر شد. به مجردی که نزدیکم آمد، من با سنگ
زدم به دهنش، گوشه لبش حسابی پاره شد و خونریزی کرد. من از حمله دست
برداشتم و فقط از سر و صورت خودم دفاع کردم تا سر و صورتم را داغان نکند.
برای اینکه به سر و صورتم نزند، خودم را به زمین انداختم و با لگت به
پاهایش زدم تا او نتواند که به صورتم بزند. چند لگت به پاها و کمرم زد،
کارگران و مهندسین به زودی رسیدند و او را از من دور کردند. وقت آخر روبروی
دیگران که خودش را با من مقایسه کرد، دید که خودش از چند جا زده و زخمی شده
است، اما من هیچ داغی در بدنم ندارم. متوجه شدم که دماغش دود کرد، فهمیدم
که کینه گرفته است و اگر اینجا بمانم حتماً از من انتقام خواهد گرفت. لذا
همین لحظه محل کار را ترک کردم، رفتم در شرق تهران با مرجانم خانه گرفتم و
یک مدتی با او زندگی کردم.
* * *
یکی دو ماه پیش مرجانم ماندم. فصل بهار رسید
و هوا گرم شد. من آماده رفتن بسوی ترکیه شدم. با یک قاچاقبر طی کردم که به
۹۰۰ دالر مرا تا استانبول برساند. هنوز به مرجانم در مورد تصمیم رفتن به
ترکیه چیزی نگفته بودم، اما زمانی که با قاچاقبر کنار آمدم موضوع را به
مرجانم گفتم. مرجانم خیال میکرد که من از او تابعت میکنم. وقتی که به
مرجانم گفتم من با قاچاقبر کنار آمدم و فلان روز طرف ترکیه حرکت میکنم در
جوابم گفت «اوه هوووو اوه! ترکیه چی میکنی که میروی! من آمده ام که ترا
به افغانستان برگردانم.»
- «حالا من با پول نوید نمیروم که تو باز
هم بتوانی پشیمانش کنی، این بار با پول خودم میروم و به خودم مربوط میشود
که ترکیه چی میکنم که میروم.»
«تو اینقدر سر خود و دل خود نشدهای که
هرکجا که دلت بخواهد بروی.»
- «من از خودم پول دارم و محتاج کسی نیستم
که بخواهم خودم را اسیر کسی بکنم.»
«مگر هنگامه و نوید به تو اجازه میدهند که
تو بروی؟»
- «هنگامه و نوید کسی نیستند که به من اجازه
بدهند یا ندهند، اگر آنها پول دارند برای خود دارند، نه برای من، که من
خودم را اسیر آنها کنم. »
پول را به قاچاقبر داده بودم. مرجانم با
نوید و ولید تماس گرفت که به من اجازه ندهند که ترکیه بروم. مرجانم خیال
کرده بود که من هنوز هم خودم را زیر تأثیر آنها میبینم که اگر آنها اجازه
ندهند، من پول را از قاچاقبر پس میگیرم. آنها با من تماس گرفتند و گفتند
«اگر طرف ترکیه رفتی و مرجان مان را تنها گذاشتی، دیگر تو عضو خانواده ما
نیستی و ما ترا نمیشناسیم.»
- «شما که مرا نمیشناسید، من هم شما را
نمیشناسم، شما هر لطفی که در گذشته در حق من کرده اید، در آینده دیگر
نکنید، چند سالی است که شما به فکر زندگی خودتان بوده اید و مرجانم پیش من
مانده است، حالا دیگر نوبت شماست که شما او را تنها نگذارید.»
مرجانم به هنگامه و مزدک نیز گفت که حمید را
قانع کنید که طرف ترکیه نرود، اما آنها اصلاً نخواستند که با من حرف بزنند.
مزدک به مرجانم گفت «مرجان خودت میدانی که حرف خوب من به حمید بد میخورد
و حرف خوب او به من بد میخورد. حرف زدن در مورد حیمد برای من بیاندازه
خسته کُن شده است. من در هیچ کاری نمیخواهم که به او نظر بدهم. اگر حرف
ترا قبول نکند که مادرش هستی، حرف مرا که اصلاً قبول نمیکند. پس به من نگو
که او را قانع کنم که طرف ترکیه نرود.»
من آماده رفتن شدم، هنگامه، ولید و مزدک
دیگر هرگز با من حرف نزدند، البته آنها در گذشته هم هیچگاه تماس مستقل با
خودم نداشته بودند، فقط به ارتباط اینکه در خانه با مرجانم زندگی میکردم،
آنها با مرجانم که تماس میگرفتند، گاهی به صورت اتفاقی با من نیز حرف
میزدند.
موقع رفتنم فقط نوید به من گفت «حالا که حرف
ما را قبول نکردی، پس وقتی که ترکیه رسیدی با من تماس بگیر تا من کمکت کنم
که بیایی طرف اروپا.»
در آخرین روزهایی که قرار بود طرف ترکیه
حرکت کنم، برای اینکه مرجانم نومید نشود که من چرا تنهایش گذاشتم، علت
رفتنم را برایش گفتم «من مشکل جنسی دارم، نمیتوانم که زن بگیرم و
نمیتوانم با زن عمل جنسی را انجام بدهم. خودت میدانی که در افغانستان کسی
که نتواند زن بگیرد، مردم مسخره اش میکنند. اگر من به افغانستان برگردم،
مردم هر روز مسخره ام خواهند کرد تا اینکه دیوانه شوم.»
«چرا مگر تو مرد نیستی که نمیتوانی زن
بگیری؟»
- «نه؛ من مرد نیستم، ایزک هستم، اگر برگردم
افغانستان، مردم بخاطر من ترا هم طعنه خواهند زد که پسرت ایزک است.»
«همان طوری که در افغانستان طالبان را سر
خانه آوردی و به بهانه از افغانستان فرار کردی، حالا هم این نام بد را سر
خودت میگذاری که دیگر افغانستان نروی.»
- «نه به خدا! دروغ نمیگویم، بخاطری که تو
نومید نشوی که چرا تنهایت گذاشتم، این حرف را برایت گفتم؛ وگرنه به تو هم
نمیگفتم. اگر من برگردم، تو به فکر خودت باش که بخاطر من ترا هم طعنه
خواهند زد که پسرت ایزک است.»
«من حرفت را باور نمی کنم، تو دیگر
نمیتوانی که به من دروغ بگویی. تو که حتی طالبان را پشت خانه آوردی، پس
این رسوایی را هم قبول میکنی که خودت را ایزک بگویی.»
در فرهنگ افغانستان هر گونه مشکل جنسی طعنه
امیز و مسخره امیز است. حتی مردانی که زن میگیرند، اما بچه دار نمیشوند
مورد طعنه و تمسخر قرار میگیرند. و حتی آنانی که دختر دار میشوند اما پسر
دار نمیشوند به نام دخترزا و ماده پشت مورد طعنه و تمسخر قرار میگیرند.
من طرف ترکیه حرکت کردم و مرجانم به
افغانستان برگشت. مرجانم یک مدتی با افسانه زندگی کرد و بعد از اینکه نوید
کارش را قانونی درست کرد، رفت لندن پیش نوید. من رویهمرفته دو و نیم سال در
ایران ماندم و سرانجام از ایران حرکت کردم بسوی ترکیه.
ادامه
در نوبت
اخیر (در همین شماره)
|