بخش ده
سرگردانی
اردیبهشت ۱۳۸۳
در مورد ترکیه رفتن با یک قاچاقبر حرف زدم و
۹۰۰ دالر برایش دادم تا به شهر استانبول ترکیه برساندم. در اردیبهشت ۱۳۸۳
قاچاقبر مرا با دو مسافر دیگر از تهران بسوی استانبول حرکت داد. از تهران
سوار اتوبوس شدیم و به راحتی تا مرز ترکیه رسیدیم. در بالای مرز با دیگر
مسافران در یک دسته ۳۵ نفری یکجا شدیم. این دسته را مسافران افغانی،
ایرانی، پاکستانی و بنگلهدیشی تشکیل میداد. از سر مرز تا استانبول قرار
بود که از پاسگاههای مرزی و چندین ایست بازرسی عبور کنیم و علاوه بر این
موانع، ماشینهای گشتی پلیس نیز برای دستگیری مسافران بدون گذرنامه ۲۴
ساعت در جادهها گشت میزدند. برای اینکه هنگام سفر از دید پلیس پنهان
بمانیم، شبها بعد از غروب که هوا تاریک میشد پیاده راه میافتادیم، در
طول شب پیادهروی میکردیم و روزها منزل به منزل توقف میکردیم. از روزی
که از منطقه مرزی حرکت کردیم، پانزده روز طول کشید تا به استانبول رسیدیم.
شبها بعد از غروب که هوا تاریک میشد تا نزدیک صبح در اوضاع مختلف هوا و
در اراضی مختلف ساعتها پیاده راه میرفتیم و روزها در مکانهای بد توقف
میکردیم. شبها در هوای صاف و مهتابی یا در هوای ابری و هنگام باران اراضی
مختلف، زمینهای گِلی، کشتزارهای آبیاری شده، جویبارها، آبهای ایستاده،
پستی و بلندیها، تپهها و کوهها، پرتگاهها و قلههای برفی را پای پیاده
طی میکردیم و چندین ساعت پیاده راه میرفتیم. روزها از ترس پلیس در
مکانهای بد توقف میکردیم. چهار - پنج روز در طویلهها، چهار - پنج روز در
مغارههای کوه و یک روز هم زیر یک پل کم ارتفاع که رودخانه از آنجا عبور
میکرد سپری کردیم. شبها که در دسته ۳۵ نفری پای پیاده به سرعت راه
میرفتیم، من به یاد یک ترانه ایرانی میافتادم که میگوید «خوشا کاروانی
که شب را طی کرد، دم صبح اول به منزل نشیند» اما دم صبح اول منزلی که ما
داشتیم عجب منزلی! در طویلهها! در جایی که مرغها و حیوانات با هم بودند!
یک بار دم صبح اول پیش از سپیدهدم هنگام تاریکی هوا ۳۵ نفر که داخل طویله
شدیم، مرغها و حیوانات وحشت کردند و صداهای عجیب و غریب در آوردند.
مرغها که وحشت کردند، یکی از بچهها خندید و گفت «مرغها از ما ترسیده
اند، خیال کرده اند که اینها چه حیوانات عیجبی هستند که دو پا هستند و یک
گله داخل طویله شدند.»
داخل طویله هیچ جا زمین خشک نبود که
بنشینیم. بعد از خستگی راه از بامداد تا شامگاه به ناچار روی زمین نمناک
خوابیدیم و داخل لباسهای مان نیز پر از حشرات شده بود. یک شب از دم
غروب تا صبح فردای آن ده ساعت پیاده راه رفتیم. در طول ده ساعت باران
پیوسته به تندی میبارید و تمام لباسها و کفشهای مان پر از آب شده بود.
من بخاطر سردی هوا یک کاپشن مخملی پوشیده بودم و کاپشن به علت ریزش باران
چند برابر سنگین شده بود. صبح فردا خسته و درمانده، خیس باران که به منزل
رسیدیم، داخل یک طویله سرد و نمناک شدیم و تا غروب دیگر که ادامه سفر را در
پیش گیریم با لباسهای خیس داخل طویله سرد و نمناک خوابیدیم. این روزها
آنقدر در عذاب بودیم که یک روز برای مان مثل ده روز میگذشت. در تهران
قاچاقبر به من گفته بود که خودت را برای پیادهروی آماده بکن. من برای
پیادهروی کفشهای سفت و محکم پوشیدم. موقع پیاده رفتن داخل کفشها پر از
آب میشد. حتی شبهایی که باران هم نبود موقع پیاده رفتن بعضی جاها مجبور
بودیم که با کفش داخل آب برویم. جاهایی را که خطر پلیس بیشتر بود پیاده
میرفتیم و جاهایی که خطر کمتر بود سوار کامیون میشدیم. بالاخره بعد از
۱۵ روز سفر به استانبول رسیدیم.
* * *
در استانبول هیچ کسی را نمیشناختم. زمانی
که استانبول رسیدم چند ساعتی در خیابانها پرسه زدم. دنبال مسافرخانه بودم
که موقتاً چند روزی را سپری کنم. مسافرخانهها کارت شناسایی و پاسپورت
میپرسیدند، اما من قاچاق رفته بودم پاسپورت نداشتم. بالاخره یک مرد افغانی
را پیدا کردم که در یک آپارتمان چند اطاق را اجاره کرده بود، اطاقها را
مسافرخانه غیر قانونی درست کرده بود و به مسافرانی که پاسپورت نداشتند جا
میداد. سه شب را در آن مسافرخانه گذراندم. بعد دو تا مردان افغانی را پیدا
کردم که در خانه مجردی زندگی میکردند و با آنها همخانه شدم.
مدتی که در استانبول بودم تعداد زیادی از
افغانها را دیدم که بیآنکه در استانبول کسی را بشناسند و بسیاری از آنها
حتی بدون پول و دست خالی آمده بودند استانبول. مخصوصاً در فصل گرما که
راههای قاچاق مناسبتر بود، صدها مرد جوان افغانی بدون آدرس و بسیاری از
آنها بدون پول به محله زیتنبرنوی استانبول که محل تجمع افغانها بود
میریختند، سرگردان در خیابانها پرسه میزدند، دنبال خانه و جا میگشتند و
آنانی که پول هم نداشتند، دنبال کار و غذا نیز میگشتند. بسیاری از آنها
چندین شب در پارکها و خیابانها میخوابیدند. هشت تا از آنها را دیدم که
شبها در کارگاه خیاطی یک مرد افغانی که از قبل در استانبول زندگی میکرد
میخوابیدند، داخل کارگاه هیچ بستره و جای خوابی نبود، آنها شب روی زمین
میخوابیدند، روز سرگردان پرسه میزدند، پول هم نداشتند، غذای شان را به
مشکل پیدا میکردند. من به آنها گفتم «من فکر نمیکردم که در دنیا مثل من
آدم دیوانه پیدا شود که بیآدرس استانبول بیاید، اما میبینم شما از من هم
دیوانهتر هستید که حتی بیپول و بیآدرس استانبول آمده اید.»
یکی از آنها خندید و گفت «نه آقا تو اشتباه
فکر کردی، در دنیا آدمان دیوانهتر از تو زیاد پیدا میشود و حتی از ما هم
دیوانهتر زیاد پیدا میشود.»
* * *
یکی دو ماه در استانبول بودم. تصمیم گرفتم
که بروم اروپا. با سه نفر افغانهای دیگر که در استانبول با آنها آشنا شده
بودم یک قایق بادی پارویی گرفتیم که داخل یک چمدان جا میشد و بعد از باد
کردن به اندازه یک تخت خواب دو نفری بزرگ میشد. قایق را با خود گرفته
رفتیم به منطقه ساحلی چشمه در غرب ترکیه تا از آنجا با قایق به جزیره خیوس
یونان برویم. در تاریکی شب قایق را باد کردیم و پارو زنان بسوی جزیره حرکت
کردیم. چهار ساعتی در میان دریا پارو زدیم، نزدیک جزیره رسیدیم که پلیس گشت
ساحلی یونان راه مان را گرفت، نگذاشت که طرف جزیره برویم و دوباره به طرف
ترکیه برگشت مان داد. تا دم صبح پارو زنان دوباره خود را به ساحل ترکیه
رساندیم و از آنجا به استانبول برگشتیم.
* * *
چند روزی در استانبول ماندم. تصمیم گرفتم
که بار دوم بسوی یونان حرکت کنم. پول زیاد نداشتم که با قاچاقبر حرکت کنم.
با نوید در لندن تماس گرفتم که برایم پول بفرستد تا با یک قاچاقبر بسوی
یونان حرکت کنم، از نوید هزار دالر خواستم و او همین مبلغ را برایم فرستاد.
زمانی که از ایران بسوی ترکیه حرکت کردم، هنگامه و ولید برای همیشه با من
قطع رابطه کردند، اما مرجانم و نوید قطع رابطه نکردند.
بار دوم با یک قاچاقبر کنار آمدم که به ۷۰۰
دالر یونان برساندم. قاچاقبر مرا در یک گروه هژده نفری که همه مسافران
افغانی بودند با اتوبوس به سواحل جنوب غرب ترکیه فرستاد تا از آنجا با کشتی
به یکی از جزایر یونان بفرستد. از استانبول سوار اتوبوس شدیم، اتوبوس حرکت
کرد و بعد از چهارده - پانزده ساعتی به منطقه ساحلی رسیدیم. پیش از حرکت
کردن بسوی جزیره یونان، به خاطر طوفانی بودن هوا و طغیان امواج دریا پنج
شب در ساحل در میان جنگل خوابیدیم و منتظر فرو نشستن طوفان و آرامیدن آب
دریا بودیم. فصل گرمای تابستان بود. به مقصد اروپا رفتن لباسهای نازک
تابستانی پوشیده بودم. روزهای گرم و سوزان اما شبهای سرد و طوفانی بود.
هر روز بعد از غروب آفتاب طوفان طلوع میکرد و آهسته آهسته خشمگین میشد و
تا بامداد بیداد میکرد. من شبها از طوفان سرد به فرورفتگی سیلابراه پناه
میبردم. فرورفتگی سه - چهار وجب از سطح زمین پایین بود و به اینصورت از
معرض وزش طوفان پنهان میماندم. بدون هیچ گونه وسیلهای داخل سیلابراه
میخوابیدم و فقط یک بوتل پلاستیکی خالی سه لیتری آب را سرپوشش را میبستم
و در عوض بالش زیر سرم میگذاشتم. اما هنگام خواب هر لحظه که سرم تکان
میخورد، صدای تقتق بوتل خالی به گوشم لانه میکرد.
اینجا یکی از گذرگاههای هجوم مهاجرین از
خاور میانه بسوی اروپا بود. بعضیها از ظلم و ستم قرون وسطیای خاور وسطی
برای زنده ماندن فرار میکردند و بعضی هم در پی روزی، اما من از مسخره و
تحقیر کبیران صغیر. اینجا راهی بود که از دهن مرگ میگذشت، از اینجا هر
روز از غرق شدن مسافران تهیدست و کم هزینه و کشتیهای کم زور و ضعیف خبر
میرسید. بخاطر طوفانی بودن هوا پنج شب کنار ساحل انتظار کشیدیم و
سرانجام شب ششم طوفان فرو نشست و آبهای ساحلی کاملاً آرام شد. در آرامش
دریا سوار یک کشتی کوچک و کهنه شدیم که درازی آن تقریباً به اندازه یک
اتوبوس میشد. موتور آن مثل جنراتورهای کهنه و قدیمی صدا تولید میکرد. از
راه کوتاه و مستقیم نه، بلکه از یک نقطه دور و غیر مستقیم بسوی یکی از
جزایر یونان حرکت کردیم. ناخدا که فرمان کشتی را در دست داشت نیز یکی از
جمله مسافران افغانی بود. بعد از پیمودن دو ساعت راهِ غیر مستقیم ناخدا
مسیر کشتی را بسوی یک جزیره کوچک و چراغان در میان آب تغییر داد. با سرعتی
که کشتی راه میرفت، آدم فکر میکرد که شاید یک ساعت راهی تا جزیره باقی
مانده است. به انتظار یک ساعت کشتی هر قدر که راه بیشتر را میپیمود، جزیره
تا به نظر نزدیکتر شود انگار دورتر میشد.
در آرامش دریا از ساحل حرکت کردیم، اما در
میانههای دریا طوفان آهسته آهسته بیدار شد. در اول امواج کوچک روی دریا را
فرا گرفت و کشتی به نرمی از آنها عبور میکرد. آهسته آهسته امواج کوچک به
امواج بزرگ و تپهای تبدیل شدند و کشتی مثل قوطی کبرت بالا و پایین روی
آنها بازی میکرد. آهسته آهسته امواج تپهای به امواج رقصان و خیزان تبدیل
شدند. امواج نه مستقیماً از روبرو و نه از یک بغل، بلکه از سمت روبرو و
دست راست یعنی از زاویه ۴۵ درجه مثل صیاد به کشتی نزدیک میشدند. هر موج با
رسیدنش به کشتی، کشتی را با سیلی میزد و کشتی با خوردن هر سیلی لنگ لنگان
به راهش ادامه میداد. در هر بار یک مقدار آب زیاد به داخل کشتی میپاشید و
آب شور به مثل باران تند از سر و صورت مان جاری میشد. شوری آب چشم و دهن
را اذیت میکرد. هر موج که با خشونت کشتی را به بالا میکشید، کشتی دوباره
به سرعت به زاویه ۳۵ - ۴۰ درجه به طرف پایین نزول میکرد و با نزدیک شدن
موج بعدی در پی آن، کشتی تقریباً بصورت عمود به موج بعدی اصابت میکرد. در
هر بار نزول کردن، بلندی دیوارهای کشتی با سطح دریا یکسان میشد و آدم
خیال میکرد که این بار کشتی در دل دریا فرو میرود. اما پیش از آنکه آب به
داخل کشتی جاری شود، کشتی دوباره خودش را میزان میکرد. خشونت دریا داشت
اوج میگرفت که ناگهان کشتی از بالای یک موج بلند به سرعت پایین آمد، این
بار دیوارهای کشتی به عمق بیشتر از ۲۰ سانتی متر از سطح آب پایین رفت و
برای اولین بار آب به شکل یک لایه ضخیم از جلو داخل کشتی شد. اما پیش از
اینکه کشتی از آب پر شود دوباره خودش را میزان کرد. در این موقع یک پسر
پنجشیری که جلیغه نجات هم نگرفته بود، پشت دیوارهای کشتی خوابیده بود تا
امواج خطرناک آب را نبیند. اما با ضخامتی که آب داخل کشتی شد، تمام سر و
بدنش را پوشانید و قشنگ خیسش کرد. پسر ناگهان به شدت تکان خورد و هراسان در
جا نشست. خودش در ساحل از اول نخواست که جلیغه نجات بگیرد و گفت که خدا
نجاتم بدهد. با وحشتی که از جا پرید، من با وجودی که خودم هم در وحشت بودم
کمی خنده ام گرفت. اما به خود گفتم خنده چه را میکنم؟ خنده مرگم را که
الان کشتی غرق میشود؟ در چند موج دیگر نیز آب از دیوارهای کشتی بالا پرید
و به داخل کشتی جاری شد. در پایین کشتی یک اطاقی بود که از وسط کشتی راه
داشت. ناخدا در آن اطاق نشسته بود و از آنجا کشتی را هدایت میکرد. زیر
اطاق پر از آب شده بود و پاهای ناخدا زیر آب مانده بود. ناخدا صدا زد
«پاهایم زیر آب شده است، آب را زودتر به بیرون پمپ کنید.» من با یک نفر
دیگر با عجله آب را با پمپ دستی به بیرون پمپ میکردیم و من به خود میگفتم
پمپ کردن هم که دیگر سودی ندارد الان کشتی از بالای یک موج بلندتر به
یکبارگی زیر دریا میرود. تمام مسافران دعا میکردند که خدا از غرق شدن
نجات مان بدهد. حالا دیگر دریا و کشتی مثل اول با همدیگر رفیق نبودند و
رفاقت اولی آنها به دشمنی تبدیل شده بود. دیگر دریا و کشتی مثل گرگ و
گوسفند شده بودند و امواج بیرحم دریا به مثل گلههای گرگ به کشتی
میتاختند. پنج ساعت راه را طی کردیم و جزیره هم خیلی نزدیک شد. طبقات
ساختمانها مشخص بود، ماشینهایی که از روبرو بسوی ما نزدیک میشدند نور
آنها به کشتی میخورد و صدای بوغ ماشینها به گوش میرسید. در صورت طوفانی
بودن دریا اگر کشتی به ساحل هم برسد، ممکن است که با اصابت به سخرههای
ساحلی خورد شود و غرق شود. از این رو من از رسیدن به ساحل هم بیم داشتم.
به خود گفتم جزیره خیلی نزدیک شده است، اما تا رسیدن به جزیره یا غرق
میشویم و یا گشت ساحلی راه مان را میگیرد. تا این فکر به سرم زد ناگهان
صدای تیر اندازی مسلسل به گوش رسید و یک کشتی نیروی دریایی یونان به سرعت
بسوی ما نزدیک شد. ناخدا فوراً کشتی را خاموش کرد و موتور آنرا خراب کرد تا
دوباره بر مان نگردانند. کشتی در فاصله نزدیک ما توقف کرد. کشتی جنگی بود
و یک سرباز بالای آن در حالیکه موشک آرپیجی را بسوی ما هدف گرفته بود،
اخطار میداد «از جایی که آمده اید دوباره برگردید؛ وگرنه زیر دریا غرق تان
میکنیم...» ناخدا میگفت «من کشتی را خراب کرده ام...» اما سرباز باور
نمیکرد. تا پنچ دقیقه پیوسته اخطار دادند و بعد از پنج دقیقه کشتی جنگی را
که از مدرنترین و سریعترین وسیله دریانوردی امروز بود، دور ما چرخانیدند
و دور مان را گرداب تشکیل دادند. داخل گرداب مثل چاله عمیق شده بود و ما در
داخل چاله قرار داشتیم. اگر کمی دیگر گرداب را قویتر میکردند کشتی ما زیر
آب غرق میشد. یک تعداد مسافران فریاد میزدند و میگفتند «وای به لحاظ
خدا ما را غرق نکنید، بر ما رحم کنید، ما مسلمان هستیم، وای بر ما رحم
کنید، ما مسلمان هستیم...» من از مسلمان گفتن آنها ترسیده بودم و داد
میزدم «مسلمان نگویید که غرق مان میکنند، اگر قرار است که غرق هم نکنند،
آن موقع حتماً غرق مان میکنند...» اما هیچ کس به حرفم گوش نمیکرد و فقط
فریاد میزدند «وای بر ما رحم کنید، ما مسلمان هستیم...» با خود گفتم خوب
است که این سربازان فارسی نمیدانند، اگر میدانستند که حتماً غرق مان
میکردند. کشتی آنها به فاصله دورتر از ما رفت و به کشتی ما تیر اندازی
کرد، تانکر بنزین آنرا سوراخ کرد و لایه بنزین روی آب را فرا گرفت. کشتی
خودمان را که با کشتی آنها مقایسه کردم، هم از نظر بزرگی و هم از نظر
سلامتی به مثل این میماند، که یک بچه نوزاد سوء تغذیه که در حال جان دادن
باشد با یک پهلوان کُشتی کج مقایسه شود. به زودی یک کشتی غیر نظامی رسید،
کشتی ما را با بوکسل به آبهای وسط ترکیه و یونان کشید و در آنجا رها کرد.
سه - چهار ساعتی در آبهای وسط ترکیه و یونان معلق ماندیم و بالاخره یک
کشتی صلیب سرخ از ترکیه آمد، ما را به خاک ترکیه برگرداند و در آنجا به
پلیس ترکیه تحویل داد. پلیس ما را برای یک هفته در شهر بدروم بازداشت کرد و
قرار شد که همه مان را به ایران برگردانند.
* * *
برای اینکه پلیس مرا به ایران بر نگرداند،
داخل بازداشتگاه در حالیکه چند تا افغان در اطرافم نشسته بودند و یکی از
آنها حرفم را به پلیس ترجمه میکرد، من به پلیس گفتم «من گی هستم اگر مرا
برگردانید در افغانستان میکشندم.» وقتی که افغانها معنی گی را فهمیدند به
غیرت آنها برخورد و در داخل بازداشتگاه میخواستند که بزنندم، اما از ترس
پلیس نزدند. مخصوصاً یکی از آنها به نام بریالی که آدم غیرتی و در عین حال
میهنپرست نیز بود بیشتر به غیرتش برخورد و خیلی عصبانی بود. در طول یک
هفتهای که در بازداشت بودیم افغانها اکثراً با همدیگر سازش نداشتند،
بازداشتگاه پر از سر و صدا بود و تمام افغانها در فغان و افغان بودند. پیش
از ما مسافران ایرانی نیز در آنجا زیاد بودند، اما ایرانیها در یک گوشه
نشسته دل ویران و حیران بودند. افغانها در فغان و افغان و ایرانیها دل
ویران و حیران بودند. کلمه «افغان» در زبان افغانی به معنی ناله و داد و
فریاد است. از این رو من فکر میکنم تا زمانی که نام این کشور افغانستان
باشد خود آن هم افغانستان خواهد بود؛ چون معنی لغوی آن میتواند که بر ملت
تأثیر روانی داشته باشد. به نظر من برای درمان روانی این ملت نام این کشور
را «امروزیان» یا سرزمین امروز باید گذاشت تا اینکه برای همیشه امروز باشد،
نه اینکه دیروز باشد و مردم آن هم همیشه امروزی باشند و نه اینکه دیروزی
باشند.
تا روزی که داخل بازداشتگاه بودیم من از
دست چند تا افغانها و مخصوصاً بریالی هیچ آرامش نداشتم. میخواستند با
من درگیر شوند و هر لحظه میگفتند «تو چرا میگویی که من گی هستم و نام
افغانها را بد میکنی؟» در این حال یک مرد میان سال ایرانی در آنجا نشسته
بود، در مورد من حرفهای تحریکآمیز میزد و میخواست که آتش بیار محرکه
شود. با هر حرفی که میزد بریالی مثل گهوارهجنبان تکان میخورد و میخواست
که بر من بتازد. من برای اینکه بریالی را بصورت غیر مستقیم متوجه خودش
بسازم، به مرد ایرانی گفتم «افغانها مردمان روشنفکر هستند و به شخصیت هر
انسانی احترام میگذارند.» تا این حرف را زدم مرد ایرانی با پوزخند به
ایرانیان دیگر نگاه کرد. اما بریالی نه متوجه حرف من شد و نه متوجه پوزخند
او و باز هم میخواست که بر من بتازد. من برای اینکه روی آتشش خاک بریزم
یک خاطرهای از گذشته ام را تعریف کردم «در ایران یک رفیق خیلی صمیمی
داشتم. یک نفر دیگر بود که نمیخواست ما با یکدیگر صمیمیت داشته باشیم، هر
روز به رفیقم میگفت که موهای شقیقه مرا بکشد و به من میگفت تو چرا
اینقدر بیشخصیت هستی که موهای شقیقه ات را میکشد اما تو به او اجازه
میدهی و هیچ عکسالعملی نشان نمیدهی. به این صورت یک روز ما را با یکدیگر
به دعوا انداخت. بعد از دعوا که دوباره با یکدیگر دوست شدیم، آتش بیار
محرکه را به یکدیگر معرفی کردیم. رفیقم میخواست که آتش بیار محرکه را با
کتک زدن آدم کند. اما من گفتم نه، اگر آدم باشد خودش خجالت میکشد و اگر
آدم نباشد به کتک خوردن آدم هم نمیشود.» در آخر حرفم یارو برای اینکه
از من جوک بسازد، چند تا سؤال را از من پرسید «باز تو چی گفتی؟، او چی
گفت؟، تو چی گفتی؟، او چی گفت؟، ...» هر جوابی که برایش میدادم او با
مسخره باز هم عین همین سؤالات را میپرسید. من که خودم در فرهنگ
مسخره بزرگ شده بودم و از مسخره عافیت حاصل کرده بودم، در جوابش گفتم
«بالاخره جواب تو خاموشیست.» تا گفتم که بالاخره جواب تو خاموشیست، او
به شدت تکان خورد و دیگر دهنش نجنبید. یارو فوقالسانس زیست شناسی را داشت
و میخواست که از من جوک بسازد، اما خودش ضایع شد. گفته میشود که «چاه کن
در چاه است»
در طول یک هفتهای که در بازداشت بودیم
شبها جای خواب نداشتیم و مسافران پراکنده هر طرف روی فرش میخوابیدند.
شبها هنگام خواب بعضی از مسافران به بهانه خودشان را به من میچسباندند و
هیچ آرامش نداشتم. به کسی که تمایلی وجود نداشته باشد چسبیدنش به بدن
چندشآور است. در شرایط ناچاری چندشآور بودن را هم میشود تحمل کرد، اما
آنچه که تحمل کردنش سخت است، بعضیها آنقدر قهرمان هستند که بوی بدن شان
فقط برای خودشان قابل تحمل است و بس. روزها هم بعضیها زر میزدند که تو
چرا میگویی من گی هستم و نام افغانها را بد میکنی. به اینصورت در
بازداشتگاه نه شب نفس راحت میکشیدم و نه روز.
* * *
بعد از یک هفته بازداشت همه مان را دو نفر -
دو نفر با همدیگر دستبند زدند و با یک اتوبوس طرف مرز ایران فرستادند. با
کسی که مرا دستبند زدند، دستبندش را سست زدند و او دستش را از دستبند بیرون
کرد. اتوبوس از شهر بدروم حرکت کرد و بعد از یکی دو ساعت در تاریکی شب در
میان یک بازار پُر ازدحام توقف کرد. او که دستش را از دستبند بیرون کرده
بود به من گفت «برویم فرار کنیم.» گفتم «دستبند من سفت است، هر طرف که
بروم به نام مجرم شناخته میشوم دوباره دستگیرم میکنند. اگر تو میخواهی
خودت برو و فرار بکن.» از اتوبوس پیاده شد. داخل اتوبوس چند تا سربازان و
افسران پلیس نیز نشسته بودند و هنگام پیاده شدن یکی از افسران پلیس او را
دید، اما از اینکه تنها و بدون دستبند بود زود متوجه نشد که او قصد فرار
دارد. بعد از چند ثانیه به پشت سرش نگاه کرد و دید که من در صندلی تنها
نشسته ام. آمد به ترکی از من پرسید «کنارت کی نشسته بود؟» گفتم «من ترکی
نمیدانم.» مسافران دیگر حرف مرا به او و حرف او را به من ترجمه کردند.
بالاخره من در جوابش گفتم «کسی که اینجا نشسته بود رفت دستشویی.» تا حالا
شاید دو دقیقهای از پیاده شدن او گذشته بود. افسر پلیس از در به بیرون
نگاه کرد، اما ازدحام را که در هر طرف دید هیچ چیزی به عقلش نرسید. آمد از
یخه من گرفت و از یخه ام کشیده از اتوبوس پیاده ام کرد تا حسابی کتکم بزند.
در حالیکه دور و بر اتوبوس پُر از جمعیت بود، در میان جمعیت یک لگت به پشتم
زد و یک مشت به سینه ام. در حالیکه به شکمم هیچ ضربهای هم نخورده بود من
فوراً دستم را روی شکمم گذاشتم، خودم را اندختم به زمین، خودم را زار زار
خم و پیچ دادم و طوری وانمود کردم که انگار از درد خیلی شدید در شکمم
نالش میکنم. پلیس روبروی مردم از یخه ام گرفت که بلندم کند و دوباره ببرد
داخل اتوبوس. اما من آنقدر حالم را بد انداختم که انگار هیچ نمیتوانم وزنم
را از زمین بلند کنم. در آن حالت پلیس که روبروی مردم میخواست از یخه ام
بلندم کند خجالت کشید، دستش را زیر بغلم گذاشت، بلندم کرد و برد روی صندلی
اتوبوس نشاند. اگر خودم را به این حالت نزده بودم حسابی کتکم میزد. از
جمله مسافران یک مردی که تقریباً چهل سالش بود کنار زنش نشسته بود، دستش را
با صندلی اتوبوس دستبند زده بودند، زنش را آزاد گذاشته بودند، دو تا بچه
نیز داشت، بچههایش را در یک صندلی دیگر آزاد گذاشته بودند. من که در صندلی
تنها ماندم دست او را از صندلی اتوبوس باز کردند و با دست من دستبند زدند.
او که اول آمد کنارم نشست خودش را به من عصبانی نشان داد و گفت «چرا به آن
پسر اجازه دادی که فرار کند؟ حالا در عوض او مرا دستبند زدند.»
گفتم «دستبند که ذاتاً خورده بودی، چه فرقی
میکند که با صندلی اتوبوس دستبند بخوری یا با من؟»
طرف زنش اشاره کرد و گفت «اول در آنجا نشسته
بودم، حالا آوردندم اینجا.»
- «یا اینجا یا آنجا هیچ فرقی نمیکند، هر
کجا که باشی دیپورتت میکنند.»
خندید و گفت «یا اینجا یا آنجا هیچ فرقی
نمیکند؟»
- «نه.»
کنارم نشسته بود، چند بار متوجه شدم که به
من نگاه میکند. کمی دیرتر دستش را بالای رانم گذاشت. از گذاشتن دستش
بالای رانم من هیچ شکی به او نکردم؛ چون این روزها به غیر از آن یک
هفتهای که در بازداشت بودیم دیگر زنش همیشه کنارش بود. چند لحظه بعد با
انگشتانش رانم را به فشار و مالش دادن شروع کرد، حالا منظورش را فهمیدم اما
چیزی نگفتم و خودم را به بیخیالی زدم. کمی دیرتر دستش را حرکت داد به یک
بارگی پشت دستم گذاشت و دستم را به فشار و مالش دادن شروع کرد. من باز هم
هیچ عکسالعملی نشان ندادم و خودم را به بیخیالی زدم. بالاخره هر کاری که
کرد من هم طبق میلش عمل کردم و با هیچ کارش مخالفت نکردم. از اینجا تا مرز
ایران ۲۴ ساعت راه مانده بود و در طول ۲۴ ساعت در کنار من برایش خوش گذشت.
* * *
به مرز ایران رسیدیم، سر مرز پلیس ترکیه
بدون هماهنگی با پلیس ایران در تاریکی شب ما را بصورت غیر قانونی بسوی خاک
ایران سوق داد و دستور داد که فقط روبرو بروید و به غیر از روبرو اگر دست
چپ یا راست بروید ما به شما شلیک خواهیم کرد. مردی که در اتوبوس کنارم
نشسته بود دو تا کیسه وسایلش را دست من داد و گفت هر کجا که رفتیم من و تو
با هم میرویم. من از ترس چند تا افغانهای دیگر قصد داشتم که فرار کنم و
نخواستم کیسهها را از دستش بگیرم. اما او با اصرار کسیهها را به من داد.
زن و بچههایش همراهش بودند. با دیگر مسافران از مرز رد شدیم و بسوی ایران
حرکت کردیم. من از چند تا مسافران افغانی ترس داشتم که مبادا بالای مرز
بزنندم. بناءً در تاریکی شب خودم را از گله جدا کردم و تنهایی حرکت کردم،
حدود صد متری از آنها فاصله گرفتم و بعد تصمیم گرفتم که مسیر حرکتم را تعین
کنم. به پیرامون نگریستم تا شهری را ببینم و به همان سو حرکت کنم، اما به
هر سو که نگریستم هیچ روشنایی چراغی به چشم نرسید. حتی دهکده کوچکی هم در
آن پیرامون نبود تا به آنسو حرکت کنم. اراضی کاملاً کوهستانی بود، از چهار
طرف در وسط کوهها قرار داشتم و در دامنه کوهی بودم که به همان سو بایست
راهم را ادامه میدادم. در این منطقه ساعتها بایست پیاده میرفتم تا شهر یا
روستایی را پیدا میکردم. بدبختی اینجا بود که من به قصد اروپا رفتن
لباسهای نازک تابستانی بر تن و یک جفت صندل بر پا داشتم. اما منطقه مرزی
سردسیر بود و با صندل پیاده رفتن در کوهها نیز دشوار. به طرف بالای کوه
حرکت کردم تا از آنجا شهر یا روستایی را ببینم و به همان سو حرکت کنم.
وقتی بالای کوه رسیدم در آنسوی کوه به غیر از کوههای بلندتر هیچ شهر و
روستایی را ندیدم. تمام منطقه کاملاً کوهستانی بود. تصمیم گرفتم که به
آنسوی کوه پایین شوم و بالای کوههای بلندتر بروم تا از آنجا شهر یا
روستایی را ببینم و به همان سو حرکت کنم. از کوه پایین شدم، در پایین کوه
درهای را دیدم و ترجیح دادم که در عوض بالا رفتن به کوههای بلندتر راهم
را در امتداد دره ادامه بدهم. در امتداد دره یک ساعتی راه رفتم. بالای
کوهها چراغی دیدم. فهمیدم که آنجا پاسگاه مرزی است. از اینکه چاره دیگری
نمیدانستم خواستم که خودم را به پاسگاه مرزی تحویل بدهم. به بالای کوه
بسوی چراغ حرکت کردم، وقتی نزدیک پاسگاه رسیدم فکر کردم که مبادا اطراف
پاسگاه ساحه مین گذاری شده باشد و راه اصلی آنرا هم نمیدانستم. بناءً از
فاصله دور پیوسته سوت زدم تا سربازان از پاسگاه بیرون شوند. در گوشه پاسگاه
دیدبانگاهی بود، سربازان که صدای سوتم راشنیدند بالای دیدبانگاه آمدند و
بسوی من نگاه کردند. از اینکه راه زیادی باقی مانده بود با حرف زدن نمیشد
چیزی بگویند و با اشاره راه را به من نشان دادند. نزدیک پاسگاه که رسیدم
سربازان بطور کاملاً عادی مرا به داخل پاسگاه هدایت کردند. وقتی که داخل
پاسگاه شدم در آنجا یک افسر نشسته بود، طرفم نگاه کرد و برای اینکه سیاستش
را نشان بدهد غریده گفت «دستها بالا تکان نخور.» در حالیکه دو تا کیسه در
دو دستم بود کیسهها را زمین گذاشتم و دستانم را بلند کردم. به دو تا
سربازان دستور داد «بازرسی اش کنید.» سربازان آمدند دو نفری بازرسیام
کردند، دویست یورو در جیبم داشتم، دویست یورو را گرفتند و به افسر نشان
دادند. افسر دویست یورو را گرفت، ۲۴ ساعت بازداشتم کردند بعد از ۲۴ ساعت
فرداشب آن، بالای مرز سیم خاردار را پاره کردند و دوباره بسوی ترکیه
برگرداندندم. در اینسوی مرز من قبلاً سختیهای رفتن تا استانبول را دیده
بودم و مخصوصاً حالا که تنها بودم و هیچ پولی هم نداشتم نخواستم که طرف
استانبول بروم و ترجیح دادم که دوباره طرف ایران بروم. در حالیکه نقاط مرزی
مین گذاری شده هم بود من از زیر سیم خاردار رد شدم و بسوی مناطق کوهستانی
ایران حرکت کردم. به طرف بالای کوهها راه افتادم، این بار بعد از دو ساعت
پیاده رفتن بالای کوهی رسیدم، در آنسوی کوه روستای چراغانی را دیدم و با
خوشحالی از کوه به طرف روستا پایین رفتم. کوچههای روستا پُر از سگهای
تعلیمی بود و شغل اصلی مردم این روستا دامداری. من که طرف روستا نزدیک شدم
تمام سگها شروع کردند به پارس کردن و آهسته آهسته به طرف من حرکت کردند.
من هنوز به روستا نرسیده بودم که سگها خودشان را به من رساندند، سگهای
پشمالود، بزرگ و وحشتناک بودند، شاید که هشت یا ده تا سگ راهم را بسته
بودند و نمیگذاشتند که به روستا نزدیک شوم. با این وجود من از میان سگها
راهم را بسوی روستا ادامه دادم. من تا به روستا نزدیک میشدم سگهای بیشتر
از روستا بسوی من میآمدند. مردی که در اتوبوس کنارم نشسته بود دو تا کیسه
وسایلش را دست من داد و کیسهها هنوز در دستم بودند. سگها کیسهها را پاره
کردند، من کیسهها را انداختم به زمین تا سگها به آن مشغول شوند و دنبال
من نیایند. اما سگها از من هم عاقلتر بودند، من که کیسهها را به زمین
انداختم، آنها به کیسهها اصلاً نگاه نکردند. از چهار طرف پارس کنان دهن
شان را به من نزدیک میکردند، دندانهای شان را به ساق پایم هم گذاشتند اما
گاز نگرفتند و فقط شلوارم را کمی پاره کردند. بالاخره به روستا رسیدم، صدای
پارس سگها آنچنان داخل دره پیچده بود که تمام مردم روستا بیدار شدند، از
چندین خانه بیرون آمدند و سگها را از من دور کردند. مردم روستا از ترس
پلیس و متهم شدن به قاچاق اجازه ندادند که من در روستا بمانم، اما راه رفتن
به شهر را نشانم دادند. از روستا تا نزدیکترین شهر ایران که شهر خوی بود
تقریباً هفتاد - هشتاد کیلومتری فاصله داشت. من این فاصله را بدون گذرنامه
و شناسنامه و بدون پول با هزار بدبختی طی کردم. در طول راه در روستاها
برایم غذا میدادند. مردم این منطقه کُرد هستند و کُردها از اینکه خودشان
مردمان مظلوم هستند غریبان را نیز درک میکنند و بیآنکه انتظاری داشته
باشند به غریبان کمک میکنند. با تحمل مشکلات زیاد به شهر خوی رسیدم، در
شهر بدون پول سرگردان دنبال ماشین میگشتم تا تهران بروم. بالاخره خیلی
خسته شده بودم که یکجا دیدم چند نفر کنار خیابان منتظر نشسته اند، یک
اتوبوس آمد نزدیک آنها توقف کرد و آنها رفتند که سوار شوند. من که از آنها
فاصله زیاد داشتم از خستگی حال قدم زدن را هم نداشتم و تازه تصمیم گرفته
بودم که در یک گوشهای بنشینم تا خستگیام در برود. اما به خود فشار آورده
شتابان خودم را به اتوبوس رساندم و بیآنکه حرفی بزنم سوار شدم، به خود
گفتم هر طرف که برود من هم میروم. وقتی که سوار اتوبوس شدم تمام صندلیها
پر بود، فقط در ردیف آخری برای یک نفر جای خالی داشت و من همان جا نشستم.
دست چپم یک آقایی نشسته بود، ازش پرسیدم «این اتوبوس کجا میرود؟»
«تبریز میرود.»
- «من از ترکیه برگشت خورده ام با خودم هیچ
پول ندارم، بدون پول سوار شدم، نمیدانم که راننده بخاطر کرایه به من چه
خواهد گفت.»
«کجایی هستی؟»
- «افغانی.»
«لهجه فارسیات مثل کُردها میماند، من
خیال کردم که کُرد هستی، من خودم کُرد هستم.»
در ایران مردم اکثراً از لهجه ام خیال
میکردند که من یا کُرد هستم و یا لُر. حتی در بعضی جاها اتفاق افتاده
است که کُردها و لُرها از لهجه فارسیام خیال کرده اند که من هم زبان
آنها هستم و فوراً به زبان خودشان با من شروع به حرف زدن کرده اند. آقایی
که کنارم نشسته بود از جیبش پانصد تومن در آورد به من داد و گفت «کرایه
اتوبوس هشت صد تومن میشود، وقتی کمک راننده ازت کرایه خواست تو این پانصد
تومن را برایش بده و بگو که دیگر پول ندارم.»
کُردها مردمان دست و دل باز هستند، پیش از
رسیدن به شهر خوی نیز یک تاکسیران کُرد از فاصله خیلی طولانیای تا شهر خوی
مرا رساند و هزار تومن هم برایم داد، من چهار - پنج ساعتی سرگردان در شهر
خوی گشتم و آن هزار تومن را در همان جا خرج کردم. داخل اتوبوس کمک راننده
آمد ازم کرایه خواست، من همان پانصد تومن را برایش دادم و گفتم من از ترکیه
برگشت خورده ام همین پانصد تومن را دارم و دیگر پول ندارم. کمک راننده
پانصد تومن را قبول کرد و با همان اتوبوس رفتم تبریز.
در ترمینال تبریز دنبال اتوبوس تهران
میگشتم که بدون پول مجانی سوارم کند. از یک راننده خواستم که مجانی سوارم
کند، راننده پرسید «کجایی هستی؟»
- «افغانی»
«من راننده هستم، ماشین مال خودم نیست،
نمیتوانم که مجانی سوارت کنم، از رانندههای دیگر بپرس اگر ماشین مال
خودشان باشد بالاخره یکی از آنها سوارت میکنند.»
از راننده دومی خواستم که مجانی سوارم کند،
دومی گفت «من نمیتوانم که مجانی سوارت کنم.»
از ده - پانزده تا راننده سؤال کردم و
بالاخره یک راننده تبریزی از لهجه ام فهمید که افغانی هستم، با لهجه غلیظ
تبریزی گفت «وطندار هستی؟»
- «بلی.»
«وطندار که هستی هیچ پول نده بیا سوار شو.»
کلمه وطندار در زبان عامیانه افغانی معنی
هموطن را میدهد و بعضی از ایرانیها افغانها را به همین کلمه عامیانه
افغانی یعنی وطندار مینامند. راننده مجانی سوارم کرد و اتوبوس حرکت کرد.
در وسط راه اتوبوس نیم ساعت توقف کرد بخاطر غذا، یکی از مسافران متوجه شده
بود که راننده مجانی سوارم کرد، فهمید که پول غذا را هم ندارم و برایم غذا
گرفت. بعد از صرف غذا اتوبوس راهش را بسوی تهران ادامه داد و با همین
اتوبوس خودم را تا تهران رساندم.
* * *
با تمام سرگردانیهای رفت و برگشت باز هم
تهران آمدم. روز اول بخاطر نجات یافتن از بدبختیهای راه از رسیدن به
تهران خوشحال بودم، اما فردای آن که از خواب بیدار شدم و باز هم خودم را در
تهران دیدم بیاندازه غمگین و پریشانحال شدم. احساس کردم که به بیابان پر
گرد و غبار برگشته ام، آن هم بیابان پر گرد و غباری که مرا در خودش قبول
ندارد و فقط به جهنم باید بر میگشتم تا مرا به عنوان اهل مسخره و حقیر در
خودش قبول میکرد. به جهنمی باید بر میگشتم که آتش آن نادانی بود. «دشمن
دانا که غم جان بود بهتر از آن دوستی که نادان بود» از غمگینی و
پریشانحالی عصابم مختل شده بود، دلم سیاهی میکرد و مثل قفس تنگ شده بود،
چشمانم پُر غبار شده بود و هر رنگی را خاکستری میدیدم. رفتنم به ترکیه
نتیجه مدتها کار و زحمتی بود که در ایران و در بدترین شرایط غربت به دست
آورده بودم. به خاطرات گذشته ام، به فرهنگ افغانستان و به ناسازگاری خودم
فکر میکردم. از فکر و خیال زیاد تا غروب آن روز کاملاً سرگیج و بیاشتها
بودم. بالاخره به خود گفتم تا کی باید به غم و غصه فکر کنم و اگر به غم و
غصه فکر کنم از آن چه سودی میبرم و چه نتیجهای میگیرم؟ وقتی که این
سؤالها را از خود پرسیدم اظهارات استاد صیاف به یادم آمد. زمانی که
استاد صیاف و متحدینش در جنگی با طالبان شهر کابل را از دست داده بودند،
استاد صیاف در مصاحبه به رادیو بیبیسی میگفت «ما از کابل عقب نشینی
کرده ایم، اما عقب نشینی ما به این معنی نیست که ما شکست خورده ایم، زیرا
در عاقبت اسلام شکست هرگز نیست، ضعف هست اما شکست نیست و بالاخره عاقبت
اسلام حتماً پیروزیست.»
به خود گفتم من هم مثل مسلمانان فکر
میکنم. در عاقبت من شکست هرگز نیست، ضعف هست اما شکست نیست. من عقب نشینی
کرده ام اما عقب نشینی من به این معنی نیست که من شکست خورده ام و بالاخره
عاقبت من حتماً پیروزیست. وقتی که این فکر به سرم زد چند مشت به
پیشانیام زدم تا سرگیجیام مهار شود و با دستانم چشمانم را با فشار مالش
دادم تا دیگر تمام رنگها را خاکستری نبینم. تصمیم گرفتم که از فردا به
میدان بروم و شروع به کار کنم. از فردای آن صبح زود به میدانی رفتم که
مردم از آنجا کارگر میبردند و از همان جا شروع به کار کردم. از آن به بعد
هر روز صبح زود میرفتم میدان، بعضی وقت کار یک روزه گیر میآوردم و بعضی
وقت کار چند روزه اما بیکار نمیماندم. به این صورت شش ماه در تهران کار
کردم و به اندازهای پول پسانداز کردم که آن پول را به قاچاقبر بدهم تا
دوباره استانبول بفرستدم. من در طول این شش ماه یکی دو ماه اول چندین بار
با نوید در لندن و با مرجانم در کابل تماس گرفتم که کمکم کنند که دوباره
ترکیه بروم، اما آنها به من فقط اصرار میکردند که برگرد افغانستان رفتن به
ترکیه و اروپا هیچ سودی ندارد. بالاخره آنها که حاضر نشدند کمکم کنند و پول
تلفنم هم زیاد میشد من دیگر با آنها تماس نگرفتم و آنها هم با من تماس
نگرفتند. من خودم تلفن نداشتم، اما پسر عمویم که در تهران بود تلفن داشت.
مرجانم و نوید با پسر عمویم هم تماس نگرفتند تا احوالم را بپرسند. در طول
این شش ماه من کاملاً آواره بودم و هیچ جا و اطاقی برای خودم نداشتم. شبها
یا در اطاقهای دو تا پسر عموهایم میخوابیدم و یا در اطاق چند تا دوست و
رفیقانم که در ایران با آنها آشنا شده بودم و روزها در میدانهای کارگری
دنبال کار میرفتم. حقیقتاً من در طول این شش ماه بخاطر خرج و خوراکم هیچ
پولی ندادم، غذایم را با آنها میخوردم و حتی از لوازم حمام آنها هم
استفاده میکردم. من از کار خودم فقط پول پس انداز میکردم که دوباره ترکیه
بروم. بالاخره در ظرف شش ماه ۸۵۰ دالر پس انداز کردم. با قاچاقبری که دفعه
قبل مرا ترکیه فرستاده بود دوباره حرف زدم که باز هم بفرستد. قاچاقبر ۹۰۰
دالر خواست اما من ۸۵۰ دالر داشتم. گفتم ۸۵۰ دالر الان برایت میدهم و پنجا
دالر دیگرش را ترکیه که رفتم بعداً برایت میدهم و او حرفم را قبول کرد.
پول را به قاچاقبر دادم، او مرا طرف ترکیه حرکت داد و پیش خودم هیچ پولی
نماند. بعد از دوازده روز سفر از راه قاچاق دوباره استانبول رسیدم. اینکه
سفر چطوری گذشت از جزئیاتش میگذریم!! روزهای سرد زمستان بود، بدون پول،
دست خالی و بدون خانه و جا به استانبول رسیدم.
* * *
از قبل در استانبول چند نفر را میشناختم و
با یکی از آنها به نام نوید که دوست خیلی صمیمیام بود تلفنی تماس گرفتم.
نوید در منطقه عمرانیه استانبول مشغول کارهای ساختمانی بود و اربابش
کارگران بیشتر نیاز داشت. نوید به من گفت که اربابم دیگر کارگر هم
میخواهد، تو هم بیا اینجا و با ما کار بکن. من نزد آنها رفتم و یک مدتی در
آنجا کار کردم، هم جای خواب داشتیم و هم ارباب روزی سه وعده غدا برای مان
میداد. بیشتر از یک ماهی در آنجا کار کردم، زندگی خوب میگذشت و یک دوره
پر ماجرائی داشتم.
چند روز بعد از رسیدنم به استانبول در لندن
با نوید تماس گرفتم و گفتم «من باز هم استانبول آمده ام.»
گفت «من دیگر فهمیدم که تو از این کارها
دستبردار نیستی، یک قاچاقبر پیدا بکن، من برایت پول میفرستم، بیا طرف
اروپا، اما این را بدان که اگر اروپا هم بیایی در اینجا آیندهای نخواهی
داشت.»
نوید پول قاچاق را برایم فرستاد و با یک
قاچاقبر حرف زدم که مرا یونان برساند. پول را به قاچاقبر دادم و او مرا با
اتوبوس در یک گروپ بیست نفری به سواحل مارماریس فرستاد تا از آنجا با کشتی
به یکی از جزایر یونان بفرستد. سوار اتوبوس شدیم، اتوبوس بسوی مارماریس
حرکت کرد و بعد از پانزده - شانزده ساعت به سواحل مارمایس رسیدیم. زمانی که
به ساحل رسیدیم بعد از غروب منتظر کشتی قاچاقبر نشستیم، کشتی قاچاقبر آمد و
سوار شدیم. هنوز کشتی حرکت نکرده بود که از میان آب یک کشتی تیز رفتار پلیس
ترکیه به سرعت بسوی ما آمد، ما را دستگیر کردند و باز هم به بازداشتگاه
فرستادند.
دفعه قبل یکی از مسافران افغانی که همراه ما
بود، در بازداشتگاه خودش را به پلیس افغانی معرفی نکرد، موریتانیایی معرفی
کرد و او را به ایران بر نگرداندند، در ترکیه آزادش کردند. این بار من هم
با پنج تا افغانهای دیگر خود را موریتانیایی معرفی کردیم. یک هفته در
بازداشت ماندیم و بعد از یک هفته ما شش نفر را به استانبول برگرداندند و
مسافران دیگر را که افغانی و ایرانی بودند به ایران برگرداندند. پیش از
حرکت بسوی یونان با اربابی که کار میکردم تسویه حساب کردم و زمانی که نشد
یونان بروم دیگر پیش او نرفتم و با همان همخانههای قبلیم که دفعه اول
آمدنم به ترکیه در زیتنبرنو با آنها همخانه شده بودم باز هم پیش آنها رفتم
و با آنها همخانه شدم. وقتی که با آنها همخانه شدم در یک کارگاه چرمدوزی
در منطقه زیتنبرنو شروع به کار کردم. قاچاقبر نتوانست که مرا یونان بفرستد
و پولی که برایش داده بودم هنوز پیشش بود. به قاچاقبر گفتم که دوباره مرا
یونان بفرستد. قاچاقبر گفت «منتظر باش که مسافران بیشتر پیدا کنم، وقتی که
یک گروپ بیست نفری درست کردم ترا هم در همان گروپ میفرستم.»
من منتظر حرکت بسوی یونان بودم و همزمان در
کارگاه چرمدوزی کار میکردم. بیشتر از یک ماه در کارگاه چرمدوزی کار کردم.
در طول این مدت فکر کردم که اگر از راه قاچاق بسوی یونان حرکت کنم و باز هم
پلیس ترکیه دستگیرم کند، ممکن است که این بار باز هم ایران بفرستد. تا حالا
سه بار راه قاچاق را آزمایش کرده بودم و پیش از اینکه بار چهارم راه قاچاق
را آزمایش کنم، ترجیح دادم که اولاً UN (ملل متحد) ترکیه را باید آزمایش
کنم تا اینکه اگر باز هم به ایران برگشت بخورم در آنصورت پشیمانی نکنم. در
کارگاه چرمدوزیای که کار میکردم مالکش یک مرد میان سال افغانی بود به نام
قلندر. در آن کارگاه حدود پانزده نفر کار میکرد. من از چند تا کارگران در
مورد UN پرسیدم. از جمله کارگران چهار نفر دیگر گفتند که ما هم میخواهیم
به UN مراجعه کنیم، اما هیچ کدام از آنها در مورد UN معلومات نداشتند.
قلندر، مالک کارگاه در مورد UN معلومات داشت، خودش از قبل به UN مراجعه
کرده بود و منتظر جواب بود، اما کارش مخفی بود و به هیچ کس نمیگفت که من
به UN مراجعه کرده ام. وقتی که ما در مورد UN حرف زدیم قلندر گفت «من در
مورد شرایط UN چیزی نمیدانم، اما میدانم که دفتر آن در آنکاراست، اگر
شما آدرسش را بخواهید من برایتان میدهم، شما خودتان بروید و ببینید که چه
شرایطی دارد.»
آدرس دفتر UN را که در آنکارا بود از قلندر
گرفتیم و یک روزی من و چهار تا کارگران دیگر به UN مراجعه کردیم تا ببینیم
که شرایط آن چطوری است. در همان روز اول مراجعه در دفتر ثبت نام مان کردند
و با هر کدام مان یک مصاحبه کوتاه انجام دادند. جزئیات مصاحبه را از اینکه
طولانی میشود در اینجا نمیشود بنویسم، مصاحبه کوتاه بود، اما نه در آن حد
که فقط به چند جمله خلاصه شود.
بصورت خلاصه بگویم از جمله سؤالاتی که از من
پرسید از این قرار بود:
«در افغانستان چه مشکلی داری؟»
- «برخورد مسخرهآمیز، خشونت و بدرفتاری
جامعه در مقابل همجنسگرایان.»
«آیا تو همجنسگرا هستی؟»
- «بلی من همجنسگرا هستم.»
«به چه شکل وارد ترکیه شدی؟»
- «من به شکل قاچاق وارد ترکیه شدم.»
«از کدام مرز وارد ترکیه شدی؟»
- «از طریق ایران و از مرز ایران وارد ترکیه
شدم.»
«آیا از مرز ایران به شهر وان ترکیه آمدی؟»
- «وان یکی از جمله شهرهای بود که من از آن
عبور کردم.»
«اگر به افغانستان برگردی فکر میکنی چه
اتفاقی برایت خواهد افتاد؟»
فکر کردم که چی باید بگویم که قبولم کنند؟
اگر بگویم طاقت مسخره مردم را ندارم که این کیس نمیشود و آنها در جوابم
میگویند تمام مردم یکدیگر را مسخره میکنند و ما نمیتوانیم که تمام مردم
را قبول کنیم، اگر بگویم که افسردگی میگیرم، میگویند تمام مردم افسردگی
میگیرند، پس یک چیزی باید بگویم که نباید بگویند مشکلی نداری.
- «اگر به افغانستان برگردم مرا میکشند.»
«کی میکشد؟»
- «مردم میکشند.»
«مردم کی هستند، آیا میشود مشخصاً بگویی که
کی ترا میکشد؟»
- «مشخصاً خانواده مان مرا میکشد.»
مصاحبه تمام شد. گفتند بیرون منتظر باشید.
دو ساعتی بیرون دفتر منتظر نشستیم. برای هر کدام مان یک یک برگه دادند که
عکس مان را روی آن زده بودند. به دو نفر مان گفتند هفته بعد در فلان تاریخ
بیایید که با شما مصاحبه تکمیلی انجام شود و به سه نفر مان از جمله به خودم
گفتند که به شعبه UN شهر وان بروید تا در آنجا با شما مصاحبه تکمیلی انجام
شود. برگهای که را برای من دادند روی آن به زبان انگلیسی و ترکی نوشته بود
و ترجمه فارسی آن قرار ذیل است:
UNHCR
کمیساریای عالی ملل متحد در
امور پناهندگان
به شخصی که مربوط میشود
از اشخاصی که در ذیل ذکر به عمل
آمده است به عنوان پناهجو به دفتر کمیساریای عالی پناهندگان
ملل متحد در آنکارا برای کمک مراجعه کرده اند.
به متقاضیان توصیه شده است که
مقررات تحت روش پناهندگی ترکیه را رعایت کنند، که اگر پاسپورت
دارند به شعبه اتباع خارجی مدیریت امنیت محل سکونت شان ثبت نام
کنند و اگر پاسپورت ندارند به شعبه اتباع خارجی مدیریت امنیت
شهری ثبت نام کنند که به آن شهر وارد ترکیه شدند. بناءً
برایشان توصیه شد که در وان به پلیس مراجعه کنند.
نسبت _ نام خانواده _ نام _
ملیت _ محل تولد _ تاریخ تولد
متقاضی اصلی _ نیلوفر _ حمید _
افغانستان _ پروان _ - -/- -/- -
|
من پیش از رفتن به شهر وان اول رفتم
استانبول تا خودم را برای رفتن به وان آماده کنم. قاچاقبر با من تماس گرفت
و گفت که مسافران را فردا حرکت میدهم، تو هم خودت را آماده بکن که با همین
گروپ بفرستمت. من از اینکه از برگشت خوردن به ایران ترس داشتم، از رفتن
بسوی یونان پشیمان شدم و خواستم که نخست UN را باید آزمایش کنم. دو نفر از
جمله رفیقانم در این گروپ حرکت کردند و فردای آن از یونان با من تماس
گرفتند. این هم بدشانسی من بود که در این گروپ حرکت نکردم. همین بود که از
استانبول سوار اتوبوس شدم و رفتم به شهر وان که شرقیترین شهر ترکیه است و
در مرز ایران قرار دارد.
بخش یازده
دام عنکبوت
اپریل ۲۰۰۵
بیخبر از اینکه از مراجعه به UN نه تنها
اینکه شاید هیچ گونه حمایتی نصیب من نخواهد شد، بلکه با گذشت هر روز اسیر
وقت به هدر رفته و در انتظار نشسته خودم نیز خواهم شد، در اپریل ۲۰۰۵ به
شعبه UN شهر وان که راجع شده بودم مراجعه کردم. در آنجا به من گفتند که
ابتداء در مدیریت امنیت شهر وان کار ثبت نامت را انجام بده و بعد بیا اینجا
تا برایت وقت مصاحبه در نظر بگیریم. برای ثبت نام در مدیریت امنیت شهر وان
به پلیس مراجعه کردم. پلیس ترکیه با تمام پناهندگان برخورد دوستانه داشت.
برای من عجیب بود که برای اولین بار دیدم که پلیس با مردم نظامی نه، بلکه
دوستانه برخورد میکرد. هر چند که قبل از این هم دو بار دیگر در
بازداشتگاه از پلیس ترکیه برخورد بدی ندیده بودم؛ اما از اینکه به عنوان یک
مسافر غیر قانونی دستگیر شده بودم و در بازداشت بودم، برخورد پلیس برایم
مهم نبود؛ چون در آنجا خودم را آزاد احساس نمیکردم. من در افغانستان،
پاکستان و ایران ندیده بودم که پلیس با مردم دوستانه برخود کند. من در
ترکیه هم با پلیس و هم با مردم هیچگاه احساس بیگانگی نکردم. کار ثبت نامم
نزد پلیس در طول دو هفته انجام شد و برای مصاحبه دوباره به UN مراجعه کردم.
در UN برایم تاریج مصاحبه در نظر گرفتند، ده روز بعد تاریخ مصاحبه ام بود و
یک خانمی به نام برجو که وکیلم بود با من مصاحبه کرد.
مصاحبه طولانی بود، چهار - پنج ساعتی طول
کشید تا مصاحبه تمام شد و سؤالات زیادی را از من پرسید. بیشتر سؤالات از
نظر من کاملاً بیربط و احمقانه بود، اما رویم نشد که بگویم چرا سؤالات
بیربط را از من میپرسی و فکرش را هم نمیکردم که وکیل در وقت تصمیم گیری
به آن سؤالات اهمیت بدهد. سؤالاتی که از نظر خودم مهم بود و مطمئن بودم که
باید قبولم کنند از این قرار بود:
۱ - «چرا افغانستان را ترک کردی؟»
- «من همجنسگرا هستم و در افغانستان مشکل
اجتماعی دارم، من در افغانستان علاوه بر اینکه آزادی جنسی ندارم، به علت
پایین بودن سطح فکری در اجتماع مسخره و تحقیرم نیز میکنند.»
۲ - «کی متوجه شدی که همجنسگرا هستی؟»
- «در سنین چهارده و پانزده سالگی متوجه شدم
که همجنسگرا هستم.»
۳ - «کی افغانستان را ترک کردی؟»
- «در سال ۱۳۷۹ ترک کردم و حالا بیشتر از
چهار سال میشود که ترک کرده ام.»
۴ - «اگر به افغانستان برگردی، فکر میکنی
چه اتفاقی برایت خواهد افتاد؟»
- «اگر برگردم مرا میکشند.»
«کی ترا میکشد؟»
- «خانواده مان میکشند، اما در افغانستان
من تنها با خانواده مان مشکل ندارم، بلکه در آنجا همجنسگرایی هم از نظر
دولت و هم از نظر ملت جرم دانسته میشود و مجازات مرگ دارد.»
۵ - «آن همه سالهایی که میدانستی همجنسگرا
هستی، چطور توانستی که در افغانستان زندگی کنی؟»
- «مجبور بودم که تحمل کنم، تا زمانی که
ممکن بود تحمل کردم و دیگر که ممکن نبود تحمل کنم افغانستان را ترک کردم.
اگر مشکل، عقیده باشد، میشود که آدم عقیده اش را پنهان کند. اما آیا ممکن
است که آدم بتواند طبیعتش را پنهان کند؟»
* * *
مصاحبه انجام شد. طبق قانون پلیس من در شهر
وان بایستی میماندم و دیگر اجازه دوباره برگرشتن به استانبول را نداشتم.
در شهر وان منتظر جواب نشستم تا وکیلم پرونده ام را بررسی کند و جوابم را
بدهد. وکیلم، برجو که با من مصاحبه کرد، خانمی بود قد کوتاه و لاغر، با
چهره زرد و رنگ پریده، صورت دراز داشت و چشمان فرورفته، موهای کم پشت
داشت و گردن نازک، بیاندازه مظلوم به نظر میرسید، مثل مرده متحرک
میماند، وقتی که حرف میزد صدا از گلویش بیرون نمیشد، در طول مصاحبه دیدم
که فقط لبانش میجنبید، اما از جنبیدن لبانش هیچ چیزی از دهنش نشنیدم.
گوشهای مترجم مثل گوشهای موش میماند، که حرف او را میشنید به من ترجمه
میکرد و حرف مرا به او ترجمه میکرد. برجو با قیافه مظلومی که داشت من
اصلاً فکر نمیکردم که خودش ظالم قرار بگیرد، اما «خدا کرا زور داد که ظلم
نکرد؟»
برجو سه ماه بعد از مصاحبه به من جواب رد
داد. من فقط بخاطر خودم نمیگویم که برجو زن ظالمی بود. اگر برجو به کسانی
که واقعاً مشکل داشتند جواب قبولی را میداد، دیگر جای خالی برای رشوه
خوردن باقی نمیماند. یک سال بعد خبر شدم که برجو به جرم رشوهستانی و فساد
اداری توسط پلیس دستگیر شد و سپس از UN اخراج گردید. من حتی از زبان وکیلان
دیگر شنیدم که میگفتند برجو آدم خوبی نبود از UN اخراجش کردند.
طبق قانون پلیس پناهندگان در شهر وان
هفتهای دو بار به شعبه اتباع خارجی برای امضا بایست میرفتند. به همین علت
من مجبور بودم که تا موقع گرفتن جواب نهایی از UN همان جا بمانم. بدین لحاظ
در شهر وان خانه گرفتم و همان جا مقیم گردیدم. من در آنجا کار نمیکردم،
برادرم، نوید خرجم را از لندن میفرستاد و من هم با صرفه جویی خرج میکردم
تا فشار زیاد بر او وارد نگردد. بعد از مصاحبه سه ماه منتظر جواب نشستم و
بعد از سه ماه UN برایم جواب ردی استیناف داد، که حق اعتراض را برایم داده
بودند. جواب رد را روی یک نامه برایم فرستادند که شش جز داشت، از جمله شش
جز دو جزء الف و ج آنرا برای من علامت زده بودند و ضمیمه آن یک برگه سفید
مخصوص برایم فرستادند تا اعتراضم را روی آن بنویسم و برایشان بفرستم.
نامهای که روی آن جواب رد را برایم نوشته بودند قرار ذیل بود:
نام و نام خانواده: Hamid
Nilofar
شماره پرونده در یو اِن: - - -
- - - - -
بعد از بررسی دقیق پرونده شما
دفتر به این نتیجه رسیده است که بر اساس اساسنامه کمیساریای
عالی پناهندگان سازمان ملل و مفاد عهدنامه ۱۹۵۱ که برای شرایط
و ضوابط پناهندگی تدوین شده است، شما واجد شرایط پناهندگی
نمیباشید و نمیتوانید به عنوان پناهنده مورد حمایت قرار
بگیرید.
برای اینکه بتوانید به عنوان
یک پناهنده از حمایت بین لمللی بهره مند شوید: شما باید نشان
دهید که به دلیل موجهی در رابطه با یکی از موارد پنج گانه
نژاد، دین، ملیت، تعلق به یک گروه اجتماعی ویژه و یا داشتن
عقاید سیاسی میترسید که مورد ظلم و آزار قرار بگیرید و ترس شما
باید موجه تشخیص داده شود.
از نظر ما نظر به یکی از
دلایلی ذیل شما واجد شرایط قرار نگرفته اید:
۱ - مشکلی که به شما آسیب
رسانده و یا ترس شما مربوط به هیچ یک از موارد پنج گانه
عهدنامه ۱۹۵۱ که در فوق ذکر شده است نمیباشد.
۲ - وقایعی که شما در مصاحبه
ذکر کرده اید دلالت بر این نمیکند که چه در گذشته و چه بعد از
این شما در معرض چنان برخورد شدیدی که معادل ظلم و ستم باشد
قرار گرفته باشید.
۳ - این امکان برای شما وجود
دارد که خود را به شکلی مناسبی تحت پوشش حمایت مقامات امنیتی
دولت کشورتان قرار دهید.
۴ - اظهارات شما به خاطر یکی
از دلایل ذیل مورد قبول واقع نگردیده است.
γ الف: وجود تناقص در گفتههای
شما و یا بین گفتههای شما و اظهارات اشخاصی که پروندهای
مربوط به پرونده شما داشته اند.
ب: وجود تناقص بین گفتههای
شما و اطلاعاتی که کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل در
مورد کشور شما در دست دارد.
γ ج: اظهارات شما موجه و مستند
نبوده است.
اگر مایلید درخواست تجدید نظر
خواهی و یا استیناف بکنید:
۱ - لطفاً ظرف مدت ۳۰ روز پس از
دریافت جواب رد، نامه استیناف خود را برای دفتر ما بفرستید. در
این نامه به شکلی واضحی توضیح دهید که بنابر چه دلایلی خود را
پناهنده به شمار میآورید. اگر مایلید در تکمیل گفتههای خود
وقایع جدیدی را بیان کنید که در مصاحبه اول ذکری از آنها به
میان نیاورده اید، میتوانید به شکل خلاصه این وقایع را بیان
کرده، توضیح دهید که چرا و به چه دلیلی قبلاً این مسایل را
اظهار نکرده اید. نامه استیناف شما نباید بیش از دو صفحه باشد.
۲ - فقط در صورتی که از نظر
کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل لازم تشخیص داده شود، شما
برای یک مصاحبه تکمیلی فرا خوانده میشوید تا پرونده شما در
مرحله استیناف به شکلی مناسبی مورد بررسی قرار بگیرد. از همین
رو لطفاً دلایلی اصلی ترک کشورتان را حقاً در نامه استیناف خود
ذکر کنید. خواهشمندیم به این نکته توجه کنید که تصمیم
کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل تأثیری بر روند کار
درخواست پناهجویی مؤقت شما از دولت ترکیه ندارد. درخواست
پناهجویی مؤقت شما از دولت ترکیه روند کاری کاملاً جداگانه
دارد.
با احترام
کمیساریای عالی پناهندگان
سازمان ملل آنکارا
|
ضمیمه جواب رد برگه سفیدی را که برای نوشتن
استیناف برایم فرستادند، من اعتراضم را روی آن نوشتم و به دفتر مرکزی UN در
آنکارا پست کردم. نامه استیناف را در شعبه UN وان تحویل نمیگرفتند و ضرور
بود که آنرا به دفتر مرکزی آنکارا باید پست میکردم. نامه را فرستادم و
برای اینکه از رسیدنش مطمئن شوم، یک ماه بعد از ارسال آن به شماره UN
آنکارا تماس گرفتم و پرسیدم که نامه رسیده است و یا خیر. گفتند نامه ات
رسیده است و پرونده ات برای بررسی مجدد به وکیل دوم سپرده شده است. نامه
استیناف را که نوشتم قرار ذیل بود:
APPEAL LETTER
If you disagree with UNHCR's
decision to reject your claim, you should exclusively use
this page to write your appeal as instructed. Letters
written in forms other than this one will not be considered.
نامه استیناف
اگر با تصمیم کمیساریای عالی
پناهندگان سازمان ملل متحد مبنی بر رد نمودن ادعای شما مخالف
هستید باید فقط از این ورقه جهت نوشتن درخواست خود استفاده
نمایید. به نامههای که در این ورقه نوشته نشود رسیدگی نخواهد
شد.
____________________________________________________________
من از جنس خنثی و یا دو جنسی
(در ظاهر یک مرد اما در باطن یک زن) و یا یک همجنسگرای افغانی
هستم. برای اثبات آن شما میتوانید توسط معاینات و آزمایشات
پزشکی از من اطمینان خودتان را حاصل کنید. اگر شما شرایط زندگی
مرا در چارچوب قوانین مذهبی، اجتماعی و فرهنگی افغانستان با
جزئیات مطالعه نمایید در خواهید یافت که هرگونه قضاوتی که مرا
از حمایت سازمان ملل متحد محروم کند کاملاً دور از انصاف خواهد
بود. دلایلی که خودم را یک پناهنده به شمار میآورم:
۱ - اولاً من در افغانستان
آزادی جنسی ندارم. هر انسان در هر جامعه از تمایلات جنسیای که
دارد لذت میبرد. پس من چرا باید از این لذت جوانی محروم
بمانم؟ در حالیکه کسانی هستند که با میل خودشان به خواست من
میرسند. اگر شما هم مثل جامعه ما در این مورد سهل انگاری
میکنید و یا خیر، این وظیفه وجدانی شماست.
۲ - ثانیا آیا شما میدانید که
در جامعه ما که اکثریت مطلق آنرا سنتگرایان تشکیل میدهد،
همیشه جنس خنثی را مسخره و تحقیر میکنند؟ این عادت گستاخانه
حتی در میان قشر کوچک روشنفکران ما نیز وجود دارد. اگر شما جای
من باشید آیا میتوانید که در ضمن رفتار خشن همیشه برخورد
تحقیرآمیز و مسخره کننده دیگران را تحمل کنید؟ من به جنبههای
مختلف مشکلات سرسامآور در زندگیم اشاره میکنم. اگر یکی از
این مشکلات به نظر شما مشکل چندان جدی به شمار نمیآید، لطفاً
بخاطر آن تمام مشکلاتم را نادیده نگیرید.
شما به دو دلیل برای من جواب رد
داده اید، یکی: «وجود تناقص بین گفتههای شما و یا بین
گفتههای شما و اظهارات اشخاصی که پروندهای مربوط به پرونده
شما داشته اند» و دیگر: «اظهارات شما موجه و مستند نبوده است.»
در مورد تناقص: من از تناقص
منظور شما را نمیدانم که شما از تناقص چه منظوری دارید.
در مورد ادعای شما که گفته اید
اظهارات من موجه و مستند نبوده است: به نظر من برای توجیه و
استناد اظهارات من به غیر از معاینات پزشکی و تشخیص جنسیت من
هیچ گونه دلیل بهتری وجود ندارد. اگر شما به تشخیص جنسیت من،
نوعیت زندگی من و مقایسه آن با شرایط فرهنگی، مذهبی و اجتماعی
افغانستان اکتفا نکنید، پس مشخص است که هیچ گونه دلیلی برای
شما دلیل و هیچ گونه مستندی مستند نخواهد بود.
برای اینکه واقعاً بتوانید
مرا درک کنید من باز هم روی مشکلات خودم تأکید میکنم. «در
عوض لذت بردن از جوانی همیشه رنج بردن در محرومیت و در عوض
محبت و تشویق همیشه مسخره و تحقیر!!»
آیا شما میدانید که محرومیت
جنسی برای آدم رنج آور و به صحت زیان بار است؟ مطمئناً که
میدانید. پس آیا شما مطمئن هستید که من حد اقلی آزادی جنسی را
در افغانستان دارم؟ در حالیکه من یک درصد هم به زنان تمایل
ندارم.
وجداناً و شرافتاً که من بخاطر
مشکلات و خطرات روز افزون بلاخره مجبور به ترک افغانستان شدم و
تقریباً پنج سال میشود که در آوارگی سخت ترین روزها را
میکشم و سالها زحمتی را که در افغانستان کشیدم همه و همه به
هدر رفت. اما متأسفانه که شما قاضیان محترم با چشمان بسته و
هیچ سخنی ناشنیده مرا از حمایت سازمان ملل متحد محروم
میکنید.من که فقط بخاطر مواجه بودن به برخوردهای غیر انسانی،
قضاوتهای نامعقول و غیر منطقی و حرفهای زورگویانه بالاخره
مجبور به ترک افغانستان شدم و به UN پناه آوردم، پس از شما
وکیلان محترم خواهشمندم که در مورد مشکلات من در اینجا قضاوت
انسانی، عاقلانه و منطقی بکنید تا باشد که ثابت کنید که هنوز
انسانیت در روی زمین نمرده است.
با احترام
آقا و یا خانم حمید نیلوفر
آیا این علامت واقعیت دارد؟
|
علامتی را که در بالا زیر نامه استیناف
میبینید و در مورد واقعیت داشتن و نداشتن آن از مقامات پرسیده ام، علامت
کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل میباشد که انسان را زیر حمایت
دستانش قرار داده است. من این علامت را زیر نامه استینافم نقاشی کردم و
همین سؤال را بالای آن نوشتم که «آیا این علامت واقعیت دارد؟»
* * *
در اول که به شهر وان رفتم چهار ماه تنهایی
زندگی کردم و بعد با قلندر همخانه شدم. قلندر که در استانبول مالک کارگاه
چرمدوزی بود و من نزدش کار میکردم او نیز از استانبول آمد به شهر وان.
حدود یک ماه قبل از آمدنش به وان، زنش از پیشش با مرد دیگری فرار کرده بود.
زن قلندر از مدتی با مرد دیگری دوست شده بود و با همان مرد فرار کرد و خودش
بخاطر کار ثبت نامش در UN با دو تا بچههایش به شهر وان آمد.
قلندر بخاطر فرار زنش اندوهگین بود و
میگفت «من بخاطر فرار زنم سر افکنده و بیآبرو شدم و دیگر نمیتوانم که به
چشم مردم نگاه کنم.»
در فرهنگ افغانستان مردی که زنش فرار کند
دیگر آن مرد به مثل اسباب بازی مسخره مردم میشود و تا آخر عمرش او را طعنه
میزنند. در این صورت کسان زیادی پیدا میشوند که هر چیز دیگری را بهانه
کرده با او بگو مگو را راه میاندازند تا طعنه فرار زنش را برایش بدهند.
قلندر میگفت «من دیگر نمیتوانم با سر بلندی با مردم حرف بزنم و اگر
کوچکترین سؤ تفاهمی پیش بیاید مردم طعنه فرار زنم را به من میدهند.»
قلندر یک پسر ده ساله داشت به نام بهرام.
بخاطر پسرش نیز اندوهگین بود و میگفت «من آرزو داشتم که بهرام در بین مردم
سر بلند و با جرأت باشد، اما مادر بیشرفش با رزالتش کاری که کرد این
بیچاره را برای همیشه خار و ذلیل کرد که دیگر پیش تمام مردم سرخم و کم جرأت
خواهد ماند و دیگر تمام مردم او را به نام یک پسر مادرخطا و کماصل و بدنصب
خواهند شناخت. »
واقعاً که در فرهنگ افغانستان اصل و نصب و
افتخار خانوادگی حرف اول را میزند!! در فرهنگ افغانستان اصل و نصب مهمتر
از شخصیت دانسته میشود. من شخصاً خودم از بچگی فطرتاً عادت داشتم که با
اصل و نصب شدیداً مخالف بودم و هر کسی را که میدیدم به اصل و نصبش افتخار
میکرد، خیال میکردم که خودش را با من مقایسه میکند و خودش را از من برتر
میداند. اکثراً خودم را کنترل نمیکردم و با آن طرف شروع میکردم به
گفتگو. خاله ام عادت داشت که همیشه به اصل و نصب خودش افتخار میکرد. زمانی
که ۱۳ - ۱۴ سالم سنم بود یک روز خاله ام به اصل و نصب خودش افتخار کرد و در
حالیکه مخاطبش هم من نبودم، در جوابش گفتم «خیلی خوب! حالا تو که آدم با
اصل و نصب هستی هر روز بگو و افتخار بکن، اما ما که بیاصل و نصب هستیم پس
باید که بمیریم!»
«تو چرا دیوار نم کش هستی؟ آدم هر چیزی که
بگوید تو به خودت میگیری. شما که بیاصل و نصب نیستید، تمام فامیلهای
پدریات مردمان بزرگ و با افتخار هستند.»
- «نه؛ من هیچ دوست ندارم که ما با اصل و
نصب و با افتخار باشیم. همین که تو هر روز به اصل و نصب خودت افتخار میکنی
بس است.»
ما که هیچ نام بدی هم نداشتیم، اگر کسی
روبروی من به اصل و نصب خودش افتخار میکرد من خیال میکردم که خودش را با
من مقایسه میکند وخودش را از من برتر میداند، پس وای به حال بچههای
قلندر که اگر در جامعه افغانی زندگی کنند! در افغانستان در مورد این گونه
بچهها موضوع تنها احساس حقارت نیست، بلکه غرق شدن در حقارت است. اینگونه
بچهها در جامعه افغانی بیاندازه مسخره و تحقیر میشوند. از اینکه من خودم
ایزک (اواخواهر) بودم میدانستم که مسخره و تحقیر شدن چقدر رنج آور است و
دیگران را نیز درک میکردم.
قلندر در حالیکه از قبل سیگاری هم نبود از
غم و اندوه فرار زنش دم به دم سیگار روشن میکرد و در حالیکه الکلی هم نبود
هر روز الکل مینوشید تا اندوه فرار زنش را فراموش کند، اما با آن هم هر
لحظه گریه میکرد. من برای اینکه قلندر را تسلیت بدهم برایش گفتم «بهتر
است که به حرف مردم اصلاً توجه نکنی و اگر به حرف مردم اهمیت بدهی پس باید
که بمیری.» و برای اینکه در حال بدتر از خودش هم کسی را ببیند خودم را
برایش مثال آوردم و گفتم «در فرهنگ افغانستان هیچ کسی بیشتر از ایزک و
همجنسگرا تحقیر نمیشود، من که ایزک هستم اگر به حرف مردم زیاد اهمیت
میدادم پس خیلی زود باید که میمردم.»
همان روزها در حالیکه جواب رد استیناف را
از UN گرفته بودم روبروی قلندر و با مشوره خودش نامه استیناف را پُر کردم و
به UN فرستادم. وقتی قلندر دید که نامه استیناف را به آن صورت پر کردم، به
من باور نکرد و تا چند روز میگفت «این دروغ را نباید به UN بگویی، این
حرفت را هیچ کسی باور نمیکند تا چه برسد بر UN، که UN با این حرفت ترا
قبول کند!»
من قسم میخوردم و برایش میگفتم «نه به خدا
من دروغ نمیگویم، من همین طوری که میگویم هستم.»
اما او باز هم حرفم را باور نمیکرد و
میگفت «تو خیلی اشتباه میکنی که خیال کردهای UN با این حرفت ترا قبول
میکند.»
بالاخره یک بار قلندر خانه من آمد و این حرف
را تکرار کرد، من برایش گفتم «پس به نظر تو من چطوری میتوانم به UN ثابت
کنم که همجنسگرا هستم تا قبولم کنند؟»
«من خودم قبول نمیکنم که تو همجنسگرا هستی
، تو اول به من باید ثابت کنی.»
- «چطوری ثابت کنم؟ من همینی که میگویم
هستم.»
«در عمل باید ثابت کنی، من در عمل باید
ببینم تا باور کنم که تو واقعاً همجنسگرا هستی.»
- «آیا میخواهی که مرا در عمل ببینی؟»
با خنده گفت «بلی من میخواهم که ترا در
عمل ببینم.»
قلندر مرد جذابی بود، از نظر سن و سال ۳۸ -
۳۹ سال سن داشت که من به مردانی در همین سن و سالها گرایش داشتم، از نظر
هیکل و استخوان بندی نیز هیکلی و درشت بود که برای من کاملاً خواستنی بود.
من در جوابش گفتم «برای من خوب میشود که تو مرا در عمل ببینی.»
با خوشحالی گفت «خیلی خوب، پس بیا در عمل
نشان بده.»
من برای اینکه عکسالعمل او را ببینم دستم
را پشت شانه اش گذاشتم و لبانش را کمی مکیدم. دیدم که عکسالعمل او نیز
شدید بود و هر دوی مان حریصانه لبان یکدیگر را شروع به مکیدن کردیم و در
همین جا من در عمل همه چیز را برایش ثابت کردم که من همجنسگرا هستم.
وقتی قلندر در عمل حرفم را باور کرد، فردای
آن آمد خانه من و به من گفت «تو چرا در اینجا تنها زندگی میکنی و من در
آنجا مجرد مانده ام؟ بیا تو هم پیش من زندگی کن که هم راحتت کنم و هم در
تنهایی خرجت زیاد نشود.»
قلندر که با دو تا بچههایش زندگی میکرد.
من هم رفتم و با او همخانه شدم.
قلندر حسرت زحمات گذشته اش را میخورد و
میگفت «من سالها بیاندازه زحمت کشیدم و از آرامش خودم گذشتم تا زن و
بچههایم در آسایش زندگی کنند. من در خانه از هیچ چیزی کم نگذاشته بودم، آن
زن بیشرف بهترین لباسها را میپوشید، بهترین لوازم منزل را در اختیار
داشت، در بهترین خانه زندگی میکرد و بهترین غذاها را میخورد، اما
بالاخره نمکدانم را شکست و مرا پیش تمام مردم سر افکنده و بیآبرو کرد.
قلندر میگفت «من اینطوری هم انتظار نداشتم که فقط بخاطر آسایشش بایست با
من زندگی میکرد. از هر نظری اگر از من راضی نبود، بایست به من میگفت که
من راضی نیستم با تو زندگی کنم تا من آبرومندانه طلاقش را میدادم و از
خانه بیرون میشد. اما حالا کاری کرد که دیگر من به چشم هیچ کسی نمیتوانم
نگاه کنم.»
قلندر واقعاً در استانبول درآمد خوبی داشت و
خوب زندگی میکردند. در کارگاه چرمدوزی حدود پانزده نفر برایش کار
میکردند، خودش هم کار میکرد و تمام تولیداتش به مشتریان قراردادیش به
فروش میرسید. اینکه زنش چرا از پیشش فرار کرد برای من عجیب بود. در اول من
خیال میکردم که شاید قلندر نتوانسته است به خوبی به خواست جنسیش برسد او
فرار کرده است. اما بعداً خودم که قلندر را در عمل دیدم، در عمل جنسیش هم
واقعاً که حرف نداشت و از آن تیپ مردانی بود که طرف مقابلش را به بهترین
شکل ارضأ میکرد، که نه افراطی در کارش بود و نه تفریطی. از نظر جذابیت و
مردانگی هم اکثر زنان مجذوبش میشدند. پناهندگان در شهر وان هفتهای دو بار
به شعبه اتباع خارجی برای امضا میرفتند. من در شعبه اتباع خارجی چند بار
دیدم که زنان ایرانی دور او را حلقه زده بودند و از طرز برخورد شان مشخص
بود که میخواستند سرنخ برقرار کردن رابطه با او را بدست بیاورند؛ وگرنه
زنان ایرانی بعید است که به یک مرد افغانی چشم بدوزند. از نظر جذابیت و
مردانگیش هم من به فرار زنش تعجب میکردم. قلندر تنها خالیگاهی که داشت
مغرور بودنش بود، هیچ وقت در ظاهر به کسی احساس دوستی و محبت نشان نمیداد.
من ازش پرسیدم «فکر میکنی که زنت به چه خاطر ترا نخواست؟»
«زنانی که بیعقل هستند به آسانی فریب بازار
سرخ و سبز را میخورند.»
- «منظورت از بازار سرخ و سبز چیست؟»
«اگر مردی با لبخند به چشم آنها نگاه کند و
بگوید که دوستت دارم، تو بهترین زن هستی، عاشقت هستم و امثال اینها، آنها
شیفته ظاهرش میشوند، اما به باطن قضیه فکر نمیکنند.»
موقع همخوابی من دوست داشتم که قلندر به من
حرفهای محبتآمیز بزند، اما او هیچ وقت این گونه حرفها را نمیزد. من
خودم در وقت همخوابی به او میگفتم «دوستت دارم، تو عزیز منی، تو عشق منی،
تو خدای منی، من ترا میپرستم، قربانت برم، فدات شوم...» و از او هم
انتظار داشتم که اینگونه حرفها را به من بزند، اما او هیچ وقت به من حرفی
نمیزد. من به اصرار ازش میخواستم که به من بگوید دوستت دارم، اما او باز
هم با خاموشی به چشمانم نگاه میکرد و هیچ چیزی نمیگفت. من روی سینه اش
میخوابیدم، پیشانیام را روی پیشانی اش میگذاشتم، به چشمانش نگاه
میکردم و میگفتم چرا نمیگویی که دوستت دارم. بالاخره یک بار در جوابم
گفت «من در زندگی تا حالا به هیچ کسی نگفته ام که دوستت دارم و حتی به زنم
که دوازده سال با هم زندگی کردیم من یک بار هم نگفتم که دوستت دارم.»
زن قلندر با مردی که فرار کرد مردی بود خیلی
جوان، بیتجربه، فقیر و بیسواد. در حالیکه قلندر مردی بود با تجربه و از
نظر سواد رشته مهندسی را در زمان حکومت دکتر نجیبالله در دانشگاه کابل
تمام کرده بود. زنش با مردی که فرار کرد مستقیماً افغانستان رفتند و دیری
نگذشت که از فرار کردنش پشیمان شد. زمانی که من با قلندر همخانه بودم زنش
چند بار با او تماس گرفت و گفت «من میخواهم که برگردم و بیایم پیشت...»
قلندر در جوابش گفت «آن موقع که تو از پیش
من فرار کردی، تو مرا نخواستی و حالا که برگردی من ترا نمیخواهم...»
«بلی میدانم که من اشتباه کردم، مرا ببخش و
قول میدهم که در آینده دیگر اشتباه نخواهم کرد...»
«آزموده را آزمودن خطاست. اگر من ترا
قبول هم کنم، تو آنی که بودی دیگر نیستی، تو دیگر لکه بدنامی هستی، تو
طوق لعنت هستی و من طوق لعنت نمیخواهم...»
«لطفاً از این حرفها بگذر. من و تو اصلاً
نمیتوانیم که از یکدیگر جدا شویم...»
«حالا دیر شده است که این حرف را میزنی. تو
راضی نبودی که با من زندگی کنی، من از تمام کار هایت خبر شدم، تو از خیلی
وقت بوده است که در حق من خیانت کردهای. من چقدر زحمت کشیدم، تنم را خار
کردم و از هیچ چیزی برایت کم نگذاشتم، اما تو چقدر نمک نشناس بودی که با یک
مرد دیگر رابطه داشتی. با این همه حال، اگر تو راضی نبودی که با من زندگی
کنی، چرا طلاقت را نخواستی که من آبرومندانه طلاقت را میدادم و خودت هر
طرف که دوست داشتی میرفتی؟ حالا من به چشم هیچ کسی نمیتوانم نگاه کنم. با
آن همه زحمتی که من برای تو کشیدم این بود پاسداری و قدر دانیات! هنوز هم
از من انتظار داری که پیشم برگردی و من ترا قبول کنم!...»
«اگر تو از من بگذری من شاید که بتوانم از
تو بگذرم، اما از بچههایم نمیتوانم بگذرم. من بخاطر بچههایم حتماً بر
میگردم و بچههایم را میخواهم...»
«خفه شو اسم بچهها را نیار، تو مادر آنها
نیستی، بچهها مثل تو مادر بدنام نمیخواهند، بچهها اصلاً مادری نداشتند،
تو همیشه آنها را کتک میزدی...»
«با این حرفها نمیشود که بچههایم را از
من جدا کنی...»
«خفه شو زن بدنام! گفتم دیگر اسم بچهها را
نیار. به تلفن من دیگر تماس نگیر، من نمیخواهم که دیگر با تو حرف بزنم...»
بالاخره برای اینکه زنش دیگر نتواند با او
تماس بگیرد، سیم کارت مبایلش را عوض کرد و زنش دیگر شماره او را نداشت که
بتواند تماس بگیرد.
* * *
من از زمانی که به شهر وان آمدم آرزو داشتم
که دو - سه نفر مثل خودم را پیدا کنم، همه مان لباسهای مخصوص بپوشیم،
تیپهای مخصوص بزنیم که نه تیپ مردانه باشد و نه زنانه و با یکدیگر قدم
بزنیم تا مردم بدانند که ما نه مرد هستیم و نه زن. در همین آرزو بودم که یک
روز رفتم شعبه اتباع خارجی برای امضا و در آنجا یک پناهنده ایرانی را دیدم
که همسن و سال خودم بود. چهره و اندامش نیمه شکل مرد را داشت و نیمه شکل
زن را. در ظاهر نه تیپ کاملاً مردانه داشت و نه تیپ کاملاً زنانه. با
موهای کوتاه و لباسهای مردانه ظاهر مردانه را بخود گرفته بود، اما در
آرایشش با ابروهای برداشته، سایه براق، مژه مصنوعی، لنز، روژ لب و لاک
ناخن ظاهر زنانه را بخود گرفته بود و در حالیکه تازه از ایران به ترکیه
آمده بود، هنوز آنقدر جرأت نداشت که آرایش پیشرفتهتر از آنرا بکند. اولین
روزهای بود که کمکم بخود جرأت میداد که تغییر قیافه بدهد و گوشهایش را
هنوز سوراخ نکرده بود. من از دیدن او خوشحال شدم، نزدیکش رفتم، سلام دادم و
احوالش را پرسیدم. او هم جواب سلامم را داد و گفت «خوبم مرسی.»
- «من حمید هستم.»
«مرسی حمید.»
- «می شود که تو هم اسمت را بگویی؟»
«البته که، من منوچهرم. »
- «چه مدتی میشود که ترکیه آمده ای؟»
«سه - چهار ماهی میشود.»
من نه بردم، نه آوردم، ازش پرسیدم «ببخشی،
میشود بگویی که در UN چه کیسی گذاشته ای؟»
«من کیس نگذاشته ام، من مشکل اجتماعی دارم
مشکل خودم را گفته ام.»
- «میشود مشخصاً بگویی که مشکل اجتماعی ات
چه مشکلی است؟»
با صدای کاملاً زنانه که ناز و ادایش هم کم
نبود عصبانی شد و گفت «چرا اینقدر سؤال میکنی؟ من دوست ندارم که کسی از من
زیاد سؤال بکند.»
- «بخاطری که من هم مثل تو هستم خواستم که
در مورد تو بدانم.»
«بخاطری که مثل من هستی؟»
- «بلی.»
«چطوری مثل من هستی؟»
- «همین طوری که تو هستی من هم مثل تو
هستم.»
«من چطوری هستم که تو هم مثل من هستی؟»
- «تو همجنسگرا هستی و من هم همجنسگرا
هستم.»
سر تا پا دقیق به طرفم نگاه کرد و گفت «تو
اصلاً مثل من نیستی، گی شاید باشی اما مثل من نیستی.»
- «بلی؛ ما و شما همه مان گی هستیم و من مثل
تو هستم.»
«لطفاً این حرف را نزن، تو مثل من نیستی، من
گی نیستم، من تراوستی هستم.»
من معنی تراوستی را نمیدانستم و گفتم «فرق
زیادی ندارد، هر چیزی که باشی باز هم من و تو از یک شاخه هستیم.»
کمی خود خواه بود و برای اینکه خودش را از
من برتر بداند گفت «لطفاً این حرف را نزن که من ناراحت میشوم، تراوستی هیچ
ربطی به گیها ندارد و من و تو از یک شاخه هم نیستیم.»
گفته میشود مهمان از مهمان بدش میآید و
صاحب خانه از هر دوی آنها. او که از گیها بدش میآمد، مردم هم گی را بد
میبینند و هم تراوستی را.
گفتم «به هر حال! من خیلی آرزو داشتم که دو
- سه نفر مثل خودم را پیدا کنم که با همدیگر دوست شویم و احساس تنهایی
نکنیم. حالا من از دیدن تو خوشحالم.»
«لطفاً این حرف را تکرار نکن. من مثل تو
نیستم.»
به آرایشش نگاه کردم و گفتم «من هم دوست
دارم که مثل تو آرایش کنم و تیپ مخصوص بزنم.»
«من تراوستی هستم، تو گی هستی، به تو اصلاً
نمیآید که مثل من آرایش کنی، تو همین طوری که هستی برایت بهتر است که
باشی.»
- «من کاری به گی و تراوستی ندارم، من دوست
دارم که تیپ مخصوص بزنم.»
آدم انحصار طلبی بود، میخواست که از هر
نظری خودش تک باشد و نمیتوانست کس دیگری را در کنارش ببیند که کار مثل
خودش را بکند. بعدها او را خوب شناختم که حتی تراوستیهای دیگر را هم
نمیتوانست در کنارش تحمل کند. حتی خودش میگفت که من آدم حسودی هستم و
حسادتم خصلت زنانه ام را نشان میدهد. وقتی که من گفتم کاری به گی و
تراوستی ندارم دوست دارم تیپ مخصوص بزنم او با حسادت در جوابم گفت «تو
میخواهی تیپ مخصوص بزنی! اما تو گی هستی اصلاً برایت نمیآید که تیپ مخصوص
بزنی، من که برایت گفتم، اما اگر میخواهی که خودت را دلقک بسازی برو هر
تیپی که خودت دوست داری بزن.»
خلاصه اینکه این بار تحویلم نگرفت و نخواست
که با من رابطهای داشته باشد. من به خود گفتم او که در تنهایی تیپ مخصوص
زده است، با تیپش هر طرف تنها قدم میزند، دوست ندارد که من هم مثل او تیپ
بزنم که خودش از تنهایی در بیاید، پس من چرا باید اینقدر کم جرأت باشم که
خودم تنهایی تیپ نزنم و دنبال همراه باشم؟
رفتم خانه به قلندر گفتم «من از این به بعد
تیپ مخصوص میزنم، موهایم را از وسط نیم خاکستری رنگ میکنم نیم سیاه،
گوشهایم را سوراخ میکنم در یک گوشم گوشواره خاکستری میبندم در یک گوشم
گوشواره سیاه، به خیاط لباسی سفارش میدهم که از وسط یک طرفش خاکستری باشد
یک طرفش سیاه، یک جفت کفش خاکستری میگیرم، یک لنگش را میگذارم خاکستری
باشد یک لنگش را سیاه رنگ میکنم، آرایش صورت میکنم و ناخنهایم را هم لاک
میزنم.»
«این کار را نباید بکنی، اگر این کار را
بکنی باز مردم میدانند که من و تو چه رابطهای با یکدیگر داریم، در آن
صورت حتی اگر هیچ رابطهای هم نباشد، از اینکه من و تو در یک خانه زندگی
میکنیم مردم حتماً خیال میکنند که بین ما رابطهای هست.»
- «چه فرقی میکند؟ بگذار بدانند که من و تو
رابطهای با یکدیگر داریم.»
«خوب نمیشود که بدانند، این را کسی نباید
بداند.»
- «من دوست دارم که مردم بدانند که من و تو
با یکدیگر رابطه داریم.»
«میدانم که تو دوست داری که مردم بدانند،
اما برای من بد میشود.»
پیش از این هم من موضوع را به چند تا از
دوستان مان که در آنجا بودند گفته بودم و به قلندر گفتم «ذاتاً چند نفر که
میدانند، من موضوع را به آنها گفته ام.»
«به آنها که گفتی اشتباه کردی و تمام مردم
نباید بدانند. اگر تو این کار را بکنی مخصوصاً اگر بچههای خودم بدانند
خیلی بد میشود.»
- «بیخیال بابا! بعید است که بچهها به این
موضوع پی ببرند و از تیپ من سر در بیاورند.»
«نه اگر تو این تیپ را بزنی بچهها میدانند
که تو کونی هستی.»
- «سی سال میشود که من نقش بازی کرده ام و
خودم را از چشم مردم پنهان کرده ام، من دیگر از نقش بازی کردن خسته شده ام
و از این به بعد میخواهم که خودم باشم و مردم باید بدانند که من اینم.»
«تو از کون دادن هیچ سیر نمیشوی، میخواهی
که تمام مردم بیایند و ترا بکنند.»
- «نه بخدا! من به این فکر نیستم. من فقط
دوست دارم که مردم بدانند که من اینم.»
«اگر دوست داری که مردم بدانند، پس اول از
این خانه باید بروی بیرون و بعد مردم بدانند. اگر تو میخواهی که همین جا
بمانی، بمان، من خودم از اینجا میروم.»
من تصمیم نهاییام را گرفته بودم که تیپم را
عوض کنم، دیگر برایم خیلی سخت بود که از تصمیمم صرف نظر کنم، موقعیتش را هم
نداشتم که به خود خانه تنهایی بگیرم، به این صورت یک مدتی در همان خانه
ماندم و تیپم را عوض نکردم.
دو ماه بعد، یک روزی رفتم پیش دفتر UN و در
آنجا منوچهر را دیدم. این بار منوچهر خودش با خوشحالی بسویم آمد،
خیلی صمیمانه با من حرف زد و از برخورد قبلیای که با من کرده بود پوزش
خواهی کرد. در وقت برگشت منوچهر مرا به خانه خودش دعوت کرد و برای نهار
رفتم خانه او. منوچهر در خانه تنها زندگی میکرد و از من خواست که با او
همخانه شوم. من هم با کمال میل حرفش را قبول کردم و با او همخانه شدم.
* * *
شش ماه با قلندر زندگی کردم و قرار شد که
دیگر با منوچهر همخانه شوم. وقتی منوچهر از من خواست که با او
همخانه شوم، من فردای آن وسایلم را از خانه قلندر برداشتم و به خانه
منوچهر انتقال دادم.
در خانهای که منوچهر زندگی میکرد
همسایههای اطرافش سه - چهار خانواده پناهندگان ایرانی بودند. تمام این
خانهها ملکیت یک نفر بود که او را حاجی میگفتند و حاجی خانههایش را به
پناهندگان ایرانی کرایه داده بود. وقتی همسایهها دیدند که منوچهر مرا
نزد خودش جا داد و با من همخانه شد، او را بیاندازه سرزنش کردند که چرا
یک افغانی را پیش خودت جا دادی، افغانها مردمان خوب نیستند و هیچ
افغانیای قابل اعتماد نیست. به او اصرار کردند که هرچه زودتر مرا از خانه
اش بیرون کند. همسایهها به منوچهر میگفتند که یک روزی حتماً خودت را
میکشد و وسایلت را میبرد و بودن او در اینجا برای ما هم خطرناک است.
منوچهر از همخانه شدن با من پشیمان شده بود، اما از اینکه خودش مرا
پیشش برده بود رویش نمیشد که از خانه اش بیرونم کند، اما همسایهها پیوسته
او را زیر فشار گرفته بودند که بیرونم کند. منوچهر مرا مورد آزمایش
قرار داده بود که آیا از خانه چیزی را بر میدارم و یا خیر. در خانه هر طرف
پول میگذاشت تا ببیند که پول از جایش برداشته میشود و یا خیر، و آن هم
مقادیر پولی را میگذاشت که اگر آدم از راه هم بیابد از یافتن آن خوشحال
نمیشود. منوچهر با آنکه مرا مورد آزمایش قرار داده بود، وحشتش فراتر
از آنچه بود که من چیزی را از خانه اش بر دارم، زیرا همسایهها به او گفته
بودند که یک روزی خودت را میکشد و فرار میکند. در طول یکی دو هفته من که
در خانه پیشش ماندم و با من حرف زد، به زودی به من اعتماد کرد، اما
همسایهها هنوز هم به او اصرار میکردند که مرا از خانه اش بیرون کند.
آهسته آهسته منوچهر که اعتمادش به من بیشتر شد در مقابل همسایهها از من
دفاع میکرد، اما در مورد مخالفت آنها به خودم چیزی نمیگفت و من هنوز از
موضوع خبر نداشتم که همسایهها در مقابل من سنگر گرفته اند. منوچهر به زودی
با من صمیمیتر شد و یک روز به خودم گفت «حمید! همسایهها مرا زیر فشار
گرفته اند که ترا از خانه بیرون کنم. آنها میگویند که افغانها مردمان
خوبی نیستند، من از افغانها دفاع میکنم، اما آنها اصلاً حرفم را قبول
نمیکنند.»
- «از افغانها دفاع نکن، اما از من دفاع
بکن.»
«نه؛ تو هم حرف آنها را میزنی، من اصلاً
این حرف را قبول ندارم، تمام مردم میگویند که افغانها بد هستند، هر کس که
بگوید افغانها بد هستند من از افغانها دفاع میکنم.»
- «نه؛ همه شان که بد نیستند.»
«نه؛ همه شان خوب هستند. هیچ کدامش بد
نیست.»
- «نه؛ در بین افغانها آدمان بد هم زیاد
پیدا میشود.»
«تو آدم خودخواهی هستی، فقط خودت را میگویی
که من خوب هستم و دیگر همه بد هستند.»
- «من نگفتم که همه بد هستند، در هر کجا هم
آدمان خوب پیدا میشود و هم آدمان بد.»
«بلی؛ میدانم که در هر کجا هم آدمان خوب
پیدا میشود و هم آدمان بد، اما این همسایهها میگویند که در بین افغانها
آدم خوب هیچ پیدا نمیشود و حتی یک نفر.»
- «نه؛ اینطوری ممکن نیست که حتی یک نفر خوب
هم پیدا نشود. خوب زیاد پیدا میشود و بد هم زیاد پیدا میشود.»
«نه؛ خوب زیاد پیدا میشود، بد کم پیدا
میشود.»
- «بلی؛ خلاصه اینکه به هر کسی نمیشود
اعتماد کرد.»
«بلی؛ میدانم که به هر کسی نمیشود اعتماد
کرد. تو که میگویی در بین افغانها آدمان بد هم پیدا میشود، من هم قبول
دارم که آدمان بد هم پیدا میشود؛ اما این همسایهها میگویند که در بین
افغانها حتی یک نفر آدم خوب هم پیدا نمیشود. من هم در اول حرف آنها را
باور کرده بودم و از تو میترسیدم. اما حالا وقتی ترا میبینم که خوب هستی،
پس حتماً آنها دروغ میگویند و تمام حرف آنها دروغ است. آنها که میگفتند
در بین افغانها حتی یک نفر خوب هم پیدا نمیشود، وقتی که یک نفر خوب پیدا
شد، پس حتماً آدمان خوب خیلی زیاد پیدا میشود؛ چون مشت نمونه خروار است و
این حرف آنها هم دروغ است که میگویند افغانها مردمان بد هستند. اگر در
بین افغانها آدمان بد هم پیدا میشود، در بین ایرانیها هم پر از آدمان بد
است و بخاطر یک تعداد نمیشود که آدم تمام مردم را بد بگوید.»
از اینکه من هنوز در آنجا نو بودم و آنها
شناختی نسبت به من نداشتند، من از مخالفت آنها ناراحت نشدم و نسبت به حرف
منوچهر هیچ واکنشی نشان ندادم. با خود گفتم اگر چند روزی اینجا بمانم،
آنها نسبت به من شناخت پیدا خواهند کرد و دغدغه خاطر شان برطرف خواهد شد.
روزهای بعد منوچهر دو - سه بار دیگر باز
هم به من گفت «این همسایهها هنوز هم به من اصرار میکنند که ترا از خانه
بیرون کنم.»
اما برای من این گونه حرفها کاملاً عادی
بود؛ چون من در تمام عمرم با همین جنجالها بزرگ شده بودم و با خود گفتم
اگر چند روز دیگر اینجا بمانم آنها خود بخود درست خواهند شد.
* * *
بالاخره بیشتر از یک ماه از رفتنم به آنجا
شده بود که یک روز منوچهر به من گفت «حمید! این همسایهها اصلاً از سر
تو دستبردار نیستند. من هرچه که از تو دفاع میکنم که حمید آدم بدی نیست،
آنها هنوز هم نکوهشم میکنند که چرا از خانه بیرونش نمیکنی؟»
- «آخرین بار کدام روز بود که گفتند چرا
بیرونش نمیکنی؟»
«همین امروز عصبانی بودند و گفتند که چرا
بیرونش نمیکنی.»
- «کدام همسایه این حرف را به تو زد؟»
«همه شان میگویند که چرا بیرونش نمیکنی.»
- «مشخصاً کدام همسایه امروز به تو گفت که
مرا بیرون بکن؟»
«همین همسایههای دور و بر، هرچه که میبینی
همه شان حرف یکدیگر را تأیید میکنند.»
منوچهر از گفتن اسم همسایهای که امروز این
حرف را زده بود خودداری کرد.
به خود گفتم تا حالا که مرا نشناخته اند پس
اصل موضوع بیاعتمادی نیست، بلکه اصل موضوع بیعقلی است. من که بخاطر
منوچهر خانه قلندر را ترک کرده بودم، اگر منوچهر بیرونم میکرد دیگر نمیشد
که به خانه قلندر هم برگردم و هیچ جای دیگری هم نداشتم که بروم.
* * *
منوچهر زندگی گذشته اش را به من تعریف کرد
و نظر به چیزهایی که از گذشته اش تعریف کرد، وضع همجنسگرایان و
دوجنسگونگان در ایران را نیز رقتانگیز توصیف کرد. من زمانی که در ایران
بودم با اجتماع ایرانی آنقدر رابطه تنگاتنگ نداشتم که در مورد رفتارهای
اجتماعی در میان خود آنها چیزی بدانم. فقط به عنوان یک کارگر دور از
اجتماع قرار داشتم و در کارهای ساختمانی مشغول بودم. در گذشته فکر میکردم
که شاید در ایران محدودیت بر همجنسگرایان فقط نداشتن آزادی جنسی است و بس و
اصلاً فکر نمیکردم که شاید ایران هم فرهنگ مسخره کردن را داشته باشد.
یک روز به منوچهر گفتم «اگر تو از UN
قبولی بگیری یا نگیری به تو هیچ فرقی نمیکند؛ چون تو در ایران مشکل
آنچنانی نداری که نتوانی برگردی، مشکل تو در ایران فقط نداشتن آزادی جنسی
است و بس.»
«پس تو در افغانستان چه مشکلی داری؟»
- «من هم در افغانستان آزادی جنسی ندارم.
اما مشکل اصلی من آزادی جنسی نیست، مشکل اصلی من مسخره مردم است، من
بیسکسی را شاید که بتوانم تحمل کنم، اما مسخره مردم را اصلاً
نمیتوانم تحمل کنم.»
«پس ایران را چه خیال کرده ای؟»
- «هی! در ایران هم مسخره میکنند؟»
«آره، پس خیال کردهای که نوازشت میکنند!
خیال کردهای که ایران اروپاست! باور کن که حتی اروپا هم اگر بروی باز هم
مسخره ات میکنند. هر کجای دنیا که بروی هیچ جا فرقی با افغانستان ندارد.»
- «در ایران شاید که مسخره کنند، اما در
افغانستان یک طور دیگر مسخره میکنند.»
«هیچ فرقی ندارد، مسخره که شد همه اش
مسخرست.»
- «در افغانستان وحشیانه مسخره میکنند، نه
اینکه فقط بخندند و حرف بزنند. در افغانستان بعضی کسانی هستند که هر چیزی
را بهانه میکنند و به خودت هم حمله میکنند.»
منوچهر همسن و سال من بود، هر دوی مان
متولد ۱۳۵۳ بودیم، اما بسیاری از ریش و موهای سر او سفید شده بود و سنش از
من خیلی بالا نشان میداد. منوچهر به ریش و موهای سفید سرش اشاره کرد و با
لهجه ایرانی، که با نوک زبان حرف میزد، صدا را کمی از دماغش بیرون میداد
و در بعضی کلمات الف را واو تلفظ میکرد، خیلی مظلومانه گفت «ببین تو هم ۳۱
سالت هست و من هم ۳۱ سالم هست، من بیمورد اینقدر پیر نشده ام.» و به
دندان شکسته اش اشاره کرد و گفت «ببین این دندان شکسته ام را، بچهها هر
روز در راه مدرسه مسخره ام میکردند، بالاخره یک روزی من ناراحت شدم و به
آنها فحش دادم، آنها آمدند با مشت زدند و این دندانم را شکاندند.»
* * *
منوچهر از زندگیش زیاد حکایت کرد، واقعاً که
زندگی اسفباری داشته بود، در جامعه و خانواده شان با او بیاندازه بد
برخورد کرده بودند، اما نه در حد افغانستان. منوچهر برخورد خانواده شان
را تعریف کرد و گفت «من زمانی که هژده سالم بود تصمیم گرفتم که یک روزی
گرایش جنسیم را به خانواده مان بگویم. بالاخره یک روزی با خانواده مان دور
سفره نشسته بودم غذا میخوردیم و من در همان موقع گفتم من بر عکس دیگر
پسران که به دختران علاقهمند هستند، من به دختران هیچ علاقهای ندارم و به
مردها علاقه دارم. تا این حرف را زدم، پدرم کاسه غذا را برداشت، زد به
صورتم. بعد از آن برادرم هر لحظه از کنارم این بر و آن بر رد میشد و با
مشت میزد به شکمم. فردای آن پدرم و برادرم رفتند وظیفه، خواهر بزرگم از
موهایم گرفت و کله ام را حسابی کوبید به دیوار. در تمام خانواده مادرم
تنها کسی بود که به این موضوع هیچ واکنشی نشان نداد. بعد از آن دیگر به من
اجازه رفتن به مدرسه را ندادند، از رفتن به خانه مردم هم ممنوعم کردند،
مدتها تحت هورمون درمانی و روان درمانی قرارم دادند و به همین خاطر از نشست
و برخاست با دختران و زنان نیز ممنوعم کردند تا از آنها رنگ نگیرم.»
من هم مثل منوچهر بعضی وقتها در
افغانستان تصمیم داشتم که موضوع خودم را به خانواده مان بگویم، اما برای
اینکه به نام دیوانه معروف نشوم و مردم مسخره نکنند از گفتن از این موضوع
صرف نظر کردم. پیش از این فکر می کردم که من اشتباه کرده ام که در این مورد
به خانواده مان چیزی نگفتم. اما منوچهر که تجربه خودش را تعریف کرد، من
به او گفتم «من فکر میکردم که اشتباه کرده ام که در این مورد به خانواده
مان چیزی نگفتم، اما وقتی ترا میبینم که اینقدر بدبختی کشیدهای، من
واقعاً کار خوبی کرده ام که به خانواده مان چیزی نگفتم.»
«بلی واقعاً کار خوبی کردی که نگفتی، اگر
میگفتی از مدرسه بیرونت میکردند و هزار مصیبت دیگر هم سرت میآوردند.»
- «اما من فکر میکنم که شاید خیلی بدتر از
این میشد. شما که ایرانی هستید، در ایران با تو این طوری برخورد کرده اند،
پس تصورش را بکن که در افغانستان شاید با من چه برخوردی میکردند!»
«افغانستان و ایران هیچ فرقی با یکدیگر
ندارد. همین مصیبتهای را که من کشیدم تو هم عین همین مصیبتها را حتماً
میکشیدی.»
- «نه؛ اما افغانستان خیلی بدتر از ایران
است.»
«پس ایران را چه خیال کرده ای؟ خیال کردهای
که ایران خیلی بهتر است؟»
- «ایران هر قدر بد هم اگر باشد باز هم مثل
افغانستان نمیشود که وحشیانه مسخره ات کنند»
«آنگونه که تو از ایران انتظار داری در
دنیا هنوز هیچ جامعهای به آن حد انسانی نرسیده است. من و تو حتی اروپا هم
اگر برویم، در همان اروپا هم کسان زیادی هستند که مسخره مان میکنند و حتی
آنانی که خیلی انسان هستند اگر مسخره نکنند باز هم در ذهن خودشان ما را
پست و بیارزش میدانند. اروپا که اینطوریست، پس چه برسد بر ایران! که
ایران خودش هنوز خیلی راه پیش رو دارد تا به بسیاری از ملتهای دیگر برسد.»
* * *
من و منوچهر در طول مدتی که با یکدیگر
همخانه بودیم از اینکه هم من و هم او تمام عمر مان را در محدودیت گذرانده
بودیم، زمانی که در محیط نسبتاً آزاد شهر وان با یکدیگر یکجا شدیم، هر دوی
مان به یکبارگی منفجر شدیم. گوشهای مان را سوراخ کردیم و گوشواره بستیم،
موهای مان را رنگ کردیم، لباس و کفش زنانه میپوشیدیم، آرایش میکردیم و
میرفتیم بیرون در خیابانها قدم میزدیم. در شهر وان قبل از ما هیچ کس
دیگر این کار را نکرده بود. روزهای اول مردم عصبانی نمیشدند، فقط برایشان
عجیب بود و تمام مردم بسوی ما نگاه میکردند. بعضی وقت در امتداد دو تا
پیادهروهای دو طرف خیابان با یکدیگر قدم میزدیم. یکی مان در پیادهروی
دست راست خیابان و یکی مان در پیادهروی دست چپ خیابان قدم میزدیم.
ماشینهایی که رفت و آمد میکردند در وسط ما قرار میگرفتند و ما از همین
فاصله دور با یکدیگر میگفتیم و میخندیدیم. در آنجا مردم فارسی نمیدانند،
ما به فارسی با یکدیگر حرفهای عجیب و غریب میزدیم و میخندیدیم.
پناهندگان افغانی و ایرانی نیز در آنجا زیاد بودند و اینکه آنها حرف مان را
متوجه میشدند یا نمیشدند، ما به آن هیچ اهمیت نمیدادیم. بعضی از مردان
با ماشین یا پای پیاده دنبال مان میکردند و پیشنهاد سکس میدادند. آهسته
آهسته یک تعداد مردم نسبت به این کار مان خشمگین شدند و در هر طرف به ما
فحش میدادند، بسوی مان تف میانداختند، سنگ پرتاب میکردند و حتی حمله
میکردند.
مردم که واکنش نشان میدادند، منوچهر
غمگین میشد و تیپش را سادهتر میکرد. اما من بر عکس، مردم هر قدر که
واکنش تندتر نشان میدادند، من بیشتر بر انگیخته میشدم، با مردم ضد
میکردم و تیپم را غلیظتر میکردم. مردم که فحش میدادند، میخندیدند و تف
میانداختند، منوچهر بیاندازه رنج میبرد و غمگین میشد، روحیه اش
پژمرده میشد و از واکنش مردم در مقابل خودش مینالید. بخاطری که منوچهر از
واکنش مردم رنج میبُرد من برایش گفتم «چرا بخاطر مردم خیالت را پریشان
میکنی؟ به مردم اصلاً فکر نکن.»
«مگر میشود که فکر نکنم؟ ما هم آدم هستیم و
دیگران هم آدم هستند. چرا فقط ما را اینقدر تحقیر میکنند؟»
- «از نادانی این کار را میکنند. هر کاری
که میکنند، نادانی خود آنها را نشان میدهد، نه اینکه بیشخصیتی من و
ترا.»
«حمید! خوش بحالت که تو این طوری فکر
میکنی! من اصلاً نمیتوانم که مثل تو فکر کنم.»
- «فکر کردنش کاری ندارد، بیخیال باش!»
«مگر میشود که بیخیال باشم؟ ببین فحش
میدهند، میخندند، تف میاندازند...»
- «کسانی که فحش میدهند، سگ هم پارس
میکند، کسانی که میخندند، میمون هم میخندد و هر کار دیگری که میکنند،
حیوانات دیگر هم هر کاری میکنند.»
«حمید! خوش بحالت که این طوری فکر میکنی!
همین طوری است که تو هیچ پیر نشدهای. من اصلاً نمیتوانم که مثل تو فکر
کنم. کاش میتوانستم که مثل تو فکر میکردم.»
وقتی که مردم فحش میدادند من خوشحال میشدم
و به خود میگفتم آنقدر کون شان سوخته است که فحش میدهند، وقتی که
میخندیدند و تف میانداختند من تیپم را غلیظتر میکردم تا بیشتر کون شان
بسوزد و حتی اگر حمله میکردند من فرار میکردم و آنها که نمیتوانستند
بزنندم، من به خود میگفتم خوب شد که خیلی ضایع شدند.
* * *
بخاطر کارهایی که من و منوچهر کردیم صاحب
خانه نسبت به کارهای ما واکنش نشان داد، پانزده روز به ما فرصت داد که خانه
اش را ترک کنیم و به همین خاطر ما از آن خانه بیرون شدیم. پیش از اینکه
صاحب خانه ما را از خانه اش بیرون کند یک روزی منوچهر از من پرسیده بود
«از دوست و رفیقانت یک مرد مجرد میشناسی که با من دوستش کنی؟»
- «چهار - پنج تا مردان جوان را میشناسم،
اما مرد میان سال نمیشناسم.»
«اگر جوان باشد که چه بهتر!»
- «نمیدانم که برای تو جالب هستند یا نه.
آنها به من پیشنهاد سکس دادند، اما مردان جوان برای من جالب نیستند من
پیشنهاد شان را قبول نکردم.»
«من مرد جوان دوست دارم.»
- «باشد، پس من یک همشهری خودتان را به تو
معرفی میکنم و اگر خواستید با یکدیگر دوست شوید.»
«اسمش چی است؟»
- «ابوالفضل.»
«چند ساله است؟»
- «۲۷ - ۲۸ ساله.»
«جذاب است یا نه؟»
- «مردان جوان به نظر من جذاب نیستند،
نمیدانم که به نظر تو جذاب هست یا نه.»
«پس برو امشب ابوالفضل را بیار اینجا، اما
نگو که من این حرف را به تو گفته ام.»
رفتم خانه ابوالفضل و برایش گفتم «من با آن
اواخواهری که همخانه شده ام میگوید که به من یک مرد جوان پیدا بکن. آیا
تو میخواهی که با او دوست شوی یا نه؟»
«حمید! چرا خودت با من دوست نمیشوی؟»
- «من که نسبت به مردان جوان هیچ حسی ندارم.
من فقط مردانی را دوست دارم که حد اقل هشت یا ده سال از خودم بزرگتر باشند.
تو از من بزرگتر نیستی هیچ، که جوانتر هم هستی.»
«آن دوستت چطوری است، قشنگ است یا نه؟»
- «مگر در شعبه اتباع خارجی ندیدی که برای
امضا رفته بود؟»
«من او را از دور چند بار دیده ام، اما از
نزدیک دقت نکرده ام که بخواهم با او دوست شوم.»
- «اگر از نزدیک ببینی از من خیلی بهتر
است.»
«باشد حمید، من امشب با تو میآیم، اما به
خودش نگو که در این مورد با من حرف زدهای.»
- «اتفاقاً او هم به من گفت که ابوالفضل را
به یک بهانه دیگر بیار و خودش نباید بداند که من او را خواسته ام.»
«پس من با تو میروم و هر دوی مان طوری
وانمود میکنیم که من و تو در راه با یکدیگر سر خوردیم و من آمده ام با تو
که خانه ات را ببینم.»
همین بود که ابوالفضل را به منوچهر معرفی
کردم. آنها در همان شب اول با یکدیگر دوست شدند و از آن به بعد هر شب یا
ابوالفضل خانه ما میآمد و یا منوچهر خانه او میرفت.
وقتی که صاحب خانه به ما پانزده روز فرصت
داد که خانه اش را ترک کنیم، من و منوچهر رفتیم خانه ابوالفضل و با
ابوالفضل همخانه شدیم. حدود یک ماهی فقط به عنوان همخانه با او زندگی
کردیم و سپس منوچهر و ابوالفضل با یکدیگر ازدواج کردند. آنها با یکدیگر
ازدواج کردند، من هم با آنها همخانه بودم و خرج و آشپزی همه مان مشترک
بود. آنها با یکدیگر زن و شوهر شده بودند و به من میگفتند که تو دختر ما
هستی، منوچهر مادرم شده بود و ابوالفضل پدرم.
* * *
وقتی که من و منوچهر با ابوافضل همخانه
شدیم، ابوافضل دیگر به منوچهر اجازه نداد که هر روز تیپ بزند و با من در
خیابانها قدم بزند. بناءً من خودم تنهایی بعضی روزها تیب میزدم و هنگام
غروب در خیابانها قدم میزدم. ابوالفضل بخاطر این کارم نکوهشم میکرد و
میگفت «حمید! زیاد جندهبازی در نیار که یک روزی در خیابان میزنند له ات
میکنند.»
- «تا حالا هیچ کسی نتوانسته است که مرا
بزند. چند بار خواستند که بزنند، اما من فرار کردم و آنها ضایع شدند.»
«مردم با تو شوخی ندارند، من دیده ام با این
کاری که شما میکنید مردم خیلی بدبین هستند، بالاخره یک روزی بدجوری
میزنندت و میکشندت.»
- «من از مردن نمیترسم، اما میترسم که
مبادا دندانم بشکند یا چشمم کور شود.»
«حرفم را مسخره نکن، بخدا میزنند
میکشندت.»
* * *
یک روزی دم غروب رفتم بیرون برای قدم زدن و
از راه داخل یک انترنت کلب شدم. تا ساعت یازده شب پشت کمپیوتر نشستم بعد
برخاستم حرکت کردم بسوی خانه. در امتداد پیادهرو داشتم قدم میزدم که یک
ماشین قرمز رنگ شیشه دودی مدل بالا دنبالم کرد، نزدیکم توقف کرد، شیشه
جلویی را پایین آورد، دو تا مردان جوان نشسته بودند، به من گفتند «کجا
میروی؟»
- «میروم خانه.»
«بیا سوار شو که ما برسانیمت.»
- «نه؛ من پیاده میروم.»
«چرا سوار نمیشوی که ما برسانیمت؟»
- «شما از من چه میخواهید؟»
«میخواهیم که با تو عشق و حال کنیم.»
- «شما جوان هستید، من جوان دوست ندارم، من
فقط مردان میان سال را دوست دارم.»
«چطوری میان سال دوست داری؟»
- «اگر چهل سال تان بود با شما سوار
میشدم.»
«چهل ساله میخواهی؟»
- «بلی.»
«پس آن طوری که تو میخواهی هم یکی در عقب
نشسته است.»
یک نفر در صندلی عقب نشسته بود، خودش در
عقبی را باز کرد و گفت «بیا پیش من، من چهل ساله هستم.»
مرد هیکلیای بود، اما از ۳۱ - ۳۲ سالش
بیشتر نبود و خودش را به من چهل ساله معرفی کرد. گفتم «نه؛ سنت خیلی کم
است، من نمیتوانم پیش تو بیایم.»
«اگر خودت دوست نداری من هم نمیخواهم که با
تو کاری بکنم. بیا سوار شو فقط حرف بزنیم.»
با آنها سوار شدم و در صندلی عقب کنار همان
مردی که تنها نشسته بود نشستم. وقتی که کنارش نشستم او خودش را به من نزدیک
کرد و دستش را روی شانه ام گذاشت. گفتم «دستت را روی شانه ام نگذار، من با
تو این کار را دوست ندارم.»
«من هم منظور دیگری ندارم، فقط به عنوان
رفیق دستم را روی شانه ات گذاشتم که حرف بزنیم، اگر از من بدت آمده است که
دستم را بر دارم؟»
- «اگر منظوری نداری پس عیب ندارد.»
«نه؛ من گفتم که منظوری ندارم.»
من از آنها خواستم که مرا بسوی خانه ببرند.
آنها گفتند «عجله نکن، خانه ات هم میبریمت، اول کمی در خیابانها دور
میزنیم تا حرف بزنیم و بعد میبریمت خانه ات.»
یکی دو بار یک خیابانی را دور زدند، من
خیال کردم که جای دور نخواهند رفت. مردی که کنارم نشسته بود دستش را روی
شانه ام گذاشته بود. همه شان داشتند با من حرف میزدند. آنها از من هر چیزی
میپرسیدند و من جواب شان را میدادم. طرف نقاط دورتر شهر حرکت کردند، من
خیال کردم که میخواهند دور بزرگتری بزنند. آن که دستش را روی شانه ام
گذاشته بود، دستش را از روی شانه ام به داخل یخه ام حرکت داد، زیر پیراهنم
برد و با سینه ام شروع کرد به بازی کردن. من دستش را هول دادم خواستم که
دور کنم و گفتم «با من این طوری نکن، از این کارها خوشم نمیآید.»
نگذاشت که دستش را هول بدهم و گفت «فقط همین
قدر اجازه بده که دلم خوش باشد، من انتظار بیشتر از این را از تو ندارم.»
- «من که همین را هم نمیخواهم، خیال نکن
که من هم دوست دارم و تو هر کاری که بخواهی من به تو اجازه میدهم! بیشتر
از این از من انتظاری نداشته باش.»
«نه؛ مطمئن باش که من بیشتر از این از تو
انتظاری نخواهم داشت.»
- «خلاصه اینکه پیش از پیش باید بدانی.»
«خیالت راحت باشد، فقط همین قدر برایم کافی
است، تو خودت که راضی نیستی من هم چیز دیگری ازت نمیخواهم.»
داشت با سینه ام بازی میکرد، اما من هیچ
حسی نسبت به او نداشتم. ماشین به دورترین نقطه شهر رسید و بسوی بیرون از
شهر در حرکت شد. من کمی نگران شدم و گفتم «من نمیخواهم که دورتر از این
بروم، برگردید، من میخواهم خانه بروم.»
«نگران نباش؛ ما پیشت هستیم.»
حدود چهار - پنج کیلومتر از شهر فاصله
گرفتند و حرف به جایی رسید که یارو دیگر دو دستی مرا بغل گرفت و لبانم را
شروع کرد به مکیدن. با این کارش حس خیلی بدی داشتم، نخواستم که برایش اجازه
بدهم، اما او به من چسبیده بود و از سرم دستبردار نبود. تنها کاری که از
دست من بر میآمد لبانم را به هم فشار دادم تا او نتواند که لبانم را بمکد،
اما او باز هم لب و صورت و چشمانم را میلیسید. من بیاندازه حس بدی داشتم،
اما چارهای نداشتم. بالاخره حدود ده کیلومتری از شهر دور شدیم. ماشین را
در وسط بیابان روی جاده ایستاندند، دو نفری که جلو نشسته بودند رفتند بیرون
و این یکی به من گفت «شلوارت را در آر.»
- «نه من دوست ندارم.»
یک سیلی به گوشم زد و گفت «دوست نداری!»
در همین جا میخواست که کارش را بکند. من
گفتم «من در اینجا میترسم که اگر ماشین دیگری بیاید ما را میبیند، ماشین
را حرکت بدهید و موقع حرکت هر کاری که خواستی با من بکن.»
به آن دو نفر گفت «بیایید که برویم.» آنها
دوباره سوار شدند و ماشین را حرکت دادند، این که کنارم نشسته بود کمی لبم
را مکید، بعد سینه ام را مکید، بعد زیپ شلوارش را باز کرد آلتش را در آورد
و از من خواست که آلتش را بمکم. او کاملاً تحریک شده بود، اما من از مکیدن
خود داری کردم و گفتم «نه من هیچ کاری دوست ندارم که با تو بکنم.» هر قدر
که اصرار کرد و التماس هم کرد من قبول نکردم. بالاخره در حالیکه طاقتش به
آخر رسیده بود سرم داد زد «چرا؟ چرا قبول نمیکنی؟ بیشرف! من با انسانیت
با تو حرف زدم...» و در حالیکه داد میزد با ضربات پر قدرتش چند مشت به سر
و کله ام زد و با انگشتانش گلویم را فشار داد و حسابی خفه ام کرد. شاید که
حدود ۳۰ ثانیهای گلویم را فشرده نگه داشت، اصلاً نمیتوانستم که نفس بکشم،
وقتی که گلویم را رها کرد داغ انگشتانش در گلویم نشست و تا حدود ده روز
دیگر هنوز باقی ماند، داغ چهار تا انگشت طرف چپ و یکی هم طرف راست گلویم.
اگر گلویم را رها نمیکرد واقعاً که میتوانست با یک دستش مرا بکشد. با
ضربههای مشتی که به صورتم وارد کرد تمام صورتم را کبود کرد، که کبودی آن
هم تا حدود ده روز دیگر در صورتم باقی بود. مردی که جلو کنار راننده نشسته
بود از جیبش تفنگچه در آورد، لوله اش را به گلویم فشار داد و گفت «هر کاری
که ازت میخواهد زود باش برایش بکن که میکشمت.»
- «پس منتظر چی هستی؟ شلیک بکن دیگر! من که
از مرگ نمیترسم.»
آن که کنارم نشسته بود چند سیلی محکم به
گوشم زد و داد زد «شلیک کند! میخواهی شلیک کند! بیشرف! ...»
در حالیکه زیپ شلوارش باز بود در همین لحظه
فکر عجیبی به سرم زد. خودم را به آلتش نزدیک کردم که یعنی میخواهم آلتش را
بمکم. گفت «راضی شدی؟ حالا میخواهی که با من حال کنی؟»
- «بلی راضی شدم.»
برای تشکر بغلم گرفت و کمی نوازشم کرد. و
سپس برای اینکه قشنگتر حال کند کمربندش را باز کرد، شلوارش را از زانو هم
پایینتر کشید، به صندلی تکیه زد و خمار در صندلی لمید تا من برایش حال
بدهم. همین بود که بهترین فرصتی برای پیاده کردن هدفم را بدست آوردم. وارد
عمل شدم تا عکسالعملم را نشان بدهم. وقتی که دندانهایم را به هم فشار
دادم به علت افراشتگی از میان دندانهایم به بیرون سرید، اما خوشبختانه که
نرمه انتها در میان دندانهایم گیر افتاد. در این فرصت در میان دندانهایم
آنچنان فشارش دادم که حتی دندان پایینیام کج شد و کجی آن تا پنج - شش ماه
دیگر زبانم را اذیت میکرد. موقع فشار دادن انتظار داشتم که یارو جیغ بکشد
و نفری که جلو نشسته است به من شلیک کند. اما بعد از ۵ - ۶ ثانیه فشار دادن
قسمت باقی مانده هم به طور معجزهآسا از میان دندانهایم به بیرون سرید؛
وگرنه من قصد رها کردنش را نداشتم. مهمترین هدفم که فلج شدن یارو بود بر
آورده شد. در اوج آشفتگی و سراسیمگی به فکر وخیمتر شدن اوضاع شدم که ماشین
در حرکت است، هنوز داریم از شهر دورتر میشویم، دو نفر دیگر هنوز انتظارم
را دارند، دیگر مرگی هم در راه نیست و شاید که دست و پایم را بشکنند اما
نمیکشند. ماشین به سرعت در حرکت بود، من فوراً کمرم را به نیمه جلویی
ماشین حرکت دادم، به فرمان دست انداختم و تلاش کردم که ماشین را از جاده
منحرف کنم. تنها گزینهای که برای راننده باقی ماند ترمز کردن بود و با
عجله ترمز کرد. ماشین با سرعت کم از جاده منحرف شد، اما در دو طرف جاده
فضایی هموار و خالی زیاد بود. راننده در بغلدستیام را باز کرد و دو نفری
مرا به بیرون هول دادند. هدف من هم که همین بود خودم را سست کردم تا هولم
بدهند، از ماشین بیرون افتادم و طرف کشتزارها فرار کردم. من خیال کردم که
شاید آنها پیاده شوند و مرا بزنند، اما آنها عجولانهتر از من به فکر فرار
بودند. ماشین را دنده عقب به طرف جاده حرکت دادند، از سمتی که آمده بودند
دوباره ۱۸۰ درجه مسیر شان را تغییر دادند و شتابان به همان سو فرار کردند.
من موقع سرعت ماشین هم تلاش کردم که در را باز کنم و خودم را بیرون
بیاندازم، اما کنترل آن دست راننده بود و آن موقع نتوانستم که در را باز
کنم.
* * *
این روزها بیشتر از یک سال از مراجعه ام
به UN شده بود. اما بعد از دریافت جواب رد اولی و ارسال نامه استیناف هنوز
بلاتکلیف بودم. وکیلان UN به پروندههایی که از نظر خودشان جالب بود زود
جواب میدادند، اما پروندههای را که از نظر خودشان جالب نبود سالیان سال
بلاتکلیف میگذاشتند. من خواستم که اتفاق آن شبی را به عنوان مشکل امنیتی
به UN مطرح کنم تا زودتر تکلیفم را مشخص کنند. پسفردای آن به UN مراجعه
کردم و در این مورد با من مصاحبه کردند. البته ممکن بود که این اتفاق در
آینده برایم مشکل امنیتی هم به حساب بیاید؛ چون آسیبی که به آن مرد رسانده
بودم ممکن بود که او بعداً دست به انتقام بزند. اما با آن هم وکیلان هیچ
توجهی به این موضوع نکردند و من باز هم برای مدت طولانیای بلاتکلیف باقی
ماندم.
چهار روز بعد از افتادن آن اتفاق بر من
منوچهر در UN تاریخ تکرار مصاحبه داشت که هشت ماه بعد از مصاحبه اولی اش
قرار شد که مصاحبه اش مجدداً تکرار شود. در روز مصاحبه اش منوچهر برای
مصاحبه از خانه بسوی UN میرود که در وسط راه پنج فرد ناشناخته از یک
ماشینی پیاده میشوند و به او حمله میکنند. با مشت و لگت آنچنان به سر و
صورت و تمام بدنش میکوبند که استخوان دماغش میشکند، تمام سر و صورتش کبود
میشود، باد میکند و از دهن و دماغش خونریزی دارد.
اتفاقاً من هم همان لحظه دم دفتر UN بودم.
به ارتباط مصاحبه امنیتی که با من کرده بودند این روز باز هم مرا خواسته
بودند. منوچهر با همان حالت بد با تاکسی خودش را به دفتر UN رساند.
خونریزیش هنوز نیایستاده بود، با حال بد پیش دفتر افتاد و دور و برش پر از
خون شد. وکیل منوچهر با یک مترجم بیرون آمدند، هیچ توجهی به منوچهر
نکردند و مثل گوسفندان به او نگاه میکردند. منوچهر هشت ماه منتظر
جواب مانده بود، اما قرار شد که مصاحبه اش باز هم تکرار شود. منوچهر به
وکیلش گفت «ببین که من در چه حالی افتاده ام!»
وکیلش گفت «متأسفم!»
«من بخاطر شما به این حال افتاده ام.»
«آنهایی که ترا زده اند حیوان هستند.»
من که در آنجا بودم با خود گفتم حیوان
میگویی اما معنی حیوان را میدانی یا نه! فرق بین شما و حیوانات چه است که
با این همه مشکل واضحی که ما داریم شما هنوز هم نمیخواهید که ما را قبول
کنید. در ارتباط به اینکه گفت آنهایی که ترا زده اند حیوان هستند، من
روبروی ده - پانزده نفر در جوابش گفتم «شما حیوانات از آن حیوانات حیوانتر
هستید. وقتی میبینید که ما با مردم اینقدر مشکل داریم، پس چرا مثل آدم
نمیخواهید که ما را قبول کنید؟»
در حالیکه منوچهر در حال خیلی بدی قرار
داشت و وکیلش بیتفاوت به او نگاه میکرد، من سر وکیلش داد زدم و گفتم «چرا
مثل حیوان نگاه میکنی؟ حیوان! ببین که شما چه حالی به سرش آورده اید! ...»
وکیلش را روبروی مردم آنچنان تحقیر کردم که
بیاندازه عصبانی شد و حتی از دماغش شروع کرد به خروپف کردن، که این خود
علامت عصبانیت شدیدش را نشان میداد.
آمبولانس آمد و منوچهر را برد شفاخانه.
تکرار مصاحبه اش چند روز به تأخیر افتاد و چند روز بعد مصاحبه اش تکرار شد.
من در گذشته فکر میکردم که فقط آدمان بافهم
و باشعور به مقام وکالت و قضاوت میرسند؛ اما اینجا ببینید که چه آدمان
احمقی هم به این مقام میرسند: در روز مصاحبه وکیلش از منوچهر میپرسد
«کسانی که ترا زدند کی بودند؟»
«من آنها را هرگز ندیده بودم و نمیشناختم؟»
«کجایی بودند؟»
«ترکیهیی.»
«چطور فهمیدی که ترکیهیی بودند؟»
«با من ترکی حرف زدند، من تا گفتم ترکی
نمیدانم، آنها از دور و برم زدند به سر و صورتم.»
«چرا زدندت؟»
«چرایش را خود آنها میدانند.»
«چرا مرا نمیزنند؟»
«آیا تو تراوستی هستی که ترا بزنند؟ اگر
تراوستی نیستی پس نباید که این سؤال را از من بپرسی.»
بیست روز بعد از مصاحبه وکیلش به منوچهر
جواب قبولی داد. شاید که همین کتک خوردن باعث شد که به او جواب رد
ندادند. بعد از قبولیش قرار شد که او را به یکی از کشورهای پناهنده پذیر
بفرستند. مراحل اداری آن یک سال طول میکشید تا از ترکیه به آن کشور پرواز
میکرد. در طول این مدت از اینکه شهر وان به منوچهر خطرناک بود او را از
وان به اسپارتا در غرب ترکیه انتقال دادند. همین بود که منوچهر و
ابوالفضل هر دو رفتند اسپارتا و من در خانه تنها ماندم.
* * *
بیشتر از یک سال شده بود که بلاتکلیف بودم.
برای اینکه وکیلان زودتر پرونده ام را مورد بررسی قرار بدهند من هر چند روز
یک بار به دفتر حقوق بشر مراجعه میکردم تا از آنجا به UN فشار بیاورند که
زودتر به پرونده ام رسیدگی شود. در طول این مدت من به غیر از منوچهر
دیگر هیچ پناهجوی همجنسگرا را در شهر وان ندیدم. پناهجویانی که قبل از
من در وان بودند به من میگفتند که پیش از تو دو تا همجنسگرای دیگر نیز
اینجا بودند، اول استیناف گرفتند، بعد از استیناف دو سال منتظر نشستند،
بالاخره جواب رد مطلق گرفتند و از اینجا رفتند. در دفتر حقوق بشر به من و
منوچهر میگفتند که به غیر از شما یک همجنسگرای دیگر نیز هست که به ما
مراجعه میکند، اما خودش نخواسته است که کسی او را بشناسد و خودش را مخفی
میکند. وقتی که منوچهر رفت اسپارتا در اسپارتا با هشت - نه نفر
همجنسگرایان دیگر آشنا شد. بیشتری آنها یا مدتها بلاتکلیف مانده بودند و
یا اینکه جواب رد گرفته بودند. من با دو نفر از آنها تلفنی حرف زدم. یکی از
آنها به نام مهدی در سال ۲۰۰۴ به UN مراجعه کرده بود، در سال ۲۰۰۵ استیناف
گرفته بود و تا ۲۰۰۶ هنوز بلاتکلیف بود. دیگری آن به نام علی رضا در سال
۲۰۰۵ به UN مراجعه کرده بود و در سال ۲۰۰۶ استیناف گرفته بود.
وقتی که با مهدی تلفنی حرف زدم او به من گفت
«ماندن من و تو در اینجا سودی ندارد، من تصمیم گرفته ام که قاچاقی اروپا
بروم. اگر تو هم میخواهی که بروی بیا که با هم برویم.»
- «من که تا حالا یک سال منتظر نشسته ام،
اگر قاچاق بروم این یک سال وقتم چه میشود؟»
«بلی؛ یک سال بیهوده منتظر نشستهای، دیگر
کارش نمیشود کرد و بهتر است که بیشتر از این وقتت را هدر ندهی.»
- «مطمئن هستی که انتظار کشیدن مان هیچ سودی
ندارد؟»
«بلی؛ من مطمئن هستم. همین یک ماه قبل سه
نفر از همجنسگرایان دیگر که دو سال و سه سال انتظار نشسته بودند بالاخره
قاچاقی رفتند طرف یونان.»
- «آیا هیچ کدام از همجنسگرایان را UN قبول
نمیکند؟»
«چرا، دو - سه نفر را قبول کرده اند، اما
همه مان را قبول نمیکنند.»
- «چرا قبول نمیکنند، آیا باور نمیکنند که
ما در افغانستان و ایران مشکل داریم؟»
«نه موضوع این نیست، خودشان خوب میدانند که
ما مشکل داریم، اما باز هم نمیخواهند که قبول کنند.»
- «علت اینکه UN ما را قبول نمیکند چیست؟»
«علتش را من نمیدانم. کسی را که بخواهند
قبول میکنند و کسی را که نخواهند قبول نمیکنند.»
- «آیا در اسپارتا همجنسگرایان زیاد هستند؟»
«اینجا ما هشت - نه نفری هستیم، اما در
کایسری و شهرهای دیگر زیاد هستند.»
- «آیا به آنهایی که در شهرهای دیگر هستند
نیز جواب رد داده اند؟»
«یک تعداد را قبول کرده اند، اما بسیاری از
آنها را یا رد کرده اند و یا هنوز جواب نداده اند.»
- «آیا تو تصمیم قاطع گرفتهای که قاچاق
بروی؟»
«بلی؛ چون ماندن در اینجا هیچ سودی ندارد.»
- «اما من تا نتیجه این یک سال انتظار
نشستنم را نگیرم به این سادگی ولش نمیکنم.»
«اشتباه میکنی، حالا یک سال شده است و
چندین سال دیگر هم خواهد گذشت، جوانی میگذرد و دیگر نمیتوانی که برای
آینده ات کاری بکنی.»
- «عیب ندارد، یا نتیجه مثبت یا نتیجه منفی،
اما وقت انتظارم را بدون نتیجه ول نمیکنم.»
مهدی راه قاچاق رفتن بسوی اروپا را چندین
بار آزمایش کرد و بیاندازه سرگردانی کشید، اما او هم مثل من در هیچ بار
موفق به رفتن نشد. من بخاطر خودم تأسف نمیکردم، اما بخاطر آنانی تأسف
میکردم که مدتها عمر انتظار شان را به مثل شاخه خشکیده رها میکردند. من
در گذشته کمی امید قبول شدن در UN را داشتم، اما از مطلقاً رد شدن تعداد
زیادی از همجنسگرایان که خبر شدم دیگر همان امید کمی را هم که داشتم از دست
دادم. حالا فقط منتظر جواب رد مطلق بودم تا اول جواب رد نهایی را بگیرم و
بعد فکر دیگری به خودم بکنم تا در آینده پشمانیای از آن نداشته باشم.
* * *
زمانی که منوچهر و ابوالفضل رفتند
اسپارتا من در شهر وان تنها ماندم. دیگر خودم تنهایی گهگاهی لباس زنانه
میپوشیدم، آرایش میکردم و در خیابانها قدم میزدم. اکثراً لباسهای ساده
میپوشیدم یعنی فقط شلوار زنانه و پیراهن زنانه، اما چند روزی خودم را به
سیم آخر زدم. یک تیشرت کوتاه بدون آستین و یخه باز زنانه و یک دامن کوتاهی
با بلندی دقیقاً ۳۰ سانتی متر با یک جفت صندل پاشنه بلند پوشیدم، که
بازوها تا سر شانه، سینه، شکم و پاها تا نزدیکی انشعاب از یکدیگر عریان
میماند. با این تیپ نزدیک غروب و عین وقت ازدحام در خیابانها قدم میزدم.
از هر طرف که میگذشتم تمام مردم به من نگاه میکردند. حتی از پنجرهها
چندین نفر به من نگاه میکردند. در گذشته که تیپ ساده میزدم مردمانی که
بدبین بودند عکس العمل نشان میدادند، اما حالا فقط تعجب میکردند و بس، که
حتی بدبینی از یاد شان رفته بود. ماشینهایی که از خیابان میگذشتند سرعت
شان را کم میکردند و بعضیها با گوشی مبایل از من عکس میگرفتند. وان شهری
است که حتی یک دختر در آنجا این کار را نمیکند. چند تا مردان راننده
روبروی مردم به من پیشنهاد سکس دادند، اما من در آن حالت با هیچ کسی سوار
نمیشدم. با این تیپ بیشتر از سه - چهار روزی دوام نیاوردم. یک روز با همین
دامن کوتاه تیپم را درست کردم و قدم زنان رفتم طرف عکاسی که عکس بگیرم، در
وسط راه ماشین پلیس کنارم توقف کرد، سوارم کرد، دوباره به خانه برگرداند و
گفت «دیگر اجازه نداری که دامن بپوشی.»
- «در ترکیه دموکراسی است، هر کس در کار
خودش آزاد است و هر کس میتواند که مثل خودش باشد.»
«بلی؛ در ترکیه دموکراسی است و وظیفه ما هم
امنیت مردم است. اگر دامن بپوشی یک روزی میبرندت و در کوهها میکشندت.»
به این صورت پلیس به من اجازه نداد که دیگر
دامن بپوشم.
* * *
در شهر وان بیشتر از هزار نفر پناهنده وجود
داشت. من در میان پناهندگان هیچ همجنسگرایی را نمیشناختم، اما از جمله
وانیها با چند تا همجنسگرایان وانی آشنا شدم. آنها هیچ کاری نمیکردند که
مردم در مورد آنها چیزی بداند و همه شان خودشان را مخفی کرده بودند.
وانیها مردمان نسبتاً متعصب هستند و کارهایی که من در آنجا میکردم برایم
خطرناک بود.
یک روز یکی از همجنسگرایان وانی به نام دنیز
که در دفتر حقوق بشر مدافع حقوق همجنسگرایان نیز بود به من گفت «حمید! کاری
را که تو میکنی در اینجا خیلی خطرناک است. بعید نیست که یک روزی بخاطر این
کارت ترا بکشند.»
- «زندگی که ذاتاً از من و تو گذشته است.
این زندگی به درد من و تو نمیخورد. ما باید راه را برای کسانی باز کنیم که
بعد از ما میآیند. ما باید خود را پل بسازیم تا آیندگان از روی ما بگذرند.
ما پیشینیان را ملامت میکنیم که چرا این فرهنگ را از خود بجا گذاشته اند؛
پس آیندگان نباید که ما را ملامت بکنند.»
«این حرف را که تو میزنی خیلی کسانی این
کار را کرده اند، اما به قیمت جان شان تمام شده است.»
- «دلت خوش است که زنده هستی، بالاخره این
شکلی چند سال دوست داری که زنده بمانی؟»
دنیز یک همجنسگرای مرد بود، اما در چهره،
حرف زدن، حرکات و عادتهایش بیشتر به زن شباهت داشت تا اینکه به مرد. وقتی
که من حرف آخری را زدم که دلت خوش است که زنده هستی... تنش لرزید و با ادای
زنانه بازو و شانههایش را جمع کرد و گفت «واه!! مگر تو نمیدانی که در
اینجا چه مردمانی زندگی میکنند؟ من در اینجا بزرگ شده ام و میدانم که
مردم اینجا خیلی خطرناک هستند و یک روزی ترا میکشند.»
او که با تن لرزان بال و پرش را جمع کرد من
غرق خنده شدم و لحظهای از خنده نتوانستم که حرف بزنم. با خود گفتم تو
تقصیری نداری که از مرگ وحشت میکنی؛ چون هنوز وحشت را ندیدهای تا بدانی
که مرگ هیچ وحشتی نیست. اگر با این شکل و قیافه زنانه ات افغانستان بروی و
مسخره شدن را ببینی، آن زمان قدر مرگ را خواهی دانست که مرگ چقدر خوب است.
او با تعجب پرسید «چرا اینقدر میخندی؟ مگر حرفم باورت نمیشود؟»
- «بلی؛ میدانم که همین طوری است و حرفت را
باور میکنم. مرا برای این خنده گرفته است که تو نمیدانی که من از کجا
آمده ام.»
«بلی؛ من میدانم که تو از افغانستان
آمدهای و افغانستان جای خطرناکی است، اما اینجا هم مثل افغانستان یک منطقه
خطرناک است.»
* * *
شامگهی هنگام تاریکی هوا در امتداد
پیادهرویی در حالیکه لباسهای نسبتاً زنانه بر تن داشتم از کنار پارکینگ
بزرگی میگذشتم. پارکینگ دست چپم و دست راستم بزرگراه خلوتی بود. ماشینی
دنبالم میکرد که سه تا مردان جوان سوارش بودند. هوا تاریک و پارکینگ
کاملاً خالی و بیسر و صدا بود. ماشینی که دنبالم میکرد وارد پارکینگ شد،
نزدیکم ایستاد و سه تا مردان جوان صدایم زدند تا سوار شوم. نگه کوتاهی
انداختم، دیدم جوان بودند، حرفی نزدم و به ره خودم ادامه دادم. به تکرار
صدایم زدند، من به آنها گوش نسپرده پاسخی ندادم و باز هم به ره خودم ادامه
دادم. اصولش هم همین بود، به مردانی که نمیخواستم جواب بدهم حرف شان را
ناشنیده گرفته پاسخی نمیدادم تا روی شان باز نگردد. ماشین را از پارکینگ
بیرون رانده دوباره وارد بزرگراه شدند. جاده یکسو بود، برای رسیدن به من،
نخست مسیر طولانیای را بایست میچرخیدند تا به من میرسیدند. مسیر طولانی
را پیموده بسویم آمدند و ماشین را نزدیکم ایستاندند. یکی از آنها صدایم زد
«بیا اینجا.»
این بار چارهای جزء جواب دادن نداشتم؛ چون
احساس خطر کردم که گر عصبانی گردند در این خلوت شب بر من خواهند تاخت. برای
اینکه فرصتی دست شان نسپارم، نایستادم و در حالیکه داشتم به رهم ادامه
میدادم، به نرمی جواب دادم «چه میخواهید؟»
«بیا با ما سوار شو.»
- «من با هیچ کسی سوار نمیشوم.»
«در این هنگام شب اینجا چی میکنی؟»
در حالیکه داشتم از آنها به تدریج فاصله
میگرفتم، گفتم «آمده ام قدم میزنم.»
«چرا با ما سوار نمیشوی؟»
برای اینکه شری بر پا نکنند، دیگر خموشی را
ترجیح داده به ره خودم ادامه دادم. دنبالم صدا زدند «آیا تو زنی یا مرد؟
اگر با کسی سوار نمیشوی، پس چرا این شکل و قیافه را به خودت درست کردهای
بیشرف؟...»
تا حالا فاصله بیشتری از آنها گرفته بودم،
نمیشد که بسویم بیایند چون جاده یکسو بود و باز هم مسیر طولانی را دوباره
بایست میچرخیدند تا به من میرسیدند. به عقب هم نیامدند، مسیر طولانی را
دوباره پیش رو گرفتند تا شکار را از نزدیک بقاپند. شگرد شکار همین است،
صیاد مستقیماً بسوی هدف نمیرود، نخست دور آن میچرخد تا در فرصت مناسب از
فاصله نزدیک به آن چنگ بزند. در آن پیرامون پشهای پر نمیزد، به وخامت
اوضاع پی بردم و خونسردیم را حفظ کردم تا عجول نگردند. جاده برگشت نیز در
کنار آنسوی همین جاده قرار داشت. تا رسیدن به تقاطعی که به جاده برگشت
میپیوست فاصله چندانی نبود، اما دوباره رسیدن به جاده اینسو و نزدیک شدن
به من ره درازی بود. به همین خاطر من نخست به هیچ گزینه دیگری روی نیاوردم،
خرامیده قدم زدم تا آنها هنگام عبور از جاده آنسو عجول نگردند و پیاده بسوی
من نشتابند. از وحشت قلبم در تپش بود، آنها بسوی تقاطع حرکت کردند، به نقطه
تقاطع رسیدند، از تقاطع به جاده برگشت پیچیدند، از جاده برگشت خطی که من در
آن قرار داشتم را نیز رد کردند و ره درازی که دوباره به خودم برسند را پیش
رو گرفتند. من در این فرصت فوراً به آنسوی هر دو جادهی رفت و برگشت شتابان
تغییر مکان دادم و مسیرم را نیز ۱۸۰ درجه یعنی دوباره بسوی عقب تغییر دادم؛
چون اگر به مسیر اولی ادامه میدادم به اوج خلوت و خموشی میرسیدم. تا
زمانی که آنها هنوز در دور دست بودند و من از چشم شان ناپدید بودم، ره
زیادی را دویدم، اما زمانی که به جادهی آنسو که خیال میکردند من در آنجا
هستم نزدیک شدند دوباره به خرامیدن شروع کردم تا باز هم عجول نگردند. زمانی
که نزدیک آمدند متوجه شدند که من به اینسوی هر دو جاده تغییر مکان داده
ام. این بار خواستند از تقاطعی که در دسترس قرار داشت بسوی من بپیچند و
مرا به دام بیاندازند. تقاطع در فاصلهای بود که من از نظر ناپدید نمیشدم.
آنها بسوی تقاطع رفتند، من فوراً دوباره به آنسوی هر دو جاده تغییر مکان
دادم، متوجه شدند که دوباره تغییر مکان دادم، از جاده برگشت به سرعت کم
نزدیک شدند، در خط حضورم ایستادند، به یکبارگی سه تا در از دو بغل ماشین
گشوده شد و سه نفری بسوی من شتافتند. تا آنها از عرض جاده بگذرند، من هم
لحظهای غفلت نکرده تا آخرین توان شروع به دویدن کردم. از اینجا تا
نزدیکترین جایی که رستورانی بود و چند نفری در آنجا بودند، بیشتر از دویست
متری فاصله داشت. من این فاصله را با چنان شتابی دویدم، که در زندگی قدرت
همچو شتابی را هرگز نداشته بودم و نخواهم داشت. حتی خودم حس کردم که در حال
پرواز داشتم میدویدم. پاهایم به محض تماس به زمین دوباره از جا کنده
میشد و فاصله زیادی را در فضا میپیمود. تا زمانی که من وارد رستوران نشده
بودم، آنها هنوز در پی مرام بودند. اما زمانی که پاهایم وارد رستورانی شد
که چند نفری در آنجا بودند، آنها لحظهای پشت در ایستادند. اما از اینکه به
ناکامی شرم آوری گردن نهاده بودند، بیشتر انتظارم را نکشیدند. اینکه اگر به
چنگ آنها میافتادم، نمیشود تصورش را بکنم که چه بلایی بر سرم میآوردند.
* * *
یک سال و چند ماهی از مراجعه ام به UN گذشته
بود، اما هنوز بلاتکلیف بودم. خواستم که اتفاق این شبی را نیز به عنوان
مشکل امنیتی به UN مطرح کنم تا زودتر جوابم را بدهند. به این ارتباط فردای
آن به UN مراجعه کردم. یک مترجم پشت در آمد، موضوع را برایش توضیح دادم،
مترجم رفت نزد رئیس تا از تصمیم رئیس در این مورد به من خبر بدهد. لحظهای
انتظار کشیدم، مترجم برگشت و به من گفت «هر مشکلی که داری روی یک نامه
بنویس و بیار به UN تحویل بده.»
از اینکه از نظر خودم مشکلم در افغانستان
جدی بود، در UN به من اهمیت نمیدادند، مدت طولانیای بلاتکلیف مانده بودم
و دفعه قبل هم توجهی به مشکل امنیتیام نکردند، من بیاندازه عصبانی بودم،
در اوج عصبانیت نامه ذیل را نوشتم و به UN تحویل دادم:
نام و شهرت: حمید نیلوفر
شماره پرونده: - - - - - - - -
به وکیل پرونده؛
بدین وسیله به استحضار
میرسانم که اینجانب در جریان اقامت طولانی مدت تحمیلی در شهر
وان که یک شهر نسبتاً متعصب و سنتی میباشد، روز بروز مشکلات و
خطرات در زندگی من در اینجا باز هم افزایش مییابد. من که ۱۸۰
درجه انحراف جنسی دارم، پس احساس ضرورت میکنم که ظاهر خودم را
نیز مانند باطن خودم بسازم. اما متأسفانه که در همه جا مورد
حمله و آزار و اذیت افراد متعصب و سنتی شهر وان قرار میگیرم.
بگونه مثال از جمله چندین بار این آزار و اذیتها سه شنبه
گذشته ساعت 09:30 بعد از ظهر مورد حمله سه فرد ناشناخته قرار
گرفتم، که با فرار توانستم جان به سلامت ببرم و به یک رستوران
پناه بردم، که کارگران رستوران نیز شاهد سوءِ قصد آنها
میباشند. حدود پانزده روز پیش نیز مورد حمله دو فرد ناشناخته
قرار گرفتم که فوراً به یک فروشگاه پناه بردم. چندین مورد آزار
و اذیتها و حقارتهای دیگر نیز وجود داشته است، که من به اکثر
آنها اصلاً توجه نمیکنم و شخص خود شما هم شاید یکی از جمله
کسانی باشید که با دیدن من به صورتم تف بیاندازید، اما من
اینگونه واکنشها را کاملاً نادیده میگیرم.
چه زودتر و چه دیرتر وقوع یک
حادثه بد در شهر وان برای من حتمی به نظر میرسد. اگر وجدان و
شرف شما بگونه یست که حرفهای من را باور نمیکنید، پس بیایید
در خیابانها مرا دنبال کنید تا به چشم خود ببینید که چگونه
واکنشهای در برابر من وجود دارد.
گرچه تجارب گذشته نشان میدهد
که در اینجا آدم با مسؤلیت و بادرکی وجود ندارد که به غیر از
منافع شخصی خودش به مشکلات پناهجویان و پناهندگان نیز توجه
داشته باشد، اما من پیش از مواجه شدن به یک حادثه خطرناک
میخواهم پیش از پیش به شما مسؤلین مربوط اطلاع بدهم تا بعد از
افتادن اتفاقی بر من، آیینه غیر انسانی شما مسؤلین بیمسؤلیت
بدست خودتان بیفتد.
بقیه روزهای جوانی من که در
اسارت شما هنوز در محدودیت میگذرد دیگر هرگز بر نخواهد گشت.
پس من بخاطر داشتن حق زندگی خودم و امثال خودم، تا پای مرگ از
هیچگونه مبارزهای دست بر نخواهم داشت. هر انسان عاقل قبول
میکند که در دولت اسلامی و جامعه سنتی افغانستان زندگی برای
هر فرد همجنسگرا پر از محدودیت و خطر میباشد تا چه برسد بر
شما وکیلان و حقوقدانان! اما با آن هم با پناه آوردن به UN تا
حالا به غیر از محدودیت و اسارت هیچ چیز دیگری نصیب من نشده
است. در واقع میشود گفت که با پناه آوردن به UN از چاله به
چاه افتادم، که منتقل شدنم از استانبول به وان و بلاتکلیفی
نامحدود خود گواهی از اسارت من میباشد. اگر نوشم نهای نیشم
چرایی؟ شما که فقط و فقط بخاطر مثل منی پناهجویان بیپناه در
اینجا تغذیه میشوید، پس آن انسانیت شما در کجاست که ما را درک
نمیکنید؟ اگر روزی با مورد حمله قرار گرفتن در اینجا عضوی از
بدن من ناقص شود، مطمئن باشید که من روبروی دفتر UN با بنزین
خودم را به آتش خواهم زد، تا ماهیت شما به مردمان ثابت شود،
تا درس عبرتی باشد برای دیگران، تا در صید شما انسان سانان
عنکبوتی قرار نگیرند. |
* * *
این بار نیز شکایتم به جایی نرسید و باز هم
مثل گذشته برای مدت طولانیای بلاتکلیف ماندم. در طول مدت انتظارم کسان
زیادی را دیدم که با مشکلات نچندان جدی بعد از من به UN مراجعه میکردند و
به زودی حتی در طول یکی دو ماه قبول میشدند. یک تعدادی هم بودند که مثل من
اول استیناف میگرفتند، اما بعد از ارسال نامه استیناف به زودی قبول
میشدند. اما من که مشکلم را از دیگران جدیتر هم میدانستم UN هیچ توجهی
به پرونده ام نداشت. بالاخره از نامه شکایت قبلی بیشتر از یک ماه، از ارسال
نامه استینافم بیشتر از یک سال و از مراجعه ام به UN یک و نیم سال گذشت،
اما هنوز به مثل وسایل ناکارآمد در گوشهای منتظر پرت شدن بودم. سیاست UN
هم همین بود، کسانی را که مهم میدانستند در همان روزهای اول قبول
میکردند و کسانی که به نظر آنها مهم نبودند پرونده شان را در گوشهای
میگذاشتند تا در فرصتهای بیکاری به زباله بفرستند. پناهجویان با تجربه که
در آنجا بودند میگفتند که اگر احتمال قبولی قوی باشد آدم در همان ۲۴ ساعت
اول مراجعه قبول میشود و اگر احتمال قبولی هر قدر ضعیفتر باشد به همان
اندازه بیشتر منتظر میماند. حقیقتاً کسانی هم بودند که در همان ۲۴ ساعت
اول قبول میشدند. کسانی زیادی هم بودند که بعد از شش سال و هفت سال و حتی
بعد از ده سال انتظار جواب رد مطلق را میگرفتند. در این حال برخورد UN که
با پناهجویان همجنسگرا نیز ناخوشایند بود، من امید قبولی را کاملاً از دست
داده بودم و فقط منتظر دریافت جواب رد مطلق بودم. خودم را اسیر وقت در
انتظار نشسته ام کرده بودم، زمان داشت به ضررم میگذشت و هیچ امیدی برای
آینده نداشتم. دچار افسردگی شدید شده بودم، در آن شرایط آزادی جنسی برایم
تنها دلخوشیای بود که انتظار کشیدن را تحمل کرده بودم، اما آزادی جنسی هم
از افسردگیم نمیکاست؛ چون اگر تنها به آزادی جنسی میخواستم که دلم را خوش
کنم، تنها در همان دقایقی میتوانستم غم و غصه را فراموش کنم که به برطرف
کردن نیاز جنسیم میپرداختم، اما بعد از آن باز هم همان فکر و خیال بود و
همان غم و غصه.
* * *
من در زندگی عادت داشته ام که همیشه غم را
به زودی فراموش میکنم و به غمهای گذشته نمیاندیشم. اما حالا که میخواهم
خاطراتم را بنویسم تمام دردهای گذشته یکی یکی دوباره تازه میشود. این
روزها که بیاندازه از زندگی خسته بودم تصمیم گرفتم که یک روزی خودکشی
کنم. پنج لیتر بنزین گرفتم تا روی لباسهایم بریزم و خودم را روبروی دفتر
UN آتش بزنم. خواستم خودکشی کنم اما وکیلان UN در این مورد باید پاسخگو
بمانند. به این منظور اول به دفتر حقوق بشر خبر دادم تا آنها بدانند که من
بخاطر وکیلان UN ناچار به خودکشی شدم. در دفتر حقوق بشر به من گفتند
«خودکشی نکن ما آنها را وادار میکنیم که جوابت را بدهند.»
- «نه؛ آنها با من لج کرده اند و هیچ وقت به
من جواب نخواهند داد. من بنزین گرفته ام و خودم را آتش میزنم.»
وقتی که این حرف را زدم، از دفتر حقوق بشر
با UN تماس گرفتند، اما وکیلان UN که غرق خودخواهی بودند به این موضوع هیچ
اهمیتی ندادند. از دفتر حقوق بشر یک خبرنگار جرمن را که آنجا آمده بود با
من فرستادند تا در مورد شرایط زندگیم با من مصاحبه کند. خبرنگار جرمن خانه
ام آمد، با من مصاحبه کرد، از خانه ام فیلمبرداری کرد، از گالن بنزینی را
که گرفته بودم نیز فیلمبرداری کرد و سپس در این مورد با UN تماس گرفت. از
UN در جوابش گفتند تو یک خبر نگار هستی و ما خارج از مقررات UN نمیتوانیم
کاری انجام بدهیم. خبرنگار با من جلو دفتر UN رفت تا در آنجا نیز با من
مصاحبه کند و در مقابل دفتر از مصاحبه ام فیلمبرداری کند. بیرون دفتر UN
سه تا کمره (دوربین) کار گذاشته شده بود و مسؤلین از داخل همیشه بیرون را
زیر نظر داشتند. زمانی که به آنجا رسیدیم و خبرنگار خواست که با من مصاحبه
و فیلمبرداری کند فوراً در دفتر باز شد، مسؤل مربوط که انگلیسی نمیدانست
با دستپاچگی آمد بیرون و با اشاره به خبرنگار اجازه نداد که فیلمبرداری
کند. به زودی یک مترجم نیز با دستپاچگی آمد بیرون، با خبرنگار حرف زد و
اجازه نداد که فیلمبرداری کند. مترجم به خبرنگار گفت در اینجا به هیچ کسی
اجازه داده نمیشود که فیلمبرداری کند.
خلاصه اینکه من قطعاً تصمیم خودکشی را گرفته
بودم. این روزها نه آرایش میکردم و نه در خیابانها قدم میزدم. سه -
چهار تا مردانی بودند که من با آنها رابطه داشتم. از اینکه آنها همه میان
سال و زن دار بودند هیچ یکی از آنها زود زود سراغم را نمیگرفتند، اما من
به دفعاتی بیشتر از آنکه آنها میخواستند احساس نیازمندی میکردم، از این
رو من ناگزیر بودم که رابطه ام را در عین زمان با سه - چهار نفر حفظ بکنم.
این روزها آنها که میخواستند پیشم بیایند، من به آنها میگفتم که من دیگر
این کار را نمیکنم و تصمیم گرفته ام که در زندگی این کار را دیگر تکرار
نکنم. روزی که میخواستم خودکشی کنم به خود گفتم من بخاطر وکیلان UN
میخواهم خودکشی کنم، اما چه فرقی به حال آنها دارد؟ اگر آنها آدم باشند و
اگر وجدان و شرف داشته باشند، وقتی که واضحاً میدانند که من نمیتوانم در
افغانستان زندگی کنم، مثل آدم باید قبول کنند، پس وقتی که آدم نیستند من
بخاطر آنها چرا باید خودکشی کنم؟ من در میان مردم نیز بدبینان زیادی دارم و
نباید کاری کنم که آنها شاد گردند.
بناءً تصمیمم مطلقاً عوض شد و تصمیم گرفتم
که در مقابل مردم و وکیلان UN باید بیایستم.
* * *
تصمیمم عوض شد و کاری را که بایستی میکردم
کاملاً بر عکسش را کردم. رفتم حمام یک دوش حسابی گرفتم، شلوار گلدار
دخترانه و پیراهن دخترانه کوتاه پوشیدم که شکمم لخت مانده بود، زیر
ابروهایم را برداشتم، خودم را آرایش کردم و دم غروب رفتم بیرون برای قدم
زدن. یکی دو ساعت در خیابان قدم زدم. چند نفر نزدیکم آمدند و پیشنهاد سکس
دادند، بعضیها شان تنهایی و بعضی هم دو نفری و سه نفری. تعداد نفراتش را
نشمردم، اما در کل مواردی که پیشنهاد دادند در آخر تا دوازده مورد به یادم
آمد. به هیچ کدام از آنها جواب ندادم، من که جواب نمیدادم بعضیها کمی
اصرار میکردند و بعضی هم بدون اصرار دیگر حرفی نمیزدند و میرفتند.
بالاخره در مورد سیزدهم یک مردی با ماشین مدل بالا آمد نزدیکم و پیشنهاد
داد. وقتی که به قیافه اش نگاه کردم دیدم از آن تیپهای بود که چشم خودم هم
به آنها میافتاد. سوار شدم و به یکدیگر سلام دادیم. او از من پرسید «کجا
میروی؟»
- «کجا دوست داری که برویم؟»
«چند میگیری؟»
- «من پولی نیستم خودت را میخواهم، بیا با
من خانه، اگر خودت خواستی کمکم کنی ازت ممنون میشوم و اگر نخواستی هم من
خودت را میخواهم و ازت ممنون میشوم.»
با من آمد خانه، یکی دو ساعت مهمانم شد و
خودش صد لیره هم برایم داد. صد لیره در مورد من پول زیادی بود و مخصوصاً از
این تیپها که بدون پول هم به آسانی گیر نمیآمد. من از هیچ کس پول
نمیخواستم و کسانی که پیشنهاد پول میدادند من به دلخواه آنها میسپردم و
بعضیها پول خوبی میدادند. اگر من پول میخواستم مردمان پول بده سراغ زن و
دختر میرفتند و در آنصورت دیگر کسی سراغ من نمیآمد. من در اصل چندان
خواستنی هم نبودم اما تنها آنچه که بازارم را گرم کرده بود عدم رقابت در
شهر وان بود. یعنی در آنجا من تنها همجنسگرایی بودم که بدون ترس خودم را رو
کرده بودم و هرکه که همجنس میخواست میآمد سراغ من.
در اینجا گفتم من تنها همجنسگرایی بودم که
بدون ترس خودم را رو کرده بودم. و در عوض همجنسگرا اگر بگویم که من تنها
مردی بودم... گفتنش برایم سخت است. زیرا برای من خیلی ناراحت کننده است که
صفت مرد در مورد من بکار برده شود. صفت زن هم برایم جالب نیست؛ چون صفت زن
در مورد من اغراقآمیز است و من حرف اغراقآمیز را دوست ندارم. صفت زن را
بخاطر اغراق بودنش دوست ندارم اما صفت مرد برایم ناراحت کنندست. تنها صفتی
را که من برای خودم مناسب میبینم ایزک است و آن هم در صورتی که به منظور
مسخره کردن گفته نشود.
* * *
صد لیره از پیشش گرفتم و غروب فردای آن باز
هم خودم را آرایش کردم و رفتم بیرون برای قدم زدن. موقع قدم زدن یک مردی
داشت پیاده دنبالم میکرد و پیشنهاد سکس میداد. من به قیافه اش نگاه کردم
و دل نادل بودم که جوابش را بدهم یا ندهم. داشتم به این فکر میکردم که
جوابش را بدهم یا ندهم که در همین موقع در خیابان نیز یک ماشینی دنبالم
افتاده بود و از کنارم این بر و آن بر میچرخید تا سوارم کند. آن که با
ماشین دنبالم بود من اصلاً به فکرش نبودم چون اصلاً برایم جالب نبود. مردی
بود حدود ۲۷ - ۲۸ ساله، جوان، لاغر و قد بلند، که من نه جوان دوست داشتم و
نه لاغر. روز قبل نیز دنبالم افتاده بود و اصرار هم کرده بود اما قیافه اش
یادم نمانده بود. این دفعه که چند بار اصرار کرد و من جوابش را ندادم
بالاخره ماشین را نزدیکم ایستاند، از ماشین پیاده شد، آمد در پیادهرو
کنارم، یک دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت «دوستت دارم عزیزم بیا با من.»
- «وای! دستت را دور کمرم حلقه نکن که مردم
میبینند زشت است.»
«پس بیا برویم یک جای خلوت که مردم نبینند.»
- «نه من اصلاً این کاره نیستم. دستت را دور
کن از دور کمرم.»
پیش از این نیز چند بار که اصرار کرده بود
من جوابش را نداده بودم و در اینجا هم که گفتم من اصلاً این کاره نیستم
دستت را از دور کمرم دور کن، یارو عصبانی شد، گردنبند نقرهای داشتم، به
گردنبندم دست انداخت آنرا به زور کشید. هم گردنبند گسست و هم گردنم پاره
شد. همزمان در حالیکه داشتم قدم میزدم یک پایش را جلو پایم گذاشت تا بزندم
به زمین، اما من تعادلم را حفظ کردم و زمین نخوردم. شروع کرد به مشت و لگت
زدن. من داشتم راه میرفتم او همزمان با اینکه مرا با مشت و لگت میزد
میگفت «تو این کاره نیستی! پس چرا این شکل و قیافه را به خودت درست کرده
ای؟ با هر کس میروی با من نمیروی! آنها چقدر پول برایت میدهند که من دو
برابر آنرا بدهم؟»
- «من در زندگی با هیچ کسی نرفته ام و هیچ
وقت این کار را نکرده ام.»
«دروغ چرا میگویی بیشرف؟ من خودم دو نفر
را میشناسم که تو با آنها خوابیدهای. من دوستت داشتم، دیروز هم برایت
خیلی اصرار کردم اما تو جوابم را ندادی...»
در پیادهرو روبروی مردم به من حمله کرد،
خودش فقط چند مشت و لگت زد دیگر ولم کرد سوار ماشینش شد و رفت. در بین مردم
کسان زیادی بودند که نسبت به من بدبین بودند و کسان زیادی هم بودند که قصد
حمله کردن به من را داشتند، اما هیچ کس جرأت نمیکرد که نفر اول خودش حمله
کند. وقتی که روبروی مردم به من حمله کرد، خودش به مجردی که رهایم کرد، دو
نفر رهگذر نیز به او پیوستند. آن دو نفر یکی دو مشت و لگت که زدند من از
پیش شان فرار کردم، وقتی که داشتم از پیش آنها فرار میکردم همزمان شماره
پلاک ماشینش را نیز یاد داشت کردم تا به پلیس شکایت کنم. من فکر کردم که
اگر کمی بدوم این دو نفر دیگر دنبالم نمیآیند، اما آنقدر کینهتوز بودند
که دیگر اصلاً از سرم دستبردار نبودند. هنگام شام بود و هوا تاریک. در
امتداد پیادهروی کنار خیابان بزرگی روان بودم که در آن هنگام ماشینهای
زیادی از آنجا رفت و آمد میکردند. آن دو نفر دنبالم میدویدند، هیچ
پناهگاه مناسبی در آن پیرامون نبود که پناه ببرم، لذا راهم را از پیادهرو
به عرض خیابان منحرف کردم و از روبروی ماشینهایی که در حرکت بودند به نوار
وسط دو جاده رفت و برگشت عبور کردم تا آنها دست از سرم بردارند. اما کیست
که به این سادگی دستبردار باشد! در اول میخواستم که به آنسوی خیابان بگذرم
و اصلاً فکر نمیکردم که آنها هم به آنسوی خیابان دنبالم بدوند. اما دیدم
که آنها نیز از جلو ماشینها دنبالم دویدند، من ترجیح دادم که در امتداد
نوار وسط جادههای رفت و برگشت بدوم تا آنها در آنجا بر من نتازند. اما
حالا به مصیبت عجیبتر از هر آنچه که فکرش را کنم گرفتار شده ام. در نوار
وسط نیز به شتاب دنبالم دویدند. به زودی به چهارراه پر ترددی رسیدم که چراغ
سبز و قرمز آن لحظه به لحظه در حال تغییر بود. اول خواستم که از چهارراه
بگذرم، دیدم که آنها نیز با شتاب خواستند که به آنسوی چهارراه دنبالم کنند.
زمانی که به وسط چهارراه رسیدم ماشینهای زیادی از آنجا عبور و مرور
میکردند. فکر کردم که اگر در یک جای خلوت گیرم کنند حسابی کتکم خواهند زد.
ترجیح دادم که در وسط چهارراه در میان ماشینهایی که عبور و مرور میکردند
همان جا بمانم. از اینکه ترافیک سنگینی از وسط چهارراه میگذشت آنها
ترسیدند که در آنجا به من حملهور شوند. من در وسط چهارراه ایستادم، آنها
از آمد و رفت ماشینها به گوشه چهارراه فرار کردند، در گوشه چهارراه منتظرم
ایستادند تا هر طرفی که بروم دنبالم بدوند. بیصبرانه منتظر بودند که از
وسط چهارراه بیرون بروم، دو - سه دقیقهای حوصله کردند و دیگر حوصله شان
که به آخر رسید به داخل چهارراه بسویم دویدند. من ترجیح دادم که هیچ طرف
فرار نکنم و همان جا بمانم. خیال کردم که با دویدن بسویم میخواهند هولم
کنند تا از آنجا فرار کنم. فکر نمیکردم که در آن جا به من حمله کنند، اما
وقتی که رسیدند دو - سه مشت و لگت زدند من عمداً پیش روی ماشینهای فرار
کردم که در حرکت بودند، آنها خیال کردند که من به آنسوی خط عبور ماشینها
فرار میکنم، کمی دنبالم دویدند، اما من پیش روی ماشینهایی که در حال حرکت
بودند ایستادم و از آنجا تکان نخوردم. آنها برای اینکه مسؤل راهبندان
شناخته نشوند از رانندهها خجالت کشیدند و دوباره به گوشه چهارراه فرار
کردند. چهارراه مربعی شکل ساده بود و هیچ دایره و خالیگاهی در وسط نداشت.
من در وسط چهارراه مانده بودم و چراغ سبز و قرمز آن لحظه به لحظه در حال
تغییر بود. هر لحظه که چراغ زرد میشد آنها به وسط چهارراه میدویدند و دو
- سه مشت و لگت میزدند، تا حالا چراغ سبز دیگری روشن میشد و من پیش روی
ماشینهای فرار میکردم که به حرکت میافتادند. آنها تا اینکه بار دیگر
چراغ زرد روشن شود دوباره به گوشه چهارراه فرار میکردند. دور و بر چهارراه
تمام مردم متوجه من شده بودند که به من حمله شده است. آهسته آهسته رهگذران
دیگری نیز به حمله کنندگان پیوستند و بتدریج به تعداد آنها اضافه شد. متوجه
شدم که سه - چهار نفر دیگر نیز به جمع آنها اضافه شده است. حدود ده
دقیقهای در وسط چهارراه ماندم. در اول که تعداد شان کم بود از مسؤلیت
پذیری ایجاد راهبندان سنگین میترسیدند و جرأت نمیکردند که سر راه
ماشینهایی که در حال حرکت بودند به من حمله کنند. بالاخره تعداد شان به
حدود ده نفر رسید. زمانی که تعدادشان را زیاد دیدند خود را در مقابل
راهبندان سنگین و آمد و رفت ماشینها قویتر احساس کردند. در آخرین هجوم
متوجه شدم که با آنکه چراغ سبز هم روشن شد آنها با روحیه عالی از چند طرف
چهارراه به من ریختند. زمانی که به من رسیدند بعضیها شروع کردند به مشت و
لگت زدن و بعضی هم به علت ازدحام نتوانستند که خود را به من نزدیک کنند.
آدم در این حالت مغشوش میشود و نمیداند که چطوری کتک میخورد. ضرباتی از
سمتهای نامعلوم به هر قسمت بدنم وارد شد و ندانستم دقیقاً کی و به چه شکلی
به زمین افتادم. در حالیکه تازه به زمین افتاده بودم و از دور و برم شروع
کردند به لگت زدن، چشمم به ماشین پلیس افتاد که تازه میخواست از گوشه
چهارراه به دست راست بپیچد و از صحنه فرار کند. من در حالیکه به زمین
افتاده بودم فوراً با کشیدن سوت بلند از جا برخواستم و بسوی ماشین پلیس
دویدم. حمله کنندگان که دیدند من بلند سوت کشیدم و به آنسو نگاه کردم، آنها
نیز بسوی ماشین پلیس نگاه کردند و فوراً به سمتهای دیگر فرار کردند. در
این حال آنها به سمتهای دیگر در حال فرار بودند که پلیس خودش میخواست به
سمت دیگری فرار کند. اما پیش از اینکه ماشین پلیس در حال پیچیدن بتواند
سرعت بگیرد من به سرعت بیشتر دویدم راهش را بستم و دیگر هیچ چارهای جز
تحویل گرفتن من نداشت.
در اول من خیال کردم که پلیس هم بخاطر
بدبینی نسبت به من میخواست که از صحنه فرار کند، اما بعداً به اصل قضیه پی
بردم که این چهارراه و این خیابان بزرگ دو منطقهای را از هم جدا میکرد که
به دو کلانتری جداگانه تعلق داشتند و من که در نقطه مرکز چهارراه مورد حمله
قرار گرفته بودم، این نقطه به منطقه مربوط به آنها تعلق نداشت. وقتی که
خودم را جلو ماشین پلیس رساندم و آنرا وادار به توقف کردم، پلیس از ناچاری
سوارم کرد. من که پلاک ماشین اولین فرد حمله کننده را یادداشت کرده بودم،
در همین لحظه از پلیس خواستم که شاکی شوم. پلیس در اینجا به شکایتم گوش
نکرد و در نقطه دورتری پیاده ام کرد. من از پلیس خواستم که پیاده ام نکند و
مستقیماً به کلانتری ببرد تا از نفر اولی شکایت کنم. اما پلیس گفت خودت برو
به کلانتری شکایتت را بگو. علت اینکه چرا پلیس پیاده ام کرد بعداً دریافتم
که آنها دنبال آسوده طلبی بودند و در اکثر حوادث میخواستند که از گرفتاری
و درد سر فرار کنند. در حالیکه از دهن و دماغم خون آمده بود و لباسهایم
هم خونی شده بود، خودم از همان جا بسوی کلانتری رفتم، به کلانتری مراجعه
کردم و موضوع شکایتم را توضیح دادم. در کلانتری محل حادثه را از من
پرسیدند. من محل حادثه را گفتم «چهارراهی در امتداد خیابان ایکی نیسان
جادهسی»
گفتند «آن نقطه به این کلانتری مربوط
نمیشود.»
به کلانتری دیگر زنگ زدند تا بیایند و مرا
تحویل بگیرند. از کلانتری دیگر دو تا افسر پلیس با یک ماشین آمدند و محل
حادثه را از من پرسیدند. من که به آنها هم محل حادثه را گفتم آنها نیز
گفتند که آن نقطه به کلانتری ما مربوط نمیشود. در حالیکه افسران پلیس از
هر دو کلانتری در آنجا حضور داشتند، با یکدیگر در گفتگو شدند تا یکی از
آنها باید تحویلم بگیرند. بالاخره قرار بر این شد که از هر دو کلانتری یک
یک پلیس با من بروند تا من نقطه دقیق حادثه را به آنها نشان بدهم. وقتی که
رفتیم و نقطه دقیق حادثه را به آنها نشان دادم، هر کدام از آنها به یکدیگر
میگفتند که این نقطه به ما مربوط نمیشود به شما مربوط میشود. بالاخره
برای اینکه یکی از آنها زودتر تحویلم بگیرند، من گفتم «من چه کاری به مرکز
چهارراه داشتم که در آنجا به من حمله میکردند! من اول در امتداد پیادهرو
داشتم قدم میزدم که آنها به من حمله کردند و به وسط چهارراه کشیدندم.»
اینجا بود که نقطه اصلی باید مشخص میشد که
در کدام پیادهرو به من حمله شده است. یکی از آنها فوراً پرسید «در کدام
پیادهرو بود که حمله کردند، این دست خیابان یا آن دست خیابان؟»
من پیادهرویی که در آن به من حمله شده بود
را برایشان نشان دادم. وقتی که پیادهرو را نشان دادم، یکی از آنها خوشحال
شد و با اطمینان مرا به دیگرش تحویل داد و دیگرش با پریشانحالی تحویلم
گرفت. پلیسی که از پیشم فرار کرده بود پیادهرو به خود آنها مربوط میشد.
* * *
از نامه قبلی که به ارتباط سوءِ قصد آن سه
نفری که از پیش شان به رستوران فرار کرده بودم به UN نوشتم تا افتادن این
اتفاق بیشتر یک ماهی گذشته بود، اما هنوز پرونده ام مثل گذشته راکد بود.
این بار خواستم که این اتفاق را نیز به عنوان مشکل امنیتی به UN مطرح کنم
تا زودتر به پرونده ام رسیدگی کنند. در حالیکه هم گردنم پاره شده بود، هم
پیشانیام در وقت کتک خوردن شکسته بود و هم از دهن و دماغم که خونریزی کردم
لباسهایم خونی شده بود، فردای آن با گردن پاره، پیشانی شکسته و لباسهای
خونی به UN مراجعه کردم تا مشکل امنیتیام را قبول کنند.
این بار بخاطری که باز هم کتک خورده بودم و
علامتهای آن در بدنم بود باز هم برای مصاحبه امنیتی پذیرفتندم.
با مترجم داخل دفتر رفتم و یک خانم میان سال
پرخاشگر که رئیس UN شهر وان بود داخل دفتر شد. این خانم را میگفتند که
ملیت انگلیسی دارد و رئیس UN وان است. در اول من خیال کردم که شاید باشخصیت
باشد، اما وقتی که آمد و روبرویم نشست چشمانش را بسویم کشید، غر زد و گفت
«چی هر روز یک دروغی درست میکنی میآوری تحویل ما میدهی و وقت مان را
ضایع میکنی!»
من هم دو برابر او چشمانم را بسوی خودش
کشیدم، دو برابر او غر زدم و گفتم «من چه دروغی به شما گفته ام؟ من برای هر
حرفم سند زنده و شاهد زنده دارم.»
او از غر زدنش کمی کاست و گفت «چی شده، باز
چه میخواهی بگویی؟»
من از غر زدنم هیچ کم نکردم و غر زده گفتم
«چیزی که هر وقت شده است باز هم تکرار میشود و اگر قرار باشد که تکرار
نشود من به شما مراجعه نمیکنم.»
در ظاهر کمی رحم شد و گفت «خوب، پس بگو که
چه اتفاقی افتاده است.»
موضوع را تعریف کردم و گفتم «دیروز غروب در
امتداد پیادهرو داشتم قدم میزدم یک مرد به من پیشنهاد سکس داد، من
پیشنهادش را قبول نکردم، او عصبانی شد به من حمله کرد، وقتی که مردم دیدند
او به من حمله کرده است مردم نیز به او پیوستند...»
تمام جریانی از شروع حمله تا شکایت به پلیس
را برایش توضیح دادم. در آخری حرفم که جریان را برایش توضیح دادم، خانم
شاید که به قصد مسخره کردن از من پرسید «چرا پیش از اینکه به تو حمله کنند
تو به کلانتری مراجعه نکردی، پلیس در کلانتری برای چیست؟»
- «کلانتری از آنجا چند کیلومتر فاصله دارد،
تنها پناهگاهی که در آنجا به فکرم رسید همان نقطه پر تردد مرکز چهارراه بود
و من به همان جا پناه بردم.»
«وقتی که دیدی بسویت آمد چرا نرفتی
کلانتری؟»
سه - چهار بار عین همین سؤال احمقانه را
تکرار کرد، من هر جوابی که میدادم او باز هم همین سؤال را تکرار میکرد و
میگفت «چرا از همان اول به پلیس شکایت نکردی؟»
بالاخره من در جوابش گفتم «آنچه تجربهای را
که تو داری من ندارم.»
با شنیدن این جواب لبخند بیرمقی زد و دیگر
دهنش نجنبید.
وقتی که من دیدم او در زبانبازی پیشم کم
آورد خواستم که در هدف اصلیام نیز بر او غلبه کنم و قبولی را که حق مسلم
خودم میدانستم هرچه زودتر بدست بیاورم. در این فرصت به او گفتم «من به شما
حق میدهم که به هر شکلی که خودتان لازم میدانید واقعیتها را کشف کنید،
اما در مورد من که همه چیز کاملاً واضیح است. شما میبینید که من حتی در
اینجا اینقدر مشکل دارم، پس چه برسد بر افغانستان که افغانستان مرکز تمام
نادانیهاست! اما با وجودی که یک بار به من جواب رد داده شد، یک سال
دیگر میگذرد که من نامه استینافم را فرستاده ام و شما هنوز جواب دیگری
برای من نداده اید.»
با لحن مسخرهآمیز گفت «تأسف میکنم به
حالت! از نظر ما رد شدهای، ما دیگر نمینتوانیم که برایت کاری بکنیم،
همین که در ترکیه هستی، ماندن در اینجا هم کار آسانی نیست، این ما هستیم که
پلیس ترکیه هنوز دیپورتت نکرده است.»
وقتی که با لحن مسخرهآمیز گفت تأسف میکنم
به حالت، از لحن مسخره آمیزش بدم آمد و برای اینکه فکر نکند که من آدم کوچک
و عاجزی هستم، در جوابش گفتم «قابل تأسف نیست که برای من تأسف بکنی؛ چون در
گذشته هر آنچه که در قسمتم بوده است سرم آمده است و در آینده هم هرچه که در
قسمتم باشد سرم خواهد آمد. هرچه که بر سرم هم بیاید دیگر برای من عادی شده
است و هیچ فرقی به حال من نمیکند. دیگر برای من آب از سر پریده است.»
وقتی که گفتم برای من آب از سر پریده است،
مترجم نتوانست که این حرفم را ترجمه کند. او در جوابم گفت «به حال تو چه
فرقی بکند و چه نکند از طرف ما رد هستی و ما دیگر نمیتوانیم که برایت کاری
بکنیم.»
همچنان گفت «مشکل امنیتیات در ترکیه هیچ
تأثیری بر پرونده ات در UN ندارد، اگر در اینجا مشکلی امنیتی هم داری به
پلیس مربوط میشود.»
- «آخر همین مشکل امنیتی را که به ارتباط
گرایش جنسیام در اینجا دارم در افغانستان بدتر از این است.»
«میتوانی از پلیس درخواست انتقالی بکنی که
ترا از وان به یک شهر دیگری انتقال بدهند و اگر مشکلی داری حتماً انتقالت
خواهند داد.»
در حالی پیشنهاد انتقالی را به من داد که من
قصد رفتن به هیچ شهر دیگری را نداشتم. زیرا UN در سراسر ترکیه فقط در وان و
آنکارا دفتر داشت و بس. و پلیس پناهندگان را به آنکارا هم نمیفرستاد. من
قصد داشتم تا روزی که تکلیفم مشخص نشود در شهر وان باید بمانم و UN را از
نزدیک زیر فشار بگیرم تا زودتر تکلیفم را مشخص کنند.
مصاحبه تمام شد. او در آخر به من گفت «از
دست ما که چیزی بر نمیآید. باز هم اگر میخواهی که چیزی به پرونده ات
اضافه شود برو یک نامه بنویس و بیار اینجا تحویل بده.»
من خیال کردم که او در ظاهر هرچه که به من
گفت در باطن شاید نیت بدی نداشته باشد. بناءً در جوابش گفتم «نه؛ لازم
نمیدانم که چیزی بنویسم، همین که موضوع را به شما توضیح دادم کفایت
میکند.»
لبخند بیرمقی زد، دیگر چیزی نگفت و از جا
برخاست.
* * *
وقتی که از دفتر بیرون شدم و بسوی خانه حرکت
کردم از آن حرفی که گفتم لازم نمیدانم چیزی بنویسم و همین که موضوع را به
شما توضیح دادم کفایت میکند، پشیمان شدم. به خود گفتم نظر به برخوردی که
این زن با من کرد بعید است که انسانیت سرش شود. اتفاق دیشبی که برایم
افتاد، پس به امید این زن نباید که پرونده ام را بدون تغییر بگذارم. به این
صورت تصمیم گرفتم که یک نامه بنویسم و به UN تحویل بدهم. رفتم خانه نامه
ذیل را نوشتم و به UN تحویل دادم:
نام و شهرت: حمید نیلوفر
شماره پرونده: - - - - - - - -
به مقام رئیس؛
در مصاحبه امنیتی روز جمعه
گذشته شما پیشنهاد درخواست انتقالی از سوی پلیس را به من
دادید. با انتقالیها و سرگردانیهای بیهوده مثل گذشته یعنی از
استانبول به وان و به همین صورت از وان به هر شهر دیگری دردی
دوا نمیشود. من نمیخواهم که از چشمها دور بمانم. من
میخواهم که در سایه تحت حمایت دستان شما قرار داشته باشم،
مانند آن علامت UN که انسان را زیر حمایت دستانش قرار داده
است. اما من میترسم که مبادا این دستها نیز مانند دستان دیگر
برای من چنگال دربیاورند، یعنی خاموشی و بیتفاوتی بعد از نیش
زدنهای قبلی و یا نیش زدنهای مجدد. من میدانم که گفتن
اینگونه کلمات بیش از پیش شما را به لج میاندازد، اما دست
خودم نیست و دیگر زندگی هم برایم ارزشی ندارد. من بیشتر از
بهرهمند شدن از یک توجه مثمر و انسانی در انتظار مواجه شدن به
خشونتهای فجیعتر در زندگی میباشم.
در مصاحبه امنیتی روز جمعه
گذشته شما به من گفتید که مشکل امنیتیام به پلیس مربوط
میشود. پس زمانی که در وسط چهارراه چندین نفر به من ریخته
بودند و داشتند با مشت و لگت میزدندم و در عین حال پلیس که در
آنجا حضور داشت، چرا خواست که از صحنه فرار کند؟
بدون در نظر داشت بیتوجهی از
سوی پلیس هم اگر منطقی فکر کنید، مشکل امنیتی من به چه دلیلی
در هر گوشه و کنار به پلیس مربوط میشود؟ به گفته خود پلیس،
پلیس ترکیه که برای من کارت دعوت نفرستاده بود که در هر گوشه و
کنار و در هر کوچه و پس کوچه امنیت مرا تأمین کند.
البته جای شک نیست که بعضی از
مردمان تاریک فکر و وحشی صفت در سازمانها و نهادهای ارزشمند
بشری نیز راه یافته اند، که با طرز فکر وحشیانه و غیر انسانی
ایشان وحشت مدرن را در آنجاها به راه میاندازند، که از جمله
در اینجا به بهانههای گوناگون عمل کردن به عقاید شخصی خودشان،
واجد شرایط ساختن و به فروش رساندن سهمیه پناهندگی و فسادهای
اداری از جنایتهای این افراد به شمار میرود.
در مصاحبه امنیتی روز جمعه
گذشته شما کلمه تأسف میکنم را برای من مبذول فرمودید. اما
کلمه تأسف میکنم دو معنی را میرساند، اولی اینکه در حالت درک
کردن خبرهای تأسفآور اکثر اشخاص این کلمه را به زبان
میآورند، اما دومی اینکه در حالتهای بر عکس اکثراً خانمها
به منظور مسخره کردن این کلمه را استعمال میکنند. منظور اصلی
تان را در عمل برای من ثابت خواهید کرد. اما من در هر صورت از
تأسف کردن شما تشکر میکنم. شما که همواره با بدبختیها و
تراجدیهای مردم درگیر هستید، فکر میکنم که دیگر در مقابل درک
و احساس و در مقابل درد وجدان معافیت حاصل کرده اید. |
* * *
چند روزی از ارسال این نامه گذشت. تا حالا
هفده - هژده ماه از مراجعه ام به UN شده بود و سیزده- چهارده ماه از
دریافت جواب رد اولی و ارسال نامه استینافم گذشته بود. با خود فکر کردم که
من در رفتارم با UN خیلی تند پیش رفته ام و با این رویکرد هیچ وقت به
تنیجهای نخواهم رسید. لذا تصمیم گرفتم که دیگر در رفتارم باید ملایمتر
عمل کنم تا اینکه اگر زودتر نه، دیرتر یک جوابی برایم بدهند و بیشتر از این
با من لج نکنند. .نامه ذیل را نوشتم آنرا به UN هم فکس فرستادم و هم خود
نامه را فرستادم:
نام و شهرت: حمید نیلوفر
شماره پرونده: - - - - - - - -
به مقام مربوط؛
بدین وسیله به استحضار
میرسانم که اینجانب در طول سیزده ماه پس از ارسال نامه
استیناف تا حالا هیچ جواب دیگری دریافت نکرده ام. من در اینجا
در وضع مالی بدی قرار گرفته ام. همچنان به علت همجنسگرا بودنم
بخاطر تعصب مردم در وضع امنیتی بد نیز قرار گرفته ام. در عین
حال بلاتکلیفی و انتظار نامحدود مرا در بدترین وضع روانی قرار
داده است. با وجود تمام این فشارها من که اجازه کار کردن را
هم ندارم تقریباً حیثیت یک زندانی را دارم. در شرایط انتظار
نامحدود به رغم اینکه وقت گرانبهای من به هدر میرود برایم خوش
هم نمیگذرد.
شاید که از نظر شما من تا
آخرین مرحله واجد شرایط پناهندگی قرار نگیرم. اما از نظر خودم
من نمیتوانم که زندگی را در افغانستان ادامه بدهم. پس از شما
مقامات محترم خواهشمندم که زودتر پرونده ام را مورد بررسی مجدد
قرار بدهید تا اینکه در صورت عدم پذیرش شما، در نهایت من خودم
بتوانم که از فرصت جوانی استفاده نموده و در مورد آینده دشوار
خودم تصمیم بگیرم، تا در صورت امکان شاید بتوانم که خودم را از
دریای سرگردانی به ساحل نجات برسانم.
با تشکر
حمید نیلوفر |
یک ماهی از ارسال این نامه هم گذشت. دیگر
که خواسته بودم رفتار ملایمتری در مقابل UN اختیار کنم، بالاخره به همین
شکل در طول پنج ماه به ترتیب پنج تا نامه ملایم نوشتم و هر کدام آنها را به
UN هم فکس فرستادم و هم خود نامهها را فرستادم. اما با رفتار ملایم باز هم
به هیچ نتیجهای نرسیدم.
* * *
در طول مدت انتظارم تازهواردان زیادی را
دیدم که پیش چشمم به UN مراجعه میکردند، به زودی جواب قبولی را میگرفتند
و به کشورهای پناهنده پذیر فرستاده میشدند. اما من که تقریباً دو سال
منتظر بودم، به من هیچ توجهی صورت نمیگرفت. کسانی را که میدیدم زود قبول
میشدند تمام آنها به ارتباط مشکلات سیاسی، عقیدتی و یا ملیتی قبول
میشدند. من که مشکل خودم را با آنها مقایسه میکردم، آنها ده برابر بهتر
از من فرصت زندگی طبیعی را در کشور خودشان داشتند. بسیاری از آنها را
میدیدم که مثل مهمان با گذرنامه وارد ترکیه میشدند، تا روزی که در ترکیه
میماندند UN به مثل مهمان با آنها برخورد میکرد و مثل مهمان به کشورهای
پناهنده پذیر پرواز میکردند. اما در مورد من با وجودی که شرایطم را در
افغانستان میدانستند، در وقت مصاحبه در تمام جریان آمدنم از افغانستان تا
ترکیه را از من پرسیده بودند و تمام سختیهایی که کشیده بودم را
میدانستند، اما باز هم به عنوان یک انسان با من برخورد نکردند. حتی من
خودم اکثراً خیال میکردم که در آن حد تکامل انسانیای که دیگران به دنیا
آمده اند من نیامده ام که UN به عنوان یک انسان کامل با من برخورد کند. من
به خود میگفتم که شاید از نظر ساختار و بافت مغزی مغز من چگونگی فعالیت
مغز انسانهای کامل را ندارد که از خود رفتار انسانی نشان میدهند و مورد
رفتار انسانی قرار میگیرند. خودم را اصلاح پذیر هم نمیدانستم؛ چون به خود
میگفتم که بافت مغز من خاصیت اصلاح پذیری را ندارد. با خود میگفتم اینکه
چرا UN من و کسان مثل من را در اول به عنوان پناهجو میپذیرد، حتماً به علت
شکل ظاهریای ماست که ما هم در ظاهر شکل انسان را داریم. اما بعداً تشخیص
میدهند که کی انسان است و کی نیست، و بعد از اینکه انسان بودن آنها را
تشخیص دادند به مشکل اصلی آنها فکر میکنند.
در آنجا یک پناهجویی بود از قوم هزاره
افغانستان به نام اسد. اسد نیز مثل من حدود دو سال بلاتکلیف در گوشهای
افتاده بود. اسد به من میگفت «مثل من و تو کسانی زیادی هستند که واقعاً
مشکل دارند و نمیتوانند که به کشور خود برگردند، اما در اینجا قبول
نمیشوند و کسانی هم هستند که مشکل آنچنانی ندارند اما به زودی قبول
میشوند. علت اینکه چرا ما را قبول نمیکنند تقصیر خود ماست. چون ما
خودمان میدانیم که مشکل داریم، اما آنقدر منطقی نیستیم که بتوانیم به وکیل
ثابت کنیم که ما واقعاً مشکل داریم. کسانی که زود قبول میشوند، آنها زبانِ
سخن گفتن دارند، میدانند که چه بگویند به سود شان است و چه بگویند به ضرر
شان است. اما ما اصلاً نمیدانیم که چه بگوییم به سود ماست و چه بگوییم
به ضرر ماست.»
واقعاً هر کس دیگری هم که همیشه مثل من مورد
زورگویی قرار بگیرد اعتماد به نفسش را کاملاً از دست میدهد که حتی خودش را
جزء آدم به حساب نمیآورد. من حقیقتاً در تمام عمرم مورد زورگویی قرار
گرفته بودم. این را همه میدانند که فرهنگ افغانستان فرهنگ زورگویی است. من
به این باور هستم که هر کسی که در افغانستان زندگی کرده است حتماً یا همیشه
مورد زورگویی قرار گرفته است و یا اینکه خودش زورگویی کرده است. «هرچه که
سنگ است همه پیش پای لنگ است» آدمان بدشانس مثل من که در جهنم نادانی و
زورگویی به دنیا آمده اند، اگر به بهشت دانایی هم بروند فرشتگان دانا به
روی آنها عزازیل میگردند.
* * *
به این صورت من در زندگی از هر دری نومید
شده بودم و دیگر برایم روحیهای برای مبارزه باقی نمانده بود. به خود
میگفتم من هر کجا که بروم باز هم آسمان همین یک رنگ است و هیچ جا برایم
بهتر نخواهد شد. بالاخره تصمیم گرفتم که به افغانستان برگردم. میخواستم
زمانی که برگردم در آنجا هم ظاهرم را مشخص کنم تا مردم بدانند که من
همجنسگرا هستم. این را میدانستم که اگر در افغانستان این کار را بکنم مورد
خشونتهای فجیعی قرار خواهم گرفت. اما به خود میگفتم که اگر مورد خشونت
قرار بگیرم بهتر میشود تا اینکه مورد مسخره و تحقیر قرار بگیرم. اسد، آن
پناهجوی هزارگی که میگفت ما منطق سخن گفتن نداریم دوست نهایت صمیمیام
بود. اسد یک شیعه مذهبی بود و من یک سنی زاده غیر مذهبی، اما با آن هم
آنقدر به یکدیگر نزدیک بودیم که نزدیکتر از دو فرد همعقیدهای که در یک صف
مبارزه میکنند. البته او از خودم بود جوانتر و من با او رابطه جنسی
نداشتم. گاهی اوقات که اسد خانه من میبود و مردانی که با من رابطه داشتند،
میآمدند و او را میدیدند، برای اینکه به من شک نکنند، من به آنها میگفتم
«این آقا اسد فقط همشهری و دوست صمیمی من است و من با این رابطه جنسی
ندارم.»
اسد خجالت میکشید و میگفت «وای! خدا
انصافت بدهد! این که از تو نپرسیده است که رابطه داری یا نداری، چرا این
حرف را میزنی؟»
- «بخاطری که به من شک نکند این حرف را
زدم.»
«پس روبروی من نگو، بگذار با خودش که تنها
بودی باز بگو که من با او رابطه ندارم.»
- «بگذار الان روبروی خودت بگویم تا باورش
شود که من با تو رابطه ندارم.»
وقتی که تصمیم گرفتم افغانستان بروم یک روزی
به اسد گفتم «من تصمیم قاطعم را گرفته ام که برگردم افغانستان.»
«اگر برگردی اشتباه میکنی.»
- «چارهای نداریم که اشتباه نکنیم، همین که
اینجا هم آمده ایم اشتباه است، اگر اشتباه نبود UN با ما اینقدر بد برخورد
نمیکرد.»
«برخورد UN با افغانستان فرق میکند. اگر به
افغانستان برگردی و از کارهایی که در اینجا کردهای خبر شوند ترا
میکشند.»
- «اگر خبر هم نشوند من خودم کارهای را که
در اینجا کرده ام در آنجا هم میکنم.»
«چی میکنی مثل اینجا آرایش میکنی و لباس
زنانه میپوشی؟»
- «بلی عیناً مثل همین جا، آرایش میکنم و
لباس زنانه میپوشم و از مردانی هم که خوشم بیاید به چشم شان نگاه میکنم
تا بدانند که من از آنها چه میخواهم.»
«در اینجا که بیرون میروی چند نفر ترا بد
میبینند و فحشت میدهند؟»
- «خیلی زیاد، چرا؟»
«خوب پس فکر کن، در اینجا همین تعداد که فقط
فحش میدهند، در آنجا همین تعداد با چاقو میزنند.»
- «بزنند، من که از چاقو خوردن ترسی ندارم.»
«می زنند میکشندت، مرده ات را میاندازند.»
- «من از مردن هم ترسی ندارم.»
اسد لبخندی زد و گفت «پیش از اینکه با چاقو
بزنند، اول دستگیرت میکنند میبرندت زندان.»
- «من از زندان رفتن هم ترسی ندارم.»
اسد آدم خندانی بود و اکثراً که حرف میزد
با خنده و هیجان حرف میزد. خندید و گفت «وقتی که دستگیرت کنند زندان هم
نمیبرند، در افغانستان کسی نمیداند که تو چرا این کار را کردهای، خیال
میکنند که دیوانه شدهای و میبرندت تیمارستان بین دیوانهها
میاندازندت.»
- «ببرند من که از دیوانهها هم ترسی
ندارم.»
اسد خنده پر هیجانی کرد و گفت «تو چقدر
سادهای دیوانه! اگر هیچ چیزی نگویند، تیمارستان هم نبرند و فقط بچهها
دنبالت صدا بزنند حمید نداره، باز چی میکنی؟»
اسد هر چیزی که گفت هیچ حرفش برایم بیمناک
نبود، اما وقتی که گفت اگر بچهها دنبالت صدا بزنند حمید نداره، باز چه
میکنی، من گیج شدم و خیال کردم که همین الان بچهها پشت سرم ایستاده اند و
میخواهند صدا بزنند حمید نداره. با خود گفتم بابه نداره چی بود که حالا
صدا بزنند حمید نداره! به اسد گفتم «من در دنیا از هیچ چیزی ترس ندارم اما
از مسخره مردم ترس دارم.»
«تو که میخواهی برگردی، خیال کردی که فکر
همه چیز را کردهای، اما هنوز چیزهای هست که فکر آنها را نکردهای.»
اسد در این ارتباط یک افسانهای برایم تعریف
کرد:
«بود و نبود شاهی بود. شاه نوکری داشت.
نوکرش عاشق دخترش بود. بعید بود که نوکر بتواند از شاه دخترش را خواستگاری
کند. نوکر هر وقت که دختر را میدید برایش سخت میگذشت که نرسیدن به او را
تحمل کند. یک روزی نوکر با دختر در خانه تنها میماند و با خود فکر میکند
که اگر به این دختر تجاوز کنم چه میشود؟ شاه خبر میشود و از کار بیرونم
میکند. به این میارزد که از کار بیرونم کند. نه شاید که بیرونم نکند دست
و پایم را بشکند. به این هم میارزد که دست و پایم را بشکند. نه شاید که
دست و پایم را هم نشکند زندانی ام کند. به این هم میارزد که زندانی ام
کند. نه شاید که زندانی هم نکند اعدامم کند. به این هم میارزد که اعدامم
کند. پس نهایتاً اعدامم میکند و به اعدام کردن هم میارزد که به این دختر
تجاوز کنم. به این صورت نوکر به دختر تجاوز میکند. وقتی که شاه از موضوع
خبر میشود به سربازانش میگوید بیرونش کنید از اینجا. نوکر در جوابش
میگوید میارزد. شاه میگوید دست و پایش را بشکنید. نوکر میگوید میارزد.
شاه میگوید ببریدش زندان. نوکر میگوید میارزد. شاه میگوید اعدامش کنید.
نوکر میگوید میارزد. شاه میگوید دسته بیل را بکنید تو کونش. نوکر
میگوید والله فکر هر چیزی را کرده بودم اما فکر این را نکرده بودم.»
اسد به من گفت «تو هم که میخواهی افغانستان
بروی فکر هر چیزی را کردهای، اما فکر این را نکردهای که بچهها دنبالت
صدا بزنند حمید نداره.»
- «من اصلاً نمیگذارم که حرف در اینجا
بماند و پیش از اینکه بچههای شان دنبالم صدا بزنند حمید نداره، من بزرگان
شان را وادار میکنم که با چاقو بزنندم.»
«نه، عجب سادهای هستی تو! آیا در اینجا کسی
ترا با چاقو زده است که در آنجا بزنند؟ بزرگان هیچ کاری با تو ندارند. فقط
بچهها دنبالت صدا میزنند حمید نداره.»
- «پس چرا در اینجا بچهها دنبالم صدا
نمیزنند؟»
«در اینجا بچهها هنوز یاد نگرفته اند که
صدا بزنند.»
- «پس در اینجا بزرگان هم هنوز یاد نگرفته
اند که با چاقو بزنند.»
در افغانستان هر چند که بابه نداره ها را
آزاردن عادت بچه ها بود، اما بزرگان را نیز غایبانه بدان پیوندی!
در جوامعی که تربیت اجتماعی کیفیت بهتر
یافته است، بزرگان خانوادهها تربیت بچههای شان را نیز تا حدود خود کنترل
میکنند. اما در جوامعی که دچار سردرگمی تربیتی هستند، ابتداء تربیت خود
بزرگان مستلزم بهبود یافتن است، و بار سنگین تر اینکه، شکلی که در قالب
متفاوت نقش بسته است، دیگر سخت است که آنرا بتوان به شکل دلخواه تغییر داد.
* * *
تصمیم برگشتن به افغانستان را داشتم. اما
از اینکه تقریباً دو سال منتظر جواب نشسته بودم، نمیخواستم که این دو سال
را بدون نتیجه نادیده بگیرم و در صورت برگشتن به افغانستان هم میخواستم که
پای UN در میان باشد. به این منظور یک روزی برای تصمیم برگشت به افغانستان
به UN مراجعه کردم تا برم گردانند. در این مورد یک روز مخصوصی برایم تعین
کردند که حاضر شوم و با من مصاحبه کنند.
در روز مقرر شده من با آرایش و لباس زنانه
برای مصاحبه به دفتر UN حاضر شدم. این بار به غیر از رئیس یک خانم دیگر
برای مصاحبه با من حاضر شد. از من پرسید «آیا میخواهی که برگردی افغانستان
؟»
- «بلی میخواهم که برگردم.»
«اگر برگردی هزینه سفرت را UN پرداخت
نمیکند، خودت باید پرداخت کنی.»
- «من هم از شما هزینه سفر نخواسته ام. شما
فقط میخواهم که زمینه برگشت قانونیام را فراهم کنید.»
«اگر هزینه برگشتت را خودت پرداخت میکنی،
پس ما در اینجا پرونده ات را میبندیم و به پلیس گزارش میدهیم که به خواست
خودت و با هزینه خودت ترا به افغانستان برگردانند.»
در حالیکه با لباس و آرایش زنانه رفته بودم
گفتم «شما به دولت افغانستان هم بگویید که در صورت برگشت کاری با من نداشته
باشد.»
«اگر تو با دولت کشور تان مشکلی داری، ما در
سیاست دولتها دخالتی نداریم.»
- «بلی مشکل دارم، من هم با دولت و هم با
جامعه و خانواده مان مشکل دارم.»
«پس اگر برگردی به خواست خودت بر میگردی و
اگر اتفاقی هم برایت بیفتد در آن صورت UN مسؤلیتی ندارد.»
من تا حالا نمیدانستم که وکیلان UN مسؤلیت
بدوش پناهجویان را میپذیرند و خیال کرده بودم که از کسی که خوش شان بیاید
اگر مشکلی هم نداشته باشد قبولش میکنند و از کسی که خوش شان نیاید اگر
مشکلی هم داشته باشد قبولش نمیکنند و در صورت برگشت اگر اتفاقی هم برایش
بیفتد آنها هیچ مسؤلیتی ندارند. در ارتباط به اینکه گفت اگر به خواست خودت
برگردی و اتفاقی برایت بیفتد UN مسؤلیتی ندارد، من پرسیدم «پس اگر به خواست
خودم بر نگردم شما مرا برگردانید و اتفاقی برایم بیفتد، آیا در آن صورت
شما مسؤلیتی دارید؟»
«بلی؛ در آن صورت UN مسؤلیت دارد، اما UN
هیچ پناهجویی را بدون خواست خودش بر نمیگرداند.»
- «تقریباً دو سال میشود که من به شما
مراجعه کرده ام. شما یک بار به من جواب رد دادید، در نهایت اگر باز هم به
من جواب رد بدهید و من به افغانستان برگردم و اتفاقی بر من بیفتد، آیا در
آن صورت شما مسؤلیتی دارید؟»
«در صورتی که UN ترا برگرداند و اتفاقی
برایت بیفتد UN مسؤلیت دارد، اما در غیر آن صورت UN هیچ مسؤلیتی ندارد.»
- «اگر شما در نهایت جواب رد بدهید، در آن
صورت که مسؤلیت دارید، بلی؟»
«نه؛ UN هیچ وقت هیچ پناهجویی را بر
نمیگرداند.»
- «اگر جواب رد مطلق بدهید باز چی؟»
«اگر UN جواب رد مطلق هم بدهد بر
نمیگرداند.»
با خود گفتم خیلی خوب! پس من وسایل دست دوم
هستم که مرا از خیابان برداشته اید، دو سال در گوشهای گذاشته اید و زمانی
که ناکارآمد ببینید دوباره در خیابان بیاندازید! برایش گفتم «شما آدم عاقلی
هستید و هر آدم عاقل این را میداند که در جوامع نادان مثل افغانستان افراد
مثل من بخاطر همجنسگرایی با دولت، جامعه و خانوادههای شان مشکل دارند. من
با همین لباس و آرایش به افغانستان بر میگردم و دیگر نمیتوانم که خودم را
از چشم مردم پنهان کنم و غم را در دلم نگه دارم. من از شما فقط میخواهم که
دولت افغانستان را قانع کنید که با من کاری نداشته باشد. جامعه و خانواده
مان هر برخوردی که با من کردند من در این مورد از شما چیزی
نمیخواهم.»
این حرف را بخاطری گفتم که دولت مرا به
زندان یا تیمارستان نفرستد تا در آنجا برخورد مردم را ببینم که مردم چه
برخوردی میکنند.
در جوابم گفت «قبلاً هم گفتم که UN در سیاست
دولتها دخالتی ندارد. اگر از برگشتن به افغانستان احساس خطر میکنی
میتوانی که بر نگردی.»
- «من نمیخواهم که به خواست خودم برگردم،
از شما میخواهم که شما جبراً مرا برگردانید.»
خندید و گفت «UN هیچگاه این کار را نمیکند.
اگر دوست نداری که برگردی میتوانی منتظر جوابت باشی تا UN جوابت را بدهد.»
- «اگر قرار است که شما نه قبولم کنید و نه
برگردانید، پس چرا اینقدر وقتم را ضایع کردید در اینجا؟»
محترمانه و مؤدبانه گفت «پس ببخشید! معذرت
میخواهم! آیا شما کاری داشتید؟» و با احترام و ادب سر پا ایستاد و گفت «پس
تا بیشتر از این دیر تان نشده است میتوانید که بروید به کار تان برسید و
در این مورد بعداً صحبت خواهیم کرد.»
از این طرز ادب و احترام گذاشتنش بیاندازه
احساس تنفر کردم و با خود گفتم اگر شما واقعاً انسان هستید انسانیت تان را
در عملکرد تان نشان بدهید، نه اینکه در نشان دادن اینگونه آداب و احترامات
تشریفاتی! شما سسولکها خودتان را از مردمان ولگرد و چاقوکشی که حرف و دل
شان یکی است انسانتر هم میدانید! برای اینکه موقعیت اجتماعی خودش را
بشناسد با عصبانیت گفتم «من این پنج دقیقه وقتی را نمیگویم که الان با شما
حرف زدم، شما دو سال وقتم را در اینجا ضایع کرده اید.»
با همان آداب و احترام اولی دوباره سر جایش
نشست و گفت «بلی متأسفم. من قبول دارم که تو در اینجا وقت زیادی انتظار
کشیدهای اگر حوصله کنی و مدت بیشتری انتظار بکشی جوابت را از اینجا
میگیری.»
- «چرا انتظار بکشم؟ وقتی که مشکلم مشخص است
که من در افغانستان مشکل دارم و مشخص نیست که آیا شما مرا قبول میکنید یا
نمیکنید، من چرا انتظار بکشم؟ آیا شما قول میدهید که حتماً قبولم میکنید
که من انتظار بکشم؟»
«UN به هیچ کس این قول را نمیدهد که حتماً
قبولش خواهد کرد. ممکن است که UN قبولت کند و یا ردت کند، اما اینکه زیاد
منتظر ماندهای به علت کثرت پروندههاست. تعداد پروندهها زیاد است و
تعداد وکیلان کم است. وکیلان پوسته روی پروندهها کار میکنند و به نوبت
پروندهها را بررسی میکنند.»
- «کدام نوبتی! من بیشتر از صد نفر را در
اینجا دیده ام که یک سال دیرتر از من آمده اند و در ظرف یکی دو ماه قبول
شدند، اما من که دو سال منتظر جوابم هنوز هم باید منتظر بمانم!»
«تو بخاطر که یک بار جواب رد گرفتی مراحل
کار پرونده ات پیچیدهتر شده است و زمان بیشتری میبرد تا در مورد آن تصمیم
گرفته شود.»
- «من چندین نفر را دیده ام که استیناف هم
گرفته اند و فقط یک ماه بعد از ارسال نامه استیناف جواب گرفته اند.»
«مشکل هر کس فرق میکند. بعضی پروندهها
مشخصتر است و بعضی پروندهها پیچیدهتر.»
- «اگر مشکل هر کس فرق میکند، پس چرا حرف
نوبت را میزنی؟ کدام نوبتی!»
با آن همه زبانبازی و زرنگی اش مثل لال
بیجواب ماند.
- «اگر مشکل من از نظر شما مهم نیست، پس چرا
زودتر جواب رد نمیدهید؟ چرا اینقدر وقتم را ضایع میکنید؟»
«تا حالا که انتظار کشیدهای، اگر یک مدت
دیگر هم انتظار بکشی جوابت را میگیری.»
اما اینکه برایم جواب رد بدهند یا قبولی مهم
نیست! با بسیاری از پناهجویان همجنسگرا برخورد مشابه با من را کرده بودند و
در نهایت جواب رد هم داده بودند. مصاحبه بدون نتیجه به پایان رسید و از
دفتر بیرون شدم.
* * *
هنگام مصاحبه وقتی که آن خانم به من گفت اگر
UN کسی را برگرداند و اتفاقی برایش بیفتد در آن صورت UN مسؤلیت دارد، اما
UN هیچ کسی را بر نمیگرداند، من دیگر راز پناهندگی را کشف کردم. وقتی که
راز پناهندگی را کشف کردم به این فکر شدم که وکیلان UN اگر شیر هم باشند من
حقم را از دهن شیر باید بگیرم. به خود گفتم اگر من قضاوت را به شرافت
وکیلان بسپارم، همان گونه که وکیلان تا حالا با من بدرفتاری کرده اند در
نهایت هم با خواری و زلت جواب رد را برایم خواهند داد. همین بود که به فکر
برنامه چیدن شدم تا پیش از اینکه جواب رد مطلق را برایم بدهند، من باید
وادار شان کنم تا هرچه زودتر یا قبولم کنند و یا برم گردانند به افغانستان.
آدم اگر مدام مورد زورگویی قرار بگیرد
اعتماد به نفسش را کاملاً از دست میدهد. در گذشته که خیال کرده بودم
وکیلان UN هرچه که دل شان بخواهد میتوانند بکنند من اعتماد به نفسم را
کاملاً از دست داده بودم و بیاندازه احساس حقارت میکردم که حتی خودم را
جزء آدم به حساب نمیآوردم. اما حالا که فهمیدم اینجا جای زورگویی نیست به
خود گفتم یا من آدم نیستم و یا وکیلان UN آدم نیستند و اگر من آدم بودم که
آن سسولکها را نیز آدم خواهم کرد.
پیش از این در واقع حتی بدون بهانه
نمیخواستند که قبولم کنند، بیبهانه برایم جواب رد دادند و بیبهانه
اینقدر منتظرم نشاندند. این بار خواستم کاری کنم که دیگر حتی بیبهانه هم
نباید بتوانند که برایم جواب رد بدهند یا بیشتر از این منتظرم بنشانند. به
این منظور خواستم که اولاً یک دلیل محکمی باید برایشان بیاورم تا بتوانم که
هدفم را پیاده کنم. به تفکر پرداختم تا یک دلیل محکمی بسازم. هر قدر که ژرف
اندیشی کردم هیچ دلیلی در ذهنم شکل نگرفت که بتوانم نظر مثبت اکثریت مردم
را جلب کنم.
در دانشگاه کابل استادی داشتیم به نام محمد
عثمان بابری. استاد بابری درس فارمکوگنوزی (داروهایی با منشأ طبیعی) را
برای ما تدریس میکرد. استاد بابری شخصیتی بود بسا منطقی که تمام سخنهایش
جنبه علمی و منطقی داشت، با ادبیات نهایت عالی و با لهجه شیرین هراتی لکچر
میداد (سخنرانی میکرد)، در وقت لکچر دادن کف دست راستش را زیر فکش قرار
میداد، مچ دست راستش را با دست چپش مشت میگرفت، کله اش را کمی به طرف
راست انعطاف میداد، به کف دست راستش تکیه میداد و شروع میکرد به لکچر
دادن. هر وقت که استاد بابری با ادبیات نهایت عالی و با لهجه شیرین هراتی
لکچر میداد من با لکچر دادنش حال میکردم.
وقتی که میخواستم دلیل محکمی بسازم تا
دیگر، وکیلان به هیچ عنوانی و حتی بدون بهانه نتوانند که اذیتم کنند، هیچ
دلیلی در ذهنم شکل نگرفت. داشتم فکر میکردم هیچ فکری به ذهنم نرسید. وقتی
که هیچ فکری به ذهنم نرسید به یاد استاد بابری افتادم و با خود گفتم کاش
استاد بابری اینجا بود که با یک متن قشنگ یک دلیل محکمی برایم درست میکرد
که آنرا بدست وکیلان و تمام مردم میدادم تا دیگر، وکیلان نمیتوانستند که
هیچ غلطی در پرونده ام بکنند. به همین خیال بودم که ناگهان به صورت غیر
ارادی و بیآنکه خودم بخواهم خودم را استاد بابری خیال کردم. کف دست راستم
را زیر فکم قرار دادم، مچ دست راستم را با دست چپم مشت گرفتم، کله ام را
کمی به طرف راست انعطاف دادم، به کف دست راستم تکیه دادم و به فکر فرو
رفتم. هنوز بیشتر از بیست ثانیهای از به فکر فرو رفتنم نشده بود که چنین
فکری به سرم خطور کرد: «میزبان اصلی و خانه اصلی هر انسان و هر موجود زنده
طبیعت است و هر موجود زنده در طبیعت یکسان حق دارد که طبیعی زندگی کند.»
به مجردی که این فکر به سرم خطور کرد سریع
از خیال استاد بابری بودن بیدار شدم و شروع کردم به نوشتن نامهای که آنرا
به UN تحویل بدهم. نامه را قرار ذیل نوشتم و به UN تحویل دادم:
نام و شهرت: حمید نیلوفر
شماره پرونده: - - - - - - - -
به مقام مربوط؛
من در گذشته بارها شما را با
مشکلات متنوعام در اینجا در جریان گذاشته ام و برای آخرین بار
باز هم شما را به عنوان مسؤلین پاسخگو در جریان میگذارم که من
در اینجا در بدترین وضعیت روانی، مالی و امنیتی قرار گرفته ام.
از اینکه من شما را یگانه عاملینی میدانم که این وضعیت را
برای من بوجود آورده اید، دیگر نمیتوانم که در مقابل شما بدون
عکس العمل بنشینم. اگر شما اهل منطق هستید من خلاصه کیسم را در
اینجا تشریح میکنم و منتظر تصمیم گیری هرچه سریعتر شما هستم.
در غیر این صورت این بار شما در مقابل عمل گستاخانه به عکس
العمل گستاخانه رو برو خواهید شد.
خلاصه کیسم را روی ابهامات و
یا بهانههای موجود در تصمیم گیری قبلی شما معطوف میکنم. شما
در جواب رد صادره به دو بهانه متوسل شده اید، یکی تناقص در
گفتهها و دیگری غیر مستند بودن اظهارات من.
۱ - در ارتباط به تناقص باید
گفت: تناقصی آن چنانی که شک و شبهه را بوجود بیاورد در
گفتههای من نه، بلکه در شکم شما وجود دارد. گفته میشود
«عاقلان پی یک نکته نروند.» اما شما که با حرفهای جزئی در
اینجا به بهانه متوصل میشوید این یک موضوع فراتر از
بیعقلیست؛ چون تصویری که در معرض دید قرار دارد و جای جر و
بحث و بهانه در آن وجود ندارد، من آنرا پیش روی شما قرار
میدهم و شما آنرا به چشم تان میبینید. وقتی شما چیزی که پیش
چشم تان میبینید را نادیده گرفته و طوری وانمود میکنید که
انگار هیچ چیزی ندیده اید، پس چطوری ممکن است چیزی را قبول
کنید که گذشته است و دیگر در معرض دید قرار ندارد؟ وقتی که من
همجنسگرا هستم و همجنسگرایی در افغانستان جرم دانسته میشود و
مجازات مرگ دارد، در حالیکه گرایش جنسی و نیازمندی جنسی یک
گرایش و نیازمندی طبیعی است، نه اینکه یک عادت یا طرز فکر
باشد. در این حال شما شرایط زندگی مرا در ارتباط با نیازمندی
جنسیم در افغانستان به چشم تان مشاهده میکنید که چطوری
میگذرد. وقتی که شما مشکلات و خطرات موجود در زمان حال و
آینده مرا بدون بهانه نادیده گرفته و کم اهمیت جلوه میدهید،
پس حتماً اینقدر بیشخصیت هستید که در مورد گذشته من هم
بهانههایی درست میکنید.
۲ - در ارتباط به سند: وقتی که
کیس من کیس جنسی است، پس من خودم سند هستم. من همجنسگرا هستم و
همجنسگرایی در افغانستان جرم دانسته میشود و مجازات مرگ دارد.
اگر میخواهید که به شما ثابت کنم، میتوانید که مرا به دکتر
بفرستید یا اینکه در عمل با آلت تناسلی وکیلان زن در اینجا و
یا با آلت تناسلی اعضای مؤنث خانوادههای تان آزمایش کنید و
ببینید که آیا من هیچ انگیزهای نسبت به غیر همجنس دارم و یا
خیر. از نظر من همین را که به شما میگویم یک سند کامل
میتواند باشد که زندگی کردن در افغانستان برای من ناممکن است.
اضافه از این به ظرفیت و توانایی خود شما مربوط میشود که آیا
میتوانید این را به عنوان یک سند معتبر قبول کنید و یا خیر.
مثلاً اگر شما پول رایجی را بدست یک بچه بزرگتر و عاقلتر
بدهید، با آن پول حتماً میخواهد که به خودش یک چیزی بخرد. اما
اگر عین پول را بدست یک بچه کوچکتر و بیعقل بدهید آنرا پاره
میکند؛ چون نمیتواند که آنرا به عنوان یک سند معتبر قبول
کند. شما هم این ظرفیت و توانایی را باید داشته باشید که
بتوانید قبول کنید که افغانستان جایی نیست که من بتوانم در
آنجا زندگی کنم. اما در مورد شما قضیه کاملاً به شکل دیگر است.
شما خیلی عاقلتر، داناتر و آگاهتر از من و از هر کس دیگر
هستید، شما خیلی خوب میفهمید که من چرا افغانستان را ترک کرده
ام و خیلی بهتر از آن هم میفهمید که اگر به افغانستان برگردم
چه اتفاقی بر من خواهد افتاد، در این موارد شما هیچ چیزی کم
ندارید، اما اینها همه فقط شاخ و برگ است. آن ظرفیت و توانایی
را که من در شما میخواهم به ریشه بر میگردد، در قدم اول شما
نخستین صفت یک موجود زنده را باید داشته باشید، یعنی در اینجا
شما نخست باید شرف داشته باشید، که حتی یک ابتدایی ترین موجود
زنده که تک سلولی و فاقد شعور هم باشد بیشرف نیست؛ چون وقتی
که در بطن طبیعت زندگی میکند به قانون طبیعت احترام میگذارد
و برخلاف قانون طبیعت عمل نمیکند. میزبان اصلی و خانه اصلی هر
انسان و هر موجود زنده طبیعت است و هر موجود زنده در طبیعت
یکسان حق دارد که طبیعی زندگی کند، اما نامیزبان کاذب و ناخانه
کاذب این محدودههای مرزیست که به زور اسلحه و به زور شمشیر
بوجود آمده است. پس هر کس در جایی باید بتواند زندگی کند که از
حق طبیعی خودش برخوردار باشد. اگر طرز فکر شما به مثل انسان
است، پس مرا هم مثل خودتان با نیاز جنسیای که دارید و آزادی
جنسیای که برای خود میخواهید، انسان بدانید، اما اگر طرز فکر
شما به غیر از انسان به مثل یک موجود زنده است، پس مرا هم مثل
خودتان با تمایلات جنسیای که دارید و آنگونه که باید زندگی
کنید، موجود زنده بدانید. اگر شما انسان هم باشید، قبول
میکنید که زندگی کردن در افغانستان برای من ناممکن است و حد
اقل یک موجود زنده هم اگر باشید، قبول میکنید که زندگی کردن
در افغانستان برای من ناممکن است، اما اگر شما نخستین صفت یک
موجود زنده را هم نداشته باشید، دیگر مرده خر هم بر شما شرف
دارد؛ چون وقتی که زنده بود زنده آن به قانون طبیعت احترام
میگذاشت و بعد از مردن مرده آن هم به قانون طبیعت احترام
میگذارد. اگر شما به قانون طبیعت و نیازمندی جنسی من احترام
نگذارید، آنقدر بیتربیه و بیشرف هستید، که انگار در بطن مادر
تان زندگی کنید، اما از کوس مادر تان دندان بگیرید. در این
صورت ضریب منفی در پیش صفات شما گذاشته شده است و هر قدر اگر
عاقلتر و داناتر و آگاه تر باشید، به همان اندازه به کثافت
(سنگینی) شما اضافه میشود و به همان اندازه از خودتان زهر
بیشتر را در همه جا پخش میکنید. تا حالا سودی که از شما به من
رسیده است، فقط همین بوده است که مرا بیاندازه آزار و اذیت
کرده اید، دو سال وقت گرانبهای مرا ضایع کرده اید و اگر آواره
بودم آواره ترم کردید و بس و در آینده هم از شما انتظار تجدید
نظری را به سود خودم ندارم؛ چون شرف پرنده نیست که از خانه اش
پرید دوباره برگردد و کسی که بمیرد، میمیرد و دیگر زنده
نمیشود. آیا شما از وضعیت همجنسگرایان در افغانستان خبر
دارید؟ آیا شما میتوانید که حد اقل یک نفر را برای من مثال
بیاورید که به نام همجنسگرا در افغانستان زندگی کند؟ اما در
غیر این صورت اگر باشد، اگر شما بیشرف نیستید، پس چرا درست
قضاوت نمیکنید، چرا اینقدر آزار و اذیت میکنید و چرا اینقدر
وقت مرا ضایع میکنید؟ شما که حق پناهندگی مرا به کسان دیگر
میفروشید، حد اقل در عوض آن که ضرر تان را هم نباید برسانید.
شما هرگونه جواب نهایی را اگر میخواستید، در مدت این دو سال
میتوانستید که برای من بدهید، اما که نمیخواهید برای من جواب
بدهید، از این به بعد در هر بار که با اعضای خانوادههای تان و
با کسانی که دور سفره مینشینید تصور کنید که گه میخورید و هر
لقمهای را که قورت میکنید تصور کنید که لقمههای گه را قورت
میکنید، تا روزی که به مثل گهِ بدبو ساکت و بیصدا بنشیند.
من موضوع را با پلیس ترکیه،
با سازمان عفو بین الملل و با سازمان دیده بان حقوق بشر در
جریان گذاشته ام. اگر شما به مثل گُه بدبو بیشرف و
بیشخصیت نیستید، دیگر کاری نکنید که حرف من به عمل بیانجامد و
در مقابل عمل گستاخانه شما دست به عکس العمل گستاخانه بزنم.
با نفرت؛
حمید نیلوفر |
نامه فوق را به دفاتر UN هم در آنکارا و هم
در وان هم فکس فرستادم و هم خود نامه را ارسال کردم. در UN وان نامه را پشت
در به دست خودشان تحویل دادم و به مترجم گفتم «این نامه را به مسؤل مربوط
بده، من اینجا منتظرم تا مسؤل مربوط جوابم را بدهد.»
مترجم نامه را به رئیس ترجمه کرد و برگشت
نامه را آورد که به من پس بدهد و گفت «رئیس میگوید که این نامه به ما
مربوط نمیشود، این نامه را به دفتر UN آنکارا بفرست.»
- «من که ذاتاً یکی به آنکارا هم فرستاده
ام. اگر به شما مربوط نمیشود پس بگذارید که ضمیمه پرونده ام باشد. این را
به رئیس بگو که من یک ماه دیگر حوصله میکنم و تا یک ماه اگر شما آدم
نشوند، من هرگونه عکسالعملی که نشان بدهم در همین جا به خود شما نشان
خواهم داد و هیچ کاری به آنکارا نخواهم داشت.»
مترجم نامه را دوباره برد به داخل.
* * *
از نامه فوق که به UN نوشتم چهل نقل کپی
کردم که هر نقل آن پشت و روی یک برگ میشد. زمانی که یک نقل آنرا به UN
تحویل دادم، خودم پیش روی دفتر ایستادم و پناهندگانی که به دفتر سر میزدند
نقلهای دیگر را یکی یکی به هر پناهنده میدادم و روبروی مترجم و نگهبانان
میگفتم «من این نامه را به وکیلان نوشته ام، شما ببینید که آنها چقدر
بیشخصیت هستند و من چطوری آنها را آدم خواهم کرد، من آنها را آنچنان آدم
خواهم کرد که در آینده برخورد مشابه با من را با هیچ کس دیگر تکرار نکنند.»
بعد از نوشتن این نامه یک ماه منتظر جواب
نشستم. در طول این یک ماه در این ارتباط مکرراً به سازمان حقوق بشر، سازمان
عفو بین الملل و پلیس مراجعه کردم و به آنها گفتم در UN وکیلان که به من
جواب نمیدهند این عمل آنها یک عمل گستاخانه است و اگر تا یک ماه دیگر هم
جواب ندهند، من در مقابل عمل گستاخانه آنها دست به عکسالعمل گستاخانه
خواهم زد.
از حقوق بشر چند بار با UN تماس گرفتند تا
جوابم را بدهند، اما از UN میگفتند که هنوز باید منتظر بنشیند. من در طول
بیش از یک سال چندین بار به حقوق بشر مراجعه کرده بودم، اما میانجیگری حقوق
بشر به هیچ نتیجهای نرسید. به حقوق بشر گفتم «وکیلان آدم نیستند که منطق
سر شان شود و من مجبورم که به مثل خود آنها با آنها برخورد کنم.»
«اما کاری که تو میخواهی بکنی راه حل نیست،
تنها راه حلی که وجود دارد همین راه گفتگو است و ما کمکت میکنیم که زودتر
جوابت را بدهند.»
- «اگر کمک شما به جایی میرسید تا حالا
رسیده بود و تا حالا که به جایی نرسیده است از این به بعد هم به جایی
نخواهد رسید.»
موضوع را با مدیر پلیس نیز در میان گذاشتم و
گفتم که اگر وکیلان UN تا یک ماه دیگر آدم نشوند من آنها را آدم خواهم کرد
و شما پیش از پیش بدانید تا بعداً نگویید که چرا من چه کردم.»
«مثل حیوان کاری نکنی که رد مرزت میکنیم.»
- «اگر قرار است که رد مرز کنید پس همین
الان رد مزر کنید. من که آنها را آدم خواهم کرد.»
«دعوایی که با UN داری چرا هر روز میآیی به
ما میگویی؟ برو به خودشان هرچه که میخواهی بگو.»
- «به شما هم گفتم تا پیش از پیش بدانید که
من چه خواهم کرد.»
موضوع را به سازمان عفو بین الملل نیز مطرح
کردم و به آنها خبر دادم که اگر من کاری کردم شما نگذارید که پلیس رد مرزم
کند. از اینکه بیشتر از یک سال با سازمان عفو بین الملل نیز در ارتباط بودم
آنها به من گفتند «حق با توست و مطمئن باش که پلیس رد مرزت نمیکند؛ چون
پلیس هیچ پناهندهای را رد مرز نمیکند و ما هم در جریان هستیم تا پلیس
پناهندگان را رد مرز نکند.»
وقتی که یک ماه از ارسال نامه قبلی گذشت من
یک نامه دیگر به شکل ذیل نوشتم:
نام و شهرت: حمید نیلوفر
شماره پرونده: - - - - - - - -
به مقام مربوط؛
بالاخره شما مرا مجبور کردید که
من دست به اعتصاب بزنم. از اینکه عامل آغاز اعتصابم شما
میباشید، پایان بخش آن هم شما خواهید بود. شما که خود در
اینجا مسؤلیت را بر عهده گرفته اید، پس چرا کاری میکنید که با
زندگی مردم و شخصیت خودتان بازی میکنید؟ اگر شما لجی با من
دارید، نه تنها با زندگی من، بلکه با شخصیت خودتان نیز لج
میکنید.
من که حالا اسیر دو سال وقت به
هدر رفته ام و اسیر لجاجت شما شده ام، اما شما چرا؟ بالاخره
لجاجت هم حدی دارد! آیا شما به این باور نیستید که امکان هر
گونه خطری حتی مرگ برای یک همجنسگرا در افغانستان به مثل
خورشید میماند؟ چرا شما سعی میکنید که خورشید را با دو
انگشت پنهان کنید؟ شما که چشم تان را بسته اید دیگران را
نمیبینید، اما خیال نکنید که دیگران هم شما را نمیبینند.
بالاخره شما تا کی میخواهید که چشم تان را بسته نگهدارید؟ شما
مرا تحت چنان فشار روانی قرار داده اید تا من خودم مجبور شوم
که اینجا را ترک کنم، اما مطمئن باشید که تا شما خود وسیله
اخراج کردن مرا فراهم نکنید، من اینجا را هرگز ترک نخواهم کرد.
اما از اینکه از یک دست صدا بلند نمیشود، من پیش از اینکه تحت
فشار خاموش شما طعم مرگ تدریجی را بچشم، حتماً کاری خواهم کرد
که شما را به صدا در بیاورم. اما پیش از اینکه شخصیت شما خورد
شود، لطفاً زودتر دست به عمل بزنید. این را بدانید که من از
کسانی نیستم که تحت فشار مداوم شما همیشه در سکوت بنشینم و با
دستان خود شما پرده را از روی خشونت نامرعی و مکرآمیز شما بر
خواهم داشت.
موجیم که آسودگی ما عدم ماست،
ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم
حمید نیلوفر |
در نامه فوق من از عمل UN در برابر خودم به
عنوان یک عمل خشونت یاد کرده ام. بعضیها کلمه خشونت را فقط به معنی عمل
ستیزهجویانه میشناسند. اما از نظر من توسل به هرگونه عملی و با استفاده
از هرگونه وسیلهای که باعث رنج و عذاب دیگران شود من آنرا به معنی خشونت
میشناسم، چه اینکه با استفاده از وسایل مشت و لگت باشد، وسایل جنگی باشد،
قلم و فرمان باشد و حتی در صورت مسؤلیت پذیری اگر تغافل باشد من آنرا به
معنی خشونت میشناسم.
نامه را پیش از اینکه بدست شان بدهم اول فکس
فرستادم و بعد خواستم که خود نامه را نیز بدست شان تحویل بدهم. کارکنان UN
دایماً سه - چهار ارابه ماشین را پشت در پارک میکردند. من که نامه فوق را
نوشتم یک تبرچه کوچک نیز از بازار خریدم و زمانی که خواستم نامه را به UN
تحویل بدهم تبرچه را نیز داخل یک کیسه در لای روزنامهها قرار دادم و با
خودم بردم.
* * *
وقتی رفتم پشت دفتر دیدم سه تا ماشین را در
آنجا پارک کرده بودند. پیش از اینکه به ماشین ها حمله کنم اول خواستم که
نامه را به دست یکی از کارکنان بدهم تا ببرد داخل. از بالا جا به کارکنان
گفته شده بود که دیگر از من نامه نگیرند. نامه را از دستم نگرفت و گفت «به
ما گفته شده است که دیگر از کسی نامه نگیرید.»
در حالیکه از یک دریچه کوچک با من حرف میزد
من نامه را از دریچه داخل انداختم و گفتم «میخواهید بگیرید میخواهید
نگیرید، من نوشتن نامه را وظیفه خودم دانستم و گرفتنش وظیفه شماست. برو
به آن رئیس گهخوار بگو که همین الان جواب نامه را به من بدهد.»
فکس نامه قبلاً بدست شان رسیده بود و
میدانستند که من حتماً یک عکسالعملی نشان خواهم داد. به مجردی که نامه را
داخل انداختم فوراً دو نفر از افسران پلیس که مسؤل امنیت UN بودند آمدند
بیرون و با هیجان مرا زیر نظر گرفتند. به دستم نگاه کردند دیدند که کیسه در
دستم بود و روزنامهها از داخل آن بیرون زده بود، اما تبرچهای را که در
لای روزنامهها گذاشته بودم پیدا نبود. یکی از افسران پلیس پرسید «چه
میخواهی؟»
- «نامه را دادم، منتظرم که جوابش را
بیاورند.»
«برو جوابش را بعداً برایت میدهند، الان
جوابش را نمیآورند.»
- «تا که جوابش را نیاورند من همین جا
منتظرم.»
«اگر نیاورند چی میکنی؟»
- «اگر نیاورند با سنگ میزنم شیشههای دفتر
را میشکنم.»
افسران پلیس نیز یک عمری مرا میشناختند و
همیشه دیده بودند که من با UN درگیر بودم. آنها هم حق را به من میدادند و
به همین خاطر موضوع را جدی نگرفتند. در جوابم گفتند «ما اینجا وظیفه داریم
که به تو اجازه ندهیم که سنگ بزنی.»
- «اگر جواب نامه را نیاورند میبینید که من
چطوری سنگ میزنم.»
افسران پلیس دو - سه ساعتی بیرون ایستادند
تا من کاری نکنم. گفتم «بالاخره تا کی این جا میایستید؟»
«تا وقتی که تو از اینجا نروی.»
- «من که اصلاً نمیروم.»
«تا که تو نروی ما هم همین جا هستیم.»
- «بالاخره حوصله تان به سر میرسد.»
«حوصله ما بیپایان است.»
وقت نهار شد، افسران پلیس رفتند داخل برای
نهار، پشت در سه تا ماشین پشت سر هم پارک شده بودند، اولی بنز سفید مدل
بالا اما بدون تجمل که شاخص شخصیت مالکش بود، دو تا ماشینهای بعدی مدل
بالا، گران قیمت و تجملی بودند. اول خواستم که هر سه ماشین را بزنم درب و
داغان کنم. اما به خود گفتم نه، این بار کافی است که فقط عکسالعملم را
نشان بدهم و شر و شور باشد به دفعات بعد، شاید که فقط با عکسالعمل تند در
یک بار به نتیجهای هم نرسم و در چندین نوبت باید آنها را زیر فشار قرار
بدهم تا که جوابم را بدهند. لذا ترجیح دادم که فقط بنز سفید را هدف قرار
بدهم. تبرچه را از لای روزنامهها بیرون کردم و زدم شیشهها و پوشش فلزی
آنرا درب و داغان کردم.
* * *
وقتی از داخل صدای کوبیدن تبرچه و خورد شدن
شیشهها و پوشش ماشین را شندیدند، یکی از افسران پلیس سریع در را باز کرد و
دید که من دارم ماشین را خراب میکنم. دفعتاً علامت ترس شدید در چهره اش
نمایان گردید؛ چون به نسبت مسؤلیتش ترسید که اگر به من نزدیک شود مبادا که
من به خودش حمله کنم. با قیافه ترسیده و رنگ پریده، با مهارت پلیسی و حرکات
مارپیچ و پرشی شروع کرد که خودش را به من نزدیک کند. من که او را در این
حالت دیدم تأسف کردم و با خود گفتم خیال کردهای که من به خودت حمله
میکنم! اما کیست که بخواهد به توی بیچاره حمله کند! برای اینکه ترس از سرش
بپرد، تبرچه را انداختم به زمین. با آن هم او وقتی که به من رسید دستم را
محکم گرفت به زور پشت سرم پیچاند و هر دو دستم را پیچانیده از عقب محکمم
گرفت تا من دست خالی به خودش حمله نکنم. من هیچ عکسالعمل فیزیکی نشان
ندادم تا خیالش راحت شود که من قصد حمله کردن به او را ندارم و برایش گفتم
«این بار من فقط عکسالعملم را به شما نشان داده ام و از این به بعد من هر
روز این کار را تکرار خواهم کرد.»
از دنبال او یک افسر پلیس بلندپایه و مسن
بیرون آمد و دید که ماشین خودش را داغان کرده ام. اول با حالت کاملاً عادی
به ماشینش نگاه کرد. من دیدم که قیافه اش سریعاً از حالت عادی به شکل
مظلومانهای تغییر یافت. گریه نکرد، اما قیافه اش از حالت گریه کردن هیچ
فرقی نداشت، فقط جیغ نزد و اشک از چشمانش جاری نشد، اما قیافه اش طوری بود
که انگار گریه میکرد. آمد از نزدیک اول به ماشینش نگاه کرد، من کنارش
ایستاده بودم، رویش را بر گرداند بسوی من و با چهره گریان به طرف من نگاه
کرد. من خیال کردم که حالا شروع میکند به جیغ زدن و اشک ریختن. بر عکسی
آنگونه که من خیال کردم، دفعتاً دو دستی از موهایم گرفت کله ام را تکان
داد، بعد دو دستی از یخه ام گرفت خودم را پس و پیش تکان داد، هنگامی که
دستش به یخه ام بود و تکانم میداد، فریاد زنان گفت «چرا ماشینم را داغان
کردی؟ چرا؟»
من شدیداً هیجان زده شده بودم، به دستانم
نگاه کردم دیدم از هیجان دستانم زرد شده است که مثل زعفران! با خود گفتم
دستانم که اینقدر زرد شده است، پس به خدا معلوم که صورت چقدر زرد شده است!
در جواب به افسر پلیس گفتم «این بار فقط
عکسالعملم را به شما نشان دادم. از این به بعد هر روز میزنم و داغان
میکنم.»
در حالیکه او در اوج عصبانیت بود فریاد زنان
گفت «ماشین مرا چرا زدی داغان کردی؟»
- «ماشین تو باشد یا هر کس دیگر، برای من
مهم نیست، هر ماشینی که باشد من میزنم درب و داغانش میکنم.»
«این ماشین مال من است میدانی یا نه؟ چرا
ماشین مرا خراب کردی؟»
- «ماشین تو باشد که چی!!»
«تو ماشین مرا خراب کردی.»
- «اگر ماشین خدا هم باشد من میزنم خراب
میکنم.»
باز هم هر لحظه از یخه ام میگرفت به شدت
تکانم میداد و میگفت تو ماشین مرا خراب کردی...
من هم در جوابش میگفتم اگر تو خدا هم باشی،
من میزنم ماشینت را خراب میکنم.
* * *
افسر پلیسی که ماشینش را خراب کرده بودم از
همین جا تماس گرفت با کلانتری تا بیایند از نزدیک بالفعل ببینند که من
ماشینش را خراب کرده ام. چند قطعه عکس نیز از ماشینش گرفت تا در آینده سندی
باشد که چه اندازه خسارت دیده است. از کلانتری پلیس آمد دنبالم و افسر
پلیسی که ماشینش را خراب کرده بودم نیز با من رفت کلانتری، در کلانتری
موضوع را به مأمورین شرح داد و آنها پرونده شکایتش را تشکیل دادند. افسر
پلیس به یکی از مأمورین گفت «آمد پشت در مظاهره کرد و به ماشین من حمله
کرد.»
مأمور برای اینکه مرا بترساند گفت «این یک
عمل تروریستی بوده است، الان پرونده اش را تشکیل میدهیم که بفرستندش
زندان.»
من با خود گفتم تو دیگر چقدر ساده هستی که
با این حرفت میخواهی مرا بترسانی، اما خبر نداری که من خودم ختم روزگارم!
از من پرسیدند «چرا ماشینش را خراب کردی؟»
- «من اعتصاب کرده ام.»
«چرا اعتصاب کرده ای؟»
- «چون دو سال است که منتظر جوابم، UN جوابم
را نمیدهد.»
«جوابت را که نمیدهد چرا ماشین پلیس را
خراب کردی؟»
- «فقط همین یک بار نیست، من از این به بعد
هر روز ماشینها را میزنم خراب میکنم. تا وقتی که UN جوابم را ندهد من هر
روز به UN حمله میکنم و شما هر روز مرا در اینجا خواهید دید.»
مأمور به شماره تلفن دفتر مرکزی UN در
آنکارا تماس گرفت و گفت «یک پناهنده ماشین افسر پلیس را خراب کرده است و
میگوید تا روزی که UN جوابم را ندهد من هر روز به UN حمله میکنم. شما کی
جوابش را میدهید؟»
پرسیدند «شماره پرونده اش چند است؟»
مأمور شماره پرونده ام را برایشان گفت.
آنها در جواب گفتند «باید منتظر بنشیند که
نوبتش برسد و جوابش را بگیرد.»
وقتی که پرونده شکایت در کلانتری تشکیل شد،
هم از طرف شاکی توضیحات خواستند و هم از من. بعد از کلانتری مرا بردند
بیمارستان برای معاینات بدنی، که آیا در وقت دستگیری پلیس مرا کتک زده است
و یا خیر و آیا علایم ضرب و شتمی در بدنم وجود دارد و یا خیر؛ چون در قانون
ترکیه ممنوع است که پلیس مردم را مورد شکنجه و ضرب و شتم قرار بدهد. بعد هر
دوی مان را بردند دادسرا. در آنجا دادستان نیز هم از شاکی توضیحات خواست و
هم از من. دادستان از من پرسید «چرا ماشینش را خراب کردی؟»
«بخاطری که UN به من جواب نمیدهد، دو سال
شده است که مراجعه کرده ام، مشکلم هم مشخص است که من همجنسگرا هستم و در
افغانستان مشکل دارم، اما با آن هم به من جواب نمیدهند و کسانی را که مشکل
مشخصی هم ندارند در ظرف یکی دو ماه قبول میکنند. آنها به من ضرر رسانده
اند که دو سال وقتم را ضایع کرده اند که هیچ چیزی از وقت با ارزشتر نیست.
من نسبت به برخورد UN از نظر سلامتی نیز متضرر شده ام و دچار مشکل عصبی شده
ام که از سلامتی هم هیچ چیزی با ارزشتر نیست. من بیشتر از این نمیتوانم
که تحمل کنم و تنها امروز نه، بلکه از این به بعد هر روز به UN حمله خواهم
کرد تا وقتی که جوابم را بدهند.»
«آیا میدانستی که ماشین مال ایشان است؟»
- «نخیر؛ من نمیدانستم و دانستن و ندانستنش
هم برایم مهم نیست، هر ماشینی که پشت در UN باشد، من مالکش را چه بدانم و
چه ندانم میزنم و خرابش میکنم.»
دادستان به افسر پلیس گفت «ماشینت مگر بیمه
ندارد؟»
«نخیر؛ ماشین را بیمه نکرده ام.»
«پس خسارت ماشینت بدوش UN میشود، به UN بگو
که خسارت ماشینت را پرداخت کند، در این ارتباط هم به دفتر UN در اینجا و هم
در آنکارا نامه بنویس و درخواست پرداخت خسارت ماشینت را بکن.»
* * *
روز بعد دوباره رفتم پشت در UN تا ببینم
نسبت به عکسالعمل دیروزیام چه نظری دارند. وقتی رفتم پشت دفتر تنها
تغییری که در آنجا دیدم، هیچ ماشینی را پارک نکرده بودند. ساعت ۹ صبح بود،
مترجم از سوراخ دریچه با پناهندگاه حرف میزد، من انتظار داشتم که اگر
نزدیک بروم بیآنکه خودم چیزی بگویم مترجم از تصمیم UN به من چیزی میگوید،
اما وقتی که نزدیک رفتم انگار نه انگار که مترجم مرا بشناسد و اصلاً به من
نگاهی هم نکرد. با خود گفتم آنها هیچ متوجه نشده اند که من چی کردم! انگار
پشهای بود در کون گاوی نشست و گاو با دمش آنرا دور کرد و دیگر هیچ خیالش
هم نیست! بیاندازه عصبانی شدم و باز با خود گفتم وکیلان شاید که گاو
باشند، اما من پشه نیستم و حتماً آنها را به صدا در خواهم آورد. بیآنکه
حرفی بزنم روبروی مترجم چند تا سنگ از زمین برداشتم زدم به شیشههای
ساختمان. سنگ زدنم هم اواخواهری بود و نشد که پر قدرت بزنم و سریع چند تا
شیشه را خورد کنم. چند بار سنگ به شیشهها رسید اما از اینکه از فاصله دور
بود به سرعت کم رسید و فقط کنج یک شیشه کوچک شکست و بس.
یکی از ویژگیهای دخترانهای که من از بچگی
تا حالا داشته ام سنگ انداختنم بوده است. پسران هنگام سنگ انداختن دست شان
را بصورت افقی میچرخانند و سنگ را به شکل چرخشی به فاصله دور پرتاب
میکنند. اما دست من اصلاً حرکت افقی ندارد و فقط میتوانم که دستم را
بصورت عمود بلند کنم و سنگ را به شکل پرشی پرتاب کنم. در این صورت حرکت سنگ
بیشتر تحت تأثیر جاذبه زمین قرار میگیرد و زود سقوط میکند. از نظر
موفولوجی نیز شکل دستم از شانه به پایین شاید که هفتاد درصد به دست زن
شباهت دارد.
وقتی که چند تا سنگ را انداختم پلیس سریع
بیرون آمد و نگذاشت که دیگر سنگ بزنم، دستانم را محکم گرفت تا نتوانم تکان
بخورم و با کلانتری تماس گرفت که بیایند مرا از آنجا ببرند تا باعث مزاحمت
نشوم. پلیس از کلانتری آمد و مرا برد کلانتری. روز دوم باز هم در کلانتری
از من پرسیدند «چرا مزاحمت ایجاد میکنی؟»
- «دیگر چرا گفتن ندارد، آنچنان که دیروز به
شما گفتم شما هر روز مرا در اینجا خواهید دید تا اینکه UN جوابم را بدهد.
فکر میکنم لازم نیست که شما هر روز از من توضیحات بخواهید که من چرا
مزاحمت ایجاد میکنم. اگر میخواهید که هر روز دنبال من ماشین نفرستید به
UN بگویید که زودتر جوابم را بدهند.»
روز دوم باز هم پلیس با مقامات UN در آنکارا
تماس گرفت و پرسید «کی جوابش را میدهید؟»
«باید منتظر بنشیند تا نوبتش برسد. ما بدون
نوبت نمیتوانیم کاری بکنیم.»
«این میگوید تا زمانی که UN جوابم را ندهد
من هر روز حمله میکنم.»
«متأسفیم! ما هم چارهای نداریم.»
تا هنگام تاریکی هوا و غروب آفتاب در
کلانتری نگهم داشتند تا دوباره پشت در UN نروم و بعد از غروب رهایم کردند.
من به این نتیجه رسیدم که UN را سخت است که بتوانم زیر فشار بگیرم، چون
پلیس در کارم دخالت میکند. به خود گفتم پلیس اشتباه میکند که دخالت
میکند، من باید آنقدر مزاحمت ایجاد کنم تا پلیس خودش خسته شود و به UN
فشار بیاورد که زودتر جوابم را بدهند.
به این صورت در طول یک هفته هر روز پشت در
UN رفتم و با سنگ زدم به شیشه ها. هیچ بار نتوانستم که حسابی بزنم شیشهها
را خورد کنم. اکثراً سنگ به پنجره نرسیده به داخل محوطه سقوط میکرد. اما
فقط افتادن سنگ در داخل محوطه هم به این معنی بود که انگار در آنجا هیچ
آدمی وجود ندارد. در هر بار پلیس مسؤل UN با کلانتری تماس میگرفت، از
کلانتری دنبالم ماشین میفرستادند و میبردندم تا غروب در کلانتری نگهم
میداشتند. در هر بار از کلانتری با مقامات UN در آنکارا تماس میگرفتند و
میگفتند که باز هم آمده است و برای ما مزاحمت ایجاد میکند، شما کی
میخواهید که جوابش را بدهید تا دیگر مزاحم ما نشود؟ و در هر بار از UN
میگفتند ما متأسفیم، هیچ کاری نمیتوانیم که برایش بکنیم.
* * *
هفته دوم باز هم رفتم پشت دفتر UN تا
مزاحمتم را ادامه بدهم. این بار زمانی که طرف UN نزدیک شدم، دیدم که پلیس
مسؤل UN سیاستش را در مقابل من تغییر داده است. از فاصله دور به من اجازه
نداد که طرف UN نزدیک شوم. حتی خواست که با سیاست مرا از آن نقطه کاملاً
دور کند. خیال کرده بود که من از سیاستش میترسم و دیگر خودم به آن طرف
نمیروم. من با خود گفتم تو دیگر چقدر ساده هستی که خیال کردهای من از
سیاستت میترسم! الان میبینی که من خودت را چطوری مسخره میکنم! روبروی
دفتر UN خالیگاه بزرگی بود عیناً مثل میدان فوتبال. وقتی که پلیس راهم را
بست و اجازه نداد که طرف دفتر بروم، من به طرف وسط میدان دور زدم تا از
زاویه دیگری خودم را به دفتر نزدیک کنم. من که داشتم دور میزدم پلیس نیز
یکجا با من دور میزد تا نگذارد که من خودم را نزدیک کنم. کار مان عیناً
مثل بازی فوتبال شد. انگار من میخواستم گُل بزنم، پلیس در مقابلم دفاع
میکرد و نمیگذاشت که من گُل بزنم. در آنجا چند تا پناهندگان دیگر نیز
بودند و داشتند ما را تماشا میکردند. از نظر سنی پلیس چند سال از من
بزرگتر بود و این بازی به او بیشتر بر میخورد تا به من. وقتی که پلیس
متوجه شد که خودش مسخره میشود عصبانی شد و کمی بسویم دوید. من هم کمی فرار
کردم و دوباره از زاویه دیگری خواستم که خودم را نزدیک کنم. چند بار دیگر
نیز طرفم دوید، من هم در هر بار کمی فرار میکردم و دوباره از زاویه دیگری
خودم را نزدیک میکردم. بالاخره فکر کرد که اگر نگذارد من نزدیک بروم خودش
مسخره میشود و باز هم با کلانتری تماس گرفت. از کلانتری ماشین آمد دنبالم
و از اینکه هر روز از بردنم به کلانتری خسته شده بودند این بار کلانتری
نبردند. این بار در نقطه دوری از شهر (در پشت قلعه وان) پیاده ام کردند تا
نتوانم زودتر به UN برگردم. وقتی که پیاده ام کردند خودشان رفتند و من در
جایی ماندم که از آنجا رفتن تا UN خیلی سخت بود. نقطه خلوتی بود، در آنجا
مسیر اتوبوس و مینیبوس بسوی UN وجود نداشت. اصلاً منطقه کاملاً خلوت بود و
هیچ ماشینی در آنجا نبود. تا UN راه درازی بود، اگر پیاده میرفتم هم خسته
میشدم و هم دیرم میشد و UN تعطیل میشد. خواستم که امروز خانه بروم و
فردا باز بروم هم پشت در UN. بسوی خانه حرکت کردم، هنوز صد متری قدم نزده
بودم دیدم یک ماشینی از خیابان میگذشت و مرا که دید نزدیکم توقف کرد و
صدایم زد. مرد میان سالی بود، به من گفت «بیا سوار شو امروز مهمان من باش.»
سوار شدم و برایش گفتم «من الان کار دارم،
مرا تا UN برسان و یک روز دیگر مهمان تو هم میشوم.» شماره تلفنم را برایش
دادم و مرا سریع رساند پشت در UN.
* * *
باز هم خودم را پشت در رساندم. چند تا سنگ
از زمین برداشتم زدم به شیشهها و یک تا شیشه شکست. پلیس سریع آمد بیرون،
من روبروی پلیس چند تا سنگ دیگر هم زدم. اسپری فلفل دستش بود، نزدیکم آمد،
اسپری فلفل را نشانم داد و گفت «فشار میدهم به چشمت.»
من چشمانم را بیشتر طرفش باز کردم و گفتم
«فشار بده.»
فشار نداد و دستش را پایین آورد. سه تا
پناهندگان ایرانی نیز در آنجا بودند، که آنها هم اعتصاب غدا کرده بودند، در
آنجا ایستاده بودند و داشتند ما را تماشا میکردند. وقتی که پلیس اسپری
فلفل را فشار نداد و دستش را آورد پائین، من روبروی آنها به پلیس گفتم «کرا
ترساندی! من از هیچ چیزی نمیترسم.»
گفت «می زنمت.»
من دستانم را روی کلیههایم گذاشتم، سینه ام
را بسویش نزدیک کردم و گفتم «بزن، خیال کردی که من از زدن میترسم! »
دستش را روی سینه ام گذاشت و به عقب هولم
داد. تعادلم درست نبود به راحتی افتادم به زمین. فصل زمستان بود لباسهای
زمستانی بر تن داشتم. از زمین برخاستم کاپشنم را از تنم در آوردم زدمش به
زمین و باز هم دستانم را روی کلیههایم گذاشتم، سینه ام را طرفش نزدیک کردم
و گفتم «بزن، از زدن کرا ترساندی!»
این بار با تعجب نگاه کرد و هیچ عکسالعملی
نشان نداد. من جاکتم را نیز در آوردم زدم به زمین، دستانم را روی کلیههایم
گذاشتم، سینه ام را بسویش نزدیک کردم و گفتم «بزن!»
او هیچ چیزی نگفت. من پیراهن و زیر پیراهنم
را نیز یکی یکی در آوردم زدم به زمین. شلوارم را نیز در آوردم زدم به زمین.
پلیس لباسهایم را از روی زمین جمع کرد آورد به دستم داد و گفت «لباس هایت
را بپوش.»
من لباسها را از دستش گرفتم یکی یکی دوباره
به هر طرف پرت کردم. سریع خودم دوباره لباسها را جمع کردم. پلیس خیال کرد
که میخواهم بپوشم. من تمام لباسها را یکی یکی داخل محوطه UN انداختم.
کارکنان UN لباسها را از داخل آوردند بیرون. من تمام آنها را دوباره داخل
انداختم. اینجا منطقه مسکونی بود. به دو طرف کوچه نگاه کردم دیدم که تمام
همسایهها آمده اند بیرون به من نگاه میکنند. این روزها که چند روز پشت
سر هم به UN حمله کرده بودم تمام کسانی که متوجه شده بودند منتظر بودند که
آخر سر در این بازی کی برنده میشود، من یا وکیلان UN؟ اگر UN به من جواب
بدهد چه جوابی میدهد؟ و اگر جواب رد بدهند آیا بازی تمام میشود یا باز هم
ادامه مییابد؟ پلیس، حقوق بشر، سازمان عفو بین الملل و مردم همه متوجه من
شده بودند که آیا UN با من چی خواهد کرد و من با UN چی خواهم کرد.
همسایهها هم دارند من و UN را تماشا میکنند. بار دوم که لباسهایم را
داخل انداختم این بار وکیلان زن و مرد همه آمدند بیرون و لباسهایم را با
خودشان آوردند. در همین لحظه بود که ماشین پلیس نیز از کلانتری رسید، من
لباسهایم را پوشیدم و با پلیس رفتم کلانتری. این بار نیز از کلانتری با UN
تماس گرفتند تا UN زودتر جوابم را بدهد. UN را از هر طرف زیر فشار گرفته
بودم تا زودتر جوابم را بدهند، هم از طرف حقوق بشر هر روز تماس میگرفتند،
هم از طرف پلیس و هم خودم شر و شور را راه انداخته بودم تا مجبور شوند که
زودتر جوابم را بدهند.
وقتی که مقامات UN در مقابل من اینقدر
لجوجانه برخورد کردند، من به این نتیجه رسیدم که از اینکه انسانها ابتداء
بچه به دنیا میآیند، بناءً هر قدر که بزرگ شوند و هر قدر تجربه و تعلیم هم
کسب کنند، باز هم خصلت بچهخویی و لجاجت را در خود دارند.
* * *
وقتی که لباسهایم را در آوردم و چند بار
این بر و آن بر انداختم کلید خانه از جیبم گم شد. در قفل بود نمیشد که شب
خانه بروم. شب رفتم خانه یک رفیقم که اسمش کوروش بود. کوروش کرد ایرانی بود
و در اینجا پناهنده بود. کوروش یک همخانه داشت به نام جلال که جلال نیز
کرد ایرانی بود و در اینجا پناهنده بود. آن شب که خانه آنها رفتم اولین بار
بود که با جلال آشنا شدم. از جلال پرسیدم «اسم شما چی است؟»
«جلال.»
- «از آشنایی با شما خوشحالم جلال، اسم
قشنگی داری! بعضی از اسمهای ایرانی زود یادم میرود، اما اسم شما چونکه
قشنگ است یادم نخواهد رفت.»
«شاید که اسمم قشنگ باشد، اما چونکه عربی
هست ازش خوشم نمیآید.»
- «من با این نظر شدیداً مخالف هستم که
بعضیها از اسمها و کلمات عربی در فارسی بد شان میآید؛ چون اگر ما عربی
را از فارسی برداریم، فارسی دیگر هیچ است. الان که ما صحبت میکنیم از هر
دو کلمه و سه کلمه حد اقل یکی آن عربی است. »
«بلی واقعاً که، زبان در اصل وسیله افهام و
تفهیم است و ریشه کلمات اصلاً مهم نیست که از چه زبانی باشد.»
من در شهر وان اکثراً آرایش میکردم و لباس
زنانه میپوشیدم. به همین خاطر مردمان زیادی بودند که پشت سرم حرف میزدند.
از اینکه مردم پشت سرم حرف میزدند من ناراحت بودم و به این فکر بودم که
باید کاری کنم که دیگر هیچ کسی پشت سرم حرف نزند. به جلال گفتم «مردمان
زیادی هستند که پشت سرم حرف میزنند. نمیدانم چه کاری کنم که دیگر کسی پشت
سرم حرف نزند.»
«اگر مردم پشت سرت حرف میزنند تو هنوز باید
خوشحال باشی.»
- «پشت سرم که از من خوب نمیگویند بد
میگویند.»
«چه خوب و چه بد، فرقی نمیکند. همین که پشت
سرت حرفت را میزنند یعنی هستی که مردم حرفت را میزنند و اگر کسی حرفت را
نزند یعنی هیچ نیستی. پس اگر مردم بدت را هم بگویند یعنی تو وجود داری که
مردم بدت را میگویند. تو در اینجا کاری میکنی که تا حالا هیچ کسی نکرده
است. مردم اگر چه خوب بگویند و چه بد، به نظر من تو بهترین کار را میکنی،؛
چون هرچه که میکنی از فکر خودت میکنی. در بین انسانها کسانی زیادی هستند
که کار دیگران را میکنند، اما کسانی که کار خودشان را میکنند کم هستند.
کسانی که کار دیگران را میکنند عیناً مثل گوسفند هستند؛ چون فکر مستقلی از
خود ندارند که از فکر خود کاری بکنند و فقط به مثل گوسفند دنبال گلهای
روان هستند که پیش چشم شان میبینند.»
این حرف جلال باعث شد که دیگر من با عصاب
آرام زندگی کنم و حتی اگر بشنوم که مردم پشت سرم حرفی زده اند من نباید که
ناراحت شوم.
* * *
روز بعد از خواب بلند شدم و باز هم رفتم پشت
در UN. پلیس که در آنجا مرا دید خیال کرد که من باز هم قصد سنگ زدن را
دارم. گفت «چی کار داری اینجا؟»
- «به تو ربطی ندارد که من چی کار دارم.»
به نگهبان گفتم «برو وکیل را صدا بزن که
بیاید من حرف میزنم.»
«UN مترجم ندارد که حرفت را به وکیل ترجمه
کند.»
- «عیب ندارد، برو وکیل را صدا بزن من خودم
ترکی حرف میزنم.»
«باشد، همین الان صدا میزنم.»
- «بگو که اگر سریعتر نیاید من تمام
شیشهها را پایین میریزم.»
در حالی این حرف را زدم که یک تا شیشه را هم
نمیتوانستم پایین بریزم، اما ممکن بود که آبروی تمام وکیلان را پایین
بریزم. دفتر UN در این روزها مترجم نداشت. میگفتند که مترجم به جرم رشوه
ستانی و فساد اداری دستگیر شده است و در زندان بسر میبرد. به زودی یک وکیل
آمد که اسمش مراد بود.
مراد به من گفت «آیا شما مشکلی دارید؟»
- «من در گذشته چندین بار مشکلاتم را به شما
فهمانده ام و باز هم میفهمانم.»
«من اینجا تازه آمده ام قبلاً اینجا نبودم.
من در اصل وانی نیستم.»
- «از هر کشور دنیا که هستی یا از هر شهر
ترکیه که هستی برای من مهم نیست. برای من فقط انسان بودنت مهم است و بس.»
مردا کمی خندید و چیزی نگفت. من گفتم «تصمیم
شما در مورد من چی است؟ آیا میخواهید که من اعتصابم را ادامه بدهم؟»
«ما حالا به این نتیجه رسیدیم که تو حرفی که
میزنی واقعاً عمل خواهی کرد و ما تصمیم گرفتیم که جوابت را زودتر بدهیم.»
- «کی میخواهید که جوابم را بدهید؟»
«به زودترین فرصت.»
- «مشخصاً بگو کی؟»
«مشخصاً نمیتوانم بگویم.»
- «من یک هفته به شما فرصت میدهم و تا یک
هفته اگر جوابم را ندادید من باز هم به اعتصابم ادامه خواهم داد.»
«نه یک هفته وقت کمی است. لطفاً بیشتر حوصله
بکن.»
- «فقط همین یک هفته و بس. دیگر با من چانه
هم نزدن.»
- «من خبر دارم که شما در گذشته به بعضی از
همجنسگرایان در نهایت جواب رد هم داده اید.»
«بلی درست است. ممکن است که در نهایت یا
جواب رد داده شود و یا جواب قبولی.»
- «شما چرا به همجنسگرایان جواب رد دادید؟
همجنسگرایان را که باید قبول کنید.»
«نه؛ پیش ما هیچ کس از هیچ کس دیگری و هیچ
گروه از هیچ گروه دیگری برتری ندارد. به هر کسی ممکن است که جواب رد داده
شود یا جواب قبولی.»
- «آیا شما قبول ندارید که من همجنسگرا
هستم.»
«چرا! ما قبول داریم که تو همجنسگرا هستی.»
- «پس چرا باید ممکن باشد که به من جواب رد
بدهید.»
«همجنسگرا بودن دلیلی نمیشود که بخاطر
همجنسگرا بودن خودت را پناهنده به حساب بیاوری. ما قبول داریم که تو
همجنسگرا هستی و اگر مشکلی در کشورت داری، مشکلت را باید ثابت کنی.»
- «شما میدانید که همجنسگرا بودن خودش در
افغانستان مشکل است. من در افغانستان آزادی جنسی ندارم. اگر همجنسگرا بودن
دلیلی نمیشود که من پناهنده به حساب بیایم، پس از نظر شما آیا من از غریضه
جنسیم باید صرف نظر کنم؟»
«نه؛ ما این حرف را نمیزنیم.»
- «پس اینکه همجنسگرا بودن دلیلی نمیشود که
من پناهنده به حساب بیایم دلیل شما چیست؟»
«برای ما گذشته شما مهم است که آیا در
گذشته برای شما اتفاقی افتاده است و یا خیر.»
- «یعنی آینده برای شما هیچ مهم نیست که آیا
من در آینده نیاز جنسی خواهم داشت و یا خیر و آیا این موضوع برای من خطرناک
واقع خواهد شد و یا خیر؟»
«برای ما مهم است که در مورد گذشته شما باید
بدانیم.»
- «به نظر شما اگر من افغانستان بروم آیا
گرایش جنسیام را از مردم باید پنهان کنم و نباید کسی بداند که من همجنسگرا
هستم؟»
«نخیر؛ ما این حرف را نمیزنیم.»
- «شما این حرف را نمیزنید، اما منظور تان
همین است. اگر منظور تان این نیست، پس به یک همجنسگرا چرا باید جواب رد
داده شود؟»
مراد کمی سکوت کرد و گفت «منظور من تو
نیستی، ترا قبول داریم که تو همجنسگرا هستی، اما بعضی کسان دیگر هستند که
در اصل همجنسگرا نیستند و به دروغ این حرف را میزنند که بروند به کشورهای
خارج.»
- «شما به کسی که شک دارید میتوانید
بفرستیدش به دکتر.»
«فرستادن به دکتر در دستور کاری ما نیست.»
- «پس میتوانید که در عمل آزمایشش کنید.»
«چطوری در عمل؟»
- «آیا در اینجا وکیلان زن هم کار میکنند
یا خیر؟»
«بلی وکیلان زن هم کار میکنند.»
- «آیا آنها بخاطر پناهندگان کار میکنند یا
خیر؟»
«بلی بخاطر پناهندگان کار میکنند.»
- «آیا بخاطر پناهندگان حقوق میگیرند یا
خیر؟»
«بلی بخاطر پناهندگان حقوق میگیرند.»
- «پس وکیلان زن در اینجا برای چی هستند؟»
«من منظورت را متوجه نشدم؟»
- «مثلاً آن زنی که در اینجا وکیلم بود آیا
بخاطر من کار میکرد یا خیر؟»
«بلی بخاطر تو کار میکرد.»
- «آیا بخاطر من حقوق میگرفت یا خیر؟»
«بلی بخاطر تو حقوق میگرفت.»
- «پس کوسش بخاطر چی است؟»
مراد کمی با تعجب نگاه کرد و برای اینکه
سیاستش را به من نشان بدهد، قیافه عصبانی را بخود گرفت و گفت «تو حرف چی را
میزنی؟ من عصبانی میشوم.» و با عصبانیت رویش را برگرداند که برود و دیگر
با من حرف نزند.
من روبروی مردم با عصبانیت گفتم «من که
ذاتاً عصبانی هستم.»
مراد ترسید که من باز هم رسوایی را راه
نیاندازم دوباره برگشت و گفت «چرا این حرف را زدی؟»
- «اگر به کسی شک دارید که دروغ میگوید با
کوس وکیلان زن آزمایشش کنید و ببنید که راست میگوید یا دروغ.»
«من گفتم که منظور من تو نیستی.»
- «من هم میگویم به هر کسی که شک دارید
میتوانید که با کوس وکیلان زن آزمایشش کنید.»
«بعضی کسانی هستند که همجنسگرا هستند و
آزمایش هم نشان میدهد که واقعاً همجنسگرا هستند، اما از گرایش جنسی ایشان
سؤیی استفاده میکنند و میخواهند که بروند به کشورهای خارج.»
- «از گرایش جنسی ایشان سؤیی استفاده
میکنند یعنی چی؟ از گرایش جنسی خودشان استفاده میکنند، نه از گرایش جنسی
شما که شما به آن سؤیی استفاده بگویید. شما نمیتوانید که به آن سؤیی
استفاده بگویید.»
«بلی گرایش جنسی مال آنهاست، بخاطری به آن
سؤیی استفاده گفته میشود که آنها همجنسگرا هستند اما نمیخواهند که
همجنسگرا باشند. گرایش جنسی ایشان را بهانه میکنند و میروند به کشورهای
خارج و زمانی که به آنجا میرسند دیگر نمیخواهند که مثل یک همجنسگرا زندگی
کنند. اگر قرار است که مثل همجنسگرا زندگی نکنند، پس نباید که این حرف را
بهانه کنند و خودشان را پناهنده به حساب بیاورند.»
- «این حق آنهاست که آزادی ایشان را بدست
بیاورند و اینکه اگر خواستند که کاری بکنند یا نکنند به شما هیچ ربطی
ندارد. سؤیی استفاده همین دلیلی است که شما میآورید و به این بهانه
میخواهید که برای آنها جواب رد بدهید.»
شاید که بعضیها گفتههای مرا باور نکنند،
اما وجداناً که این عین همان بحثی است که من با مراد داشتم. به خدا معلوم
که با این دلایل احمقانه در نهایت به چند نفر جواب رد مطلق داده اند.
بدبختی اینجاست که در وقت تصمیمگیری خود پناهجو حضور ندارد که در مقابل
دلایلی که وکیلان میآورند از حق خودش دفاع کند. فقط خود وکیلان دور هم
نشسته اند یکی شف شف میگوید و دیگران شفتالو میگویند و با همین
عروسکبازی تصمیم نهایی گرفته میشود که به پناهجو جواب رد داده شود یا
قبولی. من به این تعجب میکنم که از نظر منطقی بودن چطور این صلاحیت به
وکیلان داده شده است که در غیاب پناهجویان فقط با یکدیگر بنشینند و قضاوت
کنند.
* * *
یک هفته برایشان وقت دادم اما خواستم که تا
دو ماه دیگر پشت در UN نروم و روزی باید بروم که جوابم حاضر باشد. البته من
در طول دو سال تمام جنجالهای را که با UN داشتم در اینجا توضیح نداده ام و
بسیاری از درگیریها و گفتگوها را از لابلای خاطراتم کاملاً حذف کرده ام؛
چون اگر تمام آنها را توضیح میدادم داستان بیاندازه طولانی میشد.
تصمیم داشتم که تا دو ماه دیگر پشت در UN
نروم. هنوز سه هفته نرفتم که پشیمان شدم و فکر کردم که اگر تا دو ماه نروم
دیگر سر و صدای را که به پا کرده ام خاموش میشود، در خاموشی برایم جواب رد
میدهند و به پلیس میگویند که از ترکیه اخراجم کند. در آن صورت هیچ کسی
خبر نمیشود که چه جوابی گرفتم و چه اتفاقی برایم افتاد. پس بهتر است که در
همین گرما گرم سر و صداهای را به پا کرده ام باز هم صدایم را خاموش نکنم.
بعد از سه هفته باز هم رفتم پشت در UN و دیدم که باز هم هیچ خبری نیست. به
پروندههایی که جواب میدادند شماره آنها را بیرون دفتر روی دیوار
مینوشتند. من که شماره پرونده خودم را در آنجا ندیدم بیاندازه عصبانی
شدم، دستم را مشت کردم و با بغل دستم در دفتر را آنچنان به ضربه کوبیدم که
خیال کردم در از جا کنده میشود. چند تا پناهندگان در آنجا بودند، وقتی که
من در را به ضرب کوبیدم آنها خندیدند و گفتند «در طویله را هم کسی این شکلی
نمیکوبد که تو در UN را میکوبی.»
به زودی پلیس با نفسهای عمیق و رنگ پریده
در را باز کرد و گفت «چی میگویی، چرا این اینطوری در میزنی؟»
- «برو وکیل را صدا بزن.»
«چرا یواش در نمیزنی که اینطوری به ضربه
میزنی؟»
- «من حوصله ندارم. برو به وکیل بگو که سریع
بیاید.»
کمی دیرتر صدایم زدند به داخل، رفتم داخل،
یک وکیل خانم نشسته بود که با من مصاحبه کند، به من گفت «لطفاً حوصله بکن
به زودی جوابت را میدهیم.»
- «نه من حوصله ندارم، همین الان جوابم را
بدهید.»
یک ساعتی با او گفتگو کردم. حرف زیاد زدیم،
اینکه چه حرفهای زدیم از توضیحاتش میگذریم، من نخواستم که بیشتر از این
حوصله کنم، داشتیم حرف میزدیم، داخل دفتر کنار پنجرهای نشسته بودم، با
پشت دستم زدم شیشه پنجره را شکاندم و پشت دستم هم کمی خونریزی کرد. پلیس
آمد داخل از دفتر بیرونم کرد. در بیرون میخواستم که با سنگ بزنم به شیشه،
اما پلیس دستم را محکم گرفت و نگذاشت که سنگ بزنم. این بار نیز پلیس با
کلانتری تماس گرفت، از کلانتری دنبالم ماشین فرستادند و بردندم کلانتری. به
ارتباط اینکه چند بار به کلانتری مزاحمت ایجاد کرده بودم از آنجا
فرستادندم به شعبه اتباع خارجی. مدیر شعبه اتباع خارجی نیز با دفتر مرکزی
UN در آنکارا تماس گرفت و پرسید که چه تصمیمی در مورد پرونده ام دارند.
حالا مسؤلین UN مجبور بودند که هرچه زودتر
در مورد پرونده ام تصمیم بگیرند؛ چون باید یا جواب رد میدادند تا پلیس
اخراجم میکرد و یا قبولم میکردند و به کشور سوم میفرستادند.
* * *
یک هفته طرف UN نرفتم و بعد از یک هفته که
رفتم برایم تاریخ تکرار مصاحبه در نظر گرفتند. امروز دوشنبه بود و برای
پنجشنبه هفته بعد برایم تاریخ تکرار مصاحبه دادند.
بسیاری از پروندههای استینافی را که بعد از
مطالعه نامه استیناف قابل قبول میدانستند بدون تکرار مصاحبه قبول
میکردند، اما مشکل من که از نظر آنها مهم نبود برای من تکرار مصاحبه در
نظر گرفتند. پنجشنبه هفته بعد رفتم برای مصاحبه و یک وکیل مرد به نام مراد
با من مصاحبه کرد. مصاحبه یکی دو ساعت طول کشید و سؤالات زیادی را از من
پرسید. از توضیح دادن تمام سؤالات میگذریم، در آخر مصاحبه از من پرسید «به
نظر خودت اگر به افغانستان برگردی برایت چه اتفاقی خواهد افتاد؟»
- «نظر من که مهم نیست، نظر شما مهم است.»
«نه؛ اینجا نظر تو مهم است.»
- «اگر نظر من مهم بود، شما از همان اول مثل
آدم به نظر من احترام میگذاشتید.»
«شرط است که تو هم نظرت را بگویی.»
- «اگر شما شرف داشته باشید خودتان باید
بدانید که اگر برگردم چه اتفاقی برایم خواهد افتاد.»
«خوب، پس بگو که چه اتفاقی خواهد افتاد.»
- «من همجنسگرا هستم و همجنسگرایی در
افغانستان جرم محسوب میشود و مجازات مرگ دارد. اگر شما میگویید که من از
غریضه جنسیم باید صرف نظر کنم و برگردم دیگر اتفاقی برایم نخواهد افتاد، پس
اولاً گه میخورید که میخواهید جنسیتم را بدانید، ثانیا با همسران تان گه
خوردید که از من پرسیدید مجرد هستی یا متاهل، مجرد یا متاهل یعنی چی؟ و
ثالثاً با پدر و مادران تان گه خوردید که آنها از غریضه جنسی خودشان صرف
نظر نکردند و شما کره خرها را به دنیا آوردند.»
من هر چیزی که گفتم مراد روی پرونده ام
نوشت. از مراد پرسیدم «آیا وکیل من شما هستید؟»
«نخیر؛ وکیل شما کس دیگری است، اما به من
وظیفه دادند که با تو مصاحبه کنم.»
- «وکیل من که هست؟»
«اسم وکیل به شما گفته نمیشود.»
- «چرا گفته نمیشود؟ من باید بدانم که
وکیلم کیست.»
«به من اجازه داده نشده است که اسم وکیل را
به شما بگویم.»
من از وقتی که نامه استیناف را فرستادم و
پرونده ام را وکیل دومی برداشت، هیچگاه اسم وکیل دومی را به من نگفتند. من
تمام پناهندگان استینافی را دیدم که بعد از استیناف اسم وکیل دومی را نیز
برایشان میگفتند. اما اسم وکیل دومی را که پرونده مرا برداشت هیچگاه به
خودم نگفتند. من در طول این دو سال چند بار اسم وکیل دومیام را از UN
پرسیدم، اما آنها اسمش را به من نگفتند. من از زبان پناهندگان استینافی
شنیده بودم که بعد از استیناف بلااستثنا پرونده تمام آنها را یک وکیل زن به
نام سیبل بر میداشت و فکر میکنم که پرونده مرا نیز سیبل برداشته بود. هر
وکیلی که پرونده ام را برداشته بود من بالاخره قیافه پلیدش را ندیدم. اما
از همان پشت پرده آنچنان ادبش کردم که شاید خودش خجالت کشید و از غلطی که
کرده بود پشیمان شد.
* * *
ده روز بعد از تکرار مصاحبه جواب قبولی را
به من دادند.
آیا دادن جواب قبولی برای من اینقدر کار سخت
بود که بعد از این همه رایزنیها و کشمکشهای طولانی مدت بالاخره دادند؟
این است روز و روزگار همجنسگرایان افغانی و
این است منطق دنیا! وکیلان UN که در سطح بینالملل منجیان بشریت تعین شده
اند، با این منطق با من برخورد کردند. «گرهی که با دست باز میشود حاجت
دندان نیست.» اما وکیلان UN گرهی را که اصلاً گره نبود با دمهای شان گره
زدند و بالاخره با شاخهای شان باز کردند. من که هیچ وقت در حرف کم نیاورده
بودم با من اینگونه برخورد کردند. پس اگر یک همجنسگرایی که بیسواد مطلق
باشد، نتواند با دلیل گفتن از حق خودش دفاع کند و از یک روستای دور افتاده
افغانستان به UN مراجعه کند، با او چگونه برخوردی خواهند کرد؟ و آن بیچاره
چقدر موانع را باید پشت سر بگذراند تا اینکه حق خودش را بدست بیاورد؟
از برخورد UN چنین بر میآید که کسانی که
نمیتوانند ادعای خودشان را با دلیل گفتن ثابت کنند حق پناهندگی را ندارند.
اگر وکیلان انسانی فکر کنند، دلیل گفتن کار سختی نخواهد بود که آدم با دلیل
گفتن آنها را قانع کند، اما اگر خودشان را به این راه بزنند، سخت است که هر
کسی بتواند آنها را قانع کند.
این است منطق دنیا: کسانی که همیشه از حق
انسانی و از حق آموزش محروم بوده اند و دیگر نمیتوانند که حتی برای بدست
آوردن ابتداییترین حق زندگی ایشان هم دلیلی بیاورند، از داشتن
ابتداییترین حق زندگی هم باید محروم بمانند!
من با استفاده از سواد اندکی که داشتم و در
کنار آن بیاندازه جسارت به خرج دادم تا توانستم بالاخره بعد از دو سال
امتیاز آزادی را بدست آوردم. کسانی که میگویند آزادی حق هر انسان است
اشتباه میگویند، آزادی حق هر انسان نیست، بلکه آزادی برای بعضیها یک
امیتاز است؛ چون اگر آزادی حق هر انسان بود آدم نباید که بخاطر بدست آوردن
حق خودش یک عمری تلاش کند و جسارت به خرج دهد. در دنیا سیاستهای زیادی
وجود دارد که شعار میدهند آزادی حق هر انسان است، اما در عمل امیتاز آزادی
را هم به آسانی به هر کس نمیدهند. بیشتر از شصت درصد جمعیت افغانستان را
بیسوادانی تشکیل میدهد که مطلقاً بیسواد هستند. پس یک نفر همجنسگرایی که
مطلقاً بیسواد باشد به وکیلان چقدر باید دلیل بگوید تا بتواند که امتیاز
آزادی را از آنها بدست بیاورد؟
من گرفتن جواب قبولی از UN را مدیون نوید،
برادر بزرگم هستم. زیرا او در شرایط انتظار از نظر مالی همیشه کمکم کرد.
اگر نوید کمکم نکرده بود و از نظر مالی خیالم راحت نبود، من نمیتوانستم که
با فکر آرام در مقابل وکیلان از حق خودم دفاع کنم و با دلایل دندانشکن
دیوار ابلیسی آنها را در هم شکنم.
بیتردید کسانی که خاطراتم را میخوانند
حتماً برای من تأسف میکنند. من حد اقل کسی هستم که هم به ظلم و نادانی
تسلیم نشده ام و هم از روی ظالمان کم شعوری که خیال برتری بر سر دارند پرده
بر میدارم. بیشتر از من برای مظلومان بیشماری باید تأسف کرد که نه پایی
برای گریز دارند و نه صدایی برای فریاد.
بخش دوازده
خاطرات ترکیه
اپریل ۲۰۰۷
من در طول مدت زمانی که همزمان بخاطر تیپم
در خیابانها با مردم و بخاطر گرفتن جواب نهایی با UN درگیر بودم، در عین
حال در خانهای که مینشستم با صاحب خانه و همسایگان نیز درگیر بودم. من هر
روز مثل یک زن خودم را آرایش میکردم و با لباس زنانه میرفتم بیرون. چند
تا مردانی نیز بودند که گهگاهی پیشم میآمدند و ماشین شان جلوی خانه پارک
میکردند. صاحب خانه و همسایهها از دیدن من به آن سر و وضع و از آمدن
مهمانان مرد ناراحت شده بودند و میخواستند که از خانه بیرونم کنند. در اول
یک روز به من گفتند «برای خودت خانه پیدا بکن که ما این خانه را به آدم
مجرد نمیدهیم.»
گفتم «پس شما به من فرصت بدهید تا من خانه
پیدا کنم و از اینجا بروم.»
قصد بیرون رفتن از آن خانه را نداشتم، در
اول تا چند ماه به بهانه اینکه دنبال خانه میگردم، صاحب خانه و همسایهها
را راضی نگهداشتم. بالاخره وقتی که منظورم را فهمیدند که من قصد بیرون
رفتن را ندارم، دیگر با جدیت با من برخورد کردند. اولین جدیتی را که از
خود نشان دادند، یک روزی صاحب خانه به من گفت «چند ماه شده است که به تو
گفته ایم به خودت خانه پیدا بکن، اما تو دنبال خانه نیستی، یک هفته دیگر هم
برایت فرصت میدهم که دنبال خانه بگردی و از اینجا بروی...»
یک هفته که گذشت صاحب خانه برق را قطع کرد.
من خواستم که بدون برق در همان خانه زندگی کنم. سه شب را بدون برق تحمل
کردم. شبهایی که خودم تنها بودم بیبرقی برایم مهم نبود، اما شبهایی که
مهمان میآمد، در بیبرقی هم خودم اذیت میشدم و هم مهمان. با خود فکر کردم
که بخاطر برق یک چارهای باید بسنجم. خواستم بدانم که صاحب خانه سیم مثبت
برق را قطع کرده است یا منفی را. با فازمتر برق را چک کردم و دیدم که سیم
منفی را قطع کرده است. سریع یک تکه سیم برداشتم و برق منفی را به لوله آب
وصل کردم. برق روشن شد اما خیلی ضعیف، به اندازهای بود که یا باید لامپ را
روشن میگذاشتم و یا منقل را، اما همزمان نمیشد که هر دوی آنرا روشن کنم.
وقتی صاحب خانه متوجه شد که من برق را غیر
قانونی وصل کرده ام هیچ عکسالعملی نشان نداد، اما هر روز یاد آوری میکرد
که زودتر خانه را ترک کنم. تا دو - سه هفته دیگر جدیتی نشان نداد. بالاخره
یک روزی آمد و کلید خانه را از من خواست. قفل خانه دو تا کلید داشت، من یک
کلیدش را دادم به صاحب خانه و یکی را نزد خودم نگهداشتم. کمی دیرتر رفتم
بیرون برای خرید و کلیدی را که نزد خودم نگهداشته بودم با خودم بردم. وقتی
که برگشتم دیدم که صاحب خانه آمده و در را قفل کرده است. با کلیدی که نزد
خودم نگهداشته بودم در را باز کردم. صاحب خانه که متوجه شد یک تا کلید پیش
خودم مانده است، آمد و شروع کرد به داد زدن «چرا یک تا کلید را پیش خودت
نگهداشتی؟ من برق را قطع کردم که تو مجبور شوی از اینجا بروی، کلید را
گرفتم که مجبور شوی به خودت خانه پیدا کنی، بده این کلید را به من، برو به
خودت خانه پیدا کن و بیا وسایلت را ببر، تا به خودت خانه پیدا نکردی دیگر
نیا اینجا...»
من هم مجبور شدم که دیگر با جدیت حرف بزنم
و در جوابش گفتم «این کلید را به تو نمیدهم. من هیچ وقت از این خانه بیرون
نمیشوم. اگر شما به من خانه نمیدهید، پس دیگران هم به من خانه نمیدهند.
اگر شما میخواهید که بیرونم کنید، پس هر کجا که بروم بیرونم میکنند. من
نمیتوانم که هر روز از یک خانه به خانه دیگر بروم. من از این خانه بیرون
نمیشوم. اگر شکایتی داری برو به پلیس بگو.»
به ماشینش اشاره کرد و گفت «سوار شو که
برویم پیش پلیس.»
هر دوی مان با هم رفتیم کلانتری پیش پلیس.
موضوع را به پلیس توضیح دادیم. صاحب خانه به پلیس گفت «من خودم به خانه
نیاز دارم، خانه را باید خالی کند تا من بتوانم از آن استفاده کنم.»
پلیس به صاحب خانه گفت «یک هفتهای دیگر هم
برایش فرصت بده تا به خودش خانه پیدا کند.»
من روبروی صاحب خانه به پلیس گفتم «دروغ
میگوید، اصلاً به خانه نیاز ندارد. بخاطری که من همجنسگرا هستم و میداند
که من همجنسگرا هستم میخواهد که از خانه بیرونم کند. خودش جاهل است و
بخاطر جهالت خودش میخواهد که بیرونم کند. من اصلاً از این خانه بیرون
نمیشوم.»
پلیس وقت آخر باز هم به صاحب خانه گفت «یک
هفتهای دیگر برایش فرصت بده تا به خودش خانه پیدا کند.»
* * *
دقیقاً روزی که یک هفته گذشت، رفتم پیش
دوستانم، وقتی که برگشتم دیدم که صاحب خانه با زنجیر و یک قفل بزرگ در خانه
را قفل انداخته است. شب نتوانستم که خانه بروم و یک شب را رفتم در خانه
دوستانم سپری کردم. فردا به پلیس شکایت کردم. پلیس کلید را از صاحب خانه
گرفت و گفت یک هفتهای دیگر هم برایش فرصت بده تا به خودش خانه پیدا کند.
وقتی که یک هفته گذشت رفتم پیش دوستانم، وقتی که برگشتم دیدم صاحب خانه باز
هم با همان زنجیر و قفل بزرگ در را قفل انداخته است. این بار به پلیس شکایت
نکردم، خودم قفل را شکاندم. وقتی که قفل را شکاندم، صاحب خانه و چند تا
همسایهها عصبانی شدند و آمدند با من جر و بحث کردند. من به آنها گفتم «شما
با خود مشکل دارید، نه با من، از من هیچ ضرری به شما نرسیده است، شما جاهل
هستید و میتوانید که جاهل نباشید.»
صاحب خانه نیشخندی زد و گفت «بلی فقط تو
عاقل شدی و دیگر تمام مردم جاهل!»
- «اگر شما جاهل نیستید، پس چه دلیلی دارید
که من از اینجا بیرون شوم؟»
«ما در اینجا با خانواده زندگی میکنیم و تو
مردها را پیشت میآوری، این کارت برای ما قابل قبول نیست.»
- «شما در مورد من اشتباه فکر کرده اید،
بعضی وقت دوست و رفیقانم میآیند، فقط با یکدیگر میشینیم و حرف میزنیم و
من هیچ رابطه دیگری با آنها ندارم.»
به این صورت من با صاحب خانه و همسایهها
مشکل داشتم، اما هیچ وقت به حرف آنها از خانه بیرون نشدم. من با وجود تمام
بدشانسیهای که در زندگی داشتم، اینجا شانس داشتم که صاحب خانه و همسایهها
از مردمان کلهشق و تندخو نبودند و اگر مخالفتی هم داشتند با ملایمت برخورد
میکردند.
* * *
من در شهر وان با پلیس شعبه اتباع خارجی نیز
درگیر بودم. هر وقت که برای امضأ میرفتم به شعبه اتباع خارجی، چند تا از
افسران پلیس و مخصوصاً یک پلیس زن به نام غمزه به من گیر میدادند و
میگفتند که دیگر با آرایش و گوشواره نیا اینجا. افسران پلیس که به من گیر
میدادند من به حرف آنها هیچ اهمیت نمیدادم و بار دیگر باز هم با آرایش و
گوشواره و حتی با لباس زنانه میرفتم برای امضأ. غمزه، پلیس زن در هر بار
که میدید من به حرفش اهمیت نمیدادم عصبانی میشد و با لحن نظامی به من
اخطار میداد «دفعه بعد با این سر و وضع نبینمت اینجا!»
من در زبان میگفتم «باشد چشم!» اما در دل
میگفتم باز هم میبینی.
بالاخره بعد از چندین بار اخطار دادن دید که
من به سیاستش اهمیت نمیدهم زیاد عصبانی شد. یک روزی با آرایش، گوشواره و
لباس زنانه رفتم برای امضأ، غمزه و دو - سه تا پلیس مرد در آنجا بودند، به
غیر از من ده - پانزده نفر پناهندگان دیگر نیز در صف ایستاده بودند برای
امضأ. غمزه با عصبانیت طرف من نگاه کرد و برای اینکه پیش روی دیگران
ضایعام کند با لحن نظامی و صدای بلند و هیبتناک چند بار پی هم داد زد
«سریع گوشواره ات را درآر! برو دستشویی صورتت را بشوی! زود باش...»
تمام کسانی که در آنجا بودند متوجه شدند که
غمزه مرا اینقدر کوچک کرد. من با خود گفتم تو روبروی مردم میخواهی که مرا
ضایع کنی! حالا ببین که من خودت را چطوری ضایع میکنم! من هم روبروی تمام
کسانی که در آنجا بودند مثل خودش داد زدم «گوشواره ام را درآرم که زنانه
ست! آرایشم را پاک کنم که زنانه ست! پس لباسهایم را هم درآرم که زنانه ست!
پس شورتم را هم درآرم که زنانه ست!»
چشمان غمزه از حدقه بیرون زد و چهار چشمی
طرف دیگران نگاه کرد، یعنی احساس کرد که خودش روبروی دیگران ضایع شده است.
کمی سکوت کرد، میخواست که آب دهنش را قورت کند، اما از احساس ضایع شدن
گلویش بسته شده بود، به زور آب دهنش را قورت کرد و به غیر از من به تمام
پناهندگانی که در آنجا بودند یک دستور نظامی داد و گفت «شما همه تان از
اینجا سریع بروید بیرون!» پلیسهای مرد را نیز به یک دفتر دیگر فرستاد، در
دفتر را بست و با من تنها ماند. وقتی که داخل دفتر تنها ماندیم، تا توانست
صدایش را بلند کرد و سرم داد زد، شاید سه - چهار دقیقهای پیوسته داد زد،
من خاموش نشستم، در جوابش هیچ چیزی نگفتم و با خود گفتم حالا بگو هرچه که
میگویی بگو که دلت خوش باشد، روبروی مردم که نتوانستی ضایعام کنی!
گوشوارههایم را در آوردم، بعد مرا فرستاد دستشویی که صورتم را بشویم،
صورتم را نیز شستم، آمدم امضأ کردم و رفتم بیرون. وقت آخر که داشتم میرفتم
بیرون، روبروی مردم با لحن نظامی دنبالم صدا زد «دیگر با این سر و وضع
نبینمت اینجا!» من هم با لحن نظامی در جوابش گفتم «باشد، چشم!» و در دلم
گفتم باز هم خواهی دید.
* * *
در شهر وان پناهندگان افغانی زیاد بودند و
ممکن بود که آنها نیز بخاطر ننگ و غیرت افغانی برای من خطرناک واقع شوند.
یک روزی رفتم شعبه اتباع خارجی برای امضا.
هنگام برگشت دو نفر مردان افغانی سر راهم سلام دادند «سلام همشهری!»
- «سلام!»
«کدام طرف روان هستی؟»
- «می روم طرف خانه.»
«تو افغانی هستی؟»
- «بلی من افغانی هستم.»
«تو که همشهری ما هستی، چرا خودت را به ما
معرفی نکردی؟»
- «تا حالا پیش نیامده بود که خودم را به
شما معرفی کنم.»
«می خواهیم که با تو بیشتر آشنا شویم.»
- «تشکر از لطف شما! آشنایی با شما مایه
افتخار من خواهد بود.»
«حالا طرف خانه روان هستی؟»
- «بلی؛ آمدم برای امضا و الان بر میگردم
طرف خانه.»
«خانه ات کجاست که بعضی وقت بیاییم با
یکدیگر صحبت کنیم و بیشتر آشنا شویم.»
- «اگر الان وقت دارید، بیایید با هم برویم
که بنشنیم و صحبت کنیم.»
«بلی وقت داریم، خودت میدانی که ما بیکار
هستیم. ما و شما اینجا دیگر چه کاری داریم به غیر از انتظار کشیدن؟»
- «بلی واقعاً که، پس من خوشحال میشوم که
شما بیایید با من و خانه ام را ببینید. اگر من و شما یکدیگر را در اینجا
داشته باشیم انتظار برای مان سخت نخواهد گذشت.»
همین بود که آن دو نفر با من راه افتادند و
آمدند خانه ام. وقتی که خانه رسیدیم هنوز بیشتر از پنج دقیقهای نگذشته بود
و داشتیم حرف میزدیم که یکی از آنها به من گفت «موضوع تو چطوری است، آیا
مشکل جنسی داری؟»
- «بلی من مشکل جنسی دارم.»
«چطوری مشکل جنسی داری؟»
- «نمیتوانم که زن بگیرم.»
«از نظر ظاهری چی، آیا ظاهراً مثل دیگران
هستی یا با دیگران فرق داری؟»
- «من ظاهراً مثل دیگران هستم، اما احساسم
با دیگران فرق میکند.»
«یعنی از نظر دستگاه تناسلی هیچ فرقی با
دیگران نداری؟»
- «نخیر؛ از این نظر عیناً مثل دیگران
هستم.»
«آیا میشود یک بار به ما نشان بدهی که
چطوری مثل دیگران هستی؟»
- «نه؛ ممکن نیست که به شما نشان بدهم.»
«اما برای ما مهم است که ترا باید ببینیم.»
- «چرا میخواهید که ببینید؟»
«چون ما به همین خاطر آمده ایم که ترا
ببینیم.»
- «بیخیال بابا! اصلاً امکان ندارد که کسی
مرا ببیند.»
«اصلاً امکان ندارد که ما ترا نبینیم.»
بیاندازه اصرار کرد که من شلوار و شورتم را
در آورم و هر قدر که اصرار هم کرد من حاضر نشدم که شلوار و شورتم را در
آورم. بالاخره حرف به جایی رسید که خودش شروع کرد به دست اندازی. خواست که
خودش به زور شلوارم را در بیاورد. من هم خواستم مقاومت کنم تا او نتواند که
شلوارم را در بیاورد. من در اول فکر نمیکردم که او زیاد جدی باشد، اما
دیدم که آخرین زورش را بکار گرفت تا شلوارم را در بیاورد. از نظر سنی هشت -
نه سال از من بزرگ بود، از نظر جسمی مثل خودم ریز و کوچک، اما از نظر قدرت
بدنی دو - سه برابر از من قویتر. مقاومت من در برابر او هیچ چیزی نبود.
شلوار محکم و کمربند محکمی بر تن داشتم. به زور شلوارم را پایین کشید تا در
بیاورد. من دو دستی شلوارم را محکم گرفتم تا در نیاید. در همین کشمکش بود
که خشتک شلوارم پاره شد، دوباره با تندی دست انداخت که باز هم بکشد و حسابی
پاره اش کند. من فکر کردم که اگر بیشتر از این مقاومت کنم شلوار را که
ذاتاً در میآورد و تکه پاره اش هم خواهد کرد، پس بهتر است از مقاومت دست
بردارم تا چیزی را که میخواهد زودتر ببیند و دوباره شلوارم را سالم بپوشم.
کمربندم را باز کردم، او با عصبانیت شلوارم را در آورد، شورت دخترانه کوچک
تنم بود، با عصانیت دست انداخت و شورتم را نیز در آورد. از نزدیک دقیق به
آلت و بیضه ام نگاه کرد، وقتی دید که با دیگران فرقی ندارم قیافه اش
بیاندازه عصبانی شد، به آلتم تف انداخت و گفت «تف لعنت خدا بر تو! تو که
مشکل جنسی نداری، پس چرا نام افغانها را بد کردهای در هر طرف؟» و با
عصبانیت مشتش را بلند که بزندم. من فوراً برایش گفتم «خودت میدانی که اگر
به من دست بیاندازی پلیس کونت را پاره میکند، من به پلیس شکایت میکنم،
اینجا افغانستان نیست که هر غلطی دلت بخواهد بکنی.» وقتی که نام پلیس را
شنید، قیافه اش تغیر کرد و مشتش را باز کرد. کمی طرفم نگاه کرد و گفت «ما
فقط همین را میخواستیم بدانیم که تو مشکل جنسی داری یا نه، حالا دیدیم که
مشکل جنسی هم نداری، وقتی که مشکل جنسی نداری پس چرا فقط بخاطر قبول شدن در
UN نام افغانها را بد میکنی؟»
- «خیلی خوب! چیزی را که میخواستید بدانید،
دانستید. من بخاطر این کارت به پلیس شکایت نمیکنم و دنبال چرا هم نباش.
اگر چای میل دارید که برایتان چای درست کنم و اگر میل ندارید شما را بخیر
ما را به سلامت!»
آن یکی دیگر که هیچ دخالتی نکرده بود و فقط
داشت تماشا میکرد گفت «اگر چای درست کنی که خیلی خوب میشود. دیگر از این
حرفها بگذرید تا بنشینیم و صحبت کنیم.»
یک ساعتی نشستند، چای را خوردند و رفتند. من
به او اطمینان دادم که خیالت راحت باشد من ازت به پلیس شکایت نمیکنم. من
موضوع را فراموش کردم، اما او بعداً خواست که افغانهای دیگر را بر علیه من
تحریک کند و مخصوصاً دو نفر را که از ولایت پروان و همشهری خودم بودند
خواست که آنها را بر علیه من تحریک کند. اسامی آن دو نفر که از ولایت پروان
بودند جاوید و احمد بود، هر دوی آنها دوستان صمیمیام بودند و همیشه با
آنها رفت و آمد میکردم.
* * *
سه - چهار روزی از این موضوع گذشت، داخل
خانه نشسته بودم که در زده شد. در را باز کردم دیدم که جاوید و احمد با
قیافههای عصبانی داخل خانه شدند. من سلام دادم، احمد با صدای آهسته جواب
داد، اما جاوید جواب سلامم را نداد. دو بار دیگر نیز گفتم سلام، اما
جاوید باز هم جواب نداد. گفتم «انگار که شما ناراحت هستید.»
جاوید گفت «باز میگویی هم که شما ناراحت
هستید!»
- «چرا، چه شده، شما از که ناراحت هستید؟»
«از که باید ناراحت باشیم؟»
- «هی! از من؟»
«پس از که؟»
- «چرا از من، من که کاری نکرده ام؟»
«گناه میکنی و گناهت را هم نمیفهمی!»
- «چه گناهی؟»
مردی که شلوارم را در آورده بود اسمش حیدر
بود. وقتی که گفتم چه گناهی، جاوید گفت «چند روز پیش حیدر و نواب اینجا
آمده بودند؟»
- «بلی دو نفر آمدند اسم یکیش حیدر بود.»
جاوید به احمد گفت «ببین که آنها دروغ
نگفته اند. وقتی که اینجا آمده اند پس حتماً تمام حرف شان راست است.»
من ترسیدم که آنها مبادا از زبان من به
جاوید و احمد چیزی گفته باشند. «چی گفتند؟ من که در مورد شما به آنها چیزی
نگفتم!»
«من نگفتم که تو در مورد ما چیزی گفتی. آیا
اینجا آمده بودند یا نه؟»
- «بلی آمده بودند.»
«شلوارت را هم در آوردند یا نه؟»
- «بلی شلوارم را هم در آوردند.»
«ببین بیغیرتی را! به همین سادگی میگوید
بلی شلوارم را هم در آوردند! وقتی که شلوارت را در آوردند، خودت را هم
کردند یا نه؟»
- «نه؛ شلوارم را در آوردند، اما خودم را
نکردند.»
«خیلی خوب! من خیال کردم که شاید خودت را هم
کردند، اما در این مورد به ما چیزی نگفتند.»
- «نه، نکردند.»
«باز وقت آخر برایشان چای هم درست کردی یا
نه؟»
- «بلی چای هم درست کردم.»
«خیلی خوب! خوب است که خودت همه چیز را
اعتراف میکنی. برایشان چای هم گذاشتی ها!»
- «چرا، اگر چای گذاشتم کار بدی کردم؟»
جاوید بیاندازه عصبانی بود و با عصبانیت در
جوابم گفت «شلوارت را در آوردند و برایشان چای هم دادی! خیال کردی که خیلی
کار خوبی کردی که برایشان چای گذاشتی؟ اگر تو غیرت داشته بودی، نباید که
آنها زنده از اینجا بیرون میرفتند.»
- «چه فرقی میکند که شلوارم را در آوردند؟»
«حالا میروند در هر طرف میگویند که ما
شلوارش را در آوردیم.»
- «که بگویند چه فرقی میکند؟»
«بلی میدانم که برای تو فرقی نمیکند. برای
تو اگر در کونت درخت هم سبز شود خوشحال میشوی که در سایه اش بنشینی، اما
برای ما فرق میکند.»
- «برای شما چرا فرق میکند؟»
«چون در هر طرف اسم ترا نمیآورند که بگویند
ما شلوار حمید را در آوردیم، ترا کسی نمیشناسد که اسم ترا بیاورند، به همه
میگویند که ما شلوار بچه شمالی را در آوردیم. ما امروز در جمع پانزده نفر
افغانی نشسته بودیم که آنها آمدند و روبروی پانزده نفر گفتند ما شلوار بچه
شمالی را در آوردیم. اسمت را هم نمیدانستند و روبروی پانزده نفر به ما
اشاره کردند و گفتند همشهری شما بود که شلوارش را در آوردیم. تو روبروی
پانزده نفر ما را خورد و خمیر کردی.»
- «من که بچه شمالی نیستم، من بچه غوربند
هستم.»
«چه اینکه بچه شمالی هستی و چه نیستی، آنها
روبروی پانزده نفر به ما گفتند که ما شلوار بچه شمالی را در آوردیم و به ما
هم اشاره کردند و گفتند که همشهری شماست.»
- «شما چرا نگفتید که بچه شمالی نیست بچه
غوربند است؟»
«مردم میگویند که غوربند هم جزء شمالی حساب
میشود، ما نمیتوانیم به مردم دلیل بگوییم که غوربند جزء شمالی حساب
نمیشود.»
در افغانستان تضادهای قومی و منطقهای
بیاندازه شدید است. در این تضادها مردمان اقوام و مناطق اکثراً نام بد
یکدیگر را جستجو میکنند تا به یکدیگر طعنه بزنند. شمالی نیز یکی از مناطق
جغرافیایی افغانستان به شمار میرود. در افغانستان همواریهای واقع در شمال
کابل را به نام شمالی یاد میکنند. منطقه غوربند که من به آن منسوب هستم یک
منطقه کوهستانی است که در همسایگی شمالی قرار دارد. به ارتباط تضادهای
منطقهای در افغانستان در مورد منطقه غوربند اگر نام بدی بوجود بیاید، مردم
این منطقه را نیز جزء شمالی یاد میکنند، اما اگر نام نیکی بوجود بیاید،
آنرا به نام یک منطقه جدا از شمالی یاد میکنند.
جاوید و احمد هر دو اهل همواریهای شمالی
بودند و ننگ و غیرت این منطقه برایشان مهم بود. به ارتباط اینکه آنها به
ننگ و غیرت شمالی فکر میکردند من به آنها گفتم «حیدر آدم نادانی است، شما
به حرفش اصلاً توجه نکنید.»
جاوید گفت «مگر میشود که ما به حرفش توجه
نکنیم؟ ما روبروی پانزده نفر خورد و خمیر شدیم و تمام آن پانزده نفر بسوی
ما نگاه کردند.»
من خندیدم و گفتم «هرچه که بود گذشت، دیگر
غصه اش را نخورید، با غصه خوردن نمیشود کاری را عوض کرد.»
جاوید با عصبانیت گفت «نه؛ تو از آنها حتماً
باید انتقام بگیری و ما آنها را باید سرافکنده و شرمنده ببینیم و از کاری
که کرده اند باید پشیمان شوند. اگر تو از آنها انتقام نگیری، من میزنم هم
دست و پای ترا میشکنم و هم دست و پای آنها را.»
- «اگر من بخواهم که با آنها درگیر شوم مردم
میگویند افغانها چقدر بیگذشت هستند که دایماً به سر و کله یکدیگر
میزنند.»
«اگر آنها بروند در هر طرف بگویند که ما
شلوار بچه شمالی را در آوردیم که حرفی نیست! اما اگر مردم بگویند که
افغانها دایماً به سر و کله یکدیگر میزنند حرفی است!»
من خندیدم و چیزی نگفتم. جاوید گفت «نخند،
من با تو شوخی ندارم، مثل گذشته فکر نکن که من همیشه به رویت خندیده ام،
حالا دارم جدی حرف میزنم که تو از آنها حتماً باید انتقام بگیری.»
احمد نیز سر تکان داد، حرف جاوید را تأیید
کرد و گفت «بلی ما با تو شوخی نداریم، حالا با تو جدی حرف میزنیم.»
من از جاوید و احمد ترسی نداشتم که آنها را
خطرناک بدانم؛ چون آنها اهل جنگ و جدل نبودند. اما از اینکه دوستان بسیار
صمیمیام بودند خواستم که دل شان را بدست داشته باشم تا در آینده از من
دلخور نباشند. برای اینکه دل شان را بدست داشته باشم ازشان پرسیدم «پس به
نظر شما من چه کاری باید بکنم که از حیدر انتقام بگیرم ؟»
جاوید گفت «تو باید کاری کنی که آنها روبروی
ما بگویند ما غلط کردیم، گه خوردیم، از کاری که کردیم پشیمان هستیم و در
آینده این کار را تکرار نخواهیم کرد.»
- «هر دوی آنها که شلوارم را در نیاوردند،
فقط حیدر شلوارم را در آورد و من فقط از حیدر میخواهم که انتقام بگیرم، من
کاری به رفیقش ندارم.»
«باشد، روبروی ما حیدر باید بگوید که من غلط
کردم، گه خوردم، از کاری که کردم پشیمان هستم و در آینده این کار را تکرار
نخواهم کرد.»
- «خیلی خوب! شما خیال تان راحت باشد، آن با
من که حیدر روبروی شما این حرف را بزند.»
* * *
قرار بر این شد که جاوید و احمد روز امضا
جلوی شعبه اتباع خارجی حاضر باشند تا من روبروی آنها حیدر را از کاری که
کرده است توبه بدهم. روز امضا حیدر همراه با سه تا رفیقانش آهسته آهسته قدم
زنان آمد برای امضا. من برای اینکه مردم را متوجهش بسازم، از دور صدایش زدم
«مردیکه لاشی بیا اینجا من با تو کار دارم.»
حیدر فهمید که به رسوایی ننگینی بر خواهد
خورد و برای اینکه از زیر رسوایی در برود، حرفم را ناشنیده گرفت و هیچ
جوابی نداد. من دوباره صدا زدم «ترا میگویم مردیکه! شلوار مردم را در
میآری، حالا بیا جواب پلیس را بده.»
چند نفر صدایم را شنیدند، با تعجب بسوی من
نگاه کردند و خواستند بدانند که این حرف را به کی میزنم. حیدر سرش را
پایین انداخت و طوری وانمود کرد که انگار مرا نمیشناسد. وقتی که مردم دقیق
متوجه شدند، من خودم را به حیدر نزدیک کردم و صدا زدم «به نام همشهری آمدی
خانه ام، شلوارم را به زور در آوردی، فکر پلیس را هم کردی یا نه؟ حالا بیا
جواب پلیس را بده.»
در حالیکه سرش پایین بود، از گوشه چشم کمی
به من نگاه کرد و از زیر لب گفت «خاموش باش، خیلی زشت است، از این حرفها
بگذر.»
در حالیکه چند نفر در آن دور و بر متوجه من
شدند، من به آنها گفتم «این مردیکه را میبینید که خودش را با شخصیت نشان
میدهد، به نام همشهری آمد خانه ام، به زور شلوارم را پاره کرد، از تنم در
آورد. من حالا آنچنان ادبش میکنم که در زندگی تکرار همچو گهی را نخورد.»
حالا روبروی مردم من به حیدر عجب گیری داده
ام. «به حرف میفهمی یا نه با توام؟ بیا جواب پلیس را بده. مرا هنوز
نشناختهای که با من طرف شدی؟ من کسی هستم که شاخدارت را آدم کرده ام، الان
پلیس که آدمت کرد باز میدانی که شلوار در آوردن یعنی چه! لاشی بیشخصیت!
بیا حالا جواب پلیس را بده...»
تمام مردمی که در آنجا بودند متوجه دعوای ما
شدند، موضوع برایشان خیلی عجیب بود، حیدر مردی بود زندار و واقعاً که این
موضوع برای مردم عجیب هم است، که یک مرد چهل ساله و زندار شلوار یک آدم ۳۲
- ۳۳ ساله را پاره کند و به زور از تنش در بیاورد. مردم خیال کردند که او
به قصد تجاوز این کار را کرده است. خودش از خجالت هیچ چیزی نگفت و من هم
عمداً موضوع را به مردم روشن نکردم تا خیال کنند که او به قصد تجاوز این
کار را کرده است. مردم به من گفتند «اگر واقعاً این کار را کرده است که
خیلی کار زشتی کرده است، اما تو به پلیس شکایت نکن.»
من گفتم «من به شرطی به پلیس شکایت نمیکنم
که از من عذر خواهی کند و بگوید که من اشتباه کردم.»
جاوید و احمد ایستاده بودند نگاه میکردند و
هیچ چیزی نمیگفتند. حیدر به من گفت «تو ببخش دیگر، من اشتباه کردم.»
- «بگو از کاری که کردم پشیمان هستم.»
«بلی پشیمان هستم.»
- «بگو در آینده این کار را تکرار نمیکنم.»
«در آینده تکرار نمیکنم.»
- «بگو گه خوردم.»
حیدر هیچ چیزی نگفت. اگر تنها بودیم با این
حرفم شاید که حسابی کتکم میزد، اما روبروی مردم هیچ چیزی نگفت.
- «بگو که گه خوردم.»
باز هم هیچ چیزی نگفت. دو - سه بار برایش
اصرار کردم که این حرف را بزند، بالاخره جاوید گفت «حمید! بس است، میگوید
که ببخش من اشتباه کردم و این کار را دیگر تکرار نمی کنم. حالا دیگر تو هم
زیاد آبروریزی نکن.»
جاوید که این حرف را زد من خوشحال شدم که
عقده اش خالی شده است، ازشان خداحافظی کردم و رفتم. وقتی که من خداحافظی
کردم و از پیش شان رفتم، جاوید به حیدر میگوید «من خوشحال شدم که از سرت
دست برداشت، اگر به پلیس شکایت میکرد تو بیاندازه شرمنده و خجالت میشدی،
حالا که شکایت نکرد و نجات یافتی، سرت صدقه گشته است و باید که گوسفند
بکشی. یک گوسفند بکش، مهمانی ترتیب بده و دوستان و رفقا را دعوت بکن.»
حیدر هم یک گوسفند میکشد و دوست و رفیقانش
را به مهمانی دعوت میکند. حیدر آدمی بود تحصیل کرده و در افغانستان از
اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان بوده بود، که این حزب در سطح افغانستان
بزرگترین حزبی است که داد از روشنفکری و دموکراسی میزند.
* * *
سال گذشته زمانی که منوچهر در شهر وان
مورد حمله افراد ناشناس قرار گرفت، پلیس او را بخاطر مشکل امنیتی اش به
اسپارتا منتقل کرد. بعد از رفتنش به اسپارتا، من یک سال تنها ماندم و
تنها پناهنده همجنسگرا بودم که در وان زندگی میکردم. یک سال بعد از رفتن
منوچهر من جواب قبولی را از UN گرفتم. ده - بیست روز بعد از گرفتن جواب
قبولی رفتم مرکز شهر در آنجا یک پسر ۲۲ - ۲۳ ساله ایرانی را دیدم. با آنکه
لباسهای کاملاً ساده و مردانه پوشیده بود و هیچ آرایشی هم نکرده بود، اما
از طرز راه رفتن و حرکاتش مشخص بود که اواخواهر بود. من که متوجهش شدم،
رفتم پیشش و سلام دادم. او با طرز نگاه دخترانه و صدای نازک جواب داد
«سلام.»
- «آیا شما ایرانی هستید؟»
«بلی.»
- «چه مدتی میشود که اینجا آمده ای؟»
«نزدیک به دو ماه میشود.»
- «آیا پناهنده هستی، به UN مراجعه کرده
ای؟»
«بلی.»
- «تو همکیس من هستی.»
«هی! من همکیس تو هستم؟»
- «بلی، همکیس من هستی.»
«آیا قبول شدهای یا نه؟»
- «من قبول شده ام.»
«در کدام کشور قبول شده ای؟»
- «کشورم هنوز مشخص نیست.»
«آیا با من ازدواج میکنی، مرا هم با خودت
میبری؟»
- «نه؛ من دوست ندارم که با تو ازداج کنم،
من مردان بزرگسال را دوست دارم.»
«فقط برای اینکه مرا هم با خودت ببری با من
ازدواج بکن، نه برای سکس.»
- «بخاطر رفتن به خارج نگران نباش، خودت
قبول میشوی.»
«نمیدانم والله. من هنوز مصاحبه هم نشده
ام. فکر نمیکنم که UN قبولم کند.»
- «تاریخ مصاحبه ات کی است؟»
«یک هفته بعد تاریخ مصاحبه دارم.»
- «من میدانم که در مصاحبه چه باید بگویی
که زودتر قبولت کنند. اگر وقت داری بیا با من که بخاطر مصاحبه رهنماییات
کنم تا زودتر قبولت کنند.»
«باشد، پس بیا که برویم مرا رهنمایی بکن و
بگو که در مصاحبه چه سؤالاتی از من میپرسند و من چه جوابی باید بدهم.»
اسم این پسر اشکان بود. قرار شد که اشکان
بیاید با من تا من در مورد مصاحبه رهنمایی اش کنم. در مرکز شهر بودیم و
قدم زده حرکت کردیم بسوی خانه. تا خانه حدود نیم ساعت راه بود. در طول این
نیم ساعت متوجه شدم که اشکان مشکل روانی داشت. در طول راه هر کجا که به
جمعهای چند نفری نزدیک میشدیم، اشکان خیال میکرد که آنها قصد مسخره
کردنش را دارند. بیچاره ظاهر عجیب و غریبی داشت، با صورت مردانه و پر ریش،
بدن کاملاً زنانه داشت و در راه رفتن، حرکات و حرف زدنش نیز آخرین ناز و
ادایی یک زن را در میآورد.
اشکان بعداً زندگیش را به من حکایت کرد،
تمام عمرش را آنقدر در فلاکت گذرانده بود که حتی زندگی من به مقایسه زندگی
او به مثل زندگی شاهی میمانده است. در ایران از در و همسایهها و دوست و
فامیلها که او را مسخره کرده بودند تا مدرسه و همکلاسانش. اشکان حکایت
کرد که حتی معلمین و مدیر مدرسه او را به نام اواخواهر مسخره کرده بودند.
اشکان تک پسر خانواده شان بود و زندگیش آنقدر رنج آور بوده بود که حتی پدرش
بخاطر او ناراحتی قلبی گرفته بود.
هنوز یک هفته به تاریخ مصاحبه اش مانده بود
که من و او با یکدیگر آشنا شدیم. در طول این یک هفته من برای مصاحبه
رهنمایی اش کردم، مصاحبه اش خیلی خوب گذشت و وکیلش سه ماه بعد از مصاحبه
جواب قبولی را برایش داد.
* * *
اشکان زمانی که در ایران بود به علت اینکه
تک پسر خانواده شان بود، پدر و مادرش آرزو داشته بودند که پسر شان زود زن
بگیرد که آنها عروس شان را ببینند. از این رو اشکان زود زن میگیرد و سه
سال با زنش زندگی میکند. در حالی سه سال با زنش زندگی میکند که در طول
این سه سال حتی یک بار هم با زنش آمیزش جنسی نداشته است. پدرش هم از زن
گرفتن او مغرور بوده است، به پسرش میبالیده است و به خود میگفته است که
مردم اگر هر چیزی راجع به پسرم میگویند باز هم پسرم مرد است و برای خودش
زن دارد. این را همه میدانند که برای یک زن هم غیر قابل تحمل است که شوهرش
هیچگاه با او رابطه جنسی بر قرار نکند. زنش بعداً وقتی میبیند که از او
هیچ بخاری بلند نمیشود، رابطه دوستی را با مردان دیگر بر قرار میکند.
اشکان هم در این رابطه با او مخالفت نمیکند و در عوض از او میخواهد، به
شرطی من با این کارت مخالفت نمیکنم که مردانی که با تو میخوابند با من هم
باید بخوابند. زنش هم در این شرط با اشکان کنار میآید و هر دوی آنها به
سود خودشان با زمانه میسازند. البته اشکان با زنی که ازدواج کرده بود، هشت
سال از خودش بزرگ بود و قبلاً از یک مرد دیگری طلاقش را گرفته بود. اشکان
میگفت زمانی که من با آن زن به توافق رسیدم و قرار شد ازدواج کنیم، من به
پدرم گفتم «آن زن با آنکه هشت سال از خودم بزرگ است، من میخواهم که با او
ازدواج کنم، آیا از نظر تو اشکالی ندارد که من با زنی ازدواج کنم که هشت
سال از خودم بزرگ است؟»
پدرش از اینکه به مرد بودن پسرش شک داشته
بود در جوابش میگوید «نه عزیزم، حتی پنجا سال اگر از خودت بزرگ باشد، عروس
گلم است، قدمش روی چشمانم.»
برای پدرش مهم فقط این بود که مطمئن شود
پسرش مرد است و مهم نبود که اشکان با چه کسی ازدواج کند و با چه کسی ازدواج
نکند.
زمانی که تمام راز نهفته بین اشکان و زنش به
یکبارگی افشا میشود، اشکان به جبر خانواده از زنش جدا میشود و سپس بسوی
ترکیه حرکت میکند. موضوع افشا شدن رازی بین آنها از این قرار است:
یک روزی دو تا مردانی که با اشکان و زنش
رابطه دارند با هم میآیند خانه اشکان و با اشکان و زنش داخل اطاق میروند.
حواس هیچ کدام از آنها نمیشود که در اطاق را از داخل ببندند. در همین موقع
شش نفر مهمان میآید، زنگ در به صدا در میآید و مادر اشکان در را به روی
آنها میگشاید. پدر اشکان خانه قدیمی اش را فروخته، در یکی از برجهای شمال
تهران خانه جدیدی گرفته است و تازگی به خانه جدید نقل مکان کرده اند. وقتی
که مهمانان داخل خانه میشوند، میخواهند که تمام اطاقها، آشپزخانه، حمام
و دستشویی را ببینند. مادر اشکان هم به خواست آنها شروع میکند که تمام
اطاقها را یکی یکی باز کند و برای آنها نشان بدهد. نوبت اطاق اشکان
میرسد، از پشت در به مهمانان میگوید این اطاق اشکان است و در را باز
میکند تا آنها داخل اطاقش را ببینند. در باز میشود و مادر اشکان با شش تا
مهمان به داخل اطاق نگاه میکنند. در همین لحظه هر چهار نفری که داخل اطاق
هستند، لباسهای شان را در آورده اند، یک مرد روی زن اشکان خوابیده است و
یکی روی خودش. روبروی مهمانان تمام آنها را خشک شان میزند و همه از حرکت
میافتند. مادر اشکان را نیز خشکش میزند و روبروی مهمانان آب میشود.
اشکان اصل موضوع را به پدر و مادرش اعتراف میکند و میگوید که من تا حالا
هیچگاه با زنم رابطه جنسی بر قرار نکرده ام. پدرش که از موضوع خبر میشود،
زنش را وادار به ترک خانه میکند و خود اشکان نیز ایران را به قصد ترکیه
ترک میکند.
بعد از اشکان من با چند نفر از همجنسگرایان
و دوجنسگونگان ایرانی دیگر نیز آشنا شدم که در گذشته زن گرفته بودند و بعد
از یک مدتی از زنان شان جدا شده بودند. اکثر همجنسگرایان و دوجنسگونگان
قادر به بر قرار کردن رابطه جنسی با غیر همجنس نیز هستند، اما از این رابطه
نه تنها اینکه هیچ لذتی نمیبرند، بلکه احساس ناراحتی نیز میکنند. در هر
جامعهای نزدیک به پنج - ده درصد انسانها را همجنسگرایان تشکیل میدهد و
در کشورهای مثل افغانستان و ایران همجنسگرایی یکی از عمدهترین علتهای
طلاق به شمار میرود.
* * *
من و اشکان مدت هفت ماه در شهر وان با هم
بودیم و به صمیمیترین دوستان یکدیگر تبدیل شدیم. از آن دوره من و او
خاطرات زیبا و فراموش نشدنی بیشمار با یکدیگر داریم. در UN پرونده اشکان
نیز به کشور کانادا راجع گردید. در آخرین روزهایی که من در شهر وان بودم،
اشکان با یک مرد پناهنده ایرانی به نام سجاد ازدواج کرد. سجاد نیز یک
همجسنگرای فاعل بود، اما اشکان یک همجنسگرای مفعول. اشکان و سجاد مراسم
ازدواج شان را جشن گرفتند و عکاسی و فیلمبرداری نیز کردند. در جشن ازدواج
آنها یک خبرنگار از شبکه تلویزیون NTV ترکیه نیز برای فیلمبرداری آمد و
فیلم آنرا از طریق شبکه NTV به نمایش گذاشتند.
* * *
بعد از اینکه من جواب قبولی را از UN گرفتم،
به غیر از اشکان با چهار نفر همجنسگرایان تازه وارد دیگر نیز آشنا شدم که
تمام آنها ایرانی بودند. از جمله آنها در UN فقط با اشکان خوب برخورد کردند
که هم زودتر با او مصاحبه کردند و هم زود قبولش کردند. اما با آن چهار نفر
دیگر خیلی بد برخورد کردند. به یکی از آنها به زودی جواب رد دادند، با دو
نفر از آنها دیر مصاحبه کردند اما جوابی ندادند و با یکی از آنها در طول شش
ماه هیچ مصاحبه نکردند، سه بار برایش تاریخ مصاحبه دادند، اما در هر بار
که روز مصاحبه اش رسید دوباره مصاحبه اش را به تأخیر انداختند. در همین
مدت من چند نفر پناهندگان سیاسی و مذهبی را دیدم که در طول یک ماه بعد از
مراجعه هم مصاحبه شدند و هم جواب قبولی را گرفتند. وکیلان تاریخ مصاحبه از
پیش تعین شده برای کسانی را که مهم نمیدانستند را به تأخیر میانداختند و
در جدول برای کسانی را که مهم میدانستند جای خالی بوجود میآوردند. من این
گونه برخورد تبعیضآمیز وکیلان را که در مقابل همجنسگرایان دیدم بیاندازه
عصبانی شدم. پرونده من در UN بعد از قبولی برای جایگزینی به کشور کانادا
راجع گردید. شش ماه بعد از قبولی قرار شد که برای انجام معاینات مدیکال به
سفارت کانادا بروم آنکارا. بلیط رفت و برگشت آنکارا را قرار بود که از UN
بگیرم. وقتی که برای گرفتن بلیط به UN مراجعه کردم، دیدم که مترجم شماره
پرونده مراجعین را روی یک برگه مینویسد، پیش روی شماره پرونده جنسیت شان
را به حروف F و M ذکر میکند و پیش روی حروف F و M در مورد موضوعی که
مراجعه کرده اند یادداشت مینویسد. وقتی که چشمم به حروف F و M افتاد
عصبانی شدم و از مترجم پرسیدم «آیا جنسیت این قدر مهم است که در اینجا هم
باید ذکر کنید؟»
«بلی؛ در اینجا مهم است که جنسیت باید ذکر
شود.»
«اگر جنسیت اینقدر مهم است که حتی در اینجا
باید ذکر شود، پس وکیلان گه میخورند که به جنسیت ما احترام نمیگذارند.
وقتی که مشکل همجنسگرایان مشخص است که بخاطر مشکل جنسی پناهنده شده اند،
وکیلان گه میخورند که باز هم آنها را قبول نمیکنند و آزار و اذیت شان
میکنند. من در اینجا همجنسگرایی را دیده ام که در طول شش ماه هنوز با او
مصاحبه نکرده اند، اما با پناهندگان سیاسی و مذهبی دیده ام که در طول یک
ماه هم مصاحبه کرده اند و هم قبول شان کرده اند. چرا وکیلان گه میخورند و
چرا به ما بیاحترامی میکنند؟»
«در اینجا کسی به کسی بیاحترامی نکرده است.
بیاحترامی این است که تو داری میکنی.»
«احترام متقابل است. اگر کسی به کسی احترام
بگذارد مورد احترام قرار میگیرد و اگر بیاحترامی کند مورد بیاحترامی
قرار میگیرد. بیاحترامی فقط این نیست که به ما فحش بدهند، همین که خود را
به خری میزنند که انگار هیچ چیزی را نمیفهمند، همین خودش بیاحترامیست.
وقتی که میدانند ما آزادی جنسی نداریم و باز هم از این شاخه به آن شاخه
میپرند، همین خودش بیاحترامیست.»
«اگر از کسی شکایتی داری روی یک نامه بنویس،
بیار اینجا تحویل بده و در اینجا داد نزن.»
بلیط رفت و برگشت آنکارا را گرفتم، برای
معاینات مدیکال رفتم آنکارا و زمانی که برگشتم نامه شکایت ذیل را نوشتم و
به UN تحویل دادم:
نامه شکایت
احترام به حقوق همنوع شناخت
نوعیت خویش است
بنی آدم همه اشتباهکار اند
اما گنهکار کسانی اند که اشتباه شان را تکرار میکنند
این یک وظیفه انسانی دانسته
میشود که شما وکیلان و مقامات UN را متوجه باید کرد که
همجنسگرایان از جنسیتهای خنثی به شمار میروند که طبیعتاً از
خودشان تولید مثل ندارند و فقط و فقط این شما زکور و اناث
هستید که آنها را به دنیا میآورید. پس معلولینی را که خود
عاملین آن هستید از تعصب و خشونت بر علیه آنها بپرهیزید و تمام
پناهجویان همجنسگرایی که در کشور خودشان آزادی جنسی ندارند،
جنسیت شان در کشور خودشان برایشان رنج آور و خطرساز است و از
حق طبیعی خودشان برخوردار نیستند، خواهشاً تک تک آنها را بدون
استثنا، بدون بهانه و بدون آزار و اذیت به عنوان پناهنده قابل
حمایت قبول کنید و آنها را در ردیف دیگران قرار ندهید، آنگونه
که در کشور خودشان در ردیف دیگران قرار ندارند و کسانی را که
در کشور خودشان محکوم هستند و کشور خودشان برای آنها حیثیت یک
زندان بزرگ و حیثیت یک سلول انفرادی بزرگ را دارد، شما تمام
دنیا را برای آنها به یک دادگاه دیگر و به یک زندان بیانتها
تبدیل نکنید.
امید است که تنها راه انسانیت
و منطق برای شما کافی باشد و به مثل گذشته در هر مورد جداگانه
ضرورت به عکس العملهای تند و بوجود آمدن نفرت و عصبانیت
نباشد. آیا شما دوست دارید که با عکسالعملهای بالمثل و غیر
منطقی در مقابل شما برخورد شود؟۱،
به امید اینکه تمام شما وکیلان
و مقامات UN گذشته خودتان را محکوم نموده و با اقدام عملی به
این پیشنهاد پاسخ مثبت بدهید و انسان بودن و نوعیت خودتان را
ثابت کنید، شاهد عملکرد هرچه سریعتر شما خواهیم بود.
شما مقامات UN که حتی افراد
تعلیم یافته و دنیا دیده هم هستید، وقتی که شما تعداد انگشت
شمار را با هیچ گونه دلیل و منطقی نمیتوان قانع کرد و با هیچ
گونه دلیل و منطقی تعصب و لجاجت شما را در مقابل همجنسگرایان
نمیتوان فرو نشاند، پس به نظر شما یک جمعیت خرافاتی و
بیتعلیم را به آن بزرگیش که باورهای خودشان را دارند و بدون
هیچ گونه فکری سر شان را خم انداخته و به مثل گوسفند دنبال گله
روان هستند، آنها را چگونه میتوان قانع کرد و تعصب و خشونت
آنها را در مقابل همجنسگرایان چگونه میتوان فرو نشاند؟۲، شما
که خود مشکل همجنسگرایان را در جوامع اسلامی به این وضاحت و به
مثل خورشید مشاهده میکنید، پس لج شما بیشتر از این بهر
چیست؟۳، آیا از نظر شما لجاجت کار منطقی است؟۴،
با منطقی که شما با
همجنسگرایان برخورد میکنید، به نظر خود شما فرق بین شما با
گروه طالبان و رژیم مرتجع ایران و سایر مرتجعین چی میتواند
باشد؟۵، شاید که فرق شما با آنها فقط بجای اسلحه قلمی است که
به دست دارید و در منطق و آرمان شما و آنها هیچ گونه فرقی وجود
ندارد.
کسانی زیادی هستند که شما به
آنها زودتر وقت مصاحبه میدهید و فقط یک یا چند هفته بعد از
مصاحبه آنها را قبول کرده و به زودی تعین کشور میکنید. پس یک
همجنسگرا که حتی در اینجا هم مشکل دارد، چرا ماهها و سالها
باید منتظر بماند؟۶، و به یک همجنسگرا چرا باید جواب رد داده
شود؟۷، شاید که شما در جواب بگویید که نظر به شدید بودن خطری
که یک پناهجو را تهدید میکند تصمیم گیری فرق میکند.
خطر شدید و دایمیای که یک
همجنسگرا را تهدید میکند دیگر چه کسی را تهدید میکند؟۸، آیا
کسانی که آغاز آمیزش جنسی ایشان را رسماً جشن میگیرند و تمام
مردم برای تجلیلِ جشنِ آغاز آمیزش جنسی آنها به رقص و پایکوبی
میشتابند دچار خطر شدیدتر از یک همجنسگرایی هستند که به خاطر
آمیزش جنسیش به مرگ محکوم میشود؟۹، آیا کسانی که حد اقل
خانواده شان آنها را از خطر پناه میدهد، دچار خطر شدیدتر از
یک همجنسگرایی هستند که به غیر از دشمن هیچ دوستی ندارد؟۱۰،
آیا کسانی که در هرکجا به جنسیت خودشان میبالند، مشکل شدیدتر
از یک همجنسگرایی دارند که همیشه جنسیتش را پنهان کرده است و
دیگر از غم دلش میترکد؟۱۱، آیا مشکل افراد سیاسی، مذهبی،
مسلکی وغیره که انتجاب دست خودشان بوده است مهمتر از مشکل یک
همجنسگرائیست که فقط چرا به دنیا آمده است؟۱۲، و آیا شما فقط
به کسانی احترام میگذارید که در هرکجا مورد احترام قرار گرفته
اند، اما بر همجنسگرایان که در هر طرف بیحرمتی شده است، شما
هم بیحرمتی میکنید؟۱۳، و اگر بیحرمتی نمیکنید، پس تا تحمیل
کردن این همه فشار روانی بر آنها، چرا زودتر قبول نمیکنید که
یک همجنسگرا واقعاً مشکل دارد؟۱۴،
شما به هر دلیلی که به یک
پناهجوی همجنسگرا جواب رد یا استیناف میدهید، اولتر از آن مهم
اینست که شما معنی دلیل را باید بدانید. دلیل آنست که دلالت بر
موضوع مورد بحث بکند، نه آنگونه کلمات غیر منطقی و
کورکورانهای که نام دلیل را روی آن بتوان گذاشت. برای رد
ادعای پناهندگی یک پناهجوی همجنسگرا که در کشور مبدأ آزادی
جنسی ندارد، هیچ گونه دلیل منطقیای وجود ندارد و ارائه دلایل
غیر منطقی برای آن یک بیاحترامی و گستاخی بزرگ به شمار
میرود. اینکه شما بتوانید هر یکی از آنها را سریعتر، بدون
بهانه و بدون آزار و اذیت به عنوان پناهنده قابل حمایت قبول
کنید، مستقیماً به ظرفیت، شرافت و انسانیت خود شما مربوط
میشود، نه به آن مصاحبه و آزمون ذهنیای که چه پاسخهای را از
آن دریافت کرده اید. انجام دادن مصاحبه طولانی و مطرح کردن
سؤالات احمقانه و بعد از آن بررسی دقیق پرونده و ضایع کردن وقت
در مورد آنها، یک کار کاملاً غیر منطقی و غیر انسانی میباشد؛
چون اگر شما انسان هستید و طبیعتاً در وجود خودتان نیاز جنسی
احساس میکنید و برای خودتان آزادی جنسی میخواهید، پس آنها را
نیز به مثل خودتان با نیاز جنسیای که احساس میکنید انسان
بدانید.اما اگر شما خودتان را به غیر از انسان حیوان احساس
میکنید، پس آنها را هم به مثل خودتان با نیاز جنسیای را که
در خود میبینید حیوان بدانید. فقط حد اقل شرافت در موجودیت
شما کافیست که هر یکی از آنها را در اولین ملاقات و در اولین
روز مراجعه بدون بهانههای احمقانه به عنوان پناهنده قابل
حمایت قبول کنید.
آیا میشود که پلههای پایینی
را طی نکرده به پلههای بالایی رسید؟۱۵، وقتی که شما حد اقل
شرافت زنده بودن تان را در طول ماهها و سالها نمیتوانید
ثابت کنید، پس چه عجیب است که خیلی زودتر از آن حرف از سیاست،
دین، عقیده، شغل، مسلک و امثال اینها میزنید! آیا خجالت آور
نیست که با این طرز فکر و برخورد مرموزانه ایتان در مقابل
همجنسگرایان، خودتان را پستتر از یک حیوان بیمنطق نشان
بدهید؟۱۶،
لطفاً به تمام شانزده تا
سوالاتی که در این نامه مطرح گردیده است شرافتمندانه جواب
منطقی بدهید و علت غفلت و بیتوجهی ایتان در مورد پناهجویان
همجنسگرا و در انتظار نشاندن هر روز بیشتری آنها را نسبت به هر
فرد دیگر به طور واضح و به مثل یک انسان جواب بدهید.
شما در مورد آنعده از
همجنسگرایانی که به همجنسگرا بودن آنها شک دارید، برای حاصل
کردن اطمینان خودتان بهتر است که در عوض ضایع کردن وقت آنها را
با آلت تناسلی وکیلان زن در اینجا و یا با آلت تناسلی اعضای
مؤنث خانوادههای تان آزمایش کنید؛ چون زمان هم با ارزشتر است
و هم نتیجه مطلوبی را از ضایع کردن وقت نمیتوان گرفت.
با تشکر
حمید نیلوفر |
بعد از اینکه نامه فوق را به UN تحویل دادم،
آن چهار تا همجنسگرایان را به زودی قبول کردند. در طول چند ماه آینده من با
سه تا همجنسگرای تازه وارد دیگر نیز آشنا شدم و به غیر از آنها خبر شدم که
چند تا تازه واردین دیگر نیز آمدند، اما خوشبختانه که UN برخورد مشابه با
من و با آنانی که قبلاً کرده بود را با تازه واردین تکرار نکرد و آنها را
نسبتاً به خوبی قبول کردند. دو نفر از آنها که در اسپارتا بودند من آنها را
روبرو ندیده بودم اما تلفنی با آنها حرف میزدم. یکی از آنها در سال ۲۰۰۴ و
دیگرش در سال ۲۰۰۵ به UN مراجعه کرده بودند و بالاخره هر دوی آنها را در
سال ۲۰۰۸ قبول کردند. وکیلان هر برخوردی که با ما کردند گذشت، اما تنها
آنچه که از آدمان باقی میماند خاطرات خوب و بد است که باقی میماند.
با نوشتن نامه فوق من به این نتیجه رسیدم که
در دنیای امروز در مورد هرگونه مسئلهای جدیت بیشتر از منطق میتواند
پاسخگو باشد.
* * *
من وقتی خصلت منطق گریزی انسانها را در
سطوح مختلف میبینم که ناگزیر هستیم در مقابل یکدیگر اینقدر دلایل محکم بنا
کنیم، به این نتیجه میرسم که: ما انسانها برای دفاع در مقابل یکدیگر از
نظر شعوری فرایند تکاملی برحسب ضرورت مان را پیش چشم مان داریم مشاهده
میکنیم. آن هم در بعضی جاها قوانینی شکل گرفته است که به ما فرصت دلیل
گفتن میدهد. وگرنه بدون قانون همین مقامات UN که دم از انسانیت میزنند هم
بعید نیست که بخواهند با مشت و سیلی جواب دلیل گفتن مردم را بدهند.
* * *
منتظر تاریخ پرواز بسوی کانادا بودم. پایان
خزان بود و آغاز زمستان. پلیس ترکیه از وان به اسکیشهیر منتقلم کرد.
بخاطری که زمستان در پیش بود از رفتن به اسکیشهیر بیم داشتم؛ چون از نظر
مالی در شرایط بدی قرار داشتم. و در اسکیشهیر هم هیچ کسی را نمیشناختم که
به نحوی کمکم کند. نمیشد که از رفتن خودداری کنم، چون طبق قانون پلیس
ناگزیر بودم که بروم، اگر از رفتن خودداری میکردم موقع پرواز در خروج از
ترکیه به مشکل بر میخوردم و اگر میرفتم حتی ده روز پول کرایه اطاق را هم
نداشتم تا چه برسد بر تمام خرج و مخارجم که بتوانم در آنجا زندگی کنم.
برادرم، نوید که در لندن بود همیشه برایم پول میفرستاد و در این اواخر از
پول فرستادن خسته شده بود؛ چون به غیر از من به کسان دیگری نیز بودند که
همیشه کمک میکرد و زیر فشار سنگینی قرار گرفته بود. به این سبب من هم رویم
نمیشد که ازش پول بخواهم. به خود گفتم خوب، کشیدن این روزها که ذاتاً
برای من عادی شده است! من در زندگی خانه و بیخانگی، راه و نیمه راه،
دارایی و ناداری، گرسنگی و سیری، گرما و سرما، پوشش و برهنگی، آسانی و
سختی... و هر چیزی را تجربه کرده ام و هیچ شرایطی با شرایط دیگری برای من
فرقی ندارد. پس بهتر است که راه بیفتم بروم طرف اسکیشهیر و یک زندگی و
دوره دیگری را در آنجا تجربه کنم. همین بود که در آغاز فصل زمستان راه
افتادم رفتم بسوی اسکی شهیر. از وان سوار اتوبوس شم و بعد از ۲۰ - ۲۱ ساعت
به اسکیشهیر رسیدم. در اسکیشهیر لازم بود که به شعبه اتباع خارجی مراجعه
کنم. به مجردی که اسکیشهیر رسیدم به شعبه اتباع خارجی مراجعه کردم. پلیس
شعبه اتباع خارجی از من پرسد «آیا در اسکیشهیر جایی برای بودباش داری؟»
- «خیر؛ ندارم.»
«آیا در اینجا کسی را میشناسی؟»
- «خیر؛ کسی را نمیشناسم.»
«مشکلت در افغانستان چی بود؟ چرا افغانستان
را ترک کردی؟»
- «من که ذاتاً همه چیز را در مصاحبه گفته
ام، لزومی ندارد که باز هم تکرار کنم.»
«آیا تو گی هستی؟»
- «بلی.»
«پس چرا نمیگویی که من این مشکل را در
افغانستان داشتم؟»
- «همه چیز را در وقت مصاحبه گفته ام.»
«آیا میدانی که در اسکیشهیر گرانی است و
زندگی در اینجا سخت است؟»
- «بلی میدانم که کرایه خانه و همه چیز
گران است.»
«من یک پناهنده دیگر را برایت معرفی میکنم
که مثل خودت گی است و شاید که او بتواند کمکت کند.»
پلیس شماره تلفن یک همجنسگرای فلسطینی را
برایم داد که اسمش حسیب بود. با حسیب تماس گرفتم، او از پشت تلفن موقعیتم
را پرسید و گفت همان جا باش تا من بیایم و ببینمت. حسیب آمد و از نزدیک با
یکدیگر معرفی شدیم. من در مورد خانه از حسیب کمک خواستم. او در این ارتباط
از من پرسید «آیا تو به چه تایپ مردانی علاقهمند هستی؟»
- «به مردان بالای چهل سال درشت و پر مو که
لاغر نباشند.»
«تو کاملاً بر عکس من هستی. من دو - سه تا
از آن تایپها را میشناسم و شاید بتوانم برایت جایی پیدا کنم که با یکی از
آنها همخانه شوی. فعلاً یک مسافرخانه را برایت نشان میدهم، شب در
مسافرخانه بمان، در مورد تو اولاً با خود آنها باید حرف بزنم، اگر یکی از
آنها حاضر شد که با تو همخانه شود، من ترا پیشش میبرم و اگر هیچ کدام از
آنها حاضر نشدند، من یک چاره دیگری برایت خواهم سنجید.»
حسیب یک مسافرخانه ارزان را نشانم داد که
مثل خوابگاه سربازان میماند، دو ردیف طولانی تختخوابهای دو طبقه داخل یک
هال طولانی قرار داشت، در وسط یک بخاری بزرگ زغال سوز میسوخت و سماور بزرگ
چای نیز بالای آن میجوشید. تمام مشتریان این مسافرخانه را فقیرترین
مسافران تشکیل میداد.
* * *
شب را در مسافرخانه گذراندم. ظهر فردا حسیب
آمد و گفت «چمدانت را بگذار همین جا باشد، فعلاً من پیش یک نفر کار دارم،
بیا تو هم با من برو و بعد میرویم جایی که در مورد تو باید حرف بزنم.»
حسیب راستش را به من نگفت و پیش کسی که گفت
من کار دارم، در اصل کار دیگری با او نداشت و از قبل در مورد من با او حرف
زده بود. من با حسیب رفتیم خانه یک مرد عراقی به نام ابراهیم که ۴۳ - ۴۴
سالش بود، زن و بچه هایش در عراق مانده بودند و خودش در اسکیشهیر تنها
زندگی میکرد. وقتی که رفتیم خانه ابراهیم، حسیب با او عربی حرف زد. او از
دیدن من خوشحال شد و در حالیکه اول خسته به نظر میرسید، خنده در چهره اش
پدیدار گردید. حسیب به من گفت «ابراهیم در این خانه تنها زندگی میکند و
میخواهد که با تو همخانه شود. آیا تو مشکلی نداری که با ابراهیم همخانه
شوی؟»
- «خیر؛ من که مشکلی ندارم، مهم این است که
ابراهیم مشکلی نداشته باشد.»
حسیب به زبان عربی از ابراهیم چیزی پرسید
دوباره حرفش را به من ترجمه کرد و گفت «ابراهیم میگوید که من با تو مشکلی
ندارم. آیا تو با ابراهیم مشکلی نداری؟»
- «من هم با ابراهیم مشکلی ندارم.»
«مطمئن هستی که هیچ مشکلی نداری؟ اگر با
ابراهیم همخانه شوی ممکن است که ابراهیم از تو چیزی بخواهد.»
- «بلی؛ عیب ندارد، من مطمئن هستم که با
ابراهیم هیچ مشکلی ندارم.»
به توافق رسیدیم که من با ابراهیم همخانه
شوم. ابراهیم زبان ترکی را نمیدانست به زبان انگلیسی به من گفت «حمید!
خوش آمدی به این خانه! من هیچ مشکلی با تو ندارم و تو میتوانی که در این
خانه با من زندگی کنی.»
ابراهیم در آوردن چمدان از مسافرخانه تا
خانه خودش کمکم کرد. چند روزی بود که من حمام نرفته بودم و از راه سفر هم
آمده بودم. بعد از اینکه چمدان را آوردیم خانه، ابراهیم یک حمام گرم و با
حالی را که نزدیک خانه بود نشانم داد و من رفتم حمام. اکثر حمامهای ترکیه
واقعاً که حمام هستند، نه اینکه به مثل حمامهای افغانستان و پاکستان و
ایران فقط برای مدارا کردن باشند. یک دوش حسابی گرفتم، زمانی که از حمام
بیرون شدم هوا تاریک شده بود رفتم خانه. بعد از صرف شام ابراهیم به من گفت
«فکر میکنم که خیلی خسته هستی و میخواهی که بخوابی.»
- «بلی؛ الان وقت خواب است و شاید که تو هم
میخواهی بخوابی.»
«البته که، اما تو که تازه از سفر آمدهای
حتماً خسته هستی و بیشتر خوابت میآید.»
- «بلی.»
یک تخت خواب دو نفری در گوشه اطاقش بود، به
تخت خواب اشاره کرد و گفت «پس جا آماده است، میتوانی بخوابی.»
من رفتم روی تخت. ابراهیم گفت «خیلی ببخشی
که زندگی مسافرت و تنهایی همین است، فقط یک تخت خواب است و بس و ناچاریم که
هر دوی مان روی همین یک تخت بخوابیم.»
- «خواهش میکنم! اشکالی ندارد.»
«بخاطری گفتم که احساس ناراحتی نکنی.»
- «خواهش میکنم! برای من احساس ناراحتی
نیست. من باعث ناراحتی تو شده ام.»
«خواهش میکنم! تو اصلاً باعث ناراحتی من
نیستی.»
من روی تخت خوابیدم، ابراهیم گفت «خیلی
ببخشی که فقط دو تا پتو هست و بس. پتوها را باید روی هم بیاندازیم که شب
سرد مان نشود و ناچاریم که زیر پتو با هم بخوابیم.»
- «خواهش میکنم! مشکلی نیست.»
«اگر میخواهی یک پتو را تو روی خودت
بیانداز و یکی را من روی خودم؟»
- «نه؛ واقعاً که این طوری سرد مان میشود.»
همین بود که با ابراهیم همخانه شدم. تا
روز پروازم بسوی کانادا چهار ماه در اسکیشهیر ماندم و تا آخرین شبی که در
اسکیشهیر بودم با ابراهیم همخانه بودم.
* * *
من در زمان اقامتم در اسکیشهیر با یکتعداد
پناهندگان آشنا شدم که از عراق، فلسطین، سودان، ایتیوپیا، موریتانیا،
ارتریا، ایران و افغانستان بودند. از جمله آنها یکی بود از سودان به نام
مکی شیخ علی. مکی شیخ علی آدمی بود صمیمی و مهربان. در آخرین روزهایی که
قرار بود طرف کانادا پرواز کنم مکی شیخ علی به من گفت «تو که یک آواره
افغانی هستی، پس حتماً تو هم مثل من در زندگی بدبختی زیاد کشیدهای، حالا
که میروی کانادا از دغدغه و مشکلات نجات پیدا میکنی و فرصت خوبی بدست
میآوری که در زندگی هرچه که سرت گذشته است را بنویسی. من برایت توصیه
میکنم وقتی که رفتی کانادا تمام خاطرات زندگیت را از اول تا آخر و هرچه که
سرت گذشته است را بنویس. اگر من هم جای تو بودم و این فرصت را بدست
میآوردم حتماً خاطراتم را مینوشتم.»
مکی شیخ علی آدم رنجدیدهای بود که مثل من
هم در کشور خودش و هم در چند کشور دیگر سالیان سال آوارگی و بدبختی کشیده
بود. اما متأسفانه که UN بعد از دو سال انتظار در ترکیه برایش جواب رد داد.
در ارتباط به اینکه خاطرات نویسی را به من توصیه کرد من در جوابش گفتم
«خاطرات نویسی چه سودی دارد که من خاطراتم را بنویسم؟»
«اگر خاطراتت را بنویسی نشان میدهد که در
چه فرهنگی زندگی کردهای و کسانی که با این فرهنگ آشنایی ندارند برای آنها
جالب است که خاطراتت را بخوانند و در مورد این فرهنگ آشنایی پیدا کنند.
مثلاً تو که به جهان اول میروی برای آنها جالب است که بدانند مردم در جهان
سوم چه فرهنگ و چه زندگیای دارند.»
- «من که به این اندازه به زبان انگلیسی
مسلط نیستم که بتوانم همه چیز را به انگلیسی تشریح کنم و خاطراتم را به
انگلیسی بنویسم که در آنجا کسی بخواندش.»
«اگر به زبان انگلیسی مسلط نیستی به ترکی
بنویس.»
- «به زبان ترکی هم به این اندازه مسلط
نیستم.»
«به هر زبانی که مسلط هستی بنویس، به زبانی
که خودت حرف میزنی، به زبان افغانی بنویس.»
- «اگر به زبان افغانی بنویسم دیگر کسی پیدا
نمیشود که آنرا بخواند.»
«تو بنویس، به این فکر نکن که کسی پیدا
میشود یا نمیشود، بنویس، بالاخره یک نفر پیدا میشود که بخواند.»
مکی شیخ علی در مورد من هیچ چیزی نمیدانست
و با آنکه هیچ چیزی نمیدانست این توصیه را به من کرد. در غیر این صورت
بعید بود که من به خاطرات نویسی فکر کنم و دست به قلم ببرم؛ زیرا من در
زندگی نه در خط داستان خوانی بوده ام و نه در خط داستان نویسی. همین حرف
مکی شیخ علی، پناهنده سودانی باعث شد که من تصمیم گرفتم زمانی که کانادا
بروم خاطراتم را باید بنویسم.
* * *
من در زمان اقامتم در ترکیه فرصت یادگیری
زبان ترکی را نداشتم؛ چون برای ما صنف آموزش زبان ترکی وجود نداشت و ضمناً
فکرم در بسا موارد دیگری مشغول بود. اما با آن هم زبان ترکی را تا حدودی
یاد گرفتم که مشکلاتم را حل میکردم و حتی خوب یا بد نامه هم مینوشتم. در
آخرین روزهایی که سفارت کانادا به من ویزا داد، لازم بود که ترکیه به من
ویزای خروجی بدهد. دولت ترکیه برای صدور ویزای خروجی ابتداء از من پول
اقامت خواست و نخست پول اقامتم را باییست پرداخت میکردم تا ویزای خروجی
برایم صادر میگردید. در این ارتباط من نامه ذیل را به استانداری اسکیشهیر
نوشتم:
VALİLİK MAKAMINA
Afganistan
uyrukluyum. 38 ay dır Türkyede mülteci olarak
oturmaktayım. Birleşmiş Miletler ve Türkiye cumhuryetin
arasındaki sözleşmesine gore, mülteciler bir geçici ikamet
süresinden sonra Türkiye den üçüncü bir ülkeye
yerleştilirler. O yüzden Kanada ülkesi benim için giriş
vizesi vermiş. Ama Türkiye den ayrılmadan önce yabancıların
şubesi çıkış vizesinin verilişi için benden 1850 YTL ikamet
parası istemiş.
Ben Afganistan fakir
ülkesinden gelmişim. Ailemiz fakir olduklarından dolayı
beni yardım edemiyorlar. Üstelik Türkiye de oturduğum
süresinin boyunca, çalışma izin olmadığından dolayı
çalışamamaktaymışım ve kendi harçlarımda hep
sıkıntıdaymışım.
Boyla bir
durumdayken bütün bu tutarı ödeyecek gücüm yoktur ve çıkış
vizesi verilişin konusunda, bu parayı ödemeden muaf olmak ya
da en azından yarısını indirim ettirmek istiyorum.
Yapılmasının gereğini saygılarımla arz ederim.
Teşekkürler;
Hamid NİLOFAR
- - - - / - - / - - |
ترجمه:
به مقام استانداری؛
من شهروند افغانستان هستم. ۳۸
ماه میشود که به عنوان پناهنده در کشور ترکیه اقامت دارم. بر
طبق قرارداد بین UN و جمهوری ترکیه، پناهندگان بعد از مدت
اقامت موقت از ترکیه به کشور سوم جایگزین میشوند. از آنرو
کشور کانادا برای من ویزای دخولی داده است. اما پیش از خروج از
ترکیه، شعبه اتباع خارجی برای صدور ویزای خروجی ابتداء از من
۱۸۵۰ لیره پول اقامت خواسته است.
من از کشور فقیر افغانستان آمده
ام. خانواده مان به علت اینکه فقیر هستند، نمیتوانند کمکم
کنند. بر علاوه، من در طول مدت اقامتم در ترکیه به علت نداشتن
اجازه کار، نتوانسته ام کار کنم و در مخارج خودم همیشه در
مضیقه بوده ام.
در یک همچو شرایطی من قدرت
پرداخت تمام این مبلغ را ندارم و در موضوع صدور ویزای خروجی
خواهشمندم که از پرداخت پول اقامت معاف شوم یا اینکه حد اقل
نیم آن برایم تخفیف داده شود. لزوم اجرائی آنرا با احترامات
تقدیم میکنم.
با تشکر
حمید نیلوفر
- - - - / - - / - - |
دولت ترکیه درخواستم را رد کرد. من پول
اقامتم را از برادرم، نوید از لندن خواستم. نوید پول اقامت را برایم
فرستاد، من به دولت پرداخت کردم و سپس ویزای خروجی برایم صادر گردید.
بخش سیزده
خاطرات واپسین
مارچ ۲۰۰۸
در ماه مارچ ۲۰۰۸ از فرودگاه استانبول بسوی
تورنتو پرواز داشتم. یکی یکی از پولهای رایج ترکیه را به رسم یادگار با
خودم گرفتم و از اسکیشهیر بسوی استانبول حرکت کردم. سه سال قبل در
استانبول بودم و بعد از سه سال دوباره استانبول را دیدم. دلم برای استانبول
تنگ شده بود. زمانی که دوباره استانبول را دیدم خواستم که گریه کنم و حتی
چشمانم پر از اشک شد. ساعت پرواز که نزدیک شد رفتم داخل فرودگاه و در زندگی
برای اولین بار سوار هواپیما شدم. پرواز اول بسوی فرانکفورت بود. من کنار
پنجره نشستم، دوست داشتم که در طول راه به اراضی نگاه کنم. هوا ابری و
بارانی بود، وقتی که هواپیما پرواز کرد فقط قسمت کمی از دریای مرمره و شهر
استانبول را دیدم و به زودی هواپیما بر فراز ابرها سعود کرد. تا
نزدیکیهای مقصد هوا اکثراً ابری بود. فقط در بعضی مناطق کوههای سرسبزی از
خالیگاههای وسط ابرها پدیدار گردید. زمانی که به مقصد نزدیک شدیم هوا
کاملاً آفتابی شد و اراضی نمایان گردید. شهرهای کوچک و بزرگی نزدیک بهم
اراضی سرسبزی را پلنگی کرده بودند و شهر فرانکفورت نیز یکی از جمله آنها
بود که هواپیما به آن فرود آمد. بعد از چهار - پنج ساعت توقف، سوار
هواپیمایی دومی شدیم و هواپیما به مقصد شهر تورنتو بسوی کانادا پرواز کرد.
من در اول خیال میکردم که شاید هواپیما روی خط مستقیم بسوی تورنتو حرکت
کند و از فراز کشورهای بلجیک و برتانیا نیز عبور کند. اما صفحه نمایشگر در
داخل هواپیما خط پرواز را نشان داد که هواپیما از استقامت سواحل شمال غرب
جرمنی خط منحنیای را بر فراز اوقیانوس اطلس میپیماید و سپس از فراز خاک
لابرادور و کبک بسوی تورنتو میرود. این بار نیز کنار پنجره بودم، تا مناطق
ساحلی و قمستهای از اوقیانوس هوا آفتابی بود و دوباره ابرهای ضخیم روی
اوقیانوس را فرا گرفت. بعد از چند ساعت در بعضی مناطق هوا آفتابی شد و تمام
اراضی را برف پوشانیده بود. آن روز پنج - شش ساعت از روزهای دیگر برایم
طولانیتر شد؛ چون همزمان با اختلاف روز هواپیما نیز به سمت غرب در حال
حرکت بود. هنگام شام بود که هواپیما در شهر تورنتو فرود آمد و مسافران
پیاده شدند.
* * *
۱۳ - ۱۴ نفر پناهندگان دیگر نیز از استانبول
با من یکجا پرواز کردند. از جمله آنها یک نفر با من در تورنتو ماند و بقیه
به شهرهای دیگر رفتند. امروز هژدهم مارچ بود و دو روز به نوروز مانده بود.
هواه هنوز سرد و زمستانی بود. زمستان ۲۰۰۸ را میگفتند که سردترین زمستان
ایالت آنتریو طی چهل سال اخیر بوده است. در فرودگاه برای مان کفش، دستکش و
کاپشن زمستانی دادند. یک نفر از کارکنان سازمان مهاجرت دنبال مان آمد به
فرودگاه و ما را به مرکز پذیرایی رهنمایی کرد. قرار بود که چند روزی در
مرکز پذیرایی بمانیم تا به خود خانه بگیریم و برویم خانه خودمان. من در
تورنتو هیچ کسی را نمیشناختم. لذا تصمیم گرفتم که ابتداء از مناطق مختلف
شهر دیدن کنم و سپس یک منطقه را برای سکونت گزیدن انتخاب کنم.
* * *
زمانی که به پذیرایی رفتم مهاجرینی از
کشورهای مختلف در آنجا بودند و در میان آنها پیش از من چند تا مهاجران
افغانی نیز آمده بودند. در انتهای راهروی طبقه دوم ساختمان پذیرایی، بالکنی
بود که چند تا صندلی کنار آن قرار داشت. یک روزی در آنجا بالای صندلی نشسته
بودم، یک مرد جوان افغانی نیز کنارم شسته بود. آن روزها که در تورنتو تازه
وارد بودم، فکرهای پراکندهای بر سر داشتم و کاملاً گیج شده بودم. روی
صندلی نشسته بودم داشتم فکر میکردم و به خدا معلوم که به چه فکر میکردم.
مرد افغانی که کنارم نشسته بود، متوجه شدم که شروع کرده است از دین و آخرت
و پیامبران با من حرف میزند. من با وجودی که خودم از خانواده مذهبی بودم،
اما به علت باورهای فلسفیای که از خود داشتم دخیل شدن در امور دینی برایم
جالب نبود. اول خیال کردم که شاید حرفش زود تمام میشود، چند دقیقهای به
حرفش گوش کردم. متوجه شدم از آن کسانی بود که اگر یک بار راز و نیاز مذهبی
را سر میکرد دیگر ساعتها ادامه میداد. من حرفش را قطع کردم و گفتم
«ببخشید آقا! آیا شما شخص مذهبیای هستید؟»
«بلی.»
- «خیلی خوب!»
«چرا، مگر شما شخص مذهبی نیستید؟»
- «خیر؛ من مذهبی نیستم.»
«پس در چه عقیدهای هستی؟»
- «چیزی که در عقلم نگنجد، فراتر از عقلم را
نمیتوانم قبول کنم.»
«در کدام دین هستی؟»
- «در هیچ دینی نیستم.»
«آیا بخاطر آمدن به خارج ترک دین کردی؟»
- «خیر؛ من بخاطر آمدن به خارج ترک دین
نکرده ام، من در افغانستان مشکل جنسی داشتم.»
«چه مشکل جنسیای داشتی؟»
- «من همجنسگرا بودم و در افغانستان مشکل
جنسی داشتم.»
«آیا واقعاً همجنسگرا هستی یا بخاطر پناهنده
شدن این حرف را زدی؟»
- «واقعاً همجنسگرا هستم.»
«توبه! افغانها بخاطر آمدن به خارج چقدر
ذلیل شده اند! من اصلاً تصورش را نمیکردم که یک افغان بخواهد اینقدر ذلیل
شود.»
روز بعد او موضوع همجنسگرا بودنم را به پنج
نفر افغانهای دیگر که در آنجا بودند تعریف کرد. دو تا از آنها به این
موضوع حساسیت نشان دادند و بقیه هیچ بدبینیای نشان ندادند. یکی از آنها که
حساسیت نشان داد، در تورنتو یک دوست افغانی داشت که دوستش شش سال قبل
تورنتو آمده بود و اسمش رحیم بود. رحیم به دیدن او به مرکز پذیرایی آمد و
او موضوع همجنسگرا بودنم را به رحیم تعریف کرد. رحیم از آن آدمانی بود که
هم حساسیت هوموفوبیک (ضد همجنسگرایی) داشت و هم از نظر منطقی از
کلهپوچترین آدمان دنیا بود، که اگر کسی به او بر میخورد، انگار به
کورهراه بنبستی بر میخورد که دیگر راه برگشتی هم نداشت. رحیم با من وارد
گفتگو شد، بگونهای که حرف خودش را به من بقبولاند تا من در آینده این حرف
را به هیچ کس دیگر تکرار نکنم. رحیم به من گفت «شش سال میشود که من در
تورنتو زندگی میکنم. حرفی را که تو میزنی، تورنتو مرکز این حرفها و مرکز
همجنسبازان دنیاست. بخاطری که تو افغان هستی، لطفاً غرور و حیثیت و آبروی
افغانها را حفظ بکن. همجنسبازان از کثیفترین، پستترین، بیارزشترین،
بیشخصیتترین و مسخرهترین مردمان دنیا هستند، این گند و کثافت از هر ملتی
بیاندازه زیاد سر زده است، اما از افغانی تا حالا کسی نگفته است که من
همجنسباز هستم، این حرف را در هیچ جای دیگر تکرار نکن، برادرانه برایت
میگویم لطفاً راه درست را انتخاب بکن، اگر به فکر شخصیت خودت نیستی، سعی
نکن که با غرور و حیثیت و آبروی افغانها بازی کنی، البته من بخاطر خودت
میگویم، تو به بد افغانها هیچ کاری نمیتوانی بکنی، و مطمئن باش که اگر
بخواهی به بد افغانها کاری کنی، هزاران افغانی باغیرت و باوجدان در اینجا
هستند که از دنیا نابودت میکنند، در آنصورت اولاً که خودم ترا زنده نخواهم
گذاشت، اما آنقدر افغانهای باغیرت و باوجدان زیاد هستند که بر من نوبت
نخواهد رسید...»
به این صورت در همان روز اول رحیم دو - سه
ساعتی با من نشست و بحث کرد. من هم عادت داشتم که در مقابل هیچ کس بیجواب
نمینشستم، تا جایی که ممکن بود برایش دلیل گفتم تا اینکه از حرفم ناراحت
نشود و سوءِ تفاهمی هم باقی نماند. رحیم به هیچ دلیلی قانع نشد و دو راه
را پیش رویم قرار داد که یکی از آن دو راه را باید انتخاب کنم. راه اول
اینکه خودم را اصلاح کنم و با او از راه دوستی و رفاقت پیش بروم تا او هم
از هر نظری رهنمایی و کمکم کند، و راه دوم اینکه غرور و حیثیت و آبروی
افغانها را نادیده بگیرم و به راه گذشته ام یعنی به همجنسبازی ادامه بدهم
تا او از دنیا نابودم کند.
* * *
رحیم مردی بود ۳۷ - ۳۸ ساله، از نظر تنه و
قدرت بدنی در سطح افغانها تنومند و قدرتمند بود، خودش را به من خوب
شناساند، زورنمایی زیاد کرد، خاطرات زیادی از گذشته اش تعریف کرد، هم خشم
و قهرش و هم مردانگی و گذشتش را به من نشان داد. این را همه میدانند که در
دنیا آدمان فیلمی، خودنما، خیال پرداز و رویاپرور زیاد پیدا میشوند. از دو
راهی را که پیش رویم قرار داد، من راه اصلاح پذیری و رفاقت با او را انتخاب
کردم. به علت عدم آگاهی اش از او ترس موقتی برای من بوجود آمد که مبادا یک
روزی سوءِ قصدی نسبت به من بکند. اما علت اصلی اینکه من راه رفاقت با او را
انتخاب کردم ترس نبود، بلکه من بگونهای راه رفاقت با او را انتخاب کردم که
انگار آدم بخواهد با یک بچه رفیق شود تا او را به اجتماعی شدن تشویق کند.
در طول چند روز من و رحیم چندین بار با یکدیگر نشستیم، قدم زدیم و حرف
زدیم. رحیم از نظر سنی چند سال از من بزرگ بود، اما از نظر فکری فکر خیلی
ساده و ابتدایی داشت. در مورد هر موضوعی که حرف میزد من به حرفش گوش
میکردم، اما به نظریاتش توجه جدی و عمیق نمیکردم، به نظریاتش توجه سطحی
میکردم، در زبان نظریاتش را تأیید میکردم و میگفتم بلی، عیناً به مثلی
که آدم بخواهد با یک بچه خیلی دوستانه و شانه به شانه پیش برود. البته آن
بیچاره در کوتاه فکری تقصیری نداشت؛ چون طبیعتاً حتماً در شرایطی قرار
نگرفته بود که فکرش رشد کند. من او را هم به مثل یک بچه و هم به مثل یک آدم
بزرگ دوست داشتم.
* * *
بعضیها هستند که مثبت و مثمر فکر میکنند و
بعضی هم منفی و غیر مثمر. به نظر من در هر دو صورت نوع انگیزههایی که در
فکر ما شکل میگیرد بستگی به شرایط و زمان دارد. یعنی از ابتدائی زمانی که
مغز ما شروع به شکل گرفتن میکند که تحت چه شرایطی شکل میگیرد و باز هم
شرایط و زمان را چگونه پشت سر میگذرانیم، فکر مان به همان منوال رشد
میکند. انگیزههای مثبت و منفی تحت تأثیر شرایط مختلف اجتماعی و زیست
محیطی در فکر ما شکل میگیرند و همین انگیزههای فکریست که اعمال خوب و بد
ما را تشکیل میدهند؛ پس ما نباید که بخاطر اعمال بد مان نسبت به یکدیگر
بدبین باشیم، بلکه در هر صورت یکدیگر را باید تحمل کنیم؛ چون خوبی و بدیها
دست خود ما نیست، بلکه بدست شرایط و زمان است. مثلاً اگر دو شخصی را با
یکدیگر مقایسه کنیم که یکی آن در خانواده مذهبی به دنیا آمده و از بچگی تا
بزرگی در مکاتب و حوزههای علمیه قم تعلیم یافته است و دیگری آن در خانوده
کمونیست به دنیا آمده و از بچگی تا بزرگی در مدارس و دانشگاههای
سنتپترزبورگ تعلیم یافته است، بعید است که آن دو شخص عین طرز فکر را داشته
باشند. و چه بسا که اختلاف شرایط زیست محیطی نیز در شکل گیری افکار آنها
تأثیر گذار است!! پس ما نباید که بخاطر اختلاف افکار و اعمال مان با یکدیگر
دشمن باشیم.
از نظر من مغز ما و تفکرات ما به مثل خاک و
گیاه میمانند. یعنی هر گیاهی که در خاک کاشته شود، خاک همان گیاه را در
خود پرورش میدهد. گیاهی که در خاک کاشته نشده است، ممکن نیست که خاک آن
گیاه را در خود پرورش دهد. ما تفکراتی را در مغز مان پرورش میدهیم که
برای ما آموزانده شده اند و تفکراتی که برای ما آموزانده نشده اند، ما آنها
را در مغز مان پرورش نمیدهیم. شرایط پرورش یافتن تفکرات در مغز به مثل
شرایط پرورش یافتن گیاه در خاک میماند. شرایط اقلیمی خاک برای هر نوع
گیاهی که بیشتر مساعد باشد، خاک همان نوع گیاه را بهتر در خود پرورش میدهد
و شرایط فرهنگی و اجتماعی برای هر گونه تفکری که بیشتر مساعد باشد، ما همان
گونه تفکر را بهتر در مغز مان پرورش میدهیم.
* * *
دوستی من و رحیم چندین روز دوام یافت. من با
تمام افکارش بدون هیچ گونه ناراحتیای او را تحمل کردم. بارها به تمام
همجنسگرایان دنیا، به خودم و حتی به خانواده مان فحش داد، اما من بدون
ناراحتی فحش دادن هایش را در زبان تأیید کردم. رحیم هر قدر که به تندی با
من حرف میزد، من به نرمی جوابش را میدادم. بالاخره او هم مجبور شد که
دیگر به نرمی با من حرف بزند. رحیم چند بار به من گفت «جانم تو یک آدم خیلی
بیتربیه هستی و در یک خانوده خیلی بیتربیهای بزرگ شدهای.»
من بگونهای به حرفش گوش میکردم که انگار
از موضوعات روزمره با من حرف میزد و یک بار در جوابش گفتم «بلی عزیزم؛
خانواده مان بیتربیه هستند، اما جواب بیپیر را لا مذهب میدهد. جواب
خانواده مان را من دادم که پیش تمام مردم سرافکنده و شرمسار شان کردم.»
«افتخار هم میکنی که خانواده تان را
سرافکنده و شرمسار کردی؟»
- «مگر تو نمیگویی که آنها بیتربیه
هستند؟»
«بلی جانم خانواده تان خیلی بیتربیه هستند
که تو این طوری بار آمدهای.»
- «خوب دیگر! پس باید که انتقامم را ازشان
میگرفتم و باید که سرافکنده و شرمسار شان میکردم.»
* * *
رحیم میخواست مرا به خانمبازی تشویق کند
که من دیگر به خانمبازی رجوع کنم. با یکدیگر هر طرف که میرفتیم او دختران
جوان و سکسی را به من نشان میداد و میگفت «نگاه کن عجب دختری!»
هر بار که او دختران را به من نشان میداد،
من به یک مرد اشاره میکردم و میگفتم «نه؛ آن دختر به درد من نمیخورد،
این یکی به دردم میخورد.»
رحیم از حرفم ناراحت میشد و مرا فحش کاری
میکرد. رحیم یک بار مرا پیش یک دختر برد تا من به خانمبازی عادت کنم. آن
دختر مرا بغل گرفت و گفت «تو خیلی جذاب هستی.»
من دفعتاً تکان خوردم و گفتم «نه؛ من این
کاره نیستم.»
رحیم که چند بار در خیابانها به جذابیت
دختران اشاره کرد و من به جذابیت مردان اشاره کردم، او ناراحت میشد و حتی
به من فحش خواهر و مادر میداد. یک بار به من گفت «مادر و خواهرانت حتماً
خیلی بیتربیه هستند جانم.»
- «مادرم از جوانی بیوه شد، سالیان سال
بیسکسی را تحمل کرد و با هیچ مردی رابطه بر قرار نکرد. خواهرم هم خیلی
جوان و جذاب است، اما به شوهرش وفادار مانده است و با هیچ مرد دیگری
نمیرود.»
«تو که از آنها طرفداری میکنی، پس حتماً
دوست شان داری و به من دروغ گفتی که من کار خوبی کردم که آنها را سرافکنده
و شرمسار کردم.»
- «بلی عزیزم من برای اینکه حرف ترا تأیید
کنم این حرف را زدم، وگرنه آنها مثل من بیتربیه نیستند. آنها تربیه شرقی
دارند.»
«نه جانم؛ من مطمئن هستم که خانواده تان
خیلی بیتربیه و رذیل هستند.»
- «شاید که باشند؛ چون هر کس تربیه را از
مکتب خودش تعریف میکند.»
«پس به نظر تو چه، آیا بیتربیه هستند یا
نیستند؟»
- «من که نمیدانم به خدا.»
«تو که خدا را قبول نداری، چرا به خدا قسم
خوردی؟»
- «نه عزیزم؛ من خدا را قبول دارم و تمام
خدایان را قبول دارم، من هم خدای ترا قبول دارم و هم خدایان دیگران را قبول
دارم.»
* * *
در روزهای اول آشناییم با رحیم حتی یک شب
رحیم قصد کشتنم را کرد. هنوز در مرکز پذیرایی بودم که یک شب رحیم ساعت
یازده شب آمد و از من و دو تا دوستانش که در آنجا بودند خواست که گردش
برویم. چشمانش کاملاً قرمز و قیافه اش دیوانهوار و هیجانزده به نظر
میرسید. من از چشمان قرمز و تشنج سیمایش فهمیدم که حتماً سوءِ قصدی نسبت
به من دارد. اما با آن هم من با او رفتم تا خیال نکند که من او را دشمن
خودم احساس میکنم. اگر آن دو تا دوستانش نبودند، من تنهایی با رحیم
نمیرفتم و به خاطر آنها رفتم که شاید از بودن آنها احساس خطر کند. البته
من نمیدانستم که رحیم موضوع کشتنم را با آن دو نفر نیز در میان گذاشته بود
و آنها اختیار را به رحیم سپرده بودند. ساعت یازده شب سوار متروی بلور
شدیم، در ایستگاه یانگ پیاده شدیم و سوار متروی یانگ شدیم، سپس در ایستگاه
شپرد پیاده شدیم و سوار متروی شپرد شدیم، در ایستگاه دانملز پیاده شدیم و
سوار اتوبوس شدیم، در خیابان خلوتی پیاده شدیم و در حالیکه رحیم خیلی
هیجانی شده بود کمی قدم زدیم. رحیم گفت این خیابان وکتوریاپارک است. از
آنجا سوار اتوبوس دیگری شدیم و در ایستگاه نامعلومی پیاده شدیم. شب سردی
بود، در تاریکی شب در امتداد خیابان پهن و خلوت بدون مقصد شروع کردیم به
قدم زدن. راه زیادی را قدم زدیم، همه مان سرد مان شده بود، آن دو تا
افغانهای دیگر نیز از مردمان عقب افتاده و متعصب بودند، در تاریکی شب که
داشتیم قدم میزدیم، آنها خودشان را از من و رحیم جدا کردند و فاصله زیادی
از ما گرفتند، مطمئناً که فقط منتظر برگشت رحیم بودند و بس، رحیم هیچ
آرامشی نداشت، مثل دیوانهها شده بود و کاملاً هیجانزده و متشنج به نظر
میرسید. وقتی که آن دو نفر خودشان را از ما جدا کردند و فاصله زیادی
گرفتند، من متوجه شدم که چه رازی بین آنها و رحیم است. خوب میدانستم که
سوءِ قصدی به من دارد و مطمئن بودم که جرأت عمل را هم نخواهد کرد؛ چون از
تشنج سیمایش پیدا بود که دلش پر از واهمه و وسوسه بود. من کاملاً خونسرد
بودم، تعجب میکردم و با خود میگفتم اگر کس دیگری جای من بود اولاً که
جرأت آمدن را نمیکرد و ثانیا به این خونسردی با رحیم قدم نمیزد. راه
درازی را قدم زدیم، کاملاً سرد مان شده بود، بالاخره رحیم جرأت نکرد که دست
به عمل بزند و از سوءِ قصدش صرف نظر کرد. در جایی بودیم که حتی خود رحیم
اولین بارش بود که به این منطقه آمده بود. دوباره سوار اتوبوس شدیم و
دقیقاً یادم نیست که با یک یا با دو اتوبوس دوباره به ایستگاه دانملز
رفتیم، سوار مترو شدیم، رحیم در وسط راه از ما جدا شد و ما سه نفر دوباره
برگشتیم به مرکز پذیرایی.
رحیم آدمی بود دیوانهخو، هر روز مرا تهدید
به مرگ میکرد. چند روز بعد از قضیه آن شب بیآنکه من در این مورد چیزی
بگویم، خودش موضوع را به من اعتراف کرد «جانم من در همان شب قصد کشتنت را
داشتم. بیناموس باشم، بیوجدان باشم و بیشرف باشم که دورغ بگویم. اما آن
دو نفر به من اجازه ندادند که ترا بکشم و گفتند از کشتنش صرف نظر کن. وقتی
که خودش میگوید من اصلاح میشوم پس حتماً اصلاح میشود و حتمی نیست که
دروغ بگوید. اما من که ترا میبینم، تو هیچ وقت اصلاح شدنی نیستی و به من
دروغ میگویی که من اصلاح میشوم.»
- «نه عزیزم؛ مطمئن باش که من اصلاح میشوم،
من که به تو میگویم اصلاح میشوم، اصلاح شده ام، من از همان روز اول که با
تو دوست شدم اصلاح شدم.»
«جانم اگر به من دروغ بگویی، به دین و
ایمانم قسم که ترا میکشم، من اولاد آدم نباشم، اولاد خر باشم که ترا
نکشم.»
- «نه عزیزم؛ مگر من مجبورم که به تو دروغ
بگویم؟ اگر نخواهم اصلاح شوم که نمیخواهم با تو دوستی داشته باشم و
نمیخواهم که با تو قدم بزنم. خیال کردهای من از تو ترسیده ام که با تو
دوست شده ام؟ نه عزیزم؛ من میدانم که تو آدم خطرناکی هستی، اما من از
آدمان کلهگندهتر از تو هم ترسی ندارم.»
«اگر تو دروغ بگویی من با تو در یک راه
نمیروم، اگر من بدانم که تو اصلاح نشدهای بیشرف باشم که یک قدم با تو
راه بروم، من از آدمان کونی نفرت دارم، کونیها از کثیفترین و پستترین
آدمان روی زمین هستند، من آدم بیارزشی نیستم که با یک آدم کونی راه بروم و
حرف بزنم.»
* * *
چند روزی گذشت. من و رحیم پیوسته با هم در
ارتباط بودیم. من از مرکز پذیرایی بیرون شدم و خانه گرفتم. نیاز به وسایل
خانه داشتم. رحیم به من گفته بود که یک جایی وسایل ارزان میفروشند. من به
تلفن رحیم زنگ زدم و ازش خواستم که آدرس یکی از فروشگاههایی که وسایل
ارزان میفروشند را به من بگوید. او به من گفت «من هم میخواهم که بروم از
آنجا خرید کنم، پس بیا تا با هم برویم.»
رفتم پیش رحیم تا او فروشگاه وسایل ارزان را
به من نشان بدهد. با هم حرکت کردیم بسوی فروشگاه. داشتیم قدم میزدیم که
رحیم به یک دختر اشاره کرد و گفت «ببین عجب چیزی است!»
من به دختر نگاه نکردم، به یک مرد اشاره
کردم و گفتم «نه آن عجب چیزی نیست، این عجب چیزی است!»
رحیم کمی عصبانی شد، مرا فحش کاری کرد و گفت
«من میدانم که تو از کون دادن دستبردار نیستی.»
- «نه عزیزم، حرفهایی که من میزنم تو جدی
نگیر، بعضی وقت آدم دوست دارد که یاوه گویی کند.»
این موضوع گذشت و دیگر حرفش را تکرار
نکردیم. رحیم غذا نخورده بود، گفت «اول برویم رستوران غذا بخوریم.»
رفتیم رستوران، داخل رستوران نشسته بودیم،
داشتیم غذا میخوردیم، رحیم در آنجا به یک دختر اشاره کرد و گفت «عجب
چیزیست!»
من هم دور و بر مان را نگاه کردم تا ببینم
کدام مرد جذابتر است که به او اشاره کنم. به یک مردی اشاره کردم که کارگر
رستوران بود و گفتم «این مرد خیلی جذاب است.»
بعد از آن چند بار چشمم به همان مرد افتاد.
به رحیم گفتم «این طوری مردان را که میبینم، خودم چه بخواهم یا نخواهم،
چشمم هر لحظه به آنها میافتد و خودم از حرکت میافتم.»
چند بار دیگر نیز چشمم به او افتاد و نگاهش
کردم. رحیم متوجه بود که من به او نگاه میکنم، خشمگین شد و گفت «خیلی دوست
داری که این کارگر رستوران ترا بکند و به من دروغ میگویی که من اصلاح شده
ام. من هم از آدم کونی نفرت دارم و هم از آدم دروغ گو. پدرم به من گفته بود
که با آدم کونی در یک راه نرو. من آدم کثیف و بیارزشی نبودم که با آدم
کونی در یک راه بروم. بخاطری که تو به من دروغ گفتی من وقتم را برای رفاقت
با تو گذاشتم، با تو قدم زدم، ترا به خانه ام بردم، با تو در یک سفره غذا
خوردم. من باوجودی که از آدم کونی نفرت دارم، کون دادنهای گذشته ات را
نادیده گرفتم تا اینکه تو اصلاح شوی، اما تو به من دروغ گفتی...»
در حالیکه داشت میگفت، از رستوران بیرون
شدیم. در بیرون نیز قدم زنان شاید ده دقیقهای با یکدیگر بحث کردیم. بالاخر
من که دیدم او خیلی تند پیش میرود، یکجا ایستادم و برایش گفتم «من نخواسته
ام که با تو دوست شوم، خودت این را از من خواستی، خیال نکن که من از تو
ترسیده ام، خودت میدانی که من از افغانستان و از مرکز کسانی مثل تو آمده
ام، وقتی در آنجا کسی نتوانست که به من ضرری برساند، مطمئن باش که تو هم در
اینجا هیچ غلطی نمیتوانی بکنی، من که با تو دوستی را قبول کردم، بخاطری
قبول کردم که خواستم خودت را از نادانی نجات بدهم، آدم کونی بهتر است از
آدم نادان و مرغصفت، این من هستم که تا حالا با تو حرف زده ام،. تو هم
خودت را بشناس و از من انتظار احمقانه نداشته باش، تا حالا چندین بار مرا
تهدید کردهای، اما من در مقابل تو گذشت کرده ام، شاید که یک روزی من
روبروی خودت در این مورد با یک مردی کنار بیایم و به تو هیچ ربطی نخواهد
داشت...»
رحیم با دقت به تمام حرفهایم گوش کرد، خشم
بیش از پیش در چهره اش پدید آمد، چشمانش که قرمز بود قرمزتر شد، صورتش
قرمز و وحشتناکتر شد و با صدای بلند و لرزان شروع کرد به جواب دادن. چهار
- پنج دقیقهای پیوسته داد زد، زشتترین کلمات را به من گفت، با لحن
غضبناک به مرگ تهدیدم کرد، در حالیکه سیگار روشن کرده بود و داشت سیگار
میکشید، سیگارش را به من نشان داد و گفت «این را میبینی؟» و سپس سیگار را
به زمین انداخت، با فشار زیر پا له و خاموشش کرد و گفت «...آدم کشتن پیش من
به همین سادگیست، از پیش رویم برو و دیگر به چشمم نگاه نکن.»
من هم از پیشش رفتم و دیگر با او حرف نزدم.
* * *
در محلی که خانه گرفته بودم رحیم آن محل را
میدانست، اما آدرس دقیق خانه را نمیدانست. یکی از آن دو رفیقان افغانیش
که او نیز حساسیت هوموفوبیک داشت، کوچهای که در آن خانه گرفته بودم را نیز
میدانست. ترسیدم که مبادا رحیم از طریق او کوچه را پیدا کند، یک روزی راهم
را بگیرد و با چاقو بزندم. به پلیس شکایت کردم تا اخطارش بدهند که سوءِ
قصدی نسبت به من نداشته باشد. پلیس موضوع را ازم پرسید و من جریان را توضیح
دادم. پلیس گفت «آیا میخواهی که مجازاتش کنیم یا فقط اخطارش بدهیم؟»
- «کافی است که فقط اخطارش بدهید.»
پلیس در غیاب من رحیم را خواست، او را مورد
بازجویی قرار داد، دوباره خودم را خواست و ازم پرسید «از شخصی که شکایت
کردهای، آیا میخواهی که مجازاتش کنیم یا فقط اخطارش بدهیم؟»
- «کافی است که فقط اخطارش بدهید.»
«ما آن شخص را احضار کردیم و موضوع شکایتت
را هم بررسی کردیم. آنگونه که تو در مورد این شخص به ما معلومات دادی، ممکن
است که آدم خطرناکی باشد. بهتر است که تو از ما بخواهی که ما او را مجازات
کنیم.»
- «من با او خصومتی ندارم که بخواهم شما
مجازاتش کنید.»
«بلی؛ ما میدانیم که تو با او خصومتی
نداری، اما جرمی را که او مرتکب شده است باید که مجازات شود. در کانادا کسی
را تهدید کردن به مرگ جرم است، چه اینکه واقعاً قصد کشتنش را داشته باشد و
یا خیر. اما جرمی را که این شخص مرتکب شده است، سنگینتر از این است که کسی
را به مرگ تهدید کند؛ چون اگر ترا بخاطر گرایش جنسیات به مرگ تهدید کرده
است، نه تنها به تو، بلکه به انسانها نفرتش را نشان داده است، این شخص نه
تنها به تو، بلکه به خیلی کسان دیگری نیز ممکن است که خطرناک واقع شود. پس
بهتر است که تو از ما بخواهی که او را مجازات کنیم.»
- «نه؛ من نمیخواهم که او مجازات شود؛ چون
اگر جرمی را مرتکب شده است از نادانی مرتکب شده است و اگر نادان نبود نفرتی
هم از انسانها نداشته بود.»
«بلی؛ ما میدانیم که از نادانی است، اما ما
نمیتوانیم که بخاطر نادانی او از امنیت مردم بگذریم. این شخص باید که
مجازات شود و اختیار دست تو است که ما مجازاتش کنیم. بهتر است که تو از ما
بخواهی که ما مجازاتش کنیم تا اینکه فقط بخواهی که اخطارش بدهیم.»
کمی فکر کردم و به خود گفتم اگر من بخواهم
که یک نفر نادان در اینجا مجازات شود، پس هزاران نادان دیگر که در کشورهای
مثل افغانستان قدرت را بدست دارند و فرهنگ کشورها به دست آنها میچرخد، با
آنها چه کاری میتوانم بکنم؟ پس با مجازات شدن یک نفر نادان هیچ مشکلی حل
نمیشود. به پلیس گفتم «نه؛ من نمیخواهم که او را مجازات کنید، کافی است
که فقط اخطارش بدهید.»
«چرا نمیخواهی؟ ما ترا اینجا خواسته ایم تا
تو از ما بخواهی که این شخص را مجازات کنیم. اگر ما فقط اخطارش بدهیم، ممکن
است که برای تو خطرناک واقع شود.»
- «اگر شما اخطارش بدهید و او بداند که شما
از موضوع باخبر هستید، دیگر هیچ کاری نخواهد کرد.»
«شاید که با وجود آن هم کاری بکند.»
- «نه؛ اگر در افغانستان بود ممکن بود که
کاری بکند، اما در اینجا اگر بداند که پلیس از موضوع باخبر است و مورد
بازجویی قرار خواهد گرفت، هیچ کاری نخواهد کرد؟»
«آیا تو مطمئن هستی که اگر ما به او اخطار
بدهیم، او دیگر هیچ کاری نخواهد کرد؟»
- «بلی؛ من مطمئن هستم که او دیگر هیچ کاری
نخواهد کرد. »
من نخواستم که رحیم مجازات شود، اما با این
وجود پرونده به دادسرا راجع گردید و در این مورد دادگاه تشکیل شد. رحیم
هنگام دادگاه جرمش را انکار کرد و مرا به دروغگویی متهم کرد. برای اثبات رد
اتهام علیه خودش، یکی از آن دو تا رفیقان متعصب افغانی اش را به عنوان
شاهد دروغگو با خودش به دادگاه آورد. اما با وجود شاهد دروغگویش هم دادگاه
را باخت، خودش مقصر شناخته شد و مورد تنبیه قرار گرفت. رحیم کسی بود که
میگفت من از آدمان همجنسباز و دروغگو نفرت دارم، اما این شخصیت خودش که با
دروغگویی میخواست از زیر دادگاه کانادا در برود! خوشبختانه که اینجا
دادگاه طالبانی و آخوندی نبود و اگر بوده بود، شاید که رحیم در دادگاه هم
برنده میشد و میتوانست که بر علیه من ادعای حیثیت کند. رحیم در دادگاه
اتهام تهدید به مرگ علیه خودش را انکار کرد، اما آنقدر ساده بود که حتی در
دادگاه هم نفرتش را از همجنسبازان ابراز کرد و به همین خاطر دادگاه او را
مقصر شناخت؛ وگرنه برای من کار آسانی نبود که بدون مدرک بتوانم ادعای خودم
را ثابت کنم که او مرا تهدید به مرگ کرده است.
* * *
من تا زمانی که کانادا نیامده بودم، در بین
افغانها هیچ کسی را ندیده بودم که خودش را همجنسگرا معرفی کند، بجز اینکه
از طریق انترنت با چهار نفر افغانی آشنا شده بودم که سه تا از آنها در
افغانستان بودند و یکی هم در عربستان سعودی، خودشان را برای من همجنسگرا
معرفی کرده بودند. سه نفر از آنها با زن ازدواج کرده بودند و به من تعریف
میکردند که از داشتن رابطه جنسی با زن بیاندازه احساس ناراحتی میکردند،
اما میگفتند مجبور هستند که همین شکل زندگی را تحمل کنند و چاره دیگری جزء
این ندارند.
زمانی که کانادا آمدم، در اینجا با یک
ترنسجندر افغانی آشنا شدم، که از بچگی با خانوده شان افغانستان را ترک کرده
بودند، چندین سال در روسیه زندگی کرده بودند و سپس خودش از روسیه آمده بود
کانادا. این هم بزرگ شده روسیه بود که حتی خودش را تغییر جنسیت داده بود،
اما با این وجود او هم بخاطر حفظ حیثیت و آبروی خانواده و اقاربش به من
اجازه نداد که اسمش را در اینجا ذکر کنم. وقتی که او این اجازه را به من
نداد، برای من جالب نیست که از او به اسم مستعار یاد کنم. اتفاقاً اصلیت
این شخص در افغانستان به همان دهکدهای تعلق دارد که اصلیت خودم از همان
دهکده است. او به غیر از خودش یک گی و یک لزبین دیگر را هم میشناسد که
اصلیت همین دهکده را دارند و آنها هم در روسیه زندگی کرده اند و در روسیه
بزرگ شده اند. در اولین روز آشنایی مان من که اسم دهکده مان را برایش گفتم،
او با شنیدن اسم دهکده غرق خنده شد و گفت «وای چقدر شرم! اگر مردم خبر شوند
که ما چهار نفر همه مان اهل یک دهکده هستیم، خواهند گفت که خاک این دهکده
چقدر سست است، که زن و مرد آن همه ایزک هستند.»
او در جمله افغانهای که در خارج از
افغانستان زندگی میکنند، فقط سه - چهار نفر همجنسگرایان دیگر را نیز
میشناسد. به این صورت متوجه میشویم که فرهنگ افغانستان همجنسگرایان را
آنچنان سرکوب کرده است که حتی در سطح دنیا تعداد انگشت شماری از
همجنسگرایان افغانی جرأت کرده اند که خودشان را رو کرده اند، در حالیکه از
هر ملت دیگری تعداد بیشماری از همجنسگرایان در هر طرف آشکار به نظر
میرسند. در شهر تورنتو هر ساله یکشنبه آخر ماه جون روز «گی پراید» است، که
همجنسگرایان این روز را در مرکز شهر جشن میگیرند. من روز گی پراید رفتم به
مرکز شهر و دیدم که به صدها هزار همجنسگرایان، دوجنسگرایان و دوجنسگونگان
در این جشن حضور داشتند، یک خیابانی به طول چند کیلومتر پر از مردمانی بود
که به هر ملتی از دنیا تعلق داشتند و این روز را با شکوه خاصی برگزار کرده
بودند. من در گذشته شنیده بودم که همجنسگرایان در بین انسانها حدود پنج -
ده درصد و حتی بیشتر از آنرا تشکیل میدهند، اما تا حالا این حرف را باور
نکرده بودم. در روز گی پراید من برای اولین بار باور کردم که همجنسگرایان
در بین انسانها واقعاً که یک جمعیت بزرگی هستند، در حالیکه در افغانستان
مردم هنوز نمیفهمند که همجنسگرایی یعنی چه و عمدتاً تعبیری که از
همجنسگرایی دارند، تجاوز به بچههای نابالغ را به معنی همجنسگرایی
میشناسند.
آخرین روزهایی که نوشتن کتاب خاطراتم نزدیک
به تکمیل شدن بود، من به ارتباط نشر کتاب با یک ناشر افغانی تماس گرفتم که
آدرسش را از طریق گوگل سرچ پیدا کردم. این ناشر در شهر تورنتو زندگی میکند
و چندین سال در زمینه نشر کتابهای افغانی در سطح دنیا فعالیت داشته است.
من برای اینکه او را به نشر کتاب تشویق کنم، به موضوع منحصر به فرد بودن
کتاب اشاره کردم و در ایمیل برایش نوشتم:
- «...نکتهای را که باید خاطرنشان سازم،
موضوع منحصر به فرد کتاب میباشد. من این کتاب را در خصوص شرایط
همجنسگرایان در افغانستان نوشته ام و فکر میکنم که در سطح افغانستان تا
حالا کتابی در این خصوص نوشته نشده است، از این رو امیدوارم که نشر آن به
سود شما خواهد بود...»
اما او با تمام بیمیلی در پاسخ به من نوشت:
«پرداختن به موضوع همجنسگرایی در سطح
افغانستان حرف تازهای نیست، در کتاب بادبادکباز و بخشهای از نوشتههای
زریاب نیز قبلاً به این موضوع پرداخته شده است، با این وجود شما بخشهای
از کتاب تان را برای من بفرستید، اگر امکان نشر آن وجود داشته باشد، من
شما را همکاری خواهم کرد.»
من نخست بخش ششم کتاب و سپس نسخه کامل آنرا
برایش فرستادم، اما او هیچ علاقهای نشان نداد.
این ناشر بزرگ افغان موضوع تجاوز به بچههای
نابالغ به علت تضادهای قومی که در کتاب بادبادکباز ذکر شده است را به
معنی همجنسگرایی دانست. وقتی که یک ناشر بزرگ افغان که سالیان سال در خط
فعالیت فرهنگی بوده است، همجنسگرایی را اینگونه تعبیر میکند، پس آن
اکثریت فقیر و بینوای جامعه که از امکانات آموزش هر گونه فرهنگی محروم بوده
اند، چگونه برداشتی از این موضوع خواهند داشت؟
* * *
آخرین روزهایی که قرار بود از اسکیشهیر
ترکیه بسوی کانادا حرکت کنم، مکی شیخ علی، دوست سودانیام به من نظر داد که
در کانادا خاطراتم را بنویسم. بنابر نظر او من تصمیم گرفتم زمانی که کانادا
بروم خاطراتم را بنویسم. وقتی که وارد کانادا شدم تصمیم داشتم که خاطرات
نویسی را شروع کنم. در اول تا دو - سه ماه دنبال کارهای معمولی بودم و برای
خاطرات نویسی امروز و فردا میکردم. بالاخره به خود گفتم عمل بهتر است از
گفتار، زمان دارد میگذرد، من امروز و فردا میکنم، پس تا زمان را از دست
نداده ام، بهتر است که در تصمیمم عمل کنم. یک کمپیوتر لپتاپ گرفتم، کار
نوشتن را روی آن شروع کردم. کمپوتر تایپ فارسی نداشت، صفحه کلید فارسی را
از انترنت دونلود کردم و با تایپ فارسی مطالب را روی برنامه ورد تایپ کردم.
کار تایپ پر درد سر بود؛ چون مستقیماً روی برنامه ورد نمیشد که فارسی تایپ
کنم، تمام مطالب را نخست روی یک فایل جداگانه تایپ کردم و سپس همه را با
کپی کردن روی فایل ورد انتقال دادم، مخصوصاً موقع ویرایش و اصلاحکاری،
انتقال کلمات و حروف بطور جداگانه از یک فایل روی فایل دیگر کاری بود بسا
پر دردسر. البته کمپیوتر در اصل تایپ فارسی هم داشته بود، اما من نصب آنرا
روی برنامه ورد بلد نبودم.
من در گذشته نه اهل کتابخوانی بودم، نه اهل
روزنامه خوانی و نه تجربهای در داستان نویسی داشتم. به این لحاظ در عالم
بیتجربگی نوشتن خاطراتم حتی اگر کیفیت خوبی هم ندارد، برای من کاری بوده
است پر محنت. من یک چیزهای از دوره مدرسه به یاد داشتم، همچنان چشمم به
داستانهای کوتاه نیز خورده بود، مثلاً در صفحات روزنامههایی که این بر و
آن بر میافتند و مخصوصاً به منظور یادگیری زبان انگلیسی و ترکی گاه صفحات
روزنامه ها را ورق زده بودم و از آنها نیز یک چیزهای در ذهنم داشتم. با
استفاده از همان چیزهایی که در ذهنم داشتم، آنها را نمونه قرار داده شروع
کردم به کار نوشتن. در گذشته از اینکه به کتابهای رمان و داستان بر نخورده
بودم، نمیدانستم که از نظر حجمی چه کتابی برای خواننده جالبتر است، کتابی
با حجم کوچک و فشرده یا با حجم بزرگ، پرجزئیات و ریزبینانه؟ از اینکه من
اهل کتابخوانی نبودم، بالفرض اگر میخواستم کتابی را بخوانم، حتماً کتابی
با حجم کوچک را انتخاب میکردم؛ چون خواندن کتابی با حجم بزرگ را خارج از
حوصله خودم میدانستم. از آنرو تصمیم گرفتم که تمام خاطراتم را به صورت
کاملاً فشرده بنویسم که از پنجا - شصت صفحهای تجاوز نکند تا خوانندگان
بیشتری برای آن پیدا شود. ۱۵ - ۲۰ صفحهای نوشتم که یک روزی رفیق پسر
داییام به نام زلمی شینواری از شهر هامیلتون آمد تورنتو خانه من. شماره
تلفنم را پسر داییام برایش داده بود تا در تورنتو پیش من بیاید. برای
اولین بار بود که من زلمی شینواری را دیدم و با او آشنا شدم. از زلمی
شینواری پرسیدم «وقتی که در افغانستان بودی چه کار میکردی؟»
«خبرنگار بودم.»
- «خبرنگار که بودی پس حتماً اهمیت یک کتاب
را درست میتوانی ارزیابی کنی. من نوشتن یک کتابی را روی دست گرفته ام که
محور اصلی آنرا خاطرات خودم تشکیل میدهد، اما در کل، شرایط تمام
همجنسگرایان در افغانستان را بازگو میکند. تا حالا فقط چند صفحهای نوشته
ام، شما به این صفحات نگاه کنید تا ببینم که در این مورد چه نظری میدهید.»
زلمی شینواری آن چند صفحهای که نوشته بودم
را خواند و نظرش را در آن مورد گفت «موضوعی که در مورد آن مینویسی جالب
است. تو در سطح افغانستان در مورد یک سوژه داری مینویسی که تا حالا هیچ
کسی ننوشته است. اگر این کتاب را تکمیل کنی من مطمئن هستم که بازتاب خواهد
یافت. اما اینکه بازتاب مثبت مییابد یا منفی، من نمیتوانم که در این مورد
پیش گویی کنم؛ چون من نمیدانم که در حال حاضر سطح فکر افغانها به کجا
رسیده است، که آیا میتوانند همچو موضوعاتی را هضم بکنند و یا خیر؟»
- «گفتی مطمئن هستی که بازتاب خواهد یافت؟»
«بلی من مطمئن هستم که بازتاب خواهد یافت،
اما در مورد مثبت یا منفی بودنش نمیتوانم پیش گویی کنم. ممکن است که
بازتاب مثبت بیابد و یا منفی، اما حتماً یک بازتابی خواهد داشت.»
- «برای من مهم فقط همین است که بازتاب
بیابد، مثبت یا منفی بودنش برایم مهم نیست.»
«اگر فقط بازتاب یافتن آن برایت مهم است، پس
مطمئن باش که حتماً بازتاب مییابد؛ چون در بین افغانها تا حالا کسی در
این مورد ننوشته است. ادبیات نوشتنت هم بد نیست و کوشش کن که حجم کتاب را
حد اقل به دویست صفحه برسانی.»
- «اگر حجم کتاب اینقدر بزرگ شود که دیگر
هیچ کسی حاضر به خواندن آن نخواهد شد.»
زلمی شینواری لبخندی زد و گفت «نه اشتباه
فکر کردی. اتفاقاً حجم کتاب هر قدر که بزرگتر باشد خوانندگان بیشتر پیدا
میکند.»
- «هی! من اگر کتابی با حجم بزرگ را ببینم
حتی بیم دارم که به آن دست بزنم تا چه برسد بر اینکه بخواهم آنرا بخوانم!»
«من میدانم که کتابهای با حجم بزرگتر
طرفداران بیشتر دارند.»
- «نوشتن بسیاری از مطالب برای من مهم است،
اما برای اینکه حجم کتاب بالا نرود، من خواسته ام که از نوشتن آنها صرف نظر
کنم.»
«نه هر مطلبی که داری بنویس و کوشش کن که
حجم کتاب را حد اقل به دویست صفحه برسانی.»
همین بود که به توصیه زلمی شینواری من تصمیم
گرفتم که حجم کتاب را به دویست صفحه برسانم و شروع کردم که مباحث بیشتری را
در این مجموعه بگنجانم. در اول تصمیم داشتم که اسم کتاب را «وحشت مدرن»
بگذارم، اما با بالا بردن حجم آن و گنجانیدن مباحث جدید اسم آنرا به «جهنم
تو در تو» و سپس به «آنسوی وحشت» تغییر دادم. اسم «آنسوی وحشت» را بخاطری
انتخاب کردم که در دورههای مختلف زندگی برخوردی را از انسانها دیدم که
حتی از حیات وحش هم رد کرده بود.
* * *
از اینکه من در گذشته هیچگاه کتابهای رمان
و داستان را نخوانده بودم نمیدانستم که یک داستان را با چه روشی باید
نوشت. اما با آن هم کار نوشتن را شروع کردم. بیآنکه از تجربیات حد اقل یک
نویسنده استفاده کنم، نوشتن را رساندم به حدود ۱۵۰ صفحه. نقل و قولها را
اصلاً نمیدانستم که به چه شکلی بنویسم. تمام نقل و قولها را عیناً به
مثلی که یک خبرنگار از طریق رادیو گذارش میدهد: «من گفتم... او گفت... من
گفتم... او گفت... من گفتم... او گفت... » نوشته بودم
از خیلی نظرات دیگری نیز نواقص زیادی در
نوشتهها وجود داشت. بالاخره یک روزی فکر کردم که من هیچ کتابی را ناخوانده
از فکر خود نباید بنویسم و در قدم اول حد اقل یکی دو تا کتاب معروف را باید
بخوانم و در نوشتن از آنها تقلید کنم. در افغانستان یک ضربالمثل است که
میگویند «ناخوانده کسی ملا نمیشود.» به خود گفتم واقعاً که، اگر من
ناخوانده به تلاشم ادامه بدهم تمام تلاشم بیهوده خواهد بود. بنابران در
محله نارثیورکسنتر از یک کتابفروشی دو تا کتاب برداشتم. من در گذشته به
غیر از کتاب «بادبادک باز» که نویسنده آن خالد حسینی، یک امریکایی افغانی
الاصل هست و نام آنرا روی سایت بیبیسی دیده بودم، به نام هیچ کتاب و
نویسنده معروف دیگری آشنایی نداشتم. یک جلد کتاب بادبادک باز برداشتم و به
صاحب کتابفروشی گفتم که یک کتاب معروف دیگر نیز برایم بدهد. او کتاب
«کوری»، اثر ژوزه ساراماگو که برنده جایزه نوبل ۱۹۹۸ شده بود را نیز به من
داد. من این دو کتاب را خواندم و در نوشتن تا جایی که توانستم از سبک و
سلیقههای نوشتاری این دو نویسنده پیروی کردم. مثلاً در موارد نقل و
قولها، تشریح جریانات گذشته بصورت زمان حال و ریزبینی در مورد شرح
رویدادها از شیوههای نوشتاری این دو نویسنده استفاده کردم. ابتداء من
تمام جریانات گذشته را بصورت زمان گذشته شرح داده بودم، اما در این دو کتاب
متوجه شدم که در صورت شرح بعضی جریانات گذشته نویسنده خودش را در زمان
گذشته قرار داده و گذشته را در زمان حال تشریح کرده است. از این رو من هم
در بعضی موارد، جریاناتی که در گذشته اتفاق افتاده بودند را به شکل زمان
حال تشریح کردم. همچنان من ابتداء در مورد توضیح دادن وقایع به پیرامون
واقعه توجه نداشتم. اما زمانی که این دو کتاب را خواندم، به این نتیجه
رسیدم که در مورد شرح وقایع نه تنها به تصویر کشیدن واقعه را باید مد نظر
گرفت، بلکه جهت تابش نور، هایلات پردازی، سایه افکنی و پیرامون آنرا نیز
باید در نظر داشت. در گذشته خیال میکردم که خواننده فقط بخاطر بالا بردن
معلومات عمومی اش کتاب میخواند و بس، و اصلاً فکر نمیکردم که شاید
کتابخوانی جنبه سرگرمی هم داشته باشد. از همین رو ابتداء فقط به جنبه
معلوماتی فکر میکردم. اما زمانی که این دو کتاب را خواندم متوجه شدم که
سرگرمی نیز یکی از جنبههای مهم کتابخوانی را تشکیل میدهد. بدان سبب
تصمیمم بر این شد که بعضی موضوعات دیگری که برای خواننده جنبه سرگرمی داشته
باشند را نیز باید بگنجانم، و همین باعث شد که به یکبارگی حجم کتاب را به
شدت افزایش دادم.
نوشتن این کتاب برای من کار پر زحمتی بود،
زیرا من قبلاً در این زمینه هیچ تجربهای نداشتم. برای کسانی که در
نویسندگی تجربه دارند شاید که نوشتن همچو کتابی کار پر درد سری به حساب
نیاید؛ اما من در زمینه نویسندگی تجربهای نداشتم که هیچ، حد اقل در زمینه
کتابخوانی هم تجربه نداشتم. من در شش - هفت ماه آخر سال ۲۰۰۸ نوشتن کتاب را
آغاز کردم و تا شروع سال ۲۰۰۹ قسمت اعظم آنرا خلق کردم. تنها چیزی که بعد
از شش - هفت ماه باقی ماند، ویرایش و اصلاح مجدد آن بود که دو - سه بار
نیاز به ویرایش و اصلاحکاری داشت تا اینکه تکمیل میشد. این شش- هفت ماه پر
تلاشترین دوره زندگیم بوده است؛ زیرا در طول این مدت روزها اکثراً مشغول
کارهای ساختمانی بودم و شبها و روزهای بیکاری به نوشتن میپرداختم. کار
نوشتن را روی دست داشتم، اما کار کردن و پول بدست آوردن برایم در اولویت
قرار داشت. زیرا من در افغانستان خودم را به خواهرم، خاله ام و دو تا
داییهایم بدهکار میدانستم و در زمستانی که پیش رو بود آنها را بایست کمک
میکردم. از پول کارگریام به آنها کمک کردم و اگر کمک شان نمیکردم، وجدان
آرامی نداشتم که بتوانم به نوشتن فکر کنم.
زمانی که ما در افغانستان همه بچه بودیم و
پدرم توسط دولت کشته شد، ده سال با خاله و دو تا داییهایم در خانه آنها
زندگی کردیم. البته آن زمان سه تا داییهایم بودند و متأسفانه که یکی از
آنها چند سال پیش به اثر بیماری کلیه درگذشت. در طول این ده سال آنها در
ساختن خانه نیز ما را کمک کردند و به کمک آنها خودمان صاحب خانه شدیم.
زمانی که به خانه خودمان رفتیم هم در بدترین شرایط اقتصادی قرار داشتیم و
آنها بطور خستگی ناپذیر ما را برای همیشه از هر نظری مورد حمایت شان
نگهداشتند. مادرم زنی بود مطلقاً بیسواد، اما خاله و داییهایم همه شان
تحصیل کرده و ما نیز زیر سایه آنها بزرگ شدیم و تعلیم یافتیم، در غیر
اینصورت اگر سایبانی بر سر نباشد بچههای بیسرپرست در افغانستان بعید است
که آینده درخشانی در انتظار داشته باشند. حالا زمانه بر عکس شده است، آنها
صاحب بچه و خانواده شده اند، در افغانستان زندگی میکنند و مشکلات در زندگی
آنها بیشتر شده است، اما خواهر و برادران من اکثریت در اروپا زندگی میکنند
و مرجانم نیز با برادرم در لندن زندگی میکند. خلاصه اینکه من بخاطر بدهکار
بودن خودم از احسانی که خاله و داییهایم در حق ما کرده بودند یادآور شدم.
فشرده خاطرات زندگیم تا این لحظه در همین جا
به پایان رسید. سپاسگذارم از شما دوست عزیز که خواننده خوب من شدید.
امیدوارم که این کتاب برای شما جالب بوده باشد و از خواندنش لذت برده
باشید. به امید سلامتی، شادابی، خرسندی، پیروزی، بهروزی، عمردرازی و
سرافرازی شما!
حمید نیلوفر
|