شام جمعه كه همه روبروی تلویزیون بزرگ در اتاق نشیمن نشسته بودیم تا برنامهی فوتبال مكاتب را تماشا كنیم بیگم با ساری طلایی رنگش اینسو و آنسو میرفت و پی هم سر ریشما داد میكشد تا ظروف نان خوری را هر چه زودتر از اتاق نشیمن ببرد و بساط نوشابه را بر چیند. بیگم از روزی كه این كوچ و مبلهای خوشرنگ را برای اتاق نشیمن خریده بود آرام و قرار نداشت و هی نگران بود تا مبادا کوچ ها لكه دار و روغنی شوند یا كدام نوشابه چسپناك روی آنها بریزد. من و اسد مثل همیشه روی زمین دور از كوچها نشسته بودیم و هیچكدام دست بسوی نوشابه ها و شیرینی ها گوناگون روی میز دراز نمیكردیم چون هر دو می ترسیدیم كه نشود با كوچكترین اشتباهی، از نعمت دیدنی برنامه ی فوتبال مكاتب محروم شویم نیمه های
برنامه ی فوتبال بود كه ریشما با خوشحالی جیغ كشید. صاحب از كابل آمدند، صاحب از كابل آمدند.
همه به سوی در دویدند. من و اسد هم از جا بلند شدیم و پیش دروازه رفتیم. شاه ملك روی همه بچه ها را بوسید وبه آنها نوید تحفه و سوغاتی داد بعد بغلهایش را باز كرد و با محبت من و اسد را صدا زد. عزیزانم! گلكهایم! ما دویدیم هر دوی ما را به محبت بغل كرد، بوسید و گفت: باشید ، باشید. دست به جیبش برد و دو پاكت برون آورد.
- اینهم مصارف این ماه تان. هرچه دل تان می خواهد،بخرید.
یكی را به من داد و دیگری را به اسد و گفت: وای اگر بدانید آن بابای پیر برای شما چه اشكهای كه نمی ریزد. بعد رویش را بطرف من كرد و گفت: سحر! تو میدانی كه چقدر برایش عزیزی؟ بعد به اسد نگاه كرد و ادامه داد و تو بدماش! اسد لبخند زهر آگینی زد، سرش را شور داده به پاكت اشاره كرد و گفت: می بینم آنچه او برای ما میكند یكروز با همین پاكتهای پول پرداخته میشود بعد هم شانه هایش را بالا انداخت و در حالیكه به من اشاره میكرد كه برویم گفت: فقط پول! در بدری و سفر اجباری.
...
هر دو روی چپركت اسد كنار عكس چه گوارا نشستیم. پولها را شمار كردیم و دریك پاكت گذاشتیم بعدهم یك لست بلند از مصارف مان را نوشتیم تا فردا با هم بخرید برویم.
هفته ی چهارم
بازار كوچك دهلی جدید در چند صد متری گرین پارك كه محل مسكونی ما بود مثل همیشه مزدحم ،گرم و مملو از بوی غذا های گوناگون خام و پخته بود. من و اسد شبیه یی هیچ یك از بچه های همسن و سال ما دربازار نبودیم. ما با خریطه ها ی پر و سنگین درحالیكه عرق از سر و روی ما جاری بود میان مردم راه میرفتیم در حالیکه آنها با پدر و مادر هایشان مصروف خرید و شاید گشت و گذار بودند. همینكه از گولای دكان قرطاسیه فروشی گذشتیم ناگهان صدای پای دویدن بچه ها را از پشت سر مان شنیدیم بعد هم شانه زدنها، تیله و تمبه ها ی پیهم غافل گیر ما كرد، گیج شده بودیم. هر دو مثل بت ایستاده بودیم تا حادثه به پایان برسد.من به مشكل توانسته بودم خریطه ها را لای انگشتانم نگه دارم. اسد هم مثل من بهت زده شده بود. بچه ها با یك چشم بهم زدن میان جمعیت گم شدند. ما حیران و خسته بهم
نگاه كردیم.
اسد پرسید: اوگار شدی؟ جایت درد میكنه
گفتم: نی! تو اوگار شدی؟
گفت: دستم، دستم عجب سوزشی دارد؟
در گوشه یی ایستادیم او آستینش را بلند كرد. خون از آرنجش جاری بود. مثل آنکه نوک میخی را روی پوست دستش کشیده بودند
گفت: تو همین جا باش، در همین گوشه ایستاد شو و خریطه ها را نگه كن. شور نخوری
خشم از چشمانش مثل شعله های آتش زبانه میكشد، اینسو و آنسو را نگاه كرد. خوب میدانستم كه بدنبال كیست. چند لحظه بعد میان جمعیت از چشمم ناپدید شد.خریطه های سودا پیش پایم مانده بود و عرق مثل باران از سراپایم جاری بود شانه ها و دستهایم را درد گرفته بود احساس ضعف و بی حالی میكردم در همین حال ناگهان دستی چوتی ام را كش كرد، جیغ كشیدم و پشت سرم را نگاه كردم.
نزدیك بود زهره كفك شوم.راج مثل دیوی سیاه پشت سرم ایستاده بود و نگاهم میكرد. جیغ كشیدم: اسد ، اسد، اسددددددد!
دستی از پشت سر راج را كش كرد. لحظات بعد اسد و راج روی هم در كوچه گگ كنار دوكان قرطاسیه فروشی افتاده بودند. مشت و لگد های پیهم اسد، راج را كاملا غافل گیر كرده بود هی پس پس میرفت و فریاد میكشد: مه سبقته می تم، تو مره زده نمی تانی ، هر قدر پهلوانی كنی! مره زده نمیتانی. تو لنگ هستی ، لنگ!
اسد دوید و پای سالمش را پشت پای چپ راج قرار داد و آنرا كشید.راج با تن چاق و گوشت آلودش به پشت روی خاكها افتاد.
چند نفر دویدند و بلندش كردند. راج با ناباوری و تعجب به اسد نگاه میكرد.جمعیت راج را با خود بردند و ما به خانه برگشتیم. اسد روی چپركتش دراز كشد، سخت خسته می نمود. آستینش پرخون بود و از گوشه لبش هم خط سرخ و خونی تا زیر زنخش دویده بود. تا خواستم چیزی بگویم: گفت: لطفا! فقط میخواهم، بخوابم.
روی چپركتم آنسوی پرده لعنتی خاکستری دراز كشیدم. هنوز شانه ها و دستهایم درد میكرد. پرده ی خاكستری بنظرم خندق بزرگ و مخوفی می نمود كه هر لحظه میخواست دهن باز كند و مرا ببلعد.
چهارشنبه :
ساعت شش و بیست و چهار دقیقه صبح بود که ما راهی کوچه ی خندق شدیم تا از آن راه به میدان فوتبال مکتب برسیم و زود تر ازهمه برای خودمان در صف اول جا بگیریم. هوا ابری و خندقی می نمود. ریسمان و كمربندی روی لباسهایم بر تن و روحم گرانی داشت.اسد نقشه را قات قات كرد و زیر ریسمان كمرش جابجا كرد. بعد بی آنكه چیزی بگوید به ریسمان و كمربند من نگاه كرد تا مطمین شود همه چیز درست است. همینكه كنار خندق رسیدیم لرزیده گفتم : بخدا می ترسم! بیا برگردیم.
نگاهم كرد و گفت: ندیدی كه چه قسم او چاقك زدم! سر من اعتبار كو. ببین راه گگ خندق امروز زیاد هم تر و گلی نیست فقط به احتیاط پای بمان.
چهل و هشت قدم است و بس! از چهل و هشت قدم می ترسی؟
چشمان را بستم و باز كرد. دوباره بسویش نگاه كردم و آهسته گفتم: اگر من افتادم ورخطا نشو فقط كمكم كن تا برون شوم.
لبخند زد و به شوخی گفت: ورخطا نمیشوم. دلت جمع باشه. مثل یك بقه گگ سبز برونت میكنم از آب گنده و بد بو.
آهسته و آرام روی كناره های نرم و لغزنده خندق پا می گذاشتم و بلند بلند شمار میكردم یك ، دو ، سه ، ..... بیست و شش .... صدای آرام و مطمین اسد را که با من فقط سه قدم فاصله داشت از پشت سرم می شنیدم. بیست و سه .... بیست و چهار....
نفس راحتی كشیدم و گفتم: چهل و هفت ..چهل وهشتتتتت .... صدای اسد را شنیدم كه میگفت : حالا نگاهم كن . چهل و پنج. ....چهل شش...چهل و هفت ..چهل و هشتتتتتت
باورم نمی آمد كه آنسوی خندق باشیم. هر دو میخندیدیم.
اگر میفتادی یك بقه گگ میشدی شاگردک گاندی ...
اگر میفتادی یك نهنگ سیاه میشدی شاگردک چه گوارا
هنوز وخت است. بریم دستها و پایهای خود را در زیر نل او بشویم. چند دقه دم بگیریم و باز بریم به میدان فوتبال.
هردو جیغ کشیدیم: زنده باد لالی وار ها .... زنده باد سرخ ..سرخ ... سرخخخخخخ.
هنوز به نل نرسیده بودیم. كه صدای جیغ كسیی را شنیدیم.
اسد- صدا را می شنوی
هان! گمانم كسی در خندق افتاده ...
كمك میخواهد. گوش كو ... چه میگه.. بچاو..بچاو .. خدا كیلی... بچاو....
گفتم - صدایش ؟ .....صدایش آشنا واریست
كیی باشه ؟
نگاهش كردم و به لحن قهرآمیزی گفتم:
یك خبیث هست. امسال میخواست كه از ای راه بیایه. دگه جگدیش نبود كه تیرش كنه.
راج؟ راج هست؟
یه! خودش است من صدای بم مانندش را خوب می شناسم.
هنوز جیغ میزنه
بلا ده پسش . بریم كه ناوخت میشه
نی! باید ببینم. كسی دیگه نباشه؟
دویدیم به طرف خندق.
خودش بود، راج! او درخندق افتاده بود. پاهایش درون آب گنده خندق تا زانو فرو رفته بودند. دستانش را به یكی از نزدیكترین چنگگ ها قالب كرده بود، مظلومانه جیغ میكشد و با گریه و التماس كمك میخواست.
اسد نگاهم كرد و گفت : تو نیایی ؟ تو نیایی كه گفته باشمت .
چی میكنی ؟
باید نجاتش بتم
دیوانه شدی ؟ راج ره نجات میتی ؟ دشمن ته!
وختی این گپا نیست . دور برو و منتظر باش. دور برو.
دوید و صدا كرد: راج! راج خود همتو محكم بگیر.
دستا ته رها نكنی . مه آمدم.
راج از پایین با گریه گفت: بخاطر خدا كمكم كو. بخاطر پدر و مادر بیچاریم كمكم كو .. كشم میكنه این آب گنده.... نزدیكست كه زیر برم....
اسد ریسمان را به چنگگ دیوار محكم گره زد و پایین انداخت بعد خودش با احتیاط روی چنگگ ها پا گذاشت و پایین شد. دستش را دراز كرد و دست راج را گرفت و بالا كشد. راج همینكه روی كناره راست شد خودش را بالاتر كشد.ریسمان را دور كمرش محكم بست. بعد به كمك اسد. پایش را روی یكی از چنگگ ها گذاشت و شروع كرد به بالا شدن. به مشكل میتوانست بدن چاقش را روی چنگگ ها در توازن نگه دارد. بالاخره توانست بالا شود و همینكه روی رهرو کوچک کنار خندق دراز كشد، شروع كرد به گریه كردن.
اسد كه بفكر برگشتن ما بود سعی داشت تا گره ریسمان را خیلی محکم بسته بود، باز كند که یکباره توازنش را از دست داد،پایش لغزد و سرازیر شد به كناره ها. نمیدانم چگونه دویدم به سمت خندق.برای یک لحظه همه چیز را فراموش کردم حتا لغزنده گی کنار های خندق را. هنوز یكی، دو قدم تند نگذاشته بودم كه پایم لغزد و درست مثل یک تکه سنگ کوچک به خندق پرتاب شدم تا بخود آمدم، دیدم تا زانو درون خندق هستم و به سمت آب گنده و بد بوی خندق کشیده تر می شوم، چشمانم سیاهی كرد. احساس میكردم پرده خاكستری را دور و برم پیچیده اند و راه دهان و بینی ام را با بوته های سیاهی بدبویی مسدود كرده اند. احساس کردم بیشتر به طرف خندق كشیده میشوم، دست انداختم به نزدیكترین چنگگ و از آن خودم را آویختم.
صدای ناله اسد را می شنیدم كه میگفت: وای خدای من!
چرا آمدی ؟ من خوب بودم من دوباره بالا میشدم، وای خدای من! حالا چه كنم؟ آخ، آخ پایم، پای لعنتی ام....
راج! راج! بلند شو وقتی گریه نیست كمكم كن سحر را برون كنیم.سحر افتاده. آخ! پایم را چنگگ پاره کرده. راج!! راج بلند شد ریسمان را به چنگگ گره زد و دست اسد را گرفت.اسد سعی كرد بالا شود ولی چنگگ زیر پایش خطا خورد و دوباره به كناره ها سرازیر شد.
دیگر دستانم تاب نگه داشتن چنگگ را نداشت. آب مرا به طرف پایین كش میكرد. چشمانم تاریک شده میرفت هیچ چیزی را دیده نمیتوانستم جز صدای جر و بحث ناله گون اسد ،چیزی بگوشم نمی آمد. در آنسوی چشمان تارم میدیدم كه مرا در پرده خاكستری پیچیده اند. میدیدم كه بابا در تصویرش همچنان لبخند میزند و در تصویر كوچك كنار عكسش فقط همان زن و مرد جوان را دارد كه با بالهای سیاه و خاكستری روبروی كمره نشسته اند وبه نقطه ی بی معنی چشم دوخته اند.
نمیدانم چقدر گذشت كه احساس كردم دست محكم و قوی دستم را گرفت و بالایم كشید.تنم كه روی كناره های خندق حس کردم، چشمانم را آهسته باز كردم. راج را بالای سرم دیدم . پایهایش را روی چنگگ ها مانده بود و با نگرانی نگاهم میكرد. سرریسمان آویخته از بالا را با دستان لرزان به ریسمان دور كمرم كه كاملا گلی و ترشده بود گره زد و اسد از بالا شروع كرد به كش كردن ریسمان.درست دیده اش نمیتوانستم ولی صدای ناله اش بگوش می آمد. تنم روی خاك كناره ها به سختی كش میشد همینكه به لبه ی رهرو نزدیكتر شدم دستم را بدست اسد دادم و خودم را با تمام نیرو بالا كشیدم. هر سه ما روی رهرو افتاده بودیم و بشدت گریه میكردیم. از پای معیوب اسد خون جاری بود و معلوم بود كه به یكی از چنگگ ها خورده و پاره شده برای همین هم راج مجبور شده برای نجات من بجای او پایین شود. اسد بلند
شد به آهستگی گام برداشت
-چهل و دو ..چهل و سه..چهل و چار...من هم بلند شدم و حرکت کردم و
- چهل و دو .... صدای گریه آلود راج را می شنیدیم.
-چهل و دو....چهل......چهل و هشتتتتت...
كنار نل آب كه رسیدیم. به صورت همدیگر نگاه كردیم، مثل آنكه هر سه ما مسخ شده بودیم،كلمات در دهان ما خشك شده بود. اسد اولین نفر بود كه از آن حالت گیج برون آمد، لنگ لنگان بسوی نل رفت و شروع كرد به شستن پای زخمی اش. من و راج هم دویدیم تا دست و پا گل آلود خود را بشویم و آب بنوشیم.راج به طرف اسد رفت و گفت : تو مرا نجات دادی . تو پدر و مادرم را از بلای بچه مرده گی نجات دادی . تو .... هنوز جمله اش تمام نشده بود كه مشت های پیهم اسد به سر و صورتش باریدن گرفت:
میكشمت . بچه ی سگ!
بكش مرا، بزن ، بزن مرا هر قدر كه دلت میخواهد.بزن
اسد مشتی دیگری گره كرد ولی دستش پایین رفت و مشتش را بالا وپایین کرد و گفت: تو سحر را نجات دادی حالی چه قسم، چه قسم.....! دشمنی ما سر جایش. مه و تو باز حسابهای خودی ما ره تصفیه كنیم. برو در راهت. با دست به سینه اش زد و تیله اش داد.
نی؟ همین حالی باید صلح و صلاح شوه. تو یارمه هستی ، دشمنم نیستی .
اسد غمیننانه جیغ كشد: برو بچه ی سگ! و با بغض ادامه داد : چرا؟ چرا؟ تو سگ پایین شدی ؟ چرا تو رفتی كه سحر نجات بتی ؟ تو سگ ؟! چرا ؟؟؟
بغضش شكست، گریه مجالش نمیداد. دوید و مشتی دیگر به راج زد.راج دولا شد و شكمش را محكم گرفت. اسد هم پس پس رفت و روی زمین افتاد. راج دولا دولا كنار اسد رفت و درست روی پای خونین اسد افتاد و ناله كنان گفت : ببخش یار! از امروز سحر خواهرم است و تو برادرم هستی. برای تان جان خواهم داد.جان میدهم برایتان. شما پدر و مادرم را از بچه مرده گی نجات دادید.... زبان میكنم بخدا! به هر چه كه ایمان داری.
هر دو نیم خیز همدیگر را در آغوش گرفتند. اسد بغض آلود گفت : سحره باید مثل رنا خواهرت بدانی اگر نی!
- مه برش ده همی هفته ی راکی . راکی میارم تا خواهر قسمی مه باشه.
...
ساعتی ده و سی دقیقه آسمان پرده آبیی اش را بر سقف میدان فوتبال مكتب كشیده بود و آفتاب كنار ما در صف اول گرم و صمیمی نشسته بود تا با من ، راج و اسد پیهم جیغ بكشید.لالی وار ..لالی وارها.... سرخ ... سرخ ....سرخ خخخخخ ... ما برنده ، ما برنده
جمعه هفته ی چهارم
كنار پله ها كه رسیدیم. به راج و اسد نگاه كرده گفتم: از این پله ها نفرت دارم. مرا چرا با خود می برید. شما بروید پیش لال بابا و بند دوستی تان را بگیرید. من همینجا منتظر تان هستم. هردو خندیدند .
اسد گفت همین جا منتظر باش پایكهایت مانده نشوه گلی جان، راج ادامه داد؛ هان دگه همین جا باش كدام چمچه حلوایی خیرات جمعه نصیبت خواهد شد. صدای خنده ی آمیخته بهم شان تا ضمیر سبز لال بابا بالا رفت و چرخید تا بعد به عرش خدا برسد. نگاه شان كردم شبیه یی دو كبوتر سبز بال، بسوی بالا پر میزدند. روی یكی از پله نشستم سكه را از جیبم برون آوردم، بالا انداختم و رهایش كردم. سكه در هوا چرخی زد و روی سنگهای سرخ رنگ شرنگ شرنگ نشست. دویدم که بگیرمش.آفتاب روی حروف تابینده گ ..ا.. ن.. د.. ی... تابیدن گرفته بودم.
پایان
n اکتو بر۲۰۰۹
.........
گپك: "گاندي يا چگوارا " را براي اولين بار دوازده سال قبل از امروز از روي دستخط هاي يادداشت گونه ام به شكل داستان نوشتم. هشت سال قبل آنرا دوباره باز سازي كردم. سال ۲۰۰۹سعي كردم به شكل يك داستان قابل قبول و قابل فهم براي مخاطب غير از خودم در آوردمش. بخشهاي خيلي شاعرانه و بسيار حسي آنرا كه در فضاي سنتمنتال هشت سال پيش رقم خورده بود، برداشتم. بالاخره جون امسال با تغييراتي تازه تر دوباره نويسي اش كردم و به "كابل ناتهـ" و مدیر گرامی اش "ایشر
داس" عزیز سپردم. براي من اين داستان آميزيشي از تجارب متفاوت ميان داستاننويسي دوازده سال پيش من تا امروز است یعنی این داستان آمیزیشی از کهنه و نو در مسیر نویسنده گی منست كه از بطن خاطره هاي پراگنده به شكل داستان عرض وجود كرده است. به همين دليل يعني ريشه در قديم داشتن خود، داستان دچار يكنوع ارمان گرايي، پايان مشخص و نتيجه ی اخلاقي مثل داستانهاي قديمي ترمنست که این روزها به آن کمتر باورمندم و دوست ندارم داستانهاي تازه ام دچار آن باشد.
|