فریاد زد: گلی جان! بیادگه كه بی مه گم نشوی؟
ازاینسو فریادزدم: ام ام ام لال بابا .. لا لا ل ل ل با با ..... ما مسلمان هستیم . هی دخترمامایم است نامش سحر است، نام من اسد است. سحر دوازده ساله است ام ام ام من پانزده ساله هستم. شیربچه! كجا تو پانزده ساله هستی؟ باز مه دوازه ساله شدم! ده همه جا مه یکسال خورد میشم که تو یکسال کلانتر شوی، نی؟ !
از پته ها بالا آمد، دستش را بسویم دراز كرد و گفت : كلانتر گفتم تا بمن خوبتر باشه، كه قویتر مالوم شوم! بیا دگه....بیا، مره دستت؟ درد خو نمیكنه دستت؟
-نی
انگشتانم را لای انگشتانت رها كردم گویا انگشتانم جزی از دستانش بود یا شاید ما هر دو، همه تن جز،جز از هم بودیم. از كوچه های خسته ی كارته چهار كابل، از پشت بامهای كاه گل شده، تا تارهای جرشیشه تار كاغذ پران ماهی گگ، تا شاخه های پراز آلوبالو و سیب درختان باغ، تا اینسوهای دهلی كهنه و آنسوی ها افغان كالونی و گرین پارك دهلی جدید، همه جا و همه خاطره ها، ما را با هم عکس گرفته بودند، چشمان کلان کلان دوربین های زمان مارا باهم فلش زده بودند و تقویم همه روزها مارا با هم جز،جز عبور کرده بودند. دوكودك یتیم سرگردان كه روی شانه های زندگی همه بار بودند. دوكودكی که روزها را بلعیده بودند، شبها را سر كشیده بودند تا زودتر کمی قد بكشند، تا زودتر زندگی را بیاموزند از هم و برای هم. تا زود تر سبک شود بر روی شانه ها. ما برای هم خواهر و برادر بودیم، پدر و مادر بودیم ، دوست و آشنا
بودیم، عزیز و همصدا بودیم تا باشیم كه كسی نداشتیم مگر همدیگر را. زندگی ما هر صبح از دویدن بدنبال بس های مزدحم آغازمیشد آنجا که او روی پایدان بس می ایستاد و دستش را دراز میكرد تا من بتوانم خیز بزنم. بعد هم مکتب شروع میشد همراه با اذیت های گاه و بیگاه راج و گروپ بدماش هایش . آنها به هر بهانه می آمدند و اذیت ما میکردند. چاشتها هم ناامید از پیدا شدن بس روی سرك كنار ایستگاه ساعتها با هم می نشستیم و هر چه آب در ترموز های آب ما بود روی سر وصورت خود خالی میكردیم. گاه هم دوساعت طول میكشد تا به اتاق ما در خانه ی شاه ملک یکی از برادر خوانده های بابا برسیم.اتاق نسبتا بزرگ ما در آخرین قسمت حویلی قرار داشت كه با پرده ی آبیی رنگی از وسط به دو قسمت تقسیم شده بود. یكسوی پرده چپركت من و یكسوی دیگر چپركت اسد بود. هركدام ما الماری های لباس جداگانه داشتم كه در پشت درهای برزگ آن لباس عوض میكردیم. روی دیوار كنار میز
تحریر اسد، تصویر بزرگی ازماهاتما گاندی نصب بود و پهلوی های عكس را نوشته های خوش خطی اسد از سخنان گاندی در مورد حقیقت و مبارز ضد خشونت (ساتیاو آهیمسا) پرکرده بود. او از هر گاهی که یكی از سخنان گاندی را جایی می شنید یا میخواند، یادداشت میكرد و بعد آنرا با نیی و رنگ با خط زیبا می نوشت و در كناره های عكس گاندی به زور شرش و میخ نصب میكرد.اینسو پرده ی آبیی، جغرافیایی شاعرانه من بود با عكس بزرگی از بابا، عكسی که او را در سفرش به تركیه نشان میدهد بابا در این عکس دستش را در دست یكی از بزرگان ادبی تركیه رها كرده بود وهمان لبخند همیشگی را هم به لب داشت. هروقت به عكس نگاه میكردم وجودی، بزرگمرد ادبی را فراموش میكردم و فكر میكرد كه بابا دست مرا میفشارد و لبخندش با همه همیشگی بودنش فقط مال منست گو اینکه هر نفس
بروی من لبخند میزد. تنهایی و دلتنگی هایم را می شوید و می روبد. دركنار آن عكس رنگ و رو رفته یی چاپ سال هاي ۱۹۷۷ هم از ميخ كوچكي آويزان بود. عكس، مرد و زنی را کنار هم درحالیکه کودکی روی زانوهای شان نشسته بود نشان میداد. این عکس برخلافی عکس بابا آزارم میداد، گاهي احساس ميكردم كه آنمرد و آن زن از تصوير ناپديد شده اند و آن كودك در ميان آسمان و زمين دست و پا ميزند. گاهي هم فكر ميكردم كه زانو هاي مرد و زن خاليست و آنها با بالهاي سیاه به جای دستهای شان روي چوكي مقابل دوربين کمره نشسته اند گویا يك چيزی شبيه یی كابوس از آن عكس برون ميشد تا خفه ام كند. ندرتا هم آنها را زیر سایه ی لبخند بابا میدیدم و برای من دو چهره ي نا آشنا از آنسوي بهشت میشدند كه هيچ رابطه ي با زندگي امروز من نداشتند و هيچ خاطره ی جز درد وجود خودم را در من زنده نميكردند. میز تحریرم پر از كتابچه ها
و كتابهای درسی بود چند كتاب دیگرهم داشتم حافظ ، مجموعه ی مرمر سیمین بهبهانی ، آیین زندگی دیل کارنگی ،مصاحبه های اوریانا فالاچی و کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچش، آموزش زبان انگلیسی ، كتاب شعر میرزا غالب كه همه با هم کل سرمایه خوانشی ام را تشكیل میدادند. سرمایه یی كه همه جا هم با من در سفر بودند بی آنكه از اینهمه كوچ اجباری خسته شوند.
هرروز همینكه از مكتب به خانه میرسیدیم "ریشما" زنیكه برای خاتون بیگم در آشپزخانه كار میكرد غذای ما را در پتنوسی بزرگی می چید و با مقدار مرچ سرخ خشک، سوپ دال و چپاتی خانه
گی به اطاق ما می آورد. هر چه میبود چه تند و مصاله دار چه سرد و بی نمک تا آخرین لقمه اش را میخوردیم تا گرسنگی را فراموش كنیم.
بعد هم برنامه ی سخنرانی ما شروع میشد. من روی چپركتم اینسو پرده آبیی دراز میكشدم و اسد آنسو روی چپركتش دراز میكشید وبدون وقفه شروع میكردیم به گفتگو. گفتگوهاییکه در جریان آن صدایهای ما بلند و بلندتر میشد و به سرو صدای عجیبی می انجامید. اصلن مهم نبود روی چه بحثی میکردیم و چقدر مخالف یا همنظر بودیم. چقدر گفتار بزرگان را در کوتشینهای پرطمطراق به رخ هم میکشیدیم و چقدر خود را منطقی تر جلوه میدادیم، آخرش خواه نا خواه به دعوا میرسید. من كه عصبانی میشدم پرده را بلند میكردم و چشم به چشم او تا می توانستم، فریاد میزدم و او هم كه عصبانی میشد همین كار را میكرد تا بالاخره پرده ی آبیی بیچاره در تكان های لرزانش بین ما دیوار میشد و پرچم سكوت می آویخت. آنروز هم تا توانستیم درباره ی لال بابا، جدال و بحث كردیم. بالاخره اسد قلم و كاغذش را گرفت و تمام دستورات لال بابا را
كلان كلان با شماره های یك ، دو و سه نوشت و به دیوار در میان تابلو های خطاطی شده اش آویخت.
......
هفته ی اول:
باورم نمیشد زندگی ما با دیدار لال بابا و بسته شدن آن بند سپید در دست او اینگونه جن زده شود و اینقدرها تغییر كند. اسد مصمم بود كه باید قوی شود و قدرت دفاع از خود و مرا در برابر همه در هر كجا و در همه حال داشته باشد. او میگفت از فرار پیهم و از ترسیدن خسته شده و تا به گروپ بدماشی راج درس عبرت ندهد، کوشش را رها نخواهد کرد.كمتر با من حرف میزد. موناشانتی گاندی را بهانه می آورد و میگفت گاندی هم هر هفته اقلا یک روز را، روزه ی حرف زدن میگرفت و با هیچكس حرف نمیزد و اگر مجبور میشد سخنانش را در پاره كاغذ های می نوشت و بمردم میداد تا بخوانند. بعد هم با تقلید از گاندی به سوالهای پیهم من روی تكه پاره های كاغذ، پاسخ می نوشت و آنرا از آنسوی پرده به من میداد من هم با قهر پاره اش میكردم و بد و بیراه میگفتم. گاهی هم میگفتم گاندی كتان دهوتی اش را هم خودش در كارگاه ی نخ بافی
می بافت پس لباسهایت را هم خودت بباف. دلم تنگ میشد از آنهمه سكوت. دیگر از نشستن در اطاق و دراز كشیدن روی چپركت خوشم نمی آمد برای همین به حویلی میرفتم با دخترهای جوان و زیبایی خاتون مشغول تماشای فلم میشدم. روز تا روز فامیل خاتون با من مهربانتر میشدند اما او بیشتر از من فاصله میگرفت .حالا ما دیگر حتا
صبحها با هم یكجا مكتب نمی رفتیم. من با دختران شاه ملك همان برادر خوانده ی بابا كه درخانه اش زندگی میكردیم در موتر شان مكتب میرفتم.اسد شش صبح که برخاسته بود به نماز میرفت و از آنجا به كلیپ سپورت از آنجا هم مستقیم برای دویدن بالاخره هم با بس بمكتب. شام ها دوباره از مسجد به كلیپ سپورتی و از آنجا برای دوش میرفت، گاه گاهی هم کلاس ستار میرفت چون فكر
میكرد كه موسیقی او را برای اجرا ی یوگا بیشتر آماده می سازد و اثر سحر آمیزی یوگا را در او مشهود تر می سازد. شب هم كه می آمد با عجله وضو میگرفت روی جای نماز می نشست و مشغول یوگا میشد. با یوگا دیگر كاملا گمی گم میشد در
دنیایی كه هیچ رابطه ی با دنیای برون از او نداشت. دیوانه وار به یك نقطه زل میزد و همچنانیكه دستانش را روی زانوهایش مانده بود به جهان خالی، سپید و بی هیچ تصویر درست مثل همان جفرافیایی هیچ و خالی لال بابا، بی هیچ ویزه و پاسپورتی سفر میكرد. گاهی وحشتزده میشدم. فكر میكردم شاید مرده یا سنگ و بت شده. ساعت را می بردم بالای سرش و بزور بزور سرفه میكردم تا متوجه زمان شود ولی او هیچ تكانی نمیخورد.
یك هفته و چند روز كه گذشت او دیگر كاملا عوض شده بود قوی تر و سالم تر بنظر میرسد. كمتر كتاب میخواند و خیلی كمتر مشق و خوش نویسی میكرد. آهسته و آرام و شمرده حرف میزد، كمتر از دیگران شكایت میكرد. اصلن تمام خرابكاریهای كه قبلا روزانه در حق خاتون بیگم انجام میداد و مرا هم شریك میكرد فراموش كرده بود.
ظاهرا دیگر هیچ توجه
یی به كار های من و دیگران نداشت. پشت نق زدن هایش دق میشدم. یادم می آمد كه صبح ها می پرسید كتابهایت را گرفتی ؟ امروز دوشنبه است. قرایت، ریاضی.... بعد هم می آمد و بكسم را سركشی میكرد تا همه چیز سر جایش باشد ولی حالا دیگر تمام شده بود همه آن شانه به شانه رفتن ها، آن پاك
كردن عرق با گوشه ی چادرم و آن خوردن ملایی رنگه و سرد سر سرك همه،همه. من بودم و قت قت خنده های خیل دختران خاتون و متلك بازی بچه ها و گاه گاهی نگاه های دزدانه راج كه همه جا و همه سو سر راهم سبز میشد.
هفته ی دوم:
اوایل هفته ی دوم بند بستن بود كه من از سفر اگره بعد از ختم محفل عروسی دختر خاله ی خاتون بیگم شاد و سرخوش برگشتم و دیدم كه دیوار اطاق مشترك ما دگرگون شده. بجای عكس گاندی ، یك تصویر بزرگ "چه گوارا" نصب است. از تابلوهای خطاطی شده ی سخنان برگزیده ی گاندی هم خبری نیست. بجای آنها از میخ بزرگی یك كمربند دبل که جیبكهای مخصوص چاقو و پنجه بوکس در دوپهلویش داشت، آویزان است. در كنار میز تحریر هم سامانهای سپورت ثقیل و دمبل های وزن برداری قطار چیده شده بود. دیدم اسد روی چپركت نشسته، كلاه ی لبه كجی درست شبیه همان كلاهی كه چه گوارا در عكس به سر داشت، به سر دارد. نمیدانستم چه بگویم؟ ازکجا شروع کنم، بالاخره دستانم را بطرفش دراز كردم و گفتم: ببین دستانم را، چه گلهای زیبایی با حنا روی
آن نقاشی كرده ام. نگاه مختصری كرد و گفت : برو زیر بالشت را ببین یك چیزی است . بگیر!
پرده ی آبیی را عبور كردم و بالشت را برداشتم .دو تا تكت سینما! دویدم، بوسیدمش وگفتم : پس شعله یی آمد.
گفت : آری ! فردا میرویم. تكتها را یكروز پیش باید بخری. اگه نی همیش بازارسیاه میشه. بچه ها میگن شیروخط بازی هم داره....
گفتم؛ براستی؟ و ادامه دادم این عكس چه گوارا را چرا نصب كردی؟ این كمربند
بدماشی چیست؟ این سامان های سپورت را چرا آوردی اینجا ؟ چشمکی زدم و ادامه دادم:
شیربچه! ارواح گاندی جی عذاب می بینه....
اسدبه عكس چه گوارا نگاهی كرد، لبه كلاهش را كمی بالا تر كرد، نیی را از سر میز گرفت میان لبهایش درست مثل سیگار چه گوارا جا داد و گفت " اگر تو در برابر هر بی عدالتی از خشم به لرزه می افتی، بدان كه بی تردید یكی از رفقای من هستی "
ابروهایم را بالا كردم و گفتم : چه گوارا!
سرش را آری ، آری تكان داد و من ادامه دادم:
"برای كسی كه اندیشه ی عدم خشونت را در خود پرورده است تمام عالم یك خانواده است. نه ترسی به دل دارد و نه كسی از او می ترسد"
ابروهایش را بالا برد و گفت: گاندی جی! دقیقا به خاطر دارم . بعد همين گاندي براي آدمهاي مثل تو ميگويد:"من نبايد چيزي باشم كه تو ميخواهي، من خودم را از خودم ساخته ام"
کمی مکث کرد و بعد با قیافه آرام و جدی گفت: میدانی! من دیگر آن آدم سابق نیستم. من حالا ترس خود را یافته ام .من ترس را حس میکنم و از آن نفرت دارم بیزارم از این ترس درخودم.. بعد جهان خانواده ی هر کسی باشد. خانواده ی یتیمها ی مثل من و تو نمی شود. من شک دارم به جهان! تو هم شک کن! شک باعث می شود تجسس کنی و تجسس باعث می شود که فریب نخوری. باید همیشه آماده به دفاع از خود باشی. یادت باشد ما تنهاییم! خودت را کدی دیگران کچری قروت نکنی. باز اگر کنی هم آنها نمی پذیرند ترا. نفرت دارم از واژه خانواده و همه کلمات مترادف آن....
غمگین شد و من گفتم : اما جنگهای چریكی سالهای سال طول میكشد. اگر تاريخ را بخواني، مي بيني كه اکثرا آخرش به تفاهم و پيمان صلح تمام میشود يا با شكست تدريجي با تلفات ملكي .مگر آنكه جهان پا پيش كند .چه گوارا هم توانست با جنگ چریكی با كاسترو در کوبا موفق شود و لی نه بر امپریالیزم در بولیوی و مبارزه اش برعكس مبارزات او در كنار كاسترو برای سرنگونی باتیستا در كوبا از آب در آمد. او در بولیوی به نتیجه یی کاملا معكوس در كوبا رسید. چه گوارا نه تنها نتوانست موفق شود بلكه جان خودش را از دست داد. همه یی همرزمانش هم كشته شدند. بالاخره به تنهایی نمی شود،كاری كرد! ما هم تنها هستیم. جنگ تو هم جنگ چریکی است.
گاندی میگوید: "تنهاازطریق عشق است كه میتوانیم به حقیقت برسیم، زیرا خداوند نه تنهاحقیقت است ، بلكه عشق نیز است."
برعکس همیشه با آرامی گفت: من با خودم بسیار فكر كردم. گاندی و چه گوارا هر دو راههای درست را برای ملتهای و مردم شان انتخاب كردند. هر دو مبارزین سرسخت بودند.مهم سرسختی است در هر سطحی باشد. من تنها هستم ولی سرسخت هستم. سخت مثل سنگ...
ارنستو میگوید: "انقلاب، سیبی نیست كه پس از رسیدن می افتد، ما باید به افتادن مجبورش كنیم" پس هیچ چیزی پخته در اطراف ما وجود ندارد. حالا که بیشتر فکر میکنم نظریات ضد خشونت گاندی جی بدرد، دردهای من و تو نمیخورد. من به مبارزه قدرتمند و سازنده نیاز دارم. درست مثل چه گوارا! من باید با استبداد با چنگ و ناخن بجنگم. اول خودرا قوی كنم بعد با پلان خوب به راج این استبداد لعنتی حمله كنم. نقشه یی همه چیزها را كشیده ام. تو باید "سلیا سانشه" باشی! ...
گفتم: پس فیدل کاسترو ت کو....
گفت: بدان كه بی تردید یكی از رفقای من هست
هردو خندیدیم....
دنیای كوچك ما با مشكلات بزرگش پرشده بود از قصه های بزرگ تر. قصه های كه در ذهن ما با جدالهای بزرگ دنیا پابپا راه میرفت و ما خود را از آنسوی ذره بین در آیینه ی مبارزات جهانی نگاه میكردیم. درست مثل مورچه های بودیم كه یك متر جغرافیایی جهان شان چارسوقبله ی کهکشان داشته باشد.
.......
فردایی آنروز از قامت آیینه های سینمایی گرین پارك دهلی گذاشتیم و در اولین صف درمیان تماشاچیان كنارهم نشستیم. فلم شعله یی را با هیجان و اندوه تماشا كردیم و با یك دنیا اندوه ازمرگ امیتابچن عزیزما خاموشانه سالون سینما را ترك كنیم. دم درسینما كه رسیدیم.غمگینانه گفتم: ترجیح میدادم درمندر کشته میشد. سرش را تکان داد و گفت :کاش! این راج مانند از دام مثل یک موش پرید و امیتا چه مردانه مرد مثل چه گوارا، مثل درخت، استاده و پرقدرت. همینکه از درسینما برون شدیم مردی را دیدیم كناركراچی استاده بود و فریاد میزند "سكه، سكه فلم شعله یی را بخرید، سكه ، سكه ...شیروخط دردمندر و امیتابچن ..."
پرسیدم: سكه فلم شعله یی؟
پاسخ داد: این مرد از تاثیرگزاری فلم شعله یی بر تماچیان استفاده میكند و درست مثل فلم شعله یی سكه های را ضرب میزند. مثل همان سكه ایی که امیتابچن داشت. گفتم :مثل همانی که هر دو سویش شیربود و او با استفاده از آن همیشه بازی را بنفع دوستش درمندر تمام میكرد.