کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
گاندی یا چه گوارا
بخش اول


از: زینت نور
 
 
 

 

سكه ی قاپیده را میانِ دستانم پنهان کرده، پرسیدم: گاندی یا چه گوارا؟ انگشتش را روی دست چپم گذاشت و پاسخ داد: چه گوارا !

.........
روی یكی از پله ها ی سرخ رنگی زینه نشست، من هم روی پله ی دیگری نشستم. صورتش مثل دیوارهای لال قلعه سرخ و كهنه بنظرمیرسید با انگشتان لاغرش، روی خاك های زینه چند بار چیزی نوشت و با كف دستش پاك كرد.سرم را پیش بردم و بلند خواندم: ا ن ت ق ا م .
خاموش و غمگین نگاهم کرد: پرسیدم:اسد! اگرلال بابا امروز در جای هر وقت خود نباشه، بازچه كنیم؟
پاسخ داد: من می فامم که حتمن است چون امروز جعمه ست و او جمعه ها بری دعا دادن حتمی میایه. اگرنباشه هم خیراست دگه روز باز میاییم،
باخسته گی گفتم: چقه گرمیست.لال بابا هم رفته در چه یك جای بلند برای خود جای ساخته كه هیچ كسیی نمی تانه، خوده به آسانی اونجه برسانه
او: لال بابا تنها آدمهای قوی و صبور دوست داره، سحر! آدمهای كه بتانن تا اونجه خود را برسانن تنها به همونا دعا میته. به آدمهای قوی، به آدمهای قوی!
اینرا كه گفت، چهره اش خاكی شد. چشمهایش خاكی تر. ابری آمد روی پیشانی آفتاب خورده اش نشست. ابر، چین چینی شد،بغض كرد،ابرنزدیك بود،باران شود و ازچشمانش ببارد كه نگاهش را از روی من گرفت به خاك سرخ رنگ پله ی زینه دوخت با انگشتان لاغرش روی خاكها بازنوشت:انتقام، آدمهای قوی، انتقام.... آدمهای قوی. دوتا رگ كبود تر از پوست كبود و سیاه ی گردنش روی پوست گردنش هم نوشتند . انتقام! لبهای ما باهم تكان خورد و باهم گفتیم: انتقام . انتقام...
خواستم، خوشحال اش بسازم، گفتم: انتقام آدمهای قوی
‌چشمانش را تنگ كرده راست به چشمانم نگاه كرد و گفت: مه قوی نبودم سحر! اگركمی قوی می بودم. اگر ده زمین نمی افتادم. او نمی تانست كه تره تیله كند، نمی تانست چادرته چوركنه، نمی تانست دست ته كش كنه.
- هان، تو كه افتادی، طرف ما آمد و مه ره هم تیله كرد، چادرم ره كش كرد. مه چادرمه قایم گرفتم.حیران بودم كه كدام طرف فرار كنم. باز دستمه گرفت . من هم تیله اش كردم و گریختم.
- هان، مه که افتادم. جند مشت محکم هم سره مه وار کرد.
چشمم به پایهای لاغرش افتاد.مسیرنگاهم را تعقیب كرد، صدایش عصبانی و خشمگین شد.
- من افتادم،افتادم چرا كه مه لنگ هستم، من آدم قوی نیستم مگر انتقام خوده میگیرم. با همین لنگی خود. گوشه ی چادرم را گرفت، عرقهایش را پاك كرد و ادامه داد: می بینی كه یك انتقام جانانه میگیرم. مگم از خودش، از خواهرش نی، از دختر كاكا و ماما و عمه اش نی، از خودش. آه کشید و گفت:هروقت كه يادم ميايه از خودم بدم ميايه. از خودم، از لنگ بودنم، از اي تنهايي و بي سرنوشتي. هيچكسي نداريم پرسان ما را كنه؟ هيچكس نيست بپرسه چه سر ما ميايه. خاتون خانم نان ما را پشت اتاق ما روان ميكنه! ميفامي چرا؟
‌ني ؟ چرا؟
لبخند تلخي زد و گفت: باش كه سايه ي يتيمي ما سر دسترخوان شان نیفته. تو ای زن را نمی شناسی ... ناگن هست، ناگن ... کپچه مارهست باز به كيي بگوييم كه ما ره در مكتب چقدر آزار ميتن ده خانه هم آرام نیستیم همی اينه ره باید تحمل كنيم مگم تا چي وقت؟ تا چي وقت آخر؟! يك ره داره كه دعا بگيرم و خوب قوي شوم باز ببين كه هيچكسه نمي مانم كه مه و تو را آزار بته.
‌به دستانم نگاه كردم و گفتم: چوری مام شكستاند.
دستم را كش كرد و پرسید: چوري ات شكست؟
- هان، دستم هم كمي اوگار شده
- دستت هم اوگارشده ؟ خي چرا نگفتي؟
- كمي، زیاد نیست . ناق زیادتر جگر خون میشدی.
- كو، ببینمش
دستم را گرفت چوري هاي رنگه ام ره را پس زد، خط سرخ و خونيي روي پوست دستم را با انگشتش لمس كرد. حس كردم روي دستم مي نويسد: ا ن ت ق ا م
ايستاده شد و گفت
- پت کده بودی؟ ازمه...خیر اس... بريم، بريم، زود شو
جایگاه ی لال بابا بوي نم نم گلهای دعا داشت. چهره ها همه در هاله ي از نور كمرنگ روشن، مقدس، شسته و زلال مي نمودند. دستها روي زنگ، دستها روي زانو، دستها روي دلها. دستهاي خالي از تجاوز،خالی از حمله و آزار. مسيرهمه نگاه ها به جايگاه ی لال بابا منتهي ميشد لبهای بابا که تكان ميخورد چيزي به جز عشق، دوستي، صبر و ايستاده گي نميگفت.
مردها و زنهايیكه دردوطرف بابا نشسته بودند با آن لباسهاي نارنجي شان به سبد هاي از گلهای نارنجی مقدس مي مانند كه همه بوي تند عشق و دوستي را داشتند. نگاههاي شان نرم و مخملي و آرام بود و به روي لبهاي خاموش شان لبخند گنگي نشسته بود درست مثل لبهاي دورگه مادر.
مرد پيري درگوشه يي عبادت ميکرد و زني با ساري سپيد رو بروي دورگه نشسته بودم وبه سروصورت رنگي او گل برگهاي سپيد گلي مريم مي پاشيد.
لال بابا مثل هميشه در عمامه ی سرخ رنگ با صورت نوراني و درخشان چهارزانو ميان مردم و مريدانش نشسته بود و آرام و شمرده گپ ميزد و دعا ميداد. من و اسد كنار پيره زنيكه آرام، آرام ميگريست، نشسته بوديم. دستان اسد ديگر انتقام نمي نوشت هر دو را روي زانوانش مانده بود صورتش كمي سپيد شده بود نگاهش آبيی، آبي مثل يك موج آرام روي گنگا، پيشاني اش آفتابي و روشن واز لبهاش مثل دورگه مادر لبخندي گنگ و سپيد آويخته بود.
‌با آرنج تُنگه اش کرده، گفتم: نوبت ما رسيد
اسد مثل اينكه ازخواب پريده باشد، از جايش بلند شد من هم درحالیکه چادر سياهم را بیشترروي مويهايم میكشدم بدنبال او ازجا برخاستم هردو رفتيم رو به روي بابا نشستیم
‌اسد با دستپاچه گی و بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن و گفت:من مسلمان هستم . بعد به من نگاه كرد و گفت، ما مسلمان هستيم . دخترمامايم است نامش سحر است، نام من اسد است. سحر دوازده ساله است و من پانزده ساله هستم،میان حرفش دویده، گفتم نی مه سیزده ساله هستم، خودش چارده است. با قهر نگاهم کرد و گفت همو دگه ....درمكتب پتیاله درس ميخوانيم. شش ماه كه تير شوه پس كابل ميريم. از كابل هستيم. صدايش شكست كمي خاموش ماند و گفت: ما ازافغانستان هستيم. به ما هم دعا می دهید؟
لال بابا،به لبخند مخملي لبهايش را باز كردوسرش را با مهربانی و آرام تكان داد. يك دستش را روي سرمن و يك دستش را روي شانه ی اسد گذاشت و با صداي ملكوتي گفت: دین تان بسلامت، وطن تان بسلامت . سرزمین خدا کلانست نامش بارات باشه یا افگنستان. مسلمان باشی یا هندو، خدای من، خدا است. خدای تو، خدا است زمین زمین خدا است شیربچه!
اسد تفش را قورت داد وبا صداي لرزان از انتقام گفت و از آرزوی قوت و قدرت بيشتر و شايد براي اولين بار بود كه شكسته و بغض آلوده به پايش اشاره كرد و گفت: پاي چپم یک سانتي كوتاه واریست. من گفتم: یک ونیم سانتی ... با آرنجش به آرنجم زد، گلویش را صفا كرد وگفت: پاي چپم كمي كوتاه است.خاموش شد بعد دل نا دل گفت: زود زود مي افتم اگركسي تيله ام كنه، زود مي افتم. بعد زود زود بي ارتباط و گنگ قصه ي جنگ خودش و راج را گفت وبعد هم مثل آنكه با خودش حرف بزند گفت: من افتادم و او سحر ره تيله كرد، چادرش را كش كرد، چوري هايش ره شكست و دستش را بسيار اوگارشد. من به صداي هراسانی گفتم: كمي، كمي ... باز با آرنجش به آرنجم زد و تكرار كرد: بلي، كمي، كمي اوگارشد
لال بابا با صداي بلند خنديد و گفت: انتقام، انتقام، ميخواهي قوي شوي، ميخواهي خوب بدماشي كني. بدله، بدله ..بدله تو هی آدمی کا آفت....
صداي اسد صاف شد و محكم گفت: بلي، ميخواهم قوي باشم زود به زمين نيفتم و خوب جنگ كنم. خوب بدماش باشم . خوب لت اش كنم. صدايش بلندتر شد و من با آرنج تنگه اش زدم، آرام شد و گفت: راج به ما ظلم كرد لال بابا!
بابا دستش را روي شانه ي اسد ماند محكم تكان داد و گفت: تو قوي هستي . تو بسيارقويتر هستي كه مي افتي. اين افتادن به توياد ميدهد كه راه ی دفاع از خود را ياد بگيري، افتادن به تو ياد ميدهد كه نيفتي. بچه ها به سن وسال تو جنگ و شور زياد ميكنند. انتقام كار آدم قوي نيست آدم قوي مي بخشه و دوستي ميكنه. تو اگر از او انتقام بگيري او از تو انتقام بگيره اين بازيهاي بچه گانه جنگ خانه به خانه، كوچه به كوچه، قريه به قريه و ملك به ملك ميشه . دست كش كردن و چوري شكستن و تيله كردن، تجاوز و بی ناموسی و كشتن و زخمي كردن و سرشكستن ميشه . صدایش بلند ترشد. دستانش را دوطرف باز کرد و غمگینانه گفت: سرخ ميشه از خون انتقام دريای گنگا و جمنا، كورميشه چشم روشن آفتاب، تاریک میشه زندگی.... كشت و زراعت خشك ميشه و زمين، زمین مرگزا ميشه، زمين مرگ ميشه. گهواره ها، گور میشن.
سکوت کرد و آرام گرفت بعد با صدای آهسته تر و آرام ادامه داد.مگر مه بري تو يك بند ميتم كه قوي شوي. خوب قوي شوي. اگه قوي شوي انتقامته ميكشي از راج؟
اسد دندانهایش را با خشم جوییده گفت - لال بابا، من لت اش ميكنم. من انتقام خوده ميكشم، به من دعا بتي. به من دعا بتي . هو خو مره لت كرد خيراس، مگم دختر ماما ی مه تيله كرد، چوري هايش شكستاند، عين دستش بسيار اوگاركرد.
من گفتم: كمي، كمي، اوگاركرد.
اسد بیصبرانه، دستم را گرفت، چوريهايم را پس زد و خط سرخ خوني را مثل كه خراش دلش، التهابي و دردناك بود به بابا نشان داد.بابا دستم را ميان دستان مهربانش گرفت انگشت اش با آب دهانش تركرد و روي زخم ماليد و با لهجه ی شکسته و گنگی خواند"ماشه اللاح... گلي جان،چند روز دستت را با آب و صابون نشور و ململ سفيد و پاک ببند كه چرك نكنه، زود جورميشه . بعد باصدای صاف و روشن زمزمه کرد
میںنہ ہندو نہ مسلمان 
مجھے جینے دو

دوستی ہے میرا ایمان 
مجھے جینے دو

بعد دست در جيبش برد و دوتا بند را برون كرد. يكي سياه و ديگري سپيد. هردو را رو به روي اسد گرفت و گفت: يكي ازاين بند ها را خوش كو.
اسد دست برد و بند سپيد را برداشت. لال بابا بلند بلند خنده كرد و گفت: تو سپید هستي، بسيار پاک و قوي. بتي دسته به مه. اسد دست راستش را دراز کرد . بابا گفت: و تو راست هم هستی....راست.
بابا، بند را به دست راست اسد بست و گفت: اين بند قوت است شیربچه. كه ترا قوي مي سازه. تا سه هفته هرصبح وشام يك گيلاس شير سرصبح وشام بايد نوش جان كني. ازهمين امشب شروع تا سه هفته،هرصبح افتو برآمد و هر شام افتو نشست. هفته ی اول يك چهارم يك ساعت، هفته ی دوم يك سوم يك ساعت، هفته ی سوم يك دوم يك ساعت بايد بدوي . اگه شير ننوشی و دوش نكردي .رنگ بند زرد ميشه و سِحر و قوتش ميره. بعد دستش را به سر اسد ماند و گفت: راست و چهارزانو بنشين . اسد چهارزانو روبه روي بابا نشست . بابا انگشت وسط دست راستش را ميان دو ابرو او گذاشت و گفت: چشمانت را ببند. اسد چشمانش را بست.بابا گفت: دستانت را روي زانوهايت بگذار، انگشتانت را باز كن، انگشتان خشك و لاغر اسد روي زانوهايش از هم باز شد. پايهايش كمي لرزد اما زود آرام شد. بابا گفت: نفس بكش!
شانه هاي اسد بالا و پايين رفت و صداي نفسهايش بلند شد. بابا گفت: بلندتر، بلندتر، بلندتر.بس.حالآ، آرام، آرام نفس بكش.آرامتر، آرامتر، شانه هاي اسد ديگر تكان نخورد و صداي نفسهايش خفيف و آهسته شد. تا هفت دقيقه ی تمام بابا چشمانش را بسته بود، اسد چشمانش را بسته بود و اتاق كلان و پراز آدمي، معبد کوچک در سكوت ملكوتي مثل بتي راست، خاموش وگنگ استاده بود. حتي عقربه هاي ساعت صدایی نداشتند مثل آنكه با خم شدن پلكهاي لال بابا همه هپنوتايز شده بوديم. بابا چشمانش را باز كرد و انگشتش را برداشت. اسد چشمانش را باز كرد و به چشمان بابا نگاه كرد بعد به من نگاه كرد و لبخندی زد روشن و سبز بعد با انگشتانش صورت سپيد و پاكيزه بند را چندین بار لمس كرد، گویا با انگشتان لاغرش روی آن مینوشت: قوت، قوت
بابا از اسد پرسید: شيربچه ! اول چه ميكني ؟
اسد گفت: شير می نوشم...
-دوم
-دوش، ميدوم هر شام، هر صبح
- سوم؟
اسد خاموش شد. بابا گفت: سوم:هرشب پيش از خواب و بعد از عبادت،یوگا میکنی مثل همین هفت دقیقه. روي جا نماز و رو بخدای خودت همين رقم مثل امروز كه پيش مه نشسته ایی. مي نشيني چهارزانو، دستهايت روي زانو مي ماني . انگشتانت را باز ميكني. تنت را راحت و بي كش رها ميكني و چند نفسی تندمیکشی بعد چند نفس آرام، چند نفس آرامتر و نرم، نرمتر و سه بار ميگي قوت، قوت،قوت و بعد به هيچ فكر ميكني به هيچ! روبروي هيچ چيز نيست كه نگاهش كني، نه درخت، نه زمين، نه خانه، نه خدا، نه آسمان،نه ابر، هيچ چيز نيست كه ببینی، سپيد است بيرنگ و خالي، خالي و تو چه ميكني؟ طرف خالي سيل میکنی. هروقت كه خالي را پيدا كردي باز يوگا درست شروع ميشه و تو خالي ميشي . خالي خالی،فهميدي ؟! باززمان تكرارميشه و همين هفت دقيقه که رفته از اینجا پس ميايه، پس ميايه تو ميايی، خدا ميايه، قوت ميايه، من به حكم خدا انگشتم را روي پيشاني تو مي مانم و تو در اتاق معبد روبروي پس ميايی، مي نشيني و روح و روانت را به آرامش و سكون دعوت ميكني. فهميدي؟
اسد- بلي بابا صاحب .
- سوم
- سوم؟ ....ی یو....
- بس ....
- چهارم؟... .
اسد نگاهش كرد.بابا لبخند زد. هفته چهارم ميايي پيش من در همين جا و بند سياه ره ميگيري. بند سياه بند انتقام است. برودگه . برو شیربچه. گلی جانت ره هم ببر کتت که یادت نره....
‌اسد پرسد:
- چا...چار...م، چارم ره بعد از سه هفته بسته ميكنيد؟
- بند سياه باز بسته ميكنم دردست چپ ات . برو دگه، برو دگه . جي رام دورگه ما، سری رام چندر جی،رام جي،شنکر، شیوجی شنكرجي ...

پایان قسمت اول " گاندی یا چه گوارا" / از دو قسمت /
زینت نور
۲۰۰۹ / اکتوبر / ۱۶
 

 

 


یادداشت مدیریت کابل ناتهـ:


* دورگه یا دورگا ـ نام فرشته بانویست که خداوند تقویت نیرو، عشق و عاطفه را میان انسانها به وی وظیفه داده است. چه به پندار آیین هندو، خداوند فرشته بانو ها «دیوی» و فرشته مردها «دیوتا» بسیار زیاد را برای زندگانی بهتر انسانها و تنظیم امور کائینات مؤظف ساخته است و هنرمندان هندوباور بنابر تصور شخصیت و پندار این فرشته بانوها و مردها تصویر های خیالی ی از آنها همواره ارائه داشته اند. فرشته بانوها را ما (با نوون بی نقط) یا مادر نیز خطاب می کنند مانند دورگه مادر.
* سری رام چندر جی که به مختصر ا "رام" گویندش یکی از پیام آوران خدا در آیین هندوست که همیش تیروکمان همراه میداشت. بنابر روایت کتاب راماین که تاریخ مذهبی و بیانگر زیست اوست، وی در اثر تقاضای گورو وشیوه متهر این آموزگار سربلند افغانستان کهن «اریاوند» میلونها سال پیش به کشور ما آمده و نیروهای شیطانی را نابوده کرده.
* شنکر، یا شیوجی فرشته ی مرد با قدرت ایست که بنابر پندار هندو، خداوند پهنای زندگی و دنیا را به وی محول شده. تصویر خیالی او مردی را نشان میدهد در فضا نشسته و مارهای قوی هیکل باوی اند.

* برگردان شعر ذكرشده به فارسي
شعر از جناب " Shahid Kabir"
میںنہ ہندو نہ مسلمان 
مجھے جینے دو

دوستی ہے میرا ایمان 
مجھے جینے دو
من نه هندو نه مسلمان، بگذار زیست ورزم
دوستی ایمان منست، بگذار زیست ورزم
 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۶۹،          سال    هشتم،                    جوزا   ۱۳۹۱ هجری خورشیدی                    اول جون ۲۰۱۲ عیسوی