کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

بخش اول

 

 

 

بخش دوم

 

 

 

بخش سوم

 
 
   

مولانا در مثنوی به ما چه می آموزاند؟

 

بخش چهارم

اشاره به آموزه های داستان ها

 

حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی و خریدن پادشاه کنیزک را


نوشته‌ی سمیع رفیع

 
 

 

آموزش روانشناسی

 

حضرت مولانا، در مورد آن طبیب روحانی « حکیم خارچین» به مطلبی اشاره میکند که از دید روانشناسی از اهمیت خاص برخوردار است:

امراض و بیماری های جسمی را هر طبیب معالجه می کند، اما علاج و معالجهء بیماری های روحی به طبیب خاص نیازمند است، به خصوص  بیماریی که انگیزه اش عشق باشد و خاری از آن بابت به دل خلیده باشد. در این حکایت می خوانیم:

چون کسی را خار، در پایش جَهَد       پای خود را بر سر زانو نهد

هر کسی که خاری به پایش فرو رود، پای خود را سر زانو می گذارد تا خار را پیدا کند.

و ز سر سوزن همی جوید سَرَش          ور نیابد، می کند با لب تَرَش

آن شخص با سر سوزن سر خار را جستجو می کند و اگر خار را نیابد، با لب همان جایی را که خار خلیده است، با لب تر می کند تا که پیداکردن و اخراجش آسان گردد.

خار، در پا شد چنین دشواریاب         خار، در دل چون بُوَد واده جواب

خاری که به پا خلیده، بیرون آوردنش چنین دشواری ها دارد، پس خاری که در دل خلیده باشد، چگونه پیدا خواهد شد، به آن پاسخ بده؟ خاری که از عشق در دل خلیده باشد، جستجو و پیدا کردن آن چگونه و به چه طریق خواهد بود؟ این کی است که این گونه خار را می شناسد؟

خاری که در جسم قابل احساس است، به سختی پیدا می شود، پس خار معنوی را که ظاهرأ به چشم دیده نمی شود، چگونه جستجو باید کرد؟ آیا پیدا کردن آن به هر کس به آسانی میسر خواهد شد؟ مولانا می گوید:

خار دل را گر بدیدی هر خسی         دست کی بودی غمان را بر کسی

اگر خار دل را هر کس و ناکس می دید، یعنی اگر هر فرومایه و پست، بیماری های روحی را می شناخت، اینقدر غم و اندوه بر مردم چیره نمی شد. پس بیماری های روحی و امراض روانی مستلزم طبیبان روحانی و حکیمان خارچین و روانشناسان حاذق است.

 

 

 

آموزش حکمت

مولانا حکمت را درلابلای داستان ماهرانه می آورد و با زبان تمثیل بسیار شیوا و روان بیان می کند. در این داستان، پس از آن که حکیم خارچین و طبیب روحانی، بیماری کنیزک را کشف می کند، به او می گوید که راز خود را به کس مگو و ادامه می دهد:

گورخانهء راز تو چون دل شود           آن مرادت زودتر حاصل شود

اگر دلت را گور اسرارت بسازی و از آن به کسی مگویی و تنها در مقبرهء دلت  پنهان باشد، مراد ت زودتر حاصل خواهد شد.

گفت پیغمبر که هر که سِر نهفت       زود گردد با مراد خود جفت

حضرت محمد (ص) فرموده اند:  هر کس که رازش را مخفی نگهدارد، زود به مرادش میرسد. اشاره است به : « من کتم سره ملک امره» کتمان سِر وسیلهء ست برای حصول مقاصد و همچنان این حدیث پیغمبر (ص) « اِستَعینُو عَلی اِنجاح الحَوائجِ بِاکِتمان ِ فَاِنّ کُلّ ذی نِعمَته مَحسُود» نیاز های خود را با پوشاندن آن ها برآورید که هر صاحب نعمتی مورد حسادت است.

دانه ها چون در زمین پنهان شود       سّرِ آن سر سبزی بُستان شود

اسرار دانه های پنهان شده در زمین، باعث سر سبزی بُستان می شود. چون دانه ها در زیر خاک و در دل خاک مخفی و پنهان شده اند و حاصل آن همانا سرسبز شدن باغ و بستان است.

زر و نقره گر نبودندی نهان        پرورش کی یافتندی زیر کان؟

باز هم حضرت مولانا یک مثال دیگر می آورد: اگر طلا و نقره در زیر زمین و در معادن پرورش نمی یافتند و مخفی نمی بودند، کی وجود شان نزد انسان ها اینقدر مهم و عزیز می بود. هدف مولانا از این دو مثال در مورد ارزش کتمان و پنهان کردن راز و اسرار است.

آموزش دیگری که مولانا به آن اشاره میکند، در مورد وعده های حقیقی و مجازی است:

ابتدا وعده های آن حکیم روحانی را که برای بهبود و صحت یابی کنیزک است، بیان می کند:

وعده ها و لطف های آن حکیم        کرد آن رنجور را ایمن ز بیم

وعده ها و الطاف  حکیم روحانی چون حقیقی و راستین بود، کنیزک رنجور را مطمین و ایمن ساخت.

وعده ها باشد حقیقی، دلپذیر         وعده ها باشد مجازی، تاسه گیر

وعده های حقیقی و صادقانه، دلپذیر و قابل پذیرش است، برای انسان سکون و آرامش خلق می کند، اما وعده های مجازی، خفقان آور بوده، سبب پریشانی خاطر می گردد.

وعدهء اهل کرم نقد روان         وعدهء نااهل شد رنج روان

وعده های اهل کرم و کرامت بمثابهء گنج روان است و از اشخاص نااهل مثل رنج همیشگی بوده باعث اذیت جسم و روان میگردد.

 

 

 

نفس و صورت پرستی

در این داستان، مولانا اشاره به نفس و صورت پرستی کرده و تمایل زرگر را به دنیای مادی نشان می دهد. زرگر به خاطر مال دنیا زن و فرزند خود را رها می کند و ترک شهر و دیار کرده به سوی پادشاه می شتابد، اما نمی داند که این تمایل او به سوی پادشاه به قیمت جان وی تمام می شود. نفس انسان با خواهشات بیجا و حرص زیاد باعث از بین بردن او می شود:

اینک این خلعت بگیر و زر و سیم        چون بیایی، خاص باشی و ندیم

فرستادگان پادشاه، زرگر را با زر و سیم و خلعت راضی می کنند و به او وعده ها میدهند که وقتی به حضور شاه شرف یاب شدی، از ندیمان خاص او خواهی شد. این وعده ها نفس زرگر را تحریک می کند و چشم وی کور شده همه چیز و کس را فراموش می کند و از همه یکباره می بُرد:

مرد، مال و خلعت بسیار دید       غِرّه شد، از شهر و فرزندان بُرید

اندر آمد شادمان در راه، مرد       بی خبر، کان شاه، قصد جانش کرد

مرد زرگر بعد از آن که مال و خلعت چشمش را کور می کند، نفس او مغرور می شود و از شهر و عیال خود یکسره می بُرد. با شادمانی به سوی پادشاه  به راه می افتد، غافل از این که شاه قصد جان او را کرده است.

اسپ تازی بر نشست و شاد تاخت         خون بهای خویش را خلعت شناخت

مرد زرگر بر اسپ عربی شادی کنان به سوی پادشاه تاختن گرفت، ولی آن چه که خونبهای وی بود، آنرا خلعت پنداشت.

ای شده اندر سفر با صد رضا       خود به پای خویش تا سؤُالقضا

ای آنکه خودت به پای خود و به رضایت خود و به میل و رغبت خود قصد و آهنگ سفر کرده ای و به اختیار خود به سوی سرنوشت شوم شتابان در حرکت استی. مرد زرگر در پی برآوردن آرزو های نفس خود بسوی دولت می شتابد تا بمراد نفس نایل گردد، اما نمی داند که عاقبت کار به کجا می انجامد و قبل از این که به مراد خود برسد، جان خود را از دست میدهد.

حضرت مولانا، عشق های از روی هوس و صورت پرستی را خیلی زیبا با تمثیل به نمایش می گذارد. از آن جا که به امر شاه، زرگر را مسموم می کنند تا رفته رفته زیبایی و طراوت خود را از دست می دهد:

چون ز رنجوری جمال او نماند       جان دختر، در وَبال او نماند

وقتی مرد زرگر بر اثر بیماری طراوت و زیبایی و شادابی خود را از دست می دهد، جان کنیزک هم از وبال وی، یعنی از درد و رنج و عذاب او رهایی می یابد. چون آن درد و رنج و عذاب را از بهر صورت و جدایی  وی می کشید و فراق صورت داشت، با از بین رفتن صورت، از آن سختی آزاد میگردد.

چون که زشت و ناخوش و رخ زرد شد        اندک اندک در دل او سرد شد

زرگر از بابت آن شربت مسموم شده که نوشیده بود، آهسته آهسته رخسارش به زشتی مبدل شد و رنگ و رویش زرد و ناخوش گردید. کنیزک اندک اندک علاقه اش نسبت به زرگر سرد شده به کلی از چشم وی افتاد.

عشق هایی کز پی رنگی بُوَد        عشق نبوَد عاقبت ننگی بود

آن عشق هایی که از بابت رنگ و حسن ظاهری به وجود بیاید، عمرش کوتاه بوده در فرجام عار و عیب بار می آورد. این گونه عشق ها ننگ از خود بجا می گذارند و به آن هوس میتوان گفت، اما نه عشق.

 کاش کان هم ننگ بودی یکسری        تا نرفتی بر وی آن بدداوری

کاش مرد زرگر سراپا عیب و ننگ می بود و حسن نمی داشت، تا به چنین وضع و سرنوشت دچار نمی شد.

خون دوید از چشم همچون جوی او       دشمن جان وی آمد روی او

از چشم مرد زرگر خون مانند جوی جاری شد و خون گریه کرد. روی زیبایش دشمن جانش شد و او را به هلاکت انداخت. مولانا، برای این که مطلب را خوبتر بفهماند، مثال می آورد:

دشمن طاوس آمد پر او           ای بسی شه را بکشته فرّ او

پر طاوس، دشمن جان طاوس است، چون از برای پر های الوان و زیبای او شکارش می کنند و ای بسی شاهانی که شوکت و جلال شان سبب مرگ و از بین بردن شان می شود، چون رقیبان پادشاهان از روی حسد و رشک به جان آن ها می افتند.

این جهان کوه است و فعل ما ندا        سوی ما آید ندا ها را صدا

این جهان بمنزلهء کوه است و فعل ما نداست، ندا های ما بسوی ما بر میگردد. وقتی رو به کوه ندا کنیم، طنین آن دوباره بسوی ما برمیگردد. اعمال و نیات ما که در این عالم فانی صادر می شود، پاداش آن را نیز خواهیم دید.

ادامه دارد..........

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل    ۱۵۱   سال        هفتم              سنبله       ۱۳۸٩  خورشیدی               اول سپتمبر ٢٠۱۱