کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

بخش اول

 

 

 

بخش دوم

 

 

 
 
   

مولانا در مثنوی به ما چه می آموزاند؟

قسمت سوم

اشاره به آموزه های داستان ها

حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی و خریدن پادشاه کنیزک را

خلاصهء داستان

 
 

 

در زمان های قدیم پادشاهی بود که علاوه بر سلطنت دنیوی از عوالم دینی هم نصیب فراوان داشت. روزی این پادشاه با خواص و وزرای خویش به عزم شکار سوار شده و از شهر بیرون رفت. در حالی که برای پیدا کردن شکاری در کوه و دشت اسب میتاخت بدام عشق گرفتار شده و شکار قویتر از خود گردید. شاه کنیزکی را در راه دید که جانش در مقابل او بنده شد و مرغ جانش در قفس تن تپیدن گرفت و ناچار کنیزک را در مقابل نقد فراوانی خریداری کرد. ولی همین که او را خرید و از خریداریش خوشحال گردید، کنیزک بیمار شد. شاه اطبا را جمع کرده گفت: نه تنها جان کنیزک بلکه جان هر دوی ما در دست شماست. زیرا این کنیزک جان من بلکه جان جان من است. اطبا گفتند در این خصوص نهایت جدیت را نموده هر یک مهارت خود را بخرچ داده بمعالجه می پردازیم، زیرا هر یک از ما در استادی  مسیحی استیم و هر دردی نزد ما دوایی دارد. این سخنان را گفتند و بد بختانه انشا الله نگفته به دانش خود مغرور شدند، خدای تعالی نیز خواست به آن ها عجز و نا توانی بشر را در مقابل تقدیر بنمایاند. باری اطبا هر چه دوا داده و معالجه کردند به مقصود نرسیدند و درد افزونی گرفت و کنیزک از اثر بیماری چون موی لاغر شده و اشک از چشمان شاه روان گردید.

شاه چون عجز طبیبان را را دید ، زبان به مدح  و ثنای خداوند گشوده ناله و زاری سر داد. چون ناله های شاه از دل و جان سرچشمه گرفته بود ، دریای بخشایش خداوندی به خروش آمد.

و آن  امواج،  شاه را با حال گریه به عالم خواب راحت و خوشی فرو برد و در میان خواب پیری را دید که با او گفت : ای پادشاه مژده باد که حاجتت برآورده شده، مرد غریبی فردا نزد تو خواهد آمد و بدان که او از طرف ما است. او حکیم حاذقی است و گفته های او را باور کن چون شخص امینی است و در معالجهء کنیزک قدرت او را تماشاه کن و در کار او قدرت خداوندی را بنگر.

پادشاه طبیب را بر بالین کنیزک برد و بعد از معاینه دریافت که بیماری کنیزک، عوامل جسمانی ندارد، بلکه او بیمار عشق است. کنیزک عاشق مرد زرگری بود که در سمرقند می زیست. شاه مطابق سفارش طبیب روحانی، دستور میدهد تا زرگر را به دربارش آورند. شاه زرگر را با کنیزک تزویج کرد و آن دو شش ماه در کنار هم به خوشی بسربردند. طبیب به امر الهی، به زرگر زهر داد  که در اثر آن زرگر طراوت و شادابی خود را از دست داده از چشم کنیزک افتاد.

محور این داستان عشق پادشاه به کنیزک است نه بر عکس آن. یعنی عشق خداوند نسبت به بنده اش. کنیزک مستغرق در عشقی است که کاملأ مجازی بوده در آن معنویت دیده نمی شود. روح پادشاه با نفس کنیزک عشق میورزد تا او را صاف و بی غش ساخته به مرتبهء نفس مطمینه برساند، تا نفس پاک نگردد انسان به معرفت روحانی نایل نمی گردد. کنیزک عاشق دنیا و عاشق زرگر است و در این عشق رنج می برد و از دوری زرگر بیمار میشود. طبیبان مغرور پادشاه، رمز عقل جزئی اند، آنها تلاش میورزند تا گرایش شهوانی نفس کنیزک را معالجه کنند، ولی حال او وخیم تر می شود. زرگر نمادی از جهان مادی است. عشق کنیزک به مثابهء دنیا پرستی  بوده و به مجرد از بین رفتن طراوت زرگر، رو به زوال می شود، اما عشق پادشاه به کنیزک « عشق خدا به انسان» است. انسان مادی پرست، نسبت به خدایش بی توجه بوده گرایش مادی و دنیا پرستی نمی گذارد که او لحظهء توجه خود را به طرف خالقش معطوف سازد. او اسیر نفس و تعلقات است و تنها کام خود را ازاین طریق به دست می آورد. عشق این جهان، چشم او را کور کرده است و هرگز ملتفت به عشق خداوندی و مهر ایزدی نمی شود. ولی پادشاه از سر کنیزک دست بر دار نیست و بهر قیمتی که می شود برای صحت یابی او تلاش می کند. بلی، بنده در برابر خدایش غفلت می کند، ولی خداوند بنده اش را دوست دارد و او را به حال خودش نمی گذارد. خداوند دنیا را در نظر بنده اش بی مفهوم و زشت جلوه می دهد تا بنده به فنای دنیا پی برده متوجه اصل و خدایش شود و به تعالی رسد و با زهر دادن به زرگر رفته رفته چنین می شود. کشتن زرگر، از بین بردن دنیا پرستی و نفس شهوانی در وجود کنیزک است، چون انسان مظهر عشق حقیقی و ذات الهی است و باید به تعالی برسد. در اين داستان عشق خداوند نسبت به بنده تمثيل شده كه زرگر ، يعني دنيا پرستي و نفس مانع آن مي شود، همچنان مولانا از عشق مجازی و حقیقی سخن میراند و عشق مجازی را پلی برای عشق حقیقی میداند.

در این داستان به سمبول ها نگاه می کنیم:

پادشاه، رمز روح خداوندی، کنیزک، رمز بندهء دنیا پرست، نفس حیوانی و شهوانی، سالک راه طریقت، طبیبان مغرور، رمز عقل جزئی، زرگر، رمز دنیا و طبیب روحانی، رمز عقل عقل، یا عقل کل و مرشد حقیقی است.

 

حضرت مولانا، در این داستان به چند موضوع اشاره نموده است:

 

Ø    اشاره به اولیای کرام، طبیبان حاذق روحانی

Ø    عشق و عرفان

Ø    روانشناسی

Ø    حکمت

Ø    نفس و صورت پرستی

Ø    عشق مرده وعشق زنده

 

اشاره به اولیای کزام، طبیبان حاذق روحانی

 

نیست وش باشد خیال اندر روان   ــ   تو جهانی بر خیالی بین، روان

قوهء تخیل چون ظاهرأ قابل دیدن نیست، این طور فکر می شود که در آدمی وجود ندارد، حال آن که تمام جهان با این همه عظمتش بر محور خیال آدمی می چرخد. قوهء خیال بالای انسان ها حاکمیت داشته، ذهن را به خود مشغول کرده است. همین قدرت مخیله است که در انسان ها باعث ترس، وحشت، بیم و امید می شود.

بر خیالی صلحشان و جنگشان        و ز خیالی فخر شان و ننگ شان

اگر انسان ها با هم صلح می کنند و یا جنگ، ناشی از خیال است و فخر و ننگ شان هم ریشه در خیالات آن ها دارد. خیال در این جا، به معنی شک، ظن و اوهام و تفکرات سست و بی بنیاد آمده است که انسان ها را با وحشت هم آغوش می سازد.

حضرت مولانا در ابیات ماقبل قوهء خیال را که تا چه حد بالای انسان ها تصرف دارد، بیان کرد، اما اولیا را استثنا قرار داده می فرماید:

آن خیالاتی که دام اولیاست         عکس مه رویان بُستان خداست

اولیای کرام اسیر و سخرهء خیالات نیستند، بلکه خیالات آن ها از نوع دیگر بوده انعکاسی از فروغ حسن زیبارویان بوستان الهی می باشد. مردان حق و اولیای خدا، خیال دوست را در خود نقش کرده اند و هر چه از دوست و معشوق ازلی آید، پاک و مبراست. آیشان خیال محبوب را در سر و جان می پرورانند و آنچه در خیال آن ها نمودار شود، پرتوی از ذات پروردگار و صفات جمال معشوق ابدی است.  خیال ایشان حقیقت محض است.

 

عشق و عرفان

از آن جا که طبیب، رنگ و نبض بیمار را می بیند، از علامت مرض پرسش هایی می کند. پس از آن می گوید : معالجهء که تا به حال اطبا نموده اند خطا بوده ، عوض آبادی خرابی کرده اند. این ها از حال درونی بیمار بیخبر بوده اند. طبیب دانست که بیماری کنیزک از صفرا و سودا نیست ، زیرا بوی هر هیزمی از دود آن استشمام می شود.

دید از زاریش کو زار دل است  ــ  تن خوش است و او گرفتار دل است

طبیب از زاری و ناله های او ملتفت شد که زاری و ناله اش از دل سر چشمه گرفته و گرفتاریش از دل است نه از تن.

عاشقی پیداست از زاری دل   ــ   نیست بیماری چو بیماری دل

عشق از ناله های موثر دل آشکارا دیده می شود و هیچ نالهء چون نالهء دل در اعماق دل ها اثر نمی کند. هیچ بیماریی با بیماریی دل قابل مقایسه نیست.

علت عاشق ز علت ها جداست   ــ   عشق اُسطرلاب اسرارِ خداست

بلی، درد عشق از بیماری های دیگر متمایز است. عشق اُسطرلابی است که با آن اسرار خداوندی دیده می شود. بیماریی عشق از تمام علت ها و امراض جسمانی جداست، به همین سبب است که حکما و طبیبان نتوانسته اند مرض عشق را علاج کنند و تا هنوز دوای این درد را پیدا نکرده اند. اُسطرلاب: ربع دایرهء را گویند که به وسیلهء آن اوضاع و اطوار نجوم معلوم می شود.

عاشقی گر زین سرو گر زان سر است   ــ   عاقبت ما را بد آن سر رهبر است

عاشقی از هر طرف و به هر کس که متعلق باشد، خواه مجازی خواه حقیقی،  با ا لاخره عاشق را به معشوق ابدی و حقیقی راهنمایی خواهد کرد.

هر چه گویم عشق را شرح و بیان   ــ  چون به عشق آیم خجل باشم از آن

مولانا می گوید : هرچه از عشق سخن بگویم و بخواهم این حقیقت عالی را شرح دهم چون به خود عشق می رسم از بیان و گفتهء خود خجالت می کشم، زیرا عشق به بیان نمی آید. عشق تعریف شدنی نیست. در جواب کسی که از عشق پرسیده بود، فرمودند:

پرسید کسی که عاشقی چیست؟    ــ   گفتم که چو من شوی بدانی

گرچه تفسیر زبان روشنگر است   ــ    لیک عشق بی زبان روشنتر است

بلی، اگر چه زبان مفسر احساسات بوده عواطف را با بیانات خود روشن می سازد، ولی عشق همان عشق که زبان ندارد خود روشنتر از هر بیانی است. عشق خودش را بیان می کند و نیازی به زبانی که او بیان کند، ندارد، چون زبان در بیان او عاجز است.

چون قلم اندر نوشتن می شتافت    ــ   چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

قلم، که  در نوشتن بسیار سریع و شتابان بود، وقتی به عشق رسید بر خود شکافت، وقتی که حالت عشق را در کار شرح دادن و نوشتن بُوَد، هم قلم می شکند و هم کاغذ پاره می شود. قلم در نوشتن هزار مسایل شتابان است و قشنگ می نویسد، ولی به مجرد این که بخواهد موضوع عشق را به سلک تحریر دربیاورد، از حشمت و جلال و مهابت عشق برخود می شکافد و یا کمال لذت و حلاوت عشق بالای او اثر نموده باعث شکافتنش می شود. و یا قلم وقتی که به مبحث عشق رسید، از فرط لذت عشق منشق شد. در هر صورت سخن از اعجاز عشق می رود.

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت     شرح عشق و عاشقی هم، عشق گفت

عقل در شرح عشق مثل خر در گل میماند و از بیان آن عاجز است و در آخر، شرح عشق و عاشقی را هم خود عشق شرح داده  و بیان نموده. جز عشق که تنها قادر به شرح اسرار خود است، هیچ پدیدهء این اسرار را نمی تواند باز گوید، بلکه مانند خر در گِل و لای گیر می کند.

آفتاب آمد دلــــــیل آفــــــــــتاب       گر دلیلت باید از وی رو متاب

هیچ چیز جز خود آفتاب  نمی تواند انسان را به آفتاب متوجه بسازد.

اگر راهبر و راهنما میخواهی از آفتاب عالم وجود روی نگردان ، دیگر هیچ نخواهی دید.

 

در اینجا مولانا از کلمهء آفتاب ذهنش متوجه شمس شده و می گوید :

از وی ار سایه نشانی میدهد       شمس هردم نور جانی میدهد

اگر سایه از آفتاب نشانی می دهد ، شمس خودش را در هر آن نور جان بخش منتشر می سازد. دلیل بر هستی ذات آفتاب، خود درخشیدن آن کافی است، اگر چه با سایه می توان برای آن دلیل و برهان آورد. برای درک حقیقت نباید دنبال دلیل و برهان رفت. همان گونه که با طلوع و ضیای آفتاب روشنی و گرمی آن محسوس است، برای مولانا، شمس جان وی که به او نور و فهم عرفان میدهد قابل لمس می باشد. شمس مولانا، برای دل ها نور می بخشد و حال میدهد. از اینرو مولانا، فیوضات آفتاب را با شمس مقایسه می کند که یکی به کاینات گرمی و نور می بخشد و دیگری به جان ها نور و گرمی یی معرفت و عرفان را عطاء می کند.

سایه خواب آرد ترا همچون سمر      چون برآید شمس اِنشق القمر

سایهء عقل و استدلال، مثل سمر، یعنی افسانه های شبانه ترا به خواب غفلت می برد، ولی وقتی شمس طلوع می کند قمر عقل و استدلال را درهم می شکند. مولانا، از آن روشنایی حقیقی که در شمس دیده است، حرف می زند.

خود غریبی در جهان چون شمس نیست       شمس جان باقی است، او را اَمس نیست

در تمام جهان مثل شمس، نظیری وجود ندارد. غریب، در این جا به معنی عجیب و غریب و نظیر و مانند آمده است. مولانا، از بزرگی و جلال شمس حرف میزند و می گوید که، شمس همان آفتاب جان است که محیط بر زمان بوده دیروز و فردایی ندارد. شمس جان ما باقی خواهد بود.

در شرح جامع مثنوی ازکریم زمانی، در مورد این بیت میخوانیم:

« در جهان چیزی غریب تر و شگفت انگیز تر از خورشید وجود ندارد. خورشید جان، پایدار است و امروز و فردایی برایش نمی توان تصور کرد. ( نیکلسون مراد از « شمس» را در مصراع اول خورشید آسمان می داند، و مراد از « شمس» را در مصراع دوم روح مجرد انسانی یا نفس ناطقه. اما این وجه نیز مناسب می آید که هر دو شمس را بر روح مجرد یا نفس ناطقه اطلاق کنیم. بدین معنی که روح انسان در این جهان، غریب است، زیرا از وطن خود دور افتاده است.»

به نظر من، اگر این گونه تعبیرات را به بیت بالا نسبت بدهیم، از اصل بیت دور می شویم. طوری که در بالا تذکر داده شد، مولانا وقتی از آفتاب حرف میزند، فکرش متوجه شمس می شود و در مورد او سخن آغاز می کند.

شمس در خارج اگر چه هست فرد      میتوان هم مثل او تصویر کرد

اگر چه شمس ظاهری در خارج یکه و بی نظیر است، لیکن بعید نیست که نظیر آن را در ذهن تَصّور کنی.

شمس جان کاو خارج آمد از اثیر        نبودش در ذهن و در خارج نظیر

اثیر، بمعنی عالی، بلند، برگزیده، مکرم و کرهء آتش است. وقتی شمس جان از افلاک بالتر و برگزیده تر وخارج باشد، پس چه در ذهن و چه در خارج از ذهن نظیر و مانندی ندارد.

در تصور، ذات او را گُنج کو؟         تا در آید در تصور مثل او

آیا شمس جان و حقیقت و ذات او در ذهن  و تصّور آنسان می گُنجد؟ آیا میتوان چنین چیزی را مانند او در ذهن تصّور کرد؟

چون حدیث روی شمس الدین رسید      شمس چارم آسمان سر در کشید

چون حقیقت شمس تبریزی به تقریر درآید، خورشید آسمان چارم از نور و جمال آن خجل و شرمگین شده، رو می پوشاند. افلاکی در مناقب العارفین شمس را معرفی می کند: « شمس الدین محمد بن علی بن مَلِک داد تبریزی از مردم تبریز بود که پیران طریقت بدو « کامل تبریزی » و مسافران صاحبدل بدو « شمس پرنده» می گفتند به جهت سَیَران دایمی او. ابتدا مرید شیخ ابوبکر تبریزی سَله باف بود، و چون کمالات او از حد ادراک مردم درگذشت در طلب اکملی برآمد و به سفر پرداخت.» 

واجب آید، چون که آمد نام او        شرح رمزی گفتن از انعام او

چون که نام شمس تبریزی به زبان تقریر و بیان آمد، پس لازم است از محامد ورمز های معنوی او یاد کنم و شکر نعمت های او را کشم، زیرا شکرانگی نعمت، باعث افزایش نعمت است.

این َنفَس، جان دامنم برتافته ست       بوی پیراهان یوسف یافته ست

مولانا می گوید، همین لحظه که من از شمس یاد می کنم، جان من، شیخ حسام الدین دامنم را محکم گرفته و اصرار می کند که بیشتر از شمس بگو. همان گونه که بوی پیراهن حضرت یوسف «ع» به دماغ حضرت یعقوب «ع» رسید و چشم وی از آن بینا شد، اکنون، حال  حسام الدین با گرفتن نام شمس، مانند حال حضرت یعقوب «ع» شده است و می خواهد که هر چه بیشتراز شمس بگویم، از پیراهن یوسف «ع». حضرت مولانا، حسام الدین را جان خود خطاب کرده است.

از برای حق صحبت، سالها         بازگو حالی از آن خوش حال ها

حسام الدین به مولانا می گوید که: از برای پاس و حق آن صحبت ها و دوستیی که با تو دارم، از آن حال های خوش و از آن لذات معنوی که با شمس در میان می رفت، حکایت ها کن.

تا زمین و آسمان خندان شود       عقل و روح و دیده، صد چندان شود

از حال خوش و از آن مصاحبت های عارفانه و عاشقانه حکایت ها کن، تا زمین و آسمان شادمان گردد و قوهء عقل و روح و دیده صد مراتبه بیشتر گردد.

لا تُکلّفنی فَانی فی الفنا         کلت افهامی فَلا احصی ثنا

ای حسام الدین، ای جان من! به من تکلیف مکن، مرا زحمت مده، چون که من اکنون رو به فنا گذاشته ام و در حال فنا استم. من نمی توانم مدح و ثنای او را بگویم و بر شمرم، برای این که از حالت فهم و هوشیاری دور شده ام.

کُلُّ شیء قالَهُ غیرُ المُفیق       اِن تَکلف او تَصلف لا یلیق

من که در این حال، سرمست بوده در عالم بیخودی قرار دارم، لازم نیست مدح و ثنای شمس را بگویم، چون هر چه در این عالم بیخودی تقریر کنم، در قدرت فهم بشری نمی گنجد.

من چه گویم؟ یک رگم هوشیار نیست      شرح آن یاری که او را یار نیست

من شرح آن یار را که نظیر و مانند ندارد، چگونه بیان کنم. سخن مست را هوشیاران فهم نکنند. یک رگ من هوشیار نیست، پس کسی که  در عالم بیخودی و مستی سخن گوید، از آن سخن بدیگران چه منفعت رسد؟ 

شرح این هجران و این خون جگر       این زمان بگذار تا وقت دگر

ای حسام الدین! شرح این هجران و خونین جگری ها را به یک زمان دیگر بگذار، بگذار یک زمانی دیگر در مورد آن بحث بکنیم، چون اکنون محو بیخودی استم و در این حالت نمی توانم از آن یار بی نظیر حکایت ها کنم.

قال اطعمنی فانی جائعُ           و اعتجل فَالوقتُ سیف قاطعُ

حسام الدین به مولانا می گوید که: من گرسنه استم، به من طعام و غذای معنوی بده و در این باره عجله کن، چون وقت و فرصت مانند شمشیر تیز و سریع می گذرد.

صوفی ابنُ الوقت باشد ای رفیق        نیست فردا گفتن از شرط طریق

حسام الدین به مولانا می گوید: ای رفیق شفیق! صوفی ابن الوقت است، یعنی زمان و فرصت را از دست نمی دهد. اهل طریقت به ماضی و مستقبل نظر نمی کنند، و به گذشته و آینده توجه ندارد، بلکه در همه وقت حال را مد نظر می گیرد.

ابن الوقت: آن که حال و وقت را غنیمت شمرده زمان و فرصت را از دست نمی دهد. امروز به انسان های فرصت طلب نیز ابن الوقت می گویند.

تو مگر خود مرد صوفی نیستی        هست را از نَسیه خیزد نیستی

ای مولانا! تو خودت مگر مرد صوفی نیستی؟ یعنی خودت مرد صوفی استی، پس چرا می گویی « این زمان بگذار تا وقت دگر»  چیزی که هست و وجود دارد داده نشود و به زمان آینده موکول گردد، دچار نیستی و تباهی می شود.

گفتمش: پوشیده خوشتر سِر یار        خود، تو در ضمن حکایت گوش دار

به حسام الدین گفتم: بهتر است سِر یار و راز یار پوشیده بماند، تا نامحرمان اسرار از آن آگاه نگردند. تو سعی کن و گوش دار تا از معانی ایکه در حکایات در میان می رود، بدان مطلع گردی و از آن اسرار معرفت، فیض یابی.

خوشتر آن باشد که سِر دلبران          گفته آید در حدیث دیگران

خوشتر و بهتر است این که اسرار اولیا و محبوبان حرم الهی در بین حدیث دیگران گفته شود تا نامحرمان ملتفت به آن نگردند.

گفت: مکشوف و برهنه و بی غلول        باز گو، دفعم مده، ای بوالفضول

حسام الدین که جانم است بمن گفت: ای صاحب فضیلت ها! بمن آشکار و بی پرده، بی غلول، یعنی بدون کم و کاست، برایم بازگو کن و بهانه میاور.

پرده بردار و برهنه گو که من         می نخسبم با صنم با پیرهن

ای مولانا! پرده از اسرار یار بردار و برایم برهنه و آشکارا سخن بگو. من با صنمی که پیراهن در تنش باشد نمی خوابم، یعنی محبوب و معشوق حقیقت را پوشیده و محتجب نمی خواهم. برایم عروس حقیقت را برهنه کن.

گفتم ار عریان شود او در عیان        نی تو مانی، نی کنارت، نی میان

مولانا به حسام الدین می فرماید: اگر ِسر آن یار حقیقی عریان شود و پرده از روی آن حقیقت برداشته شود، در آن مرتبهء معاینه نه تو میمانی نه کنارت و نه میانت. اسرار حضرت شمس، اسرار وحدت مطلق است. راهروان راه طریقت و حقیقت تا به مرحلهء پختگی نرسند، تاب آن اسرار را ندارند و با آشکار شدن آن  تجلی محو و فانی می گردند. حضرت مولانا که حسام الدین را در آن مرحله و کمال پختگی هنوز نمی بیند، به او تدریجأ برای رسیدن به آن کمال را توصیه می کند و در بیت بعدی می فرماید: 

آرزو می خواه، لیک اندازه خواه        برنتابد کوه را یک برگ کاه

ای حسام الدین! میدانم که در دلت آرزوی مراد داری و می خواهی که یشتر و بیشتر بدانی، اما اندازه را نگهدار و مطابق استعدات طلب کن. یک پر کاه طاقت حمل کوه را ندارد. 

آفتابی کز وی این عالم فروخت        اندکی گر پیش آید، جمله سوخت

مولانا، با آوردن مثال به مسئله می پردازد: آفتاب همهء جهان را روشن کرده است، ولی اگر از اندازه و درجهء خود کمی پیش آید، عالم را می سوزاند. اگر آفتاب حقیقی هم اندکی خود را پیشتر نشان بدهد و بالاتر از فهم و طاقت طالبان راه حقیقت خود را جلوه دهد، آن ها را نیست و نابود می کند.

فتنه و آشوب و خون ریزی مجو        بیش از این از شمس تبریزی مگو

ای حسام الدین! بیش از این آشوب و خون ریزی مجو و طالب فتنه مشو، دیگر از شمس تبریزی سخن مگوی. چون دانستیم که پرده از اسرار شمس و اسرار وحدت مطلق که از طاقت سالکان ابتدایی بالا است،  سبب غوغا و خون ریزی می شود.

این ندارد آخر، از آغاز گو         رو تمام این حکایت باز گو

حکایت های شمس و بیان اسرار او نهایت ندارد و آن را انجامی نیست، پس همان حکایتی را که شروع کرده ایم، به آن ادامه دهیم.

گر چه عرفا اعتقاد دارند كه عشق مجازي پلي براي رسيدن به عشق عرفاني و به قول عطار معشوق مجازي بهانهء بيش نيست: 

 ترا اين خود نباشد در زمانه .. كه تو اين كار را باشي بهانه

با اين حال عشق صورت به علت ناپايداري و شهوت بازي و ارتباط آن با نفس شيطاني در نظر اين گروه مردود است. عشق عرفاني نه به بيان در مي آيد و نه هيچ كوششي براي بيان و آشكار ساختن آن مفيد است، به قول عطار:

چون نيايد سر عشقت در بيان .. همچو طفلان مهر دارم بر زبان

چون عبارت محرم عشق تو نيست .. چون دهد نا محرم از پيشان نشان

چون زبان در عشق تو بر هيچ نيست .. لب فرو بستم قلم كردم زبان

سعي در بيان عشق آن چنان بهت انگيز است كه كوشش در بيان نفس زندگي. عشق عرفاني ، و شايد عشق جسماني را با هيچ منطقي نمي توان بيان كرد يعني منطق و استدلال در شرح عشق وا مي ماند و به قول مولانا تنها موسيقي است كه تا حدي مي تواند حالات عشق را بيان كند :

ني حريف هر كه از ياري بريد .. پرده هايش پرده هاي ما دريد

بهر حال عشق بزرگترين راز حيات است و سربقاي دنيا.

 

 

ادامه دارد..........

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل    ۱٤٩   سال        هفتم               اسد       ۱۳۸٩  خورشیدی                اول اگست ٢٠۱۱