کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

بخش سوم

 

 

بخش چارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"مردم افغانستان وختي قدر بيلتون و قدر آواز شه ميفامن

که سر قبر مه درخت سنجد قد کشيده باشه." (پري جان)

 

 

 

 

زمزمه هاي بيلتون و کوه قاف غزني

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com
 

 

(بخش پنجم)

 

 

 

مادر گفت: "صبورجان! هر وخت که بخايي چيزي ره از پيش مه پت کني، از خدا و قرآن شروع ميکني. ببين بچهء گلم! اگه تو راس ته نگويي، مه خودم يکه يکه ميگم که مصطفا از زمرد بريت چي گفته. همو بهتر اس که خودت بگويي. بگو مصطفا چه گفت."

                                           

در برزخ گفتن و نگفتن ميسوختم. در آغاز، گمان بردم که شايد بيش از اندازه خود را باخته ام و مادر با ديدن سرخ و زرد شدنهايم، تصادفاً چنين ميگويد تا نگفتنيها را بشنود.

 

شتابزده، با خود سنجيدم که يکسره نگفتن و نه گفتن، در راه به دست آوردن و نگهداشتن باور مادر، نه تنها سودمند نيست، بلکه ميتواند زيانبار هم باشد. بايد آرام آرام چيزکهايي را بر زبان آورم، ولي نبايد همه آنچه از مصطفا شنيده ام، به مادر گفته شود. بهتر است از کشته شدن زمرد به دست حاجي بابه جان ياد نکنم و همينقدر بگويم که مصطفا از زبان مردم ميگويد که دستهء قمهء حاجي بابه جان يکدانه زمرد هم ندارد. نميدانستم از کجا آغاز کنم.

 

گفتم: "به خدا و به ..."

مادر گفت: "بس، بس، بس! صدقهء خدا هم شوم، صدقه قرآن هم. گوش کو بچيم! مصطفا بريت گفته که ننه جانم ميگه: زمرد نام يک دختر بود که دو سه روز باد از عاروسي کتي شوي خود يکجاي کشته شد. قاتل هردوي شان تا امروز ده غزني آزاد چکر ميزنه و نام قمهء خوده هم زمرد مانده. بس اس يا ديگاي شه هم بگويم؟"

 

پس از شنيدن گفته هاي مادر، دهانم باز مانده بود. به جايي رسيده بودم که بايد ميگفتم: "بس اس. بيخي بس اس. ديگاي شه خودم ميگم."

 

ديدگان نمزدهء مادر با آن نگاههاي سرزنش کننده، هر گفتني را روي زبانم خشکاند. بيهوده ميپنداشتم که آنچه مصطفا و من ميدانيم، کس ديگر نميداند. ترسيدم مبادا مادر اين را نيز بداند که با مصطفا پيمان بسته ام، شبي که حاجي بابه جان خواب باشد، قمه اش را پنهاني بردارم و به او نشان دهم. مصطفا اين را هم به من گفته است: "پري جانم ميگه اگه اي قمهء پرخون، کتي هيزم ده تندور سوختانده شوه، روح سرگردان زمرد اصلي آرام ميشه. ما بايد روح ازو زن هردم شهيده آرام بسازيم."

 

مادر پرسيد: "چطو از گپ ماندي؟"

گفتم: "مادر! از گپ نماندم. ديگاي شه مه خودم بريت ميگم." آنگاه مانند کسي که بدون شکنجه ديدن، اعتراف کند، افزودم:

 

"مصطفا ميگه که ماما سنايي خاله شکوه ره دوست داشت. ني زدنش هم از همو خاطر بود. اي گپه خود لالا مشتبا به حاجي بابه جان آوال داده بود. حاجي بابه جان که ده گذشته هم ماما سنايي بدش ميامد، ازي قضيه که خبر شد، کتي لالايم يکجايي رفت و او ره ده زير درختاي پشت زيارت، ده وخت ني زدن گير کد. اول دو نفره زده زده نيمجانش ساختن، و پس از او دست و پايشه قايم بسته کدن. حاجي بابه جان به ماما سنايي گفته بود تا که خط بيني نکشي و نگويي که بد کدم، جگ زدم و بر پدر خود لعنت کدم، ايلايت نميتم. ماما سنايي گفته بود: پدرم چي گناه داره؟ بر پدر ازي زندگي لعنت! بکش! ازي زندگي کده، مرگ خوب اس. ده همو وخت حاجي بابه جان چند مشت ده سر و رويش زده بود و قمه ره نشانش داده، گفته بود: تو چي سگ استي که مه بکشمت! اوقه کتي تيغهء قمه کام ته صاف کنم که ساز و سرود يادت بره! پري جانم ميگه وختي که زدن و چپه کدن آرام شد، ماما سنايي از گپ زدن افتاد و تا امروز ديگه الف و ب نگفت. پري جانم ميگه وبال گنگه شدن ماما سنايي به گردن حاجي بابه جان اس.

 

مصطفا ميگه لالا مشتبا از خورترکي همراي پري جانم جنگ ميکد. از خورترکي شوق داشت که پاي خوده ده جاي پاي حاجي بابه جان بمانه و مثل ازو باشه، ياني که ميخايه مثل ازو مردم از پيشش بترسن. پري جانم قصه ميکنه که لالا مشتبا ده هر جاي که حاجي بابه جانه ببينه، ترپ کده دستاي شه ماچ ميکنه و ميگه تو شاه مردان استي. پري جانم ميگه يکدفه که لالا مشتبا خوب غرقکي چرس کشيده بود، پيش حاجي بابه جان رفته و از دانش برامده بود: او شاه مردان! مره آدم کشتن ياد بتي. او ده جواب گفته بود: او ديوانه! تو چي ميگي، چي بد ميکني؟ لالا مشتبا گفته بود: مه ميخايم که شار غزني ره از ناپاکا پاک کنم. تو شاه مردان و مه غلام شاه مردان! حيف خاک پاک غزني جان نکده که هر ناکس سرش پاي بانه. ده تواريخ آمده که اگه غزني يک پير ديگه هم ميداشت، حج بيت الله همينجه قبول ميشد. اس يا ني؟ اگه پاکايش زياد نميشن، ناپاکايش خو بايد کم شون. بد ميگم؟

 

مصطفا ميگه که لالا مشتبا ره فلماي هندي خراب کده، و از همو خاطر خوده بدماش بدماش ميگيره. چرس خوده که دود ميکنه، ده بارهء حکومت، ده بارهء قمندان پوليس و عين ده بارهء زن پاچا گپاي تا و بالا ميزنه. گناه داره. پاچا سايهء خداس.

 

مصطفا ميگه يک روز پري جانم قصه کد که حاجي بابه جان از اول ايقه بدقار نبود. ده جواني، ده همو وختايي که ده تانک تيل کار ميکد، و عاشق زمرد بود، شام شام ده بين درختا ني ميزد. وختي که زمرد کتي کس ديگه عاروسي کد، و حاجي بابه جان هم خود شه و هم شوي شه کشت، همراي ساز بلبل هم دشمن شد.

 

مصطفا ميگه پري جانم قصه ميکنه که مردماي حکومتي عين ده شار کابل اصل گپه ميفامن. اينجه قمنداناي پليس از خاطر زندگي زن و اولاد خود، از حاجي بابه جان ميترسن. اگه کدام قمندان صحي که زن و اولادش ده غزني نباشه، از کابل بيايه، چارهء شه ميکنه..."

 

مادر سخنم را بريد و گفت: "بد ميکنه مصطفاي مادرخطا کتي ازي گپاي دروغ دروغ خود. گرچه گناه ازو نيس، ننه جانش برش ياد ميته. بيشرفاي بيحيا! کور خود بيناي مردم. بچيم! حاجي بابه جانت دين به دنيا جنتي اس. اي بهتانا و دروغا ده حصهء ازو کار نميتن. از چل چل سگ دريا مردار نميشه.

 

از يکسر بريت بگويم، کجا سنايي و کجا شکوه؟ زمين و آسمان فرق دارن. سنايي چه باشه که دوست داشتنش باشه. او خودش بايد حد و حدود خوده ميشناخت. موضوع ني زدنش جدا موضوع اس. ايره حاجي بابه جان ني که تمام مردم برش گفته بودن که نزن. پيشتر هم بريت گفتم. اول خو به خاطري که کفچه مارا و شامارا ديوانه ميشن، دوم ايکه سر مردماي دختردار خوش نميخوره و ديگه از قديما گفتن که ني زدن آخرش بربادي داره. هر که ده شام غريبا ني بزنه، آخر ديوانه ميشه. اونه ديوانه شد و روزگار خوده به دست خود تباه کد. گناه حاجي بابه جان چيس؟ شايد و سه تا سيلي و مشت به حساب بچه ترساني ده رويش زده باشه که آدم شوه. اي خو کدام بد گپ نيس. هر کلان خورده ميزنه. کته سوته آدم ده چهار تا امپلق گنگه نميشه. بچهء گلم! اي زدن پاک پروردگار اس. بزرگا ميگن: چوب خدا صدا نداره.

 

هان! يک گپ مصطفا صحي که مشتبا از خورترکي شق بود، از ننه و بابه نميترسيد و مخصوصن کتي ننهء بدکارهء خود خود نيغ به نيغ جنگ ميکد. از حق تير نشيم، همي ره خو خوب ميکد. گرچه مردم ميگن مشتبا ديوانه، مشتبا ديوانه، مگم او هوشيار اس.

 

خا مخا، پسانا که مشتبا قد کشيد و از مردارياي ننه جان خود خبر شد، زيادتر کتيش کينه گرفت. هر کس به جاي مشتبا ميبود، همطو ميکد، نميکد؟

 

ميگن کدام روز مشتبا ده سر سرک کدام بچه جنگ ميکده، و ده جريان جنگ گفته "اي بر پدر مادرت لعنت". او بچه طرفش سيل کده سيل کده و ده جوابش گفته مه نميگم که بر پدر مادر خودت لعنت. ميگم به مادرت لعنت! اول برو ده خانه موضوع بيلتونه حل کو و باز بيا که سم جنگ کنيم.

 

بچيم! اي گپ نبود، بلا بود، بلا. ميگن مشتبا يکراس طرف خانه دويده آمده و بر سر ننه جان خود قيامت آورده بود. اينه يکي به يکي آوازه افتاد که مشتبا ره چرس ديوانه کده.

 

صحي اس. او به راستي پيش حاجي بابه جان آمده و گفته بود که مره آدم کشتن ياد بتي. حاجي بابه جان هم ميگه همو روز تمام جانش دود چرس بوي ميداد، شايد اي گپام همطو ناقکايي از دانش برآمده باشه، مه برش گفتم که برو ديوانه! تو چي ميگي و چي بد ميکني؟

 

ميمانه قضيهء کشته شدن زمرد و شويش. مطلق دروغ اس، بچهء گلم. اي آوازه ره ننهء مصطفا قصدن انداخته تا مردارياي خوده بپوشانه. اگه ني ده ده کجا و درختا ده کجا؟ خدا ميدانه زمرد خودش چه فساد داشت که کشته شد. هر چي نباشه، اي قصه کهنه کدام سالهاس. ده او وختا عين مه که مادرت استم، پيدا نشده بودم. زمرد و شويش رفتن، خلاص شدن و حالي استخاناي شان هم آرد شده باشه. خدان که قاتل شان هم زنده باشه يا نباشه.

 

ننهء مصطفا اي تهمتا ره به خاطر کين و عداوتي که به ضد خاندان ما داره، پس پشته به حاجي بابه جان ميچسپانه. سير و پودينهء زنکه به ما مالوم اس. ميگن بگيريش که نگيريت. او اگه به راستي دختر مرد اس، بيايه و همي گپا ره پيشروي خود حاجي بابه جانت بگويه.

 

ميمانه اي گپ که از حاجي بابه جانت ده حکومت کابل راپور دادن. ايره مه صحي نميفامم. اول خو حاجي بابه جانت کدام کاري نکده که از حکومت کابل بترسه. ميگن دزد نباشي از پاچا نترس. ديگه ايکه هر کس و ناکس هر بدي که ده حصهء بابه جانت ميکنه، دستش ازينجه تا لندن خلاص. خاک خشک ده ديوال نميچسپه. گپ ده کابل رسيده، بانش که برسه. شار بي پرسان خو نيس که هر کس هر چي گفت، حکومت هم همطو کنه. فقط که مفت اس، هر گپ تا کابل برسه. کابل، کابل..."

 

مادر خاموش شد. من هم چيزي براي گفتن نداشتم. در دلم گشت که خواهد گفت: "بچهء گلم! ديگه تا که زنده استي، نام مصطفا ره نگيري." خواستم به آواز بلند بگويم: "چشم!".

 

پرسش مادر مرا به خود آورد: "راستي، مصطفا چي گفت؟ گپ چه رنگي به کابل رسانده شده؟"

بار ديگر خواستم با يک سوگند خود را برهانم و بگويم "نميفامم. به خدا! نميفامم. مصطفا بريم چيزي نگفته." ولي به نگراني مادرم که ديدم، دانستم که نميشود. ديگر نبايد چيزي را پنهان کنم.

 

گفتم: "مصطفا ميگه که آغاي مه و آغاي تو پشت همي کار افتادن."

رنگ از رخ مادرم پريد و با دستپاچگي پرسيد: "راس ميگي؟ همطو واضح و نام گرفته گفت؟"

 

گفتم: "راس ميگم. مصطفا گفت پري جانم ميگه اگه دست حاجي بابه جان گرفته نشوه، غير از اولادهء خودش يک نفر هم ده غزني زنده نخات ماند. ده اي شار خو زور حکومت سرش نميرسه، اما خدا مهربان اس. اگه از بالا جاي اقدام کنن، يک کاري ني يک کاري خات شد. هنوز هم سر وخت اس. مصطفا گفت که آغاي مه و آغاي تو سر قران شريف دست ماندن که از خود کابل يک چاره اساسي پيدا کنن."

 

مادر به آرامي گفت: "آلي فاميدم که چرا نيکوي باجه خانه ده غزني نميايه. آلي فاميدم که آغاجانت چرا ايقه عاجزک شده. آلي فاميدم که مردم چقدر بر پدر خود لعنت ميکنن و آلي فاميدم که آدم بايد از هر چيز باخبر باشه..."

 

[][]

 

(دنباله دارد) 

 

    

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٢                      سال دوم                          جنوری ۲۰۰۷