کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[۱]

 

 

 

[٢]

 

 

[٣]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اصف آهنگ

 

 

خاطرات زندان

 

 

یادداشتهای از دیوار های زندان

بخش پایانی

 

همینکه از محدودیت های کوته قفلی اندکی کاسته شد، مؤفق شدم که چند یادداشتی را که در دیوار های زندان بود بخوانم، که در پایان می آورم:

 

یادداشتی از دیوار زندان

مـــــــــا را به غیر مشت پری در قفس نماند

صــــیاد را هنوز چرا دل ز کمین پُر چراست

 

« روزیکه آزادی مرا سلب کردند. ناهید من طفل شیرینم پنج سال داشت و امروز پانزده سالش است، او چقدر زیاد قشنگ شده است... روزی خواهم توانست او را ببینم و به فامیلم باز گردم؟

ده سال است، که در این سلول نمناک زنده گی میکنم، از در و دیوار آن ناله های زندانیان که پیش از من بوده اند بگوشم میرسند.

هفته گذشته یک جوان که از پاردریا گریخته به کشور اسلامی ما پناه آورده  بود و همه دارایی او را محرمانه ضبط کرده بودند، خودش را درین زندان افگنده بودند از اثر بی توجه یی هیأت حاکمه در زندان جان سپرد. جسدش را دو نفر عسکر بیرون کشید به بیکسی او وبه ناله و فریاد های که از شدت درد میکشید، ساعتها گریستم.

آیا سرنوشت با من همین بازی را خواهد کرد، و درین سلول جان خواهم داد و دیگر روی نازنین ناهید خود را نخواهم دید... (چند سطر را خوانده نتوانستم)

خدا میداند که ناهید کوچک من و مادرش چندین قطعه عریضه به این و آن سپاریده باشند اما ستمگران گوش به نالهء مظلومان نمیدهند. ناهید عزیزم دیگر ترا نخواهم دید. تصدق چشمان اشک آلود تو و مادرت گردم خدا حافظ!»

 

هرچه کوشش کردم امضاء اش را بخوانم نتوانستم. نهایت افسوس خوردم، هیچکس هم نیست تا از او جویا شوم که درین سلول پیش از من که زندانی بوده است. یا شاید بعد از او چندین شخص دیگری هم درینجا آمده و رفته باشند. بیاد ناهید افتیدم. آیا او به دیدار پدر خود مؤفق شده بود؟ یا طوریکه پدرش نوشته جسد بیجان او را بگور سپرده اند ویا مانند جسد آن پاردریایی به غرض تشریح به فاکولته طب فرستاده اند.

 

دیوار های سلول های زندان پر از نوشتهء زندانیان است. بسیار آرزو داشتم که آزاد می بودم تا همه اتاقها را میگشتم و یادداشت میکردم، افسوس که کوته قفلی و بجز اتاق خود به اتاقهای بیشتر دسترسی نیافتم. روزی به غرض غسل به حمام رفتم برسر در تشناب زندان این شعر را خواندم:

تعلق حجابست بی حاصلی

چو پیوند از آن بگسلی واصلی

 

خط آنرا شناختم از جویای مرحوم بود که بعد از 22 سال زندان چون به دیدار فامیلش مؤفق نشده بود به تصوف و عرفان پناه برده و این شعر را نوشته بود. بلی در زندان جان داد.

 

دیگری نوشته بود « اینهم میگذرد» و در زیر آن زندانی دیگر رقم زده بود: بلی ...!

علی دشتی میگوید: یادگارهای زندان برای بشریت نافع از آثاریست که پوچی از زیر خاکستر های «دزد» بما تقدیم نموده است. *

 

*****

بازهم اشاره به وضع زندانیان سیاسی

 

1- از روزیکه ما زندانی شدیم رابطهء ما با جهان آزاد بکلی قطع شده دریکماه دومرتبه برای ما کالا می آوردند و لباس های چرک را می بردند. در اوائل لباس ها را در ولایت می آوردند و پولیس پس از ملاحظه و بررسی آنرا برای ما می سپرد. اما وقتی که اطلاعات از زندان به خارج انتقال نمود. ضبط احوالات اجازه کنترول و بررسی لباس ها را از ولایت بخود اختصاص داد. کالای که برای ما آورده میشد پولیس انرا تسلیم میگردید و به استخبارات می برد و پس از بررسی دقیق واپس میفرستاد.  تخمین لباس های ما پانزده روز به استخبارات و ولایت می ماند تا بما میرسید یکماه سپری میگردید، زندانیان حق خواستن لباس، مسواک، کریم دندان و صابون را نداشتند و این اقلام از جمله آله قتاله بحساب می آمد و برای زندان ممنوع بود. بعد از طی پنج سال اجازه داشتیم که از آنها استفاده کنیم.

2- هرگاه یکی از زندانیان مریض میشد، باید از مریضی اش به خورد ضابط میگفت.  داکتر هفته یک مرتبه بزندان می آمد و کسانی را که مریض بودند آنرا معاینه میکرد و خارج میشد. ادویه بعد از یک هفته به مریض میرسید و ادویه هم که داده میشد آنرا به استخبارات می بردند و آنها آنرا بررسی میکردند و بعدأ اجازه میدادند  تا ادویه به مریض میرسد بیش از یک هفته گذشته بود.

3- غذای زندانیان: یکی از محبوسین جنایی که آشپزی بلد بود به زندان سیاسی آورده بودند و او طعام زندانیان سیاسی را می پخت. نان زندانیان سیاسی  ایندوره با دیگر دوره ها تفاوت داشت.

صبح برای هر زندانی یکدانه تخم چند دانه کلچهء سیلو شش مثقال مسکه و نصف نان و یک چاینک چای و قدری بوره داده میشد.

چاشت یک بشقاب پلو یا چلو با قورمه و یک چاینک چای و ربع یک قرص نان داده میشد.

عصر برای هر زندانی مطابق فصل خربوزه، انگور، مالته، سیب، ناک، وغیره داده میشد.

شب تنها قورمه با یک قرص نان و یک چاینک چای توزیع میگردید.

غذای محبوسین در آن سال 1336 تا 1341 به همین قسم توزیع میگردید اما باید گفت: که محبوسین کوته قفلی بودند و از اتاق برامده نمی توانستند، لهذا چون فعالیت جسمانی وجود نداشت از محبوسین دیگر اطلاعی نداشتم اما خودم نمتوانستم که ربع آنرا صرف کنم.

 

*****

وضع روحی چندتن از زندانیان

 

پس از گذشت دو ـ سه سال زندان، یک عده از زندانیان سیاسی ناراحتی های روحی پیدا کردند. عبدالرحمن برادر عبدالملک خان که همسایه دیوار به دیوار من بود ـ شب ها که خوابش نمیبرد، دیوار را تک تک میزد هرگاه من بیدار میبودم جواب میگفتم. او حکایت میکرد: من در مستراح که رفته بودم، آواز ضجه و زاری اطفالم را شنیدم انها را بدون موجب می آورند و شکنجه میدهند! سخت پریشان می بود، در حالیکه این حرف حقیقت نداشت.

آصف پویل رییس سابق واردات وزارت مالیه فکر میکرد که در طعامش ادویه مخلوط میکنند و همچنان در آبش نیل توتیا و دیگر ادویه جات می اندازند. در شدت زمستان آب مینوشید، فریاد میزد که در آبم نیل توتیا انداخته اند سرو کله خورد ضابط پیدا میشد و میگفت: به خدا و به تمام  مقدسات سوگند یاد میکنم که آب کاملا خالص است ولی او قبول نمیکرد. و میگفت اگر آب خالص است این عسکر بخورد. عسکر بخاطر آرامی خاطر او آب را سر میکشید. ولی بازهم قبول نمیکرد همینکه آب را مینوشید باز صدا میکرد این مرتبه از گذشته هم بیشتر مخلوط کرده اند و عسکر باردیگر آب را سر میکشید. پویل به او میگفت: تو جوان هستی فعلا به تو تأثیر نمیکند.

عادلشاه تاجر یکی دیگر از زندانیان بود و فریاد میزد که جن در بین کالایش جاگرفته است و آیات قرآن کریم را بلند ـ بلند میخواند ودر جانش چف میکرد. زمانیکه او را به مستراح می بردند، تنبان بجانش نمی بود میگفت که به ایزارم جن خانه کرده است.

غیر از این اشخاص تعداد دیگر زندانیان نیز به نحوی از انحا دچار ناراحتی های روحی شده بودند. پس از مدت پنج سال که کمی سهولت پیدا شد و یگان ـ یگان رها شدند مرض شان خوب شد. اما من میگویم که در طول مدت زندان چنین کاری نکرده بودند که به طعام ویا آب محبوسین چیزی مخلوط کرده باشند شاید ظرف آشپیزخانه که مسی بوده و هرسال سفید می گردید، به آن توجه نکرده باشند...و زنگ دیگ تاثیرات کرده باشد. اینکه میگویم شاید واقعیت ندارد که راستی ظروف را سفید نکرده اند چیزیست که حدس میزنم.

البته جنایت کاران باوجودیکه میدیدند بسا اشخاص به چنین مرضی مبتلا شده اند و فریاد میکنند آنها را لت و کوب میکردند تا صدا بلند نکنند و آن بیچاره گان زیر چوب ناله میکردند که دیگر صدا بلند نمیکنیم اما بازهم فریاد شان بلندتر میشد. من بنام کابوس اشعاری سروده ام تا یادی از آن واقعیت های تلخ کرده باشم.

آیا به دارالمجانین گاهی سری زده اید ؟ در انجا دیوانه ها، دیوانه های زنجیری که انسانها از ترس به نزدیک شان رفته نمی توانند، پرستار شانرا که می بینند، چون موش میترسند. در زندان سیاسی سردار محمدداود وضع چنان بود

زندانیان حق صحبت نداشتند. هرگاه از عقب دیوار با یکی از محبوسین گپ زده میشد و محافظ آنرا می شنید با چوب و چماق داخل میشد و چنان وحشت برپا میکرد که مانند نداشت.

محبوسین سیاسی مانند دیوانه ها از محافظین ترس داشتند و صدای شان بلند نمیشد. پس از طی سه سال دانستیم که فلان کس در کدام سلول است و بس.

پس از شش سال که از زندان رها شدم، قانون اساسی جدید نافذ گردید و از جانب شهریان کابل بوکالت انتخاب شدم. هلال الدین بدری که در زندان در پهلوی سلول من بود، آنهم از شهر مزارشریف انتخاب شده بود حینیکه وکلا در شورا آمدند چهره او را اولین بار در تالار شورای ملی دیدم و باهم آشنا شدیم.

سردار محمد داود مانند پرستار دارالمجانین با محبوسین رفتار داشت و سراپا وحشت در زندان حکمفرما بود. گاهی در خواب و بیداری حالم چنان میشد که میخواستم گریبان خود را پاره کنم. سراپای وجودم داغ ـ داغ میشد. اما از ترس دژخیم صدا کرده نمی توانستم. این وضع ساعتها دوام میکرد و در خواب اگر می بودم دچار کابوس میشدم و دیوانه وار برمیخاستم. از زندان که رها شدم بازهم دچار این کابوس شدم. همین وضع را در زندان به شعر آورده ام:

 

کابوس

 

شب باز شدم دچار وحشت                 تا خواب بدیدهء من آمـــــــــــــــــد

کابوسی عبوسی از دماغم                  سرمست جنون بیرون برآمـــــــــــد

 

بی رحم وشقی و وحشیانه                  چون شیر درنده نعره مـــــــــــیزد

برسینهء من نشست کابوس                تا از سر من صدا نه خــــــــــــیزد

 

با فکر پریش و مالیخولی                  دیوانهء صفت زدم به صـــــــــحرا

صحرا شد، بود اسیر ظلمت               یا گشته دچـــــــــــار آن هـــــــیولا

 

راند از بر خود مرا به تندی               رگبار شـــــــــــــــمال و غرش باد

رفتم که پناه برم به ســــاحل               تا بلکه از آن شـــــــــــــود دلم شاد

 

دریای عنان گسسته چون پیل              کف کرده دهان و خشــــــــــم آلود

طوفانی دهشت وحشت انگیز             پُر غیظ و غضب پر قـــهر نمُرود

 

بر طبع من آمد همچو کوهی               امواج مهیب بی سر انـــــــــــــجام

آواز درنــــده گان وحشی                   در نیمه شب به شــــــــــد و مد بود

 

کابوس خیال و شبح جنگل                 بستند بهم قــــــــــــــــرار و عهدی

با نیزه بمن نمود حمــــــــله                با صوت و صدای برق و رعدی

 

فریاد زدم به ظلمت و هم                   گفتم که مزار خفتــــــــــــگان است

آوخ که برهنه بر سر گور                 دیدم که نشســـــــته مرده کان است

 

از یک شکمش دریده بودند                بر گرد سرش هزار بد مـــــــــست

یک طولهء پای در دهان داشت           یک کاسه سر گرفته بر دســــــــت

 

ای وای کــجا برم پناهی                   از فرط جنون یــــــــــــــخن دریدم

اشــــباح سرم به حمله آمد                  بر مادر خود صــــــــــــــــدا کشیدم

 

شد نالهء من بگوش دژخیم                 دیدم که کــــــــــــــــشود قفل در را

با مشت و لگد بصورت من                کوبید و شکـــــــــــست پاو سر را

 

درپای ستم شـدم به زاری                  بس کن که بســــــــی بدرد و داغم

از شدت کوب و لت بمردند                اشباح خیال  در دمـــــــــــــــــــاغم

 

آهنگ رسای من خموشید                  از دست جفا و جور و بــــــــــــیداد

تا کس نـرسد به نالهء من                  دیگر نکنم فغان و فــــــــــــــــریاد

 

 

ستمگران

 

این جهان کوه است و فعل ما صدا

این صدا ها بـــــــاز گردد سوی ما

 

شاید بسا اشخاص امروز زنده باشند و قدرت محمود یاور اعلیحضرت امان الله خان را بچشم سر مشاهده کرده اند. آن مرد سفاک و مغرور به کوچکترین گناهی مردم را زیر « لور » میکرد و کسی جرأت نداشت بگوید برای چه؟

روزگاری که خورشید شاهی امان الله خان غروب کرد، محمود یاور را بزندان بردند و پس از رهایی ـ محبس از غربت در زمستانها با یک پیراهن میگشت و دست گدایی دراز کرده بود. شهریان از دیدن او دست به یخن خود برده و رو به آسمان میکردند و میگفتند: الهی از داد و گرفت تو توبه.

اما مردمان کوته فکر از دیدن او درس عبرت نگرفتند! رسول رییس ضبط احوالات داود شخص مغرور، متبکر و ظالم بود که به هدایت او چند نفر در زندان زیر چوب جان سپردند.

روزیکه تره کی قدرت را بدست گرفت رسول را زندانی کردند. سروری بجای او رییس استخبارات بود. نسیم شالیزی در زمان قدرت رسول در زندان بسیار زجر دیده بود. او از سروری که پسر خاله اش بود، خواهش کرد که در تحقیقات وی را هم اجازه بدهد، سروری قبول کرده بود.

نسیم شالیزی گفت: چه بگویم همان مرد مغرور و متکبر مانند سگ زوزه میکشید و ناله میکرد. او را آنقدر پست همت و دون صفت و بی غیرت یافتم که مثلش کمتر باشد. او هیچ گناهی نداشت و مانند ما و شما به دسیسه گرفتار شده بود. اما ما و شما همینقدر صفت داشتیم که شکنجه و رنج را تحمل کردیم و به ناحق اعتراف نکردیم. اما نا مرد صفت نه تنها هرچه خواستند اعتراف کرد بلکه به ناحق چندین نفر از دوستانش را هم قلمداد داد و هم بالای آنها شهادت داد.

واقعأ هر که بدکند بد می بیند. سنگ را هم انتقامی است در میزان عدل ـ بت شکستی انتظار آتش نمرود باش.

تاریخ عاقبت ستمگران را تذکر داده است، اما کسانیکه از تاریخ عبرت نگرفته و به ظلم و استبداد ادامه میدهند از آینده خود بیخبرند ـ نادرشاه چه شد؟ داود و نعیم چگونه کشته شدند، ترکی چطور بمرگ رسید و بالاخره حفیظ الله امین، ببرک و داکتر نجیب الله به چه سرنوشت دچار شدند؟!

البته ستمگران خواهند گفت: پس عیسی و عمر، علی و حسین و اطفال و برادرانش اولاد پیامبر اسلام چه گناه ویا ظلم کرده بودند که کشته شدند؟

میگویم: عارفی بزرگوار از بخارا قصد خانه خدا نمود، همینکه به کعبه مشرف شد دست دعا بلند نمود. پروردگارا مرا از زمره محبان خود گردان. الهام گرفت، ای سالک، سه چیز نزد ما گرامی است:

1-    پیامبری که ختم گردیده است

2-     شهادت در راه حق است

3-    عرفان است، تو از این دو کدامش را میخواهی؟

 

عارف به فکر رفت و بالاخره سربرداشته گفت: شهادت در راه حق را طالبم. همینکه از کعبه برگشت و بوطنش رسید در راه حق مقابل لشکر چنگیز جنگید و شهید شد.

بلی آنانیکه در راه حق می جنگند شهید اند و آنانیکه برمردم و بیگناهان ستم روا میداردند کثیفند و مردار.

  

*******

  

شب دیجور

 

شب دیجور عنوان شعر بلندیست از مرد واعظ و سیاستمدار محترم که پیروانی زیاد در بین مردم افغانستان داشت و توجه بیشتر او ترویج معارف بود. در منبر بیشتر مردم را تشویق میکرد تا اطفال شانرا به مکتب بفرستند، -- او در منبر در باره شعیه و سنی یک حرف میزد که:

- هر سنی شعیه میباشد که به خاندان پیامبر محبت دارند

- و هر شعیه سنی میباشد که به سنت رسول خدا پابند میاشد

بناأ بلخی یک واعظ روشنفکر بود وی با خواجه محمد نعیم خان دوست و رفیق صمیمی به کابل آمد.

بلخی در زندان شعر شب دیجور را سرود. درین سطر به نام ها  و موضوعات که ایجاب توضیح را میکند مقدمه یی نوشتم و پاورقی ها را در آن افزودم

  

زمانیکه محمد داودخان امور وزارت دفاع را بدست گرفت، عبدالملک مدیر لوزام آن وزارت بود، اجراآت او و گذارش های او در باب کارهای وزارت دفاع توجه موصوف را بخود جلب نمود.

بنابرآن محمد داودخان او را یک نابغه دانسته و وزارت مالیه را به او سپرد. عبدالملک خان زمانیکه بودجه دولت را ترتیب نمود گفت:

اولین مرتبه است که بودجه بصورت علمی مرتب گردیده است. عبدالملک خان وزارت مالیه را هم نسبت جاطلبی خود کوچک دانسته وبا انتقاد از کارهای وزارت اقتصاد که داکتر عبدالروؤف حیدر بود، آن وزارت را هم بدوش گرفت.

عبدالملک خان با عبدالمجید خان زابلی هم برقابت برخاست اگرچه زابلی هیچکاره بود ولی عبدالملک خان میخواست که در بانکها و مؤسسات صنعتی هم مداخله کند و کارهای زابلی را هیچ و پوچ قلمداد کند دست به کارهای زد. او مؤسسه سپین زر را که جزء مؤسسه نساجی افغان بود، دولتی نمود و همچنان کارخانجات جنگلک را که از مؤسسه نساجی افغان بود، هم دولتی نمود و سپس هیأتی را در نساجی افغان و بانک ملی فرستاد تا هر دو مؤسسه را که از کارهای زابلی میدانست، به نوعی بدنام کند.

این عمل عبدالملک خان نه تنها در بین دولتمردان کشور سبب گفتگو شد بلکه نطاق رادیو پاکستان هم در سخن پراگنی خود بیان نمود که در افغانستان سه و نیم پادشاه میباشند:

1-    سردار محمد داود

2-    عبدالملک خان

3-    عبداله خان مدیر ترافیک

4-    نیم شاه محمد ظاهر

این تبلیغات رادیو پاکستان تاثیر زیاد انداخته بود عموم مردم رادیو پاکستان را می شنیدند. روشفکران بویژه جوانان که از کنترول عبداله خان مدیر ترافیک خشنود نبودند، به شوخی از جانب وی می گفتند که: من وزارت تجارت را زیر اثر ترافیک کار میکنم.

سران دولت بخصوص خاندان آل یحیی همینکه متوجه می شدند که  شخصی در دولت نام کشید، و مشهور گردید، اگر وزیر بودد یا جنرال ویا نویسنده ویا روحانی فورأ راه شهرت او را می گرفتند و با تبلیغات وی را بدنام کرده ازبین می بردند که یکی هم همین عبدالملک خان بود.

 

حتی در تاریخ هم  از کشورهای استبدادی نمونه های داریم که فشرده آن چنین است:

هارون الرشید را مادر جعفر برمکی شیر داده بود و هارون به یحیی برمکی و به فامیل او احترام زیاد داشت و جعفر برمکی وزیر اول بود، عباسیه خواهرش را بزنی او داد و گفت که با او نزدیک نشود چرا او خود به خواهرش عشق داشت.

روزی هارون در باغ جعفر رفت و باغ او را پسندید بخصوص میوه های باغ او را بیشتر خوش نمود و جعفر را بروی شانه خود بلند کرد تا انار را به هارون بدهد و از شانه اش پایین شد. باغبان که این وضع را دید بخاک افتاد و خداوند را سجده نمود هارون باغبان را خواست و بسیار او را نوازش کرده گفت: چه میخواهی که برایت بدهم. باغبان گفت:

عمر خلیفه دراز باد همین لطف خلیفه بیش از هزار تحفه است، اما خلیفه بازهم اصرار کرد. در آخر باغبان گفت:

ای خلیفه بزرگوار! فقط بنویس که من از خاندان برمک نیستم. هارون را تعجب کرد اما خواهش او نوشت و امضاء کرد و به باغبان داد.

زمانیکه هارون بالای جعفر قهر شد و خاندان اهل برمک را نیست ونابود کرد، باغبان همان پرزه خط هارون را برایش نشان داد و نجات یافت. میگویند تاریخ تکرار نمیشود ولی ما بچشم خود می بینیم و در تاریخ هم خوانده ایم که تاریخ تکرار میشود!! در جای دیگر و در موضوع دیگر.

بنابرآن محمدهاشم میوندوال و عبدالملک خان و حتا عبدالمجید زابلی همه اینها الماس خوانده شدند همینکه پا از کلیم خود دراز گذاشتند چنان مورد غضب قرار گرفتند که در تاریخ قلم شان ثبت گردید.

بنابرآن عبدالملک خان که پادشاه دوم خوانده میشد شاید با سردار محمد نعیم خان حرف تند زده باشد. روزگارش سیاه گردید و همسرش را هم از او گرفتند و مردی دیگری را آوازه کردند که با همسر عبدالملک خان نامزد بود، همسر عبدالملک را  به آن مرد تسلیم کردند.

چون د رکشورهای استبدادی هیچکس حق حرف زدن را ندارد بنابران عبدالملک خان را که الماس میخواند یکمرتبه از رادیو بحیث شخص بی کفایت و بی لیاقت خواندند و بزندان افگندند و در پهلوی او هرکه را بد میدیدند با گلیم عبدالملک خان پیچانده و به زندان بردند که از جمله پنج نفر از جمعیت وطن بودند مانند: حاجی عبدالخالق خان معاون بلدیه ملی، غلام حیدر پنجشیری، نادرشاه هارونی، میرعلی احمد شامل و نویسنده این سطور. برعلاوه اشخاصیکه اصلا اسم شانرا هم نشنیده بودیم در جمله کودتای دروغی با عبدالملک خان گرفتار کرده بودند.

در جمله این اشخاص میراسماعیل بلخی را که 6 سال پیشتر حبس کرده بودند هم از جمله افراد عبدالملک خان دانسته و مانند ما کوته قفلی کردند. بلخی مرد واعظ و زبان فصیح داشت، او زود عسکر ها را مرید خود می ساخت و هر هدایت که میداد عسکرها به دل و جان اطاعت امر او را میکردند.

یک شب زمستان که هوا بسیار سرد بود، میراسماعیل بلخی شعری سرود و نام همه زندانی هایی را که در مخصوص ما بودند ذکر کرده بود.

در زندان ما دو قسم مردم بودند یکی بنام کودتایی عبدالملک خان که کوته قفلی بودند و یکدیگر خود را نمی شناختند و دوم بندی های که از سالها پیش در زندان بودند و اسم آنها در شعر بلخی امده است و این بیچاره گان گناه خود را نمی دانستند.

بهر حال بلخی که این شعر را سرود با کتابچه و قلم بمن فرستاد که آنرا پاکنویس کنم. امرش را اطاعت کردم و پاکنویس نمودم و در حاشیه آن نوشته بودم که این اشخاص همه زندانی هستند اما با هم کدام رابطه سیاسی نداشتند و ندارند و از رفیق های ما درین زندان صرف چهار نفر میباشند که مشروطه خواه بودیم نه تروریست و کودتا چی. رفیق دیگر ما غلام حیدر پنجشیری در مخصوص دیگر بود.

 

پاکنویس شعر را که دوباره عسکر از من گرفت و تسلیم بلخی کرد همان شب ما را ازین مخصوص به مخصوص دیگر انتقال دادند که در آن مخصوص جنرال فضل الله خان، عبدالقیوم خان رییس و عبدالاحد خان دگروال و نسیم شالیزی عبدالله مدیر ترافیک و محمدآصف پوپل و برادر دیگر عبدالملک خان محمد یوسف بینش و دیگر ها بودند که در شعر آقای بلخی نیامده اند.

اینک شعر آقای بلخی

شب یلدا

 

 

بس شگفت است به ما حالت زندان امشب

                                                        کنـــــــــج تنهایی و سرمای زمستان امشب

جرم عشق وطن و حق طلبی یک ز هزار

                                                        میدهــــــــــــــم شرح بر ملت افغان امشب

اولا یک نظری کن به جهان و پس از آن

                                                        نـــــظری کن به جهان داری غولان امشب

قرن مشهور و مشعشع بود و عصر اتم

                                                        صــحن گیتی به بشر گشته چراغان امشب

شرق تا غرب به کاشانه و اطراف زمین

                                                        علم و تکنیک بود شمع فــــــــروزان امشب

سیرکشتی به هوا، پرش طیاره زبحر

                                                        شده از بار سبک شانه حـــــــــــیوان امشب

لندن و مسکو و واشگتن و برلین و پکن

                                                        همچو فامیل خود از هم شده جویان امشب

براعظم شده پر گوهر و صحرای کبیر

                                                        رســـــــــته گلها عوض خار مغیلان امشب

به اروپا و به امریکه و چین و ژاپن

                                                        مالـــــــــک منقل برقی شــــده دهقان امشب

همه افراد ممالک ز خوشی بهره ورند

                                                        بازهم در صدد سبقت و رجــــــــحان امشب

جمله آزاد و ز انواع نعم برخوردار

                                                        هـــــــــست یک ملت پسمانده هراسان امشب

نه حیاتی و نه علمی و نه آزادی رای

                                                        مانده در فکرت پوشــــــــاک و غم نان امشب

کفن مرده ز کاه است  و ز خاک زمین

                                                        نیست در پرده دگر چیز جز ارمان امشب

  

میر اسماعیل بلخی معروف بود زمانیکه خواجه محمد نعیم قوماندان امنیه کابل به بلخ تبدیل شده بود موصوف در کابل با شیخ بهلول واعظ معروف ایرانی که از دست رضاشاه به افغانستان پناه آورده بود دو نفر بودند که به مقابل رضاشاه مردم را تحریک میکردند و زمانیکه رضاشاه امر گرفتاری آنها را صادر کرد و در مسجد بالای آنها حمله گردید چندین نفر کشته شد ولی آنها توانستند که خود را به افغانستان برسانند و به امر محمد هاشم خان، آنها از هرات به کابل آمدند و در دهمزنگ زندانی شدند.

 

هیچ دانی که کجا گفتم و آن ملت کیست

                                                        آنکه مرکز بودش ـ کابل ـ باستان امشب

منزلش دامن کهسار و زمستانش سخت

                                                        آتشش نیست مگر آتش هرمان امشب

چوب محروق نیابند...

 

شدت فقر و زمستان خراب و شب دی

                                                        وضع کابل شده وادی خموشان امشب

ننگری هیچکس را به خیابان، لیکن

                                                        چند موتر به تکاپو و شتابان امـــــــــــــشب

ملت بی خبر از اهل سخن میگویند

                                                        مانده اندر غم ما جمع بزرگان امــــــــــشب

فاش گویم که نیایی ز برزگان اثری

                                                        جلسه دارند بهم کهنه فروشان امــــــــــشب

هستی و مال دکان یکسره بفروخته اند

                                                        چشم دارند کنون برخود دکان امشـــــــــــب

مجلس گرم به سالون مجلل، در قصر

                                                        نیست بر غفلت شان حاجت برهان امشب

ان یکی خوش که فلان تاجر لوکس از خارج

                                                        هدیه آورده به من از همه سامان امــــــشب

آن یکی خنده به لب داشت که از طرف هرات

                                                        «کرک» خوب آمده و پستهء  خندان امشب

 

 

بهلول مرد عجیبی بود. پولیکه دولت برایش میداد بسیار قلیل آن را مصرف میکرد و باقی آنرا به زندانی های نادار میداد از مریضان زندانی پرستاری میکرد و اکثر زندانی ها او را دوست میداشتند و خواجه محمد نعیم خان نزد او درس میخواند. زمانیکه خواجه محمد نعیم به مزار تبدیل گردید، شیخ بهلول و بلخی هم در مزار شریف بودند و باهم بسیار دوست بودند. وقتیکه خواجه در کابل تبدیل گردید سیداسماعیل بلخی هم به کابل آمد.

 

 

شاد یک سفله که از خاطر جلب نظرم

                                                        دولک افغانی فرستاده حکمران امشـــــب

دگری گرم نفس زانکه بموتر قالین

                                                        آمد از جانب اندخوی و شبرغان امـــشب

هریکی در صدد اخذ «فمن یعمل » بود

                                                        از وزیران و رئیسان و مدیران امــــــشب

زیر دل داشت یکی زمزمه شرینی

                                                        ناک باوک رسد از طرف بدخشان امشب

آن یکی مقصد آن داشت به بازار سیاه

                                                        نقد دالر بفروشد به  سفیمان امـــــــــشب

بود شوری به سر آن ودگرش تا بدهد

                                                        نظم و ترتیب به البوم برلیان امـــــــــشب

باز آمد سخن چند ز دکان به میان

                                                        گفت آن پیرک هشیارک لرزان امشب

بهتر آنست به امریکه فروشیم وطن

                                                        تا ضمانت کند آینده ماهان امــــــــشب

دگری گفت که امریکه به دوراست ز ما

                                                        در کف روس گذاریم گروگان امشب

دیگرش گفت که پس وعده به ملت چه دهیم

                                                        گفت شد: نقل بزک با جو لغمان امشب

 

یک شب از رادیو شنیده شد، اشخاصی که خیال کودتا به سرکرده گی خواجه محمد نعیم خان داشتند گرفتار شدند.

مردم چنداول که در پای منبر بلخی می نشستند بخاطر او مظاهره کردند. در ولایت کابل رفتند سردار محمد داوود خان دو نفر از مظاهره چیان را نزد  خود طلبید که موضوع زیر تحقیق است و چند روز بعد در باره اعلامی پخش خواهد شد و به مظاهره خاتمه داده شد.

 

 

 

الغرض آنچه که شد شد تو خودت فهم نما

                                                        ای وطن خواه بیا باز به زندان امشب

هست در جنب ولایت دو سرای مخصوص

                                                        که به معنی کمرش پشه شیران امشب

لیک شیران دلاور شده در بند اسیر

                                                        رویهان حاکم شیران و دلیران امشب

خوبتر شدت سرمای زمستان بشنو

                                                        کشتی حمزدگان است طوفان امشب

شش جهت چون دل مظلوم سپید و یک رنگ

                                                        برف باریده و یا مرگ غریبان امشب

گویِِیا همت عزم قدر و دست قضا

                                                        سوی کابل شده با سنگ «پلخمان» امشب

یا که فقر و خنک و جورستم متحدند

                                                        تا بریزند بم چند به  انسان امــــــــــشب

هست طیارهء کشاف طبعیت به فضا

                                                        بهر کشافی اوضاع به طیران امشب

بهر دلهای پر از غصه صدا های شمال

                                                        زنگ اخطار اتم است به جاپان امشب

سنگ و چوب و در و دیوار و درخت از سرما

                                                        کشتگاه نیست که افتاده به میدان امشب

یک سرموی اگر جانب میخانه رود

                                                        مستی باده پرد از سر مستان امشب

 

و اصلا معلوم نشد که آنها واقعأ کودتا میکردند یا خیر؟ پادشاه بغرض تداوی چشم خویش به اروپا رفته بود. این کودتا بخاطر کدام کس صورت میگرفت؟  می گفتند که گل جان وردک که در جمعیت آنها شامل بود راپور آنها راسأ به شاه محمودخان صدراعظم میداد.

بهرحال بدون محکمه پس از سقوط سردار محمد داود خان رها شدند ولی معلوم نشد که واقعیت چه  بود.

 

زیر ابرو همه جا مردمک دیده بخواب

                                                        برسر خویش کشد جامه ز مژگان امــــــــــشب

چون زهر روزنه تا کشور دل می گذرد

                                                        شوق بنیش نکند دیــــــــــــــــــده کوران امــشب

          مردهء مومن یخ بسته رودگر به بهشت

                                                        میل سویش نکند حوری و غلمان امـــشب

باهمه مهر، که مادر بودش با کودک

                                                        نگشاید به رضا چاک گریبان امــــــــــــشب

اسب تازی شده رازی که دهد زین و لجام

                                                        گیرد از خر به گرو یک جل پالان امـــــــشب

گرجهان پرشود از گندم و شیطان سرما

                                                        بولبشیر را ندهد فرصت عصیان امــــــــــشب

هیچکس را نبود خاطر شاد و دل گرم

                                                        غیرآن  چند کس و مالک یخدان امـــــــــــــشب

  

زمانیکه قانون اساسی 1343خورشیدی پس از توشیح شاه نافذ گردید و نویسنده که خود را از ناحیه 5 و 6 شهرکابل در انتخابات شورای ملی کاندید کرده بودم و از طرف شهریان آن نواحی انتخاب گردیدم شاه مرا نزد اش خواست و پس از اظهار نظر تاریخ کشور را از عهدآمدن پدرش تا انفاذ قانون اساسی جدید توضیح داد.

 

در مورد موضوع خواجه محمدنعیم خان همینقدر یاددهانی کرد: که من همان وقت میخواستم که قدرت را به مردم واگذر کنم اما زمانیکه جهت تداوی چشم به اروپا رفتم هنوز تداوی من تکمیل نشده بود که علی محمد خان وزیر دربار بمن تلگرافی داد که وضع کابل خراب است، من تداوی خود را رها کردم و به وطن برگشتم اوضاع چون خوب نبود مجبور شدم که سردار محمد داودخان را بحیث صدراعظم تعیین کنم اما محمدداودخان به عوض اینکه متوجه دردهای مردم شود تمام توجه او جانب پشتونستان شد و ... دیگر حرفی از حرکت خواجه محمد نعیم و بلخی نزد بناأ واقعیت معلوم نیست که واقعأ کودتا میکردند یانه؟

 

هست آوازه گمانم که غلط هم نبود

                                                        سرمه را یخ زده در چشم غزالان امـــــشب

گوشکی بود بگوشم ز تلفن شمال

                                                         کوره گاه گفت سخن با پل مستان امشب

خنک امشبه شوخی نه پذیرد خواهر

                                                        چادر خویش بکش خوب به پایان امــــشب

سالها زندگی ما و تو در پرده گذشت

                                                        شده «میوند سرک» باعث نقصان امــشب

خواهرک پرده نگهدار که در چهاردهی

                                                        کره را یخ زده در اشکم مادیان امــــــــــشب

خبر باسند از جانب دیگر حاکیست

                                                        پاره گردیده ز سردی پل پغمان امشب

گر ضرورت فتد از رهگذر نفع عموم

                                                        قاصد از بیشه فرستیم به بستان امشب

قصه کوتاه به زندان نظری می انداز

                                                        تا که ایضاح کنم حال رفیقان امشب

هرکه را ارزش  ما بود خبر می گفتی

                                                        گو يیا زلزله شد باز به سفیان امشب

 

حجره ها قفل نه آتش نه غذای کافی

                                                        نه چراغی که دهد نور به ایوان امشب

حس نوعیت افراد تقاضا دارد

                                                        رحم شفقت به همه کفر و مسلمان امشب

شرقی حجرهء من حجره محبوسی هست

                                                        ساکنش مشرف موت است به هر آن امشب

پیرمردیست ز لوگر که بود زار و مریض

                                                        داده با مرگ بسی دست گریبان امشب

که بیازود مرا طاقت جان کندن نیست

                                                        از خدا خواسته ام  مرگگ اسان امشب

گاه آهسته ز اخلاص بمن داشت خطاب

تاته وایم ز خو مرشم خدای پامان شب

جانب غزبی من حجرهء پاکستانی است

                                                        که نشسته است بیک حالت عریان امشب

زیر پالش نبود هیچ به غیر از دو حصیر

                                                        نه مد را ملبس و نه بستر و سامان امشب

خواب از شدت سرما به دو چشمش نرسد

                                                        مانده محروم ز حرارت و غلیان امشب

گاه با ملت افغان سخنی داشت ز طعن

                                                        کز خجالت نبود حالت تبیان امشب

گاه هم فکرتش از شدت سرما میکرد

                                                        سوی دلتان سفر و جانب مکران امشب

 

1-    نام این محبوس یونس بود. از محافظین عبدالملک خان وزیر مالیه و از خاندان خرمدل خان غندمشر شاهی پدر علی احمد وزیر پلان سردار محمد داود بود. از سیاست اطلاعی نداشت.

2-     نفر دوم را بنام صوبه دار یاد میکردند پاکستانی بود.

 

 

با همان حالت غربت چه نیکو اخلاقی ست

                                                        که حکایت کند از خلق کریمان امشب

پشت هر حجره همی رفت همی گفت خدای

                                                        نبود بی خبر ا ز بره و گرگان امشب

به یکی قند سیه دادی و یک را  سگرت

                                                        با یکی لطف خوشی داشت ز احسان امشب

زودتر باز سوی مسکن خود بر می گشت

                                                        که نفهمند مگر جمع لهیمان امشب

آخرای هموطنان من به که گویم این درد

                                                        مهمان پهن کند سفرهء میربان امشب

خواجه ستار که یک عسکر با وجدان است

                                                        داشت آهسته خطابات به وجدان امشب (1)

خوب دانی که خیانت ننمودم به وطن

                                                        عرض ما را برسان بر در رحمان امشب

من به اینجا پدر پیر به زندان دگر

                                                        ای خدا باز بدرگاه تو شکران امشب

مادر پیر مرا صبر عنایت فرما

                                                        تا ز هجران نکند ناله و گریان امشب

من بزندان خوشم ز آنکه بوحدت گذرد

                                                        وقت در یاد تو ای قادر سبحان امشب

گریه و ضجه عادل شه دیوانه ز چیست

                                                        خنده هایست بر این غفلت انسان امشب

گاه در فکر که آن ثروت من رفت بیاد

                                                        رشته ی کار تجارت شده پاشان امشب

من که سوداگر بازارم و بازرگانم

                                                        من کجا کار تجارت صف اعیان امشب

گاه دشنام دهد خدعه گران را یکسر

                                                        کاین خسارت نبود قابل کتــــــــــمان امشب

گاه گوید که من از کُل جهان باخبرم

                                                        چه غمم زانکه شدم صـــاحب خسران امشب

لاجورد آنکه بود معدن لوگر جایش

                                                        آن گران مایه بیــــــرون آمده از کان امشب

صاحب قوت و نیرو است که گوید تحسین

                                                        بهرباداری او رستم دســـــــــــــــتان امشب

با همه سختی ایام چنین می سازد

                                                        که تعجب کندش سام نریمـــــــــــــان امشب

گاه دستی برد آن مرد قوی سوی سبیل

                                                        همچو شیریست که غرد به نیســـتـان امشب

گاه گاهی ز غضب پاره دشنام دهد

                                                        خاصه بر ظالم و بر جملهءاعوان امــــــشب

ترجامن عبدالغنی پیر کهنسال عجیب

                                                        که دهد یاد ز بس خسرو ساسان امشب

 

1-    خواجه عبدالستار غندمشر  وپسر خواجه عبدالقیوم خان رییس گمرک قندهار و در منطقهء عاشقان وعارفان سکونت داشتند. مرد خوش مشرب بود در زندان باهم آشنا شدیم و او ابدأ مرد سیاسی نبود.

2-    عادل شاه تاجر داماد حبیب الله خان سرمامور از وزیرآباد کابل مرد سیاسی نبود چون تنور را گرم دیدند هرکس که یک کاره در حکومت بود مخالف خود را به زندان می انداخت کاش این دکتاتورها مانند عبدالرحمن خان شخصأ متهم را می خواستند و با او حرف میزدند.

 

اما وای از دکتاتوران بعد از عبدالرحمن خان که هرکی هرچه می خواست میکرد و میکند. مثلأ در قندهار عبدالغنی خان نایب الحکومه یکنفر آزادی خواه سرحدی را که در قندهار به عبدالغنی خان سلام نداده بود زندانی کرد.

 

قرب سی سال بزندان گذرانیده حیات

                                                        رفته تحلیل قوایش سوی نسیان امشب

ملک چین رفته جهان دیده ولی از سرما

                                                        استخوانش شده چون چینی جانان امشب

گاه از شدت سرما و خنک می لرزد

                                                        گه رود سوی تماشا گهی زندان امشب

طالب طبع خوشی بود و زشوخی میگفت

                                                        که مرا پاره شده  بند ز تنبان امشب

هر دم از حجره بیرون آمده و میگوید:

                                                        هست سرچشمهء ادار به جریان امشب

سید پاک نفس اهل شرف رهبر قوم

                                                        یعنی هم نام حسین شاه شهیدان امشب

عمر هفتاد به سن کبرو موی سپید

                                                        هست محبوس ز بیداد رقیبان امشب

همه دانند که او مصدر نیکی ها بود

                                                        مانده دور از همه از دست بخیلان امشب

شان او در خور این محنت ایام نبود

                                                        ای فلک چنددهی زحمت خوبان امشب

فرقتش کرده غمین خاطر سکان مزار

                                                        همه از دوری او در غم هجران امشب

وضع رفتار و سلوک و روش و لطف خوشش

                                                        با همه غمزده گان چون مهء کنعان امشب.

  

1-    عبدالغنی ترجمان در باره او در موضوع زندان تذکر داده شده است.

2-    سید حسین آغا حاکم به گناهی بیگناهی که رشوت به هیأت نداده بود زندانی گردیده و قطعأ مرد سیاسی نبود.

 

گاه در فکر من و گاه به سودای شعاع

                                                        دست دارد به دعا با دل بریان امشب

نیمه شب بر در معبود مناجاتی داشت:

                                                        رحم کن رحم تو ای خالق منان امشب

من هم الساعه دعای کنمش از سر صدق

                                                        یاربش حفظ کن از چشم حسودان امشب

نیست جز مرحمت عام تو امید به کس

                                                        ریزه خوار نعمت عالم امکان امشب

باشی عالم که بود مرد زبان دار و خبیر

                                                        یاد خوش داشت ز گلخانه و گلدان امشب

گفت از راه نصیحت به گل دل ندهید

                                                        نبود رسم وفایی به گلستان امشب

سالها خدمت شه کردم و اینک آخر

                                                        شده ام خوار درین گوشهء ویران امشب

گاه گاهی بزبان ورد و دعای هم داشت

                                                        یارب از بیخ بکن ریشهء دونان امشب

گاه میگفت نباشد به دعا هم اثری

                                                        آهن سرد چه کوبیم به سندان امشب

گاه هم از دگران پرسش و احوالی داشت

                                                        شیوه اش با همه چون شیوه یاران امشب

 

باشی عالم از سرخرود مشرقی و از دوستان الله نوازخان بود. پیش از محمد رحیم باشی ارگ سلطنتی بوده و در قتل نادرشاه او اظهار داشت که مردم به شاه محمود خان بعیت کردند و شاه محمود خان به شهزاده بعیت نمود فورا به حرمسرای آمدم و به ملکه گفتم که شهزاده پادشاه شد.  مادرش قرآن و گیسوی سفید خود را به ظاهر شاه پیش کرد که به مثل پدر و کاکایت بالای مردم ظلم نکنی. باشی عالم را داود زندانی کرد.

 

ان عزیز از همه احباب « عزیز توخی»

                                                        کز غمش خون شده دلهای عزیزان امشب

شوخ و شرین و شعف پیشه شکر حرف و شفیق

                                                        شهدخوی ز شرف شمع شبستان امشب

اغلب عمر مقیم است بزندان ستم

                                                        شده بهر دگران صاحب افران امشب

پشت دروازه هرکس به تفقدی میرفت

                                                        بود با وضعی خوشی از همه جویان امشب

همه را ار ره احسان و وفادل خوشداشت

                                                        بود وضعش به همه بارش نیسان امشب

بسکه قلبش ز جفا و ز ستم خون میشد

                                                        داشت لعنت به ستمکار و به ارکان امشب

مستری هست جوانی که ورانام حنیف

                                                        شده بسیار پراگنده و نالان امشب

گاه در فکر زن و بچه و خویشان و گهی

                                                        مستریخانه و آن جمع رفقیان امشب

جنگ میکرد که قربان تو بادار سخی

                                                        نیستی در غم ما مشت غلامان امشب

سردی کابل و مجلس به فغانم آورد

                                                        کاش بودیم به دروازه قرغان امشب

گرمی صندلی و قابلی و گرمی دل

                                                        روز خوش وقتی و دربار سخی جان امشب

 

 

1-    عزیز توخی همصنفی عبدالخالق قاتل نادرشاه بود و یک مرتبه زندان را طی کرد و بعد در مظاهره جوانان گرفتار شد و بار دگر زندانی گردید تخمین بیست روز زندانی بود و مریض گرید و بعدآ رها شد.

 

2-    مستری حنیف هم از تخنیکر های موتر بود و به سیاست هیچ علاقه نداشت چون تنور گرم بود به دسیسه شخصی زندانی گردید و به بیماری قلبی او انجامید.

 

 خان لوگر که بود شهره به عبدالغفار

                                                        دور از خانه و احباب و ندیمان امشب

صاحب دانش ومفکوره و مال و از جا

                                                        فکرتش نقد تمامی شده پاشان امشب

داشت نفرین برانکس که بدین روز نشاند

                                                        یارب آواره شود از همه اوطان امشب

همچنانکه من از جور تو خوارم باشی

                                                        خوار و بی قدر تو در دیده اقران امشب

اینچنین ظلم که بر غمزدگان از تو رسید

                                                        کی به قانون بشر باشد و ادیان امشب

قاری آن مرد خرد اهل صفا «عبد غفور»

                                                        زهد تقوا عملش طالب غفران امشب

وصف اخلاق نکویش چه کنم زانکه بود

                                                        فکر و ذکرش همه با مصحف و قرآن امشب

نیست شکی که علایق به وطن هم دارد

                                                        یار «فرغانه» آن کشور در « خلتان» امشب

دور از جمله احباب اقارب اما

                                                        تکیه داده است به سجاده ایمان امشب

دل به یاد صمد و جسم چو یک کوه وقار

                                                        هست این خاصه هر صاحب ایقان امشب

هرکه در وقت تلاوت شنود آوازش

                                                        گفت: در نغمه بود بلیل خوش خوان امشب

 

1-    عبدالغفار خان ملک لوگر بود و او هم به سیاست علاقه نداشته و در تحقیقات بزیر چوب کشته شد ولی صدای کسی بلند نشد.

2-    قاری عبدالغفور از مردمان ماورالنهر بود که به افغانستان پناه آورده بود وما شرط مهانداری را انجام دادیم و به زندان افگندیمش مرد بسیار بسیار خوب بود.

 

 

ای خدا حرمت آن مصحف و آیات کریم

                                                        برهان زین قفس این مرغ خوش الحان امشب

غرش روسی مرموز زحد افزون است

                                                        نیست در حجره او یار زبان دان امشب

ظاهرأ بر اثر شدت سرما و خنک

                                                        حرف بیهوده همی گوید و هزیان امشب

آنچنان ناله و فریاد زند کز اثرش

                                                        روح لنین و ستالین شده حیران امشب

مولوی عالم با فلسفه یعقوب حسن

                                                        شورشی داشته با نور دوغلیان امشب

کای خدا مدت شش سال بزندان غمیم

                                                        محنت امشبه یغماست چو ترکان امشب

با دو فرزند خود از هیبت و اعجاز دعا

                                                        داشت بیضا بکف و اژدر شعبان امشب

عرض میکرد: خدا موی سیاه گشت سپید

                                                        گر رسول تو رسد این من و فرمان امشب

پسران چون که جوانند امیدی دارند

                                                        حفظ فرمای تو این تازه نهالان امشب

  

1-    ملانصرالدین مرد روسی صاحب منصب بود. جوان بسیار زیبا و بلندقامت و بر ضد جنگ بود و به افغانستان پناه آورده بود. و میگفت بر طبق قانون بین المللی باید مرا آزاد کنند که بهر جا خواستم بروم اما زمانیکه محمدداود صدراعظم شد، او را به روسها تسلیم کرد او نامش را خود نصرالدین گذاشته بود.

2-    مولوی یعقوب حسن خان معلم  و مرد عالم و دو پسرش بنام محمد حسن و محمود حسن که فاکولته ساینس را خوانده بودند از جانب محمد داود زندانی شدند و پس از داود رها گردیدند.

 

 

 

تو نگهدار گر آفات به ما حمله ورند

                                                        اهرمن را نرسد چیره  به یزدان امشب

گاه هم زیر لب آهسته تبسم می کرد

                                                        خنده میزد به وفا داری عرفان امشب

بعد یک عمر که ترویج معارف کردم

                                                        مزد دارم چه عجب گوهر شایان امشب

ما بزندان همه شب تا به سحر می لرزیم

                                                        در تنعم گذرانند فضولان امشب

تکیه بی خردان است اگر منصب و جاه

                                                        ما و بر رحمت الطاف توتکلان امشب

****

دوحه علم و ادب حامی فرهنگ شعاع

                                                        به تب افتاده بیک حالت سکران امشب

آنکه از دانش وی بهره گرفته است نیاز

                                                        لیک او را ست نیازی به طبیبان امشب

خیش خیش سینه وهم سرفهء بی پایانش

                                                        هست رنج دگری بهر مریضان امشب

حجره اش قفل دوایش تب و جایش محنت

                                                        نه پرستار نه دارو و نه درمان امشب

جایگاه چه کسی را به کجا داد  فلک

                                                        عدل و انصاف نگر کفه میزان امشب

جهل یا ظلم کنم نام ویا استبداد

                                                        گرنه این وحشت محض است چه عنوان امشب

 

میرعلی اصغر شعاع مرد عالم و دانشمند و اصلأ به سیاست عقیده نداشت و مرد محافظه کار بود او بود که دایرة المعارف را تا جایکه زندانی فقره بود به بهترین صورت تدوین کرد اما مرد عاجز بود او را به صد محمودی و غبار به دورهء 8 کاندید کردند و اعلان انتخاب او را نمودند اما بعدأ که از شوری خلاص شد عبدالملک خان وزیر مالیه او را در وزارت مالیه به کارهای مطبوعاتی مصروف نمود.  زمانیکه عبدالملک زندانی شد او نیز گرفتار شد چون مریضی شکر داشت برایش دوا ندادند و چون نان ما کاملا نشایسته داشت  او را از پا درآورد و در زندان مانند جویا شهید گردید. این دو قتل از تعصب سردار محمد داود بود.

 

آخر ای صدق صفا حامی حق تو کجاست؟

                                                        و ز چه روهست که غالب شده بهتان امشب

پدر پیر و خودش عمری به خدمت گذارند

                                                        بگز ای چرخ سرانگشت به دندان امشب

مسکن علم و ادب خاک و نم زندان است

                                                        جهل را جای بود مسند خاقان امشب

حال او و پدرش را بکه تشبیه کنم

                                                        عرش را لرزه فتاده است به ارگان امشب

طرفه رمزیست درین حادثه بینم مهء نو

                                                        منخسف از ستم کهنه پرستان امشب

به همان عادت دیرینه شب خیزی خویش

                                                        بود در حال مناجات کماکان امشب

ذکر تسبیح و نوافل هدف خلوت اوست

                                                        غم و سرما نشود مانع اتیان امشب

برسر فوتهء کرباس ز نسج وطن است

                                                        با قناعت بودش عار ز سلطان امشب

گفت با آه سحرگاه برو جانب بلخ

                                                        تا در بارگه آن شهء مردان امشب

عرض اخلاص و سلامم به پرشاه بگوی

                                                        ای که از امر تو ارواح به ابدان امشب

 

 

عبدخالق شرف الحاج معاون شاروال

                                                        وصف شخصش نتوان کلک  دبیران امشب

صبرو علم و شرف و منت و تقوا که در اوست

                                                        نیست در حوصله نامه نگاران امشب

خط طغرا ز سروریش به تاریخ حیات

                                                        داشت بر صفحهء رخسار درخشان امشب

استقامت به مرام و هدف مسلک او

                                                        هست سرمشق جوان مفخر پیران امشب

گاه گاهی ز تبسم به تحول می گفت:

                                                        تف بر ریش تو ای گردش دوران امشب

صادقان وطن و قوم بزندان جفاست

                                                        خاینان راست به خوان بره بریان امشب

تیغ تذویر بیفگن تو این سفله رقیب

                                                          صبر ما راست یقیین فتح نمایان امشب

قصر بیداد چه سازی به رهء سیل فنا

                                                        آه مظلوم بود سیل خروشان امشب

 

حاجی عبدالخالق خان از مشروطه خواهان دوم و پسر آبدار باشی شاه بود با سه برادرش در دوره نادرشاه زندانی و بعدأ فراری گردیدند. با آمدن شاه محمودخان سپهسالار دوباره به کابل برگشت و در جمعیت وطن عضویت داشت و پس از زندانی شدن سران جمعیت وطن در انتخابات شاروالی کابل خود را کاندید کرد و وکیل انتخاب شد. محمد داود خان او را خواست که خود را بریاست کاندید نکند. حاجی عبدالخالق قبول کرد. رییس را خود داود آورد که آصف سهیل بود. اما حاجی عبدالخالق به محمدداودخان گفت: من در جمعیت وطن میباشمو جوانان با من رابطه دارند مبادا دشمنان شما موضوع را طوری دیگر اطلاع بدهند.

سردار داود به حاجی صاحب گفت: من به جمعیت شما کاری ندارم. اما خط مشی خود را گفته ام اگر مطابق آن عمل کنید خوب و اگر نکردید سه مرتبه شما را میخواهم و ملتفت می سازم و به مرتبه چهارم میگیرم و جزای سخت میدهم.

اما نه یک بار و نه دوباره بلکه بدون جرم و به ناحق و بیک دسیسه و توطئه حاجی عبدالخالق را با چهار عضو جمعیت که اسمای شانرا بیشتر تذکر دادم بشمول نویسنده زندانی نمود و جزای سخت داد و خدا هم جزای او را داد که به ناحق بیگناهان را زندانی نموده بود و باعث مرگ انسانهای بیگناه و تباهی فامیل هایشان شده بود. 

 

آصف مهدوی مهدی آن در یتیم

                                                        نفسش هم  نفس آه یتیمان امشب

آن جوانی که به بستان وطن سرو قدش

                                                        سرو و شمشاد همه لاله عذاران امشب

موی ریش و سر او سبزه بستان کمال

                                                        سخت پیچیده بهم سبزه و ریحان امشب

منظر اهل نظربوده که آویخته بود

                                                        چهره و موی و  سرو روی چو مرجان امشب

چیست مقصد که بود خار سر افراز چمن

                                                        گل زگلزار چرا آمده پنهان امشب

زان سبب گشته نهان در تهء خاشاک خزان

                                                        تاکه شالوده بریزد به بهاران امشب

نگهش از صدف مردمک دیده به ذوق

                                                        در طپش بود چو مرواری غلطان امشب

گاه یادش ز پدر بود که گردیده شهید

                                                        از خدا باد براو رحمت رضوان امشب

گاه در یاد دل سوخته مادر بود

                                                        کز فراقش دل پر غصه و نالان امشب

به خموشی چو برد لطمه طوفان غمش

                                                        فکر یونس کند و یاد سلیمان امشب

  

محمدآصف آهنگ منشی مؤقتی جمعیت وطن که به جرم بیگناهی 6 سال کوته قفلی را با چهار عضو دیگر جمعیت وطن طی نمود و دوبرادرش محمد یونس مهدوی و محمد سلیمان مهدوی در انتخابات دوره هشت زندانی شدند و چهارسال در زندان بودند و با دیگر زندانیان سیاسی غبار، فرهنگ وغیره رها شدند. پدرش میرزا محمد مهدی خان چنداولی از مشروطه  خواهان دوم بود که با محمدولی خان وکیل اعلیحضرت شاه امان الله خان و سه نفر دیگر اعدام گردیدند.

 

مرد فولاد و ش راد «عزیز» پغمان

                                                        نام او زینت اوراق شجاعان امشب

گرچه پامال درین حادثه چون گرد ره است

                                                        گرد راهش سبب عبطهء گردان امشب

رنج ها دیده ز ایام نلرزیده ولی

                                                        همچو گوی آمد  اندر خم چوگان امشب

جسم رنجور ولی روح بیک عالم قدس

                                                        داشت آهسته دعا در حق خصمان امشب

کای خدا شاکر انعام تو بودیم بگیر

                                                        زانکه نبود به انعام تو کفران امشب

ای وطن! باش  خبردار که در چاه بیژن

                                                        مانده از حبس او یک نادر افغان امشب

چشم نادرشه مستانه اگر بود بخواب

                                                        خواب میدید همه زلف پریشان امشب

یعنی یاد ازدل پر حسرت احمدشاه داشت

                                                        نیش ها می خلدش بررگ شریان  امشب

یار یاقوت شه لشکر مژگان سیه

                                                        هر دمش داشت به دل ناوک بران امشب

فکر داود شه و آن خم ابروی کجش

                                                        دم بدم میزندش خنجر بران امشب

 

1-    عزیز تولی مشر که بخاطر دزدی خشت های طلا چندین سال قبل زندانی گردید و عذاب و شکنجه زیاد شده بود این مرتبه بجرم کودتای ساختگی بازهم 6 سال زندانی بود و بعدأ رها گردید.

2-    نادرشاه هارونی عضو جمعیت وطن که به ناحق با چهار نفر دیگر اعضای وطن زندانی گردید برادرش احمدشاه خان کرنیل توسط نادرشاه بقتل رسید و دو برادر دیگرش هم در جنگ به شهادت رسیدند.

 

مقصد از یاد غمش بهر برادر ها چیست

                                                        تاشود بزم دلش غالیه افشان امشب

سه برادر به دبستان وطن جان دادند

                                                        حال شد نوبت من راه دبستان امشب

بهر اعلای وطن درس اخوت لازم

                                                        آمدم تا بروم از پی اخوان امشب

نادرم نام بود لیک نه خاین بوطن

                                                        ای جوان فهم نما معنی چیستان امشب

خاینا قصرتو و قبر تو از خون غریب

                                                        پربود رگ رگ ما خون نیاکان امشب

نخل شامل که بود لطف حقش شامل حال

                                                        شده از درد وطن واله و پژمان امشب

دارد از درد دل  خویش تلگراف عجیب

                                                        به گمان که فرستد به جوانان امشب

گفت: ای آه به همت گذر ازاین یخ و برف

                                                        حلقه زن شو به در منزل پیمان امشب

گوی پیمان کنم و راز تو افشا نکنم

                                                        برسان عرض و پیامم توبه قلبان امشب

همه تان گوشه گرفتید و برفتید بخواب

                                                        کیست مسول به این ملت نارام امشب

 

 

 

میرعلی احمد شامل عضو جمعیت وطن و اتحادیه محلصین و از ناطقین احساساتی و ضد استبداد سلطنتی بود و با چهار عضو دیگر جمعیت بدسیسه زندانی گردید و بعد از 6 سال کوته قفلی رها شد.

 

شیشه و هستی ملت بدم سنگ جفا ست

                                                        سرو گردن شکند قیمت تاوان امشب

بانگ آذان خروس ملل از عرش گذشت

                                                        آید از ملت ما کُت کُت ماکیان امشب

بهتر اینست که هر چیز به تقسیم رسد

                                                        ما و مجلس، تو و بازیچه صببیان امشب

ماو خاک در میخانه که منزلگه ماست

                                                        آن تو و خوابگه... و گلستان امشب

از من بلخی دیوانه چه دارید سراغ

                                                        نقل دیوانه فرستیم به دیوان امشب

هشت سال است گهی محبس و گه توقیفم

                                                        من نترسم چو بود یار نگهبان امشب

خنک امشبه یکسوی که تب هم دارم

                                                        گرم و سرد است بما آتش سوزان امشب

ای سحرگاه خنک گو به جوانان وطن

                                                        اشتر مست بود لایق فرمان امشب

یاد مستان خرابات به مسجد نکنید

                                                        بر درمیکده و مجمع فرسان امشب

ما ره منزل صدساله بیک گام زدیم

                                                        نرسد از پی ما خام خیالان امشب

 

مرحوم میراسماعیل بلخی را نه تنها شهریان کابل و روشنفکران بل همه روشنفکران دورپیش کشور می شناسند و آثاری بنام خروش آزادی و چندین اثر دیگر دارد از جمله واعظین بزرگ و سیاستمدار و آزادی خواه بوده است.

پایان

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۷                سال سوم                      اپریل۲۰۰۷