کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

[۱]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آصف آهنگ

 

خاطرات زندان

بخش دوم

 

 

قصهء عبدالغنی ترجمان که 27سال در زندان سپری کرد و بالاخره درهمان سلول زندان جان داد برای هیأت حاکمه هیچ تاثیر نداشت، شاید از مرگش در زندان هم اطلاعی نداشته باشند و جسد او را چند نفر عسکر به فامیلش سپرده باشد ویا در گورستان مدفون کرده باشند. سرنوشت عبدالغنی ترجمان نمونه یی از صدها قتل ومرگ در زندان های نادری است که امروز یاد آنها هم از خاطره ها رفته است.

چه بی شرمانه با مردم برخوردمیکردند، اینها که خود را حامی دین مقدس اسلام میخواندند، اینها که شاهی مشروطه را ادعا میکردند، اینها که دعوی انسانیت میکردند  عبدالغنی ترجمان را بدون داشتن گناه و جرم، به زندان افگندند آیا شریعت اسلام بدون محکمه حکم حبس و زجر و شکنجه را اجازه داده است؟ در شریعت اسلام حکم حبس بدون سرنوشت به حکمروایان داده تشده است که یک زندانی 27 سال را در زندان طی کند و کس از او نپرسد که تو چه تقصیر داری! مردم هم حق نداشته باشند که از دولت بپرسند که عبدالغنی را بچه جرم زندانی کرده ای و به حکم کدام محکمه بوده است؟ و جرم او چه بوده است و مدت حبس او چه مدت و از طرف کدام مرجع تعیین شده است.

میرعلی اصغر شعاع که به جرم بیگناهی و تعصب سردار محمد داوود به زندان رفته بود و خود را بیگناه میدانست فکر میکرد که زودتر رها خواهدشد. روزی از عزیز توخی پرسید که: ما گناه نداریم چه وقت رها خواهیم شد؟

عزیز توخی که یک مرتبه در قتل نادرخان 13 سال و این مرتبه هم چند سال از حبس او گذشته بود خندیده گفت: مثلیکه ما جرم کرده بودیم که در زندان هستیم تا امروز کس از ما نپرسیده است که چه جرم داریم! هرکه زندانی شود نباید بپرسد بعد رویش را به شعاع کرده گفت: مولوی یعقوب حسن خان و دوپسرش این سال هشتم است که محبوسند و کس از آنها نپرسیده است، سید حسن حاکم را پنج سال میشود که از مزارشریف آورده اند و تا حال گناه او معلوم نیست، همانطور هریک زندانیان سیاسی را نام برد و مدت حبس شانرا شمرد و بالاخره عبدالغنی ترجمان را معرفی کرد و گفت: 27 سال زندانی بوده ولی تا حال جرمش معلوم نشده است. شما را حکومت به آتش گرفتن نفرستاده است با خاطر جمع ده سال را به کمر بزنید،  بیچاره شعاع آهی کشید و سکوت کرد.

بلی شعاع سکوت کرد و همه مظالم را بچشم سرمشاهده کرد، تا مریضی او را از پا انداخت و نه داکتر را برایش آوردند و نه ادویه برایش دادند تا در عالم بیکسی در زندان جان سپرد.

بهر حال ما افغانها اصطلاحی داریم که میگوییم: خداوند قچ نر را برای قربانی آفریده است. مرد نباید از حبس و مرگ بترسد. حتا از مرگ زیر لحاف. اما حرف جای دیگر است. زمانیکه شاه محمود خان به کرسی صدارت تکیه زد و همه محبوسین سیاسی را آزاد نمود و اعلان دموکراسی کرد بلدیه را ملی اعلام کرد و انتخابات شروع گردید و به تعقیب آن شورای ملی را با آوردن قانون انتخابات عملی ساخت و جراید را آزاد نمود، جوانان و روشنفکران در تلاش افتیدند که به اساس انتخابات در پارلمان رفته و در کابینه راه یابند و دولت را تشکیل بدهند و دموکراسی را توسعه بخشند. در پارلمان و اخبار از حکومت انتقاد نمودند و اصلاحات بیشتر را تقاضا کردند.

عده یی از جوانان سلطنتی که خود را وارث مقام صدارت میدانستند با بیوروکرات های دولت که سالها با صفت نوکر خنثی و اطاعت از امر ارباب در پست های بالایی قرار داشتند ازاین خواهشات جوانان که هر روز از روز بیشتر طرفدار دموکراسی و گرفتن قدرت می شدند در هراس افتیده دست به توطئه زدند، در قدم اول اتحادیه محصلین را از بین بردند و به تعقیب آن جراید ملی را یکی پی دیگر مصادره کردند و در انتخابات شورای ملی هم بیشرمانه مداخله کردند.

روشنفکران فهمیدند که آینده چه خواهد شد. روزی که سران جمعیت وطن همه جمع بودند و نگران اوضاع آینده صحبت بالای مبارزه با استبداد آمد یکی از جوانان گفت ما به مبارزه ادامه میدهیم ولو هرچه بالای ما بیآید قبولداریم چه ما زن و فرزند نداریم که در تشویش باشیم.

براتعلی تاج گفت: مبارزه با داشتن زن و فرزند بهتراست. همینکه ما زندانی شویم، زن و اطفال ما محتاج میشوند و آنها به کارهای پست تن در میدهند و مردم از دیدن آنها تکان میخورند و نتیجه آن بهتر خواهد بود. بهرحال اینکه کدام طرف حق بجانب بود  درباره اش قضاوت نمیکنم. اما اینقدر باید گفت  که مردم ما از لحاظ فرهنگی و سیاسی رشد نکرده و استبداد هم طوریست که هرکه بزندان رفت دیگر خبری از او نیست و کسی از ترس به دروازه او هم نزدیک نمیشود. اینکه بعد از حبس او که یگانه نان آور فامیلش بوده اطفال او بچه روز مبتلا خواهند شد، تا حال از چندین فامیل اطلاع داریم که از دیدن آنها صدها مرتبه به هیأت حاکمه نفرین میفرستم.

زمانیکه غلام محی الدین «انیس» با خالد برادرش زندانی شد، فامیل او به تنگی روزگار طی کردند کس پیدا نشد تا لب نانی به آنها کمک کند بعد از چندی آنها متواری و آواره شدند کس ندانست که بکجا رفتند! پس از ختم جنگ جهانی دوم که «انیس» در زندان جان داده بود تنها خالد برادرش از زندان رها شد و در صدد پیداکردن فامیل برادر خود برآمد هرقدر که کوشش کرد مؤفق به یافتن آنها نشد. بیکس و تنها یک اتاق را در باغ علیمردان اجاره گرفته بود که در آن زنده گی میکرد و باهم به نمایندگی نساجی افغان کار میکردیم. در سال 1329 (تخمین پس از بیست سال) که به دفتر آمد بسیار خوش به نظر میرسید. پرسیدم امروز بسیار سرحال هستی خندیده گفت: چگونه خوش نباشم پس از سالها سرگردانی و جستجو بالاخره برادرزاده ام را پیدا کردم که در جنوبی زنده گی میکند. فردا میروم که او را به کابل بیاورم. راستی از خوشی او همه شاد شدیم که شکر گمشده اش را که یگانه یادگار برادرش غلام محی الدین اینس است پیدا کرده است و شاید از طریق او دیگر اعضای فامیلش را هم پیدا کند.

خالدجان چندروز بوظیفه نیآمد و پس از مدتی سروکله اش پیدا شد. از او جویای احوال شدم و او به کمال مسرت گفت که: برادر زاده ام را آوردم فعلا در اتاقم است و برایش همه چیز را تهیه کرده ام و امیدوارم که آهسته آهسته دیگر اعضای فامیلم را هم پیدا کنم...

از گپ های او ما هم شاد شدیم و یکی از چهره ی برادرزاده او می پرسید و دیگری از وظیفه اش که تا حال چه میکرد هریک چیزی می پرسید و خالد با شوق جواب میداد. همهء ما به فکر این بودیم تا تحفهء خوب تهیه کنیم و به دیدنش برویم. ده روز بعد تنخواه را گرفتیم و چند نفر انداز کردیم تا چیزی خوبی برایش خریداری کنیم یکی از رفقا گفت، بهتر است از خالد بپرسیم که چه چیز کمبود دارد تا برایش تهیه کنیم. همه قبول کردیم فردا که خالد آمد به او گفتیم که برادر زاده ات چه کمبود دارد. خالد سرش را بلند کرده گفت: " او هیچ کمبود ندارد، هرچه من داشتم همه را دزدیده و فرار کرده". همه متاثر شدیم و او را تسلی دادیم. اما چه فایده، این آدمخوارانی که حکومت میکردند هزاران فامیل را تباه کردند که خدا نیامرزدشان.

زمانیکه پدرم را حبس کردند بعد از هفت ماه، او را کشتند و ما را هم از مکتب اخراج کردند. نزدیکترین فرد فامیل ما پدرِِ مادرم بود او بیست سال بخانهء ما پا نگذاشت. آنوقت من جوان 27ساله بودم. روزی پدر کلانم را که از وظیفه اش برگشته بود و بطرف منزلش میرفت براه دیدم و سلام کردم، مرا نشناخت دستهایش را بوسیدم، چند سال بعد از آن مریض شد و مُرد.  من هم مانند بیگانگان بالای جنازه اش رفتم و پس از ختم فاتحه به خانه برگشتم.

علی دشتی نویسنده توانای ایران سه ماه زندانی شد  او از وضع زندان سه ماهه اثری نوشت که بطور نمونه چند سطر آنرا نقل میکنم:

 

«اینک چهل و پنج روز از ایام عمر من در این دخمه زنده گان بپایان رسید. کاش خداوند، این روزهای تاریک را از عمر من مجزا میکرد. امروز برای دفعه چهل و پنجم بود که چشم از خواب گشودم، همان چار دیوار شوم، همان لحد ضخیم و سنگین همان روشنایی ضعیف و نیرنگی که از سقف اتاق فرود می آید همان آسمان عبوس کبود که از روزنه پیداست می بینم. این اتاق در زیر پرتو نیمرنگ صبح قیافهء غمناک و ماتم زده ای دارد. بر دیوار این اتاق چه یادگار های غم انگیزی باقی است. کسی نمیتواند بفهمد، در فضای محنت آور این اتاق چه ضجه های طنین انداخته و خاموش شده است و چقدر آمال و آرزو در پشت این درهای صخیم دفن گردیده است و چه کلمات شرین آهسته از روی لبان محبوسین عبور کرده است. در این گورستان که امروز مدفن ماست بیست و یک مزار موجود است که در بطون سرد و تاریک آن اشکها، نامه ها، تپش های قلب، آرزوها خیالات و بالاخره توده های زیادی از اسرار روح بشر مدفون است که خیلی تآثر خیزتر و دردناکتر و فهمیدن آن برای بشریت نافع از آثاریست که از زیر خاکستر های «دزد» بما تقدیم نموده است بردیوار این گور کلمات یا اشعاری خوانده میشود که درجه یاس و ناکامی نویسنده گان ان را مجسم میکند و بیش از هرآهنگ غمناکی روح شخص را بلرزه در می آورد. در یکی از اتاقهای که سلول من بود و از همانجا تعبید شده بودم، اثاری میدیدم که با چوب کبریت نوشته و آن رویا های آشفته و پریشان را بخاطرم آورد. این گرگهای بیابان که در جامه انسانی ضرب المثل بیرحمی شده اند اینست حقیقت اخلاقی اشرف مخلوقات شاید شما هم این فجایع را بدانید اما نمیتوانید بما اظهار کنید.»

دشتی سه ماه سرگذشت زندانش را نوشت و به مردم کشورش و به آنانیکه بزبان فارسی آشنا بودند عرضه داشت. اما علی دشتی از طرز زندان ما و از طرز برخورد به زندانیان سیاسی ما اطلاعی ندارد او نمیداند که در کشور همسایه اش با زندانیان سیاسی چگونه رفتار وحشیانه صورت گرفته است و تا هنوز هم ادامه دارد و او نمیداند بزرگترین رجال کشور را به اتهام ناحق به چوب دار بالا کرده اند او نمیداند که صدراعظم پیشین کشور را با لگد کشته اند واعلان کرده اند خود کشی کرده است.[1]

علی دشتی نمی داند در کشور همسایه او قتل و شکنجه و حبس بدون داشتن جرم و گناه و بدون محاکمه و تحقیق یک امر عادی است.

زمانیکه جلادان تاریخ پس از سالها به "رحم" می آیند و عده را رها میکنند آنها را نزد خود می خواهند و فقط چند کلمه میگویند: تقدیر چنین رفته بود اعلیحضرت لطف فرمودند و شما را عفو و آزاد کردند. " بیچاره زندانی جرأت نمیکند که بگوید: که در این بیست سال حبس چه جرم داشتم و بحکم کدام محکمه محبوس شدم و مدت حبس ما چه مدت بود و چه مدت آن را اعلیحضرت عفو کردند؟! زندانی گفته نمیتواند که درین ایام عیال و اطفال ما را که سرپرستی کرد که نان داد و کی از لباس و درس آنها خبر گرفت سرنوشت آنها چگونه شد؟! زندانی نمیتواند که بپرسد اعلیحضرت بکدام حق آزادی ما را گرفته بود و برما ظلم کرده بود. آری زندانی بیچاره همچنان سکوت می کند گاهی هم از لطف والی و صدراعظم و شاه اظهار سپاس مینماید چه دو لب آنها قانون است هرگاه حرفی بزند دیگر جایش را میداند در کجاست"؟ !

 

******** 

من مامور شرکت نساجی افغان بودم و در کار خانجات جنگلک که یکی از تصدیهای وابسته به شرکت نساجی افغان بود کار میکردم. یکروز یکی از آشنایانم آمده گفت: برایم یک عریضه بنویس به اسم عبدالملک خان وزیر مالیه، میخواهم که به فاکولته حقوق شامل گردم.

برایش گفتم: عبدالملک خان به فاکولته حقوق چه ربط دارد فاکولته حقوق مربوط دانشگاه کابل و وزارت معارف است. چون هدایتی که گرفته بود درست انجام داده نتوانست مرخص شد.

روز دیگر باز یکی از خویشاوندان رفقیم که فخرالدین نام داشت و خانه را ندیده بود آمد و گفت: من مزارشریف می روم، اگر به نادرشاه خط داشته باشی میرسانم. من کمی از نادرشاه آرزده بودم. یک نامه به نام حکیم الدین مدیر نساجی افغان که در مزار بود نوشتم و به فامیل نادرشاه هم سلام فرستام. هنوز مکتوب من به آخر نرسیده بود که فخرالدین رو بمن گفت: به نادرشاه تبریکی بنویس و بگو از جانب وزیرمالیه به کار بزرگ تعیین گردیده! چون عبدالملک نفر دوم حکومت بود، هیچ گمان نمیکردم که برای او دسیسه میکنند. از اینکه نامه من بنام حکیم الدین بود، گفتهء او را تذکر ندادم و خط را تمام کرده بدست فخرالدین دادم او خط را تا آخر خواند و گفت: چیزی را که من گفتم، نوشته نکردی؟

از این موضوع بیش از دوماه گذشت و خبری نشد. از طرفی آمد ـ آمد عید قربان بود هوایی شهر سخت گرم و گرفته بود. رفقا جمع شدیم و تدارک میله پغمان را گرفتیم تا روزهای رخصتی را در آنجا بگذارانیم. عصر روز 15 سرطان با «ماگه رحمانی » به سینما رفته بودم از سینما که برآمدیم ماگه مرا به خانه خود برد و در آنجا رادیو را روشن کردم، گوینده خبر گفت: عبدالملک وزیر مالیه نسبت بی کفایتی از عهده اش سبکدوش گردید، این خبر چنان پخش گردید که همه حیرت کردیم. من بدون مقدمه گفتم: شکر.

بعد از ختم چای خداحافظی کرده و بمنزل رفتم، ساعت 9 شب بود و باید فردا به پغمان میرفتیم. درین لحظه عبدالعلی سرور آمد و بسیار پریشان بود. گفتم: خیریت است. گفت: میر علی احمدشامل را بردند. من فورآ به جمع کردن کتابها پرداختم که صدای دروازه بلند شد. برادرم رفت و برگشت که قوماندان امینه دین محمد دلاور است و فخرالدین صدا کرد که مرده نادرشاه را آورده اند بیا که برویم.

من فهمیدم گپ چیست. با مادر و برادرام وداع کردم و برآمدم، دین محمد دلاور تخمین با سی نفر سرباز و افسر آمده بودند مرا گرفتند و در موتر سوار نموده حرکت کردند و راسأ به توقیف بردند. شب را در سلول زندان بدون بستره بروی خاک سپری کردم.

فردا که به مستراح رفتم با چند نفر زندانیان سابق، عزیز توخی، یعقوب حسن خان، عبدالغنی خان، باشی عالم و سید حسین حاکم و چند نفر دیگر برخوردم با آنها احوال پرسی کردم و پرسیدم چه میشنوند، گفتند: اطلاع نداریم اما چند نفر را آورده اند مانند: میرعلی اصغر شعاع، میرعلی احمدشامل، مهدی ظفر، خواجه خلیل الله فرقه مشر، خواجه عبدالله احمد، حاجی عبدالخالق خان، نادرشاه، ملک عبدالغفار، هلال الدین بدری و یک تعداد دیگر.

همینکه رخصتی ها خاتمه یافت، ساعت 11 شب دروازهء سلول من باز شد و خوردضابط، داخل گردید مرا سرتا پا تلاشی کرد و بدستم ولچک انداخت به رویم یک دستمال را کشید و از اتاق خارج شدیم. از توقیف برآمدیم و بموتر نشستیم. موتر حرکت کرد. چون چشمم بسته بود نتوانستم بفهم یکجا میرویم. همینکه موتر توقف کرد از موتر پایان شدیم و همانطور مرا در یک اتاق بردند. فهمیدم که ریاست استخبارات است.

بعد از لحظه یی مرا به اتاقی رهنمایی کردند داخل شدم، رسول رییس ضبط احوالات سید عبدالله وزیر داخله و میرعبدالعزیز والی کابل نشسته بودند ـ سلام کردم هیچ اعتنا نکردند.

سید عبدالله رو بمن کرده گفت: شما میخواستید با عبدالملک کودتا کنید؟

من در پاسخ گفتم: عبدالملک را قطعأ ندیده ونمی شناسم، شاید در مورد من اشتباه کرده باشید.

رسول گفت: ما اسناد ترا بدست داریم که به نادرشاه نوشته بودی و اسلحه خواسته بودی.

فورأ از همان مکتوبی که برای حکیم الدین نوشته بودم، یادم آمد به رییس ضبط احوالات گفتم: درست است که نادرشاه رفقیم است ولی من به او ننوشته ام و اگر اکنون قلم به اختیارم بگذارید ده قطعه نامه برایش می نویسم ولی اصلأ به نادرشاه نه نامه نوشته ام و نه اسلحه خواسته ام. لطفأ سند مرا که میگویید بدست دارید نشان بدهید و جزایی که میدهید اعتراض ندارم.

سید عبدالله با خشونت گفت: تو اقرار نمیکنی بعد روی به دیگران کرده گفت: ببینید اگر تحقیقات حاجی عبدالخالق و میرعلی احمد شامل ویا مهدی ظفر خلاص شده باشد بگویید بیایند و شهادت بدهند.

من گفتم: مهدی ظفر را نمیشناسم هرگاه میرعلی احمدشامل و حاجی عبدالخالق خان بگویند هرجزایی که بدهید قبول دارم.

مدتی گذشت نه حاجی عبدالخالق خان و نه میرعلی احمدشامل را آوردند. اما یکنفر که ولچک به دستهایش بود از جانب موظفین با شدت داخل اتاق انداخته شد که بروی به صحن اتاق افتاد و سیدعبدالله با خشونت به او گفت: بگو شما چه میخواستید؟

این شخص فخرالدین بود. رویش را بمن نموده گفت: من مثل شما شده ام.

سیدعبدالله باز گفت: بگو شما چه میخواستید؟ فخرالدین گفت: ما میخواستیم که سردار داود را از بین ببریم و در خانهء آهنگ شب 21 جوزا جلسه داشتیم و به عبدالملک تعهد میگرفتیم برعلاوه عبدالملک، محمدجعفر فرقه مشر، شعاع، حاجی عبدالخالق، خواجه خلیل و چند نفر دیگر را نام برد.

من از فخرالدین پرسیدم؟ همان اتاقیکه ما و شما جلسه میکردیم مبل و فرنیچر آن چه قسم بود و رنگ اتاق چگونه بود؟

فخرالدین به فکر رفت تاچیزی بگوید و چند دقیقه گذشت، خندیده گفتم: از آن صرفنظر میکنم بگو که خانهء ما کلکین داشت یا ارسی؟

فخرالدین باز بفکر شد. سید عبدالله با دست به او اشاره کرد که کلکین داشت؟ فخرالدین گفت: بلی کلکین داشت. بازهم خندیدم و گفتم: بفرمایید منزل ما را ببینید که کلکین دارد یا ارسی. زیراخانهء ما از منازل قدیم شهرکابل بودو ارسی ا زصنعت نجاران قدیم ما بود که دارای ارزش فراوان بود.

به سید عبدالله گفتم: این آقا شبیکه مرا گرفتار کردند با دین محمدخان دلاور قوماندان به دستگیری من آمده بود.

سید عبدالله گفت: از نزدما گریخته بود و پیش تو آمده بود. بازهم خندیدم.

رسول زنگ را فشار داد و شخصی داخل شد گفت: این اقرار نمیکند او را شکنجه کنید تا حقیقت را بگوید.

مرا از اتاق بیرون کردند و داخل اتاق دیگر بردند. شخصیکه مرا برای تحقیق برده بود، سوالات شفاهی از من نمود اما طرز سوالش احترام آمیز بود و من پاسخ دادم در آخر رسما و تحریری پرسید:

در شب 21 جوزا 1336 در خانهء خود جلسه داشتید و به عبدالملک وزیر مالیه تعهد میگرفتید و سوال دیگر وی این بود که شما در خانه شعاع، با جعفرخان فرقه مشر و عبدالملک و حاجی عبدالخالق که حضور داشتند نقشه کودتا را میکشیدید.

من دیدم که نزد آنها ثابت است که دسیسه است. لذا در جواب سوال اول پاسخ دادم که من حتی شکل و قواره عبدالملک را ندیده ام و او را نمیشناسم. بلکه حتا با خویش و اقاراب او هم آشنایی ندارم. هرگاه شما ثابت کردید که یکنفر از خویش و قوم او را می شناسم و حتا در راه با آنها سلام کرده باشم شما حق دارید هر جزایی که تعیین کنید، قبول دارم.

بجواب سوال دوم نوشتم: چون در انتخابات دوره هشتم من نماینده غباربودم و با شعاع و فرقه مشر محمد جعفر خان برخورد کرده ایم و مخالف هستیم و این  مخالفت ما به همه شهریان کابل معلوم است.

پس از نوشتن جواب ها مرخص شدم و مرا به سلولم آوردند. ساعت از دوی شب گذشته بود در بستر رفتم ولی خواب در چشم نیآمد به فکر رفتم سردار محمد داود که زمام کشور را بدست گرفته است  باید بخاطر رفاه مردم و آرامی و شکوفانی وطن کار کند تا خدمتش آشکارا شود. بیچاره آنقدر احمق است که به گرفتاری چند نفر میخواهد مردم را بترساند تا اعتراض به کارهایش نگیرند.

 


ادامه دارد.....


[1] اشاره به قتل میوندوال است.

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٥                   سال دوم                       مارچ۲۰۰۷