کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آصف آهنگ

 

 

خاطرات زندان 

 

من از بیــــگانگان هرگز نه نالم

که بامن هرچه کرد آن آشنا کرد

 

 

 

 

 

 

 

خانهء انگلیس ها آباد! زمانیکه هند را تسخیر کردند و براوضاع مسلط شدند، قانونی آوردند که مردم براساس آن از آزادیهای برخوردار بودند. جمعیت ها، احزاب و جراید میتوانستند، مطابق قانون آزاد فعالیت نمایند. هرگاه از قانون تجاوز میگردند، مطابق مقررات محاکمه می شدند و جزای شان تعیین میگردید.

اگر شما سوانح گاندهی، نهرو، خان عبدالغفار خان و امثال شان را مطالعه کرده باشید هریک بیش از چندین بار زندانی شده اند. هرگاه مدت حبس آنها طولانی میگردید، کتاب، جراید، قلم، کاغذ و رادیو به دسترس شان قرار داده میشد و فامیل و دوستان شان نیز بدون مانع با آنها ملاقات میکردند.

اما وای بحال ما، در دورهء هشتم شورای ملی که مطابق قانون انتنخابات میر غلام محمد غبار، میرمحمد صدیق فرهنگ و داکتر محمودی خود را از کابل کاندید کرده بودند دیدیم چه برسر شان آوردند.


سردار محمد داوود ریئس گروپ دوم صدارت علی الرغم قانون به شیوه حاکم مطلق در انتخابات مداخله کرد و نگذاشت که نماینده های واقعی مردم دوباره از جانب مردم انتخاب گردند. نویسنده و عبدالحی عزیز، وکیل میرغلام محمد غبار در حوزه انتخابات بودیم. وقتی ما داخل مسجد شدیم که وظیفه قانونی خود را انجام داده باشیم تا در صندوق های رأی خلاف کاری صورت نگیرد، قاضی که خود ازین مزایای قانون بی خبر بود فکر کرد ما برای رأی دادن آمده ایم، پرسید به کی میخواهید رأی بدهید، گفتیم ما وکیل آغای غبار می باشیم، قاضی با خشونت گفت اینجا مسجد است و خانه ای خدا، به وکیل ضرورت نداریم و ما را از حوزه خارج نمود.

حتی این مستبدین شرمی از سفارتخانه های خارجی و موسسه ملل متحد و اعلامیه حقوق بشر هم نکردند. شهریان کابل و محصلین پوهنتون و مکاتب مظاهره نمودند.


میرغلام محمد غبار قانون انتخابات را بدست گرفته و به مقابل مظاهره چیان فریاد برآورد که " هموطنان، ما از حکومت میخواهیم که به همین قانون که خود آورده است، احترام بگذارد و آنرا تطبیق نمایدو بما حق یک جاروکش مستعمره افریقایی انگلیس را بدهند و بیشتر از آن چیزی نمی خواهیم! اما آن را نیز از ما دریغ میدارند". اما با کمال تأسف که دو لب سردارمحمد داوؤد خان قانون بود و قانون انتخابات مانند کاغذ پاره ی بیش نبود. بنابر آن عریضه یی به شاه داده شد که تا امروز منتظر پاسخ هستیم.

مظاهره ساعت هشت شب خاتمه یافت و از رادیو دونفر را برنده اعلام کردند و اخطار دادند که اگر فردا مظاهره صورت گیرد شدیدترین جزا داده میشود.

چند روز بعد سران جمعیت وطن و ندای خلق را با عده یی از جوانان زندانی نمودند و اعلامیه بخش کردند که این اشخاص به نقشه خارجی ها تحریکات میکردند وعنقریب محاکمه میشوند.

اما نه تحقیق بود و نه محاکمه. عده یی چهار سال در زندان ماندند و چهار نفر هشت ماه بعد رها شدند. اما سرورجویا مبارز و مشروطه خواه دوم و سوم در زندان جان داد محمودی از زندان در حالی رها شد که چند روز بعد وفات کرد.

اینک، من قصه هایی از زندانیان می آورم که برمن حقی دارند:


نخست از عبدالغنی خان ترجمان می گویم که 27 سال عمرش را در زندان گذشتاند و همانجا جان داد.

او باری چنین قصه کرد:

«ژان والژان بخاطر دزدی یک قرص نان، نزده سال زندان را پشت سرنهاد. ویکتورهوگو، شاهکار جاویدان خود را بنام "تیره بختان" به جهان عرضه کرد.

ایکاش هوگو، در این قرن بیستم در کشورما بدنیا می آمد. تا از دیدن آنهمه فساد و استبداد سلطنتی شاهکار ـ شاهکارهایش را بوجود می آورد.»


عبدالغنی ترجمان در توقیف سیاسی، مورد احترام همه ای زندانیان بود. قدی متوسط، چهره گندمی و پر از چین و چروک داشت که حکایت از سالیان دراز و پُررنج عمرش می نمود. او به سختی از سلولش بیرون می شد آنهم بخاطر گرفتن آفتاب در روزهای پاییز و اوائل بهار. عبدالغنی با قد خمیده آهسته آهسته قدم برمیداشت و در گوشه آفتابی می نشست.

زنداینان تک ـ تک آمده دورش حلقه زده می نشستند و از هر دری سخن میگفتند. صحبت محبوسین مخصوصأ در رابطه با خبرهای روز می بود که از خارج زندان توسط پایوازهای شان می شنیدند.

آن روز هوا نهایت صاف و آفتابی بود، ترجمان به پیتو برآمده بود. عزیز توخی گفت: من شنیده ام که کابینه بزودی تغییر میکند، اشخاص منور و تحصیلکرده کابینه را میسازند و محبوسین سیاسی رها خواهند شد.

صادق خان که سالها حکمرانی کرده و چند روزی والی هم بود، بادی به غبغب انداخته گفت: این غیر ممکن است. درست است که تحصیلکرده ها روشنفکر و منور هستند. اما تجربه ندارند. و آنها نمیتوانند کاری از پیش ببرند "صد سال سفرباید تا پخته شود خامی" هیچگاه اعلیحضرت اشتباه نخواهد کرد و دست به چنین کاری نخواهد برد. امروز نه تنها در کشورما بلکه در همه کشورهای جهان، مردمان معمرکه موی سر خود را در راه خدمت بوطن سفید کرده اند، از عهده این کارها بدر شده میتوانند و لا خیر.

محمود حسن به مقام دفاع شد و حرفهای حکمران را رد کرد و گفت: امروز کارها تخصصی شده که از عهده مردمان سابقه بی علم ساخته نیست وباید در رأس کارها اشخاص تعیین شوند که فهم آن را داشته باشند. جامعهء ما امروز به علما و دانشمندان ضرورت دارد و نه به اشخاص زورگو وبیسواد. درست است شما حکمران بوده اید، اگر از من نرنجید شما حتی کروکی ساحه حکمرانی تانرا کشیده نمیتوانید.

امروز جوانان آرزو دارند تا قدرت را بدست بگیرند و دیموکراسی و حاکمیت مردم را تمثیل کنند و به زور و زور گویی خاتمه بدهند. مردم سرنوشت شانرا خود شان تعیین کنند، حقوق و آزادی های فردی محترم شناخته شود و بدون موجب، هیچ قدرتی نتواند که مردم را حبس و شکنجه کند و مانند ترجمان، باشی عالم، قاری، سیدحسین آغا، و یعقوب حسن خان و امثالهم که سالهاست محبوسند بدون اینکه محکمهء دایر شده باشد تا آنها از جرمی که مرتکب شده اند، واقف گردند.

راستی درین عصر، در جهان هیچ قدرتی نمیتواند، کسی را بدون موجب حبس کند ویا بدون محاکمه جزا بدهد، در شرایط کنونی که علم و تکنالوژی بکدام پایه رسیده است، باید تحولات اجتماعی در کشور صورت بگیرد. اگر شاه بازهم کارها را بدست همچو مردمان ندهد، وضع مملکت که زار است، زارتر و خرابتر خواهد شد و در نتیجه مانند ما هزاران نفر در زندان بدون سرنوشت می پوسند.

صادق خان که سالها بالای مردم حکمرانده و فحش داده، بیگناهان را بزندان انداخته، و چوب زده بود، مردم از ترسش لب به سخن نکشوده و حرف بالای حرفش نزده بودند، بحدی مغرور بود که در زندان هم میخواست بالای همه حاکم باشد. از گپ های محمودحسن چنان تغییر کرد که گویا فورأ چوب میخواهد تا او را به سزایی گستاخی که کرده است فرش کنند. اما چون متوجه شد که خود محبوس است و حالا کس به حرفش پیاز پوست نمی کند، لحن کلامش را تغییر داده گفت:

"شما جوانید و تجربه ندارید، ما که ریش خود را در خدمت این کشور سفید کرده ایم و سرد و گرم روزگار را دیده ایم، میدانیم که چگونه درین مملکت کار باید کرد. دیموکراسی، "مراسی" شما بدرد مملکت ما نمیخورد. سال گذشته یکنفر از جوانان تحصیلکرده که تازه از خارج آمده بود به خدمت من مشرف شد ـ جوانی خوبی بود و بمن نهایت احترام میگذاشت، در باره نرخ و نوای جرمنی از او سوال کردم. او گفت: به پیسهء ما یک کیلو گوشت گوساله 160افغانی و یک دانه تخم مرغ 7 افغانی و یک کیلو سیب پنجاه افغانی ارزش داشت. خدا را شکر کردم که در وطن ما یک پاو گوشت گوسفند 10 افغانی و یک پاو سیب 2 افغانی و پنج دانه تخم مرغ یک افغانی قیمت دارد. آنروز بمن ثابت شد که چگونه ما در کشور خود خدمت کرده ایم، و این تحصیلکرده های خارجی که نام و شهرت شان جهان را پر کرده است، مردمان کشور شانرا بچه مشکلات روبرو ساخته اند و آن پیچاره گان با این قیمت ها چگونه زندگی میکنند! خوب ملاحظه کنید که اجراآت ما با تجربه ها بهتر است یا ازین تحصیلکرده بی تجربه و نافهم مثل شما؟ بخدا اگر یکی از فروشنده گان ویا جلاب ها یک پیسه به قیمت مواد اضافه میکردند، گوش و بینی شانرا بریده بالای خرچپه سوار کرده و در گرداگرد شهر میگشتاندم ویا چارمیخ کرده به سرچوگ آویزان میکردم."

محمود حسن از بیانات حکمران هاج و واج ماند که با چی آدم احمقی روبرو است آدمی که نه علم سرش میشود و نه از عقل برخوردار است و از هیچ راه نمیتوان او را قناعت داد.

ترجمان غنی که متوجه باریکهای گپ شده بود، دید هرگاه بحث ادامه یابد سخن به جاهای باریک خواهد کشید و مخافظین زندان خواهند رسید و با چوب و چماق نزا را خاموش خواهند کرد. از آن رو رشتهء کلام را بدست گرفته گفت:

«در حقیقت تجربهء ما در علم است و اگر عالم با تجربه در رأس کار ها باشد، بهتر است. اما متاسفانه در کشورما نه علم و نه تجربه و نه قانون است.

قانون دو لب مقامات است و تجربه زورگویی است که بالای ما حکومت میکند و یکدسته شیادان و منفعت جویان با هزار نیرنگ و دسیسه به اصطلاح بشقاب چین های کاسه لیس بدور آنها حلقه بسته و بر مردم مظلوم و ستمدیده ما بیداد میکنند. هرکه ادعای فهم کند ویا در کار دولت خرده بگیرد و طوریکه حکمران صاحب فرمودند، گوش و بینی اش را بریده و بالای خرچپه سوار میکنند ویا به زندان می اندازند که فراموش گردد.

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد             در دام مانده صیدی صیاد رفته باشد

 

مانند من که در سال 1308 از خارج برگشته بودم و جوان ـ جوان بودم. دلم از خوشی و سرور مالا مال بود. در آن عصر که کس سواد نداشت من به سه لسان خارجی آشنا بودم و انتظار مؤفقیت های خوبی میکشیدم. همه کس مرا احترام میکردند و عده یی حسادت می ورزیدند، بسا فامیل های سرشناس خواهان وصلت با من بودند، چنانکه با یکی از دوشیزه گان خوب و از فامیل سرشناس ـ وصلت کردم و ثمرهء آن دو طفل بود که بدنیا آمد، بناز و نعمت پرورده شدند، هنوز سه سال از عمر دختر کوچک من نگذشته بود، که سروکله کوتوال پیداشد و مرا بردند، 13 سال در زندان بودم، در اوائل فکر میکردم که شاید به اشتباه شخص دیگری مرا آورده باشند، اما آنطور نبود. پس چه جرم را مرتکب شده بودم، هرچه فکر کردم به گناه خود پی نبردم. میگفتم شاید امروز ویا فردا تحقیقات کنند، موضوع معلوم خواهد شد، چون گناهی ندارم آزاد خواهم شد.

چه اشتباهی، نه هیأت تحقیق تعیین شد ونه از من کسی پرسید که چه کرده ای!! روزها، هفته ها، ماه ها، یکی پی دیگر گذشتند و سالها را پشت سرنهادم، جرمم معلوم نشد که نشد. آه که چقدر بی سرنوشتی سخت و  رنج آوراست. کاش جرم و گناهی را مرتکب میشدم تا مانند مجرمین جنایی محکمه میشدم و ایام حبسم معلوم میشد! ولی حالا نمیدانم که چه خواهد شد.

از هر محبوس سیاسی که میپرسم جرم شما چیست؟ آیا معیاد حبس شما تعیین شده است یا خیر؟ میگویند اینجا قبرستان زنده گان است، گناه ما همین است که جرمی نداریم . شاید از سرو ریخت ما خوششان نیاید، از این بالاتر چه جرم خواهد بود؟ گاهی هیأت های از کوتوالی ویا از وزارت داخله بزندان می آمدند، از آنها سوال کردم که گناه ما چیست؟ و چه جرم داریم؟ مثل اینکه حرف ما را نشینده باشند ویا بزبان ما آشنایی نداشته باشند، با نگاهی حیرت آمیز سرتا پای ما را می دیدند و می رفتند. گاهی هم اگر جوابی میدادند چنین بود: حکومت پدر است و پدر گاه گاهی بالای فرزندانش قهر میشود، خدا مهربان است روزی حکومت مهربان خواهد شد.

اما پناه بخدا به مدیر محبس که نمیتوان اسم انسان را اطلاق کرد. غولی بی شاخ و دُم که از حیوانات درنده هم درنده تر بود، با او نیمشد حرف زد. چندین سال از حبس ما گذشته بود. بالاخره به فامیل ما اجازه دادند که در ایام عید از محبوسین دیدن کنند. آه که چه اندازه خوش بودم و هر لحظه انتظار عید را میکشیدم. آن روز رسید. مادر و همسرم با دو طفل من آمدند. نمی دانید که از دیدن آنها چه اندازه شاد بودم. آنروز از خوشی چنان گریستم که نمیتوانم شرح بدهم. همینکه چشمِ مادرم بمن افتاد، مرا در آغوش گرفت و هرچه درد و بلا داشتم آنرا جمع کرد و به سرو روی خود پاشید.

آن روز هیچ یادم نمیرود، همسرم چهره رنگ پریده داشت. دخترم هشت ساله شده و پسرم که پا به سن شش سالگی گذاشته بود، حیران ـ حیران بمن نگاه میکردند.

پسرم میگفت: پدر جان چرا خانه نمی آیی؟ و اینجه چه کار میکنی؟ پدر دیگران همه به خانه های شان می آیند تو چرا نمی آیی؟

نمیدانستم به او چه جواب بدهم! از بغلم دور نمیشد.

میگفت: اگه امروز خانه بیایی گدی پران بازی میکنیم.

به او گفتم: جان پدر همینکه خلاص شدم خانه می آیم، اما کلمهء خلاصی را نمیدانست.

میگفت: امروز رخصتی است بیاکه خانه بریم.

سوال های او مادر و همسرم را بگریه انداخته بود. به او گفتم: نازنین پدر هوش کنی که بسیار شوخی نکنی و مادرت را آزار ندهی، درس بخوانی و بچه خوب باشی...

سال دیگر که آمدند مادرم با ایشان نبود، تا خواستم بپرسم، همسرم گفت: همان روزیکه بدیدن تو آمدیم همینکه برگشتیم دیگز از بستر برنخاست و خدایش بیامرزد بعد از چند روز زنده گی را وداع گفت.

نمیدانید که با این خبر چه برمن گذشت. اما بخاطر اطفالم جلو اشکم را گرفتم و به تمام دستگاه حاکمه نفرین فرستادم."

 

ترجمان سکوت کرد و با قد خمیده راهی سلولش شد و این شعر را زمزمه میکرد:

بسکه بیکس بود مجنون روز مردن دیدمش            یکسر تابوت بلبل یکسرش پروانه بود

 

روزها گذشت ترجمان از سلولش بیرون نشد، روزی به اتاقش رفتم، او سخت بیمار بود و علیل. از شدت ضعف نمیتوانست از بسترش بلند شود. به اشاره اجازه نشستن داد، احوالش را جویا شدم با نفس های شمرده ـ شمرده گفت: آه که مرگ با همه تلخی اش برای من لذت بخش است.

نمیدانستم بکدام زبان او را تسلی بدهم، تنهایی و بیکسی او، مرا سخت غمین ساخت. گفتم چه ضرورت دارید؟

گفت: هیچ، اگر زحمت نشود گاه گاهی سری به اتاقم بیزنید!

چند دقیقه برایش از هر در سخن گفتم. دیدم که فکرش جای دیگر است، آهسته برخاستم و او را تنها گذاشتم. از مریضی او به دیگران اطلاع دادم. زندانیان از روی همدردی به نوبت خبری از او می گرفتند. دو سه روز به همین وضع گذشت.


روزیکه نوبت من بود به اتاقش رفتم. باشی عالم بالای سرش نشسته بود. آهسته سلام کردم. باشی کلمهء شهادت را میخواند و عبدالغنی خان درحالیکه کلمهء شهادت را زیر لب زمزمه میکرد عرق سرد از سرورویش جاری شد.

 

لحظهء بعد چشمان منتظرش را که هنوز به انتظار دیدار فرزندان و همسرش بود بستم..... خدایش بیامرزد.

 

 

 

اشاره ها:

 

 

1-    عبدالغنی ولد محمد عثمان ولد عبدالرحیم آخندزاده از قوم کاکر. از جوانان امانیست که با محمد ولیخان وکیل اعلیحضرت به حیث ترجمان بروسیه رفته بود و همچنان به چین مسافرت کرده بود. از جوانان چیزفهم و روشنفکر کشور بوده دو مرتبه محبوس گردید که یک مرتبه 13 ـ سال که در سال 1325 رها گردید و مرتبه دیگر در سال 1327 محبوس گردید و پس از چهارده سال حبس به سن بیش از هشتاد سالگی در زندان جان داد.

2-     زمانیکه ما زندانی شدیم اشخاص ذیل از سالها در توقیف بودند و کس از ایشان نپرسیده بود که چه جرم دارند:

1)    عزیز توخی یک مرتبه بخاطر قتل نادرشاه به سن 18 سالگی بندی شد و بعد از زجر و شکنجه 13 سال بعد رها گردید و مرتبه دیگر در سال 1331 زندانی شد و 14 سال در زندان ماند تا شدیدأ مریض شد و رها گردید و بعد از چندی وفات کرد.

2)    مولوی یعقوب حسن خان، و دو پسرش محمود حسن و احمدحسن در سال 1329 زندانی شدند و در سال 1341 آزاد شدند.

3)    باشی محمد عالم، در زمان سلطنت نادرشاه در ارگ وظیفه داشت و در سال 1329 زندانی شد  و در سال1341 آزاد گردید جرمش معلوم نبود.

4)    یکنفر بنام قاری که اسمش یادم رفته است در سفر از پاردریا با فامیل خود به کابل آمده بودند و در سال 1329 زندانی شد در سال 1341 رها گردید جرمش نامعلوم بود.

5)    سید حسن حاکم از مزارشریف بود که به دسیسه عبدالحکیم والی کابل با چند نفر دیگر او را از مزارشریف آورده بودند. تخمین 14سال را در زندان گذشتاندند و بعدها رها شدند.

6)    یکنفر صاحب منصب روس که در جنگ بین المللی دوم به افغانستان پناه آورده بود. همینکه محمد داوؤد به حکومت رسید او را به شوروی تسلیم کرد. به چه سرنوشت دچار شد ـ خداوند خودش بهتر میداند.

 

ادامه دارد 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٤                     سال دوم                          فبروری/ مارچ۲۰۰۷