کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

بخش های پیشین
رمان بلند

کاغذپران باز

[١+٢]






 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



z.a.aatash@gmail.com

٣
 

شنیده بودم که یک زمانی پدرم در بلوچستان، دست خالی با یک خرس سیاه پنجه نرم کرده بود. اگر این قصه در مورد شخص دیگری میبود، ممکن « لاف » شمرده میشد، چون مصیبت « از کاه کوه ساختن» در نزد افغانها ریشة ملی دارد. اما هیچ کسی در رابطه با صداقت قصه های بابایم تردید نمیکرد. و اگر هم کسی به این موضوع با نگاه تردید مینگریست، بابا نشان خراشی را که در اثرکشیده شدن پنجالهای خرس بر پشتش بوجود آمده بود، به عنوان مصداق ادعا آشکار میساخت. من باربار تصویر این رویارویی بابا را با خرس، در دنیای تخئیل و خواب دیده بودم.

رحیم خان اولین شخصی بود که نام « توفان آغا » را بر بابا گذاشت و بعداً بابا به این اسم معروف شد. این اسم بر بابا خوب می نشست چون وی نیروی برخاسته از طبیعت بود، یک نماد بلند قامت پشتون با ریش انبوه، دستانی که گویی میتوانند درختی را از ریشه برکشند و نگاهان قهرآلودی که به تعبیر رحیم خان، « شیطان را به زانو مینداخت و به التماس وا میداشت.» در پارتی ها زمانیکه بابا پا به اتاق میگذاشت توجه همه بطرف وی جلب میشد، درست همانند گلهای آفتاب پرست که با گردش آفتاب جهت شانرا تغییر میدهند.

بابا در موقع خواب عجیب « خُر »ی میزد. من عادت کرده بودم که در هنگام خوابیدن مقداری پنبه در گوشهایم بگذارم و کمپل را برویم بکشم اما با آنهم صدای « خُر زدن » بابا که شباهت زیادی به غرش انجن یک لاری داشت، در گوشم میخلید. با وجودیکه اتاق خواب من در آنسوی دهلیز بزرگ طبقه بالایی ما موقعیت داشت، اما با آنهم دیوار های اتاقم موقع « خُر زدن » بابا میلرزیدند. اینکه مادرم چگونه میتوانست در عین اتاق بخوابد، معمائیست لاینحل و این پرسش نیز شامل لست بلند پرسشهایست که اگر گاهی مادرم را میدیدم، ازش میپرسیدم.

سالهای 1960 زمانیکه من بیش از 6 سال نداشتم، بابا دست به تاسیس یک یتیم خانه زد. رحیم خان بمن قصه کرد که بابا با وجودیکه بصورت کُل سررشتة از مهندسی نداشت، طرح ساختار پروژه را خودش ترسیم کرد. عدة که به این موضوع باور نداشتند به بابا مشوره دادند که این حماقت را بس کند و مهندسی را به غرض ترسیم این طرح بگمارد. البته بابا اینرا نپذیرفت. بعداً معلوم شد که طرح بابا موفقیت آمیز بوده و آنعده که باورمند نبودند به تحسین از کارهای موفقیت آمیز بابا پرداختند. بابا مصارف اعمار یک ساختمان دو طبقه ای را که درست در قسمت نزدیک به وسط جاده میوند و در جنوب دریای کابل قرار داشت، از پول شخصی اش پرداخت نمود. رحیم خان در این باره میگفت که کلیه کارهای این پروژه از قبیل پرداخت به انجنیران، برقی ها، نلدوان ها و بنأ ها و روزمزد کاران و حتا کارمندان دولتی که «بروت های شان نیازمند چربکاری بود،» با حمایه مالی بابا بسر رسید.

اعمار ساختمان یتیم خانه سه سال را در برگرفت، تا به اتمام رسید. من آنزمان هشت سال و یا چیزی بیشتر از آن داشتم. خوب بخاطر دارم یک روز قبل از گشایش یتیم خانه بابا مرا با خودش به قرغه که در چند مایلی غرب « در اصل شمال آمده است. پراگراف سوم، صفحه 14– م » کابل موقعیت داشت، برد. او از من خواست تا حسن را نیز با خودم همراه سازم اما من به بابا بهانة دروغین کردم و گفتم که حسن اسهال است و آمده نمیتواند. در اصل میخواستم همه توجه بابا بسوی من باشد و بابا را برای خودم میخواستم. در پهلوی آن باری در کنار جهیل قرغه، من و حسن به آب سنگ میزدیم، حسن توانست سنگش را هشت بار بروی آب « تپ » بدهد در حالیکه سنگ من نمیتوانست بیشتر از پنج بار « تپ » بخورد. بابا که در آنجا حضور داشت و میدید، به رسم آفرینی در پشت حسن محبانه دست کشیده بود و حتا دستش را برروی شانه حسن گذاشته بود.

ما در دو طرف یکی از میزهای که در اطراف جهیل، در جاهای مخصوص میله گذاشته بودند، نشستیم. فقط من و بابا ، مصروف خوردن تخم های جوشانده، کوفته و ترشی پیچانیده شده در لای نان شدیم. آبِ جهیل آبیِ آبی معلوم میشد و در اثر انعکاس آفتاب بروی آب، سطح آب شیشه ای به نظر میامد. جمعه ها قرغه در اثر حضور شمار زیادی از خانواده ها که برای تفریح و میله میامدند، زندگی میافت. اما آنگاه وسط هفته بود و بجز من و بابا و چند تا توریست مو دراز و ریشو، که شنیده بودم آنها را « هیپی ها » میگفتند، کسی دیگری دیده نمیشد. توریست ها در کناری روی دکه جهیل نشسته بودند، پاهایشان را داخل آب نموده بودند و چنگک ماهیگیری در دست داشتند. من از بابا پرسیدم که چرا اینها موهایشان را اینگونه دراز میگذارند؟ بابا غُم غُم کرد و پاسخی نداد. او مشغول آماده ساختن متن سخنرانی اش برای روز آینده بود. پیهم دست نوشته هایش را که سخت درهم و پراگنده بودند، برگ گردانی میکرد و با یک پنسل اینجا و آنجا یاداشت های مینوشت. من از تخمی که در دست داشتم لقمه ای برداشتم و از بابا در باره موضوعی که یکی از بچه های مکتب برایم گفته بود، پرسیدم :« این راست است که اگر کسی پوست تخم مرغ را بخورد، آنرا باید بشاشد؟» بابا دوباره غُم غُم کرد.

لقمه ای از ساندویچم گرفتم. یکی از توریست های زرد مو خندید و با سیلی به عقب یکتن از همراهان خود زد. در آنسوی جهیل، یک لاری غرش کنان از یک پیچ جاده دور خورد و آیینه عقب نمای بغل دست دریور آفتاب را منعکس ساخت. گفتم: « فکر میکنم سرطان دارم!» بابا سرش را از کاغذ ها که در اثر وزیدن نسیم ملایم متورق میشدند، برداشت و گفت: « برو برایت یک سودا بگیر». و من هم رفتم تا از عقب موتر یک قطی سودا بگیرم.

روز بعدی در قسمت بیرونی یتیم خانه به علت کم بودن چوکی ها، شماری از مردم ایستاده ماندند تا مراسم گشایش را ببینند. باد میوزید و من در عقب بابا و بروی سه پایه کوچکی نشسته بودم. بابا آنروز ملبس با دریشی سبز بود و کلاه قره قُلیی هم بسر داشت که در اثنای سخنرانی اش باد آنرا از سرش پایین انداخت و باعث خنده همه مهمانان گردید. وی کلاهش را بمن سپرد و من از این موضوع خوشنود شدم، چه همگان میدیدند که او پدرم است، بابایم است. او در مقابل مایکروفون ایستاد شد و اظهار داشت که امیدوار است این ساختمان استوارتر و دیرپا تر از کلاهش باشد و یکبار دیگر مهمانان را به خندیدن وا داشت. زمانیکه بابا سخنرانی اش را به اختتام رسانید، همه به پا خاستد و برایش کف زدند. آنها برای دقایقی، پیهم کف میزدند و سپس می آمدند و به غرض بجا ساختن احترام، با وی دست میدادند. برخی از آنها مرا نیز نوازش میکرد و با من دست میداد. من سخت به بابایم مینازیدم. به هردوی ما مینازیدم.

با وجود موفقیت های پیگیرِ بابا، کسانی هم بودند که ناباورانه به کارکرد های وی مینگریستند. آنها به بابا میگفتند که راه اندازی بزنس و تجارت پیشه اش نیست و میباید همانند پدرش به تحصیل در رشتة حقوق بپردازد. اما بابا توانست به اثبات برساند که وی برعلاوه راه اندازی بزنس های متعدد، توانسته است خودش را در ردیف یکی از متمول ترین تاجران در کابل برساند. بابا و رحیم خان توانستند با گشایش یک شرکت صادرات قالین، دو مرکز فروش ادویه و یک رستورانت، موفقانه به کار و بار تجاری شان رونق بخشند. زمانیکه عده ای خیال میکردند بابا هیچگاهی با یک اهل خانواده ازدواج نخواهد کرد، او همراه مادرم، صوفیه اکرمی، زنی با سطح بلند آموزش های عالی، که به عنوان یکی از زنان محترم و زیبا روی شهر کابل به حساب میامد، و برعلاوه اینکه در دانشگاه کابل به تدریس ادبیات کلاسیک فارسی میپرداخت، یکی از فرزندان افتخار آفرین خانواده سلطنتی نیز محسوب میگردید، ازدواج نمود، و حقیقت موضوع اینکه پدرم با خطاب نمودن به مادرم به عنوان « شاهدختِ من » به نحوه ای سیلی به روی کسانی که به وی به دیدة شک مینگریستند، زده بود. بابا به استثنای نگاه غضب آلودی که گاه گاه در مقابل من داشت، همگان را نظر به لطفی که داشت به اطرافش جمع کرده بود. البته که او مثل همگان دنیا را به رنگ های سیاه و سپید میدید و او متعهد شده بود که سیاه را سیاه بداند و سپید را سپید. نمیتوان کسی را با این شیوه زندگی دوست نداشت ولو که از او ترسی نیز در دلت باشد و حتا اندک نفرت.

من زمانیکه در صنف پنجم مکتب درس میخواندم، یک ملا بود که ما را تعلیمات اسلامی میداد. مردی بود کوتاه قد، با صورتی داغ داغی و صدای دلخراش و اسمش هم ملا فتح الله خان بود. وی به ما از فضیلت ذکات و وظایف حج میگفت؛ او بما نماز های پنجگانه را شرح میداد و ما را وامیداشت تا آیاتی از قرآن را از حفظ بکنیم. هرچند وی هیچگاهی این آیات را برایما برگردان نکرد، در عوض با شاخة چوبی ما تهدید میکرد تا واژه های عربی را به صورت صحیح ادا نماییم که در آنصورت خداوند بصورت بهتر ما را میشنود. یکروز وی بما گفت که از نگاه اسلام نوشیدن گناه عظیمی محسوب میشود؛ کسانی که دست به اینکار میزنند بخاطر گناهان خود در روز قیامت جوابگو خواهند بود. در آن روزگاران نوشیدن در کابل معمول بود و هیچ کسی مانعی برای انجام اینکار نمیدید. اما آنعده از افغانهای که مینوشیدند، اینکار را بشکل غیر علنی میکردند. آنها « اسکاچ » شانرا به عنوان ادویه از برخی از ادویه فروشی ها، در پاکت های زردرنگ کاغذی میخریدند و پاکت را به دور از چشم عموم حمل میکردند.

ما در طبقه بالا در اتاق مطالعه پدرم بودیم، آنچه را که ملا فتح الله خان برای ما آموخته بود برایش گفتم. بابا از « بار » ی که در گوشه ای از اتاق بنا نموده بود، در گیلاسی اندکی ویسکی ریخت. به آنچه گفتم گوش داد و جرعه ای از گیلاسش نوشید. بعد بروی کوچ چرمی لم داد، گیلاسش را نهاد و مرا بروی زانویش نشاند. احساس کردم که بالای کنده چوب درختی نشسته ام. نفس عمیقی گرفت و آنرا از راه بینی اش بیرون داد. حسی داشتم که مترددم میساخت؛ میخواستم در آغوشش درآیم و یا اینکه ترسی وامیداشت تا از روی زانوانش برخیزم.

پدرم با صدای بلندی گفت: « میبینم که تو با آنچه در مکتب فرا میگیری، دچار سردرگمی شده ای.»

« اما، آنچه ملا گفت آیا حقیقت دارد؟ آیا اینکار ترا یک گناهکار میسازد، بابا؟ »

« هُم! »

یک پارچه یخ میان دندان های بابا شکست. « آیا میخواهی بدانی که پدرت در مورد گناه چی می اندیشد؟»

« بلی! »

بابا گفت: « پس حالا برایت خواهم گفت. اما اولتر از همه چیز باید بدانی که از این احمق های ریشو هیچگاه چیزی ارزشمندی نخواهی آموخت.»

« مرادت از ملا فتح الله خان است؟»

 بابا به گیلاسش حرکتی داد. از یخ داخل گیلاس صدای « تِرِق» برخاست. « مرادم از همة اینهاست. به ریش همة این میمون های فضیلت مآب، باید شاشید. »

 من آغاز کردم به خندیدن. در پیش چشمانم تصویری جان گرفت که بابا را مینمود که بر ریش میمونی میشاشد.

« آنها هیچ نمیکنند بجز اینکه دانه های تسبیح شانرا روی هم بیندازند و کتابی را قرائت کنند که به زبانی به غیر اززبان خودشان نگارش یافته است و اندکی هم از آن زبان نمیدانند. »

جرعه ای نوشید و افزود: « خداوند همه را در امان داشته باشد، اگر روزی افغانستان بدست اینها بیافتد.»

من در میان انفجاری از خنده گفتم: « اما ملا فتح الله خان آدم خوبی معلوم میشود!»

بابا پاسخ داد: « چنگیز خان نیز آدم خوبی معلوم میشد. خوب بس کن زیاد شد. تو میخواستی که من برایت در باره گناه چیزهای بگویم و میخواهم در آن مورد برایت بگویم. میخواهی بشنوی؟»

پاسخ دادم بلی و به سختی و با فشردن لبهایم به همدگر جلو خنده ام را گرفتم. اما در یک آن نتوانستم خودم را بگیرم و باز به خنده افتادم.

نگاه های سنگین بابا باعث شد تا دیگر نتوانم بخندم.

« میخواستم مانند یک مرد با مرد صحبت کنم. آیا میتوانی چنین چیزی را برای یکبار تحمل کنی؟»

گفتم: « بلی بابا جان!» لبخند زدم. برایم قابل حیرت نبود چونکه میدانستم که در سخنان بابا چگونه نیش های نهفته است. ما لحظة خوبی داشتیم تا با هم صحبت کنیم – کمتر اتفاق میافتاد که بابا مرا روی زانوانش بنشاند و با من صحبت کند – اما من آن لحظات را ابلهانه به عبث میگذراندم.

« خوب! » بابا اینرا گفت، در حالیکه از چشمانش آثار ناباوری فوران میزد.

« حالا فرقی نمیکند که ملا چی درسی میدهد، اما فقط یک گناه وجود دارد و آن گناه « دزدی » است. و هر گناه دیگر کاملاً با دزدی متفاوت است. آیا دانستی چی گفتم؟»

هرچند میخواستم بدانم، گفتم: « نه، بابا جان!» . نمیخواستم بیش از این به عصبانیتش بیفزایم.

بابا از بی حوصله گی آهی کشید. این نیز برایم آزار دهنده بود. زیرا بابا مرد کم حوصله ای نبود. بیاد دارم که او همه وقت پس از غروب آفتاب و تاریک شدن آسمان، به خانه میامد و من همیشه غذای شب را به تنهایی میخوردم. گاهگاهی از سرِ دلتنگی از علی میپرسیدم که بابا کجاست؟ و زمانی که بابا به خانه میامد، میدانستم که مصروف مراقبت اعمارِ آن ساختمان بوده و یا مشغول مشوره دهی برای این پروژه. آیا این همه حوصله خُرد کن نیست؟ براستی من از همه اطفالیکه قرار بود یتیم خانه برایشان ساخته شود، نفرت داشتم و زمانی هم آرزو میکردم که کاش آنها همراه با والدین شان نابود میشدند.

بابا میگفت: « زمانی که مردی را به قتل برسانی، زندگیی را به سرقت برده یی. تو حق شوهرداشتن زنی را به سرقت برده یی. حق پدرداشتن اطفالی را به سرقت برده یی. زمانی که دروغ میگویی. حق شخصی را برای دستیابی به حقیقت به سرقت میبری و وقتی حقه میزنی، حق شخصی را برای دستیابی برای صداقت، به سرقت میبری. میبینی که چی رخ میدهد؟»

بابا زمانی که شش سال داشت، دزدی، در نیمه های شب به خانه پدرکلانم آمده بود. پدرکلانم که یک حقوقدان صاحب نفوذ و مرد قابل احترامی بود، دزد را دستور داده بود تا خودش را باو بسپارد، اما دزد به وی حمله ور شده و با وارد نمودن ضربتی بر گلویش به قتل رسانیده بودش و بابا را از حق داشتن پدر محروم ساخته بود. روز بعدی اهالی منطقه دزد را که یکتن از کوچیان ولایت کندز بود، دستگیر نموده بودند و درست ساعاتی قبل از نماز ظهر، از شاخة درخت بلوطی آویخته بودند. این حکایت را از رحیم خان شنیده بودم، نه از بابا. من همیشه در مورد بابا از دیگران میشنیدم.

بابا گفت: « حرکتی دیگری مضحک تر از دزدی نیست. هرآنکه آنچه را که از آنِ خودش نیست، میگیرد، خواه زندگیی باشد و یا یک قرص نان، من به روی آنچنان شخصی تف میندازم و هراز گاهی چنین شخصی به چنگ من بیافتد، خدا خود به مددش بشتابد. فهمیدی که چی گفتم؟»

گفتم: « بلی! بابا. »

پدرم ادامه داد: « اگر خدایی در آن بالا ها ما را میشنود، پس بهتر است به امور ارزنده تری برسد تا اینکه بیاید و شراب نوشیدن و یا گوشت خوک خوردن مرا بنگرد. اکنون از روی زانوانم برخیز. این همه گفتار در مورد گناه تشنه ترم ساخت. »

دیدم گیلاسش را از بار، دوباره مملو کرد. حیرتم از این بود، این صحبتی که داشتیم پس از دیر زمانی اتفاق افتیده بود. راستش را بپرسید، من همیشه احساس میکردم که بابا از من نفرت دارد. و چرا نباید نفرت داشته باشد. قبل از همه من قاتل همسر دوست داشتنی اش، شاهدخت زیبایش بودم. مگر نبودم؟ لااقل آنچه از دستم برمیامد، کسب شایستگیی بود که مرا همانند او میساخت، اما من نتوانستم و هیچگاهی نتوانستم آن شایستگی را بدست آورم.

 

در مکتب، معمولاً « شعر جنگی » یا مشاعره میکردیم و معلم فارسی ما آنرا اینطور ترتیب داده بود که فرض مثال بیتی از شعری را میگفتی که به یکی از حروف الفبا خاتمه مییافت و نفر مقابل میبائیست که بیتی دیگری را با همان حرف آغاز کند. همه همصنفانم به هنگام مصاف میخواستند که عضو تیم شان باشم، زیرا در حالیکه بیشتر از یازده سـال نداشتم، ابیات زیادی از خیام، حافظ و مثنوی مولانای بلخی را در حافظه داشتم. حتا یکبار به تنهایی با همة همصنفانم مشاعره کردم و آنها را مغلوب ساختم. همانشب از این موفقیتم برای بابا گفتم، اما بابا فقط غُم غُم کنان گفت: « خوب!»

این رویه غیر دوستانه پدرم باعث میشد که پناه بجویم به کتابهای باز مانده از مادرم و البته که به حسن. من همه کتابهای را که بدست میاوردم میخواندم. مولانا، حافظ، سعدی، ویکتور هوگو، ژول ورن، مارک توین، ایان فلیمینگ. هنگامی که کتابهای مادرم را به استثنأی کتابهای کُسل کننده تاریخی، تمام کردم، از پولی که پدرم برایم میداد، آغاز کردم به کتاب خریدن. من از کتاب فروشیی که در نزدیکی سینما پارک قرار داشت، هر هفته یک کتاب میخریدم و از اینکه تاقک های اتاقم پر شده بودند، کتابهای جدید را در داخل کارتن های کاغذی جابجا میکردم.

ازدواج با یک شاعر و نویسنده بماند به جایش، اما بابا هیچگاهی فکر نمیکرد که پدر فرزندی شود که در لابلای کتابهای شعر خودش را پنهان بسازد. به عقیده بابا، مردان واقعی شعر نمیخوانند، چه رسد به اینکه شعر بنویسند. مردان واقعی – پسران واقعی – فوتبال بازی میکنند، همانسانیکه بابا زمانیکه جوان بود به اینکار میپرداخت. این موضوعی بود که بحث روی آن بابا را پرحرارت میساخت. در 1970 بابا کار ساختمان یتیم خانه را توقف داد و برای مدت یکماه به تهران رفت تا مسابقات جام جهانی فوتبال را در آنجا از طریق تلویزیون تماشا کند و در آنزمان افغانستان هنوز مرکز تلویزیون نداشت. بابا مرا شامل یک تیم فوتبال ساخت تا بدینوسیله علاقه مرا به آن ورزش برانگیزد. اما با تاثر مسؤولیت های که به هنگام بازی به من سپرده میشد، مرا دست و پاچه میساخت و در اثر آن گاهی سد راه پاس های هم تیمهایم میشدم و یا اینکه سهواً موجب انسداد راه های باز میشدم. من همانند یک نعشی در کشتار گاه تلوتلو خوران بر روی ساقهای لاغر و نعیفم میدویدم و دزدانه به پاس های توپ نگاه میکردم که هیچگاهی به پایم نمیرسید. هرقدر فریاد میزدم و دستانم را در بلندای سرم به حرکت می آوردم و صدا میزدم: « من خالی هستم، من خالی هستم! » همانقدر با بی توجهی مواجه میشدم. اما بابا رها کردنی نبود و وقتی بطور کلی متیقن شد که من ذره یی از استعداد های ورزشکاری اش را به ارث نبرده ام، وی سعی بخرچ داد تا مرا یک بیننده پرشور و مملو از احساسات بسازد. بالاخره من توانستم از عهده این مامول برآیم. و آنهم ایجاد احساسات جعلی و تقلیدی بود و مصمم بودم تا زمان ممکن ادامه دهم. ارچند من به هنگام تماشای مسابقه فوتبال میان تیم های کابل و کندهار فریاد بر می آوردم و حتا دشنام های نثار داور مسابقه که حکم پنالتیی را به نفع تیم کندهار و به ضرر تیم ما، صادر نموده بود، مینمودم، اما بابا به فقدان علاقمندی واقعی ام پی برده بود و از این بابت خاطرش جمع شده بود که پسرش هرگز یک بازی کن و یا تماشاچی خوب فوتبال نخواهد شد.

بخاطر دارم که باری بابا مرا به تماشای مسابقه بزرکشی که سالیانه در نخستین روز سال خورشیدی، روز نوروز، دایر میشد برده بود. بزکشی، بازی ملی و باستانی سرزمین ما افغانستان محسوب میشود. چاپنداز، اسپ سوار خیلی ماهریست که از سوی هواخواهان خاص خودش مورد تشویق قرار میگیرد و مکلف است که نعش « بز » و یا « گوساله » را از میان جمعیت چاپندازان برون بکشد و بعد آنرا به دور میدان بازی در یک دایره منظم بگرداند و بعد داخل یک حلقه ترسیم شده در گوشه ای از میدان بیندازد. در حالیکه در این اثنا مورد تعقیب و ضرب چاپندازان دیگر قرار میگیرد و آنها با استفاده از حتا مشت و لگد و چنگال و تازیانه تلاش میورزند تا نعش را از نزد وی بگیرند. در آنروز جمعیت تماشاچیان هیجانزده با هر حرکت اسپ سواران که در زمین بازی میتاختند و غرش کنان در میان انبوه گرد و خاکی که بلند شده بود به همدیگر تنه میزدند، هلهله سر میدادند و فریاد میزدند و زمین در اثر برخورد سم اسپها به لرزه میامد. ما آنروز در حالیکه در قسمت بدون سقف استدیوم ورزشی نشسته بودیم، میدیدیم که سوارکاران با قیل و قال و با اسپهای با دهان های کف کرده، چگونه یک دور کامل استدیوم را میپیمودند.

در آن اثنا بابا شخصی را نشانم داد وگفت: « امیر، آن مردی را میبینی که شماری دورش حلقه زده اند؟»

من گفتم دیدم و بابا افزود: « او هینری کیسنجر است!»

گفتم:« اوه!!» نمیدانستم که هینری کیسنجر کیست و میبائیست اینرا میپرسیدم اما در آن لحظه مشغول تماشای پیشآمد وحشتناکی شدم. یکتن از چاپندازان در حالیکه یک پایش آویخته مانده بود، از روی زین اسپ سرنگون شد و در یک آن زیر رگبار سم اسپان دیگر قرار گرفت. اسپ چاپنداز سرنگون شده رَم کرد و سوارش را همانند یک « گُدی لته یی» با خودش کشید و سرانجام اسپ که چاپنداز را همچنان غلطان غلطان با خودش میکشید، در نکته ای ایستاد. چاپنداز تکانی خورد و بی حرکت به روی زمین افتاد، در حالیکه پاهایش به حالت غیر طبیعی با هم تاب خورده بودند و خاکِ تشنه، خونی را که از بدنش شر زده بود، در یک آن بلعید.

من آغاز کردم به گریستن. تمام راه برگشت را همچنان میگریستم. بیاد میاورم که چگونه دستان بابا اشترنگ را میفشردند. میفشردند و سخت تر میفشردند. هیچگاهی نمیتوانم از یاد ببرم که چگونه پدرم نیرومندانه سعی میکرد تا حالت چهره اش را به هنگام رانندگی خاموشانه، مخفی نگهدارد.

ناوقت آن شب، زمانیکه از کنار اتاق مطالعه پدرم میگذشتم، شنیدم که با رحیم خان صحبت میکند. گوشم را به دَر چسپانیدم. رحیم خان میگفت: « شکر است که او سالم و تندرست است.»

« میدانم، میدانم، اما او همیشه خودش را در میان آن کتابها گور میکند و یا در دور و بر خانه دور میزند و گویا به دنبال رویایی گمشده ای میگردد.»

« و ؟ »

« من اینطور نبودم!» از آواز بابا ناامیدی و قهر میبارید.

رحیم خان خندید: « آیا اطفال کتابها را رنگ آمیزی نمیکنند؟ آیا خودت به اطفال رنگهای مورد علاقه ات را نخریدی؟»

بابا پاسخ داد: « اما من کلاً اینطور نبودم و نه حتا یکی از همسالانی که من با آنها بزرگ شدم اینطور بودند.»

« از آنجایی که من تو را میشناسم، بعضاً تو خودخواه ترین مرد میشوی. » اینرا رحیم خان گفت. تا جاییکه میدانستم، وی یگانه شخصی بود که میتوانست چنین حرفهای به بابا بگوید.

« این به آن موضوع ربطی ندارد!»

« نی؟ »

« نی »

« پس چی؟»

شنیدم که بابا خودش را بروی کوچ چرمی جابجا نمود. اینرا از صدای که از کوچ چرمی برخاست، دانستم. چشمانم را بستم و گوشم را بیشتر به دَر فشردم. متردد بودم بشنوم، نشنوم.

« بعضاً که از این اُرسی به بیرون مینگرم میبینم که با بچه های همسایه بازی میکند. میبینم که آنها چگونه وی را میرانند، بازیچه هایش را ازش میگیرند، میزنندش و... و ... میدانی که این بچه هیچگاه با کسی جنگ نمیکند.... هیچگاه.... او فقط ....... سرش را بزیر میندازد و ........ و ..........»

رحیم خان گفت: « پس او خشونت پیشه نیست!»

بابا پاسخ داد: «تو میدانی که معنی حرفم این نیست رحیم خان، این بچه کدام چیزی در وجودش کم دارد.»

« بلی، شاید یک رگ پست فطرتی کم دارد!»

« فکر میکنم دفاع از خویشتن هیچ رابطه ای به پست فطرتی ندارد. میدانی هر از گاهیکه بچه های همسایه باعث اذیتش میشوند، چی رخ میدهد؟ حسن در میان پا میگذارد و آنها را میراند. من اینرا با چشم های خودم دیده ام. و وقتی به هنگام برگشت شان به خانه ازش میپرسم که خراش روی حسن از چیست؟ جواب میدهد که «حسن به زمین افتاده». رحیم خان! من میگویم که این بچه چیزی در خودش کم دارد. »

رحیم خان گفت: « تو مدتی بگذار خودش راه خود را بیابد. »

بابا گفت: « او به کدام سو خواهد رفت. پسری که نمیتواند به پا ایستد، هیچگاه نخواهد توانست کاری را از پیش ببرد.»

 « مانند همیشه تو سهل انگاری میکنی!»

« فکر نمیکنم!»

« خشم تو بخاطریست که هراس داری او یکروزی نتواند، تجارت ترا اداره کند.»

بابا گفت: « اکنون کی سهل انگاری میکند؟ ببین من میدانم که میان تو و او اُنسی وجود دارد و من در این مورد خُرسندم. رشک نمیبرم بلکه خُرسندم. مقصد من نیز همین است. او به کسی نیاز دارد تا او را درک کند و خدا میداند که من آن شخص باشم یا نباشم. اما یک اضطراب موهومی در باره امیر مرا آشفته میسازد که برایم غیر قابل اظهار است. مثل اینکه ......»

من میدیدم که او در جستجوی واژه های مناسبیست. بابا صدایش را پست تر ساخت اما بهر صورت من میشنیدمش.

« اگر در مقابل دیده گانم داکتر او را از بطن همسرم خارج نمیکرد، من هرگز باور نمیکردم که او متعلق بمن است.»

صبح روز بعد، هنگامی که حسن مشغول تهیه صبحانه ام بود پرسید: آیا چیزی مرا اذیت میکند. و من شتابزده به وی گفتم که به کار خودش کار داشته باشد.

 رحیم خان در مورد موجودیت همان رگ پست فطرتی در من، به خطا رفته بود.

 

 

ادامه دارد...

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٣       سال دوم        اگست ٢٠٠٦