کابل ناتهـ، Kabulnath
|
١+٢
دسمبر ٢٠٠١
يک روز تيره و کرخت کننده زمستان 1975، من دوازده ساله را آنچه ساخت که اينک استم. خوب بخاطرمیاورم که در عقب یک دیوار گلین و تَرَک دار میخزیدیم و دزدکی عبورگاهی را که در نزدیکی باریکة آب یخزده قرار داشت، دید میزدیم. اتفاقی بود که در گذشته های دور، افتیده بود، اما آنچه در باره گذشته گفته میشد، بنظر من نادرست مینمود، من تعبیری دگری در باره مدفون کردن خاطرات گذشته داشتم زیرا گذشته خود راهی برای برون رفت از ذهن انسان سراغ میکند. اما اکنون میدانم که از بیست وشش سال بدینسو، به این عبورگاه متروک دزدکی، دید زده ام. یکی از روزهای تموز سال پار بود که دوستم رحیم خان از پاکستان زنگ زد. او از من تقاضا کرد تا بدیدنش به پاکستان بروم. من در حالیکه در آشپزخانه ایستاده بودم و گوشی تلفون را در دست داشتم، احساس کردم که این تنها رحیم خان نیست که روی خط تلفون با من صحبت میکند، بلکه گذشتة ایست که بار گناهان نابخشوده شده ام را بدوش میکشد. گوشی را که گذاشتم، برای چند لحظه قدم زدن در کنار دریای «اسپریکل » که در گوشة شمالی پارک « گولدن گیت » قرار دارد، از خانه بیرون شدم. اشعة پس از ظهر، جلایشی نقره ئینی به آب دریا بخشیده بود، جائیکه شماری از کشتی های کوچک گشت میزدند و بوسیله باد خشکی به پیش رانده میشدند. به بالا نگریستم و جفتی از کاغذ پران های سرخ را که دُم های طویل آبی دنبالشان میکرد، در آن بالاهای آسمان دیدم. آنها در غربی ترین قسمت باغ، در بالای انبوهی از درختان و آسیاب بادی پایین و بالا میرفتند.آنها پهلوی هم، درست همانند جفت چشمانی، از آن بالاها « سان فرانسیسکو» شهری را که من اکنون خانه میخوانمش، دید میزدند. یکباره صدای حسن در گوشم طنین افگند: « هزار بار بیشتر برای تو ». این صدای حسن، کاغذ پران باز زبردست بود. روی یکی از چوکی های پارک، آنی که در نزدیکی درختی قرار داشت، نشستم و در مورد آنچه رحیم خان، قبل از گذاشتن گوشی تلفون برایم گفت، اندیشیدم. « راهی است که دوباره خوب باشی.» بار دیگر به بالا نگریستم، جایکه آن جفت کاغذ پران ها پایین و بالا میرفتند. حسن بیادم آمد... بابا... علی... کابل... بار دگر افکار آن دوره ای زنده گی ام مرا در خویش پیچید، دوره ای که با آمدن زمستان 1975 همه چیزش دگرگون شد و مرا به آنچه که امروز هستم، مبدل گردانید.
٢
من و حسن زمانیکه کودکانی بیش نبودیم، روی درختهای خانة پدرم، بالا میشدیم و با انعکاس دادن اشعة خورشید توسط آیینه های کوچک، به همسایه هایمان اذیت میرسانیدیم. ما درست در مقابل هم، روی یکی از شاخه های تنومند و بلند مینشستیم، پاهای برهنه ای مانرا میشوراندیم و در حالیکه از جیب های مملو از توت خشک و چارمغز، کَپه میزدیم، آیینه را از نقطه ای به نقطه ای دیگر میچرخانیدیم و در عین حال همدیگر را با دانه های توت نشانه میبستیم و بیخیال میخندیدیم. من تا هم اکنون حسن را بر روی یکی از شاخه های درخت میدیدم، جاییکه اشعه خورشید از لابلای برگ های درخت، روی مدورش را که بی شباهت به یک گدی چینی ساخته شده از چوب نبود، نشانه گرفته است. بینی چسپیده و چشم های باریکش که شباهت به برگ درخت بانس دارد، چشمهاییکه با تفاوت حالات روشنی، گاهی طلایی، گاه سبز و حتا گاهی نیز آسمانی، به نظر مییامدند. من تا هم اکنون گوش های نازک و کوچکش را با زنخ گوشتالود که شبیه به یک شی اضافی بود بیاد میارم. و تَرَک میان لبش را که درست در قسمت چپ میانة لب واقع شده بود و گویی توسط یکی از آله های گدی چینی ساز تَرَک برداشته و یا همانگونه غیر محتاطانه رشد نموده بود، بیاد میاورم. بعضی اوقات، زمانیکه در بالای درخت نشسته میبودیم، حسن را تشویق میکردم تا با غولکش سگ یک چشم همسایه را نشانه بزند. حسن هیچگاهی اینرا نمیخواست اما هر از گاهی من ازش میخواستم اینکار را بکند، و اصرار میکردم، حرفم را به زمین نمی انداخت. حسن هیچگاهی حرفم را به زمین نینداخته بود. وی مهارت قابل وصفی در نشانه زدن با غولک داشت. علی، پدرِ حسن، معمولاً ما را گیر میاورد و بالای ما قهر میشد. چه کسی میتوانست به اندازة لطافت قهر علی، قهر داشته باشد. وی ما را وادار میساخت تا از درخت پایین شویم و بعد پاره های آیینه را از دست ما میگرفت و آنچه را که مادرش برایش گفته بود برای ما تکرار میکرد که « شیطان آیینه ها را میشوراند و با این کار عقیدت مسلمانان را خدشه دار میسازد و بعد با خودش میخندد». این را همیشه میگفت و طَبَقِ قهرش را بیشتر بالای پسرش خالی میکرد. حسن « بلی، پدر! » میگفت و نگاهانش را به زمین میدوخت اما او هیچگاهی از آیینه انداختن و نشانه بستن سگ همسایه که همه اش تراویده ذهن من بودند، به پدرش چیزی نمیگفت. درخت های « پاپلر » در یک ردیف، در کنار راهرو بزرگ منزل ما که با خشت سرخرنگ تزئین شده بود و منتهی به دَرِ بزرگ آهنی میشد، واقع شده بودند. دَرِ بزرگ آهنی بداخل حویلی پدرم باز میشد. ساختمان منزل ما در قسمت چپ راهروِ خشتی واقع شده بود و حویلی در امتداد همین راهرو موقعیت داشت. همگان عقیده داشتند که پدرم، بابایم، زیبا ترین خانه را در محله وزیر اکبر خان که یک ساحه جدید التاسیس در قسمت شمال کابل بود، ساخته است. شماری هم میپنداشتند که این زیبا ترین خانه در سراسر کابل است. یک پیاده رو وسیع که در دوطرف آن بته های گلاب قرار داشت، به ساختمان قیمت بها، با زینه های ساخته شده از سنگ مرمر و پنجره های بزرگ هدایت میشد. چهار دستشوئی منزل ما با کاشی های منقش و موزائیک که بابا آنها را به انتخاب خودش از اصفهان آورده بود، پوشانیده شده بودند. دیوار ها با آویزه های آب طلا، که بابا آنها را از کلکته آورده بود، تزیین شده بودند و یک قندیل زیبای کریستال نیز از سقف آویخته شده بود. در طبقه بالا، اتاق خواب من، اتاق خواب بابا و اتاق مطالعه که بیشتر بنام « اتاق دود کردن » یاد میشد، و همواره بوی تنباکو و هیل از آن به مشام میرسید، موقعیت داشت. بابا و دوستانش پس از اینکه علی غذای شب را سرویس میکرد، بروی کَوچ های سیاه چرمی لَم میدادند و پیوسته به « پایپ » هایشان پک میزدند و به سه مورد بحث همیشگی شان، سیاست، تجارت و فوتبال میپرداختند. باری از بابا پرسیده بودم که آیا میتوانم با آنها بنشینم، اما بابا در حالیکه دم دَر ایستاده بود، با گفتن: « حالا تو برو و یکی از کتاب های خودت را مطالعه کن! تو هنوز آنقدر نشده ای». میرفت و دروازه را میبست و مرا با همه پرسش های بی پاسخم که چرا هنوز آنقدر نشده ام، تنها میگذاشت. مینشستم، زانوانم چسپیده به سینه ام، بعضاً یکساعت همانگونه مینشستم، گاهی هم دو ساعت و به خنده هایشان گوش میدادم. به قصه هایشان گوش میدادم. اتاق سالون که در طبقه پایین واقع بود، یک الماری دیواری تزئینی داشت. در آن جا شماری از عکس های خانواده گی ما قرار داشت: یک عکس قدیمی پدرکلانم با نادرشاه که فقط دو سال قبل ازکشته شدن شاه، در سال 1931 برداشته شده بود. هردو ایستاده بر نعش آهویی، تفنگ ها بدوش و موزه های ساقدار تا زانوان شان. در آنجا عکسی از شب عروسی والدینم دیده میشد. بابا با دریشی سیاه و مادرم چونان شاهدخت خندانی با لباس سپید عروسی. این طرفتر – در عکس دیگری – بابا با بهترین دوست و سهم دارش رحیم خان، بی لبخند، در صحن منزل ما ایستاده بودند. من در آن عکس بیش از چند سالی نداشتم و بابا در حالیکه خسته گی و آشفته گی از چهره اش فوران میزد، مرا در آغوشش گرفته بود. قسمت آخر سالون، با یک ساختار کمان شکل، چسپیده به اتاق نانخوری ما بود که یک میز بزرگ غذا خوری را با گنجایش تا حدود سی نفر، در خود جا داده بود و کام پدرم را در مهمانی های خاصی که تقریباً هر هفته ترتیب میداد، شیرین میساخت. در سمت دیگر اتاق نانخوری بخاری دیواری بلند و سنگی قرار داشت که در زمستان ها مهماندار شعله نارنجی رنگی میبود. یک دَرِ بزرگ شیشه ای به بَرندة نیم دایرویی باز میشد که درست در بالای حویلی و ردیفی از درختان گیلاس قرار داشت. بابا و علی در قسمت دیوار شرقی حویلی، در باغچة کوچکی از سبزیجات، بادنجان رومی، نعنا، مرچ و ردیفی از بته های جواری که هیچگاهی ثمر نداده بود، کاشته بودند. حسن و من آنرا «دیوار جواری های مفلوک » نام نهاده بودیم. در جنوبی ترین قسمت باغچه، در تحت سایه درخت لُکات، « پیاده خانه » قرار داشت. کلبة محقر و معمولی با بام کاه گلین که جای بود و باش حسن و پدرش علی بود. و در همین پیاده خانه ها بود که حسن در زمستان 1964 تولد یافت و درست یکسال پس از آن مادرم به هنگام به دنیا آوردنِ من، درگذشت. در جریان هژده سالی که من در آن خانه زنده گی کردم، فقط چند بار معدود به پیاده خانه ها جاییکه حسن و علی میزیستند، قدم گذاشته بودم. زمانیکه آفتاب در عقب تپه ها پایین میخزید و من و حسن از بازی روزانه فارغ میشدیم، راه هایمان از هم جدا میگشت و من از راهروی که در دو سویش بُته های گلاب قرار داشت به ساختمان مجلل پدرم میرفتم و حسن به کلبة محقر خودش. جائیکه در آنجا تولد یافته بود. جائیکه وی کلیه عمرش را در آن سپری کرده بود. من بخوبی بیاد دارم که کلبة آنها تمیز و مصفا بود. و دو چراغ تیلی روشنایی خفیفی به آن میبخشید. دو دوشک در قسمت مخالف به هم قرار داشتند و یک قالین پشمی هراتی وسط کلبه را پوشانیده بود. یک سه پایه و یک میز چوبی درگوشه ای قرار داشت که حسن روی آن به رسامی میپرداخت. دیوارها به استثنای یک آویزه که مهره های دوخته شده بر آن کلمه « الله اکبر » را ساخته بودند و بابا در یکی از سفرهایش آنرا از مشهد برای علی آورده بود، عریان بودند. در همین کلبه محقر بود که صنوبر، مادر حسن، وی را در زمستان سرد 1964 بدنیا آورد. در حالیکه مادرم در اثر خونریزی در اثنای زایمانم وفات یافت، حسن مادرش را درست یکهفته پس از بدنیا آمدنش از دست داد. مادرش در حالی از دست رفته بود، که عملکردش در جامعه افغانی، ناپسندیده و چیزی بد تر از مرگ شمرده میشد. وی با دسته ای از کولیان مطرب و رقاص فرار نموده بود. حسن هیچگاهی از مادرش یادی نمیکرد. گویی مادرش هیچگاهی وجود نداشت. اندیشة اینکه آیا او هیچگاهی تصویری از مادرش را در خوابش نمیدید و یا اینکه مادرش چی گونه بوده و اکنون در کجاست، همواره متحیرم میساخت. از اینکه میدیدم همیشه بیاد نبود مادری که هیچگاهی در زنده گی ام وجود نداشته درد میکشم، آیا او نیز چنین دردی را احساس میکند؟ روزی ما هر دو میخواستیم به سینمای زینب، جهت دیدن فلم ایرانیی که تازه بروی پرده گذاشته بودند برویم و راه کوتاهتری را که در نزدیکی لیسه استقلال قرار داشت و از میان بارَک های نظامی میگذشت برگزیدیم. پدرم ما را همیشه از گذشتن از این راه منع کرده بود، اما از آنجا که بابا با رحیم خان در پاکستان به سر میبرد، بی خیال از کتارة که بارَک های نظامی را احاطه کرده بود، گذشتیم و از باریک راهی که به یک میدانی پر از اشغال باز میشد، رسیدیم، جائیکه در اثر گردش تانک های کهنه گرد و خاک زیادی انباشته شده بود. گروهی از سربازان در سایة یکی از همین تانکها جمع شده بودند و مشغول دود کردن سگرت و قطعه بازی بودند. یکتن از آن جمع، همینکه ما را دید، با آرنج دستش آن دیگری را که در بغل دستش نشسته بود، تکانی داد و بالای حسن داد زد: « هی! تُره میگُم! مه تُره میشناسم.» ما هیچگاهی او را ندیده بودیم. مردی بود استخوانی با سر تراشیده شده و داغ سیاهی برچهره داشت. وی با طرز عجیبی ما را دید میزد. من از طرز نگاه های آن مرد ترسیدم. آهسته به حسن گفتم: « به رفتارت ادامه بده.» سرباز وقیعانه فریاد برآورد: « هی! تُره میگم! هی هزاره، وقتی مه همرایت گپ میزنم طرف مه سیل کو!» سگرتش را به سرباز دیگر داد و با انگشت اولی و انگشت شصت یک دستش حلقة تشکیل داد و انگشت وسطی دست دیگرش را به درون حلقه داخل نمود و بیرون کشید. داخل نمود و بیرون کشید و فریاد برآورد: « مه مادرته میشناختم، تو میفامی، خوب میشناختمش، مه ده همی گوشه از پَسش گرفته بودم.» سربازان دیگر خندیدند. یکی از آن جمع صدای شبیه نالة زنی بر آورد. سرباز در حالیکه دستانش را به هم میمالید افزود: « اخ! چی یک سامان تنگ و شیرینی داشت!» بعداً در تاریکنای سالون سینما، زمانی که فلم آغاز یافته بود، حس کردم حسن میگیرید و متوجه شدم اشک هایش از رخسارش به پایین شر زده بودند. خودم را نزدیک تر ساختم، دستم را بدور گردنش حلقه کردم و آهسته و ملایم بسویم کشیدمش. حسن سرش را بروی شانه ام گذاشت. آهسته گفتم: « ترا به جای کسی دیگری اشتباه گرفته بود.» و با تاکید، این جمله را تکرار کردم. براستی هیچ کسی از فرار صنوبر متعجب نشده بود. مردم از اینکه خبر شده بودند علیِ حافظ قرآن با زنی که از وی 19 سال جوانتر بود، ازدواج نموده بود، ابروهایشان را بالا میکشیدند. زنی زیبا روی اما بی وفا. وی مانند علی مسلمان شیعه و از لحاظ قومی هزاره بود و علاوتاً وی دخترکاکای علی نیز میشد و طبیعتاً انتخاب نخستین برای برگزیده شدن به عنوان همسر برای علی بود. اما با وجود اینهمه همسانی ها، در زندگی علی و صنوبر ناهمگونی های دیده میشد. در حالی که چشمان سبز دلفریب و چهره شیطنت بار صنوبر مردان زیادی را اغوا میکرد و به وادی گناه میکشاندشان، لیکن یکی از عضلات صورت علی بشکل موروثی فلج و غیر فعال بود و همین باعث شده بود که علی همواره عبوس جلوه کند و لبخند زده نتواند. و این امر را محال ساخته بود تا به حالات خوشی و یا ملال علی پی برده شود. تنها چشمان معوج و قهوه ای رنگش به هنگام خورسندی با جرقه ای میدرخشید و یا به هنگام افسرده گی تا عمق ها راه میگشود. مردم میگویند که چشمان دریچه های روح اند. این گفته قبل از همه با علی صدق میکرد و او آنچه را میخواست بگوید، فقط با چشمانش ، اظهار میکرد. شنیده بودم که رفتار خرامان و وسوسه انگیز و حرکت سرین نوسان آفرین صنوبر مردان را با خیال های واهی به خیانت به همسرانشان وامیداشت. اما مرض پولیو، پای راست علی را ناتوان ساخته بود. جاییکه پوست زرد رنگی بروی استخوان پا کشیده شده بود و در میان بجز یک لایه باریک عضله چیزی دیگری باقی نگذاشته بود. بخاطر دارم یکروز زمانی که هشت سال داشتم، علی مرا با خود به بازار به غرض خریدن نان برده بود و من در عقب علی، در حالیکه با خودم زمزمه میکردم، به تقلید از علی راه میرفتم. دیدم که علی پای لاغر و ناتوانش را همانند کسی که جاروبی را بشکل قوسی حرکت دهد، حرکت میدهد و در اثر این عمل تمام وجودش تکانی میخورد. این خود معجزة بود که چگونه علی با هر قدمی که میگذارد، سرنگون نمیشود. وقتی خواستم طرز راه رفتنش را تقلید کنم نزدیک بود در آبرو کنار سرک بیافتم. سخت خنده ام گرفت و باعث شد علی بایستد و عقبش را دید بزند و مرا که تقلیدش را میکردم گیربیاورد. علی چیزی نگفت. بعداً و هیچگاه چیزی نگفت. او همچنان راه میرفت. قیافه هولناک و طرز راه رفتن علی شماری از بچه های خوردسال همسایه را هراسان میساخت. اما در اصل شماری از بچه های کلان سال کوچه بودند که همیشه باعث اذیتش میشدند. همواره تعقیبش میکردند و زمانیکه وی به سختی راه میرفت، آنها آزارش میدادند. کسانی هم او را «بَبَلو» صدا میزد. « هی ببلو! امروز کی ره خوردی؟» جمله گی میخندیدند. «هی ببلوی بینی پُچق! کی ره خوردی؟» آنها وی را « بینی پُچق » خطاب میکردند زیرا پس زمینه قبیلوی علی و حسن بر میگشت به قبایل مغل. تا سالها آنچه در باره هزاره ها میدانستم، این بود که آنها از اولاده مغل ها بودند و از نگاه شکل و قیافه شبیه به چینایی ها. در کتاب های درسی مکتب نیز به پس زمینه زندگی و مبدأ آنها جز به صورت گذرا اشاره ای نشده بود. بعد یکروز زمانیکه در اتاق مطالعه بابا بودم و به کتابهای بابا دید میزدم، یک کتاب تاریخ را با جلد کهنه و خاک آلود که مربوط به مادرم میشد، یافتم. نویسنده این کتاب یک ایرانی بنام خُرمی بود. خاک های کتاب را ستردم و آنشب آنرا به اتاقم بردم و از یافتن یک فصل مکمل در باره تاریخ هزاره ها حیرت کردم. یک فصلی که کلاً در باره ملیت حسن نگارش یافته بود و به آنها اهدا شده بود. در آن کتاب خواندم که ملیت ما، پشتونها، هزاره ها را مورد شکنجه و عذاب قرار داده اند. در آنجا نوشته شده بود که در جریان قرن نزدهم هزاره ها تلاش بخرچ دادند تا در مقابل پشتون ها به پا ایستند، اما پشتون ها با بیرحمی و خشونت آنها را سرکوب نمودند. در کتاب نوشته شده بود که مردم ما هزاره ها را قتل عام نمودند، آنها را وادار به کوچ و تغییر محل اقامت کردند، سرزمین هایشان را غصب کردند، خانه هایشان را سوزاندند و زنانشان را فروختند. کتاب میگفت که یکی از دلایلی که پشتون ها، هزاره ها را مورد عذاب قرار میدهند اینست که پشتون ها مسلمانان سنی اند وهزاره ها مسلمانان شیعه. کتاب چیز های بسیار دیگری نیز در خود داشت که من نمی دانستم. معلم تاریخ نیز هیچگاهی به این موضوعات اشاره نکرده بود. بابا نیز هیچگاهی در این مورد چیزی نگفته بود. همچنان چیز های در کتاب بودند که من میدانستم. مثل اینکه مردم هزاره ها را موش خور، بینی چپات و خَرِ باربر خطاب میکردند. من اینها را از لابلای نام های که بر حسن میگذاردند، فهمیده بودم. هفته بعدی، پس از اختتام صنف درسی، کتاب را به معلمم نشان دادم و به همان فصلی که راجع به تاریخ هزاره ها نگارش یافته بود، اشاره نمودم. معلمم کتاب را گرفت و با نگاه سرسری چند برگ از کتاب را دید زد و کتاب را دوباره مسترد نمود و گفت:«این چیزیست که شیعه ها خوب از عهدة آن برمیایند.» و در حالیکه کاغذ هایش را از روی میز جمع میکرد افزود:« آنها خودشان را مظلومان و شهدای تاریخ به حساب میاورند.» معلمم زمانی که کلمه شیعه را ادا نمود گویی از مرض مهلکی نام برده باشد، بینی اش را طوری دیگری ساخت. اما صنوبر با وجود داشتن مشترکات خونی و قومی با علی، در خورد شدندش دست بدست بچه های کوچه داده بود. شنیده بودم که وی بصورت علنی از علی اظهار نفرت میکرد. « این هم شوی است، یک خر پیر بهتر از این میتوانست یک شوی باشه.» مردم عقیده داشتند که این ازدواج بر اساس یک قرارداد و رضائیت میان علی و کاکایش، پدر صنوبر صورت گرفته بود. من از مردم شنیده بودم که علی بخاطری با دختر کاکایش ازدواج نمود که بتواند لکه بدنامی را از دامان کاکایش بسُترد. هرچند علی در پنج سالگی والدینش را از دست داده بود و صاحب کدام موقفی خاصی در خانواده نبود. علی هیچگاهی در مقابل این همه مزاحمت ها پاسخ متقابل نمیداد. من تصور میکردم که چگونه ممکن است علی با حالتی که یک پایش را به عقبش میکشد، اذیت کننده گانش را به چنگ بیاورد. اما بیشتر احساس میکردم علی درمقابل اهانت های که از سوی مزاحمینش صورت میگیرد، مقاومت قابل وصفی از خود نشان میدهد. علی در موقعی که صنوبر برایش حسن را به ارمغان آورد، احساس لذت بخشی داشت، گویی این حادثه التیامی برای همه دردهایش بود. زایمان هم ساده بود و بدون مراقبت های لازم، انستیزی و این قبیل چیز ها به پایان رسید. صنوبر فقط بروی یک دوشکِ عریان، با حضور علی و یک دایه، افتیده بود. گرچه او به کمک زیادی نیاز نداشت زیرا حسن حتا در موقع تولدش همان طبیعت و معصومیت را داشت و قادر به اذیت رسانیدن به کسی نبود. چند نالة خفیف و چند فشار و بعد حسن بدنیا آمده بود و با آمدنش بروی دنیا لبخند زده بود. صنوبر فقط نیم نگاهی به نوزاد که در آغوش علی آرام خفته بود، افگنده بود و تَرَک لبش را دیده بود و فریاد زده بود: « اینه، اینالی تو فرزند احمقت را داری تا همه لبخند های ناخندیدة ترا برایت بخندد.» وی حتا از در آغوش گرفتن حسن أبا ورزیده و پنج روز پس از تولد حسن غیبش زد. بابا همان دایه ای را که مرا شیر داده بود، برای حسن استخدام کرد. علی میگفت که دایه زنی بود با چشمان آسمانی و از هزاره های بامیان، شهر تندیس های بودا های عظیم بود. علی میگفت: « دایه چی یک صدای دلنشینی داشت.» من و حسن همواره از علی میپرسیدیم، هرچند میدانستیم و علی همواره پاسخ میداد. ما فقط میخواستیم که علی برای ما بخواند. علی گلویش را صاف میکرد و میخواند: سر کوی بلند فریاد کردم علی شیر خدا را یاد کردم علی شیر خدا، یا شاه مردان دل ناشاد ما را، شاد گردان
بعد برای ما خاطر نشان میساخت که میان کسانی که شیر یک پستان را خورده باشند، یک رشته برادری موجود است. یک رشتة محبتی که گذار زمان نیز نمیتواند آنرا از هم بگسلد. من و حسن از یک پستان شیر مکیدیم. ما نخستین قدم هایمان را بروی یک چمن گذاشتیم و نخستین واژه ها را در زیر یک سقف ادا نمودیم. نخستین واژة را که من فرا گرفتم « بابا » بود و نخستین واژة را که حسن فرا گرفت «امیر» بود. نام من. در یک نگاه همه آنچه در زمستان 1975 اتفاق افتاد و همه حوادثی که به تعقیب آن بوقوع پیوست، حاصل همان نخستین واژه هایست که ما هردو یکجا فرا گرفته بودیم.
در شماره های آینده می خوانیم.... *********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٣٢ سال دوم جولای/ اگست ٢٠٠٦