زحمت رضا قلی خان هدایت که متوجه رابعه
ونقش او شد، محل استشهاد بسیار کسانی گردید که در مقاله ها وکتاب ها ی خورد
ویا نسبتا بزرگ توجه شان به رابعهء بلخی معطوف است. اما متأسفانه از
سرچشمهء اصلی بهره گیری خویش نام نبرده است.
درین مورد برتلس مستشرق معروف روس می نویسد
:
« رضأ قلی خان در "مجموع الفحصأ"، پس از
بازگویی داده های عوفی، بی یاد آوری سرچشمه، آگاهی های زیر رادر باره این
شاعر میدهد:
پدرش کعب که تبارش تازی بود، در بلخ،بست و
قزدار فرمانمی راند.دختر کعب، رابعه از نام افتخاری "زین العرب "(آذین
تازیان )برخوردار بود ف سپس رضأقلی خان سخن ازعشق این دختربه غلامی با نام
بکتاش و مرگ فاجعه آمیز رابعه می آورد ومی نویسد که این داستانرا به شعر
در آورد ونام منظومهء را " گلستان ارم " نهاده است. رضأ قلی خان می گوید
:رابعه هم دوره رودکی بوده است.
اکنون برما روشن شده است که آگاهی های رضأ
قلی خان از کجاست.در بخش بیست ویکم منظومه فرید الدین عطار" الهی نامه "
داستانی است به نام " داستان امیر بلخ واینکه چگونه دخترش عاشق شد " این
داستان چنین است."(1)
به این ترتیب با اشارهء انتقادیی نیز که
برتلس بر یاد نکردن سرچشمه کاراز طرف رضأ قلی خان دارد، به منبع اصلی یا
الهی نامهء شیخ فریدالدین عطارمی رسیم. به منظور دستیابی به دیرینه ترین
بازتاب چهرهءزندگی رابعهء بلخی دریک اثر مکتوب یا الهی نامه بدان اثرمراجعه
می نماییم. وروی همین دلایل یادشده، چند بحث دوامدار واز آن جمله موضوع عشق
رابعه وتعبیر هایی را که آزآن تا حال شده است نیز درهمین سرچشمه می
جوییم.
عطار در چارچوب طرح های تمثیلی وقصه یی
وسوال جواب خویش در الهی نامه، در مقالهء بیست ویکم، در پاسخ پدر به پسر
ششم است که تصویری ار رابعه را آورده است. تصویری که پسانتر به ویژه گیهای
پذیرشی و ذوقی عطار در آن اشاره می کنیم.
اهمیت سرچشمه بودن آن تصویروسهمی را که در
تأویل وتعبیر های سده های پسین برجای نهاد،همچنان تکیه یی که به گونهء ضعیف
بربرداشت بوسعید دارد،ایجاب می کند که بیت های بیشتری ازآن منظومه را
بیاوریم. در همین بیت ها است که منظورعطار راکه با پیش کشیدن عشق مجازی از
طرف رابعه به بکتاش مطرح کرده میابیم.
مقالهء بیست ویکم
پسر گفتش به هرپــــندم که
دادی به هرپندی مرابندی گشادی
مرا صدمشکل از پند تو حل شد
مس من بازر رکنی بدل شد
سخن های تویکسر سودمند است
به غایت هم مفید وهم بلند است
ولی زانم هوای کیـــــــمیا
خاست کزو همدینووهمدنیاشود راست
که چوندنیا ودین درهمزند
دست بدست آیدمرامعشوق پیوست
که ئتادنیا ودینم یــــــــــــــار
نبود رااز یاراستهظار نبود.
جواب پدر
پدر گفتش دماغت پرغرور است
که این اندیشه از تحقیق دور است
که تاهرنیکوهنر بد در نبازی
نباشی عاشقی الامجازی
اگر در عشق می باید
کمــــالت ببایدگشت دایم در سه حالت
یکی اشک ودوم آتش سوم خون اگر
آیی ازین سه بحر بیرون
درون پرده معشوقت دهد باز
وگرنه بس که معشوقت نهد خار
واگر آگه نگشتی زین روایت
ترا دایم تمامست این حکایت
وبه این ترتیب مثالی از رابعه را از زبان
خلیفه برای فرزند ششم میاورد :
حکایت رابعه دختر کعب
امیری سخت عالی رأی بودی که اندرحد
بلخش جای بودی
امیر پاک دین رایک پسر بود که در
خوبی به عالم در سمر بود
نهاده نام حــــــارث شاه او را
کمر بسته چو جوزاماه او را
یکی دختردر ایوان بودنیزش که چون
جان بودشیرین وعزیزش
به نام آن سیم برزین العرب بود دل
آشوبی ودلبندی عجب بود
بیش از پانزنده بیت درتوصیف زیبایی رابعه
آمده است مانند این بیت :
چو سی دندان اومرجان نمودی
نثار او شدی هر جان که بودی
و درباره طبع شعرسرایی او :
به لطف طبع اومردم
نــــبودی که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی به
یــــکدم به پیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گویی از لبش طعمی در آن بود
هنگام فرارسیدن مرگ پدرش، کعب تیمار او را
به فرزند خویش حارث می سپارد :
چووقت مرگ پیش آمدپدر را به پیش
خویش بنشاند آن پسر را
بدوبسپرد دختر را که زنـهار زمن
بپذیرش و تیمارمیدار
کعب به پسر درباره رابعه ازجمله توصیه هایی
که دارد، یکی هم این است که اگر خواستگاری رابرای رابعه یابی که شایستهء او
باشد، بدان وصلت اقدام کن.
کعب میمیرد وچندی از آن نمی گذرد که پای عشق
رابعه به بکتاش درمیان میاید :
غلامی بود حارث را یگانه که او
بودی نگهدار خزانه
به نام آن ماه بکتاش بودی
ندانم تا کسی همتاش بودی
وبار دگر توصیف رخسار واندام وزیبایی های
عشق برانگیز بکتاش است که با توصیف هایی که از می شود، چاشنی دل انگیزتری
میابد.
بنگریم :
دهانی داشت همچون لعل سفته
دراو سی در ناسفته نهفته
زدندانــــش توان کردن
روایت که دریک میم دارد سی روایت.
روزی رابعه، بکتاش زیبا روی را می بیند.
چو لختی کرد هر سویی نظاره
بدید آخر رخ آن ماه پاره
چو روی وعرض بکتاش دید او
چوسروی در قبا بالاش دید او
دیدن روی بکتاش، آتش احساس را درتن وجان
رابعه شعله ورمیکند :
بدان خوبی چو دختر روی او دید
دل خود وقف یک موی او دید
در آمد آتشی از عشـــــق
زدودش به غارت برد کلی هر چه بودش
چنان آن آتشش درجـــــان اثر
کرد که آن آتش تنش را خبر کرد
دلش عاشق شد وجـــان متهم گشت
زسر تا پا وجود او عدم گشت
وپس از آن تصویرحال عاشقی است بیتاب وبیخواب
وبیقراروبیمار. که آوردن طبیب از طرف حارث نیزسودی ندارد، زیرا که :
چنان دردی کجا درمان پذیرد که جان
د رمان هم از جانان پذیرد
آن درد را فقط کسی میتواند تشخیص بدهد که با
هزار هنر وتجربه روزگار اراسته است.
و او دایه یی است روزگار دیده ومتشبث.
درون پرده دختر دایه یی
داشت که درحیلت گری سرمایه یی داشت
به صد حیلت از آن مهروی
درخواست که ای دخترچه افتا ه است بگو راست
رابعه به سخن آمده وصندوقچهء دل پرراز خویش
را به دایه اش چنین میگشاید :
که من بکتاش را دیدم فلان
روز به زلف وچهره جان سوز ودل افروز
چنان عشقش مرابی خویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
کنون ای دایه برخیز وروان
شو میان این دودلبر درمیان شو
وپس از آن، نامه یی درنظم میکشد وبدست دایه
سپرده به بکتاش میفرستد. در نامه آمده است که:
الا ای غایب حاضر کـــجایی زچشم
من جدا آخرچرایی
بیا وچشم ودل رامیهـــمان کن وگرنه
تیغ گیر وقصد جان کن...
ترادیدم که همتایی ندیدم
نظیرت سروبالایی ندیدم...
بکتاش با خواندن آن نامه چون:
به یک ساعت دل از دستش برون
شد چو عشق آمددلش دریای خون شد.
عاشق بی قرار رابعه میشود وبه دست
دایه،اجابت پیام رابعه وپیام عاشقانهء خویش را به رابعه می فرستد :
مرا اکنون چه باید کرد بی تو که
نتوان بردچندین درد بی تو
اگر روشن کنی چشمم بدیدار به صد
جانت توانم شد خریدار
رابعه از قبولی عشق خویش شادمان می شود واز
آن پس بیت ها وغزل های روانی راکه شب ها و روزها سروده است برای بکتاش می
فرستد ودر نتیجه آن غزل ها استاد می شود. بکتاش هم با خواندن هرشعر ی از
رابعه عاشق تر وحیران تر از پیش است.
اما چندی می گذرد که آن دنیای تصویر شدهء
دوطرف را، در قالب طرح عطار با تعجب سوال برانگیزمی نگریم.
آن همه ابراز علاقه به بکتاش وایجاد شعله
های سرکش عشق جنسی در بکتاش که نگاه های چشمان دو طرف وتماس دستان ایشان را
نیز بایستی در پی میداشت و بکتاش نیز راه دیگری جز آن نیاز نه پیموده است،
آفرینش منظره دیگری را درپی دارد :
براین چون مدتی بگذشت یـک روز
بدهلیزی برون شدآن دل افروز
بدیدش ناگهی بکتاش وبشناخت
که عمری عشق بانقش رخش باخت
گرفتش دامن ودختر برآشفت
برافشاند آستین آنگه بدوگفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی تراچه جای شیریست
نیاردگشت کس در پیرامن من
که باشی تو که گیری دامن من ؟
( که باشی تو که گیری دامن
من که ترسد سایه از پیرامن من )
وپاسخ ودلایلی را که بکتاش پیش میاورد همان
دلایلی است که غیر از آن انتظار دیگری از او نباید برود:
غلامش گفت ای من خاک کویت
میداری زمن پوشیده رویت.
ادامه دارد...... |