کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱

 

 

۲

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
   
چگونه ما به بیماری وایروس (A)
(هجوم به افغانستان) مبتلا میگردیدیم
 ولادیمیر سنیگیریوف و والیری ساموونین
(با اندکی اختصار)
 
بخش سوم


غوث جانباز 
 
 

 

طوفان در فضای شهرکابل

 

تخنیکر بیست و پنج سالۀ قوای هوائی افغانستان، ضابط سید محمد گلاب زوی صبح ۲۷ اپریل را در داخل ماشین محاربوی استقبال کرد. ماشین محاربوی او با عملۀ آن  مطابق امر قرار گاه کودتاچی ها به طرف موضع از قبل تعیین شده در حرکت بود. در این میان پیلوت اسدالله سروری که مردی قوی هیکلی بود با گلاب زوی بدون آنکه  با او از قبل قرار گذاشته باشد از طریق مخابره تماس گرفت. سروری به گلاب زوی خبر داد که قوماندان جزوتام هلیکوپترها پس از آنکه از کودتا علیه داوود خان آگاهی یافته، با نیرنگی پیلوتها را داخل انگر ساخته و همه را در آنجا حبس نموده است. این یک خبر ناخوشایند بود، زیرا پیروزی کودتا بدون حمایه از هوا بعید به نظر میرسید.

سروری به گلاب زوی پیشنهاد کرد تا هردو به میدان هوائی رفته و به هر قیمتی که شده پیلوتها را آزاد بسازند. لحظاتی بعد موتر حامل سروری به نزدیک ماشین محاربوی گلاب زوی رسیده و هر دو به سوی میدان هوائی شتافتند. طوریکه همه میدانند جنگ ها ندرتأ مبرا از  سوء تفاهمات میباشند. جفتی از  طیارات تهاجمی  سو – 7B که از بگرام پرواز کرده بودند ناگهان راکت های "هوا به زمین" را  به زمین پرتاب کردند، یکی از راکتها بالای ماشین محاربوی گلاب زوی اصابت کرد. در میدان هوائی بگرام همه "دوست" بودند و اینکه به چی دلیلی پیلوت ها ماشین محاربوی گلاب زوی را هدف قرار داده بودند واضح نشد. به هر حال این یک آتش "دوستانه" بود. چهار تن از همراهان خورد ضابط گلاب زوی در ماشین محاربوی جابجا به هلاکت رسیدند، خود او را که شدیدأ در حصۀ شکم  زخمی گردیده بود، سروری  به شفاخانه انتقال داد. سروری به مجرد رسیدن به سرویس جراحی شفاخانه داکتران را با ماشیندار آماده به آتش تهدید نموده  گفت تا همه کارها را کنار گذاشته و به تداوی رفیق همرزمش بپردازند. او هوشدار داد: " اگر او تلف شود، همۀ تانرا سر به نیست میکنم!" سروری پس از آنکه یقین حاصل کرد که زندگی گلاب زوی در خطر قرار ندارد مسیرش را به طرف میدان هوائی از سر گرفت. سروری در آن لحظات سراپا قاطعیت بود. قوماندان جزوتام هلیکوپترها همینکه  او را دید،  نخست به طرفش  آمد، سپس بدون آنکه حرفی  بزند  بطرف میدان پرواز ها رفت. این صاحب منصب به خوبی درک کرد که چه چیزی انتظارش را میکشد. بازی خاتمه یافته بود، سروری او را دنبال میکرد. ظاهرأ چنین به نظر میرسید که دو پیلوت میخواهند قدم بزنند. اما برای یکی از آنها این آخرین قدم زدن در زندگی بود. قوماندان جزوتام هلیکوپترها پس از رسیدن به آخر تعمیر ها توقف کرده و رویش را به سوی سروری که به تعقیبش می آمد دور داد، سروری  با ماشیندار آماده به آتش جگړن مذکور را تیرباران کرد.

لحظاتی بعد پیلوتهای داخل انگر به بیرون برآمدند، و با مشاهدۀ جسد قوماندان جزوتام درک کردند که هرگونه بی اطاعتی هریک آنها را به سرنوشت قوماندان شان مواجه خواهد ساخت.

مقارن همین زمان هلیکوپتر حامل رئیس ارکان قوای هوائی و مدافعۀ هوائی دگروال قادر در میدان هوائی بگرام به زمین نشست. قادر همه پیلوتها و تخنیکرهای میدان بگرام را جمع نموده نطقی پر از احساسی را در برابر شان ایراد کرد. او اظهار داشت که انقلاب (مطابق متن روسی – مترجم) علیه  "رژیم ضد مردمی داوود خان" در حال  کامیابی است، صرف ارگ ریاست جمهوری این "دژ ارتجاع و تاریک اندیشی" هنوز مقاومت میکند که به زودترین فرصت در اثر هجوم اشغال خواهد شد. قادر بیانه اش را با کلمات ذیل ختم کرد: "پیلوتان گارنیزون بگرام افتخار بزرگ امحای این "مستبد"  را کمائی خواهند کرد."

هنگامیکه قوماندۀ "به سوی طیاره ها!"  شنیده شد هیچیک از پیلوتان تزلزلی از خود نشان نداد. دیگر هیچ نوع ممانعتی وجود نداشت تا "رژیم نفرت انگیز" از هوا نیز مورد ضربه قرار گیرد.

قادر در همان هلیکوپتر مجددأ به صوب کابل پرواز کرد. او هنوز در هوا بود که پیلوتها از او پرسیدند: "اهدافی را که باید مورد بمباری قرار بگیرند، نام بگیرید."

قادر: "هدف، مجموعۀ عمارات ارگ، اقامتگاه رئیس جمهور داوود خان."

 

اکنون برمیگردیم به ساعت یازدۀ قبل از ظهر، زمانیکه قطار تانکها تحت قوماندۀ وطنجار بدون بدون آنکه با مقاومت بطریۀ توپچی که در مسیر راه از قوای چهار زره دار الی مرکز شهر قرار داشت مواجه گردد به مرکز شهر مواصلت کرد. قوماندان بطریۀ توپچی از کودتای ضد حکومت آگاهی نداشت. با مشاهدۀ تانکها او فورأ با وزارت دفاع تماس گرفت. از قضاء در وزارت گوشی را یکی از منصب داران کودتاچی برداشت و گفت که تانکها برای تقویۀ محافظت ارگ ریاست جمهوری میروند.

 

پس از مواصلت به مرکز شهر، تانکها به سه دسته منقسم شدند:  دستۀ اول بطرف میدان هوائی کابل،  جائیکه گارنیزون بزرگ قوای هوائی و قرار گاه آن قرار داشت حرکت کرد. دستۀ دومی بطرف قلعۀ تأریخی بالاحصار که غند کوماندو در آن مستقر بود رفته و در اینجا نیز با کدام مقاومتی روبرو نشد؛ قلعۀ بالاحصار بدون یک فیر به دست کودتاچیان افتید. دستۀ سومی مهمترین وظیفه را باید اجرا میکرد: به ارگ ریاست جمهوری هجوم میبرد و وزارت دفاع را اشغال میکرد.

 

تانک وطنجار درست در نیمه روز بالای عمارت وزارت دفاع آتش گشود. فیرهای  پی در پی تانک وطنجار را میتوان علامتی برای شروع  هجوم نامید. سپس تانکهای دیگر تحت قوماندانی مزدوریار، عمر و رفیع ارگ را به رگبار بستند. مجموعأ در حدود شصت زنجیر تانک در نبردها سهم داشتند. نظامیان گارد ریاست جمهوری با شجاعت تمام به مدافعۀ ارگ پرداخته و بالای مهاجمین از ماشیندارهای کالیبر بزرگ و راکت اندازها آتش میگوشدند.

وزیر دفاع غلام حیدر رسولی در این میان خود را به فرقۀ هشت رسانده، منسوبین فرقه را جمع نموده و به آنها امر کرد: "بطرف کابل حرکت کنید، قطعات باغی ها را سرکوب نموده و حکومت را نجات دهید!" رسولی بدون آنکه منتظر حرکت فرقه بماند آنجا را به مقصد بیداری سائر قطعات ترک گفت. پس از حرکت قطار وسایط نظامی فرقۀ هشت به سوی شهر ناگهان تانک قوماندان یکی از کندک ها که در شروع قطار قرار داشت به عقب دور خورده و بالای قطار فیر کرد... پس از این فیر تهدید آمیز همۀ فرقه خود را تسلیم همان یک عملۀ تانک که تمام آنها صاحب منصبان خلقی بودند تسلیم کرد.

 

وزیر دفاع شامگان به وضع الجیش فرقۀ هفت که در حومۀ کابل قرار داشت رسیده  و توانست رهبری فرقه  را به دفاع از رئیس جمهور معتقد بسازد. اما به مجرد حرکت قوا به قصد مرکز شهر، از هوا توسط طیاره های که از بگرام پرواز کرده بودند هدف حملات  متواتر قرار گرفتند. قوماندان فرقه در نتیجۀ این حمله کشته شده عسکر و صاحب منصبان آن  متفرق گردیدند. شب هنگام وزیر دفاع نیز به دام کودتاچی ها  افتیده و بدون تحقیق و محاکمه سر به نیست شد.

 

در قلعۀ باستانی بالاحصار، جائیکه بخشی از قوای کوماندو مستقر بود حوادث بطور ذیل انکشاف یافت: هاشم قوماندان قوا به زودی عبث بودن مقاومت را در برابر کودتاچیها درک کرده و داوطلبانه صلاحیت های خود را به قوماندان تولی اول لمړی بریدمن شهنواز تڼی که یکی از خلقی ها بود  واگذار شد. تڼی فورأ نزد خود قوماندان جزوتام مخابره امام الدین را احضار نموده با لحن موکد گفت: " تو یک مخابره چی هستی، به همین دلیل به تو یک سفارش حزبی داده میشود. به امر اینجانب به ارگ ریاست جمهوری رفته و پیام "شورای نظامی انقلابی" را به رئیس جمهور میرسانی."

امام الدین در آغاز فکر کرد که قوماندان جدید برای اجرای چنین یک مأموریتی کاغذی یا پاکتی که در آن پیام گذاشته شده باشد به او خواهد داد. اما نه از کاغذی و نه هم از پاکت حاوی پیام خبری نبود. تڼی به امام الدین موکدأ خاطر نشان ساخت تا متن پیام را دقیقأ بخاطر بسپارد. محتوای پیام قرار ذیل بود: "قدرت در افغانستان به شورای نظامی انقلابی منتقل گردیده، داوود خان و همه طرفداران او باید تسلیم شوند!"

تڼی همچنان  در خاتمه به امام الدین گفته بود: "هیچگونه سلاحی با خود نمیداشته باشی!"

   

***********

پس از مواصلت تلگرامها از مسکو مبنی بر آنکه هردو شبکۀ استخباراتی شوروی باید دسته های اوپراسیونی را برای نظارت از انکشاف اوضاع در کابل آماده ساخته و به داخل شهر بفرستند، آمرین هردو بخش شروع به انتخاب افراد برای این ماموریت نمودند. فیصله بعمل آمد تا هردو شبکه دو دسته را که در ترکیب آن دو کارمند شامل باشد آماده ساخته و جهت جمع آوری معلومات استخباراتی به شهر گسیل بدارند. در عین زمان به "تیاتر جنگ" گروپ های مستقل کی. جی.  بی. و جی. آر. یو.  نیز فرستاده شدند. به دسته های اوپراسیونی  "افسانه" و نقشۀ مسیر حرکت آنها در شهر که یک و نیم ساعت را باید در برمیگرفت ترتیب شد. کارمندانی که به شهر برای "فعالیت های اوپراسیونی" روان میشدند نباید با خود کمرۀ عکاسی، آلات ثبت صدا، وسایل مخابره و حتی کتابچۀ یادداشت میداشتند. این تدابیر برای آن ضروری بود تا  کارمندان در صورت توقیف با مشکلات مواجه نشوند. در اوضاع و احوالی که نظامیان خشمگین افغان قرار داشتند، هیچ چیزی نباید شک و تردیدی در بارۀ فعالیت های جاسوسی خارجیها در آنها بر می انگیخت. هر عمل یا سخنی غیر محتاطانۀ میتوانست نظامیان را عصبانی بسازد.

 

والیری ستاراستین که کارمند سی و سه سالۀ کی جی بی بود و در سفارت شوروی مقیم کابل تحت پوشش سکرتر سوم سفارت ومسؤل امور کلتوری و روابط با روشنفکران، روحانیون و سازمانهای سپورتی" ایفای وظیفه میکرد از طرف آمر دفتر کی. جی.  بی. اوسادچی در ترکیب دستۀ دوم با یک تن از کارمندان کهنه کار استخباراتی برای نظارت از اوضاع داخل شهر در نظر گرفته شد. انتخاب ستاراستین تصادفی نبود، جوان مذکور در شرایط حاد و وخیم کنترول را بالای خود از دست نمیداد. افزون بر آن بسیار روان و بدون لهجه به زبان دری حرف میزد و با شهر کابل به خوبی آشنا بود. طی سالهای محصلی، ستاراستین در کابل به حیث ترجمان کار میکرد و چون سخت به شرق و شرق شناسی علاقمند بود تمام شهر کابل را پای پیاده طی کرده بود.

 

دستۀ اول اوپراسیونی که در ترکیب آن ویکتور بوبنوف و یوری کیتایف قرار داشتند برای "نظارت" از اوضاع شهر سفارت را ترک کردند. دستۀ دیگری نیز برای همین هدف از طرف دفتر جی. آر. یو.  لحظاتی قبل به شهر اعزام شده بود.

(...)

زمان بالای ستاراستین به سختی میگذشت. او باید حداقل یک و نیم ساعت، الی برگشت دستۀ اول انتظار میکشید. بخاطر آن که وقت بگذرد او از یک اتاق به اتاق دیگر، از یک دهلیز به دهلیز دیگر میرفت و بالاخره در "اتاق عمومی" در مقابل نقشۀ بزرگ و مفصل شهر کابل که بر دیوار آویزان بود توقف کرده  و به مسیر که آنرا باید به زودی طی میکرد خیره شد. پس از نظر اندازی به نقشۀ شهر کابل به دفتر پروتوکول رفته و دقایقی با دیپلوماتهای "پاک"[1] به گفتگو پرداخت. در شعبۀ پروتوکول یکی از دیپلوماتان به نام میخائیل به ستاراستین پیشنهاد کرد تا شب را یکجا با اعضای خانواده اش در اپارتمان او  که در محوطۀ سفارت قرار داشت سپری نماید، دیپلومات مذکور علاوه کرد: "شاید اپارتمان من کوچک باشد ولی در امن است." دیپلومات مذکور که با ستاراستین آشنائی داشت میدانست که این "کارمند" در یک عمارت دو منزله در ناحیۀ کارتۀ سه زندگی میکند. در نزدیکی ویلای ستاراستین عمارت پارلمان افغانستان، منازل وزیر دفاع افغانستان غلام حیدر رسولی و معاون صدراعظم و وزیر مالیۀ کشور عبدل الله  قرار داشت. میخائیل ستاراستین را متوجه ساخت که  همسایگی با منازل اشخاص متذکره میتواند خطراتی در قبال داشته باشد.

ستاراستین دست آشنایش را دوستانه فشرده گفت: " تشکر میخائیل، من با همسرم در این باره مشوره میکنم."

دقایقی بعد دستۀ  اوپراسیونی مربوط به جی. آر. یو. که به شهر اعزام شده بود به سفارت برگشت. موتر حامل کارمندان جی. آر.  یو.  با سرعت تمام داخل سفارت گردیده و با چنان شدت توقف کرد که دود از تایرهای آن بلند شد. کارمندان با سرعت از موتر پائین شده و با دوش بطرف دفتر آمر شان پیچونینکو و آتشۀ نظامی رفتند که بی صبرانه انتظار شان را میکشیدند.

 

وقت میگذشت ولی کارمندان کی. جی. بی.  بوبنوف و کیتیایف هنوز از شهر برنگشته بودند. ستاراستین مجددأ به اتاق عمومی آمد. فضا در آنجا اسفبارتر و حتی خفقان آورتر از گذشته شده بود. در همین لحظات واقعۀ غیر مترقبۀ رخ داد که فضا را برای مدتی دگرگون ساخت: بالای جادۀ دارالامان یک قطار گلپوش شدۀ موترها هارن کنان سعی داشت از میان تانکها و سائر وسایط نقلیۀ نظامی راه یافته و به طرف شهر برود. نظامیان که تا این دم در آشفتگی معینی بودند با دیدن موتر های گل پوش شدۀ عروسی برای مدتی جان گرفتند و با خرسندی کودکانه بطرف نو عروسان دست هایشان را تکان میدادند.

مأمور شفر گذار که از تماشای موترهای عروسی بهت زده شده بود خاموشی عمومی را شکسته گفت: " آفرین بر اینها، بر این نترس ها!"

ماموری دیگری بدون آنکه کسی را مخاطب قرار داده باشد پرسید: " جالب است این وسایط به طرفداری کدام جانب عازم جنگ استند؟ من شخصأ سی زنجیر تانک و ماشین محاربوی را در این قطار برشمردم."

کسی از میان حاضرین با عصبانیت جواب داد: " چی فرق میکند که به طرفداری کدام یک از جوانب خواهند جنگید... این وسایط جنگی خون زیادی را خواهند ریخت."

 

ستاراستین که دیگر بکلی از برنگشتن اعضای دستۀ اول نا آرام شده بود از خود پرسید: "آخر آنها کجا شدند؟ چرا برنمیگردند؟" با آنکه ستاراستین فکر میکرد که جملۀ فوق را با خود گفته بود ولی آنهائی که در "اتاق عمومی" بودند نیز آنرا شنیدند. کسیکه قرار بود ستاراستین را در "سفرش" به شهر همراهی نماید و گفته میشد که از کارمندان مجرب و آبدیده است با شنیدن کلمات ستاراستین به شدت از جایش برخاسته، چنانچه کم بود چوکی به زمین بی افتد و در حالیکه به پائین به پاهایش مینگریست بدون آنکه حرفی زده باشد به دهلیز برآمد. ستاراستین مشاهده کرد که چهرۀ کارمند "آبدیده" مرگ آسا پریده بود و چشمانش بی رمق و بی حرکت شده بودند.

 

لحظاتی بعد اوسادچی ستاراستین را نزد خود احضار کرده در حالیکه لحنش آرام و نرم بود پرسید: "چی حال داری؟" اوسادچی در تفاوت با سائر کارمندان دفتر کی. جی.  بی. در کابل با ستاراستین خودمانی بود و او را دوستانه "تو" خطاب میکرد.

ستاراستین با آنکه در پرسش اوسادچی نیرنگ (فوت و فنی) را میدید با بشاشت گفت: "خوب استم."

اوسادچی: "کسیکه تو را باید در شهر همراهی میکرد بطور غیرمترقبه دچار مریضی گردید. شاید فشارش بالا رفته باشد. او را به شفاخانه فرستادیم. میدانی،  حتی نمیدانم با کی ترا به شهر بفرستم؟ شاید از شهر رفتن تو صرفنظر کنیم؟ نظر تو چی است؟"

ستاراستین احترامانه خاموش بود، تو گوئی به اوسادچی میفهماند: "شما آمر هستید، شما بهتر میدانید."

اوسادچی در حالیکه گفتگویش را با ستاراستین پایان میبخشید گفت: "خوب، به هر حال، اکنون برو، بعدأ یک فکری خواهیم کرد."

(...)

برگشت بوبنوف و کیتایف به سفارت همهمه و سرو صدای شادمانی را در "اتاق عمومی" بر پا کرد. این دو بمجردی بیرون آمدن از موتر فورأ به طرف دفتر آمر بخش کی. جی. بی. رفتند. در دهلیز مقابل دروازۀ اوسادچی سائر کارمندان و دیپلوماتها از بوبنوف و کیتایف مثل قهرمانان استقبال کرده میپرسیدند: " اوضاع در شهر چگونه است؟ کدام جانب پیروز خواهد شد؟ آیا تعداد کشته شدگان زیاد است؟"

کیتایف به سوالها جواب نمیداد، ولی بوبنوف در یک جملۀ مختصر و در عین زمان زننده اوضاع کابل را ترسیم کرد... سپس هردو به اتاق اوسادچی رفته و دقایقی بعد کیتایف در حالیکه کتابچۀ یادداشت و فورمه های  شفر گذاری به دست داشت  به اتاق معاون آمر بخش کی. جی. بی. آرلوف- موروزوف رفته تا اخبار عاجل را به مرکز بفرستد.

 

دقایقی بعد اوسادچی ستاراستین را احضار کرد: " در شهر ترا ویکتور بوبنوف همراهی خواهد کرد."

ستاراستین با رضایتمندی گفت: " فهمیده شد صاحب!"  ستاراستین از خدا میخواست تا با شخصی مانند بوبنوف که دوست نزدیکش بود در این "سفر" یکجا باشد. همه میدانستند که بوبنوف مرد شجاع و نهایت صادق بود.

اوسادچی اخطارگونه گفت: " به تمارا، همسرت فعلأ چیزی نگو، اگر نه او کار کرده نخواهد توانست! در شرایط کنونی او منبع اصلی  جمع  آوری اخبار برای ما است."

ستاراستین: "بلی، واضح است."

تمارا در دفتر کی جی بی به حیث مترجم کار میکرد. در همان لحظات او در اتاق مخصوص در برابر رادیوی مخصوص آخذه نشسته بود و به مکالمات میان قرار گاه ها، قطعات و سائر واحدهای نظامی افغانی گوش میداد. محتوای مکالمات را تحلیلگر دفتر کی جی بی ولادیمیر خوتیایف هر ساعت به مسکو تیلگرام میکرد.

والیری ستاراستین و ویکتور بوبنوف دفتر اوسادچی را ترک گفته و خاموشانه در "تویوتای" آبی رنگ نشسته از طریق جادۀ دارلامان به صوب مرکز شهر  جائیکه صدای انفجارات و فیرها شنیده میشدند و از بالای عمارات آتش گرفته دود سیاه رنگ  به آسمان بلند بود حرکت کردند. حین عبور از برابر مرکز کلتوری اتحاد شوروی بطریۀ را از وسایط ضد تانک که در چهار طرف جابجا گردیده بود مشاهده کردند. در همجواری مأموریت ترافیک دو ماشین محاربوی ایستاده بودند. در چهار راهی دهمزنگ به طرف راست دور خورده از مقابل باغ وحش  و اندکی بعدتر از مسجد شاه دو شمشیره بدون واقعۀ عبور کرده و به میدانی هوتل "سپین زر"  رسیدند.

از این نقطه الی هوتل "کابل" و چهار راهی "پشتونستان" بوبنوف و ستاراستین حین حرکت از انتهای احتیاط کار گرفته با مانور ها از میان تانک ها و وسایط زره دار که برخی متوقف، بعضی در حال حرکت و تعدادی هم آتش میگشودند و چند تای هم در حال سوختن بودند، گذشته و به پیش رفتند. میان تانکها و وسایط جنگی غالبأ نظامیان بطور گروهی و انفرادی  در حالیکه ماشیندار، راکت انداز وغیره تسلیحات جنگی به دست، شانه و گردن داشتند پائین و بالا میرفتند. کلاه های آهنی و واسکت های زره دار بخوبی نشان میداد که نظامیان مذکور در حال جنگ قرار دارند. تعدادی از سربازان در تذکره و کسی هم بر پشت زخمیها را به جای امن تر حمل میکردند. ستاراستین میدید که نظامیان آنقدر مصروف امور خود هستند که نه به "تویوتای" آبی رنگ آنها و نه هم به  سائر موترهای "ملکی" که گاه گاهی در سرکها میان وسایط نظامی پدیدار میشدند متوجه میشدند.

ستاراستین به بوبنوف:

" آنها وقت آنرا ندارند تا به ما ببینند."

بوبنوف: " بلی همینطور است."

 

ستاراستین متوجه شد که میتواند جزئیات مهم اینروز را از یاد ببرد، لذا قلم و پستکارتی را که چندی قبل از مسکو به دست آورده بود از جیب کشیده در کناره های آن  کلماتی را نوشته و در تصویر آن خاکۀ تیلگرام آینده  اش را عنوانی مرکز انداخت. در قسمتی از مسیر آنها که چهار راهی "پشتونستان"، میدانی مقابل ارگ ریاست جمهوری و جادۀ ۲۶ سرطان را در برمیگرفت نبردهای سرسختی جریان داشت. تانکها و زره دارها با استفاده از مانورهای  جنگی پی در پی به سوی ارگ فیر میکردند، در عین حال در ساحات نامبرده تعدادی از تانکها و وسایط جنگی در حال سوختن بودند. بوبنوف و ستاراستین در لحظاتی که آنجا بودند آتش متقابل را از آنطرف حصارهای ارگ نتوانستند مشاهده کنند. از این حالت مامورین استخبارات شوروی نتیجه گیری کردند که مرکز ثقل مقاومت طرفداران محمد داوود خان به ساحۀ ارگ منتهی گردیده بود. در میدانی مقابل ارگ روی زمین در حدود یکصد کشته و زخمی، اعم از صاحب منصب و عسکر افتیده بود، کسی به آنها نزدیک نمیشد. برخی از زخمیها با آه و ناله اینسو و آنسو میلغزیدند و بعضی ها خاموشانه میجنبیدند، کسی هم در میان آنها میکوشید زخمهایش را ببندد. در جوهای آب که خون آنها را سرخرنگ ساخته بود کارتوسهای مرمی های فیر شده، موزه های عسکری ، کلاه های تانکیست ها، پارچه های یونیفورم نظامی، قسمت های از بدن انسان به چشم میخورد...

 

بوبنوف که آنروز رانندگی "تویوتا" را به عهده داشت با کمال خونسردی و مهارت حیرت انگیری این قسمت خطر ناک مسیر عبور میکرد و از برابر زنجیرهای تانکها و تایرهای وسایط جنگی کناره میرفت. همین عمل را در حصۀ مهمات انفجار ناشده، تانکهای در حال حریق، کشته و زخمیها نیز انجام داده از آنها دوری میجست. ستاراستین در این میان با سرعت وسایط جنگی را که در هجوم بالای ارگ اشتراک داشتند و یا تخریب شده بودند میشمرد؛ او همچنان سائر مواضع جنگی طرفین را تثبیت نموده و بدون آنکه به پستکارت که بالای زانویش قرار داشت نگاهی کرده باشد معلومات بدست آمده را درج آن میکرد.

 

بوبنوف و ستاراستین ارگ را عبور کرده و بطرف میدان هوائی بین المللی کابل به پیش رفتند، آنها مشاهده میکردند که تانکها و وسایط نظامی نیز به همان سو در حرکت بودند. عمارت رادیو افغانستان که در مسیر راه شان قرار داشت کاملأ در محاصرۀ تانکها درآورده شده بود.  در سرک حلقوی که مقابل ترمینل میدان هوائی قرار داشت کارمندان کی جی بی موتر خود را دور داده و به سوی میکروریان منزل گرفتند. در ناحیۀ میکروریان همه چیز آرام به نظر میرسید. باشندگان محل در آپارتمان های خویش خاموشانه نشسته بودند. چون در اینجا چیزی جالبی برای دیدن وجود نداشت بنأء مجددأ بطرف مرکز شهر حرکت کردند.

 

وقتی به جادۀ ۲۶ سرطان رسیدند تانکهای متعددی را که مصروف فیر، مانور و موضعگیری بودندمشاهده کردند. در نزدیکی منزل محمد داوود خان یک ماشین محاربوی در حال سوختن بود، اما کشته یا زخمی به چشم نمیخورد. در همین وقت یکی از تانکها با سرعت قابل ملاحظۀ به طرف "تویوتای" آبی رنگ پیش می آمد، بوبنوف صرف در آخرین لحظه موفق شد با مهارت زیاد خود را از زیر زنجیرهای تانک نجات دهد. تانک مذکور به سوی ارگ فیر کرد.  موجی شدیدی که از بابت فیر تانک  بوجود آمد باعث شد که دروازۀ دست راست "تویوتای" آبی رنگ (طرف که ستاراستین نشسته بود) خود به خود باز شود، ستاراستین که از بابت صدای مدهش فیر تانک کم بود خود را به بیرون پرتاب کند سرش را با دستها پوشانید. او در حالیکه با دست چپش سیت موتر را محکم گرفته  و تنش را قات کرده بود با تمام قدرت و شدت دروازۀ موتر را دوباره بست.

 

بوبنوف بدون آنکه کسی را مشخصأ مخاطب قرار داده باشد با عصبانیت: "بارها تقاضا کرده ام تا دروازۀ موتر را با شدت نبندند، موتر بدون آنهم کهنه است، میخواهید بکلی از بین برود؟"

 

ستاراستین در برابر کلمات بوبنوف هیچگونه عکس العملی از خود نشان نداد، اما با خود خندید. حرفهای دوستش در لحظاتی که مرگ تقریبأ در کنار شان بود و آنها باید واپسین دعاهای خود را میخواندند واقعأ خنده آور بود. در عین حال چنین یک عکس العمل بوبنوف به وضاحت نشان میداد که  اوضاع پیرامون حتی اعصاب آهنین او را نیز خراب ساخته بود.

با رسیدن به نزدیکی مسجد حاجی یعقوب (شاید هدف نویسندگان چهار راهی حاجی یعقوب باشد؟) "تویوتا" به طرف چپ  و سپس یکبار دیگر به سوی چپ دور خورد. اینجا محلی بود که در آن اقامتگاه های سفرای اضلاع متحدۀ امریکا و هندوستان و عمارت وزارت داخله موقعیت داشتند. در مقابل اقامتگاه ها همه چیز طبق معمول و آرام بود، در غرفه های دهن درازه مانند سائر روزها منسوبین پولیس افغانستان پهره میدادند. البته دیده میشد که پهره داران در تفاوت با روزهای دیگر در حالت آماده باش بودند.

 

در مقابل تعمیر وزارت داخله چند وسیلۀ دافع هوا که به نام "شیلکا" معروف است جابجا گردیده بودند. در پهلوی یکی از این "شیلکاها" کارمندان استخبارات چهرۀ آشنائی را دیدند. تقریبأ هردو همزمان شخص آشنا را صدا کردند: "لطیف!" این شخص که جگرن لطیف نام داشت، پنج سال قبل در کودتای ضد شاهی اشتراک ورزیده بود. در آنزمان او لمری بریدمن بود و عضویت حزب دیموکراتیک خلق را نداشت. او از طرفداران محمد داوود خان نیز نبوده و در مجموع به سیاست کدام علاقۀ خاصی نداشت. در کودتای ضد شاهی صرف بخاطر آن شرکت ورزیده بود که نمیتوانست رفقای "شوروی خواه" خود را تنها بگذارد. عدم پشتیبانی او از کودتا به نظر او بیغیرتی و خیانت و توهین  به  برادری میان صاحب منصبان تلقی میشد.

 

 لطیف که اکنون بالای وسیلۀ زره دار "شیلکا" قرار داشت، قیافه اش رنگ دیگری بخود گرفته بود، چهرۀ که کارمندان دفتر کی جی بی آنرا به سختی میشناختند: او اکنون عوض یونیفورم مؤد روز که آنرا نزد خیاط فرمایش میداد، دریشی سیاه رنگی نظامی که به تنش بزرگی میکرد  پوشیده بود و کلاه گوشدار تانکیست ها را بر سر داشت. لطیف که معمولأ ریشش را  پاک میتراشید و از عطری خوشایندی استفاده میکرد، ریشش رسیده  و رنگ صورتش تاریک بنظر میرسید؛ درست فهمیده نمیشد که فشار روحی و جسمی یا ریش رسیده و یاهم گرد و خاک و یاهم همۀ این عوامل باعث شده بودند که لطیف چنین دیگرگون شود.

 

جگرن لطیف متوجه  روسها نشد: او در حالیکه ماشیندارش را بالای زانوان گذاشته بود بطرف چمن  وسیعی مقابل عمارت وزارت داخله میدید. در آنجا  بالای چوکی ها و یا هم مستقیمأ در چمن افرادی  نیمه برهنه به نظر میخوردند  که پاهایشان را جمع گرفته،  کسی کرتی یا جمپر نظامی برتن ولی بدون پتلون اما در نیکر ها  نشسته  بودند. در میان صفوف "بی پتلونها"  عساکر مسلح پائین و بالا میرفتند. بدینترتیب عساکر مانع فرار منسوبین وزارت داخله میگردیدند. بوبنوف در حالیکه میخندید گفت: " واه، چی فکری کرده اند! در چنین وضعیتی آنها دور فرار کرده نمیتوانند."

کارمندان دفتر کی جی بی سپس بطرف عمارت وزارت امور خارجه حرکت کردند. دیوارهای سفید رنگ وزارت خارجه  در چند جای گواهی از اصابت گلوله ها را میدادند. عبور از برابر دروازۀ عمومی وزارت را چقری عمیقی که از بابت بمباری طیاره ها به میان آمده بود مشکل ساخته بود. چقری مذکور متدرجأ از آب پر میگردید.

 

بوبنوف و ستاراستین نخواستند آنجا دیر بمانند، آنها تغییر مسیر داده از طریق پس کوچه ها به سرک که جانب انستیتوت پولیتیخنیک میرفت برآمدند. در نیمه راه بطریۀ توپخانه را که هنوز به حکومت محمد داوود خان وفادار بود مشاهده کردند. میله های توپها مرکز کابل را هدف قرار داده بودند. جادۀ که بطرف قرغه و پغمان میرفت توسط وسایط زره دار مسدود شده بود. جادۀ کابل – غزنی – کندهار نیز توسط طرفداران داوود خان محاصره گردیده بود. کارمندان  پس از عبور از پوهنتون کابل جانب سفارت شوروی حرکت کردند.

 

طی همه مدت زمان که این دو کارمند استخبارات شوروی در موتر حرکت میکردند تقریبأ با یکدیگر گفتگو نداشتند. دربارۀ افکار و نتایج که در اذهان آنها از آنچه در شهر دیدند هیچگونه تبادل نظر نمیکردند. اما به مجرد رسیدن به سفارت در مورد محتوای یک گذارش واحد در بارۀ آنچه دیده بودند هیچگونه مخالفتی با یکدیگر نداشتند.

 

وضع اوسادچی را طی مدت زمانیکه کارمندانش در شهر آغشته به قیام نظامی بودند میتوان تصور کرد. همینکه مادونان وی پا به اتاق او گذاشتند اوسادچی احساس کرد که بار خیلی سنگینی از بالای شانه هایش دور شد، او کتابچۀ یادداشت و فورمه های رمزگذاری را به ستاراستین داده امر کرد فورأ به اتاق آرلوف – موروزف (معاون اوسادچی) رفته و گذارش را  به مرکز بنویسد. در عین زمان اوسادچی بوبنوف را نزد خود گذاشت تا از آنچه در شهر دیده بود بطور مفصل به او حکایت کند. بنظر میرسید که اوسادچی به مثابۀ یک مأمور کهنه کار استخبارات بدینترتیب میخواست معلومات را از هر دو تن  جداگانه بدست آورده سپس آنرا مقایسه کند...

 

ستاراستین گذارش را که حاوی چهار صفحه بود طی بیست دقیقه نوشت. در گذارش موکدأ خاطر نشان میگردید که کودتاچی ها از نظر نظامی برتری داشته و مورال جنگی شان قویتر بود. در گذارش بر بنیاد مشاهدات عینی مأمورین استخبارات در نقاط که جنگ جریان داشت نتیجه گیری میشد  که مقاومت مسلحانۀ طرفداران داوود خان الی صبح روز ۲۸ اپریل درهم شکسته و قدرت به پیروان حزب دیموکراتیک خلق تحت  رهبری نور محمد تره کی انتقال خواهد کرد.

 

بوبنوف اتاق اوسادچی را پیش از برگشتن ستاراستین به آنجا ترک نموده بود. در کنار اوسادچی رمزگذار نشسته بود، اوسادچی با سرعت گذارش را مرور کرده آنرا امضأ نمود. معلوم میشد که متن گذارش مورد علاقۀ اوسادچی قرار گرفته بود. رمزگذار با احتیاط و دقت تمام "نوشته های" ستاراستین را در دوسیۀ گذاشته و تقریبأ با دوش رفت تا آنرا به مرکز مخابره نماید.

اوسادچی ستاراستین را آمرانه مخاطب قرار داده گفت:

" و حالا برو و استراحت کن! راستی، من لحظاتی پیش  یکی از جوانها را توظیف نمودم تا تمارا (همسر ستاراستین) را  تعویض کند، او در طول روز بدون آنکه گوشکی های مخابره  را از گوشهایش دور کند، کار میکرد." هیمنکه ستاراستین خواست اتاق آمرش را ترک نماید، اوسادچی تو گوئی چیزی بخاطرش آمده باشد پرسید:
" راستی، تو امشب را در کجا میخواهی بگذرانی؟"

ستاراستین: " پسرم را در سفارت نزد رفقایم در سفارت رها میکنم، من با تمارا به منزل خود در کارتۀ سه میرویم. باید در خانه باشم  شاید دوستان افغانی و یا  "ارتباطی ها" از جملۀ دیپلوماتان خارجی بخواهند کدام خبری عاجلی را اطلاع بدهند!؟"

اوسادچی: " من فکر نمیکنم که در بارۀ حوادث جاری کسی از جملۀ خارجی های مقیم کابل بیشتر از ما بداند، اما به هر حال شاید تو حق بجانب باشی. باید از هر امکان که معلومات، افکار، جزئیات... تازۀ را بدست بدهند استفاده کرد. کوشش کن خودت نیز با کسی از جملۀ مأمورین رسمی تماس حاصل نمائی." اوسادچی پس از ادای جملۀ فوق الذکر در حالیکه رنگش پریده و قلبش را با دست محکم گرفته بود، خواست خود را در چوکیش هرچه بهتر جابجا بسازد.

(...)

شب ۲۵ اپریل زنگ منزل ببرک کارمل به صدا آمد.  ببرک انتظار کدام مهمانی را نداشت. هوشیاری درونی به این انقلابی حرفوی (منظور کارمل است) میرساند که: " آمدند تا دستگیرش کنند." ببرک به شهود خود باور داشت، زیرا قبلأ  او را هیچگاه فریب نداده بود. در زندگی واقعات زیادی بالای او آمده بود: تعقیب ها، توقیف ها، تهدیدها، تحریک ها. . . همه چیزهایی بودند که بارها با آن برخورده بود. وقتی پا در راه مبارزه میگذاری، بناءً اینگونه چیزها معمولی استند.

 

اینبار او نیز به خطا نرفته بود. همینکه  دروازه را باز کرد دو صاحب منصب پولیس که یونیفورم جدید به تن داشتند به خانۀ او قدم نهادند. عده ای از منسوبین پولیس بیرون از خانه ایستادند. صاحب منصبان کارت های هویت خود را نمایان نموده  با احترام خود را معرفی کردند. سپس از صاحب خانه خواستند تا خود را معرفی کند.
ببرک با لحن تمسخر آمیز: " یعنی چی، آیا شما نمیدانید من کی هستم؟"

یکی از صاحب منصبان جوان که  چهرۀ  جذاب و چشمان روشن  و متفکر داشت با صدای ملایم گفت: " میدانیم، میدانیم. اما مقررات ایجاب میکند. شما خود تان یک حقوقدان هستید و با پروسۀ توقیف یک فرد بخوبی آشنائی دارید!؟"

شخص دوم در حزب دیموکراتیک خلق (کارمل) در حالیکه دست چپش را به کمر گرفته بود، زنخ اش را با افتخار اندکی بلند برده جواب داد:

" اسم من ببرک ولد محمد حسین هستم."

 

صاحب منصبان امریۀ څارنوال را مبنی بر توقیف او به اتهام سازماندهی تظاهرات عامه و تجمع غیر قانونی به او ابلاغ نمود.

 

برخورد احترامانۀ منسوبین پولیس تصادفی نبود. در آستانۀ دستگیری ها، وزیر داخله، قدیر نورستانی شخصأ صاحب منصبان را اکیدأ متوجه رعایت قانون و اخلاق یک منسوب پولیس حین گرفتاری ها نموده بود. نورستانی همچنان هدایت داده بود تا جریان گرفتاری ها در تیپ ثبت شود. بعدتر کست های ثبت شده به دست کودتاچیان افتادند.

 

ببرک بخاطر توقیفش هیچگونه اعتراض و تشویشی ابراز نداشت. مبارزۀ سیاسی را که این شخص طی تقریبأ سی سال به پیش میبرد او را برای هرگونه آزمایش ها و تغییرات سرنوشت ساز آماده ساخته بود. همین مبارزۀ متداوم شخصیت او را از دیگران مجزا ساخته و او بیشتر در یک دنیای خیال ها و قهرمانی ها  به سر میبرد. ببرک یک مبارز حرفوی بود. او کسی بود که برای دسترسی به هدف میتوانست از سهولت های مادی، آزادی، سلامتی و حتی زندگی خویش بگذرد. به زندان بیفتد؟ چرا، نی، بگذار! برای او فرقی نداشت. زندان برای او کدام چیزی نوی نبود. طی سالهای ۱۹۵۰ زمانیکه او هنوز محصل پوهنتون کابل بود به اتهام اشتراک در مظاهرات ضد حکومت چهار سال را در محبس سپری کرد. در زندان او برای خود تخلص "کارمل" را  که در زبان پشتو "زحمتکش" معنی میدهد انتخاب کرد.

(...)

ببرک که بالای زمین سمنتی توقیف خانۀ وزارت داخله نشسته بود سعی میکرد بفهمد که به ارتکاب کدام جرم متهم شده و به چی ترتیبی اتهام را به او ابلاغ خواهند کرد؟  او هکذا به آن فکر میکرد که در بارۀ کدام مسائل از او حین تحقیقات خواهند پرسید و چگونه به آنها جواب بدهد؟  وقت میگذشت. نگهبان  توقیف خانه  که فردی بود از قوم هزاره و  تبسم ملامتی بر لبان داشت، نخست به کارمل چای سپس غذای چاشت و بعدتر نان شب را آورد. همه تلاش های کارمل بخاطر آنکه با نگهبان سر سخنی را باز کند عبث بودند، نگهبان اصلأ توجهی به او نمیکرد. وقت میگذشت ولی او را برای تحقیق نمیخواستند. ببرک با خود می اندیشید:

"آوردند، حبس کردند و حالا نمیدانند با من چی کنند، حتمأ هدایات مقامات بالا را انتظار استند. البته نظریات در بارۀ دستگیری من یک سان نیستند، ولی شکی نیست که در حلقات سیاسی کشور عکس العمل ها داغ بوده اند."

کارمل سگرتی را روشن کرد. کوشش کرد به آوازهای آنسوی دیوارهای توقیف خانه  گوش دهد: از آنطرف دیوارها آواز دست فروشان، هارن موترها. . . شنیده میشد.  شهر کابل به زندگی معمولی خود ادامه میداد. کارمل با پشت خود بر دیوار سرد  توقیف خانه بهترتر تکیه کرده، دود عمیق سگرت را به داخل سینه برد و عمیقأ به فکر فرو رفت.

 

ببرک کارمل شخص دوم در حزب بود، دوم پس از نورمحمد تره کی. اینکه او همیشه فرد دوم بود تا حدی معینی خود منشی او را جریحه دار میساخت. اما او درک میکرد که دو لیدر متساوی الحقوق در یک حزب بوده نمیتواند. لذا ضرورت بود تا بخاطر اتحاد  نیروهای ملی و انقلابی جاه طلبی ها کنار گذاشته شوند.  ببرک همیشه فرد دوم در حزب بود، از زمان تأسیس حزب تا اکنون.

 

ببرک کنگرۀ مؤسسین حزب دیموکراتیک خلق را که به تأریخ اول جنوری ۱۹۶۵ در منزل نور محمد تره کی دائر گردید به یاد می آورد. در آنروز نزد تره کی بیست و هفت مرد گرد هم آمده و فیصله نمودند تا " خود را وقف مبارزه بخاطر آیندۀ بهتر افغانستان نمایند." در اتاق مهمانخانه چوکی های قاتکی فلزی را چیدند و مؤسسین بالای آنها نشستند.

در نتیجۀ رای گیری علنی مسن ترین عضو کنگرۀ مؤسسین شخصی به نام آدم خان ځاځی (پیلوت متقاعد) رئیس مؤقت کنگره انتخاب گردید. در قطار اول بطرف چپ تره کی و کارمل در حالیکه سوی یکدیگر تبسم میکردند و جملاتی را  رد و بدل مینمودند نشسته بودند. اشتراک کنندگان کنگره سعی میکردند حین سخنرانی ها  و کف زدن ها آوازهای شان بلند نباشد. همه بخوبی آگاه بودند که گردهم آیی شان مخفی بوده و هوشیاری را نباید از دست میدادند. دو پس کوچه آنطرف تر چوکیدار بیدار محل نوکریوالی داشت. . . خطر آن نیز وجود داشت که کسی از همسایگان در بارۀ تجمع آنها به پولیس خبر بدهد، صاحب خانه بدون آنهم اعتبار شایسته ای نزد ارگانهای امنیتی نداشت.

 

در چمن حویلی تره کی که برف آن را پوشانده بود چند تن از جوانان تنومند که یکجا با کارمل آمده بودند، وظیفۀ  تأمین امنیت کنگره را بدوش داشتند، دیده میشدند. "محافظین" وقتأ فوقتأ از منزل خارج شده و در کوچه ها و پس کوچه های که دورادور منزل تره کی قرار داشتند به "گزمه" میپرداختند. ادارۀ گروپ "محافظین" را نجیب الله یکی از متعلمین لیسۀ حبیبیه، ملقب به نجیب "نرگاو" به عهده داشت. نجیب الله در آن ایام حتی تصور هم نمیکرد که با سپری شدن سی سال نخست منشی عمومی  این حزب و بعدتر رئیس جمهور افغانستان خواهد شد.

 

آدم خان ځاځی تره کی را به حاضرین معرفی کرد، کتابی را که او تحت عنوان "زندگی نوین" نوشته کرده بود به همه نشان داده  و از سائر فعالیت های انقلابی تره کی یاد آوری کرد. به تعقیب ځاځی رشتۀ سخن را صاحب خانه به دست گرفت. تره کی قبل از آنکه به سخنرانی بپردازد از یک الماری کوچکی پارچۀ تکۀ سرخرنگ را بیرون نموده  و با دقت تمام آنرا  روی میز هموار کرد. این عمل تره کی تأثیر عمیق بالای حاضرین باقی گذاشته و آنها دیر زمان برایش با آهستگی کف زدند.

تره کی در بیانیه اش عمدتأ به نکات آتی اشاره کرد: انکشاف افغانستان در شرایط استبداد فئودالی و جنگهای ضد استعماری مردم افغانستان علیه برتانیۀ کبیر؛ تأثیرات منفی امپریالیزم بالای جامعۀ افغانی در شرایط کنونی؛ عقب مانی اجتماعی - اقتصادی فعلی؛ در بارۀ جنبش های مترقی انقلابی گذشته و معاصر و بالاخره در بارۀ ضرورت ایجاد یک حزب استوار بر تئوری علمی.

سپس تره کی طرح های پروگرام و اساسنامۀ حزب را به سمع حاضرین رسانیده، متعاقبأ رئیس جلسه کارمل را به اشتراک کنندگان معرفی نمود. کارمل نیز نطق مفصلی را که از قبل آماده کرده بود و عمدتأ دربر گیرندۀ اصول اساسی فعالیت حزب در آینده بود به اشتراک کندگان خاطر نشان ساخت.

(...)

پس از سخنرانی های لیدران حزب، حاضرین در کنگره به بحث پیرامون مندرجات پروگرام و اساسنامۀ حزب پرداختند. حین وقفۀ که در کار کنگره اعلام شد، مؤسسین به گروپ ها تقسیم شده به نوشیدن جای با بیسکویت، کشمش و خسته پرداختند، برخی هم در دهلیز گرد هم آمده  بحث  میکردند. آدم خان ځاځی در گوشۀ جای نمازش را هموار نموده به عبادت پرداخت. در این وقت یکی از اعضای کنگره تره کی را مخاطب قرار داده  پرسید: " کی به تو صلاحیت داده تا ما را جمع کنی؟ کی از تو حمایت میکند؟" تره کی که تبسمی ملایمی بر لبان داشت جواب داد: " ارادۀ شخص خودم، و مردم افغانستان."

 پس از وقفه حاضرین صحبت های طویلی را در مورد انتخاب  نام حزب به راه انداخته، طرح های پروگرام و اساسنامۀ حزب را به تصویب رسانده و خط مشی عمومی حزب را بطور آتی تعیین نمودند: " اعمار یک جامعۀ فاقد استثمار فرد از فرد." بنیاد تئوریکی حزب را ایدیالوژی مارکسیزم - لینینیزم درج کردند. همچنان اعلام شد که حزب دیموکراتیک خلق " پیشاهنگ و نمایندۀ  طبقۀ کارگر و همه اقشار زحمتکش افغانستان" میباشد.

 

ببرک سعی کرد با معادلۀ فوق الذکر مخالفت نماید، او تأکید میکرد که در جامعۀ فئودالی طبقۀ کارگر در کجا میتواند وجود داشته باشد. اما گفتگو  روی  ملاحظۀ ببرک ادامه پیدا نکرد. تره کی کارمل را به گوشۀ برده  خاطر نشان ساخت:

"معادلۀ مذکور مورد پسند رفقای شوروی قرار خواهد گرفت، من مشورۀ آنها را دارم. موافقت رفقای شوروی هیچگونه جای را برای اعتراض باقی نمیگذاشت.

 

قبل از رأی گیری بخاطر انتخاب اعضا به کمیتۀ مرکزی، فیصله بعمل آمد تا هریک از کاندیدها خود را مختصرأ معرفی نمایند. شاه ولی حین سخنرانی به حاضرین خاطر نشان ساخت تا توجه داشته باشند که او متعلق به طبقۀ سرمایه داری است، فلهذا میتواند دچار اشتباه شود. نوراحمد نور از او هم پیشتر رفته اعتراف کرد که پدرش یکی از فئودال های بزرگ بوده و حتی از لشکر سی هزار نفری مسلح  برخوردار میباشد. طی مدت زمانی که اعضای کنگرۀ مؤسسین معلومات مذکور را هضم میکردند نور احمد نور رشتۀ سخن را مجددأ به دست گرفته اعلام نمود که منبعد افراد وفادار به پدرش در خدمت حزب قرار خواهند داشت.

 

ببرک با آنکه تخلص "کارمل" (زحمتکش) را به نامش افزوده بود، در حقیقت همانقدر "کارگر" بود که سائرین... همه میدانستند که پدر وی والی ولایت پکتیا بود؛ ولی در عین زمان همه میدانستند که ببرک از آوان جوانی در رأس جوانان انقلابی قرار داشته  و بارها تظاهرات ضد حکومتی را سازمان داده بود که در نتیجۀ آن از پوهنتون اخراج و مدتی را در حبس گذرانده بود. و اما در بارۀ تره کی؟! بلی، او واقعأ در یک خانوادۀ فقیر از قبیلۀ کوچی پشتون تبار بدنیا آمده بود. والدینش  در کودکی وفات یافته، زن و شهری انگلیس تباری که در آنوقت در هند برتانوی می زیستند سرپرستی او را به دوش گرفتند. نه تره کی و نه هم  اکثریت آنهائی که در کنگرۀ مؤسسین حضور داشتند هیچگاهی در برابر ماشین فابریکه و نه هم در زمین کار کرده بودند، بناءً بهیچ صورت به قشر  "زحمتکشان" تعلق نداشتند.

 

تره کی به نویسندگی، خبرنگاری پرداخته و مدتی هم به صفت مأمور در وزارت اطلاعات و کلتور، سپس آتشۀ مطبوعاتی سفارت افغانستان در واشنگتن و مترجم سفارت امریکا در کابل کار کرده بود.

 

ببرک کارمل در اعماق قلبش سخت آرزو داشت لیدر حزبی که در حال ایجاد شدن بود انتخاب گردد. ولی او  بخوبی درک میکرد که چانسش در برابر تره کی که از بیوگرافی  غنی سیاسی برخوردار بود و از سالهای چهل (میلادی) شامل جنبش مترقی "ویښ ځلمیان" گردیده بود، کم رنگ تر بود. افزون بر همه تره کی توانسته بود نه تنها به ببرک بلکه بهریک از اعضای کنگره "برساند" (محرمانه) که او از "روابط خاصی با رفقای شوروی" برخوردار است. درینجا لازم به تذکر است که تره کی  و بعدتر سائر همکاران نزدیکش بخاطر افزایش نفوذ خود بارها بطور مبالغه آمیز بداشتن "روابط خاص" با "رفقای شوروی" اشاره کرده و از آن بنفع خویش سود میبردند. این "ارتباطات" در اغلب موارد اصلأ جا نمیداشتند، ولی در اجتماع این افراد موجودیت اینگونه "ارتباطات" بسیار مهم و ارزشمند تلقی میشد.

 

کنگره به مرحلۀ رأی دهی رسید. هرعضو کنگره به شخصی که میخواست میتوانست رأی بدهد. در نتیجۀ رأی گیری هفت تن به عضویت کمیتۀ مرکزی و چهار تن عضویت علل البدل آنرا به دست آوردند. پلینومی که متعاقب کنگره دائر گردید نور محمد تره کی را به حیث منشی اول کمیتۀ مرکزی و ببرک کارمل را به حیث معاون او انتخاب کرد.

کنگره حوالی ساعت دوی شب به کارش خاتمه داده  و مؤسسین آن کسی پیاده و کسی بالای بایسکل ها رهسپار خانه های شان شدند.

ببرک به یاد می آورد که اولین کشیدگی ها در حزب حین کنگرۀ مؤسسین  رونما گردیدند. بطور مثال ځاځی کسیکه رهبری کنګره را به عهده داشت، پس از رأی گیری اسم خود را در زمرۀ اعضای انتخاب شدۀ کمیتۀ مرکزی نیافت. حادثۀ مذکور ځاځی را چنان آزرده ساخت که روز بعد او با حزب ترک هرگونه علایق کرد. برخی از اعضای کنگره تره کی، کارمل و بدخشی را به "دوبار" رأی دادن متهم میکردند، گفته میشد که اشخاص مذکور نه تنها به خود بلکه به دیگران نیز دو مرتبه رأی داده بودند.

 

کشیدگی ها به سرعت افزایش یافته و گسترش می یافتند و بزودی پرتگاه عمیقی را بوجود آوردند که در نتیجۀ آن حزبی که ظاهرأ ادعای وحدت میکرد، عملأ به دو قسمت منقسم گردیده بود. کارمل به یاد می آورد که مخالفت های تکتیکی و ستراتیژیکی از همان آغاز وجود داشتند. تره کی و طرفدارانش خود را آشکارا کمونیست می نامیدند. آنها طرفدار سرنگونی بلافاصلۀ  نظام موجود  با زور بوده و علاقۀ خاصی برای کار و فعالیت طولانی و متواتر در میان توده ها نداشتند. کارمل و هواخواهانش ترجیح میدادند در این راستا از طرق معتدلتر استفاده صورت بگیرد.

(...)

پس از آنکه از تأریخ ۱۴ مارچ ۱۹۶۸ کارمل و طرفدارانش بدون اشتراک تره کی به نشر اخبار به نام "پرچم" پرداختند، انشعاب در این حزب بدو گروپ بصورت قطع رنگ و رخ گرفت. این انشعاب نه تنها ماهیت تشکیلاتی داشت، بلکه منبعد هواخواهان ببرک را "پرچمی" و پیروان تره کی خود را "خلقی" مینامیدند. (کلمۀ خلق نیز از نشریۀ که طرفداران تره کی از سال ۱۹۶۵ به نشر میرساندند ګرفته شده بود).

 

کارمل از جایش برخاست و در اتاق تنگ توقیف خانه بالا و پائین رفته تا بدینترتیب مفصل های خوابیده اش را به تحرک در آورد. سپس سگرتی دیگری را در داد.

ببرک اندوهگینانه می اندیشید: "ناحق آنها مرا آنوقت بحیث منشی اول انتخاب نکردند. حوادث در کشور شاید بگونۀ دیگری پیش میرفت، برخی از اعضای کمیتۀ مرکزی و بسیاری از کدرها آنرا ترک نمیکردند، این انشعاب ده ساله بمیان نمی آمد، و بالاخره من به هیچصورت حفیظ الله امین را به حزب راه نمیدادم، زیرا برگشت او از تحصیل در امریکا و پیوستنش به حزب دشواری های عظیمی را برای حزب همراه داشت. این شخص (امین) به تره کی راه  پیدا کرد و حتی عضو کمیتۀ مرکزی شد."

(...)

ببرک به فکر کردن ادامه میداد: " بلی، داوود خان زمانی نهایت مناسبی را برای سرکوبی حزب ما انتخاب کرد.  یک سال قبل او ضرورتی به این کار احساس نمیکرد. در آنوقت کشمکش ها حزب را دو  پارچه ساخته بود  و خود را میبلعید. اما اگر حزب ما اضافه از یک سال در اتحاد باقی میماند، داوود خان توان سرکوبی آنرا نمیداشت، زیرا حزب متدرجأ قوت میگرفت."

 ببرک با نارضایتی سرش را تکان داده و مجددأ جزئیات انشعاب در حزب و دشمنی ها میان خلقی ها و پرچمی ها  را به یاد آورد. او از اینکه اعضای یک حزب بهمدیگر ناسزا میگفتند و توهین میکردند رنج میبرد. بطور مثال طرفداران تره کی پرچمی ها را "مزدوران فروخته شدۀ اشراف" مینامیدند، در حالیکه  پرچمی ها آنها را "دوکانداران کم سواد" و قوم پرست" میگفتند.

 

اما بدتر از همه در این کشمکش های درون حزبی بد بینی و عدم پذیرش یکدیگر از طرف خود کارمل و تره کی بود. بطور مثال کارمل آگاهی داشت که تره کی او را نزد "رفقای شوروی" تخریب میکرد: در گذارشات خود عنوانی دفتر روابط بین المللی کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست شوروی، تره کی سعی میکرد ببرک را با داشتن روابط مخفی با  شبکه های استخباراتی افغانستان و آلمان فدرال معرفی میکرد.

 

در عین حال خود ببرک نیز کدام شخص صادقی نبوده و به مجرد آنکه فرصتی دست میداد به انتقام جوی می پرداخت. بطور مثال باری حین دیدارها با یک تن از "رفقای شوروی" او تره کی را به انحراف، داشتن روابط مشکوک با انگلیسها و امریکائیها، سوء استفاده از پولهای که حزب کمونیست شوروی به حزب شان میفرستاد متهم ساخت. این "رفیق شوروی" الکسی پیتروف نام داشته و مأمور دفتر استخبارات شوروی در کابل بود. پیتروف با آرامی و حتی با طنز اتهامات "وحشتناک" بالای تره کی را شنید و بدون آنکه به حرفهای ببرک توجهی مبذول بکند از او دعوت بعمل آورد تا بخاطر آرمانهای مشترک بدبینی های شخصی را کنار گذاشته و برای وحت حزب بکوشند. لحن پیتروف حین بیان جملات فوق الذکر طوری بود که کارمل  سخنان این  مربی را "توصیۀ مسکو" پنداشت. . .

 

صحبت های مشابه "تربیوی" با تره کی نیز به راه انداخته میشدند. باری  یکی از کارمندان استخبارات شوروی هدایت کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست را برای تره کی خط به خط خواند: "دشمنی های درونی شما که با تأسف دیگر نهایت دوامدار گردیده اند، هردو طرف را تضعیف ساخته باعث بروز انشعابات در نیروهای مترقی میگردند. . . این وضعیت صرف باعث خرسندی دشمنان داخلی و خارجی افغانستان میشود، آنهائی که قصد دارند توطئه های ضد حکومتی، سابوتاژ و سائر اعمال خصمانه را علیه نظام جدید به راه انداخته و شرایط قبلی را مجددأ حکمفرما بسازند. در شرایط حساس کنونی همه نیروهای مترقی وظیفه دارند اختلافات را کنار گذاشته، مساعی خود را برای حمایت همه جانبه از نظام جمهوری متحد و متمرکز ساخته، بنیۀ اجتماعی آنرا تقویت بخشیده و در برابر ارتجاع داخلی و خارجی مقاومت نمایند."

 

بدینترتیب مسکو نه تنها جناحها را برای تأمین وحدت دعوت میکرد، بلکه قاطعانه اظهار میداشت که مخالف هرگونه اقدامی که نظام جمهوری محمد داوود خان را متضرر بسازد میباشد. وقتیکه محمد داوود خان  در سال ۱۹۷۴ برای اولین بار به حیث رئیس جمهور به اتحاد شوروی سفر کرد، حین صحبت با ل. بریژنیف اشاره نمود که ارگان های امنیتی افغانستان اطلاعات موثقی در دست دارند که حلقات چپ خیال برکناری او را بلوسیلۀ به راه اندازی کودتا در سر میپرورانند.  داوود خان علاوه نموده بود که چپی ها میخواهند بالای او فشار وارد کند تا در قدم اول اصلاحات اجتماعی – اقتصادی را سرعت بخشیده، راه رشد غیر کپیتالیستی و سپس سوسیالیستی را در پیش بگیرد. بریژنیف سخنان مهمان افغانی خود را با دقت شنیده، سپس ابروهای  معروف و پرپشت خود را "معنی دار" بالا برده و در حالیکه  به طرف مسؤول دفتر روابط بین المللی کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست  شوروی پونوماریف مینگریست وعده داد: "ما این وضعیت را تغییر میدهیم."

 

بلافاصله پس از سفر محمد داوود خان، مسکو عنوانی آمر دفتر کی جی بی در کابل تیلگرامی ارسال داشته و از وی اکیدأ تقاضا نموده بود تا با ببرک کارمل  و نور محمد تره کی ملاقات نموده یکبار دیگر بضرورت وحدت میان جناح های "خلق" و "پرچم" بخاطر دفاع از منافع کارگران، دهاقین و همه زحمتکشان افغانستان بر بنیاد همکاری با نظام موجود جمهوری محمد داوود خان تاکید  شود."

 

زمان میگذشت، توصیه های مکرر مسکو  پیرامون تأمین وحدت جناحین شدت هرچه بیشتر کسب میکرد. "رفقای شوروی" در جریان ملاقاتها با تره کی و کارمل از آنها مستقیمأ جواب میخواستند: " بالاخره چی چیزی ضرورت است تا وحدت حزب تأمین گردد؟ و چی مدت زمانی باید انتظار کشید تا این عمل صورت بگیرد؟"

 تره کی معمولأ  در جواب شرایط ذیل را برای تأمین وحدت جناحین پیشکش میکرد: پرچمی ها باید به خطاهای خود اعتراف نموده، اظهار ندامت کنند، از راه و روش سیکتاریستی و ریویزیونیستی دست بکشند و دوباره به صفوف حزب برگردند. کارمل نمیتوانست با شرایط  تره کی موافقت نماید،  زیرا در اینصورت او تمام مسؤولیت انشعاب ده ساله را در حزب بدوش خود و پیروانش می انداخت، لذا اصرار میورزید تا وحدت بنا بر اصل مساوات صورت بگیرد. از موضع کارمل در کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی نیز حمایت میکردند.

 

بعد از سفر ماه اپریل ۱۹۷۷ داوود خان به مسکو و مذاکرات او با بریژنیف که طی آن او مستقیمأ به لیدر شوروی  یاد آوری نموده بود که "دوستی میان کشورهای ما به میانجیگر ضرورت ندارد" (اشاره به حزب دیموکراتیک خلق)، تره کی تحت فشار شدید مسکو قرار گرفت. "مربی های شوروی" از لیدران شوروی دیگر خواهش نه بلکه تقاضا میکردند تا کشمکش ها و تضاد های درونی را پایان بخشیده در غیر آن کمک های سیاسی و مادی قطع خواهند شد.

 

طی ماه های می و جون ۱۹۷۷ مأمورین مخصوص دفتر روابط بین المللی کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست شوروی به کابل سفرهای انجام داده و با لیدران حزب دیموکراتیک خلق ملاقات کردند. تره کی نیز تحت بهانۀ "تداوی" به مسکو سفر کرده و در آنجا توصیه ها و مشوره های را دریافت کرد. در این میان مشاجره ها بین ببرک و تره کی که بیشتر به "دو بالای ها" در بازار شباهت داشتند ادامه پیدا کرد. در نتیجۀ این همه فعالیت ها آخرالامر فیصله بعمل آمد تا کنفرانس متحد حزب برپا شود. کنفرانس مذکور به تأریخ ۳ جولای ۱۹۷۷ دائر گردیده و دو روز بعد  پلینوم کمیتۀ مرکزی حزب تره کی را بحیث منشی عمومی و ببرک کارمل، نور احمد نور و شاه ولی را به حیث منشی های کمیتۀ مرکزی حزب دیموکراتیک خلق انتخاب کردند.

 

در مظاهراتی که به ارتباط به قتل میر اکبر خیبر به راه افتیدند، کارمل و تره کی دست بدست هم داده در صف اول مظاهره چیان قرار داشتند. این دو "مبارز کهنه کار" بدینترتیب میخواستند نمایان بسازند که بین آنها هیچگونه مخالفتی وجود نداشته، متحد استند. کارمل میدانست که این کار تظاهری بیش نیست و با خود می اندیشید: "هنوز همه چیزها در پیشرو هستند، مناقشات جدید، عدم پذیرش یکدیگر، حتی تصادمات. . . و هیچ چیزی تغییر نخواهد خورد."

 

ببرک به یاد آورد که در  توقیف خانه است و باز به فکر فرو رفت: " مرا به ارتکاب کدام جرم متهم خواهند کرد؟ آیا څارنوال مرا متهم به تخلف از "قانون مظاهرات" خواهد کرد؟ ولی اتهام مذکور بی بنیاد است. ما مجبور نبودیم بخاطر مراسم تدفین رفیق خود از حکومت مجوز بخواهیم. مراسم تدفین یک عرف است، مظاهره نیست، ولو اگر نتیجتأ مراسم مذکور شکل مظاهرۀ عام سیاسی را به خود گرفته باشد! آیا قانونی وجود دارد که کمیت اشتراک کنندگان را در مراسم تدفین تعیین نماید؟ افزون بر آن اشتراک کنندگان مراسم تدفین را نه کسی دعوت کرده و نه هم آنها از قبل با خبر ساخته شده بوند. مردم داوطلبانه و با ارادۀ خود آمدند تا مراتب تسلیت خود را به مناسبت کشته شدن یکی از فعالین محبوب سیاسی ابراز بدارند. البته شکی نیست که بالای قبر خیبر اتهاماتی به آدرس حکومت شنیده شد. همچنان تذکر یافت که راه  را که مقتول بخاطر آن جانش را فدا کرد ادامه خواهد یافت، پس چی؟ کی و چگونه باید متون بیانیه های افراد را حین مراسم تدفین تعیین میکرد؟ بدینترتیب دیده میشود که اتهامات احتمالی علیه من و سائر رفقا ضعیف بوده و آنها را میشود به سهولت رد کرد. اما نی، داوود خان آنقدر هم ساده نیست! اگر او تصمیم گرفته باشد که کار حزب ما را یک طرفه کند در اینصورت او از اتهاماتی جدی تری استفاده خواهد کرد، مثلأ اتهام "توطئه چینی"، "تلاش برای به راه اندازی کودتا". . .

 

افکار مذکور ببرک را سخت به تشویش انداخته بود. اکنون او پی برده بود که چرا پس از به قتل رسیدن خیبر  اندیشه ها و حدسیات ناآرام کننده ذهن او را مغشوش ساخته بودند. در حالیکه ناآرامی تمام وجودش را فراگرفته بود دوباره به قدم زدن در اتاق تنگ پرداخته از خود میپرسید: "بلی، غالبأ یک بازی ناپاک به راه افتیده است. اما تارهای این بازی نزد کی است؟ کی اینهمه را به راه انداخته؟ داوود خان؟  اگر ناگهان معلوم شود که داوود خان و افراد او در قتل افراد ما دست ندارند، در اینصورت چی؟  پس کی؟  سؤال دیگری که بمیان می آید: چرا دشمنان برای از بین بردن، نه مرا و نه هم تره کی را انتخاب نکردند و خیبر را هدف قرار دادند؟ به قتل رسانیدن من و تره کی همینگونه ساده است که خیبر را!"

 

جسد خیبر که عضو کمیتۀ مرکزی حزب دیموکراتیک خلق بود به تأریخ ۱۹ اپریل ساعت ۷ و ۵۵ دقیقۀ شام در سرکی که از مرکز شهر به طرف میکروریان کهنه میرفت  پیدا شد. سرک مذکور دو صد متر از پلی که بالای دریای کابل اعمار گردیده فاصله دارد. جسد خیبر را منسوبین پولیس که از آن محل عبور میکردند  یافته بودند. به نظر میرسید که خیبر را غالبأ جای دیگری به قتل رسانده و جسد او را در اینجا لب سرک انداخته بودند. رادیوی افغانستان روز بعد در پروگرام "حوادث" از قتل یکی از لیدران اپوزیسیون بدون آنکه تفصیلات بیشتری داده باشد خبر داد. حکومت وعده میداد که در مورد واقعۀ مذکور تحقیقات همه جانبه براه خواهند افتاد. اما همه میدانستند که قاتلین هیچگاه به چنگ قانون نخواهند افتاد.

 

خیبر مغز متفکر و یکی از مؤسسین حزب بود. اگرچه او در کنگرۀ مؤسسین  اشتراک نداشت. ( به دلیل آنکه صاحب منصب برحال وزارت داخله بود و اجازه نداشت به فعالیت سیاسی پردازد) خیبر دو سال پس از انکه به تقاعد ثوق شد عضویت کمیتۀ مرکزی گروپ "پرچم" را بدست آورد.

اعتبار این شخص در حزب نهایت بلند بود. نام خیبر را حتی یک عمل ناپسند و غیر مشروع خدشه دار نساخته بود. حتی در جریان سالهای انشعاب و خصومت های جناحی، هیچیک از خلقی ها جرئت نمیکرد او را به ارتکاب کدام عمل نامطلوب متهم نماید. او سخت طرفدار وحدت حزب، انقلابی سر سپرده و متعهد بود.

کارمل کمافی السابق از خود میپرسید: " چرا بطور مشخص خیبر هدف قرار گرفت؟  شاید آنهائی که این کار را طرح ریزی کردند، میخواستند تا من، تره کی، اعضای کمیتۀ مرکزی و تمام حزب بدینترتیب تحریک شده و آشکارا به ضد حکومت جبهه بگیریم؟  شاید آنها بدینگونه میخواستند تا ما به عنوان یاغی ها، کودتا چی ها و متخلفین نظم اجتماعی معرفی شده و در انظار عامه به محاکمه کشانیده شویم؟"

 

قتل خیبر تمام حزب را تکان داده بود. انصافأ باید گفت که قتل این شخص جامعه را در مجموع متحیر ساخت. حتی بسیاری از آنهائی که آرزو داشتند کشور شان راه رشد سرمایه داری را در پیش گیرد این عمل ظالمانه را "دسیسۀ نیروه های سیاه" نامیده و اذعان میکردند که حکومت داوود خان توانمندی به راه اندازی گفتگوی متمدن را با اپوزیسیون را ندارد.

(...)

لیدران حزب دیموکراتیک به نوبۀ خود فرصت را غنیمت شمرده و کوشش کردند تا مراسم تدفین خیبر را به یک مظاهرۀ وسیع سیاسی مبدل سازند. در آستانۀ تدفین خیبر حزبی ها توانستند وظایف را میان خود تقسیم نمایند: کسی باید موتر جنازه را فرمایش میداد، کسی دسته های گل می آورد و برخی هم به آماده ساختن بیرق ها، پلاکات ها و تصاویر خیبر پرداختند. گروپی از جوانان تنومند و قوی برای حفاظت از اعضای کمیتۀ مرکزی حزب توظیف شدند. مسیر تظاهرات با دقت تمام از نزدیک پلی که جسد خیبر به دست آمده بود الی هدیرۀ شهدای صالحین که در پای تپۀ بالاحصار موقعیت داشت تعیین گردید. حزبی ها با اینکار خود میخواستند به حکومت  و باشندگان کابل ثابت بسازند  که حزب شان  واحد بوده و بزرگترین نیروی سیاسی از لحاظ کمیت و انتظام است.

گفته میشد که در مراسم تظاهرات به مناسبت تدفین خیبر الی پنجاه هزار تن اشتراک ورزیدند. مطابق توصیۀ لیدران بسیاری از حزبی ها برای شرکت در تظاهرات دوستان، همکاران، اقارب و حتی همسایگان خود را نیز دعوت کرده بودند. در میان مارش کنندگان تعداد کثیری از محصلین پوهنتون و متعلمین لیسه ها نیز به چشم میخوردند، کمیت قابل ملاحظۀ از زنان و دختران هم در مراسم سوگواری حضور به هم رسانده بودند.

(...)

مراسم تدفین میر اکبر خیبر و راه پیمائی به مناسبت مرگ این شخص پر نفوس ترین تجمع سیاسی در افغانستان آنزمان به شمار میرود.

 

کارمل هنوز هم در اتاقک  توقیف خانه قدم  میزد و از خود میپرسید: "عجیب است که حکومت هیچگونه اقدام تحریک آمیزی را علیه مظاهره چیان نکرد تا بدینترتیب مردم دست به بی نظمی بزنند؟ اگر حکومت میخواست، اینکار را به سادگی میتوانست انجام دهد: احساسات و هیجان در میان مظاهره چیان به اوج خود رسیده بود، محصلین خون گرم آمادۀ امر بودند. . . بلی، اگر حکومت میخواست بی نظمی را ایجاد کند به سادگی میتوانست ده تن از محرکین رهبری شده  را در میان مظاهره چیان جابجا ساخته و زد خوردها را با پولیس به راه انداخته، کشمکش ها، لت و کوب ها، فیرها. . . شروع شوند. اینکار کافی بود تا من و تره کی به اتهام سازماندهی قیام و تخلف از قانون تظاهرات دستگیر شویم!  بسیار عجیب است که هیچگونه تحریکی صورت نگرفت؟!  شاید این اصلأ داوود خان نباشد که این بازی را به پیش میبرد؟  شاید نیروی دیگری، قویتر، مکارتر و مخفی وجود داشته باشد که در سرکوبی حزب دیموکراتیک خلق ذینفع بوده، سردی روابط افغان - شوروی را میخواهد؟ هیچ شکی نیست که داوود خان شخصیتی است مستقل و آزاد. اما کی میداند که چه چیزهای در عقب پرده جریان دارند؟  اینجا کاسه ای زیر نیم کاسه است، بلی بدون شک که کاسه ای زیر نیم کاسه است."

 

وقت میگذشت. ساعتها یکی پی دیگر می آمدند و میرفتند. شب فرا رسید و بدنبال آن صبح  و سپس جای آنرا روز گرفت. کارمل احساس کرد که در عقب دیوارهای محبس کدام واقعۀ نهایت مهمی رخ داده. چیزی که او نمیتواند بالای آن تأثیر کند. در نقطۀ دوری غرش تانکهای در حال حرکت به گوش میرسید، سپس فیرها شنیده شدند: فیرها در آغاز  منفرد و بعدتر بلاوقفه ادامه یافتند. جای صداهای معمولی شهر را آوازهای نا آشنا گرفته بود. کارمل سخت میخواست بداند که چی اتفاقی در آنسوی دیوارهای محبس رخ داده است؟

کمی بعدتر صدای موزه های نظامیان، قومانده ها و جرینگ جرینگ کلیدها در دهلیز محبس به گوش رسیدند.

حوالی ساعت پنج عصر دروازۀ  اتاقک کارمل با شدت باز شد و جګړن که یونیفورم سیاه رنګ و کلاه ګوش دار تانکیست ها به سر و ماشیندار در دست داشت خنده کنان داخل اتاق ګردیده و اعلام کرد که ببرک آزاد است.
کارمل: " چی گپ است؟"

تانکیست با هیجان: " انقلاب!"

کارمل: "تره کی چطور است؟"

تانکیست: " او را با رفیق امین همین اکنون مثل شما از زندان آزاد کردند."

کارمل: " داوود خان در چی حال است؟"

تانکیست: "خبر ندارم. در داخل ارگ هنوز جنگ جریان دارد.  من وظیفه دارم شما را بجای امن تر انتقال بدهم."

ببرک در تجمع مملو از هیجان صاحب منصبان و عساکر از تعمیر وزارت داخله بیرون آمد. او با شعف زایدالوصفی هوای تازه را استشمام کرد. ابرهای سیاه آسمان را پوشانیده بودند. در دورها در عقب کوه ها هنوز هم رعد و برق به نظر میرسید؛ در شهر باران نمی بارید و طوفان به آنسوی افق کوچ کرده بود. بوی بهار به مشام میرسید.

کارمل در حالیکه از دستگیر ماشین محاربوی سبز رنگ گرفته بود با مهارت بالای آن جا گرفت. در همین وقت از دریچۀ ماشین محاربوی دو دست  نیرومندی او را به داخل آن بردند. ببرک باخود زمزمه کرد: " میر اوه او برد (میر آب را آب برد)"

 

ادامه دارد


 

منظور از دیپلوماتان "پاک" آنعده از کارمندان و دیپلوماتان سفارت اند که مربوط شبکه های جاسوسی اتحاد شوروی نبوده اند.[1]

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل     ۱۸۸،          سال    نهـــــــــم،      حوت/حمل     ۱۳۹۱/۱۳۹۲   هجری خورشیدی           ۱۶ مارچ      ۲۰۱۳ عیسایی