کابل ناتهـ، Kabulnath
|
بَبَلي،
شانتي و من
(بخش دوم)
ســارا ميترال
آيا گاهي مسافر يکي از ترنهايي بوده ايد که با شتاب هرچه تند مي روند و گويا بيسر و صدا؟ در چنين حالتي، آدمها و مناظر طبيعي مانند نقاشيهاي جکسن پالک به هم مي ريزند و پيهم از پيش چشم مي گريزند. هرچه تلاش مي کني، درک شان مشکلتر مي شود. بايد به چوکي تکيه زد و در آن رخوت ناخواسته به هر آنچه پيش مي آيد، نگاه کرد. اين دقيقاً همان احساسي است که کودکان و حتا نوجوانان هنگام بزرگ شدن در کشور من دارند: ناآراميهاي گوناگون در هر قدم و در همه جا، ترس و خطر در بيرون، دعواهاي بي پايان پدر و مادر در خانه، وضع درهم برهم مکتب و چيزهاي مثل اينها و گاه بدتر از اينها. من هم يکي از تماشاچيان نشسته همان ترنها بوده ام.
بزرگان هميشه در غياب ما تصميم گرفته اند و به خود ما نيز قبولانده اند که "ما خورد استيم و عقل ما نمي رسد". آنها زحمت توضيح هيچ چيزي را به خود نمي دهند. مي گويند و عمل مي کنند.
زمستان بود. هنگامي که خود را براي روزهاي سرد آن سال آماده مي کردم، اتفاقات عجيب و غريبي يکي پي رخ دادند و مثل ضربه هاي نامريي که معلوم نبود از کجا به سر و روي ما فرود مي آمدند، مسير زندگي ما را براي هميشه دگرگون ساختند. مادر مرواريد که تا يادم مي آيد، در خانه ما زندگي کرده بود با دختر و پسرش، هي با نوک چادر اشکهايش را پاک ميکرد و با نسرين جان آهسته حرف مي زد و من نمي دانستم در باره چه. او مرواريد را بيسر صدا به شوهر داد. بعداً پسرش جعفر که قرار بود براي درس خواندن برود مسکو، ناپديد شد و پدرم را به شدت عصباني کرد. هر بار مي پرسيدم: "چه گپ است؟ چه شده؟" کسي به جوابم چيزي نمي گفت. سرانجام يک روز مادر مرواريد طاقت نياورد و گفت: "ديگه چي شوه؟ مملکته کمونيست گرفت. امام ميگه هر وختي که يک وطنه کمونيستا بگيرن، مسلمانا بايد زود منطقه ره ايلا کنن." و اشکهايش جاري شد. او در ميان گريه اش به پاسخ سوال دومم گفت: "کمونيست يعني يک خاتون چند شوي داشته باشه." قلبم يخ زد. چند شوهر! مگر چطور؟ آيا ممکن است؟
روز بعد مادر مرواريد خانه ما را ترک کرد. وقتي مي رفت از بالکن نگاهش کردم. آنقدر به رفتنش چشم دوخته بودم که کوچک و کوچکتر شد و سرانجام گم شد. شايد هم اشکهاي من مانع شدند که چادر گل سرخش را ببنيم.
يک روز که به سوي کتابخانه عامه مي رفتم، کسي را که مادر مرواريد ازش آنقدر ميترسيد، ديدم. يک پسر هژده، نزده ساله با چشمان آبي و خطوط نازک و کمرنگ ريش و بروت بر صورتش در لباس سربازي، با لبخند گفت: "پريويت!"(1) و من مانده بودم که جواب بدهم يا نه. حرفهاي مادر مرواريد يادم آمد. کمي ابرو درهم کردم و بدون آنکه به سويش نگاه کنم، راهم را گرفتم. مکاتب طبق معمول تعطيل شد. ديگر مانند گذشته ها بيرون رفتن آسان و بيخطر نبود. از خانه تلفوني با شانتي و ببلي گپ مي زدم. يکروز وقتي به همسايه شان تلفن کردم تا ببلي را صدا بزند، صداي خشکي از آن سو گفت: "ببلي نيست. ديگر تلفن نکن!"
نااميد و خشمگين به خانه ببلي، که چند کوچه بالاتر از ما بود، رفتم تا ببنم چه خبر است. تا شروع کردم و گفتم يک مرد بي تربيت در تلفن...، ببلي مرا با اشاره خاموش کرد، به يکسو کشيد و گفت: "برويم خانه شما!" و در راه به آهستگي ادامه داد: "ناراحت نشو. چيزهاي بدي به همسيايه ما اتفاق مي افتد. ديشب افراد مسلح با لباس شخص آمدند و پدر خانواده را بردند." پرسيدم: "کجا؟" گفت: "کس نمي داند، کجــا. و فاميل شــان هم تصميم گرفته اند بروند کارته چهــار، خانه پدري شــان. پدرم مي گويد که وضع خوب نيست. ما هم بايد کوچ کنيم."
اينهم از اتفاقات عجيب و غريب بود که هر طرف رخ ميداد. دوستان از همديگر دور مي شدند، به جاهاي دور کوچ مي کردند بدون آنکه بدانند به کجا. مردان خانواده را آدمهاي ناشناش مي بردند و کس نمي داند کجا. شهر نيز آرام آرام از طبقه متوسط، مرفه، و تحصيلکرده خالي شده مي رفت. هر که ناپديد مي شد، مردم مي گفتند: فرار کرده ... در حالي که به کوچ کردن خانواده ببلي فکر مي کردم و گفتم: "ببلي! کاکا عزيز را به ياد داري؟ همان کسي که ما را يک روز برد به سينما. او را هم نيمه شب بردند." ببلي گويي در اول متوجه گفته من نشده باشد، گفت: "اين خانه هم خطرناک شده. دوست پدرم مي گويد حکومت همه حرفهاي مردم را مي شنود." پرسيدم: "چطور؟" او با صداي آهسته تري گفت: "يک چيزي مثل سوزن را به ديوارهاي خانه مردم مي زنند و همه حرف هاي شان را مي شنوند." بعد کمي فکر کرد و پرسيد: "اما کاکا عزيز را چرا بردند؟ مگر او با شما خويشاوندي ندارد؟" گفتم: "دارد. مگر نمي فهمم که چرا او را بردند." گفت: "ميتواني از پدرت سوال کني که او را چرا بردند و کجا بردند." گفتم: "کوشش مي کنم." کاکا عزيز، افسر پوليس و شوهر خواهر نسرين جان بود. او پدرم را خيلي دوست داشت و نسرين جان را نه چندان. هر وقت نسرين جان از اتاق خارج مي شد ، کاکا عزيز به پدرم مي گفت: "وايب"(2) و هردو مي خنديدند. آنشب سر نان شب بدون اينکه مستقيماً کسي را خطاب کنم، پرسيدم: "کاکا عزيز را کجا بردند؟" مادر بزرگم گفت: "از بس خاله ات با شوهرش دعوا و بگو مگو کرد، از بس دعاي بد کرد که الهي چادر بيوگي بپوشم. خدا دعايش را قبول کرد." به پدرم نگاه کردم. او نگاهش را از من دزديد. بار ديگر خاموش ماندم. فردا صبح، ببلي را ديدم، اما نخواستم به او بگويم که خاله ام شوهرش را دعاي بد کرده بود. تنها همينقدر گفتم که کسي جواب مرا نداد. ببلي گفت: "بهتر است ديگر در اين باره ديگر گپ نزنيم. اگر چيزي به پدرم اتفاق بيفتد." گفتم: "مي آيي خانه ما؟" گفت: "نه. پدرم دنبال خانه مي گردد و مادرم خيلي پريشان است." اينسو، آرامش خانه ما هم به کلي به هم ريخته بود. پدر و مادر نسرين جان منطقه خوش آب و هواي اطراف کابل را به دلايل مختلف از جمله واقعات ترسناکي که مي گفتند شبها اتفاق مي افتد، رها کردند و آمدند همسايه ما شدند. آنها براي طبقه پايين خانه شان که خالي مانده بود، در جستجوي کرايه نشين بودند و ميگفتند بايد يک خانواده با اعتبار پيدا کنيم. در اين شرايط نمي شود به هر کس اعتماد کرد. پدر نسرين جان، "حاجي صاحب" کمي مشکل شنوايي داشت و چشمش نيز به زحمت مي ديد. او براي خواندن شعر به من که با لهجه عجيب و غريب در گوشش گلستان و بيدل جيغ مي زدم، متوسل مي شد. يک شب تا ساعت دوازده بيدار ماندم تا پدرم بيايد. وقتي پدرم آمد و مرا ديد که آن ناوقت شب بيدار مانده ام، با ناراحتي پرسيد: "چرا؟ چه شده؟ آيا کسي ترا چيزي گفته است؟" خواهش کردم که در باره ببلي شان با پدر نسرين جان حرف بزند. پدرم پس از چند سوال و اگر و اما .... قبول کرد. فردايش حاجي صاحب اول کمي فکر کرد و بعد گفت: "بد مفکوره نيست. من در بمبي قونسل بودم و ميانه خوبي با هندوها دارم". با شنيدن اين موضوع از زبان او چنان خوش شدم که ناگهان از دهانم برآمد: "ببلي شان سيکهـ استند." به همان سرعتي که اين را گفتم، از گفتنش پشيمان شدم و به خود گفتم مبادا او از تصميمش منصرف شود. نبايد موضوع سيکهـ و هندو را به ميان مي آوردم. خوشبختانه او حرفهايم را ناديده گرفت. اين خوشخبري را به سرعت به ببلي رساندم. او هم بسيار خوشحال شد و گفت: "در خانه شما از آن خبرها هم نيست. پدرت در دولت کار مي کند." به اينگونه، ببلي همسايه ما شد. روزها يا من به خانه ببلي شان مي بودم يا او و شانتي به خانه ما مي آمدند. همينکه شب مي شد، دوري مادر مرواريد را احساس مي کردم. او در ميان کابوسهايم دور و دورتر مي شد، اشک هايش را با نوک چادر پاک مي کرد و هرگز به عقب نمي ديد. پدر ببلي چشمان سبز کمي خا کستري رنگ داشت و دستار هاي خوشرنگ ميپوشيد. او با من فارسي حرف مي زد، در تلفن با شريک دکان يا همکارانش پشتو، با خانواده اش پنجابي، و به زبان هندي آواز مي خواند. مهـربان بود و خيلي پولدار. اما هميشـه مي گفت: "ما کاري به کاري دولت نداريم ... غريبکاريم ... غريبکاري مي کنيم...." حاجي صاحب يک شنونده تازه پيدا کرده بود: پدر ببلي. او ساعتها از ادويه جات تا موسيقي کلاسيک، شعر غالب، داستانهاي زندگي گاندي و جواهر لعل نهرو تا مردم زحمتکش و مهربان هند ساعتها هي مي گفت و مي گفت و باز هم به گفتن ادامه مي داد. گاه پدر ببلي سوالها را نيمه خواب جواب مي داد. يکبار هم کوشش کرده بود به حاجي صاحب توضيح بدهد که سيکهـ ها تاريخچه خانواده شان را در يک کتاب نوشته مي کنند. او مي خواست نشان دهد که پدر و نياکانش سالهاي سال در مناطق نزديک قندهار زندگي کرده اند، اما حاجي صاحب توضيحش را يا درست نشيند يا شنيد و ناديده گرفت و باز هم گفت: هند، هند و هند .... يگان روز شانتي هم مي آمد يا خانه ببلي يا خانه ما براي درس خواندن. گذشت زمان را درست نمي فهميديم. ساعتها در کتابخانه کوچک ما مي گذشت. شانتي عاشق کتاب خواندن بود، نوعي به خصوص کتاب را دوست داشت. يک روز با قيافه جدي پرسيد: "چه مي خواني؟" گفتم: "يک کتاب از صادق چوبک." پرسيد: "در مورد چي است؟" گفتم: يک مرد که نمي داند فايده زندگي چيست و سرانجام خودکشي مي کند." چشمانش شايد از وحشت بزرگتر شد و به کتابي ديگر روي قفسه اشاره کرد: "اين در باره چيست؟" گفتم: "در باره يک دختر که عاشق مي شود."
هيجانزده گفت: "آخرش کاميابي دارد؟" گفتم: "آخرش معشوقش را سر مي برند و او مجبور مي شود سر بريده ..." با دلتنگي گفت: "اوف بس کن يک کتاب خوب نداري؟" گفتم: "منظورت از کتاب خوب؟" گفت: "کتابي که آدم را به سرزمين خوابها ببرد، شهر گلها و يک خانه کوچک که ..." سخنش را بريدم و گفتم: "آهنگ فلم هندي را مي خواني؟" او در حاليکه دستانش را به شيوه هنرپيشه هاي هندي روي سينه گذاشته بود، گفت: فلم "قصه عشق" و با شور و هيجان زيادي شروع کرد به تعريف فلم. ببلي برعکس شانتي بسيار حرف نمي زد، مگر با چشمانش. هر دوي ما در گوشه کتابخانه آرام مي نشستيم و ساعتها را در تنهايي و خاموشي با هم تقسيم مي کرديم.
يکروز که با هم از گـوردواره مي آمديم، ببلي گفت: "من با تو مسجد مي روم اگر مي خواهي." خنديدم و گفتم: "من که مسجد نمي روم." او هم با خنده گفت: "سينما هم نمي شود رفت، مکتبها را هم که منظم رخصت کرده مي روند، کجا برويم؟" يکي دو سالي به همين سردرگمي گذشت. برادرم براي بورس تحصيلي از افغانستان برامد. اينجا مکاتب را پس از هر چند واقعه همچنان تعطيل ميکردند. پدرم از ترس اينکه مبادا من بيسواد بمانم، کتاب "نامه هاي پدري به دخـترش" اثر جواهـر لعل نهــرو را به من داد تا از احـوال دنيا سـردربياورم. او نـميدانسـت که در اين روزهـــاي خانه نشيني تقريباً همه کتابهاي کتابخانه اش را خوانده بودم. ببلي و من کتاب را با هم خوانديم و آرزو مي کرديم کاش پدران ما مثل انديرا گاندي در زندان ميبودند، شايد در آنصورت توجه بيشتري به ما مي کردند! باز هم کتاب تازه يي را رويدست داشتم. شنيدم که پدرم به نسرين جان گفت: "قرار شد براي ماموريت سه ساله هند برويم."
***
1- پريويت: به روسي سلام خودماني، مثل "هاي" در انگليسي 2- وايب: به آلماني "زنان" به لحن شکايت آميز و مسخره
دنباله در آينده
*********** |
بالا
سال اول شمارهً بيست و يکم جنوری/ فبروری 2006