کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 سارا میترال

saramitral@yahoo.co.uk

 

 داستان دنباله دار

 

بَبَلی، شانتی و من

 

 

 

صبح يکي از روزهاي باراني ماه حمل بود. دو روز مانده به سالگرد تولدم، نسرين جان و پدرم به من گفتند: "فردا مي روي مکتب". تقريباً هشت ساله بودم و بيرون از اتاق خوابم دنيايي برايم وجود نداشت. دلهره رفتن به جاي نامعلوم، قفل به زبانم زد. شب خوابم نبرد.

 

ساعت نه صبح بود. در اداره متکب با با دلواپسي خاصي، به حرف هاي نسرين جان و سرمعلم گوش ميدادم. آنها در باره مصروفيت هاي پدرم، و از ديکوراسيون خانه هاي شان تا نرخ نان و شکر و حتا کرستل هاي اتاق پذيرايي شان حرف زدند. مات و مبهوت به قيافه سرمعلم خيره شدم. او که دوست پدرم بود، با ابروهاي به دقت کشيده شده، موهاي سياه خوشرنگي که با وسواس سر هم گذاشته شده بودند، گاهگاهي به من نگاه مي کرد و اندکي لبخند مي زد.

 

کمي بعدتر نسرين جان رفت و مرا با او تنها گذاشت. از راهروهاي طولاني رد شديم. در حاليکه دست مرا در دست داشت، فقط يک جمله به من گفت: "سوم الف خوب است؟" چيزي شبيه به بلي گفتم و خاموش شدم. او جلو يکي از دروازه هاي راهرو ايستاد، در زد و به خانم خيلي شيک پوشي  که پيشروي صنف ايستاده بود، چيز هايي گفت. من فقط "پدرش دوست ...." را شنيدم.

 

من ماندم و يک صنف پر از دختر و پسر کنجکاو. همه به من نگاه مي کردند. معلم پرسيد: "مي خواهي کجا بنشيني؟" جواب ندادم. گفت: "چند هفته دير آمدي، اينسو جاي نيست، برو بنشين با ببلي." به همان گوشه صنف که او با دستش اشاره مي کرد، رفتم و نشستم پهلوي دختر آرامي که به من نگاه نمي کرد. گفتم: "سلام!" او با چشمان درشت سياهش به من نگاه  کرد و لبخند زد.

 

آن دختر آرام ساعت تفريح هم چيزي نگفت، تا اينکه يک مشت همصنفي ها دورم جمع شدند و پرسيدند: "از کجا آمدي؟ تا حال در کدام مکتب درس مي خواندي؟ و ..." جمله اولم را تمام نکرده بودم که يکي شان گفت: "چرا عجيب و غريب گپ مي زني؟" گفتم: "شش سال در مسکو بودم." يکي از آنها که شرورتر از ديگران به نظر مي رسيد، به آواز بلند پرسيد: "شوروي استي؟" ديگران نيز لحظاتي با تعجب به من نگاه کردند. چيزي نگفتم. بالاخره اولي رو به ديگران کرد و گفت: "برويم بابا! شوروي و هندو را با هم تنها بمانيم...." 

 

باز هم به دختر آرامي که پهلويش نشسته بودم، نگاه کردم. وقتي تنها شديم به آهستگي، اندکي گريه آلود گفتم: "من روس نيستم." او با خونسردي دلگرم کننده يي گفت: "نگران نباش. من هم هندو نيستم، سيکهـ استم." با زحمت جواب لبخندش را دادم. او ادامه داد: "شانتي هندو است. شانتي، دوست من، در صنف سوم ب درس ميخواند. حالا مي آيد ...."

 

شانتي آمد و بوي خوشي با خودش آورد. نمي توانم بگويم دقيقاً بوي چه چيزي. بوي گل يا کدام شيريني خوشمزه خانگي؟ نميدانم کداميک.

 

پس از آن روز، ديگر کسي با من حرف نزد. به جز پچ پچ ها و نگاه هاي معني دار چيزي نميديدم. به همان گوشه صنف که تا آنوقت فقط ببلي مي نشست، تبعيد شده بودم. هر روز ساعت تقريح شانتي مي آمد، با ما مي نشست. درس که شروع مي شد، مي رفت به صنف خودش.

 

يک روز از شانتي پرسيدم چرا صنف عوض نمي کند. او گفت که بسيار کوشش کرده است اما سر معلم اجازه نمي دهد.

 

پس از چندي، به کمک پدرم، شانتي آمد به صنف ما. از اينکه با هم در يک صنف گرد آمده بوديم، خوش شدم. اما حالا فکر مي کنم داشتن يک پدر قدرتمند نمي تواند آدم را محبوب دختر و پسرهاي هشت ساله بسازد.

 

ببلي و شانتي هر خوردني که از خانه مي آوردند، با من تقسيم مي کردند. يک روز در حال خوردن شيريني برنج با شکر بودم که همصنفي هايم برگشتند. همينکه مرا ديدند، با يک صدا گفتند: "الله! الله! نان هندو ره مي خوره! نان هندو ره مي خوره! چهل روز در شکمت ذکر مي کنه، گناه داره! نان هنده مي خوره ديوانه!"

 

شانتي با وحشت به من نگاه کرد. به آهستگي گفتم: "دروغ مي گويند. همه اش خرافات است." ببلي پرسيد: "خرافات چيست؟" گفتم: "دقيقاً نمي دانم، منتها هر که جن و پري بگويد، خرافات است." و براي آنکه به حرف هايم قاطعيت بيشتري بخشيده باشم، گفتم: "نسرين جان مي گويد". ببلي با اطمينان به شانتي گفت: "نسرين جان مادرش است".

 

از آنروز به بعد ما دوست هاي صميمي شديم. در ويساکي، هولي و ديوالي من با شانتي و ببلي ميبودم. آنها و ساير دوستان هندو و سيکهـ شان مرا به گوردواره و دهرمسال دعوت ميکردند. من هم مي رفتم. جهان آنها جهان پر از رنگ، نور و احساسات گرم خانوادگي بود. مادران شان مواظب من ميبودند.  همه خانواده شان را مي ديدم.

 

يک روز پدر شانتي که مرد بلند قد بود، از من پرسيد: "اين دختر من درس مي خواند يانه؟" گفتم: "بلي کاکا جان!" او قاه قاه خنديد و گفت: "تو اولين کسي استي که مرا کاکا جان ميگويي." گفتم: "ديگران چه مي گويند؟" گفت: "بستگی دارد به چهار فصل مزاج شان ..." و باز هم خنديد.

 

او همان سال وقتي از هند برگشت، برايم يک شلوار کميس قشنگ آورد و گفت: "... و اين براي برادرزاده ام!"

 

دنباله در شمارهء آينده 

                                                      ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً بيستم           جنوری 2006