کابل ناتهـ، Kabulnath
|
[برای مطالعه قسمت اول اینجا را کلیک کنید.]
به قلم استاد علی اصغر بشیر
قسمت دوم مکافات عمل
بد میکنی و نیک طمع میداری خود بد باشد جزای بدکردای با آنکه خداوند رحیم است و کریم گندم ندهد بار چو جـــــــو میکاری «مولانا جلال الدین»
پس از مرگ طغرل سلجوقی در سال (455) الب ارسلان برادر زادهء وی به سلطنت نشست و عمیدالملک ابو نصر محمد بن منصور کندری وزیر طغرل، امور وزارت او را به عهده گرفت تا سال 456 بر همان کار وظیفه مقرر بود در این سال خواجه نظام الملک بجای عمیدالملک بوزارت انتخاب شد و در ذهن سلطان الب ارسلان، این فکر را که عمیدالملک میخواسته است سلیمان برادر الب ارسلان را بسلطنت بنشاند، ترزیق کرد و سلطانرا وادار نمود که عمیدالملک را به قتل برساند. الب ارسلان نیز عمیدالملک را بمرو فرستاد و چندی بعد دوتن از غلامانرا به قصد کشتن وی بدان شهر اعزام نمود. وقتی که عمیدالملک دانست که ساعت مرگش فرا رسیده است از جلادان خود درخواست کرد که در وقت کشتن وی حلقومش را نفشرند بلکه با شمشیر به قتل برسانند و سپس این پیام مشهور را برای الب ارسلان و وزیرش نظام الملک فرستاد: ـ سلطان را بگوئید که من از خدمت شما دنیا و آخرت یافتم که عمت (طغرل) این جهان را بمن داد تا بر آن حکم کردم و تو آن جهان را بمن دادی که مرا به شهادت رساندی! وزیر (نظام الملک) را نیز بگوئید که بدعتی بدو قاعدهء زشت در جهان آوردی که رسم و زیر کشی را معمول ساختی، امید است که این قاعده را در بارهء خود و اولات نیز جاری ببینی! آتفاقأ نفرین عمیدالملک در بارهء نظام الملک کارگر افتاد و ابتدا پسر ارشدش جمال الملک به فرمان سلطان ملکشاه و بدست ابوعلی عمید خراسان هلاک شد و عاقبت خود خواجه نظام الملک نیز بدست جوانی دیلمی از فدائیان اسمعیلیه در سال 485 کشته شد.!
داستان دوستان
مشرق و مغرب همه پر همدم است لیک از ان گونه که باید، کم است دیده بد دور از آن ارجمند کو شدو اندر سریاران سپند «امیر خسرو دهلوی»
واقدی (ابو عبدالله محمد بن عمر واقد مدنی مورخ معروف متوفی به سال 207 هجری) گفته است: من دو نفر دوست داشتم که یکی از آنان هاشمی بود و هر سه نفر خود را مانند سه جان در یک بدن یا یک جان در سه بدن میدانستیم. اتفاقأ یکی از اعیاد پیش آمد و من از نقد و جنس چیزی در بساط نداشتم و مادر فرزندان از من تقاضا کرد که برای اطفال جامهء نو تهیه کنم تا در برابر اطفال همسایگان که در ایام عید جامه های رنگارنگ می پوشند، احساس حقارت نکنند.! سخن او در من تاثیر کرد و رقعهء به دوست هاشمی خود نوشتم و در آن بطور سربسته از احتیاج خود یادآوری کردم ساعتی گذشت و او کیسه سر بمهر نزد من فرستاد و آرندهء آن گفت: ـ در این کیسه یکهزار درهم است. هنوز سر کیسه را نگشوده بودم که نامهء دوست دیگر بمن رسید و معلوم شد که او نیز مثل من بپول احتیاج دارد. از این رو کیسه را همانطور سربمهر نزد وی فرستادم و خود از شرمندگی که جواب زن و فرزند را چه بگویم آنشب به خانه نرفتم و در مسجد بسر بردم. روز دیگر دوست هاشمی را دیدم که همان کیسه را همچنان سر بمهر نزد من اورده پرسید: ـ پولی را که دیروز برای تو فرستاده بودم چه کردی؟ من شرح واقعه را گفتم و او چنین حکایت کرد: ـ هنگامی که نوشتهء تو بمن رسید با آنکه غیر از همین کیسهء پول هیچ اندوختهء دیگری نداشتم دیدم شرط دوستی نیست ک تو محتاح باشی و من پول داشته باشم لهذا کیسه را برای تو فرستادم اما چون خودم نیز برای مخارج خانه بپول ضرورت داشتم جز اینکه نامهء به فلان که دوست من و تست، بفرستم و از او یاری بخواهم چاره ندیدم و هنگامی که نامه باو فرستادم وی همین کیسه را برای من فرستاد و معلوم شد که او نیز مثل ما احتیامج دارد. واقدی میگوید: آن دوست را هم فرا خواندیم و آن مبلغ را بر سه بخش تقسیم کردیم و هریک قسمتی را برداشتیم و در مصالح عید بکار بردیم.
شعر بی وزن و قافیه
نالیدن بلبل ز نو آموزی عشق است هر گز نشیندیم ز پروانه صــــدائی «حزین لاهیجی»
یکی از معصرین مولانا عبدالرحن جامی (817-898) که او را مولانا ولی میگفتند، خود را از جمله شعرا میدانست و اشعار بی وزن و قافیه و غالبأ بی معنی خود را برای مردم می خواند و شنوندگان می خندیدند. و احیانأ از راه استهزالب به تحسین و آفرین وی می گشودند. یک روز نزد مولانا جامی آمده خواهش کرد که برایش منشوری نوشته شود تا در میان شاعران و ظریفان مایهء مفاخرت و مباهات وی باشد و درین باب مبالغه کرد و مولانا را بروج عزیزان سوگند داد. عارف جامی کاغذ و قلم طلبید، و این عبارت را برای او نوشت: ـ خدمت مولانا ولی، فقیران را به حضور خود مشرف ساخت و به خواندن اشعار دلاویز دلپذیر خود بنواخت. پایهء شعرش از آن بلند تر است که در تنگنای وزی گنجد. یا کسی تواند که آن را به میزان طبع سنجد.
قحطی تاریخی
در بیابان خشک و ریـــــــگ روان تشنه را در دهان چه در چه صدف «سعدی»
در سال (432 هجری) خشکسالی عظیمی در هرات اتفاق افتاد که براثر آن بسیاری از مردم هلاک شدند و بسیاری ترک یار و دیار گفتند. قیمت یک خروار گندم به صدو هشتاد دینار محمودی رسید. مؤرخین نوشته اند که شخصی دیگ روئین بزرگی داشت و میخواست آنرا بفروشد یک نفر را ره مزدوری گرفت و دیگ را به بازار برد ولی هیچکس به خریداری آن رغبت نکرد و هر قدر که دیک را به دکانداران عرصه کردند خریدار پیدا نشد. مزدور تقاضای اجرت حمالی خود را نمود و صاحب دیگ چیزی نداشت که اجرت او را بپردازد. ناچار از نزد حمال گریخت و دیگ را بعوض اجرت باو واگذاشت.
*********** |
بالا
سال اول شمارهً هژده دسمبر 2005