کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ


دريچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

  حکا یت های را که مطالعه میکنید ازکتاب  هزارویک حکایت ادبی وتاریخی زنده یاد استاد علی اصغر بشیر هروی  انتخاب کرده ایم .

آن مرد ادیب که با مناعت طبع ونیک نامی زیست، در کنار جملات دانشمندانه اش در مقدمه کتاب، نامبرده پیرامون این حکایت ها نوشت که  :

   " کمترین فایده آن این خواهد بود که برای سرگرمی کسانی که  دلبسته مطالعه داستان هستند، یک سلسله داستان که تاحد امکان به واقعیت نزدیک است تهیه میشود والبته هرگاه خواننده روح داستان را درک کند و نکته اصلی را دریابد و از فایده ادبی یا اخلاقی آن بهره مند شود، چه بهتر "

 درضمن نشر این حکایت ها در شماره های کابل ناتهـ آرزو داریم روزی ،  شاهد محفل شکوهنمدی  از گرامیداشت آن شخصیت ارجمند میهن خویش باشیم .

                                                                              اهالی کابل ناتهـ

 

 

 استاد علی اصغر بشیر

 

نیکخواهی

دلم از سینه به تنگ است خدایا برهان

هر کجا در قفسی مرغ گرفتاری هست

(حالتی ترکمان)

 

الوالمقدام رجاء بن حیوة کندی (متوفی بسال 112هجری) که یکی از بزرگان فقهای قرن اول و دوم و از جملهء ندما و مصاحبین خلفای اموی بود، روزی در مجلس خلیفه عبدالملک ابن مروان (65-86) حضور داشت.
در آن مجلس، نام کی از رجال آن عصر یادداشت و حاضران مجلس یا از راه خیر خواهی نسبت به خلیفه ویا از لحاظ دشمنی و کینه که با آن شخص داشتند به هرحال تا توانستند در بارهء وی بدگویی کردند و خلیفه را برسر خشم آوردند. بطوریکه خلیفه سوگند یاد کرد که اگر من براو دست یابم چنین و چنان خواهم کرد.

اتفاقأ چندی بعد آن شخص را دستگیر نمودند و بحضور خلیفه آوردند. خلیفه در صدد برآمد تا ویرا به کیفر گناهانی که باو نسبت میدادند، برساند.

الوالمقدام که در آن هنگام نیز حضور داشت بپا خاست و خطاب به خلیفه گفت:

ـ ای امیرمومنان! آنچه تو میخواستی خداوند بتو ارزانی داشت و اکنون وقت آنست که تو نیز آنچه خدا میخواهد بجاری آری!

خلیفه پرسید:

ـ مقصودت چیست؟

ابوالمقدام گفت:

ـ یا امیر المومنین، تو آرزو داشتی که این شخص گرفتار شود و خوشبختانه به آرزوی خود رسیدی و اکنون هرطوریکه خواسته باشی میتوانی در باره وی حکم کنی اما خدائی که ترا به آرزویت رسانید عضو و بخشایش بندگان صاحب قدرت را نسبت بزیر دستان و افتادگان دوست میدارد. چنانچه فرموده است: «والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس» و تو کنون دارای اقتداری و صاحب اختیار.

«رای آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی»

خلیفه را سخن بی ریای آن دانشمند نیکخواه خوش آمد و از سرگناه آن شخص در گذشت.

 

 

در بستر مرگ

 

چنین گفت پیغمبر راستگوی

ز گهواره تا گور دانش بجوی !

(فردوسی)

 

راوی این حکایت ابوالحسن علی بن عیسی ولوالجی است که از بزرگان فقها و دانشمندان قرن پنجم هجری و اصلا از مردم رستاق قطغن و مقیم شهر غزنه بوده است.

وی گفته:

ـ یک روز به عیادت ابوریحان بیرونی رفته بودم (ابوریحان محمد بن احمد بیرونی خوارزمی از جمله بزرگترین دانشمندان ریاضی و ادب و تاریخ و جغرافتا و مصنف «قانون مسعودی» و «التفهیم لاوائل سناعة التنجیم» و «تحقیق ماللهند» و کتب دیگر است که در 30 ذالحجه سنه 321 در خوارزم متولد شده و در 2 رجب 440 در غزنه وفات یافته است بیماری ابوریحان همای بیماری بود که به مرگش منتهی شد.)

ـ حساب جدات فاسده را که یک وقتی برای من گفته بودی دوباره بگوی که چگونه بود.

من گفتم:

ـ آیا اکنون وقت چنین پرسش هست؟

گفت:

ـ ای دوست! آیا این مسئله را بدانم و بمیرم بهتر است یا اینکه ندانسته و جاهل از دنیا چشم بپوشم؟

ناچار آن مسئله را بیان کردم و از وی خدا حافظی نمودم و از خانه اش بیرون آمدم هنوز در راه بودم و آنقدر از خانهء او دور نشده بودم که صدای شیون از خانه برخاست و معلوم شد که جان بحق تسلیم گردیده است.

 

 

صحبت دانشمند

 

همت بلند دار که نزد خدا و خلق

باشد بقدر همت تو اعتبار تــــــو

«ابن یمین»

 

حافظ ابواعلاهمدانی (حسن بن احمد معروف بعطار عالم و محدث معروف قرن ششم هجری متولد در 488 و متوفی 569) از طرف خلیفه عباسی المقتفی لامرالله (535-555) به بغداد احضار شده بود.

هنگامی که وارد بغداد شد و میخواست بحضور خلیفه برود، ملازمان خلیفه او الزام نمودند که علی الرسم مچندی جای زمین را باید ببوسد ولی او مطلقأ از این عمل امتناع نمود و گفت:

ـ سجود جز برای خداتعالی برای هیچ مخلوقی روا نیست.

دست از او برداشتند و چون در مقابل خلیفه رسید خلیفه با احترام او از جای برخاست و او را بنشاند و ساعتی با او سخن گفت و از وی طلب دعا نمود سپس او اجازه مراجعت داد.

میگویند قبل از وقت برای او خلعتی آماده کرده بودند و هر قدر اصرار نمودند که آنرا بپذیرد قبول نکرد و بلافاصله از ترس فتنهء دنیا و آفات آن از بغداد خارج شد.

 

سرپل

 

عدل کن زانکه در ولایت دل

در پیغمـــــــــبری زند عادل

«سنایی»

 

سلطان ملکشاه بن الب ارسلان سلجوقی (465-485) وقتی به اصفهان رفته بود، چندتن از غلامان در یکی از مزارع گاوی را دیدند که ظاهرأ صاحبی نداشت و آنرا ذبح نموده کباب کردند.

گاو مزبور از پیره زنی بود که با سه کودک خود از شیر آن متمنع می شدند. هنگامی که پیره زن از کشته شدن گاو مطلع شد، بی نهایت اندوهناک گردید و بر سرپل زاینده رود رفته در انتظار عبور سلطان نشست.

وقتی که موکب سلطان به آن جا رسید و ملکشاه خواست از پل عبور کند، پیره زن به صدای بلند خطاب به سلطان گفت:

ـ ای پسر الب ارسلان، اگر بر سرپل زاینده رود داد خواهی مرا نکنی بجلال ذوالجلال سوگند یاد میکنم که بر سرپل صراط از دست تو به خداوند احکم الحاکمین شکایت نمایم.

سلطان از هیبت این سخن از اسپ پیاده شد و گفت:

ـ ای مادر درهمین سرپل حکایت خود را بگوی که من طاقت آن سرپل را ندارم!

پیره زن گفتکپ

ـ غلامان تو ماده گاویرا که سبب معیشت یتیمان من بود کشته و کباب کرده اند!

سلطان امر فرمود هفتاد گاو بعوض آن ماده گاو برای پیره زن دادن و غلامان را تادیب کردن.

                                                                    ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً هفده              نومبر  2005