کابل ناتهـ،
|
١٧٢۵ روز در ســـرزمين بدون قا نون
بر گـــردان: فـــــريبا آتش صـــادق
(بخش دوم)
اشترن: هيچکسي نزد تان نيآمد؟ کورناز: بعد از سپري شدن چند روز مرد آلمانيي بروتي با مو هاي بلند و عينک هاي تيره که مربوط صليب سرخ ميشد، نزدم آمد و نامه يي از نام من براي خانواده ام نوشت و در نيمه هاي شب بود که مرا از آن حصار بيرون آوردند، يکي از آنها با مشت محکمي به سرم کوبيده و با صداي بلند گفت: " تو يک تروريست استي و براي باز پرسي ات چه دليل احمقانه اي خواهي داشت؟" با آنکه دست ها و پا هايم زنجير پيچ بود يکي از آنها مرا به زمين زد و ديگري از مو هايم گرفته بلندم کرد. اشترن: باز پرسي شان هميشه همينگونه بود؟ کورناز: آنها ميگفتند تو عضو القاعده استي و وقتي رد ميکردم با مشت محکم به صورتم ميزدند. در قندهار درک کردم که چه حالي در پيش دارم، مثلآ ميگفتند: " ويزه ات تقلبي است، تو دوست نزديک پيلوت تروريست محمد عطا استي، اسامه کجاست و با او چه وقت ملاقات کردي؟ " با هزار بيشرمي ميگفتند "ما خود همه را ميدانيم، زبان باز کن و خود را ازين همه ظلم نجات بده." اشترن: واقعآ در مورد شما ميدانستند؟ کورناز: بعضي چيز هارا، مثلآ اينکه پيش از سفرم به پاکستان کمره ديجيتال و تيلفون موبايلم را براي کي فروخته بودم. من اصلآ شک ندارم که آنها با حکومت آلمان همکار اند. اشترن: ديگر آلماني ها هم آنجا ميآمدند؟ کورناز: من کمتر از دو هفته آنجا بودم و در همين جريان دو سرباز آلماني با من ديدند، آنها يونيفورم خالخالي به تن داشتند و در آستين لباس شان بيرق هاي آلماني دوخته شده بود. دستانم را از عقب با زنجير بسته بودند و يکي از آنها مو هايم را ميان انگشتانش گرفته به طرف خود کشانده گفت: " ميداني ما کي ها هستيم؟ ما قدرت آلمان هستيم." اشترن: کا، اس، کا؟ گروپ کوماندوي آلمان باري در قندهار بود. کورناز: امکان دارد، اما هر بار سرم را به زمين ميزدند، عساکر امريکايي ميخنديدند. اشترن: ديگر چه چيز ها اذيتت ميکرد؟ کورناز: جايي را حمام ميناميدند يعني آب سرد را به سر و تن خود ريختن. هر بار بعد از حمام مرا شکنجه برقي ميدادند و با دستان زنجيربسته آويزانم کرده پس از چند ساعتي داکتر معاينه ام ميکرد که آيا زنده ام يا نه؟ اشترن: آيا اميد بيرون شدن از آنجا را داشتيد؟ کورناز: بسيار کم، بعد از دو ماه بعضي ها را از قندهار کشيدند و براي من هم گفتند که با پنح جوان الجزايري آزاد ميشوم. و من هم چه ساده پذيرفتم. اشترن: يعني چه؟ کورناز: دستان ما با زنجير بسته بوده و ماسکهاي مخصوصي روي صورتمان گذاشتند. اشترن: آيا لباس و جيب هاي تانرا جستجو کردند؟ کورناز: بله، چندين بار. اشترن: آيا غذا هم برايتان دادند؟ کورناز: بله، زمانيکه دستبند هاي جديدي به دستمان بستند، فهميدم که در بخش مخصوص و اول بايد پرواز کنيم. اشترن: چه احساسي قبل از فرود آمدن داشتيد؟ کورناز: آنجا خيلي گرم بود و عساکر امريکايي به منظور "خوش آمديد" خوب لگد مال مان کردند. در زمان ورود خانمي با چوب کوچکي در دهانم چيزي را ميجست. و در ضمن ميگفت اينجا خيلي حيرت انگيز و زيباست، ببين چه درختان قشنگي دارد، در حاليکه در آنجا درختي به چشم نميخورد. اشترن: چه وقت فهميديد که در کوبا استيد؟ کورناز: بعضي از باز داشت شوندگان همان لحظه فهميدند که در کوبا استيم و من بعد از ده روز پرنده کوبايي را در آنجا ديدم که سالها پيش در موردش زياد مطالعه نموده بودم و پس ازآن متيقين شدم که در کوبا استم. اشترن: اتاقهاي X-Ray ( اکس_ري) چگونه بودند؟ کورناز: اتاق نه بل قفس هاي کوچکي که در ابتدا فکرکردم براي تبديل لباس است و ازميان همان قفسها آفتاب، باران، مارها و گژدم را ميديديم. من به چشمان خود ديدم که زندانيي را گژدمي نيش زد و او بر خود ميپيچيد، ته و بالا رفتن موشهاي صحرايي به سر و گردن ودست و پاي مان بسيار عادي شده بود. اشترن: رفتار محافظين زندان با شما چگونه بود؟ کورناز: بي حد بد، هر روز بلا وقفه لت و کوب ميشديم. روزي يکي از افسران، قفس يکي از زندانيان را جستجو ميکرد که در آن جريان کتاب "قرآن مجيد" را به زمين انداخت. زنداني فرياد زد که "قرآن است" و من ديدم که چه بيرحمانه قرآن را زير پاي خود توته و پارچه کرد. با شنيدن فرياد زندانيان گروپ کرگسها "محافظين" به جان ما افتادند، چنان ما را مورد شکنجه قرار دادند که تا فردا از سرو پاي خود بيخبر بوديم و همان باعث شد که دست به اعتصاب بزنيم. اشترن: پس نخستين روز هاي اعتصاب آغاز شد؟ کورناز: بله اعتصاب ما چهار روز دوام کرد بالاخره همه اي شان سوگند ياد کردند که ديگر به فرآن بي حرمتي نخواهند کرد. اشترن: آيا با شما برخورد منافي با عفت هم صورت گرفت؟ کورناز: باري در جريان تحقيق سه خانم که يکي از آنها با يونيفرم و دو ديگر برهنه بودند به سويم آمدند، يکي از آنها گفت " از تو خوشم ميآيد" آن ديگرخود را به من چسپانيده، جمله مستهجني بر زبان آورد. چون دستانم با دستبند هاي زنجيري محکم بود، با سر او را از خود دور راندم، دفعتآ متوجه شدم که از بيني اش خون فوران دارد با ديدن آن صحنه باز هم مورد لت و کوب کرگسهاي "چلپاسه خانه " قرار گرفتم. اشترن: حتمآ بعد از آن به سلولهاي تنها انتقال داده شديد؟ کورناز: بدون شک، با آنکه زنجير پيچ بودم براي 5 روز غذا هم برايم ندادند. بعد از پنج شبانه روز مرا به اتاق مفشني رهنمايي کردند، ديوار هاي آن اتاق با قالين هايي تزيين يافته بود که روي هريک آنها آيات قرآن شريف جا داشت. روي ميز غذا هايي رنگارنگي چيده بودند، تلويزيون بزرگي در گوشه اي جلب توجه ميکرد. صداي محافظ تکانم داد: "چه اتفاق افتاده، آنها اجازه ندارند با تو چنين رفتار کنند، بيا با هم غذا بخوريم". جوابدادم " نميخواهم که تو و غذايت را ببينم." گفت: "پس کمي با خود ببر." گفتم: "من غذايت را کار ندارم." بعد از آنروز پانزده شبانه روز ديگر از خوردن غذا دوري جستم، تا اينکه يکي از همسا يه هايم گفت اعتصاب به تنهايي جايي را نميگيرد. اشترن: در اواخر ماه اپريل 2002 لاگر جديدي در گوانتا نامو به نام " کمپ دلتا" اضافه گرديد، آن لاگر چه ويژه گيهايي دارد؟ کورناز: براي ما گفته شد که به منظور احترام به "حقوق انساني" تان سلولهاي بهتري را در نظر گرفته ايم. که از بد بدتر بود. "کمپ دلتا " بلاک هاي کانتينري اند و هر بلاک داراي 48 سلول است. بلندي تخت و دستشوي تا به زانو هاي ما بود. آنها ساحه حرکت مانرا کمتر از پيش ساختند، هواي خفه کننده همراه با گرمي تنفس 48 نفر و چراغهاي نيون که شب و روز روشن بودند و با صداي بلند جنراتور "حقوق انساني" مانرا خوب مراعات ميکردند! اشترن: واقعآ تحمل آن همه بالا از توان است؟ کورناز: يکي از محافظين چند بار پنهاني به ما گفت: "ميدانم که خداوند به شما صبر ميدهد". پرسيدم که آيا مسلمان استي؟ گفت: "بدون آنکه مسلمان باشم حالت تانرا درک ميکنم". اشترن: برنامه هاي روزانه تان به چه ترتيب بود؟ کورناز: اکثرآ باشنيد ن دعا به زبان انگليسي از وراي بلندگو ها بيدار ميشديم، صبحانه را در پشت خميده مان ميگذاشتند و از هراس نميخواستند که صورت زنداني به سوي شان باشد. بعضآ به صورت پنهاني با همسايه هاي خود قرآن ميخوانديم و ميآموختيم. هفته دوبار براي 15 دقيقه اجازه داشتيم حمام بگيريم، نان شب را بين ساعت 7 و 8 شب برايمان ميداند و بعد از آن ميان نفسهاي گرم و شعاع سوزان چراغهاي نيون بين خواب و بيداري در جدال بوديم. نا گفته نماند که در ماه رمضان عمدآ به منظور بيدار نمودن ما موزيک پا پ و يا سرود ملي امريکا را در بلند گوها ميگذاشتند. اشترن: آيا کتابهايي هم جهت مطالعه در دسترس تان ميگذاشتند؟ کورناز: ندرتآ، باري کتابي را در باره پيکاسو برايم دادند که من به خواندنش علاقه و حوصله نداشتم. اشترن: چند بار در ماه مورد استنطاق قرار ميگرفتيد؟ کورناز: به گونه پراگنده چهار بار در هفته که بدين منوال ادامه مييا فت. سوال ها همه و همه تکراري بودند. اسم تان چيست؟ چند سال داري؟ تابع کجا استي؟ بعد از آن بسته يي ازعکسها را روي ميز گذاشته ميپرسيدند" اين شخص کيست" مستنطقين مربوط ارگانهاي سي، آي، آ و اف، بي آي امريکا بودند. در خزان سال 2002 روزسه بار مورد باز پرس قرار ميگرفتم و فکر ميکردم چيزي بوقوع پيوسته است. اشترن: واقعآ اتفاقي پيش آمده بود؟ کورناز: نه. سه پرسشگر آلماني به آنجا آمده بودند. اشترن: به تاريخ 23 و 24 سپتمبر همان سال از جانب حکومت آلمان اعلان شد که اشخاصي به منظور به دست آوردن معلومات و کمک در مورد محاکمه تان تعيين گرديده اند. آن روند چگونه پيش رفت؟ کورناز: من هم بيصبرانه انتظار داشتم تا به خانه برگردم، اما چه کسي مرا کمک کرد و چه کمکي؟ اينکه چند تن آمدند و مرا مورد باز پرس قرار داند؟ نميدانم براي چه آمده بودند که حتا سلامي هم به من نکردند، فقط همين که ما از کشور آلمان آمده ايم و با شما چند سوالي را مطرح ميسازيم، بله چند سوال، دو روز براي ده ده ساعت مورد باز پرس قرار گرفتم. اشترن: از جريان باز پرسي تان براي مان تعريف کنيد؟ کورناز: پوليس ها مرا از قفسم "دلتا شماره 2 و کمپ مايک" به اتاق باز پرسي برده و زنجير پاهايم را به حلقه آهنيي بزرگي به زمين بستند و دستانم را در جريان صحبت باز کردند. زمانيکه وارد اتاق شدم يکتن از آلماني ها عقب ميز نشسته بود و دو تن ديگر بعدآ آمدند. با آغاز صحبت تيپ ريکاردر را جهت ثبت روشن کردند. در اتاق باز پرسي ميزي با چند چوکي و دو کمره به چشم ميخورد و من کمره سومي را زماني ديدم که ساعت ديواري به زمين افتاد. در اتاق پهلو، مونيتورهايي جا به جا شده بود که افراد ارگانهاي سي، آي، آ و اف، بي،آي عقيش براي تماشاي مان نشسته بودند و من آن همه را در جريان ورودم به آنجا ديدم. اشترن: آلماني ها چه را ميخواستند بفهمند؟ کورناز: آنها گفتند که اگر به سوالات شان جوابهاي درست ارايه بدارم به خاطر آزادي ام شتاب خواهند کرد، در حاليکه پرسشگران امريکايي هم هميشه برايم چنين ميگفتند، با يک تفاوت که پرسشگران آلماني پر معلومات تر بودند، آنها ميداستند که ازکدام شماره بانکي پول گرفته بودم، چگونه تکت پروازم را خريده بودم، کدام مبلغين اسلامي را در بريمن آلمان و در پاکستان ملاقات کرده بودم و بيشتر از دوستم " سلچوک " ميپرسيدند. اشترن: مردي که با شما به پاکستان ميخواست برود؟ کورناز: دقيق اشترن: براي سلچوک در سال2001 اجازه پرواز داده نشد، به خاطريکه جريمه نقدي اش را نپرداخته بود، برادر سلچوک به پوليس ياد آور گرديده بود که: " سلچوک ميخواست به جستجوي دوستش که در افغانستان ميجنگد، برود" کورناز: پرسشگران آلماني آن گفته ها را برايم از روي کاغذ خواندند که" سلچوک ميخواست با من به پاکستان براي آموزش دروس ديني برود اما خانواده اش بعد از وقوع حادثه 11 سبتمبر مانع شدند و روزي برادر سلچوک نزدم آمده گفت که برادرم با تو نميرود و من گويا آب دهانم را به رخش افگندم" در حاليکه آن همه دروغ محض بود. اشترن: ميدانيد که چگونه بر بسياري ها برچسب هاي تروريستي ميبندند؟ کورناز: براي من پاکستان، پاکستان بوده و است و افغانستان همچنان. اينکه در افغانستان جنگ روان است بدين معنا نيست که انسان از طريق افغانستان به چين رفته نميتواند. اشترن: آيا آلماني ها در مورد رفتار محافظين گوانتا نامو با شما خواهان معلوات شدند؟ کورناز: در جريان باز پرس شانه هايم درد داشت و پرسشگران درد را از حالت ميميک چهره ام ديدند و در مورد پرسيدند، من از شکنجه هاي مختلفي که امريکايي ها بر ما روا ميداشتند، شکايه کردم، ازينکه چگونه ما را به زمين ميزدند، از ظلم هاي که در قندهار کشيده بودم و از سلولهاي تنها اما براي شان جالب نبود. اشترن: آيا گاهي به فکر خود کشي هم افتاديد؟ کورناز: خود کشي در اسلام گناه بزرگيست. اشترن: بعد از حادثه پنتاگون و جستجو ها، جوان عربيي که در يکي از سلولها که خودرا توسط روجايي آويخته بود . بعد از آن سه ماه در حالت کوما قرار داشته و قسمتي از مغزش نيز فلج شده است. کورناز: بله اين حالت در نتيجه شکنجه و توهين امريکاييها به قران رخ داد. آن جوان عربي همسايه قفسم بود در سلول و يا بهتر بگويم در قفسش قرآن شريف يافتند و در اثر بي احترامي محافظين به قرآن، جوان ناراحت شده و فرياد زد. بعد از لت و کوبها به قفس تنها انتقالش دادند. در قفس تنها اصلآ ناممکن است تا زنداني با دست و پاي زنجير بسته خود را بيآويزد . صداي "مشال" جوان را همسايه هاي کانتينري اش ميشنيدند که در اثر لت و کوب محافظين فرياد ميکشيد و واضحست که او را با روجايي خفه نموده و به سقف سلول آويختند. اشترن: دراواخر سال 2002 جنرال کوماندو به اسم " ميليير" در گوانتانامو گماشته شد، او را ميشناختيد؟ کورناز: در گوانتانامو با کسي به اسم "ميايير" آشنايي نداشتم اما "ماستر توليت " نام و چهره آشنا براي همه بود که بعضآ از بلاکها ديدن ميکرد. روزي آن جنرال درجريان تقسيم غذا با يک جوان عربي مقابل شد و با ديدن جوان از منطقه پا به فرار گذاشت. اشترن: در اکتوبر سال 2004 پس از سه سال براي بار نخست با وکيل حقوقي امريکايي به اسم" بهار اعظمي" معرفي شديد؟ کورناز: متردد بودم که آيا از حق من دفاع خواهد کرد؟، برايم گفت: " آنچه مينويسم بايد به امريکايي ها بدهم " و نامه يي از مادرم با خود داشت که:" پسرعزيزم ! اين مرد وکيل حقوقي توست، به او اعتماد کن " آن مرد چند عکس از خانواده ام را نيز با خود داشت و عکسي از برادر کوچکم که هميشه برادر بزرگ خطابش ميکردم. اشترن: از کي شنيديد که آزاد ميشويد؟ کورناز: زمانيکه تقريبآ پس از پنج سال اجازه داشتم در تيلفون صحبت کنم. روزي يکي از محافظين به اواز بلند گفت: "زندانيي شماره 061 برايت تيلفون است." به سوي يکي از تيلفون ها شتافتم و از آنسوي تيلفون آواز وکيلم را شنيدم که گفت: " به زودي آزاد ميشوي " اشترن: در همان لحظه چه فکر کرديد؟ کورناز: باور نکردني بود، اما وکيلم گفت: " رسمآ آزاد ميشوي" و من جوابدادم " ان شاءالله". همان روز مرا به کمپ دلتا 4 بردند، در آنجا زندانيان به گونه گروهي به سر ميبردند، غذاي شان بهتر از ديگران بوده و لباسهاي سفيد به تن داشتند. زمانيکه محافظ با لباس سفيد روي دست به سويي زندانيي ميرود بدين معناست که به کمپ دلتا 4 انتقال يافته و بعد آزاد ميشود. اشترن: با لاخره روز هاي سخت و مشکل را پشت سر گذاشتيد؟ کورناز: سه روز پيش از آنکه آزاد شوم، بسياري از کاغذ ها را بايد دستنويس ميکردم که در يکي از آنها چنين نوشته شده بود: " ديگر با طالبان و القاعده همکاري نميکنم " گفتم من اينکار را هيچگاهي نکرده ام" واز دستنويس کردن مبادرت ورزيدم. گفتند "پس پنجسال ديگر هم بايد اينجا بماني" من حاضر نشدم تا در آن کاغذ به خودم بهتان ببندم. اشترن: مگر هراس نداشتيد که چنين ريسکي را متقبل گرديديد؟ کورناز: خير، برايم زندانيي از يوگندا قبلآ گفته بود که اگر از دستنويسي مبادرت بورزي باز هم مجبورند آزادت بگذارند.و واقعآ شب برايم يک شلوار با جمپر کاوباي روي زمين افگندند و گفتند بايد آنها را به تن کنم. شب پر هيجان بود و راه هم تا فرودگاه طولاني، دستها و پا هايم را با کمر بند هاي چرمي روي شکم ام بسته و چشمبند تيره به چشمم زده بودند. اشترن: پس شام 24 اگست به آلمان پرواز کرديد؟ کورناز: در ميدان هوايي آلمان دو پوليس آلماني با يک راننده اتنظارم بودند، دستهايم را باز و چشمبند را از چشمم دور کرده گفتند: " سلام آقاي کورناز، ميخواهيم شما را نزد خانواده تان ببريم" پدرم خيلي وزن باخته و موهايش سپيد شده بود، مادرم با فريادي مرا در آغوش گرفته ميگريست. اشترن: شما هم گريستيد؟ کورناز: همه گريستند اما من نه، نميدانم که آيا ديگر توان گريستن را دارم و يا اينکه در گوانتانامو فراموشش کردم. اشترن: زندگي فعلي و آينده تان را چگونه پيشبيني ميکنيد؟ کورناز: ميخواهم از هواي آزاد تنفس کرده و کاري را براي زندگي آينده ام جستجو نمايم. اشترن: و حتمآ خانم تان را از ترکيه ميآوريد؟ کورناز: پدرم در جريان راه از فرودگاه تا خانه برايم گفت: "او نمي آيد، چون اميدي به بازگشتت نداشت پس از سه سال مجبور شد آن رشته را فسخ کند." اشترن: چيز هايي دور از انتظار در زندگي شما اتفاق افتاد؟ کورناز: در مسير راه خانه نفسم تنگ شده بود، از پدر خواستم تا در يک پارک توقف کند. به بالا نگريستم و احساس نمودم که اولين نگاهم در جريان پنج سال به سوي آسمان است، ستارگان به سويم چشمک ميزدند و با خود گفتم:"تقدير کارش را ميکند."
پايان ************ |
بالا
شمارهء مسلسل ۵٠ سال سوم جون ۲۰۰۷