کابل ناتهـ،
|
١٧٢۵ روز در ســـرزمين بدون قا نون
بر گـــردان: فـــــريبا آتش صـــادق
ريس جمهور بوش که در اوايل رياست جمهوري اش بر امريکا داد از پياده نمودن دموکراسي در جهان، رعايت و ارجگزاري به حقوق بشر و پذيرش آزادي بيان ميزد با اعمار "گوانتا نامو" بر همه آرزوهاي دروغينش خط بطلان کشيد. زندان هاي ديگر امريکا در افغانستان، عراق، لهستان و برخي از کشورهاي اروپاي شرقي نشاندهنده به مسخره کشيدن آن چه که سالها از حقوق بشر در امريکا سخن رانده ميشد، ميباشد.
زندانهاي "گوانتانامو" و "ابو غريب" پايان خوبيست براي اجراي سياستهاي امريکا در جهان و ادعاهاي دولت بوش براي به دموکراسي رساندن. بوش نه تنها با مهارت، بيرويي و بيرحمي خاص از دلمه خون جوانان کشور هاي همچو عراق و افغانستان برايش قالين سرخ تشريفات بافت، بل هزاران هزار جوان بيگناه را بر چسب هاي طالبان و تروريست زد و روانه پارک تفريحي اش "گوانتانامو" نموده است.
در کنار نامهاي حبيب الله، دلاور، عبدالولي، اشرف عبدالله آهسي يکي هم مراد کورناز جوان آلماني ترک تباريست که چهار و نيم سال عمرش را در "چلپا سه خانه" هاي گوانتانامو بازداشت بود.
مجله " اشترن " آلمان (شماره 41، پنجم اکتوبر 2006 ) پس از آزاد شدن کورناز گفت و شنود مفصلي را با وي انجام داد که طي آن افشاي سهيم بودن سربازان نيروي آلمان با امريکاييها، دولت آلمان را تکان داد. چناني که پاول شيفر کار شناس امور نظامي احزاب چپ آلمان گفته است که بعد از اظهارات کورناز بر صداقت قواي ضربه آلمان بدگمان شده است.
توجه خوانندگان گرامي را به ترجمه اظهارات کورناز با مجله آلماني
Stern
(در سه بخش) جلب مينمايم.
شکنجه، باز پرسي و سلول هاي تنهــــا
اشترن: چرا چنين ريش بلند گذاشته ايد؟ کورناز: آنچه پيغمبر اسلام انجام ميداد بايد پيروانش نيز چنان کنند. بسياري پيغمبران ريش داشتند، از آنجمله حضرت عيسي نيز. آيا پاپ ريش ندارد؟ اشترن: ني کورناز: ني؟ اما مسيحيان ارتدکس همه ريش دارند و به اين گفته ام مطمينم. اشترن: آيا با فشار زندانبانان مجبور به تراشيدن موي و ريشتان نمي شديد؟ کورناز: در کندهار دو بار اين کار اتفاق افتاد. اشترن: نداشتن ريش براي يک مسلمان چي مفهومي دارد؟ کورناز: ريش در اسلام نماد ايمان و باور است، من ديدم که ريش سپيد مرد هشتاد ساله اي را در کندهار ميتراشيدند و مرد مومن زار ميگريست. اشترن: آيا ، بازداشت کننده گان در گوانتانامو مانع گذاشتن ريش بلند نميشدند؟ کورناز: چرا نه؟ سخت مخالف اينکار بودند اما مخالفت شان در برابر بعضي ها شديد نبود. اشترن: چرا با شما مخالفت نميکردند؟ کوناز: خودم هم نميدانم، با آنکه امريکاييها ما را به نام تروريست بازداشت نموده و بدون محاکمه، دليل و اسناد به گوانتانامو انتقال داده بودند. بعضي از جواناني که علاقمند اسامه بن لادن بودند ريش ميگذاشتند، با آنکه مسلمانان از سال 1400 ميلادي بدينسو ريش ميگذارند و طبيعيست که در آنزمان اسامه يي وجود نداشت. اشترن: آيا شما در گوانتانامو مومن شديد؟ کورناز: نميتوانم بگويم بله، من همانم که در گذشته بودم صرف با اين تفاوت که اکنون ميتوانم قرآن را به زبان عربي بخوانم. اشترن: آيا عربي آموختيد؟ کورناز: ازبکي و انگليسي را نيز. اشترن: گوانتانامو براي شما چه مفهومي دارد؟ کورناز: گوانتانامو جاييست درجزيره کارايبک و نقطه پنهاني جنجال برانگيز امريکاست. لاگر گوانتانامو را "چلپاسه خانه" و کارمندانش را "سوسمارهاي بزرگ" ميناميديم. چلپاسه هاي بزرگ صحرايي در وقت صرف طعام ما مي آمدند و من گاهي براي شان چيزي براي خوردن ميدادم. گرچه اين کار ممنوع بود، اگر محافظين آگاه ميشدند مرا به سلولهاي تنهايي ميفرستادند. اشترن: سلولهاي تنهايي؟ براي چي مدت؟ کورناز: براي ده روز اشترن: چرا؟ کورناز: اين کمترين و کوچکترين جزاي بازداشت شوندگان بود. جزاي کمتر از ده روز وجود نداشت. اشترن: پس از جزاي سنگين چيزي بگوييد؟ کورناز: باري براي سه ماه و پنج روز روانه سلولهاي تنها شدم، چون مستنطقم از جوابهايي که ارايه نموده بودم، راضي نبود. در آنجا ازين قماش شکنجه هاي بيمورد بسيار است. آنجا جاييست بدون قانون و خيلي طاقت فرسا. اشترن: آيا گاهي مورد شکنجه گروپ عملياتي شان قرار گرفته ايد؟ کورناز: يکبار، زمانيکه بايد به زنجيرم ميکشيدند. آنها گروپ هشت نفري اند با موزه هاي بلندکه تا سر زانو ميرسيد و همچنين دستکش، کلاه هاي مخصوص آهني و واسکت هاي ضد مرمي. اشترن: چه دليلي براي زنجير پيچ کردن داشتند؟ کورناز: براي آنکه فراموش کرده بودم که پس از خوردن نان قاشق پلاستيکي را با ديگر ظروف براي شان مسترد سازم. هر چند گفته بودم که بياييد و همه اشيايم را سر و رو کنيد، با من قاشقي نيست. گفتند: "حتماً آنرا بران ساخته اي و ميخواهي اسلحه ات باشد." با آنکه دستانم زنجير پيچ بود مواد بيهوش کننده يي را در برابرم به کار بردند، که تاثيرات آن نه تنها در قفس خودم بل در قفسهاي همجوار نيز محسوس بود. آنها ده پانزده دقيقه بعد از استعمال مواد بيهوش کننده بر زنداني حمله ور شده او را چنان لت و کوب ميکنند که زنداني مبدل به يک جسد ميشود. آنگاه غل و زنجيرهاي محکمتر به دست و پايش بسته و براي سي روز به سلول تنها روانه اش ميکنند. اشترن: شما با اينگونه رفتار هراس از مرگ نداشتيد؟ کورناز: من آموختم که تحمل درد بخشي از زندگي است. اشترن: شما در عالم تنهايي و در يک سلول تنها به سر ميبرديد؟ کورناز: خوب انسان در هر حالتي خود را مصروف نگهميدارد، در سلول تنها واضحست که انسان با سردي هوا ميجنگد. خداوند انسان را نگهميدارد که اگر در هواي گرم در سلول تنها فرستاده شود و آن هم وقتي پکه ها خاموش باشد. اشترن : زمانيکه شما در چنين موقعيتي قرار ميگرفتيد به چي مي انديشيديد؟ کورناز: به پارچه هاي نان، به انسان، به طبيعت، در مورد پهلو هاي زندگي، در مورد داشته هاي گذشته ام و بيشتر به حضرت يوسف مي انديشيدم که چگونه برادرانش او را به چاه افگندند. يوسف بيگناه يگانه مثال برايم بود. اشترن: سلولهاي تنها در کدام قسمت قرار دارند؟ کورناز: باز داشتگاه از بخش "X-Ray" آغاز شده بعداً به بلاک هاي ديگر وصل ميشود و هر بخش داراي سلول هاي تنها است که من در هر يک آن روانه شده بودام. اشترن: ميدانيد که چند روز در بازداشتگاه بوديد؟ کورناز: نه. اما دوستي برايم گفت که 1667 روز در گوانتانامو و 62 روز ديگر را در پاکستان و افغانستان بوده ام. اشترن: در خزان 2001 روي چه منظوري سفر به افغانستان را پلان نموديد؟ کورناز: من نه به افغانستان، بلکه به پاکستان سفر نمودم. اشترن: به کدام منظور؟ کورناز: به منظور آموزش بيشتر از اسلام، که آرزوي بزرگم در زندگي بود. اشترن: در مورد 11 سپتمبر هم چيزي ميدانستيد؟ کورناز: در مدرسه بودم که استاد با هيجان برايمان گفت: "طيارات امريکايي سقوط نمودند". وقتي خانه رسيدم، مادرم گفت که در امريکا زمين لرزه شديدي رخ داده است. بعد از شنيدن اخبار پي بردم که يک حمله بوده و از القاعده اصلآ چيزي نميدانستم. در ابتدا تصور داشتم که آن حمله از جانب جاپان است نه القاعده. اشترن: آيا باشنيدن خبر حملات بر امريکا، امريکايي که قلبآ از آن متنفر استيد، خورسند نشديد؟ کورناز: آن حادثه را يک تراژيدي بزرگ مينامم. تا نزده سالگي ام اصلآ به اخبار و سياست سر و کار نداشتم و با فروريختن برجهاي بازرگاني امريکا فکر ميکردم خانواده هايي که آنجا زندگي ميکردند از بين رفتند. اشترن: و چرا تصميم گرفتيد به پاکستان برويد؟ کورناز: نميدانم در جواب به شما چه بگويم. در نو جواني به پارتي ها ميرفتم، ورزشهايي چون کاراته، جودو، کيک بوکس و بوکس را تمرين ميکردم، در کنار آموزش رشته کشتي سازي در اواخر هفته در ديسکوها و کنسرت ها يا دروازه بان بودم و يا نگهبان، اما آن وظايف براي مدت کوتاه بودند و به مرور زمان تعداد دوستان زمان طفوليتم کم شد، بعضي از آنها معتاد به مواد مخدر گرديدند و شمار ديگر دوباره به کشور هاي شان فرستاده شدند. اشترن: و در همان زمان يک امام آمد و به شما راه راست را نماياند؟ کورناز: نه. خودم اين راه را انتخاب کردم، اما نميدانستم که به چه ترتيب بايد درسهاي ديني را آموخت. اشترن: همان بود که به مسجد رفتيد؟ کورناز: بله، اما آنجا صرف براي عبادت است نه فراگيري دروس اسلامي. اشترن: چرا مسجد ابوبکر را در بريمن انتخاب نموديد؟ با آنکه آن مسجد تحت نظارت پوليس قرار داشت. کورناز: در آن مورد آگاهي نداشتم، چون در مسير راه خانه و مدرسه ام قرار داشت براي انجام نماز به آنجا ميرفتم. اشترن: در همان جا با گروپ" تبليغ جماعت" آشنا شديد؟ کورناز: مردمان صميمي و مهرباني بودند. اشترن: به شما چي مهرباني کردند؟ کورناز: برايم از مدرسه هاي اسلامي در پاکستان قصه ميکردند، از مدرسه "منصوره" در لاهور، جاييکه با مناظر طبيعي احاطه گرديده و در آنجا آموزش در مورد اسلام را با فکر و خاطر راحت ميتوان پيش برد، نه همچو سيمينار هاي چند ساعته در آلمان. در جستجوي يک مدرسه واقعي بودم و همان بود که تصميم گرفتم تا به پاکستان بروم. اشترن: آن هم پس از مدت کوتاهي که از حادثه 11 سپتمبر ميگذشت؟ کورناز: فکر نميکردم جنگي رخ بدهد، در ذهنم خطور ميکرد اينکه امکان دارد امريکا چند گروپ کماندوي خود را به افغانستان بفرستد. در غير آن تابستان همان سال در ترکيه ازدواج کرده بودم و قرار بود که خانمم پس از دريافت ويزه در ماه دسمبر 2001 به آلمان بيآيد و من هرگز او را تنها نميگذاشتم. آموزش دروس اسلامي در کشور پاکستان مدت دو ماه را در بر ميگرفت. اشترن: آيا پدر و مادر تان از تصميم شما آگاهي داشتند؟ کورناز: نه، چون آنها مانعم ميشدند. نيمه هاي شب مادرم را بيدار کرده گفتم شانه ام درد دارد و به اين بهانه او را در آغوش گرفتم. منظورم خدا حافظي بود. اشترن: و صبح وقت رفته بوديد؟ کورناز: بله، اما از فرودگاه فرانکفورت براي شان زنگ زدم. اشترن: پاکستان را چگونه کشوري يافتيد؟ کورناز: در مورد گرمي آب و هوايش اصلآ آگاهي نداشتم، فکر ميکردم که اقليمي چون ترکيه خواهد داشت و من با لباس گرم زمستان آنجا پياده شدم. با رسيدنم به کراچي خيال کردم که در نزديک بحر قرار دارم، با خود انديشيدم که ميشود رفتن به مدرسه ديني را کمي به تعويق اندازم و از شهر کراچي ديدن کنم. اشترن: چه وقت به مدرسه ديني رفتيد؟ کورناز: درست يادم نيست، چون به تماشاي مناطق مختلف پاکستان پرداختم، آنجا دنياي عجيبي است. در بازارهاي بزرگ شعبده بازان با نمايش مارهاي بزرگ خود و مردم را سرگرم نگهميدارند. بازي کانگفو زياد رايج است، جوانان در جاده هاي مزدحم به نمايش اين بازي ميپردازند. با رسيدنم به لاهور اتاقي را به منظور ا ستراحت کرايه گرفتم. نيمه ها شب بود که افغانستان مورد بمباردمان قرار گرفت. فرداي آن، وقتي جهت ثبت نام به مدرسه ديني رفتم، برايم گفتند که ديگر شاگرد خارجي را نميپذيرند، نميدانم چرا چنين گفتند، شايد به خاطر امنيت من يا اينکه احساس خطر مينمودند، چون با جلد شفاف و موهاي کوتاه خيلي غربي معلوم ميشدم و در همانجا از رفتنم پشيمان بودم. اشترن: بالاخره به تصميمي نايل آمديد؟ کورناز: در آنجا گروپهاي مختلفي بودند که از يک مسجد به مسجد ديگر ميرفتند و از آن جمع با جواني به اسم محمد آشنا شدم، محمد جوان مهربان و صميمي بود و بسيار روان انگليسي صحبت ميکرد و من هم با او رفتم. اشترن: کجا؟ به افغانستان؟ کورناز: نه، به شهري رفتيم که اسمش را نميدانم اما جاي مطميني بود. اشترن: چگونه در اول دسمبر 2001 گرفتار گرديديد؟ کورناز: ما در پيشاور بوديم. تکت بر گشت تا فرودگاه را خريدم تا پس فرداي آنروز به آلمان برگردم، همان روز مرا به دفتر پوليس بردند. بعد از آن در يک ويلا و بعدآ در يک زندان انتقال دادند و من بيخبر از همه سوالهايي را مطرح ميکردم: آيا من کمره من استم؟ آيا خفيه پوليسم؟ و جواب ميشنيدم که "No problem" تشويش نکنيد، فردا شما را به فرودگاه انتقال ميدهيم. اشترن: و غير از آن؟ کورناز: فرداي آنروز خريطه سياهي را به سر و صورتم افگنده و دستانم را زنجير پيچ کردند. سپس مرا بردند به جايي که صدايي به گوش نميرسيد. درب هاي آهنين يکي پي ديگر باز ميشدند. زمانيکه خريطه کرباسي را از سرم برداشتند، خود را در يک اتاق بدون پنجره يافتم و از طريق سوراخ کوچکي که در سقف اتاق وجود داشت روشني را ميديدم. اشترن: چه حالتي داشتيد؟ حالت ترس؟ کورناز: خيلي غضبناک و خشمگين بودم، آنقدر خشمگين که حتي نميتوانيد تصورش کنيد. پس از چند ساعت يک مرد پاکستاني به اتاق آمد و سوالاتي را مطرح کرد. او گفت بعدآ اجازه داريد با خانواده تان تيلفوني تماس بگيريد. شما را به ترکيه ميفرستيم. عصبانيتم بيشتر از پيش شد. گفتم: من به آلمان ميروم نه به ترکيه اشترن: شما واضحآ فروخته شده بوديد و امريکايي ها به منظور گرفتاري يک تروريست پول پرداخته بودند، آيا در مورد چيزي ميدانستيد؟ کورناز: فهميدم اما بسيار دير بود. زندانيي در گوانتانامو سوگند ياد کرد که چيزي به نام معلومات براي شان ندارم، اما شکنجه ام ميکنند تا بيشتر بگويم چون براي گرفتاري ام 5000 دالر پرداخته اند. در جريان سوال و جواب از ايشان پرسيدم آخر چيزي نميدانم، يکي از آنها خنديده گفت : "ما براي گرفتاري ات 3000 دالر پرداخته ايم". اشترن: حالت در پاکستان چگونه ادامه يافت؟ کورناز: واضحست که اجازه تيلفون کردن نداشتم. ده روز در همان اتاق زنداني بودم. بعد آن مرا به جاي ديگري انتقال دادند و مورد باز پرس بيشتر قرار گرفتم. اشترن: آيا از ترکيه باز هم ياد کردند؟ کورناز: چرا نه؟ کوت آبي رنگي را به تن مان کرده با چشم و گوش بسته و دست و پاي زنجير پيچ روي زمين هوا پيما افگندند و گفتند که به ترکيه انتقال مييابيد، زمانيکه هواپيما از زمين بلند شد عساکر نگهبان، ما را مورد لت و کوب قرار دادند. اشترن: شما به يک لاگر امريکاييها در شهر قندهار افغانستان نيز انتقال داده شده بوديد، اين اتفاق چگونه رخ داد؟ کورناز: جايي را در نزديک فرودگاه به نام لاگر اختصاص داده اند و ما را به سلولهاي جالي و خاردار که گنجابش هشت تا ده نفر را دارند، برهنه روي زمين جا دادند. اشترن: بايد چند روز قبل از جشن تولد عيسي بوده باشد؟ کورناز: بله، هوا خيلي سرد بود، سربازان نظارتگر با سگهاي محافظتي آلماني و بلژيکي مواظب مان بودند. فرداي آن کوت هايي براي مان داده شد. اجازه پوشيدن لباس در زير آن کوت را نداشتيم، ميدانيد نفس مان را در لباس يخ ميبست.
[][]
دنباله دارد
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٩ سال سوم مي ۲۰۰۷