کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

بخش اول

 

 

 

 

بخش دوم

 

 
 
   
لاله رُخان ِ سَرو قـَــــد


نصیرمهرین

یادی از شادروان میرعلی احمد
 بخش سوم
 
 

 

 

قراربرین بود، که در قسمت سوم،  ارزیابی از مفهوم " کین " را که درموضع شادروان شامل علیه ستمگران سایه دارد و در اشعاراو بازتاب یافته است، انتشار دهیم . ولی با توجه با نارسا بودن توضیحات پیشین پیرامون انگیزش شعرمدفن آزادی، ترجیح دادیم که آن انگیزه را از قلم خود ایشان بیاوریم . زیرا یادداشتی را که در زمینه نکاشته است، به عنوان یکی از سرچشمه های معرفت با او وآفرینش اوضاع دردناک زندان کمک میکند .

 

یادداشت شامل :

 

غزل آتی ( منظور مدفن آزادی است که در قسمت پیشین انتشار یافته است) داستانی با خود دارد. درزمستان سال 1337 چارماه به من از طرف پاسدارزندان لباس از قبیل پیرهن وتنبان وجاکت و کرتی نرسید. لباسی که در بدن داشتم به اندازۀ چرک وسیه شد که بکلی از پوشیدن نبود.تعفن هم گرفته بود. چون اجازۀ حمام واستعمال صابون وکیسه وبرس وکریم وسامان توالت هم به زندانیان نبود، طبعا ً خوانندۀ عزیز درک کرده میتواند که با لباس چرک ومتعفن چار، پنج ماه چه حال داشتم. از رفیقم نادرشاه هارونی به وسیله ای پرسیدم، او گفت به من صرف پیراهن وتنبان وبنیان میاید وبس. مرتبۀ دیگر کفت یا نوشت که چند روز قبل من هم به پاسدار شکایت بردم ، در جوابگفت: " مامور توقیف وبالاتران میگویند امر اعدام شما زندانیان صادر شده ومنتظر اجرائیم. دیگر لباس چه لازم ."

من که این خبر رااز نادرشاه شنیدم، فکر کردم به او که پیرهن وتنبان وبنیان میرسد، به من چار، پنج ماه است که قطعا ً چیزی نمی آرند. زمستان سخت بود وهوا هم سرد. با همین افکار حالی پیدا شد وبه خود گفتم اگر اعدام هم شویم ، طبعا ً به روی این اسناد شخص اول من خواهم بود، باید یادگاری ازین گورستان داشته ومشی ومرام و آئین خود را درین لحظات به دوستان خود ابراز بدارم.

 

 دل شب بود ، پاسداران بالای بام زندان به قوله های : حوک راغلی؟ گزمه، کُمه گزمه؟  کُمه گزمه ، شیپور وحشت وبیداد را به گوش زندانیان میرساندند. من بودم و آنهمه افکار پریشان. فی البداهه این غزل را آن شب سروده وفردا صبح وقت به نادربه وسیله ای رساندم واز او جدا ً خواهش کردم که اگر مرا به قربانگاه عشق بردند وجان به جانان رسید، این غزلم را به هر وسیله ای شد به دوستان صدیق وبا مسلکم برسان.

دوسه وشب هم تا صبح قطعا ً نخوابیدم وانتظار دخول جلادان را به اتقاق داشتم که هر وقت آنها می آیند، باید به خواب نبوده وبیدار باشم . تا بلا تأخیر با آنها رابیفتم.  چند شب و روز گذشت واز اعدام خبری نبود. نگذاشتند مارا از چنگال شائین بیداد که همه در گلوی ما آنزمان فرورفته و مجال تنفس آران وآزاد بدرستی میسرنبود، یکباره نجات بخشد.

 

داستان غزل " مدفن آزادی " همین است که فوقا ً تحریر شد.

 

ادامه دارد.....

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۷        سال شـــشم              سنبله ۱۳۸٩  خورشیدی         سپتمبر ٢٠۱٠