کابل ناتهـ، Kabulnath
|
"مهمـان عزيز گلهـاي انديشـه"
بازنويس: صبورالله سياه سنگ
(بخش دوم)
کوشان: مهمان گرامي اين شمارهء گلهاي انديشه اميد جناب آقاي محمد آصف آهنگ نويسنده، مورخ، سياستمدار و اديب نامور کشور ميباشد که در کانادا تشريف دارند.
جناب آهنگ! به گلهاي انديشه اميد خوش آمديد! از حضور تان ميخواهم در آغاز کمي با خوانندگان عزيز صحبت بفرماييد و در مورد خود بگوييد.
آهنگ: تشکر آقاي کوشان. از خود گفتن خود خواهي است. فشرده ميگويم نامم آصف آهنگ است، پسر محمد مهدي خان مرحوم معروف به مهدي جان، سرمنشي اعليحضرت امان الله خان و در پايان سرمنشي نادر خان. تا زماني که فکر ميکردند نادر خان اين مقام را دوباره براي اعليحضرت امان الله خان ميگيرد، وقتي که ديدند لويه جرگه ساختگي داير شد، او قلم را گذاشت، استعفاء کرد و در خانه نشست. شش ماه بعد به حيث سناتور مقرر شد.
آن وقتها، مجلس سنا به اصطلاح گدام سياستمداران مغضوب بود. هر کسي که خوش شان نمي آمد، او را به سنا مي انداختند. پدرم هفت ماه در سنا بود که غلام نبي خان چرخي (خداوند مغفرتش کند)، به دعوت نادرشاه به کابل آمد.
روزي که ميخواستند او را بگيرند، اول رفقايش را گرفتند، و بعد خودش را به ارگ بردند و به شهادت رساندند. پدرم هفت ماه زنداني بود و پس از آن او را همراه با غلام جيلاني خان چرخي، وکيل صاحب محمد ولي خان، فقير جان و شير احمد خان بدون تحقيق و محاکمه اعدام کردند. به خاطري که بعضي از اينها مشروطه خواه بودند و بعضي ديگر شان امانيستها. به اينصورت اينها را از بين بردند.
کوشان: هنگام شهادت مرحوم منشي صاحب شما چند ساله بوديد و چه ميکرديد؟
آهنگ: هشت ساله بودم و در صنف سوم مکتب اماني که بعدها نامش را نجات گذاشتند، درس ميخواندم. وقتي پدرم را کشتند، ما سه برادر را از مکتب اخراج کردند. حق برامدن از شهر را هم نداشتيم. تنها ميتوانستيم بيرون خانه و به کوچه برويم. البته، زنداني نشديم مانند خانوادهء مرحوم غلام نبي خان چرخي يا وکيل صاحب محمد ولي خان، اما حق درس خواندن در مکاتب رسمي را نداشتيم. مادرم ما را به مکتبهاي خانگي فرستاد. نزد ملاها درس خوانديم.
کوشان: اين تضييقات چه مدتي طول کشيد يعني تا کدام زمان مورد غضب دستگاه حاکمه بوديد؟
آهنگ: تا پايان جنگ دوم جهاني. اعليحضرت که يک اندازه قدرت يافته بود، اول هاشم خان را عزل کرد. در وقت هاشم خان، شاه قدرت چنداني نداشت، هر چه بود خودش بود و دو نور ديده اش: سردار محمد داوود خان و سردار محمد نعيم خان. خود اعليحضرت به من گفته بود که به من اين حق را نميدادند.
پس از اينکه هاشم خان از بين رفت و شاه محمود خان آمد، يکتن از خويشاوندان از سوي ما به شاه محمود عريضه کرد. در نتيجه آنها اجازه دادند که نه در دولت بلکه در موسسات ميتوانيم کار کنيم. من به نساجي رفتم، برادرم محمد يونس به شرکت "ودان" رفت و بعدها رييس تصديهاي شکر شد. در وقت نورمحمد تره کي او را نيز به شهادت رسانيدند.
کوشان: در طول ايامي که مورد غضب بوديد، چه خاطراتي داريد و مشکلات خانوادگي تان چه بود؟
آهنگ: اولين مشکل خانوادگي اين بود که کسي از ترس به خانهء ما نمي آمد. مردم ميترسيدند که آنها را نيز گرفتار کنند. کساني هم مي آمدند، مثلاً مادربزرگ مادريم و خاله هايم، اما از مردان خويش و قوم، کسي نميتوانست بيايد. همه از هاشم خان ميترسيدند. اگر کسي را ميبردند، ديگر نجاتش به دست خداوند ميبود.
پسر کاکايم که همصنف عبدالخالق بود، نيز زنداني شد. ديگر از پسران کاکايم، علي احمد نعيمي را هم از مکتب بيرون کردند. سختگيري زياد بود.
استبداد، استبداد است. ما را از معارف دور کردند. در حالي که پدرم در هنگام مرگ گفته بود: فرزندانم را از مکتب نکشيد. اما کسي نپذيرفت.
کوشان: شايد يک مقدار خصوصي باشد، ميتوانم بپرسم معيشت چطور ميشد، در حالي که شما برادران صغير بوديد؟
آهنگ: اعليحضرت امان الله خان باغي را در چهلستون به پدرم داده بود. آن را فروختند و پولش نزد شوهر خاله ام مرحوم محمد عمر غوثي بود. او بعدها سناتور شد و پسرش عارف غوثي که وزير بود، مخارج خانهء ما را ميدادند. يک سراچه هم داشتيم و آن را به کرايه داده بوديم. تا اينکه ما بزرگ شديم. مادرم رنج و زحمت بسيار کشيد.
کوشان: در تواريخ خوانده ايم که وقتي وکيل صاحب و منشي صاحب و ديگر بزرگوارها را اعدام ميکردند، پدر بزرگوار شما يک حرکت بسيار شجاعانه کرد در پاي دار. خود شاهد صحنه بوديد؟
آهنگ: ما خردسال بوديم. گفتند وقتي که وکيل صاحب محمد ولي خان را زير دار ميبردند، پدرم گفته بود: من نميتوانم ببينم که ترا به دار ميکشند. تو وکيل شاه بودي و من منشي اش. من بايد پيش از تو کشته شوم. اما قاتلان اين خواهش را نپذيرفتند. همين دو نکته درست است. يکي خواهش اعدام شدن پيش از وکيل صاحب و ديگر خواهش نکشيدن فرزندانش از مکتب. يکي آنهم پذيرفته نشد.
مردان قديم نمکي را که ميخوردند، قدر ميکردند. مثلاً احمد شاه بابا معاون گارد نادر افشار بود. عبدالغني خان قوماندان گارد بود. حالانکه اينها پشتون بودند و او ترکمن، اما احترام داشتند و در جنگهايي که ميرفتند، خدمت او را ميکردند.
وقتي که احمد شاه بابا پادشاه شد. تعداد قومش از بارکزاييها کمتر بود. به همين خاطر چارده هزار و چند صد نفر گارد محافظش قزلباش بودند و همه نمک خوارش. تا زمان مرگ شيرعليخان که وقتي نامبرده از بين ميرود، همين گارد همراه با سپهسالار حسين عليخان ميروند به هرات و همراه با ايوب خان به طرف هند. اين همان نمونهء نگهداري پاس نمک است.
ببينيد نادر بالاي قومش که قزلباش بود، اعتماد نداشت، زيرا آنها نمک خوار صفويها بودند. از همين جهت افراد گاردش از مردم ازبک و پشتون بودند. اينها همان شيوه هاي مردانگي و عياري خراسانيها را داشتند ولي وقتي که سوي پاکستان ميرويم، اخلاق ما روز به روز خراب ميشود، زيرا مخصوصاً انگليسها در تخريب آن شيوه ها و روحيه ها بسيار کار کرده اند.
کوشان: از دوره هاي ماموريت تان بفرماييد.
آهنگ: اول به نساجي رفتم و در کارهاي اجرايي و حسابي؛ بعد آهسته آهسته از کتابت بالا رفتم و کورسهاي مختلف را پيهم خواندم: چيزي حقوق و چيزي اقتصاد و اندکي محاسبه. کتاب زياد ميخواندم. به هر حال تا رياست عمومي نساجي رسيدم. عضو جمعيت وطن بودم. آنوقتها، مرحومان غبار و جويا و فرهنگ نيز تشريف داشتند من هم با آنها بودم.
[][]
دنباله در آينده
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٣۵ سال دوم سپتامبر ٢٠٠٦