کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

از همین نویسنده:

 

 

سروده ی:

فریاد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

احسان ناجي

 

 

          داستان کوتاه  

 

 

وقتيکه عاطفه ميميرد

 

 

 

سالها پيش، آنگاه که هنوز سيماي کابل را جنگ هاي پيهم تغيير نداده بود واين شهر زيبا هنوز به خراب خانه وماتمسرا مبدل نگرديده بود، دريک خانواده شهری ،مادرچهارمين دختر را بدنيا آورد. نامش را گذاشتند خاطره. مادر، اين دختر را خيلي دوست داشت وشايد اين آخرين خاطره زندگي او بود. خاطره هنوز چهل روز از شير مادرتغذيه نه نموده بود که چنگال سرطان گلوي مادر را بي رحمانه فشرد وداس مرگ، مادر خاطره را از کشتزار زندگي وبهشت خانواده جدا نمود وبه سوي مرگ نا به هنگام کشانيد.

خاطره کوچک يتيم گشت.  طبعاً او نسبت به سه خواهر بزرگترش بيشتر به مواظبت ومهر مادري ضرورت داشت.  اما دریغا که خاطره دیگر مادر نداشت.پروین خواهر بزرگش خاطره کوچک،این یادگارمادر را خیلی عزیز میداشت. آرام آرام جاي خاطره آغوش گرم پروين شد. اما پروين نميتوانست به او شير بدهد زيرا او طفلي بيش نبود.

پروين خواهر مهربان از همان روزيکه مادرش ازاو دور شد متيقن گشت که مادرش به سفري رفته است که ديگر برگشتي ندارد. او به عنوان مادر کوچک به هرسه خواهر محبت خويش را به طوريکسان ارزاني مينمود وهمه استعداد وتوانايي خود را درجهت رشد خواهران صرف مي نمود وهمين پروين چون ستاره درخشاني درشب هاي ظلماني در آسمان زندگي خواهران خيلي با محبت مي درخشيد.

( زن را مادر که سرچشمه محبت وعاطفه است بايد گرامي داشت).

اما پدر:

پدر اين چهار خواهر که لازم بود عاطفه ومحبت خود را پس از مرگ همسرش دو چندان مي ساخت تا دخترانش کمبود محبت وعاطفه مادري را درنبود مادر احساس ننمايند، برعکس بعد از مرگ همسرش متأسفانه  که  در قالب يک موجود بي رحم،فاقد عاطفه وفاقد احساس و درک انساني تبارز نمود.

هنوز خاک سياه روي چشمان شريک زندگي اش را نگرفته بود که هوسش گل کرد. به زودي زن ديگر گرفت وبه عنوان شريک جديد زندگي اش شاه خانم را وارد حلقه اين خانواده ساخت اما اوبه هيچ وجه نمي توانست به عنوان نگين محبت دراين حلقه جا داشته باشد. بدون شک، شاه خانم زن جديد پدر اين خانواده بود. اما هيچگاهي نمي توانست مادراين چهار خواهر باشد.

با ورود مادراندر در داخل خانواده بي ميلي وبي تفاوتي به جای محبت وعاطفه در وجود پدر به شکل منفي آن ظاهر گشت. وحتي خاطره وخواهرانش از حضور پدر پيرامون اتاق شان نيزمحروم گرديدند. آنها تنهايي را با تمام ابعادش حس نموده وآنرا تجربه نمودند.  اما پروين خواهر بزرگ، که عنوان مادر کوچک را براي خاطره گرفته بود هرشب لالاي زيبا را با صداي خيلي آرام که بیرون از اتاق شان شنيده نمي شد زمزمه ميکرد.

 

خاطره لالاي خواهر بزرگش را هرشب مي شنيد وبعد از شنيدن آن همه در ازدحام یک سکوت، آرام به خواب مي رفتند. خاطره بي خبراز خدعه وتذوير مادر اندراش آرام،آرام بزرگ میشد.

یک روز که پروین به مکتب رفته بود ومادراندر هم معلوم نبود که  کجاست ،  خاطره از این حالت استفاده نموده با گدي زيباي خواهر اندرش که پدر شان خريده بود بازي نمود، زيرا خاطره گدي نداشت.

مادر اندر، اين بلاي جان خاطره سر رسيد. گدي را ازدست اوبا خشم گرفت ودخترک بي مادر را از مو کشال نمود وسيلي محکمي برويش حواله نمود که هماندم ستاره هاي آسمان را درروز روشن ديد. خاطره از آن روز درس ديگري را آموخت وآن اينکه به اسباب بازي که مربوط خودش نمي باشد هرگز دست نزند.

 خاطره که خوردترین خواهران بودزیر نظر ومراقبت مستقیم پروین این خواهر مهربان بزرگ شد.

پروین که درکش از زندگی نسبت به خواهران کوچکش،بیشتر بودهمه مظا لم مادر اندر وبي عطوفتي پدررا با شکیبایی تحمل مینمود.پروین در برابر برخورد های خشونت امیز انها سکوت مینمود وهیچگاهی زبان به شکوه نمی کشود ودر حالی که رفتار و کردار مادر اندر وپدرش هر روز بذ رکینه ونفرت رادر قلب پروین می کاشت، درجستجوی رهایی ازقید این ستم بود.

 زمان می گذ شت وهم پا با آن پروین درگلزمین آرزو ها چون گل های نورسته می شگفت وقد می کشید. با گذشت هر بهاري از زندگي ،خواهران بی مادر شادابتر ميگشتند ومکتب را نسبت به خانه خود خيلي دوست ميداشتند، زيرا مجبور نبودند تا نيمي از روز را زحمت ديدن چهره زشت شاه خانم و چهره عبوس وزمخت پدرشان  را بکشند.

 

   تا اينکه يکروز، آن روز خاطره انگيز، پروين بي مادر که درآن روز 16 سال داشت شاگرد ممتاز سال نهم دبستان خود هم بود، مضمون زيبايي را که قبلاً زيرعنوان " مهر مادر" که متأسفانه خودش از آن نعمت محروم بود نوشته بود با خود داشت. درآن روزپروين لباس پاک ومنظمي پوشيده بود و نوار سرخ به موي هاي خود بسته بود که مادرش چند سال قبل برايش خريده بود پروين همراه با خواهرانش آماده حرکت جهت شرکت دراين جشن بزرگ بود که کفتارخانگي اين بلاي جان خو اهران در سر راه آنها سبز شد و  با ناراحتي چنين گفت:

- اودختر کجا راهي هستي که ايقه فيشن کدي؟

- پروين که فرهيختگي را از دبستان آموخته بود مؤدبانه گفت:

- مثل هرروز به مکتب ميرويم.

اما شاه خانم مادراندرش درحاليکه چين برجبينش انداخته بود باغضب گفت:

- امروز هيچ جاي رفته نميتاني............. فاميدي!

- چرا؟

- چرا نداره. سالگره شاکوکويم اس.

- به ما چه ارتباط داره؟

- ارتباط داره تا وقتيکه ما پس بياييم، بهرامه نگا کنين.

- بهر امکه کت خود ده صد سالگي شاکوکو ببرين امروز روز مادر است ما نميتانم ده خانه باشیم.

پدر پروين که درين وقت مصروف شانه نمودن موهاي ژوليده خود بود وازکلکين خانه اين صحنه را مي ديد گفت:

- راست ميگويه شما ده خانه باشين.

حوصله پروين سر رفت وبي اختيار گفت:

- بخاطريکه صد سالگي وقرن گيري شاه کوکواست!

پدر پروين با لهجه تهديد آميز گفت:

- پروين،.......... زبانت بسيار دراز شده!

اما پروين با تضرع گفت:

- پدر....... سال يکبار روز مادر است ما حق نداريم به اين جشن برويم؟

- مادر اندرکه غضب از چشمانش مي باريد گفت:

- اوشار تاخته، بسيار زبان بازي مي کني.

پروين که سالها کج خلقي ها، بد رفتاري ها ودر مجموع همه مظالم مادراندروبی عطوفتی پدر را تحمل نموده بود و هيچگاهي لب به شکوه نگشوده بود، کاسه صبرش لبريز شد وبا جديت گفت:

- اوزنکه، گپته سنجيده بزن ، هنوز خو، ده شار نتاختيم. اگر ده شار يکبار تاختم، دودته ده آسمان خات کشيدم............. حالي فاميدي!

مادر اندرش چون مار افيعي که هميش منتظر نيش زدن در چنين فرصت ها بود، رويش را بطرف پدر پروين چرخاند ومکارانه چنين گفت:

- مي بيني اي چان چرتکه، چطور اي تفتک زبان بازي ميکنه.

پدر پروين که هميشه در قضاوت تسليم بدون چون وچرا وبدون قيد وشرط نظريات شاه خانم بود آمرانه گفت:

-         پاي تانه اگر از دروازه بيرون ماندين پاي تانه ميشکنانم!

لحن پدرکه آمیخته  با تهدید ویژه(جامعه مرد سالار) بود و از آن بوی تبعیض بر ضد زن برمیخواست، دخترک های کوچک را به  لرزه انداخت. همه به طرف پروين مي ديدند که چه بايد کنند زيرا اين تحکم ، حرف آخر پدر شان بود.

 

اين بارنوبت پروين بود که با حرف آخر خود، پدر را درپهلوي شاه خانم بايد سرجايش بنشاند. لذا او پدر را مخاطب قرار داده چنين گفت:

خوب هردوي تان گوش هايتانه باز کنيد، ما به محفل  بزرگداشت از روزمادر مي رويم. بکدام سالون رقص نمي رويم هيچ خوش نداريم که سالگره شاه کوکو چتو تيرميشه.

پدرگفت لاحول ولا..........!

 اما پروين که به غضب آمده بود يک گام ديگر هم بسوي کلکين يکه پدرش  ايستاده بود جلوتر رفت درحاليکه دست خود را بسوي آنها تکان مي  داد چنين گفت:

گوش کو پدر- تو پدر چه هستي؟ تا حال همه چيزه طاقت کد يم، وچيزي به رخت نگفتيم، امروز حرف آخر خوده برت ميگويم امي که به ما نان ولباس ميتي وبايد مکتب برويم ،مجبور هستي، چرا که نمي خائي از سيال وشريک خود، دوستان وهم قطارانت پس بماني زيرا اولادهاي اونها کلش مکتب مي روند.شما روزها وشب ها ده عاروسي ها، سالگره هاو پارتي ها گم هستين از درس وسبق وتعليم وتربيه دخترانت خبرنداري.  هرچه شاه خانمت گفت امتو مي کني. ما اولادهاي خودت هستيم بخودت منحيث پدر خود احترام داريم. اما کنيز شاه خانم نيستم. به ارواح پاک مادرم قسم است که ديگه بالاي ما ظلم کنين راساً به محکمه فاميلي رفته و چغل تانه ازاو ميکشم. آيا گناه ما امي اس که دخترهستيم؟ ما حق نداريم گپ بزنيم؟ تا کي؟ تا چه وقت؟ آيا دنيا بايد به زن دوزخ باشه؟ آيا شما مي توانين زبان همه دختر ها ره ببرين! دختر بايد گپ نزنه ،نبینه! نوشته نکنه! بايد کرو گنگ و کور باشه! زن بايد کنيز باشه! تا کی! تاچه وقت این همه تبعیض!

 

بفامي که ما ديگر بزرگ شد يم خوده وجامعه خوده وموقف خوده حقوق خوده مي شناسيم الحمدلله که دختر مسلمان وبنده خدا ميباشيم نه بنده، بنده، فاميدي.......!

پروين کلمات آخر را باصداي رساتر که در چهار ديوار منزل اهتزاز عجيبي افگند با متانت بيان نمود که حتي شاه خانم مي لرزيد. بعداً رويش را بطرف خواهرانش چرخاند وچنين گفت:

- بريم ببينيم که کي مانع ما ميشوه؟

پروين  اين بگفت وهمراه با سه خواهرش در حاليکه شاه خانم بطرف شوهرش تري، تري در آن روز ميديد از دروازه حويلي شان بيرون شدند.

اما روز ديگر؟

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٢۹                           سال دوم                                   جون ٢٠٠٦