وقتی در آیینه می بینم
این تنِ کوفتهء نکبت را
گریه ام می گیرد
تنم از وحشتِ « خود » می لرزد
اسکلتی است به راه
این چه رنگ است و چه رخ!
این چه جان است و چه تن!
ریسمانی ست که آویخته
از گردن من
چشم خونجوشم
در بنِ کاسهء فرسوده یی
همچون مرداب
به تٌف بستهء مسلولی،
به جواندانهء خون میماند
که به گودالِ فراموشی تاریخ زده ست
شکمم رفته به پشت
طبلِ ترکیدهء بی آواز
که به افسانه محرومی یک عمر فسون
می ماند
وقتی در آیینه می بینم
سایه یی را که فروخفته به خویش
خنده ام می گیرد
بر خط دایرهء لاشخوران
که فراز سرِ من می چرخند
و ندانم که چــــــــرا؟
ز چین پیکر فرتوت
چه را می جویند؟
از چنین سایهء اشباح
کی را می خواهند؟
آه !
این لاشخوران تا به چه حد نامردند!
وفتی در آیینه می بینم
شب سراسر همه جا
سایهء کابوسی ست
که سراسر به تمامیتِ من می ریزد
شب سراسر همه جا
سایه جادویی ست
تنِ من نیز درخت جادوست
ریشه در ریشه دویده ست
در اعماق لجن
سایه انداخته بر ساحلِ مرداب عفن
ساقه هایش،
همه چنگال پلنگ
شاخه هایش
همه از کینه و خشم
خوشه در خوشه پر از زخم کبود
میوه اش، جمجمهء خونین چشم
ادامه دارد.... |