سرشت غالب
جدال با تظاهر (جنگ با بيهوده گو و بيهوده كوش)
ميرزا به طور جدى با مردم متظاهر مخالف
است و ميخواهد سرشت واقعى همچو انسان ها را كه چهرهء اصلى خود را در
زير نقاب اسلام مخفى كرده اند، در شعرش به تصوير بكشد، كه البته اين
كار را چنان با وضاحت و شجاعت انجام ميدهد كه انگار مردم متظاهر مردمان
ناتوانى بوده اند كه غالب آنها را به عنوان ضعيفترين هدف زير انتقاد می
گيرد، در حاليكه واقعيت اين نيست، زيرا اين مردمان به هيچ وجه ناتوان
نبوده اند و گاهى، براى آنكه غالب را توبيخ كرده باشند خواسته اند تا
دسيسه یی بسازند و او را به زندان بيفگنند. غالب به همين علتى كه خود
قربانى دسايس تظاهر كنندگان مذهبى شده، چنان خشمگين و انتقامجو است كه
گاهى مزيد بر آنها، حتى بر مذهب و مظاهرآن ميتازد، به طور نمونه ترديد
اشتها براى آب زمزم:
مى به زهاد مده كه اين جوهر ناب
پيش اين قوم به شورابهء زمزم نرسد
او در همين غزلش جلوتر ميرود و مدعى
ميشود كه زاهد بيشتر بر اساس نسبتش به آدم مينازد و با داشتن چنين
مدركى، مى انگارد كه به بهشت ميرود، اما نتيجه چه خواهد شد كه اگر
نسبتش به آدم نباشد و در آن صورت با وجود تقوا و زهد به جاى ديگرى
برسد، زيرا كه آنچه از متظاهر سر ميزند بعيد از انسان است.
خواجه فردوس به ميراث تمنا دارد
واى گر در روش نسل به آدم نرسد
و باز تصوير ديگرى از عالم و عابد
متظاهر كه يكى بيهوده گو و ديگر بيهوده كوش است:
دوشم آهنگ عشا بود كه آمد در گوش
ناله از تار ردايى كه مرا بود بدوش
تكيه بر عالم و عابد نتوان كرد كه هست
آن يكى بيهده گو،اين دگرى بيهده كوش
نميتوان تأثير فلسفهء فيض دكنى،
امپراتور مغل اكبر و داراشكوه را بر غالب ناديده گرفت. او به شكلى كه
باز موجب ناراحتى و نارضايتى مردمان متعصب مى شود، از دين الهى سخن
ميراند و از اين موضوع كه سرانجام همهء عبادات به ذات الهى ميرسد، پس
شيوهء عبادت مطرح نيست.
اين تعقيب برنامه هاى اختلاف كفر و دين،
بازى هاى كودكانه است كه غالب در مرحلهء بلوغ فكرى نميتواند بپذيرد.
همان جنگ بى مفهوم هفتاد و دو ملت، يعنى نديدن حقيقت و رهء افسانه زدن
است:
خوش بود فارغ ز بند كفر و ايمان زيستن
حيف كافر مردن و آوخ مسلمان زيستن
چون مبرا از سمتگيرى دينى است، باور
دارد كه حرفش برهانى خواهد بود براى دو قطب مختلف، يعنى هندوان و
مسلمانان، كه البته امروز در هند چنين است كه غالب باور داشت:
حرف حرفم در مذاق فتنه جا خواهد گرفت
دستگاه ناز شيخ و برهمن خواهد شدن
و هم اين را خوب ميداند كه هر دو جماعت
او را انكار خواهد كرد، چون كه در مذاق هيچ كدام نميگنجد. در واقع
paradox شعرى بكار ميبرد
شادم كه بر انكارِ من شيخ و برهمن گشته
جمع
كز اختلاف كفر و دين خود خاطر من گشته
جمع
غالب در جوانى از بيدل متأثر بوده و
وقتى بر شمايل تظاهر ميتازد، بيدل را تداعى مى كند:
از حد گذشت شمله و دستار و ريش شيخ
حيران اين درازى يال و دميم ما
مذهب
غالب
با وجود شكيبايى و پذيرش اديان ديگر،
غالب در معرفى خود به عنوان يك مسلمان شيعه مذهب مداركى از خود باقى
گذاشته كه ما را متيقن ميسازد كه او شيعه مذهب بود. كاوش اين مسأله به
سببى نيست تا هويت مذهبى او را معرفى كنيم، بلكه تلاش به خاطر آن است
كه بگوييم، كوشش غالب براى جهت گيرى مذهبى چنان با بيعلاقه گى صورت
گرفته كه بعد از مرگ، در روز دفنش در ميان دوستانش تفاوت نظر ايجاد
كرد. عده يی ميخواستند او را با روش شيعه مذهبان به خاك بسپارند، در
حاليكه يك عده يی ديگر مصمم بودند تا او را به طريق اهل سنت دفن كنند
كه سر انجام اهل سنت موفق ميشوند. اما در ديوانش اشاره هايى به شيعه
بودنش دارد، به طور نمونه آوردن اسم خودش و اسم حضرت على در يك شعر و
از آن صنعت شعرى ساختن:
غالب نام آورم نام و نشانم مپرس هم
اسداللهم و هم اسدللهيم
و گاهى لبان باده نوشى كه على سراست:
بر لب يا على سرا، باده روانه كرده ايم
مشرب حق گزيده ايم، عيش مغانه كرده ايم
اشعارى در وصف خانوادهء على هم دارد.
نبايد غالب را آدم مذهبى تصور كرد،
هرچندى كه اطرافيانِ غالب اكثرأ مردمان مذهبى بودند، به طور نمونه
خُسُرش كه مرد متدينى بود الاهيات تدريس مى كرد و براى اين كار گاهى
اتفاق مى افتاده كه نوشته هاى خود را كاپى كند و به اختيار شاگردانش
بگذارد. روزى اين مرد از غالب مى خواهد تا نسخه هاى درسى را نقل كند كه
البته غالب بدون در نظرداشت اهميت آنها، نسخه ها را با اشتباه كاپى مى
كند. اين امر پدر زنش را بر مى آشوبد، نسخه هاى غالب را پاره مى كند و
كار را به شاگردش محول مى كند. غالب در واقع عمداً اين كار را كرده است
تا از رابطهء مذهبى بين خود و خُسُرش جلوگيرى كند. شاگرد ميرزا، هالى
در مورد عقيدهء غالب به امور دينى مى نويسد كه ميرزا نماز و روزه را
كنار گذاشته بود و در حقيقت از تمام اركان اسلامى فقط به دو چيز معتقد
بود؛ يكى اعتقاد به خدا و ديگر احترام به پيامبر و خانوادهء او. هالى
مى گويد كه شبى ميرزا در بستر خوابش به آسمان مى نگريست و از اينكه
ستاره ها هر كدام پراگنده در آسمان پيدا بودند در تعجب بود و مى گفت:"
هيچ نوع نظم و همآهنگى در ستاره ها و همين طور در مجموع كاينات وجود
ندارد، اما پادشاه كاينات قدرت مطلق دارد و هيچ كس نه مى تواند عليه او
حرفى بزند." غالب با تمام ضعف هايش مرد صادقى بود و هيچ گاه تظاهر
نكرد. غالب متعصبان دينی را به سخريه مى گيرد. مى گويند روزى مردى در
محضر ميرزا نشسته بود و در مذمت شراب مى گفت:" خداوند دعاى شراب خوار
را هيچ وقت مستجاب نمى كند." غالب در پاسخ مى گويد:" دوست عزيز وقتى
كسى شراب دارد چه حاجتى به دعا خواهد داشت؟"
دو شخصيت كاملاً متفاوت (Split Personality)
سوا از استعداد شگرف غالب در شاعری، او
يك انسان معمولی بود و آن چنان كه رسم شرقى است نبايد از او تنديسى به
مقام وخشور ساخت. به طور نمونه غالب در شعرش استغنا را ستايش ميكند در
حاليكه در روش زندگى خود او هر چه ميتواند باشد، اما مستغنى نيست زيرا
كه اگر مى بود بايد كمك مالى از كسى تقاضا نميكرد. هويت او در شعر و
باز هويت او در زندگى كاملاً از هم متفاوت اند. او در شعر "با لبان
تشنه مردن بر لب دريا" را مى ستايد. غالب مرديست كه از نقطه نظر روان
شناسى هويت دوگانه دارد.
مــرد آنكه درهجـوم تمنــا شود هلاك
از رشك تشنه يی كه به دريا شود هلاك
نازم به كشته يی كه چو يابد دوباره عمر
در عــذر التــفات مسيــحا شـود هلاك
غالب و هندوستانِ بيگانه
(طوطى هندوستان يا عندليب هرات واصفهان)
غالب در تمام مدت حياتش تلاش كرده تا به
عنوان شاعر فارسى زبان شناخته شود و اين مطلب را چندين بار در شعرش
آورده است و حتى گفته كه همچو استعدادى نميتواند زادهء هندوستان
باشد.او طورى قياس مى كرد كه در ملك بيگانه بسر مى برد كه طبعاً اين
برخورد بر سرشتش اثر داشت. او خودش را به اصفهان، هرات و قم پيوند
ميدهد.
بــود غـالب عنــدليبى از گلستــان عجـم
من ز غفلت طوطى هندوستان ناميدمش
غالب ز هند نيست نوايى كه مى كشم
گويى ز اصفهـان و هــرات و قميم ما
مرد چند بعدى
ميرزا مرديست كه در بسيارى از هنر ها
وارد است. او اين را خوب ميداند و آگاه است كه در بسا موارد استعدادى
برتر از ديگران دارد. او تنها شاعر نيست و مرديست كه در دو زبان شعر مى
گويد- نويسنده ايست كه نثرش واقعات تأريخى را چون داستانى مهيج جلو چشم
مى كشد وشيوهء نگارشِ زيبايش نمونهء بى بديلی است. او در ضمن استاد
زبانِ فارسى است و چيز هاى زيادی از رموز زنده گى مى داند.
دبيرم، شاعرم، رندم، نديمم، شيوه ها
دارم
گــرفتـم رحـم بـر فـريـاد و افغـانم
نمى آيـد
دوزخ خود
شاعران مردمان حساسى اند و طورى كه از
شيوهء زندگى شان بر مي آيد بيشتر خود باعث ناراحتى خود مى شوند و غالب
شامل اين طبقه شاعران است و از دوزخ خود ساخته اش رنج مى برد.
دوزخ تافته يی هست نهـادت غالب
آه زان دم كه دم بازپسين تو شود
در گرد غربت آينه دار خوديم ما
يعنى ز بى كسان ديـار خـوديم ما
اغراق
معمول بوده تا شاعر براى اينكه خودش را
به عنوانِ استعداد ترازِ برتر معرفى بدارد، زبان اغراق كار گيرد.
كـمـال درد دل اصـــل اسـت در
تــركيــب
بخون آغشته اند اندر بن هر مويى جانى را
مويى كه برون نامده باشد چه نمايد
بيهــوده در اندام تو جستيم ميان را
بسكه لبريز است ز اندوه تو سر تا پاى من
ناله ميرويد چو خار ماهى از اعضاى من
تو خود پندارى و دانى كه جان بردم نمى
دانى
كه آتـش در نهـادم آب شــد از گـرمى تـب
هـا
بى وجه در رهت نيست از پا فتادن من
بـر ديده مى فشانم در هــر قـدم قـدم را
غزل در خور عشق
آنچه به يقين غالب را بزرگترين شاعر
سدهء نزدهم و يا سده هاى ديگر ميسازد، اشعار عاشقانهء اين شاعر ژرف
نگر، تصوير ساز و حساس و درد و آشوب ديده است. درد و آشوبى كه بالاخره
شعر او را چنان پالوده و روشن ساخته كه هر كسى آن را بخواند، خودش را
در پيوند به درد و آلام غالب ميبيند، زيرا كه درد غالب به شكل بسيار
رمانتيك مبين عشق و غم روزگار است.
ظرافت طبع
با وصف زنده گى مشكلى كه داشته غالب در
ميانِ دوستانش به داشتن طبع ظريف معروف بوده است. شاگرد او هالى در
يادداشت هايش چندين بار اشاره مى كند به اينكه غالب چگونه با شوخى و
ظرافت، در محافل جوابِ رقيبانش را مى داد. قصه هايى از غالب در
يادداشت هاى هالى آمده است؛ به طور نمونه داستان غالب در كنار آمدنش با
يك تن از زهاد و يا داستانِ ديگرش كه از عكس العمل زنش در مقابل غالب
حكايت می كند كه وی پول غذا را خرج شراب كرده است. مزيد بر اين ها غالب
در نامه هايش كه به دوستانش فرستاده ظرافت به كار مى برد. اين ظريفی
باعث محبوبيتش در ميان مردمان بوده و سخنان غالب چاشنى محافل بوده اند.
من آن نيم كه دگر ميتوان فريفت مرا
فـريبمش كه مگر ميتوان فريفت مرا
مرو در خشم گر دستى به دامان تو زد غالب
وكيـلش مـن، نميـدانـد طريقِ داد
خــواهى را
آن ميم بايد كه چون ريزم به جام
زور مى در گـردش آرد جـام را
بيگنـاهم پير دير از من مـرنج
من به مستى بسته ام احرام را
خواجه فردوس به ميراث تمنا دارد
واى گر در روش نسل به آدم نرسد
غم عشق يا غم روزگار
ميرزا از بيماری depression رنج ميبرد،
بيماريى كه اثر ظاهرى ندارد و مبتلا به آن متوجه نيست كه چه چيزى به
او اتفاق افتاده زيرا كه تنها به دگرديسى بدنى خود توجه دارد و به
آنچه از نقطه نظر روحى با او در مواجهه است و مشخصهء برونى ندارد
نميتواند به آسانى پى برد. بيمارى روحى دپرشن در فرهنگ ما خيلى ديرتر
از فرهنگ غرب شناخته شده و براى همين منظور زمانی كه ميخواهيم به واژه
نامه رجوع كنیم و معنى آن را در زبان خود بفهميم، در ميابيم كه معنى آن
در مقابل كلمهء انگليسى آن افسردگى، تأثرو سستى آمده است كه البته معنى
اصلى بيمارى دپرشن نيست و آن به علتى كه نخست دپرشن حتى در غرب تازه
شناخته شده و باز اينكه تا امروز در شرق ناشناخته مانده، چه رسد به
اينكه طبيب غالب آن را تشخيص داده باشد. اما بايد به اين نكته شتافت و
دريافت كه علت بيمارى غالب چه بوده است؟ جواب آن در يك كلمه است و آن
ناكامى او ميباشد. شاعر بزرگى كه از موفقترين شاعران هند به شمار ميرود
و در هند كسى را نميتوان يافت كه يا ازاو ذكرى نكرده و يا ذكرى نشنيده
باشد، در واقع شاعر ناكامى بود. مرد بزرگ عرصهء شعر كه شكسپير هند است،
ناكامترين فرد هم است كه نه در جامعه و نه در زندگى خصوصى ميتواند به
راحتى جايش را بيابد. جامعهء آن وقت با غالب سر آشوب دارد، به اين دليل
كه شاعر روش كليشه يى را كه قابل پذيرش جامعه است پيروى نميكند، يعنى
به مسجد نميرود، محتسب و قاضى را به سخريه ميگيرد و جام هاى پى در پى
در سرنگونى اين متظاهرين بلند ميكند، پولى ندارد تا با آن پول بتواند
حد اقل از مردم در خانه اش پذيرايى كند و خودش را در دل ها مقبول سازد
و هم رسوخى ندارد هر چند از گذشتهء خانواد ه گى اش ميلافد و شجرهء
قرابتش با شهنشهان ميكشد. در واقع غالب تنهاترين مرد روى زمين است كه
گاهى در تنهايى خود در مقابل خود مى نشيند و جامى ميكشد.
رو آوردن غالب به شراب هم علت روانى
دارد وغالب اين "تلخوش ام الخبايث" را كه بار ها در مورد زيانش از
زاهد و محتسب شنيده به عنوان دارو استفاده ميبرد تا غم هايش را در آن
غرق كند، زيرا الكهل اين خاصيت آنى را دارد اما متأسفانه بعد از نا
پديد شدن همان تأثير آنى، در انسان دمسردى، يأس و افسردگى بار مى آورد،
به خصوص كه اگر در تنهايى و بدون همنشين نوشيده شود. غالب جدا از روز
هايى كه مهمان نوابان بود و تنها در آن روز ها ميتوانست همپيمانى در
پيمانه داشته باشد، بيشتر با خودش بود و تنها مينوشيد كه اين تنهايى و
شراب نوشى او را بيمار ميساخت.
غالب در طول عمرش آدم نگرانى بود و
انديشه در مورد اوضاع بد زندگيش چشم نگران او را به خواب نگذاشته و او
از اين بيخوابى ها استفاده برده و وضعيت بد خود را چنان تصوير كرده كه
تخيل زيبايش هيچ وقتى و در برابر هيچ كسى مقام دوم را نداشته است. او
شاعر پركاريست كه بيخوابى هايش مجال بيشترى براى كار كردن برايش
ميدهد. اين كارها از ارزشمندترين كار هاى ادبى اند كه غالب را به سكوى
رفيعى مى نشانند زيرا كه او در شعر فارسى و اردو استاد است، اما در
ضمن او يك نويسنده هم است. غالب در طول عمر نامه هاى زيادى نوشت. اين
نامه ها گاهى به نوابى، گاهى به ملكه بريتانيا و گاهى به دوست شاعرى
فردستاده شده اند. مضامين اين نامه ها تقريبا با هم مشابه اند و شارح
وضع نا به سامان شاعر ميباشند كه شاعر در اين نامه ها از ملكهء
بريتانيا، از نوابان و دوستان مدد مالى ميخواهد. او در اين نامه ها
بيشتر به كسى مى ماند كه در حال غرق شدن است و نوميدانه به هر چيزى چنگ
می زند تا خودش را از غرق شدن برهاند. دراز كردن دست احتياج به ملكهء
بريتانيا در واقع كار مضحكى است كه غالب در ضمير خود از آن آگاه است،
زيرا انگليس براى از بين بردن نفوذ زبان فارسى و اردو تلاش ميكند و آن
به سببى كه اين دو زبان هاى رسمى دربار مغل بوده و انگليس تلاش دارد تا
هر چيزى را كه نمايانگر فرهنگ و عظمت مغل باشد از بين ببرد و به جايش
فرهنگ استعمار را معرفى كند.
دل اسباب طرب گم كرده
در بند غم نان شد
زراعتگاه دهقان ميشود
چون باغ ويران شد
فــراغــت
بــرنتــابــد همــت مشكل پسنــد مـن
زدشوارى به جان مى
افتدم كارى كه آسان شد
منـت از دل نميتـوان
برداشت
شكر ايزد كه ناله بى
اثر است
ريـزد آن برگ و اين
گل افشـاند
هم بهار، هم خزان در
گذر است
بارى اين نگرانى ها و
اين حالت غرق شدن تا آستانهء مرگ با او همراه است. او در سن ٧٣، در
حالت نزع، فقط يك روز پيش از مرگش، در حاليكه توان نوشتن را ندارد از
كسى خواهش ميكند تا آنچه او ميگويد، بنويسد. مضمون نامه براى آخرين بار
مشابه به نامه هاى ديگر است:"مقام والاى عاليجناب نواب را
سلام.....هنوز هم منتظر رسيدن پولى هستم كه به من وعده كرده ايد". اما
پول يك روز بعد از مرگش ميرسد. گويى تاريخ با شيادى خودش را تكرار
ميكند. رسيدن نوشدارو پس از مرگ سهراب، رسيدن زر و تحايف محمود سبكتگين
پس از آن كه فردوسى چشمانش را بسته و باز آمدن پول بر جنازهء غالب كه
تنها ميتواند خرج كفن و دفن او گردد و آنچه كه او توقع داشت كه حد اقل
بتواند وام هايش را پيش از مرگش بپردازد تا كسى بعد از او زنش را
مزاحمت نكند، به ناكامى مى انجامد.
از ناله ام مرنج كه
آخر شدست كار
شمع خموشم و ز سـرم
دود ميـرود
در تصوير كردن درد
زندگى زبان مبالغه را به كار مى برد
در گــرد نـاله وادى
دل رزمگـاه كيسـت
خونى كه مى رود به
شرايين سپاه كيست
عمريست كه ميميرم و
مــردن نه توانم
در كشور بى درد تو
فرمان قضا نيست
جنـت نه كند چارهء
افســردگى ما
تعمير به اندازهء
ويرانى ما نيست
از انــده نـايـافــت
قـلـق مى كنــم امشــــب
گر پردهء هستی است كه
شق ميكنم امشب
غــالب نـه بـود
پيشــهء مــن قــافيــه بنـدى
ظلميست كه بر كلك و
ورق مى كنم امشب
غالب با وجودى كه به
كسى در مقام شعر تن در نميدهد، در زندگى خصوصى، در برابر نزديكترين كس
زندگيش كه صبورانه با تمام نا ملايمات زندگى با او دوش به دوش راه
پيموده احساس تقصير ميكند و آن به علتى كه شاعر نتوانسته با وجود
استعداد شگرفى كه دارد، غذا روى سفره بگذارد، زيرا حتى غذاى سر سفره
هم به پول وام آمده و اگر گاهى شاعر توانسته كه پولى را از راهى به
شمول قمار به دست بياورد، اين پول به زودى خرج شراب شده است. داستان او
معروف است كه روزى پولى به دست آورد و با آن پول الاغى گرفت و بر سرش
بشكه هاى شراب را گذاشت و به خانه آورد. زنش به تعجب اين كار او را
بديد و شكايت كرد كه در خانه چيزى براى خوردن نيست و خرج كردن پول براى
شراب كار بجايى نبوده. در پاسخ غالب ميگويد: "خداوند ضمانت رساندن رزق
را كرده اما از شراب را نكرده است." همان طورى كه گفتيم شراب براى
غالب ارزش دارو را دارد.
آنچه كه تاب از غالب
بدر مى آورد، بيشتر، زادهء نگرانى براى زنده ماندن با خاطر آسوده است
كه وى از آن فاصله دارد. او از عشق سخن می راند اما در حقيقت زندگی پر
از فراز و فرودش و دشواری های آن بيشتر او را مشغول داشته است.
يه نه تهى همارى قسمت
كه وصال يارهوتا
اگـر اور جيتـى رهتـى
يهـى انتـظــار هـوتا
غم اگرچه جان گسل هى،
په كهان بچين كه دل هى
غــم عشــق اگــر نه
هــوتـا، غـم روزگــار هــوتــا
پرداختن به زنده گى
ناهنجار و سر و سامان دادن به آن، سبب شده تاازپرورش وارتقا استعدادش
بكاهد.غالب به تكراراز وضع بد زنده گى شكايت ميكند:
دل اسباب طـرب گم
كرده در بنـد غم نان شد
زراعتگاه دهقان
ميشود چون باغ ويران شد
و يا:
باده به وام خورده و
زر به قمار باخته
وه كه ز هر چه نا
سزاست هم به سزا نكرده ايم
ناله به لب شكسته
ايم، داغ به دل نهفته ايم
دولتيان ممسكيم زر به
خزانه كرده ايم
خودآگاهى( دواتى خوشبوتر از ناف آهوى ختن)
ميداند كه بعد از مرگ
به شهرت خواهد رسيد، دواتش ناف آهوى ختن است و ازسحر عطرش شعر تراز
برتر به مشام مى رسد و ديوانش روزى دست به دست مطربان خواهد گشت و
آنها بر شعر هايش آهنگ خواهند گذاشت كه البته همهء اين چيز هايى كه
ميگويد امروز در موردش صدق ميكند، اما در غزلى كه از او در دست است، در
عين حال همهء اين چيز ها را نفی كرده است و گمان ميبرد كه در آينده،
ديگر شعر خريدار نخواهد داشت. شايد متيقن بوده كه زمان قدر و منزلت از
شعر گذشته است .
تا ز ديـوانم كه
سـرمست سخن خواهد شدن
اين مى از قحط
خريدارى كهن خواهد شدن
كـوكبم را در عــدم
اوج قبـولى بوده است
شهرت شعرم به گيتى
بعد من خواهد شدن
هم سواد صفحه، مشك
سوده خواهد بيختن
هم دواتــم نـاف
آهــوى ختـن خـواهد شدن
مطرب از شعرم بهر
بزمى كه خواهد زد نوا
چاك ها ايثـار جيــب
پيــرهن خــواهـد شـدن
حرف حرفم در مذاق
فتنه جا خواهد گرفت
دستــگاه نـاز شيــخ
و بـرهمـن خواهد شدن
هى چه ميگويم اگر اين
است وضع روزگار
دفتــر اشعـار بــاب
ســوختن خــواهد شـدن
آنكه صــور ناله از
شور نفس مـوزون دميـد
كاش ديدى كاين نشيد
شوق وفن خواهد شدن
كاش سنجيـدى كه بهــر
قتــل معنى يك قلـم
جلوهء كلك و رقم، دار
و رسن خواهد شدن
چشم كورآيينه دعوى به
كف خواهد گرفت
دست شل مشاطهء زلف
سخن خواهد شدن
شهد مضمونى كه اينك
شهرهء جان ودل است
روستــا آوارهء كــام
و دهــن خــواهــد شــدن
زاغ راغ اندر هواى
نغمه بال و پر زنان
همنـواى پـرده سنجان
چمـن خواهد شدن
شاد باش اى دل درين
محفل كه هرجا نغمه ایست
شيــون رنج فــراق
جــان و تــن خــواهـد شــدن
هم فروغ شمع هستى
تيره گى خواهد گزيد
هم بساط شمع مستى پر
شكن خـواهد شدن
حسن را از جلوهء نازش
نفس خواهد گداخت
نغمه را از پـردهء
سازش كفـن خواهــد شدن
دهـر بى پروا عيار
شيوه ها خواهد گرفت
داورى خون در نهاد ما
و من خواهد شدن
در تهء هـر حـرف غالب
چيده ام ميخانه يی
تا ز ديوانم كه سرمست
سخن خواهد شدن
شاعرخوب آن است كه
شعر خود به دنبالش مى آيد. پابلو نرودا شاعر معروف چيلى و برندهء
جايزهء نوبل اين حرف را چند دهه پيش گفته بود در حاليكه غالب همين
موضوع را چند سده قبل در شعرس آورده:
سخنم از لطافت نپذيرد
تحرير
نشود گرد نمايان ز رم
توسن ما
ما نبوديم بدين مرتبه
راضى غالب
شعر خود خواهش آن كرد
كه گردد فن ما
از خوان نطق غالب
شيرين سخن بود
كاين مايه زله هاى
شكر بسته ايم ما
غالب تنها به زبان
تسلط كامل ندارد، بلكه تخيل او چنان برازنده، بكر و غير معمول است كه
انسان ر ابه شگفتی مى اندازد. او از استادى خود در آوردن فكر بكر خوب
آگاه است و همين اگاهى او را آدم افسرده يی ساخته، زيرا كه گوهرى
(خريدار گوهر) در هند نيست. نمونه يی از فكر بكرش:
نبينى برگ رز زر گشت
و گل شد كبريت احمر
كند پاييز گويى
كيمياگر باغبانان را
و يا
در دهر فرورفتهء لذت
نتوان بود
بر قند نه بر شهد
نشيند مگس ما
طول سفر شوق چه پرسى
كه درين راه
چون گرد فرو ريخت صدا
از جرس ما
سوادش داغ حيرانى
غبارش عرض ويرانى
جهان را ديدم و
گرديدم آباد و خرابش را
درازى شب هجران ز حد
گذشت بيا
فداى روى تو عمر هزار
سالهء ما
و باز خودآگاهى او از
اينكه شاعر استاد است او را جرأت ميدهد تا قريحه اش را در مقابل لسان
الغيب بگذارد و شعرى در استقبال از غزل "دوش وقت سحر از غصه نجاتم
دادند" بگويد.
مژدهء صبح درين تيره
شبانم دادند
شمع كشتند و خورشيد
نشانم دادند
گهر از رأيت شاهان
عجم برچيدند
به عوض خامهء گنجينه
فشانم دادند
افسر از تارك تركان
پشنگى بردند
به سخن ناصيهء فر
كيانم دادند
هر چه از دستگه پارس
به يغما بردند
تا بنالم هم از آن
جمله زبانم دادند
و يا
عمر ها چرخ بگردد كه
جگر سوخته ای
چون من از دودهء آذر
نفسان برخيزد
نظم و نثر شورش
انگيزى كه مى بايد بخواه
اى كه مى گويى كه
غالب در سخن يكتاست هست
سبك هندى
ويژه گى هاى سبك هندى
در شعر ميرزا هويدا است و او هر چند در صور خيال نزديك به حافظ است و
او را پيروى ميكند، فرم شعريش همان سبك هنديست كه در آن جا ميتوان او
را نزديك به ابوالمعانى بيدل يافت.
تراكيب مهجور و خود
ساخته كه از مشخصاتِ سبكِ هندى است و درزيبايى اين سبك ميافزايد و آنرا
بيشتر زبان شعرى ميكند در شعر غالب فراوان است، مانند آشوب پيدا ننگ،
رگ پيمانه و ساز آزاده گى يعنى پيوند عاطفه به عاطفه:
صاحب دلست و نامور
عشقم به سامان خوش نكرد
آشوب پيدا ننگ او،
اندوه پنهان خوش نكرد
ديگر از گريه بدل رسم
فغان ياد آمد
رگ پيمانه زدم، شيشه
بفرياد آمد
آزاده گى ست سازى
اما صدا ندارد
از هر چه در گذشتيم
آواز پا ندارد
چو بوى گل جنون تازيم
از مستى چه ميپرسى
گسستن دارد از صد جا
عنان اختيار ما
وه كه پيش از من به
پابوس كسى خواهد رسيد
سجدهء شوقى كه مى
بالد به پيشانى مرا