صنف دوازدهم بودم در لیسۀ حوض کرباس. مکتبی که در همین منطقۀ ما است. وقتی
طالبان آمده بودند، چند ماه بیشتر به فراغت من نمانده بود. مکتبها بسته شد
و من به اجبار خانهنشین شدم. نعیم، بارها مرا تسلّی میداد که نگران نباش،
هر وقت مکتب باز شد میتوانی دوباره ادامه بدهی. نگرانیِ من بیشتر از نعیم
بود که مبادا طالبان پیدایش کرده و به بهانۀ افسر بودنش او را... نه خدا
نکند.
خانۀ ما پهلوی کوچۀ مسجد است. همه همدیگر را میشناسند. حوض کرباس،
خانههای قدیمی زیادی دارد. خدا کند طالبان این منطقه را پیدا کرده
نتوانند. ضربههای بدون وقفۀ دروازۀ سرا، اندکی اعصابم را بههم میریزد.
_ نعیم در را میزنند، چرا نمیروی باز کنی؟ اگر کار داری که خودم بروم.
میترسم برف پایم را بلغزاند.
_ سیما، صبر کن، خودم میروم.
نعیم با سرپاییِ سیاه، جاکتِ سبزرنگ و شلوار راحتی سیاه که به تن دارد،
منقلِ انگِشتی را که هنوز کامل سرخ نشده، رها کرده و به سمت در میرود.
دیگِ بخار کمکم صدا بلند میکند. بوی گوشتِ لَند فضای خانه را خوشبو و
معطّر میکند. تا گوشتها پخته شود، پیاز را ریزه میکنم. از بوی تند پیاز
اشکهایم جاری میشوند. کیچیری پیاز بیشتری برای سرخ شدن لازم دارد.
صدای جیغ و فریاد از کوچه میآید. با خودم میخندم.
_ حتمی نعیم را گرفتهاند تا رویش را زغال بمالند.
برفِ اوّل همینطور است. هر کدام از دوستان و همسایهها کوشش میکنند که
زودتر دیگری را برفی بزنند. روی کاغذ مینویسند: «برفِ نو مبارک. سپیدیاش
از من، سیاهیاش از تو».
اگر صاحبخانه متوجه شود و نامه را نگیرد، برنده میشود و کسی که نامه را
آورده بازنده میشود، باید مهمانی بدهد. ولی اگر صاحبخانه نامه را بگیرد،
بازنده میشود، آن وقت نامهدهنده برنده شده و روی بازنده را با زغال سیاه
میکنند و بازنده باید مهمانی بدهد.
خندهام میگیرد.
_ حالا نعیم با روی زغال مالیده میآید، تا مرا بترساند.
به فکر فرو میروم. یادم میآید که چه روزهای خوبی بود. هر روز صبح با
دوستانم قدمزنان به مکتب میرفتیم. برای خریدن وسایلمان به جادۀ لیلامی
رفته، از این طرف تا آنطرف قدم میزدیم، تا هر چیزی که چشم ما را جلب کند،
بخریم.
پدرم دکان رنگرزی داشت. هر وقت لباسی را از لیلامی میخریدیم، اگر رنگ او
را دوست نداشتیم، پدرم آن را به رنگ دلخواهمان درمیآورد. آن لباس خیلی
نو میشد. یک دفعه پالتویی خریده بودم، خیلی مقبول بود، ولی رنگش رفته بود.
پدرم آن را به رنگ زرشکیِ دلخواهم تغییر داده بود.
بوی گوشتِ لَند را با تمام وجود استشمام میکنم. از میان تمام بویهای خوش،
بوی گوشتِ لَند را بیشتر دوست دارم. دست به دستمال کاغذی میبردم تا
اشکهای روی صورتم را که تندی پیاز باعث جاری شدنِ آن شده خشک کنم.
□
وقتی تازه حامله شده بودم، حالم خیلی خراب بود. نعیم یک هفته رخصتی گرفته
بود تا از من مراقبت کند. یک روز، پیشین بازار رفته بودیم، هنوز خرید ما
تمام نشده بود که ناگهان شهر دچار هرج و مرج شد. مردم سروصدا میکردند که
طالبان آمده. نعیم گفت:
_ امکان ندارد. چگونه یک دفعهای میتوانند شهر را بگیرند؟
با سرعتِ تمام یک سهچرخۀ زرد را کرایه کردیم تا خودمان را به خانه
برسانیم. چه روز شومی بود. انگار شهرِ رویاها دچار فروریختگی شده بود. هر
کسی به طرفی فرار میکرد. نعیم سر و رویش زیر عرق گم شده بود. با نگرانی و
وحشت به چند شماره زنگ زد، ولی جوابی ندادند. آخر به رفیق خود غلام زنگ زد.
غلام نیز با دلهره و وحشت گفت که از خانه بیرون نشویم. اوضاع خیلی خراب
است. گفت که لباسهای نظامی و اسناد و ... را زود آتش بزند، اسلحهاش را
جایی مخفی کند، چون ممکن است طالبان در جستجوی خانهبهخانه پیدا کنند.
من و نعیم با عجله تَشتِ روییای را که در گوشۀ باغچه به تنۀ درختِ
آلوگیلاس تکیه داده بود، برداشتیم. داخل باغچه گذاشته و آتشی روشن کردیم.
اوّل لباسهای نظامی، بعد تقدیرنامههایی را که نعیم در طول هشت سال به
خاطر فعالیتها و لیاقتش گرفته بود، بیرحمانه در آتش انداختیم، در آخر هم
پوتینها را. همزمان با رفتن شعلههای آتش به هوا، اشکهای ما نیز بر زمین
میریخت. نعیم، بیل را برداشت و داخل باغچه را شکافی ایجاد کرد تا اسلحه را
دفن کند.
لگد محکمی به شکم، رشتۀ افکارِ مرا از هم میدرَد. لبخندی صورتم را
میپوشاند.
_ ای دخترک! اینقدر لگد نزن، چرا امروز اینقدر ناآرامی!
نعیم کجا شد؟ دیر کرد. شاید صورتش را سیاه کردهاند، از خجالت نمیآید،
رفته داخل حمام تا بشوید و پاک شود.
□
بعد از سه سال نامزادی، که حدّاقل هر شش ماه یک دفعه، نعیم از کابل به هرات
میآمد، رفتوآمدهایی زیادی با هم داشتیم. سالِ اوّل وقتی آمد، موتَرِ
رفیقاش را گرفته بود تا باهم به تفریح برویم. انتخاب من پُلِ مالان بود،
انتخاب نعیم پُلِ هریرود. در نهایت من برنده شده بودم که پُلِ مالان برویم.
چه روز خوبی بود. احساس میکردم تمام مردم شهر خوشحالاند. حتی درختان و
گیاهان هم به سوی ما لبخند میزدند. وقتی نعیم وظیفهاش به هرات منتقل شد،
با رسم و رواجهای سادهتری عروسی کردیم. نعیم اوضاع اقتصادی خیلی خوبی
نداشت. به همین دلیل این خانۀ نیمهقدیمی را که فاقد امکانات اساسی است، به
قیمت بسیار کمتر از خانههای داخل شهر، کرایه کردیم.
نعیم، عشق و علاقۀ زیادی به وطن و مردم داشت. از اینکه افسر بود خیلی راضی
و خوشحال بود. همیشه میگفت از اینکه حافظ مردم و کشورم استم، افتخار
میکنم و خوشحالم.
از معاشِ نعیم مقداری را پسانداز کرده بودیم. من نیز کموبیش طلا داشتم.
از فردای روز سقوط تا امروز که شش ماه و چند روز شده، کمکم خرج کردهایم.
پولمان کم مانده است. اگر شرایط همینطور پیش برود، مجبور میشوم
چوریهایم را بفروشم.
نعیم، چند دفعه تصمیم گرفت که برای کارگری، قاچاقی ایران برود؛ اما مانعش
شده بودم. نمیتوانم بدون نعیم زندگی کنم. دوریِ او برایم سخت تلخ است. مرد
باید خانهاش باشد. مادرم همیشه میگفت مرد آرامش و سایۀ سرِ خانواده است.
هر جایی که میرود، شب باید خانه باشد تا زن و فرزندان او احساس امنیت و
آرامش داشته باشند. خانۀ بدون مرد، شبیه قلعۀ بدون پادشاه است. زیبایی
ندارد.
_ نعیم کجایی؟
باید بروم ببینم کجا شد یکدفعهای. خدا میداند همسایهها با او چه کرده
باشند. شال قهوهایرنگ را دَور سرم پیچانده، پالتوی سیاه را بر تن میکنم.
درِ خانه را باز کرده، به آرامی کفشهای راحتیای را که نعیم برایم خریده
بود، میپوشم. یک دست را به دیوارِ کاهگِلی نمناک میگیرم تا برفها باعث
لغزشِ من نشوند. پرینازِ من تازه هشت ماهه شده، باید خیلی هُش کنم. داکتر
گفته بود که دو ماه آخر بارداری دورۀ بسیار حسّاسی است. نباید بیاحتیاطی
کنم. این فاصلۀ خانه تا دروازۀ بیرون چهقدر زیاد شده، احتمال میدهم که دو
یا سه کیلومتر باشد. دانههای برف به سر و رویم مینشیند. رویم به سرخی
گراییده. دستهایم را به هم میمالم که سوزشش کمتر شود. هر بار که قدم
برمیدارم، کفشِ فرورفته در تَهِ برف، مقداری از برف را میبلعد. سوزنِ
سرما به پاهایم میخلد. نگران میشوم که مبادا پاهایم کَرَخت شوند و
بلغزند.
میرسم به درِ نیمهباز. چند دفعه نعیم را صدا میزنم، ولی جوابی نمیشنوم.
لرزشی در دلم به جریان میافتد. با عجله در را باز میکنم. سرم را از در
بیرون برده، چپ و راستِ کوچه را از چشم میگذرانم. ریگهای داخل کوچه در
سپیدی برف گم شدهاند. کسی نیست.
_ خدایا چه اتفاقی افتاده است؟ نعیم کجاست؟
چند بار فریاد میزنم. متوجه میشوم که پایم چیزی را لگد میکند. با سرعت
چشمهایم را بر زمین میچرخانم. لِنگِ سرپاییِ سیاهِ نعیم است که چپّه روی
برف افتاده. برفهای دمِ درِ کوچه، نقش پای چند نفر در حال درگیری را نشان
میدهد. برف همچنان میبارد و بیشتر از اندازۀ یک کفش روی زمین را پر
کرده.
_ خدایا با این وضعیت کجا بروم؟
چند قدم داخل کوچه میروم تا نشانیِ بیشتری پیدا کنم. کوچۀ طولانی و خلوت،
رهگذری را نشان نمیدهد. نمیدانم چه کنم. اندوه عمیقی سراسرِ وجودم را در
برگرفته. با عجله و احتیاط به خانه میآیم تا به پدرم زنگ بزنم. با دستهای
لرزان، شمارۀ پدرم را میگیرم. صدایی بلند میشود که کریدت کافی ندارید.
_ آه!
یادم میآید که دیروز شام نعیم میخواست دکان برود تا کریدت بگیرد، ولی
سردی و تاریکی هوا مرا مانع رفتنش کرد.
_ خدایا حالا چه کار کنم؟ کجا را بگردم؟
باید خانۀ همسایه بروم، شاید مرا کمک کنند.
درِ خانۀ چوبیِ قهوهایرنگِ همسایه ماما غلام غوث را که سه خانه آن طرفتر
از خانۀ ما است میزنم. در باز میشود. ماما غلام غوث با برفهای نشسته روی
موهای کمپشتش، قامتِ خمیده، قدِ میانه و چشمهای کمنور و اندوهگین مقابل
من نمایان میشود.
_ سلام ماما غلام غوث! نعیم را ندیدهاید؟
ماما غلام غوث با خستهگی تمام که انگار یک عمر اندوه را به دوش کشیده
باشد، چشمهایش را به من میدوزد. دوباره میپرسم. میگوید:
_ مگر خبر نشدی؟
با تلخی میگویم:
_ چه را خبر نشدم؟
_ اینکه نعیم را...
کلمهها زبانش را رها میکنند و سکوت تلخی اتفاق میافتد.
نمی دانم چه کار میکنم. اوضاعِ من غیرِقابلِباور است. یک لحظه متوجه
شدهام که با دستهایم، آن مردِ کهنسال را تکان میدهم.
به سختی به حرف میآید. با لکنتِ زبان میگوید:
_ صداهایی از کوچه باعث شد تا از پشتِ کلکین به بیرون نگاه کنم، که متوجه
شدم یک رِنجرِ پر از طالب آمده بود. چند طالب دستهای نعیم را محکم گرفته
بودند، ولی نعیم مقاومت میکرد. طالب دیگری از پشتِ سر قنداق تفنگ را به
سرش زد تا از حال رفت. او را کش کرده داخل رِنجر انداختند و بردند. جرأت
بیرون آمدن از خانه را نداشتم. شرمندهام، کاری از من برنمیآمد.
جهان بر سرم آوار میشود.
برمیگردم به وسط کوچه. لرزشِ شدیدی به بدنم حس میکنم. انگار آتشی مرا در
آغوش گرفته است.
روی برف مینشینم.
دست روی شکم گذاشته و به انتهای کوچه خیره میشوم.
|