کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              مژگان فرامنش

    

 
برف سرخ

 

 



دانه‌های برف از پشت شیشه‌های عرق‌زدۀ کلکین، زیبایی خاصی را به نمایش گذاشته‌اند. دانه‌هایی که گاه خورد می‌شوند و گاه کلان. از یک سو بَرندۀ روی کلکین و از سوی دیگر وزشِ باد نمی‌گذارند که این دانه‌های رقصان به شیشه نزدیک شوند. آنهایی هم که چانس می‌آورند و از این دو نگهبان رد می‌شوند، پیش از این‌که بتوانند خود را به شیشه بچسپانند و فضای داخل خانه را برانداز کنند، به سببِ تفتِ ناشی از گرمای خانه، جان می‌دهند و از شیشه به سمت چوکات‌های چوبیِ کلکین می‌لغزند. گاهی باد این قطره‌ها را به دو سوی در حرکت می‌آورَد و در نهایت از کناره‌های چوکات‌ها به پایین سرازیر می‌شوند. گاهی هم که باد آرام است، به یک خط مستقیم به سمت چوکاتِ پایینیِ کلکین جاری می‌شوند و پس از مدّتی توقّف روی چوکات،از لبه‌های آن، راه‌شان را به دیوارِ گِلی باز می‌کنند تا خود را زودتر به زمین برسانند. امروز شهر شبیه عروسی شده که پیراهن سپید همراه با دانه‌های مروارید را بر تن کرده است.
لگد محکمی به شکم من وارد شده، افکار مرا به‌هم می‌ریزد. این روزها لگدهایش خیلی زیاد شده. شاید برای آمدن عجله دارد و یا می‌خواهد قشنگی برف را ببیند. این لحظه‌ها چه حس خوبی دارد؛ وقتی راه می‌روم، استراحت می‌کنم، دیگ می‌پزم، یکی در شکمم به حرکت است. هر لحظه احساس غرور و افتخار به من دست می‌دهد. چه قدرتی در من وجود دارد که یکی دیگر را نیز حمل می‌کنم.
دست روی شکم می‌گذارم، نوازشی همراه با لبخند و خوشحالی به این موجود کوچک می‌بخشم. آرام باش دخترم، هنوز وقت آمدنت نشده. روزی زیبایی‌های طبیعت را لمس خواهی کرد. من و پدرت چشم به راه تو هستیم. پدرت چند نام قشنگ را کنار گذاشته تا یکی را برایت انتخاب کنیم. پری‌ناز را بیشتر از همه دوست دارد. هر روز یکی را صدا می‌زند، تا زیبایی هر کدام را بیشتر حس کند و وقتی آمدی بتواند نامت را انتخاب کند.
قدم‌هایم روی نقش‌های درهم‌تنیدۀ قالین اتاق راه می‌رود. روی دیوارِ رنگ و رو رفتۀ اتاق، آیینۀ نقره‌کاری که مادرم روز عروسی برایم آورده بود، آویزان است. به آیینه می‌نگرم، صورتم چه‌قدر کدر شده؛ لکه‌های پیشانی و گونه‌هایم هر روز پُررنگ‌تر می‌شود، چشم‌هایم نگران و درهم‌کشیده‌اند. لگد دیگری خلوت مرا به‌هم می‌ریزد. لبخند می‌زنم و خوشحالم که در انتهای این سختی‌ها، دخترک زیبای‌مان را در آغوش خواهیم گرفت. نعیم جانم را خوشحال خواهم دید.
تصوّر می‌کنم که پری‌نازمان قدم به این جهان گذاشته، نعیم دست‌های کوچکش را در دست گرفته و بوسه‌باران می‌کند. با چشم‌هایی که عشق و محبّتِ پدرانه در آن برق می‌زند، به پری‌ناز نگاه می‌کند و او را در آغوش می‌کشد. دستی به شکمم می‌کشم و می‌گویم:
_ دخترک زیبایم! وقتی پدرت تو را در آغوش بگیرد، تمام غم‌هایش را فراموش خواهد کرد.
سرمه‌دان را برمی‌دارم و به چشم می‌کشم، تا خسته‌گی چشم‌هایم کم‌تر دیده شود. شانه‌ را از الماری برمی‌دارم و موهای بلند و صاف خود را شانه می‌کشم و با گل‌موی زرشکی که هم‌رنگ پیراهن من است، بسته می‌کنم. نعیم، موهای بلند را خیلی دوست دارد. گاهی می‌گوید بگذار موهایت پریشان شوند. بارداری صورتِ گِرد، چشم‌های نیمه‌درشت، بینیِ کشیده و قدِ میانۀ مرا دگرگون کرده است. لکه‌های قهوه‌ای‌رنگ، پوست سفید صورتم را درگیر کرده است.
_ نعیم جان بیا ببین چه برف قشنگی است. امروز اول صبح را با سپیدی و زیبایی شروع کرده‌ایم.
صدای نعیم خلوت خانه را می‌شکند:
_ سیما کجایی؟
_ آشپزخانه استم. بیدار شدی؟
_ امروز چند شنبه است؟
_ دوشنبه است. برای تو چه فرقی می‌کند؟
_ هیچ. همین‌طوری پرسیدم.
صدای نعیم آرام‌تر شده و با خود می‌گوید:
_ شش ماه و چند روز شده که خانه‌نشینم. نه کاری پیدا توانستم، نه هم پاسپورتی دارم که به کشورهای همسایه به کارگری بروم. از وقتی طالبان آمدند، زندگی و روزگار ما را سیاهی در بر گرفته.
از حرف‌های نعیم لرزشی در دلم احساس می‌کنم. حق دارد. مرد از بی‌کاری و نداشتنِ درآمد خسته و پژمرده می‌شود. اما چاره چیست؟ جانش، زندگی‌اش برای من مهم‌تر است. طالبان چند رفیق و هم‌کار او را برده‌اند. یکی از هم‌کارانش به نام پرویز قبل از سقوط، همراه نعیم به خانۀ‌مان آمده بود. او را دیده بودم، جوان بسیار باشخصیت و لایقی بود. وقتی از آمدنِ طالبان جانش را در خطر دید، تصمیم گرفت که قاچاقی از کشور بیرون شود. هنوز به مرز نرسیده بود که شناسایی و دستگیر شد. پدرش گفته بود که طالبان از او نام افرادی را می‌خواستند که با او در اردوی ملی هم‌کار بودند. پرویز، تن به اقرار نداده بود. طالبان ناخن‌هایش را کشیده بودند. بیشتر قسمت‌های بدنش را با میله‌های داغ سوختانده بودند. او را روی چوکی محکم بسته و زیر پاهایش با پیتنیک آتش روشن کرده بودند. در آخر هم چشم‌هایش را کشیده و او را از تنابی در داخل حجره‌های زندان آویزان کرده بودند. چند روز پیش خبر رسید که پدر و مادرش از شنیدن شکنجه و مرگ پسرشان سکته کرده‌اند.
نعیم، هشت سال افسر اردوی ملی بوده، در بین اقوام، همسایه‌ها و آشنایان چهرۀ شناخته‌شده است. اگر _خاک بر زبانم_ یکی او را به طالب معرفی کند، روزگارمان به‌هم می‌ریزد.لاحول ولا، توبه کردم، لعنت به شیطان.
با تقلّای بسیار، ذهنم را از افکار منفی دور می‌کنم.
_ نعیم جان! بیا ببین که درخت آلوگیلاس و باغچه زیر برف گم شده‌اند.
نعیم با چهرۀ پریشان و موهای ژولیده به من خیره شده و می‌گوید:
_ سیما! دیشب خواب دیدم با چند نفر در حال جنگ و کشمکش بودم، آن‌ها را نشناختم، ولی..
حرف نعیم را قطع کرده و می‌گویم:
_ خواب، خواب است نعیم جان. به قصه‌اش نشو. دیروز حتماً زیاد فکر کرده بودی، باز شب خواب دیده‌یی.
با مهربانی، نعیم را صدا می‌کنم:
_ بیا، چای و صبحانه را آماده کرده‌ام.
چاینکِ چای سیاه همراه با مربای بهی، دو بشقاب کوچک و چند تکه نان را که از سه روز قبل مانده، روی سفره می‌گذارم. پیالۀ چایی را که شمّه‌های سیاه در داخل آن به رقص آمده‌اند، پیش نعیم می‌گذارم و پیاله‌ای را برای خودم می‌ریزم. نعیم، غرق در افکار خودش، پیالۀ چای را روی زمین می‌چرخاند. زیر چشم، صورتِ غرق در تفکّرِ نعیم را از چشم گذرانده و می‌پرسم:
_ نعیم به چه فکر می‌کنی؟
نعیم متوجه صدای من نمی‌شود، با دست‌ها و چهره‌ام اَشکال خنده‌آوری به روی نعیم انجام می‌دهم. خنده‌ای گوشۀ لب‌های خشکیدۀ نعیم نقش می‌بندد. چشم‌هایش به زمین دوخته و از لای گل‌های قالین انگار چیزی را می‌پالد. با صدای گرفته همراه با ناامیدی می‌گوید:
_ سیما جان دو ماه دیگر به آمدن دخترک‌مان مانده است. نمی‌شود که همین‌طور بی‌کار، دست روی دست بنشینم. باید به جستجوی کاری بیرون شوم. اگر کار بهتری پیدا نشد، باید دست‌فروشی کنم.
اندوهی در دلم شکل می‌گیرد. چشم‌هایم بی اختیار درگیرِ اشک می‌شوند. با بغض سنگینی که راه گلویم را پوشانده، می‌گویم:
_ نعیم جان، دلم نمی‌آید به کارهای کم‌تر از لیاقتِ خودت تن بدهی. حالا این حرف‌ها را کنار بگذار، پسان گپ می‌زنیم. امروز هوا برفی و سرد است، جان می‌دهد برای کیچیریِ گوشتِ لَند. برایت پخته می‌کنم.
سفره را به آرامی جمع کرده و می‌برم به آشپزخانۀ کوچکی که در انتهای دهلیز است. داخل الماری می‌گذارم. نعیم با صدای آرام می‌پرسد:
_ پری‌نازِ من چطور است؟
با لبخندی می‌گویم:
_ خوب است. از وقتی بیدار شدم چند لگد محکم نثارم کرده.
خنده‌های پی‌هم چهرۀ نعیم را می‌پوشانَد و با افتخار می‌گوید:
_ دخترک زرنگم، خیلی شوخ معلوم می‌شود. خدا می‌داند که چه‌قدر منتظرش استم.

نعیم، منقل را می‌گیرد که برود انگِشت تازه کند، تا کرسی گرم شود. هرچند بوی انگِشت مرا اذیت می‌کند، ولی مجبورم تحمّل کنم، چون برق‌ها رفته، خدا می‌داند چه ساعتی بیاید. سردیِ زمستان بدون کرسیِ گرم، قابل تحمّل نیست. خانۀ کوچکی که نامش را هوچ‌خانه گذاشته‌ام، آن‌طرفِ سرا است که در آن بوجی‌های زغال، انگِشت و چند تکّه بته را گذاشته‌ام تا زیر باران و برف تَر نشوند. از شیشۀ کلکین، رفتنِ نعیم را نظاره می‌کنم.
ضربه‌ای به درِ سرا وارد می‌شود. کلکین را باز کرده و نعیم را صدا می‌کنم:
_ در را می‌زنند. برو ببین. حتمی یکی از همسایه‌ها است که می‌خواهد ما را برفی بزند. احتیاط کن بازنده نشوی که رویت را با زغال سیاه می‌کنند.
نعیم با خنده می‌گوید:
_ اگر با روی سیاه مقابل تو بیایم، از من می‌ترسی؟
با خنده می‌گویم:
_ نه هرگز نمی‌ترسم. سپیدی و سیاهیِ تو به من یکی است.

چند تکّه گوشت خشک‌شده را که مادرم از گوسفندِ لَندی خود برایم آورده بود، از خلتۀ نخی بیرون می‌آورم و به نم می‌کنم تا آمادۀ پختن شود. برنج را نیز به نم می‌کنم.
نعیم، آشنای پدرم بود. پدرم از رفتار و شخصیت نعیم همیشه تعریف می‌کرد و حرمت زیادی برایش قایل بود. من نیز چند بار او را در رفت‌وآمدهای خانوادگی دیده بودم. وقتی خانوادۀ نعیم به خواستگاری من آمدند، پدرم گفته بود که اگر سیما راضی باشد، مخالفتی نداریم.
نعیم، قدِ بلند، موهای فرفریِ کوتاه، پوست گندمی، چشم‌های درشت و سیاه و چهرۀ دل‌نشینی داشت. کُت‌شلوار قهوه‌ای رنگ نیز در آن روز زیبایی خاصی به او بخشیده بود. با چند لحظه دیدنِ او لرزش عجیبی در دلم احساس کردم. انگار او را از مدّت‌ها قبل می‌شناختم. حرف‌هایش جذبۀ خاصی داشت. هرچند نُه سال از من کلان‌تر بود؛ من هفده ساله بودم و او بیست‌وشش ساله. اتفاق قشنگی را که شکل گرفته بود، دوست داشتم. من هم از این‌که پدر و مادرم به این وصلت راضی بودند، خوشحال بودم و ابرازِ رضایت کردم.
نعیم، درس نظامی خوانده بود و وظیفه‌‌اش در کابل بود. پدرم به شرط این که وظیفه‌اش را به هرات منتقل کند، مرا برایش داده بود. سه سال نامزاد بودیم، تا نعیم موفق شد به هرات منتقل شود.
ضربه‌های محکم‌تری به در می‌زنند، ریزش برف نیز شدت بیشتری گرفته.
_ نعیم کجایی؟ در را باز کن.
صدای نعیم از آن طرفِ سرای کلان به گوشم می‌رسد:
_ چشم سیما، می‌روم. چند پکّۀ دیگر به انگِشت بزنم تا خوب تازه شوند.
 

ادامه در شماره‌ی بعدی

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۹         سال بیستم       قوس     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                اول دسمبر  ۲۰۲۴