کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[قسمت اول]

 

 

[قسمت دوم]

 

 

[قسمت سوم]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این رمان پر احساس و دلنشین را در چند شماره، باهم دنبال خواهیم کرد!

 

١٠

 

دریا چون هرروز رفت و پست بکس را گشود.  مدتی می شود که منتظر اوراقی از یونیورستی است تا تحصیل خود را در یکی از رشته های طبی از سر گیرد.  در میان انبوهء اوراق اعلانات و پاکت های قرضه چشمش به نامه ای افتاد.  قلبش از خوشی شگفت و باز از تپش باز ماند.  نامهء از وطن با خط پکتیس!  نه اشتباه نمی بیند.  خط پکتیس را خوب می شناسد.  نامه پستهء افغانستان را دارد.  نامه از یار و دیار است اما...

دیوانه شد.  آشفتگی اش به جایی رسید که دیگر ندانست خودش در کجاست و پکتیس در کجا.  چرا خودش در اینجا است و پکتیس در آنجا؟  ای تن غافل!  پس عاقبت پکتیس در وطن ماند و او است که مسافر شد!  امان از بازی های چرخ دوران...

نامه را به سینه فشرد و اشک بی اختیار از چشمانش فرو ریخت.  تبزده اندیشید:  دیگر ترا نخواهم دید.  دیگر از باغ رخسار تو گلی نخواهم چید.  دیگر قامت بلند ترا سایه بان وجود خود نخواهم یافت.  ای محبوبم ای یار وطنی!  تو در میان کوه های بلند وطن سربلند ماندی و من سرگردان در این دشت های پست، سرافگنده شدم.

پکتیس را دید که تنها ایستاده است و خود را هرچند ندید، اما احساس کرد که از پکتیس دور و دورتر شده می رود، چه جسامت پکتیس کوچک و کوچکتر می شد و در پس پرده های غبار فرو می رفت.  صدای غرش بال طیاره است یا الماسک؟  اما پیهم تکرار می شود... دریا به خود آمد.  تیلفون زنگ می زد.  گوشی را چنگ زد.  پکتیس بود، می پرسید:  کجا بودی؟  چرا گوشی را نمی گرفتی؟

-         اوه تو هستی... از کجا زنگ می زنی؟

-         از دوزخ!

-         اوه این قدر حال آنجا بد است؟

-         قیامت است!

-    پکتیس تو قهرمان هستی.  نمی دانم چطور شد که من در اینجا هستم و تو آنجا... امروز نامه ات رسید.  هنوز نخوانده ام، ولی جوابش را می دانم.  منهم نزد تو می آیم!

پکتیس با صدای حیرتزده پرسید:  کدام نامه؟

دریا سکوت کرد.  پکتیس با تشدد ادامه داد:  گپ بزن!  باز دیوانه شدی؟  دریا... دریا!

دریا حیران به میان دستانش دید.  نامه میان دستش نبود.  شتابزده میان اوراق اعلانات و پاکت های قرضه را دید و نامهء پکتیس را نیافت.  گویی آن پاکت سفید با پستهء افغانستان گلبرگ نسترنی بود که با باد پر زده و رفته است.

پکتیس با پریشانی گفت:  دریا از برای خدا گوش کن... امروز از بس کار در شفاخانه زیاد است، نمی توانم همین حالا به خانه بیایم.  اما لطفا از طرف من هم متوجهء خود باش.  گیلاسی آب بنوش و چند نفس عمیق بکش.

دریا اینک کامل به خود آمده ولی هنوز حیرتزده است.  باز صدای پریشان پکتیس را شنید:  دریا باز از یاد نبری که دنبال لمر و ثمر به مکتب بروی.  نیم ساعت بعد رخصت می شوند.

دریا شرمزده سری تکان داد و گفت:  یادم است.  پریشان نباش.  بار دیگر بیدار شده ام.

اما حقیقت این بود که نمی دانست بار دیگر بیدار شده است، یا بار دیگر به خواب رفته است.

 

 

١١

 

رعد چون بمبی در سینهء آسمان منفجر شد و رشته های برق چون راکت های خوشه ای سوی زمین تاریک دوید.  دریا و پکتیس همزمان از خواب پریدند و بر جای راست نشستند.  دل های شان از ترس می لرزید و چون در تاریکی چشم به چش شدند، هر دو نیک دانستند که با چه گمانی از خواب پریده اند.  بهار در این ملک بارانی مصیبتی شده است.  خواب یا بیدار، ارتباطی دیرینه و ناگسستنی میان صدای رعد و برق با بمب ها و راکت ها در ذهن آنها وجود دارد که دل های شان از ترس به تپش می اندازد.

باد پردهء اتاق را به هوا برده بود.  قطرات سریع باران از جالی پنجره می گذشت و بر فرش اتاق می بارید.  پکتیس از جای برخاست و پنجره را بست.  دریا شتابان به اتاق لمر و ثمر رفت.  می ترسید آنها نیز وحشتزده از خواب بیدار شده باشند.  اما طفلک ها با آنکه خنک خورده و پای های شان را به شکم های شان چسپانیده اند، آسوده از سروصدای آسمان خواب های شیرین می بینند.  رعد و برق برای آنها تنها رعد و برق است و تداعی خاطرهء بمب ها و راکت ها، خون ها و فریادها را ندارد تا آرامش روان شان را برهم زند.  دریا شال های نازک آنها را که با تصاویر کارتون های مشهور "والت دیسنی" مزین است، به آرامی تا شانه های شان بالا کشید.  لحظاتی طولانی به چهره های آرام و زیبای آنها در خواب دید و بناگاه خود را از فرزندانش بسیار دور و جدا احساس کرد.  آنها در دنیای دیگری هستند.  در دنیای سحرآمیزی که "الیس" با به دنبال نمودن خرگوشی می تواند به "سرزمین عجایب" برود و چون "پیتر پن" برای همیشه در "سرزمین هیچگاه" کودک باقی بماند.  با پری گکی که محافظ خواب ها و رویاهای کودکی اوست، با رویاهای که به او قدرت همیشه شاد بودن و پرواز نمودن را می دهد.

اما دوران طفولیت کوتاه خودش با آنکه از برکت زبان گرم و نرم مادرکلان و قصه های بود و نبود... "کل بچه گک"، "گاو زرد"، "بزک چینی"، "سندباد بحری"، "علی الدین و چهل دزد" و داستان های "هزار و یکشب"، "کلیله و دمنه"، "بوستان و گلستان"، "سمک عیار" و... رنگین گشت، با آنکه تمام رنگینی اش از جادوی کلمات، طرز بیان ماهرانه و تخیل شگفت نویسنده، گوینده و شنونده آب می خورد و از ده ها وسیلهء مدرن چون کتاب های مصور، کتاب های الکترونیک، کست و دیسک متن های تنظیم شده با موسیقی، سی دی های کمپیوتری و بازی های ویدوگیمی، فلم های انیمیشن و فلم های سینمایی مخصوص برای اطفال بی بهره بود، اما با اینهمه شکایتی نمی بود و جای شکر بسیار هم می داشت اگر جنگ سایهء بدبو و ترس آور خویش را بر آفتابی ترین روزهای عمر او و همسالانش نمی گسترد.  اگر گلوله ها، مین ها، توپ ها، هاوان ها، راکت ها و بمب ها فرق میان خورد و کلان، بیگناه و گنهکار، آبادی و خرابه را می دانست.

دریا نفس های پکتیس را در کنار خود احساس کرد و با زمزمه گفت:  ببین چه آرام خوابیده اند.

پکتیس آهسته آهی کشید:  خدا را شکر، آنها چون ما جنگزده نیستند.

در صدای پکتیس آرامش و حسرتی عمیق وجود داشت.  دریا برای بار اول به درد سوزان و عمیقی پی برد که در محبت مادر و پدر نسبت به فرزندان شان وجود دارد.  آیا مادر و پدرش که در طول سال های جنگ چنین آرامشی را در چهرهء او و سایر فرزندان خود نمی دیدند، چه رنجی می کشیدند؟  آن نیمه شب که راکتی در کوچهء شان خورد، شیشه های خانه ریختند، مادر و پدر شتابان آنها را نیمه خواب و نیمه بیدار در آغوش گرفتند و سوی زیرزمینی خانه دویدند، آیا چقدر خود را و زنده گی را لعنت کرده باشند!  چقدر جگر شان هر روز دود کرده باشد، هنگامی که هر صبح توته های جگر شان از خانه می برآمدند، بی آنکه تضمین آن موجود باشد که شب دوباره زنده و سالم به خانه بر می گردند.  حال می توانست بداند که چرا موهای مادر و پدرش پیش از وقت سفید شدند!  چقدر باید شجاع بوده باشند و چه عشق والاتری حجره حجرهء تن آنها را به ذره ذرهء خاک وطن دوخته باشد که سال ها بار این درد و تشویش جانکاه را به جان بخرند و باز هم ترک دیار نکنند!  و پس از سالها مبارزه در برابر وسوسهء رفتن، چه مصیبتی باید بر آن دیار فرود آمده باشد که حتی عاشقان دیرینه و سینه چاک آن خاک نیز آوارهء آفاق گردند؟  اینک مادر زهیر و پدر خمیده قامتش نیز به خیل مهاجرین پیوسته اند.  اما نخواسته اند از حدود پشاور دورتر روند.  پشاور با وجود هوای جهنمی اش باز خاک وطن است.  خاکی که چون عضو نیمه بریده شده از تن، هنوز با رشته های نیمه گسسته نیمه پیوسته به وطن چسپیده است.

در بستر پکتیس بازویش را به دور پیکر سرد دریا حلقه کرد و او را به خود فشرد.  دریا می خواست در آغوش گرم پکتیس باقی بماند، اما افسوس که پکتیس بعد از دیدن ساعت، به آرامی او را بوسید و خود را به کناری کشید.  دریا لحاف را تا بالای سر خود کش کرد.  خنک است یا ترس؟  ولی هنوز هم می لرزد.  دلش بد قسمی خالی شده است.  رعد و برق هرچند اینک آرامتر می غرد و کمتر آسمان و زمین را روشن می کند اما باد به شدت می وزد و باران سیل آسا می بارد.  دریا را خواب نمی برد و می خواهد دوباره به آغوش پکتیس پناه ببرد، اما پکتیس مظلوم خسته تر از آن است که بتواند مزاحمش شود.  بناگاه متوجه شد که می ترسد.  نه تنها از خاطره های جنگزدهء خود می ترسد، بلکه از بزرگی و بی رحمی و تنهایی این دنیای سریع و مادی هم می ترسد.  جایی که اگر بیمار شوی، اگر بیکار شوی، اگر دیگر نتوانی تازه نفس پای به پایش بدوی، ترا چون شی بیکاره زیرچرخ های سنگین خود تکه تکه می کند و بی تفاوت از کنارت می گذرد.  دریا وحشتزده به صدای وحشی باد و باران گوش فرا داد.  به نظرش آمد که در بیرون از خانه امواج فولادی رنگ بحر تا و بالا می رود.  به نظرش آمد که اتاق تکان تکان می خورد و خانه اش چون خسی به روی آب شناور است.  دلش از ترس فرو ریخت.  چون برق از ذهنش گذشت که کاش آببازی را یاد می داشت.  آخر از کجا؟  او که از ملکی خشک و متعصب آمده بود.  باز شرم و ترس در ملک بیگانه باعث شده است که تا حال نتواند پیشروی همه جامه از تن بر کند و به آب بزند.  حال پکتیس زودتر کی را نجات بدهد؟  ثمر را یا او را؟  لمر چون پدرش آببازی را یاد دارد.  ولی بازوانش چقدر مقاومت می تواند؟  آیا بهتر نیست که همه به بام خانه بروند؟  خواست به بازوی پکتس چنگ بیندازد، اما دستش در تیره گی هوا را فشرد و بس!  وحشتزده به دورادور خود دید.  تاریکی است و غلظت... خانه روی امواج وحشی آب تا و بالا می رود.  سرش چرخید.  بناگاه باز راکتی در هوا منفجر شد و فضا را در وحشت و دود فرو برد.  به سرفه افتید.  عرق ریزان و گیج خواست راهش را از میان گرد و خاک و دود انفجار بیابد.  پایش بر برکهء خون گرم و چسپندوکی لخشید و بر زمین غلتید.  وارخطا با دستانش به زمین دست کشید.  جسدی در برابرش است.  مرد است.  رویش را ندید.  نالهء کودکی را شنید.  دخترکی خون آلود است.  زخمی است یا صرف خون مرد او را سرخرنگ نموده است؟  جای فکر کردن نیست.  دخترک را در آغوش گرفت، ایستاده شد و شروع به دویدن کرد.  اینک اندکی می توانست ببیند.  سایه های اندکی سرگردان اینسو و آنسو می دوند.  سایه های بی شماری بی حرکت بر زمین افتیده اند.  گویی که هیچ وقت متحرک نبوده اند.  موتری را دید و دیوانه وار فریاد کشید:   کمک، کمک، کمک...

موتر پر از زخمی است.  برای او جای نیست.  دریور گفت:  همشیره دخترکت را به موتر بمان و خودت را به شفاخانه برسان.

دخترم؟  دریا حیرتزده برای بار اول به چهرهء دخترک دید.  ثمر است!  قلبش منفجر شد... خدایا نی!

دریور جیغ زد:  همشیره وقت چرت زدن نیست.  بنده های خدا خون ضایع می کنند!

جای درنگ نیست.  دریا دخترک را که اینک هم به ثمر می ماند و هم نمی ماند در آغوش زنی نیمه بیهوش که یک دست ندارد، ماند و موتر با سرعت در غبار دور شد.  دریا را یخ زد.  آن زنی که یک دست نداشت چقدر به خودش می ماند!  سر تب آلود خود را تکان داد و بار دیگر احساس کرد که توتهء جگرش را کنده و برده اند.  ثمر چگونه به اینجا رسیده است؟  او که در کابل به دنیا نیامده است!  با کی تا اینجا آمده است؟  بناگاه سراپایش آب شد... پکتیسپکتیس باری دیگر دنبال او به کابل آمده است.  اکنون پکتیس کجا است؟  آیا آن مردی که به رو افتیده بود، پکتیس بود؟  دیوانه وار به دویدن پرداخت و دوباره سوی محل اصابت راکت رفت.  هرج و مرج، لکه های خون، پاره های شیشه و آهن، زخمی ها و جسدها چون تکه پاره های آویزان و ارواح سرگردان در فضا پیش چشمانش می رقصید.  تکه پاره ها را با دستانش پس می زد، از این جسد به آن جسد می شتافت، به صورت های که چهره نداشتند، خیره می شد و گمشدهء خود را فریاد می زد:  پکتیس، پکتیس، پکتیس...

پکتیس او را تکان داد:   بیدار شو، بیدار شو، سیاهی پخش ات نموده است، بیدار شو...

دریا خواست پکتیس را در آغوش بگیرد و های های گریه کند، اما پکتیس بی حال پهلو گشتاند و دوباره به خواب فرو رفت.  دریا لحاف را تا سرش بالا کشید و آنقدر بالشتش را دندان گرفت تا هق هق گریه اش خفه شد.  اینک باران آهسته تر شده است.  خانه دیگر تکان تکان نمی خورد، اما او هنوز سراپا می لرزد.  آهسته از بستر خواب برخاست و سری به اتاق لمر و ثمر زد.  به سراغ بکسک پول خود رفت.  نوت دالر را بالای سر فرزندانش دور داد و زیر قران کریم گذاشت.  در آخر ماه این پول را با پول کمک ماهانه به خانواده اش در پشاور خواهد فرستاد تا به مهاجرین کمپ ها نان و حلوا بپزند.

دلش اندکی آرام گرفت، اما دردی شدید تمام معده و روده هایش را به تو و پیچ واداشت.  بی اختیار بر زمین نشست.  سجدهء شکر گذاشت و نالید:  خدایا توبه... توبه اگر ناشکری کرده ام.  اگر قدر عافیت و خانه و زنده گی ام را ندانسته ام.  خدایا مرا به باری بالاتر از توان شانه هایم امتحان نکن.  خدایا مرا بیچاره و بی خانمان نکن.  خدایا شکر به مکان امن، شکر به شوهر خوب، شکر به فرزندان سالم... خدایا مرا از شر خودم در پناه خود بگیر.  مرا از شر رویاها و آرزوهایم، از شر بیداری و کابوس هایم... مهربانا، پروردگارا!

 

 

١٢

 

پکتیس ثمر را بر شانه دارد و دریا دست لمر را گرفته است.  هر چهار آنها با هم قدم زنان به لیسهء نزدیک منزل شان می روند تا رای بدهند.    تب انتخابات شهر را گرفته است.  پیشروی اکثر خانه ها لوحه های سرخرنگ به نفع حزب "آزادی خواه" نصب شده است.  به درجهء دوم می شود لوح های آبی رنگ "محافظه کاران" را دید.  بعضی خانه ها لوحهء نارنجی رنگ "دیموکرات نوین" را دارند.  از لوحه های اقلیت "کمونیستان" و "سبزها" اثری دیده نمی شود.

جالب است که می بینی یک خانه لوحهء سرخ "آزادی خواهان" را دارد و صاحب خانه در حالی که گلهای حویلی اش را آب می دهد با همسایه اش که لوحهء آبی رنگ "محافظه کاران" را بر چمن خانهء خود نصب نموده است، دوستانه حرف می زند.  این که آنها به دو حزب مختلف رای می دهند، چیزی از روابط حسنه و همسایه داری آنها کم نمی کند.  جالبتر از آن خانه های اند که همزمان بر چمن حویلی خود دو یا سه لوحهء مختلف را نصب کرده اند.  این به آن معنی است که زن و شوهر و عضو دیگری از همان خانواده که به سن هژده سالگی رسیده است، هریک به حزبی علیحده باور دارند و برای عقیدهء خود مبارزه می کنند.  مبارزهء سالم و مسالمت آمیز که روابط خانوائه گی و خانهء مشترک آنها را صدمه نمی زند.

دریا در حالیکه لوحه ها را می خواند، از پکتیس پرسید:  برای کی رای می دهی؟

-         معلوم است که به محافظه کاران.

-         وحشتناک است.  نکند که پشت "مایک هریس" دق شده ای.

-    می دانی کانادا به شخصی چون او ضرورت دارد.  سیستم اداره در اینجا آنقدر فاسد است که حد ندارد.  اکثر مامورین دریشی و شیک دولتی از زن و مرد جز دور هم جمع شدن و قهوه نوشیدن کاری نمی کنند.  عین وزارت خانه های ما که مامورین کاری جز چای نوشیدن و کاغذپرانی ندارند.  مایک هریس خواست از تعداد این مامورین بیکاره که برخلاف مامورین کم بغل ما در افغانستان بهترین معاش و امتیازات را دارند و خون مردم کانادا را می مکند، کم کند.  اما زورش به این هیولای شاخدار نکشید و از قدرت کناره گرفت.

-         خوب در مورد کم شدن کمک های "ولفیر" چه می گویی؟  تمام زورش به مردم غریب بیچاره رسید.

-    جان من کدام مردم غریب بیچاره؟  "ولفیرگیران" از تعداد محدودی که بگذریم، جوک های مفت خوری اند که از عرق جبین ما مردم کارکن و مالیات کمرشکنی که به دولت می پردازیم، تغذیه می کنند.  همین حال نصف جمعیت مهاجرین افغان نانخور کمک های دولتی اند.  در وطن از نام "سره میاشت" می شرمیدند، اینجا به نام "ولفیر" افتخار می کنند.  به من بگو کدام آنها غریب و بیچاره اند؟  جور و تیار بیکار و بی عار می گردند.  یا کار غیرقانونی و سیاه می کنند تا پول نقد بگیرندو به دولت مالیه ندهند.  باز اگر درس می خواندند، زورم نمی داد.  اما نه درس و تحصیل را چه کنند.  همه شان فوق لیسانس و دکتورا در غیبت، همچشم بازی و بحث های بیهودهء سیاسی دارند!

-    خوب در مورد کم شدن کمک های صحی چی می گویی؟  یادم است، وقتی که دخترک همسایه افتاد و او را به بخش عاجل شفاخانه بردند، سه ساعت وقت گرفت تا زنخ طفلک را کوک زدند!

-    در این مورد نیمه حق به جانب تو است.  نیمه به این سبب که من با آنها کار می کنم و می دانم کارکنان لعنتی شفاخانه صرف از برای کارشکنی و صدای شکایت مردم را بالا کردن، در موارد غیر خطرناک خود را بیش از حد لازم مصروف نشان می دهند تا به دولت ثابت کنند که تعداد آنها برای کار طاقت فرسایی که می کنند کم است و باید معاش شان بلند برود.  در حالیکه عاید سالانهء آنها کم از هشتادهزار دالر نیست.

دریا با تعجب سری تکان داد و گفت:  داکترهایی را در وطنم می شناختم که با معاش بخور و نمیر دولتی ساعت ها را در اتاق عملیات سپری می کردند و در موارد عاجل دو سه داکتر دست بدست هم می دادند تا شفاخانهء بزرگی را بچرخانند.  آنهم با آن حجم عظیم مریضان عاجل، زخمی ها و واقعات ناگهانی... راست است که طبابت عشق می خواهد.  عشق بزرگ به انسانیت، نه به پول.

-    شکی نیست که خدمات صحی و تعلیم و تربیه باید چون هوا برای تنفس، برای همه انسان ها رایگان باشد.  اما در بقیه موارد طبیعت انسان به قدری خودخواه است که هر قدر مالکیتش شخصی باشد، همان اندازه دلسوزیش بیشتر می گردد.  از همین سبب است که دنیای سرمایه داری آباد است و به پیشرفت و شگوفایی دارد.  مثل جامعهء کمونیستی شوروی نیست که مالکیت همگانی گفته، نگذاشت کسی خود را مالک چیزی بداند و در نتیجه ورشکست شد.

لمر میان حرف آنها دوید و گفت:  وقتی من هژده ساله شدم به "سبزها" رای می دهم.

پکتیس و دریا هر دو با خنده پرسیدند:  چرا؟

-         چون آنها  طبیعت را دوست دارند و می خواهند که مادر طبیعت خفه نشود.

دریا با محبت بر سر لمر دستی کشید و گفت:  آفرین پسر خوب.  پس از همین سبب امروز می خواستی بالاتنهء سبزت را بپوشی؟

پکتیس با افتخار گفت:  ببین دریا، پسر ما هشت سال بیشتر ندارد اما به حقوق مدنی خود آشنا است.  می داند که چون هژده ساله شود، حق رای دارد و می تواند در سرنوشت مملکتی که زیست می کند، سهم بگیرد.  از ما هم هوشیارتر است و عمیق تر می اندیشد.  به مادر طبیعت فکر می کند.  راستی هم اگر نسل آینده جلو هیولای سرمایه داری را نگیرند، هر چه جنگل و دریا مانده است، می بلعد و در عوض فولاد و دود پس می دهد.

به عمارت لیسه رسیدند.  در دهلیز تیر رهنما به سوی جمنازیوم لیسه زده شده است.  در اتاق مستطیل شکل و بزرگ ورزش میزها و قوطی های رای گیری گذاشته شده اند.  مسوولین با مهربانی اوراق آنها را گرفتند.  همه چیز چنان آرام و عادی است که گویی هیچ اتفاق مهمی در حال رخ دادن نیست.  دریا و پکتیس هر کدام علیحده به پشت پرده رفتند و پیشروی نام کاندیدی را که می خواستند، علامه گذاشتند.  پکتیس کاغذ خود را به دست لمر داد تا در صندوق رای بریزد.  اما دریا نخواست ورق خود را به دست ثمر بدهد.  ثمر زنده باشد، عمرش پیشرویش است.  وقتی جوان شد، بارها حق رای دادن خواهد داشت.  اما او بار اول است که در می تواند رای بدهد و این لذت را می خواهد برای خود حفظ کند.  از شدت هیجان احساس کرد که می لرزد و عرق نموده است.  با گوشهء چادری اش عرق را از بالای لبش پاک کرد.  کاش چون دوستش سیما شجاع می بود و روی لچ به رای دان می آمد.  سیما برایش می گفت:  از کی بترسیم؟  اگر ما زنان تحصیل کرده برای گرفتن حق خود روی پت بیاییم، به تبر ظالم ها دسته داده ایم.  اما دریا می ترسد.  البته در گرفتن حق خود مصمم است و صد در صد می خواهد در انتخابات شرکت کند.  ولی مراعات نمودن احتیاط را هم بد نمی داند.  چادری نموده و با خواهرانش از صبح وقت در لین ایستاده است.  جای برادرانش خالی است.  کاش به افغانان خارج از افغانستان هم حق رای می دادند.  ساعت ها می شود که هزاران تن چون او به قطارها ایستاده، بی صبرانه منتظر اند.  هیجان و شادی را می شود در هوا بو کشید.  حادثهء تاریخی در شرف رخ دادن است.  قطار قدم به قدم پیش می رود.  ناخن شصت راست او را با رنگ آبی کردند.  اینک نوبت او است.  زانوهایش می لرزد.  به کی رای بدهد؟  به کی اعتماد کند؟  سیما صدایش کرد.  به بالا دید، پکتیس بود!  پکتیس آهسته در گوشش گفت:  چشمانت راه کشیده اند.  رای خود را به بالاخره به صندوق می اندازی یا نه؟

دریا با حیرت به کاغذ دست خود دید.  عکس حامد کرزی، تنها کسی که تا حدی می شناخت و بقیه کاندیدها که یا نمی شناخت و یا آنقدر می شناخت که نمی خواست سوی شان نگاه کند، از کاغذ ناپدید شده بود.  به کی رای داد؟  اگر آنجا بود، به کی اعتماد می کرد؟  بی اختیار به شصت دست خود دید.  پاک و گلابی بود.

از لیسه برآمدند.  دریا که هنوز گیج است، نفس عمیقی از هوای تازه کشید و پرسید:  همین و تمام؟

پکتیس دست او را گرفت و گفت:  همین و تمام!

ثمر و لمر سوی پارک مقابل لیسه دویدند و آنها نیز قدم زنان اطفال را تعقیب کردند.  دریا حیرتزده ادامه داد:  برای بار اول در زنده گی ام رای دادم...

پکتیس دست او را فشرد و گفت:  و برای بار اول خود را انسان احساس کردی.

-    احساس عجیبی است.  خود را قطره ای از دریای مردم احساس کردن  و به قدرت توفانی خود پی بردن... راست است که به دو نیرو باید سر تعظیم فرود آورد:  "قدرت خدا و قدرت مردم".

-         قدرت طبیعت نیز.

پکتیس پس از مکثی با خنده پرسید:  خوب خانم حال بگو به کی رای دادی؟  حتمی به "آزادی خواهان"؟

دریا لب خود را به دندان گرفت.  به کی بود؟  آنجا به کی رای داده بود؟  به شصت دست خود دید، نیم خنده ای کرد و گفت:  و تو به "محافظه کاران"!

-  نه من به حزب پسرم رای دارم، به "سبزها"!

دریا قاه قاه به خنده افتید و در چمن سبز به دویدن پرداخت.  پکتیس او را دنبال کرد و همین که خواست از شانهء دریا بگیرد، هر دو بر سبزه ها غلتیدند.  دریا بر سبزه ها نشست.  بر خط های سبزی که علف ها بر پیراهن سفیدش بر جا گذاشته بود، دست کشید و گفت:  امروز همهء ما سبز شدیم، همراه گرامی!

پکتیس خندید:  پس تو هم به "سبزها"؟  اوه که تو همیشه از من تقلید می کنی!

دریا خواست برخیزد، پکتیس از دستش کشید، او را دوباره بر سبزه ها نشاند و در حالیکه تخته به پشت دراز کشیده و به آسمان می دید، آهسته پرسید:  زنده گی زیباست، نیست؟

دریا به ثمر و لمر که در پارک با اطفالی از سراسر دنیا بازی می کردند، دید و گفت:  زیباست.

پکتیس سویش چرخید، به چشمانش دید و پرسید:  با من خوشبخت هستی؟

دریا موی های خوشرنگ او را که اینک تارهای سفید را می شد در میان شان دید، نوازش نمود و با لبخندی گفت:  با تو سبزبخت هستم.

-    فکر می کنی اگر در اینجا نمی بودیم، می توانستیم به همین آرامی و ساده گی چون بزرگ های عاقل برویم رای بدهیم و بعد چون اطفال نادان دنبال همدیگر بدویم، بر سبزه ها بغلتیم و بخندیم؟

دریا چشم از چشمان افسونگر پکتیس گرفت و با دلتنگی آهی کشید.  دوست نداشت که کسی "اینجا" و "آنجا" را مقایسه کند.  آنجا جایی است که از همه نقاط دنیا فرق دارد.  اگر بد است از خودش است.  اگر خوب است از خودش است.  اینجا و هر جای دیگر دنیا اگر عالی هم باشد، از خودش نیست.  هر چند سرانجام با وجدانی ناراحت تابعیت کشور کانادا را پذیرفت و امروز هم منحیث شهروند کانادایی از حق رای خود استفاده نموده است، اما هنوز کانادا را از خود نمی داند.  زیرا او از کانادا نیست.  خود را در آن پینه ای و موقتی احساس می کند.  رگ و ریشه اش از جای دیگری است.  از همان جایی که خوب یا بد، نمی خواهد با هیچ جای دیگر دنیا مقایسه اش کند.  همان جایی که با عشق راستین دوستش دارد و در مقابلش احساس غیرت و مسوولیت می کند.

پکتیس متوجهء آزرده گی دریا شد و با نرمی گفت:  شکر خدا که در افغانستان نیز برای انتخابات آماده گی می گیرند.  البته به ساده گی اینجا نخواهد بود.  هیچ کاری بار اول ساده نیست.  اما همین که راه آغاز شده است، قدم بزرگی است، نیست؟

دریا برخاست.  دامنش را تکاند و با کنایه پرسید:  و... نقش ما در این قدم بزرگ چیست؟

می دانست که پکتیس هیچ منظور بدی نداشته است، ولی اشک های داغ چشمانش را نیش می زد.  آنها از راه ناهموار گریخته اند و آمده اند تا در راه کوبیده شده و هموار توسط دیگران خرسواری کنند.  هنرشان چه است... لاف؟  حاصل شان چه است... گزاف!

                                                                                                       ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً پانزده                اکتوبر /نومبر  2005