کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ١١

اهدا به مادرم عفیفه پژواک

و همه مادرانی که از سرزمین مادری خویش آواره شده اند.

 

 

یکی از نوشته های مادرم که بیاد وطن در کتابچهء یاداشت خود نوشته اند:

 

"ای بهار بیا و مرا به آغوش خود ببر

مرا به نسیم بهاری بسپار

مرا به آب و هوای وطنم زنده کن

مرا به کوه های پر برف و سر به فلک سپین غر برسان

تو که هر سال می آیی و ما ترا استقبال می کنیم

تو هم مرا با خود ببر که خاک وطنم را بو کنم و زنده بمانم ای بهار!"

  

١

 

خط ابری سفید و راست میان آسمان آبی و پاک.

دریا تا دید به یاد طناب کالا افتاد.  دریا توانست روجایی های سفید را که با باد تکان می خورد، روی ریسمان ببیند.  مادر لباس می شست.  او به کف صابون می دمید.  حباب های درخشان از نور آفتاب بر دست باد سفر می کردند...

دریا با دو دست گشوده در میان روجایی های سفید دوید.  تکه های تر بررویش خورد و قطرات سرد آب بر پاهایش ریخت.  شادمانه خندید و خط درازی با تباشیر بر زمین کشید.  به "چینتک بازی" پرداخت.  به "خانهء آفتاب" سنگ می انداخت و با پای های برهنه تپ تپ کنان از این "خانه" به آن "خانه" می پرید.

باز به خط ابر نگریست.  ابر راست و صاف چون لین برق از اینسو به آنسو کشیده شده بود.  دریا توانست پرنده های را که روی سیم نشسته اند، ببیند.  پرنده ها می آمدند، می نشستند، آواز می خواندند، می پریدند و باز می آمدند...

خط ابر اینک پهن تر شده است.  دریا به یاد قطاری از بته های نسترن افتاد که هر بهار در کنار دیوار گلی حویلی شان آبشاری می ساخت از عطر و گل و رویا...

گل های نسترن با گلبرگ ها ی ساده و خوشبوی خود لبخند می زد و با هر لرزشی گلبرگ های سفیدش را باد می برد و با بال پروانه های سفید درهم می آمیخت.

دریا به آسمان دید.  خط ابر کمرنگ می نمود.  به زحمت دیده می شد.  مادر بالای صفهء کانکریتی حویلی آب می ریخت و خط تباشیر شسته می شد.  دریا آهی کشید و نگاهش را از آسمان گرفت.

  

٢

 

دریا بر سنگی در ساحل نشسته است.  آن سر جهیل چون بحر ناپیدا است.  موج های آرام و ریز ریز آب زیر نور آفتاب می درخشد.  چون باد می وزد، موج های ریز ریز تاب ظریفی بر می دارد و همچون هیولای جانداری نفس عمیقی می کشد.  تنها چون کشتی های کوچک شخصی یا موتربایک ها با سرعت از اینسو به آنسو می روند، جهیل خفته بیدار می گردد و موج های ریز ریز یکی به دیگری می پیوندد، بزرگ و بزرگتر می شود، کف آلود و پر سروصدا به سنگ و ریگ ساحل هجوم می آورد و سنگریزه های براق را به دنبال خویش بر جا می گذارد.

دریا سر به زانو می گذارد.  دلتنگ است.  می خواهد امروز جهیل توفانی باشد.  موج های کوه پیکر یکی بالای دیگر بغلتد و صدای باد و آب و سنگ درهم آمیزد، تا او نیز بتواند فریاد دل تنگ خویش را چون پرنده های بحری از سینه اش چیغ بزند.

حیران و اندوهگین با خود اندیشید:  سفر مرا می کشد... خونم را نمی ریزد، ولی جانم را از من می گیرد.  تب و بیماری ندارد.  سکته است؟  نه!  زندان و شکنجه و تیرباران نیست.  جنگ و راکت و هاوان نیست.  گشنگی ندارد، تشنگی ندارد.  زلزله است؟  نه.  ساحل پر از هوای خوش است.  مردم شاد اند.  اما من چون موجودی نیم آدم نیم ماهی، از بی هوایی می میرم!

دریا احساس خفگی و دل گرفتگی شدیدی کرد.  احساس کرد که به راستی هوا نیست و او نمی تواند نفس بکشد.  با چشمان از حدقه برآمده با تشنج از جای برخاست و بر سنگ بزرگ ایستاد.  سرش چرخ خورد و جهیل آبی با موج های ریز ریز و آسمان آفتابی با پرنده های سفید و خاکی رنگ بحری اش همه تابی برداشت و بر گرداگرد او چرخید.  بناگاه احساس کرد که چون پرنده به هوا پرید و چون ماهی به داخل موج های آب شیرجه رفت.  سنگ های براق را دید واز بزرگی شان در شگفت شد.  صخره های زیر آب است؟  نه چون کوه معلوم می شود... بلی کوه است... کوه های آسه مایی و شیردروازه در برابرش ایستاده اند!  هوای تازه بررویش خورد و دلش باز شد.  کوه های باران خورده چون پهلوانان باستانی پهلوی هم صف کشیده و زیر نور آفتاب صبحگاهی می درخشد.

دریا از پنجرهء باز اتاقش به کوه ها دید و روحش از استقامت و ایمان لبریز شد.  با دستش به کوه ها سلام فرستاد و به فکرش آمد که اگر صبحی پنجره ها را بگشاید و کوه ها را نبیند، از غصه خواهد مرد.  کابوس شب قبل یادش آمد.  خواب دیده بود که تا پنجره را باز می کند، آسمان خراش های شهری بیگانه در برابرش قد می افرازد.  بر خود لرزید.  تعبیر خوابش چه می توانست باشد؟  زیر لب با خود گفت:  خدا نکند... خدا نکند... خدا مرا از کوه ها جدا نکند.

دلش نرم شد و احساس کرد که زبان سنگ های سخت را می داند.  کوه ها با او سخن می گفت.  می گفت:  دریا... دریا سرچشمه ات از ماست.  از ما جدا نشو.  لاله ها و یاقوت ها و لاژوردهای ما از آن تست.  ماهی هایت را از ما نگیر.  نگاهت را از ما نگیر...

تکانی خورد.  پکتیس از دو بازویش گرفته است و با نگاهی نگران می پرسد:  خوب هستی؟  نزدیک بود در آب بیفتی.

دریا هنوز سرگیج است و نمی داند در کجاست.  پکتیس با خنده و شوخی ادامه داد:  خانم جان پرنده شده بودی.  دیدم که دستهایت را چون بال پرنده گان به هوا بردی و اگر نمی گرفتمت، چون ماهی داخل آب می پریدی!

دریا لبخند بی حالی زد.  به موج های ریز ریز که زیر نور آفتاب می درخشید، دید و اندیشید:  خوابم راست شد.  آن دو قلهء بلند با شکوه که روحم را به آزاده گی می خواند، جای خود را به بحری سپرد که پیامی جز فرود و مردن رود ندارد.   

٣

 

دریا از کتابخانه برآمد و به ایستگاه بس رفت.  ایستگاه از جنب و جوش محصلین خلوت شده بود.  تنها پکتیس زیر سایهء درختی ایستاده است.  دریا دلش لرزید.  از او خوشش می آمد.  چه پسر خوش قد و قامتی است، پکتیس.  موها و چشمانش چقدر درخشان و جذاب اند.  خدا می داند چقدر خاطرخواه دارد.  تنها موتر آلوبالویی رنگ و آوازهء ثروتش کافی است که شمارهء دوستان و دشمنانش بسیار باشد.  دریا از ترس دور او را خط کشیده است و صرف به شوخی نامی بالایش گذاشته است:  هوا.  به راستی در ساعاتی که پکتیس در صنف است، چقدر هوای صنف تر و تازه می گردد.  دریا دیگر خواب آلود نیست و با شوق به درس های خسته کن که به یکباره گی جالب شده اند، گوش می دهد.  پکتیس تنها همصنفی او در ساعات لکچر است و متاسفانه هم گروپی اش در ساعات درس های عملی نیست، ورنه دریا چه محصل لایقی می شد!

جالب است که مدتی می شود "هوا" به او توجهء خاصی یافته است.  دریا هر چند باورش نمی آید اما متوجه شده است که پکتیس در ساعات درس لکچر همیشه در لین پیشرو یا پشت سر او می نشیند.  از چانس خوب یا بد داشتن دوستان، هیچگاه چوکی پهلوی دریا خالی نمی ماند تا ببیند که پکتیس می آید و در آنجا هم می نشیند یا نه.  بار اولی که پکتیس در چوکی پیشرویش نشست، دریا متوجه شد که او بر کتابچه اش لکچر استاد را نمی نویسد، بلکه خطاطی می کند.  پکتیس کج نشسته بود و کوششی بچگانه برای نشان دادن خط خود به دریا داشت.  دریا را خنده گرفت.  به خطاطی دید، حتمی بیتی از بیدل یا حافظ بود، ولی از بس نقطه های کلمات اینجا و آنجا رفته است، نتوانست آن را بخواند.  با اینهمه پکتیس برایش عزیز گشت.  هیچگاه کسی برای او خط عاشقانه ننوشته بود.  دل خود را خوش کرد که شاید پکتیس با آن سطر شعر می خواست حرفی را به او بگوید.

یکبار که پکتیس در چوکی پشت سرش نشسته بود، حین لکچر استاد سر خود را نزدیک گوش دریا آورد و گفت:  می بینم که خسته شده اید، کتابچهء تان را بدهید، من برای تان نوت را پوره می کنم.

دریا پس از نگاهی عجولانه سوی استاد فزیولوژی با حیرت آهسته گفت:  باز من چه کنم؟ 

-         شما کتاب "دایی جان ناپلیون" تان را بخوانید!

صورت دریا تا بناگوش سرخ گشت.  کتاب در بکس سر شانه اش بود و سر بکس باز.  کتاب را می شد در داخل آن دید.  این کتاب خنده آورترین و بیشرمانه ترین کتابی است که تا آن وقت خوانده بود.  منظور "هواگک" چه است؟  مهربانی یا کنایه!  یقین داشت که همه پسران محصل این کتاب جنجالی را خوانده اند.  خوب پس او برای چه بشرمد که کتاب را می خواند؟  مگر این کتاب خاص برای پسران نوشته شده است، که نه!  با تردید کتابچه اش را به پکتیس داد و اما نتوانست کتاب را بخواند.  افکارش پریشان بود و بخصوص از مقایسهء خط بدش با خط زیبای پکتیس می شرمید.

یقین داشت که این پسر شوخ و پرزه پران هم  بالای او نامی مانده است، اما نمی دانست که چی؟  کاوبای پوش؟  چوتی دراز؟  کرم کتاب؟  شاید هم بد خط!

اصلا این پکتیس کی است که این همه به او اهمیت می دهد؟  با خود پوزخند زد:  به عجب کسی علاقمند شده ام، به باد هوا!  باد گاهی می وزد، گاهی نمی وزد.  گاهی هم قبل از آنکه به خود آیم از کنارم گذشته است.  اندک زمانی هم چون توانسته ام در آغوشش نگهدارم، برایم چیزی نداده است، جز گیسوی پریشان.  آه بیهوده به هوا دل داده ام، به باد هوا...

اینک بار دوم است که آندو با هم تنها اند.  بار اول در یک روز برفی برای چند دقیقه با هم تنها مانده بودند.  اینک آن روز چنان دور می نماید که گویی خاطرهء برفی اش را آفتاب داغ تابستان آب نموده و آبش نیز تبدیل به بخار فراموشی گشته است.

دریا با خود گفت:  منتظر کیست؟

از سرک گذشت و کوشید خود را بی خیال نشان دهد.  زیر سایهء درختی بر لبهء سمنتی دیوارهء انستیوت طب ابو علی سینای بلخی نشست و به جالی خانه کلان آهنی تکیه داد.  پکتیس نزدیک آمد، اجازه خواست و در کنارش نشست.  هوا برای دریا کمی کرد و تنفسش نامنظم گشت.  پکتیس پرسید:  گاهی شده که منتظر کسی باشی؟

دل دریا فرو ریخت.  و با قیافهء جدی پرسید:  منتظر کسی!  چه کسی؟  نی هیچ وقت!

غبار اندوهی بر صورت پکتیس نشست.  دریا با حیرت از خود پرسید:  برای چه کسی چنین اندوهگین است؟ 

پکتیس خواست چیزی بگوید، نتوانست.  خواست بماند، نتوانست.  گفت:  خوب...

از جا برخاست:  خداحافظ!

و سوی پارکینگ موترها دوید.  دریا از خود پرسید:  ازکدام بندی چنین می گریزد؟

چند روز بعد دریا دانست که آن روز پکتیس برای همیشه از کابل می رفت و او نتوانسته بود، بداند.  بارها با خود می اندیشید:  ای دوست رفته با باد!  مگر نمی شد بگویی؟  مگر نمی شد نروی؟

از آن پس تا چندی صنف و ساعات درسی نور و نمک خود را برای او از دست داد.  با خود با دلتنگی فکر می کرد:  آیا از این پس نوری بر صنف تاریک ما خواهد تابید؟  آیا کسی پنجره را باز خواهد کرد تا صنف ما لبریز هوای بهاری شود؟  آیا باز کسی بر چوکی پشت سر من خواهد نشست تا با سخنان شیرین خود مرا به خنده آورد و آن گاهی که انگشتانم از نوشتن خسته شوند، نوت مرا پوره کند؟  آیا از این پس می توان در صنف نفسی کشید، یا من از "بی هوایی" خفه خواهم شد!؟

از بی هوایی خفه شد.  در خواب جیغ کشید.  پکتیس زلفانش را نوازش داد و بیدارش کرد:  بیدار شو جانم، بیدار شو...

دریا چشمانش را گشود.  لحظاتی به پکتیس حیران حیران دید و با افسوسی عمیق در صدا پرسید:  ای دوست رفته با باد!  مگر نمی شد بگویی؟  مگر نمی شد نروی؟

پکتیس در تاریکی لبخندی زد.  دست نوازشی بر گونه های نمناک دریا کشید و گفت:  من که جایی نرفته ام، همینجا در کنار تو هستم!

-         من دیدم که رفتی، که نگفتی...

-         من که گفتم...

-         چه گفتی؟

-         که دوستت دارم!

-         باز هم بگو...

پکتیس او را به خود فشرد.  لب های خود را بر لب هایش گذاشت و آرام زمزمه کرد:  دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...

-         پس چرا رفتی؟

پکتیس بی حوصله بر پشت دراز کشید و با صدای سرد پرسید:  تو هم مرا دوست داری؟

-         شک داری؟

-         بلی!  ورنه مرا می گذاشتی که با اعصاب آرام بخوابم.  مگر ساعتی بیشتر تا سحر وقت دارم که بخوابم؟

سکوتی تلخ میان شان سنگینی کرد.  دریا به آرامی دستش را بالای دست او گذاشت و گفت:  ببخش جانم، خواب آرام.

پکتیس دستش را فشرد و گفت:  تو هم.

  

بقیه در شمارهء آینده...

 

دروازهً کابل

 

سال اول            شمارهً دوازده               سپتمبر   2005