|
دکتور رنگین دادفر سپنتا
به بهانۀ شهادت بانوی جوان، شیما رضائی شهید جغرافیای قاتل
پیش از آن که بشگفد، در هیچستان جامعۀ قاتل شهید شد. بانوی سرفراز و با شهامت خواست تا با تفکر و تجربۀ فردی اش، به ریش ابتذال و تکرار و تسلیم خنده کند. گسترۀ باور او به آزادی، تا جائی بود که به روایتی نزدیکان تنگ دل او نمیتوانستند چشمان سیاه بین خود را بر این نور سرمدی، نبندند؛ به این توهم که که ناموس این دنیای بی ناموس و فرهنگ ناموسی را با مرگ او با عفت نگهدارند. بار دیگر آنانیکه صرف یاد گرفته اند تا تاریخ این جهان بی ناموس را با تقلیل انسان به ناموس، با گلوله بنویسند، عصیان دلیرانۀ بانوئی را در خون نشاندند. داستان رابعه در دهلیز تو در توی این جهان خفت، با خون دلیر دختری، بار دیگر رقم خورد. سرو بلند بالائی در تهاجم ناموسیان این روزگار رذل با تبر جهل از پا افتاد. فرهنگ ناموس و فرهنگ تقلیل زن به کالا نمیتواند ، میان قلمرو خصوصی و مسؤولیت جمعی انسان ها، تفاوت بگذارد. این بانوی پر عصمت، دوشیزۀ بلند بالا و سرکش رفت و این تکرار هرزه را به خیل دریوزه گان این زنده گی بد تر از مرگ ارزانی داشت. من نمی گویم که کار فرمایانش مسؤول هستند. ولی میگویم که آنان نیز با همه همت بلند شان که بر باروی تکرار و سنت حمله می برند، دست کم در این جا تسلیم سنت شدند. در قلمرو سنت، انسان بدون پرسش، بی آنکه بداند چرا و چگونه، در یک مدار بسته زندگی می کند. این مدار بسته سرزمین ممنوع هاست، جغرافیای تسلیم و تمکین و گریز از دگر اندیشی و دگر باوری و امتناع از تفکر است. چنین سرزمینی، انسان های دو پاره و دوروی ودو اندیش می پرورد. ورای گزافه گوئی های زورمندان و ایدیولوگ های این مدار بسته، این جغرافیای قاتل، به نیروی خود توان گذار از خویشتن خویش را ندارد. چنین ساحتی به بیان جامعه شناسیک آن جامعۀ قاتل است. این جغرافیا همواره به باز تولید همان می پردازد که بود. این فقط کمیت ها هستند که تکرار می شوند، جهش های کیفی و دگرگونی های ژرف در چنین قلمروی از ناممکنات اند. چرا که چیره گی ابتذال و ارتقای آن به ارزش حاکم، چنین مدار بستۀ را فاقد تحرک درونی می سازد. جایگاه چنین جغرافیایی حاشیۀ گفتمان خرد و روشنگری است. ما باشندگان زبون، ما حاشیه نشینان این جهان با نق نق و چسپاندن بی کاره گی ها و پلشتی هایمان به دیگران، به تسکین وجدان های معذب خود می پردازیم. ما حتی قادر به تفسیر معاصری از متن به کمک هرمونیتک نیستییم، چه رسد به اینکه بدعت گذار باشیم و نو آفرینی کنیم. در چنین جغرافیائی که داروغه ها در کمین اند و گزمه گان چارسوق ها را زیر نظر دارند، چگونه میتوان بر این زنده گی پر از خفت نشورید. جامعۀ قاتل، جامعۀ است خرد ستیز و فرزانه کش. سر های تهی از مغز و دل های عاری از عشق، سلطان میدان های چنین جامعۀ اند. تاریخ تراژیک این جغرافیا، تاریخ راندن ها، بستن های و کشتن های فرزانگان است. پورسینای بلخی به اتهام کفر و الحاد، با قانون شفایش شهر به شهر و ده به ده آواره بود. خرد گرای بزرگ ناصر خسرو بلخی با فتوای ملایان، کافر چار کتاب اعلان گردید، جنازۀ عمر خیام را به گورستان شان جای نداند. در این جغرافیا، هیچ فرزانۀ نیست که تکفیر نشده باشد. در سرزمین تریاک و زور باره گی، فقط تمکین و تسلیم است که تشویق می شود. در اینجا همه دیوار ها موش و موشان نیز گوش دارند. در حالیکه سمند تیز پای مدرنیته و روشنگری سراسر این گیتی را تسخیر می کند، شکمباره گان جغرافیای قاتل صرفأ با جانب شکم پر کن آن، با آنچه که تاراج و تالان را ممکن می گرداند، دلبستگی دارند. خرد، در این جغرافیای خردگریز، وارونه میشود، ابزار می شود. ابزار آزاده کشی. زبان، که باید گفتمان خرد را عرضه کند، تیغ برانی میشود بر گلوی آزاده گی. ای دریغ که خوبان میروند و آدمکان می مانند. با این همه تنگدستی معنوی، زوحیاتین های تن پرور این جغرافیا نمی خواهند باور کنند که این مدار بسته به زور نیروی مدرنیته شکسته می شود و حتی انسان سنتت زده نیز ناگزیر خواهد بود تا تن به قرائت دیگری از متن بدهد. در سر هر بزنگاه، شیر دلانی خواهند بود که در این بیشۀ سکوت و در این تاریک خانۀ ارواح با زنده گی و یا مرگ نجیب شان روشنائی ارزانی کنند. باید پنجره ها را گشود و به تماشای روشنائی رفت، چرا که مارا فرصت سوگواری نیست.
با سپاس فراوان از "گفتمان"
|
سال اول شمارهً هفتم جون 2005