زلمی باباکوهی برای من انسانی دوستداشتنی است. از اولین باری که او را در
کانادا دیدم نگاۀ مهربانش بر دلم نشست. وقتی در مورد کتاب من "دریا در
شبنم" نوشت و در اخبار "زرنگار" که به همت او و جفت نویسندهاش مریم محبوب
به نشر میرسید (و شاید هنوز نیز برسد)، به چاپ رسانید، دانستم که چقدر
اندیشه و عواطف ما در شعر نزدیک است.
اولین داستانی که از او خواندم (اسم داستان را بخاطر ندارم) مرا مبهوت
ساخت. سالها گذشته است و هنوز بخشهای از آن داستان ( شهری که همه چیز در
آن سنگ میشد)، به مناسبتهای گوناگون بیادم میآید. با اینهمه وقتی آن را
خواندم، نتوانستم در مورد آن بنویسم. فضای داستان بقدری سنگین و ساکت و سرد
بود که قلم مرا نیز سنگ ساخت.
دیروز در حالت بد روانی قرار داشتم. بقدری خود را توهین شده و ناچیز
مییافتم که نمیدانستم چه کنم. همانگونه که در برابر کمپیوتر نشسته بودم،
بعد از مدتها و بطور تصادفی سری زدم به سایت "کابل ناتهــ" و چشمم افتاد
به داستانی به اسم « شیهۀ شاهین و چرخ» از زلمی باباکوهی.
میتوانم بگویم که حداقل یکساعت صفحۀ داستان در برابر چشمان مبهوتم گشاده
بود، بیآنکه بتوانم بخوانم. وقتی داستان را خواندم، در آن ماندم. پاره
پاره داستان را دوباره دیدم و دیدم و خواندم و خواندم.
خاطرهها مانند خیل پرندهگان از ذهنم گذشت و مرا با خود برد. بیاد آوردم
که ما در کابل پرنده داشتیم. از کبوترخانگی گرفته تا کبک دشتی، طوطی و
سایره و کنری. جالبترین پرندۀ ما مینا بود که خارج از قفس زندگی میکرد و در
حویلی پشتپشت پدرم قدم میزد. مینا نه تنها پرندۀ خوشآواز بود، بلکه پرندۀ
مقلد نیز بود و مانند طوطی میتوانست کلمات را بیاموزد.
من از دوران کودکیام از دورانی که زمستانها به دهکدۀ آبایی ما در شرق
افغانستان به سرخرود میرفتیم، مینا را میشناختم. اما در آنجا مردم به مینا
شارو میگفتند.
من از همان زمان علاقمند فراگرفتن نام حیوانات و نباتات و حشرات بودم. از
همان زمان متوجه بودم که ما برای همه پدیدههای طبیعت نام نداریم و اگر
داریم این نامها میتواند در محلات مختلف مختلف باشد. مثلاً به قانغوزکی سرخ
خالدار در کابل فالبینک میگویند و در هرات کفشدوزک. باری هم شنیدم کسی آن
را خالهقزی گفت.
من از همان اوایل نوشتن متوجه بودم که وقتی حیوانات و نباتات و حشرات داخل
داستان میشود، بیشتر به اسم حیوان و نبات و حشره یاد میشود تا اسمهای رنگین
و گوناگونی که باید داشته باشد. ازینرو در نوشتههایم، بخصوص در نوشتههایم
برای اطفال کوشیدم تا حد امکان این خالیگاه را پر کنم، حتی اگر به قیمت اسم
ترجمه شده و یا اسم ساخته شده توسط خودم باشد.
اما در داستان زلمی باباکوهی چنین نیست. درین داستان نباتات چنار، سپیدار،
درخت بادام و توت نام دارد.
درین داستان از حشرات به اسم زنبور، ملخ، پروانه، پشه و چیرچیرک یا چرچرک
یاد میشود.
درین داستان پرندهگان مینا، شاهین، چرخ، ماکیانخانگی، سار، ساچ، باز،
قوش، گنجشک، زاغ، عکعک، فاخته، جل و موسیچه نامیده میشود.
درین داستان پرنده بدن خود را دارد: نول، منقار، چنگال، رنگ، پروبال،
جاغور، پنجه، چشم...
درین داستان پرنده اصطلاحات خود را دارد: خیل، دسته، مهاجر، فصلی، ییلاق و
قشلاق کردن، لانه نهادن، به تخم سینه سایدن، منقار آلاییدن، نول کوفتن، به
نول کشیدن، نول زدن، کشکل کردن، سرفرو بردن در سینۀ باد کرده، بال گشاده
کردن، بال کشیدن، از شاخی به شاخی پریدن، از درختی به درختی پر کشیدن، محشر
به راه انداختن، رمیدن، رامش، پروبال گرم کردن، پر باد کردن، چرت زدن، کز
کردن، پکر شدن، رام و دستآموز، آبتنی، پرواز، تیزبال، تندسیر، در بال
زدنی، آسمان را درنوردیدن، پرزدن، بال زدن...
درین داستان صدای پرندهگان گاه دل را مینوازد و گاه کرکننده میشود و گاه
خاموشی میگزیند. به وفور و غنای کلمات آمده درین مورد توجه کنید: قیغوویغ،
چیغوچغار، قشقرق، ناله، شیهه، صفیر، آژیر، واویلا، دادوفریاد، محشر،
غلغله، هیهی، سروصدا، چیغوپکار، چهچه، نوا، صدا، غوغا، صداونوا، چغاچغ،
چرزدن، چقوچروق، گلایه، بیسروصدا، بیصدا، خاموش، نه صدایی و نه نوایی،
چیغوویغ، فریاد، طنین، آواز، هلهله، گُرزدن،
غریو و در آسمان مثل بمب ترکیدن!
فضای داستان در عین طبیعی بودن، در عین آنکه با راوی بعد از ظهر روزی عادی
در ماه عقرب را میگذرانی و در آن صدا را میشنوی و بو را میبویی و منظره
را مینگری و حرارت آفتاب پشتت را گرم میکند، بقدری
جادویی و
نمادین است که خود را و مردم را و وطن خود را در آن مییابی.
میبینی که شهر کودکیهای تو چهره بدل کرده است. ساختمان جدید آبیرنگ است،
اما از انجیوی خارجی. فراوانی غذا است اما در زبالهدانی انجیوی خارجی. این
پسماندۀهای غذایی میناهای شهر را چاق ساخته است. میناها از طبیعت فاصله
گرفته اند. آنها دیگر از گرمسیر به سردسیر کوچ نمیکنند، زنبور و پروانه
نمیخورند، برچنارهای بلندبالا و کهن هنگام نماز شام جمع نمیآیند. این
میناها شهری شده اند و فربه. به روایت نویسنده به میوههای لپو و ترشیده،
استخوانپارهها و برنج آماسیده، دستمالهای چرب کاغذین و بقایای گوشت نول
میآلایند. پروبال شان آلوده و نمناک است، چشمهای شان پفآلود و پخل و چربی
گرفته. سیر هستند و اما حرص دارند. خسته هستند و اما به هرچیز نول میکوبند.
بویناکی، گندیدگی، ترشیدگی و تعفن آنها را نمیآزارد. به اطراف خود بیتوجه
هستند. حتی از سایۀ چرخ و شیهۀ باز نمیترسند. حساسیت و هوشیاری خود را از
دست داده اند. بیخیال و بیعار، تنبل و سنگین بال میزنند. زود مانده میشوند،
از نفس میافتند و به خواب میروند. به روایت نویسنده راه رفتن شان با جاغور
سنگین و بال آویخته چنان است که تعادل خود را روی دیوار حفظ نمیتوانند!
فرود آمدن شان از دیوار مانند افتادن کلوخ از بلندی است، بیآنکه پردۀ هوا
به حرکت بیاید! با رخوت و سستی از پلهها بالا میروند و به بام نرسیده
بالای دیوار خوابزده و درمانده میشوند. حتی سایههای شان در آفتاب متفاوت
است.
حسرت و دلتنگی نویسنده برای پرندههای دوران کودکی و جوانیاش و عشق او به
این پرندهها، بخصوص به مینا در جملات و کلمات زیر چقدر زیبا ترسیم گشته
است:
آن میناهای کشیدهقامت و باریکاندام که با غرور و وقار خاصی، سر خود را
بلند نگهداشته و با نوک پنجۀ پا قدم برمیداشتند... آن چشمان بیدار و زیبا
که اطراف شان گویی با پرتوی از خورشید رنگ گرفته بود... بیداری و آژیری آن
چشمهای پاک و قشنگ که بادقت چهارطرف را زیر نظر داشتند و هیچ حرکت مشکوکی
را نادیده نمیگذاشتند... آن پرندههای که هوا و فضا جولانگاه پرواز شان بود
و در بالزدنی، فراز درختان و شاخسارهای بلند در پرواز آمده و چهچه
میزدند... آن پرندههای که شبانه در چنارهای بلندبالا و کهن شاخهها را از
وجود خود پربار میساختند و فضا را پر از طنین آواز شان... سروصدا و هلهله و
غلغلۀ شان خانه و کوچه را میانباشت... آن پرندههای که با منقار چون مقراض
شان چالاک و سریع، زنبور و ملخ را در هوا دنبال میکرد و حتی پروانۀ
رنگینبال از چنگال آنها درامان نبود. آن نولهای طلایی و پنجههای که به
پنجۀ آفتاب میماند! میناهای پاکیزه با پروبال قشنگ، با پرهای شسته و براق،
پروبالی که از زیبایی و طراوت برق میزد!
نویسنده که پس از گشتی بویناک در شهر با عجله از کوتاهترین راه، راهی که
هنوز چند درخت نیمخشکیدۀ بادام در آن ایستاده است به خانه آمده و در
حویلی آفتاب خزانی پشتش را گرم کرده است، ناگاه متوجه میشود، سایه اش که
روی زمین لمیده، درست مانند سایۀ میناها چاق و آماسیده، رام و دستآموز است
و شباهتی با او ندارد!
این بخش داستان تکاندهنده است و هشدار نویسنده در آن مرا که در حالت بد
روانی قرار داشتم، اندکی بخود آورد. بخود دیدم و کلک حیرت به دهن گرفتم که
چه بودم و چه شده ام. آن کودکی معصوم، آن طفولیت کنجکاو، آن نوجوانی لبریز
خیالات بلند، آن جوانی غنی از عشق و تکاپو و اینک این بیچارگی، این شکستگی،
این بُنبست!
سبکبالی من چه شد؟ سبکروحی من کجا رفت؟ اندیشهام چرا تیرهگی گرفت؟ دلم
چه وقت چرکین شد؟ زبانم چسان آلوده گشت؟
برایم عجیب بود که نویسنده در ختم داستان از پی پرندهها پر میکشد و هرچند
خط پرواز پرندهها مارپیچ و سردرگم است و اوج ندارد، نویسنده خود را سبک و
شاد مییابد و آرزو میکند میناها راه خود را سوی زبالهدانی کج نکرده و راه
خود را بسوی درختان بلندی که از دور نمایان است،
بیابند.
کهالت و کرختی میناها و سایۀ چاق راوی مرا برای پذیرفتن این حقیقت تلخ
آماده کرده بود که در ختم داستان نه پرندهها میپرند و نه نویسنده یارای
پریدن به دنبال آنها را دارد.
ولی امروز که مینویسم، با خود
میاندیشم،
اگر من دیروز توانستم در حالت بد روانی هنوز هم با چشمان بهتزده در جستجوی
کلمات باشم و داستانی را گیرم آهسته ولی سرتاپا بخوانم، نویسنده نیز با همه
تغییرات آمده در شهر و در میناها میتواند با پرندهها پرواز کند.
نویسنده ایکه امید خود را به درخت بلند، به پرنده، به آینده از دست بدهد،
نمیتواند زلمی باباکوهی باشد و نمیتواند داستانی چنین زیبا بیافریند و
نویسنده ایکه باور خود را به کلمات و ادبیات از دست بدهد، نمیتواند پروین
پژواک بماند و همین اکنون که مینویسد، دیوانهوار گریه کند.
|