وسط روز بود، مینا ها در جستجوی دانه یی، خوراکی و یا لقمه ی خوشمزه
یی، میان زباله ها از هم پیشی می گرفتند، بر پر و بال همدگر با ستیزه جویی
نول می زدند قیغ و ویغی هم می کردند. اما زودی پرخاشگری را فراموش کرده،
سرگرم می شدند و غرق در جستجو و یافتن دانه و خوراک، زباله ها را مانند
ماکیان های خانگی، کشکل کرده و پلاستیک پاره ها را با نول و چنکال به سویی
می کشیدند، تا از ته و بر آنها چیزی برای خوردن بیابند. چنگال های شان کوچک
بودند و برای این کار کفاف نمی داد، آن چنگال های کوچک برای این گونه کار
ها ساخته نبودند.
خریطه های پلاستیکی که پاره و توته شده بودند، بزرگ، سنگین و مملو از مواد
مانده ی خوراکی، که از درون شان بیرون زده بود، بالای هم تلنبار بودند.
میوه های لپو شده و ترشیده، استخوان پاره ها و برنج آماسیده، دستمال های
چرب کاغذین، روغن و بقایای گوشت و سایر چیز های بویناک که گندیدگی را در
اطراف پخش می کرد، محتویات کیسه ها را برملا می ساخت.
مینا ها، چاق چاق بودند. چاقی شان غیر معمول به نظر می رسید. تا آن روز
مینا های بدان چاقی ندیده بودم. در کشاکش با پلاستیک ها و زباله ها، خسته و
عرق کرده می نمودند، زیرا رنگ مینایی شان، سیاه تر به چشم می زد، آلوده و
نمناک و ترشیدگی که از پر و بال شان می تراوید، حس بویایی را می آزرد...
مینا ها، نوعی از سار ها اند، که در روزگاری پیش ازین در شهر ما فراوان
بودند و هر درخت و شاخساری با آنها آشنا بود. شاید به مناسبت رنگ مینایی که
داشتند، به آنها مینا می گفتند.
امروز که ازان چنار های بلند خبری نیست، این نوع سار مینا ها نیز اندک شده
اند.
نوع سار های دیگری هم در فصل بهار به شهر می آیند، که آنها را با نام ساچ
می شناسند. ساچ ها پرندگان مهاجر اند، در بهار، در فصلی که توت ها می رسند،
پیدای شان می شود. دسته دسته و خیل خیل می آیند.
در سال های پیشتر، آن قدر خیل ها و دسته های شان فراوان و انبوه بودند، که
روی آسمان را می پوشاند. آنها با پایان رسیدن فصل توت، همان طور که ناگهان
آمده بودند، ناگهانی می رفتند و تا فصل دیگر سراغی ازانها پیدا نبود. معلوم
نبود به کجا می رفتند ؟ گویی در زمین و زمان گم می شدند. مردم می گفتند با
گرم شدن هوا به جاهای سرد سیر و مناطق کوهستانی کوچ می کنند. اما در هیچ
کجای کوهستانها و جاهای سرد سیر، آن گونه خیل های بزرگ و انبوه که در فصل
توت، یکجایی و دسته جمعی دیده می شدند، دیده نه شده اند. اما این مینا ها
با آن سار ها فرق دارند. رنگ پر و بال شان متفاوت است. مهاجر و فصلی
نیستند. ییلاق و قشلاق نمی کنند. در شهر و روستا، در میان شاخ و برگ درختان
زندگی می کنند و برای ادامه نسل شان علاوه از شاخساران، در سوراخ و رخنه ی
دیوار ها نیز لانه نهاده و به تخم های که می گذارند، سینه می سایند .
مینا های چاق، بی سر و صدا و بدون چوق و چروقی، سرگرم کار خود بودند. تند و
چالاک در میان پلاستیک ها و مانده های غذایی، ازین زباله بدان زباله خیز
می زدند و ازان بدین می جستند. بر هر چیزی منقار می آلاییدند و مزه می
کردند. سخت در تلاش معاش بودند، خاموشانه و خسته، بر هران چیزی که تصور
غذایی ازان داشتند، نول می کوفتند.
از بالای سر شان گذشم. توجهی نکردند. گویی چیزی را در اطراف خود، به غیر از
زباله ها نمی دیدند. درین وقت چند تا مینای دیگر هم ناگهان از راه رسیده
به این جمع پیوستند. با سرعت خود را از هوا پایین انداختند و چیغ و چغار
کنان که گویا از دیر رسیدن خود ناراحت بودند و یا هم از مینا های دیگر که
قبلا بر این خوان نعمت رسیده بودند و آنها را بی خبر گذاشته، گلایه داشتند.
میان زباله ها فرود آمدند و با اشتیاق مشغول گشتند. نفس سوخته و پر هیجان
بودند. مثلی که از راه دوری خبر یافته و آمده باشند. بر افروختگی از قشقرق
شان پیدا بود. از ناله ها ی حسرت زده شان معلوم بود که خشمگین اند. با تندی
نفسک می زدند و با عجله و اضطراب بیش از حد، زباله ها را به نول می کشیدند.
زباله دانی بزرگ به شکل چاردیواری از خشت که بخشی از زباله ها ازان بیرون
ریخته بودند، اندکی دورتر از یک ساختمان جدید آبی رنگ، جایگاه سازمان های
انجوی خارجی، قرار داشت. درست در کنار تقاطع جاده اصلی جنوبی شهر، با سرک
فرعی که به جانب غرب ادامه می یافت .
بوی گندیدگی همه جا را فرا گرفته بود . مردمی که ازانجا عبور می کردند،
دست به بینی می گرفتند تا از تعفن آن خود را نگه دارند.
از فراز جاده اصلی به بال زدنی گذشتم، از فضای بازی که نزدیک ترین راه به
خانه بود و دران چند درخت نیم خشکیده بادام هنوز ایستاده بودند، بعد از
پیمودن فاصله کوتاهی، به خانه رسیدم.
در صحن حویلی درنگ کردم. چرخی زدم، همه جا آفتابی بود. آفتاب گوارای بعد
از ظهر مانند نوازش دستی، پشت و پهلو را می نواخت.
ماه عقرب بود و آسمان بی ابر. در صحن حویلی، بالای بازوی یک چوکی، نشستم و
پشت به آفتاب دادم . دست مهربان آفتاب، پشت و جناح هایم را گرما می بخشید و
نوازش می کرد که بسیار می چسپید.
دمی گذشته بود یا نگذشته بود که دو تایی ازان مینا های چاق پیدای شان
شدند. با تنبلی و سنگینی روی بام نشستند. از نفس افتاده و خسته بودند. سینه
های تیره رنگ شان با تندی ته و بالا می رفت، که نشانه ی ماندگی و در عین
زمان سیری و پری جاغورشان بود. روی بام آرام گرفتند و از آفتاب لذت بردند.
سر ها را میان سینه باد کرده ی خود، فرو برده، بال ها را گشاده کردند، تا
از آفتاب بیاسایند.
سایه سنگینی از فراز سر ما عبور کرد. برای لحظه یی لکه ی سیاهی بر زمین
افتاد و زود گذشت و شیهه یی نیز صفیر کشید. با گوشه چشم به آسمان نگاه
کردم، چرخی با بال های قوی و نیرومند در ارتفاع کمی در پرواز بود. به هراس
افتادم. اما مینا ها گویی که اصلا عبور بال سنگین چرخ را احساس نکرده
بودند، بی خیال چرت می زدند و کیف آفتاب می کردند. ازان حساسیت شگفتی که
پرندگان درین گونه احوال دارند، در آنها خبری نبود. شاید متوجه حضور این
پرنده ی قوی بال نشده بودند. یا شاید از سایه بال این گونه باز ها و چرخ ها
پروایی نداشتند. یا شاید هم با این گونه چرخ ها و شاهین ها دوست بودند و
خطری از جانب آنها احساس نمی کردند. هر چه بود، بود. آنچه پیدا بود، بی
خیالی و بی عاری شان بود که از شیهه ی چرخ، ترسی نداشتند و پشه یی هم آنها
را نمی گزید.
یاد آن میناهای افتادم که چه بیدار و آژیر بودند و تا سایه ی قوش و شاهینی
را در هوا می دیدند، چه واویلایی بر پا نمی کردند.
داد و فریاد شان به آسمان می رفت. یک دم نمی آساییدند. اینسو و آنسو بال می
کشیدند، از شاخی به شاخی می پریدند، از درختی به درختی پر می کشیدند و درین
احوال قشقرق و محشری به راه می انداختند که نپرس ! با غلغله و هی هی آنها،
پرندگان دیگر نیز همراه می شدند، گنجشک ها، زاغ ها، عکعک ها، فاخته ها، جل
ها و حتا موسیچه های آرام و بی خبر از جهان، نیز داد و واویلا سر می دادند.
از سر و صدا و چیغ و پُکار آنها، هر چه چرخ و شاهینی که دران حوالی بودند،
پکر شده و مجبور به ترک آنجا می شدند.
مینا های فراز بام، بی هراس و بی خیال چرت می زدند و پر و بال گرم می
کردند.
چند دقیقه بعد که چرت مرغی از سر شان پرید، با کهالت و سستی قدمی برداشته
و از پشت بام، آرام آرام خود را تا لبه بام کشاندند. سنگینی جاغور و بال
های آویخته، بیشترچاق شان نشان می داد. اینسو و آنسو سرک کشیده، نظری بر
زمین و آسمان انداختند، بعد یکی ازانها و از پس آن دومی اش، از لبه بام پر
کشیده و روی تیغه دیوار فرود آمدند. یکی ازانها علف خشکیده ی روی دیوار را
به نول کشید، پر های خود را باد کرد، تا آفتاب بیشتر به تنش راه پیدا کند.
حالا بیش از پیش در دیدرس بودند. نزدیک و نزدیک تر می شدند، وقتی در امتداد
دیوار کوتاه کاهگلی حرکت کردند و در موازات جناح راست من رسیدند، با تعجب و
سکوت، نظری بر من افگندند. این بار می توانستم آنها را خوبتر و دقیق تر از
نزدیک ببینم. باورم نمی شد اینها همان مینا های ما باشند. آن مینا های
زیبایی که پیشتر ها درین شهر زندگی می کردند، به این چاقی و فربهی نبودند.
با این شکل و شمایل نبودند. این همه آلوده و رنگ باخته نبودند. آنها هر
روز، حتا در زمستان های سرد، در جوی ها و حوض ها آب تنی می کردند. پر های
شسته و براق داشتند. چطور ممکن است که اینها از نسل همان مینا های پاکیزه
پر و بال و قشنگی باشند که از زیبایی و طهارت برق می زدند ؟! اینها که حتا
در آبرفت های شهر نیز آب نیافته بودند.
آن مینا های تیزبال و تند سیر که وقتی بال می گشادند، هوا و فضا جولانگاه
پرواز شان بود و در بال زدنی، فراز درختان و شاخسار های بلند در پرواز آمده
و چهچه می زدند. کرانه های آسمان را در می نوردیدند و در افق های دور، پشت
ابر ها ناپدید می شدند. اما اینها از چاقی و سنگینی گام زدن و راه رفتن حتا
برای شان مشکل شده بود. روی دیوار هم تعادل خود را آزادانه نگه داشته نمی
توانستند ! آن نول های طلایی و پنجه های که به پنجه آفتاب می ماندند،
چگونه زنگار بسته و آلوده شده اند ؟ !
ازان پر های درخشان خبری نیست. ازان منقار های نوا خیز، چون قلم نی بر صفحه
کاغذ، صدایی بر نمی خیزد.
باور کردنی نبود که اینها، آن سار های سرزنده، سرشار از جوش و خروش حیات و
پر سرو صدایی باشند، که فضای شهر و باغ ها را از غوغا می انباشتند. هیچ
شباهتی با آنها نداشتند.
در چرت دور و درازی فرو شدم. مینا ها نیز روی دیوار چرت می زدند. پشتم از
آفتاب گرم بود ، جناح هایم آویخته بودند. سایه ام که جلو بازوی چوکی روی
زمین لمیده بود. هیچ شباهتی با من نداشت. چاق و آماسیده می نمود. رام و
دستاموز بود. مثل مینا های روی تیغه دیوار، که بی تفاوت به همه چیز، درانجا
کز کرده بودند، درست مثل آنها بود.
کنج حویلی، بیخ دیوار پاره پلاستیک زباله آلودی افتاده بود. مثلی که نظر
مینا ها را گرفت. چرا ناگهان آن دو، بی آن که پری بزنند و پروازی کنند، خود
را از بالای دیوار به حویلی انداختند. مثل کلوخی که از بلندایی بیافتد. نه
صدای پر شان شنیده شد، نه پرده هوا به حرکت آمد. بی هیچ صدا و نوایی، به
طمع نول زدن زباله پلاستیکی، که شاید هم باد از زباله دانی کنار جاده اصلی
آورده بود، خود را بدان رساندند. رمیدن و رامشی در ایشان دیده نمی شد. بی
اعتنا به اطراف، از رو برویم آمدند، از روی سایه ی لمیده روی زمین من
گذشتند و خود را به پلاستیک رساندند. متوجه شدم که سایه های شان به تصویر
سایه ی مینا ها نمی ماند. با سایه های خود نیز بی شباهت شده بودند.
چند نولی بر زباله زدند و زودی رهایش کردند. مثلی که چیزی حاصل شان نشد.
برگشتند، سوی چند تا نو نهال سپیداری که بیخ دیوار سمت کوچه، کنار جوی بی
آب روییده بودند، نزدیک رفتند. زنبور های کرخت شده یی هنوز در شاخچه ها و
برگهای خزان زده سپیدار ها می جنبیدند. یکی دو تایی زنبور روی برگهای به
زمین ریخته، با کرختی و سستی حرکت می کردند. مینا ها از کنار شان گذشته.
نگاهی هم بدانها نینداختند. گویی اصلا به یاد نداشتند که اجداد شان ازین
گونه زنبور ها تغذیه می کردند. چالاک و سریع، زنبور ها و ملخ ها را در هوا
دنبال کرده و با منقار های چون مقراض شان گرفته و به دو توته می کردند.
پروانه های رنگین بال نیز از چنگال آنها در امان نبود.
چغاچغ و قشقرق آنها، حتا چیرچیرک های را که در شاخ و برگ درختان پنهان و
تنها به صدا کشیدن و چر زدنی دل خوش بودند، می ترساند. چیرچیرک ها ناچار
خاموش می شدند و صدا و نوای خود را فرو می خوردند.
مینا ها روی حویلی نه چُقی کردند نه چروقی. بی صدا و خاموش از دنبال سایه
های خود که اینک پیشاپیش آنها حرکت می کرد، قدم برداشتند. سایه ی لمیده بر
زمین من را نیز عبور کردند. با رخوت و سستی روی پله های که بداخل خانه بالا
می رفت، جستند و ازانجا بار دیگر بر دیوار پریدند و برای دقایقی آنجا آرام
گرفتند. آرامش شان طولانی شد، مثلی که از خستگی به خواب رفته باشند.
چه به روز اینها رفته بود که چنین خواب زده گی و درماندگی آنها را در خود
فرو برده بود و زود خسته و مانده می شدند ؟
آن مینا های کشیده قامت و باریک اندام که با غرور و وقار خاصی، سر خود را
بلند نگه داشته و با نوک پنجه پا قدم بر می داشتند، چگونه شده که به این
روز افتاده اند ؟
آن چشمان بیدار و زیبا که اطراف شان گویی با پرتوی از خورشید رنگ گرفته
بود، تیره و تار می نمود. دیگر درین چشم ها خورشید جا نداشت. آن چشم ها با
این چشم های پف آلود و مخمور قابل مقایسه نبودند. بیداری و آژیری آن چشم
های پاک و قشنگ که با دقت چار طرف را زیر نظر داشتند و هیچ حرکت مشکوکی را
نادیده نمی گذاشتند، تا نشود که ناگهان غافلگیر شوند، با این چشم های پخل
آلود و چربی گرفته مشابه نبودند. آنها بچه های شرور و سنگ انداز را به خوبی
می شناختند، که پلخمان های شان از گردن می آویختند، تا از نظر ها پنهان
کنند. تا آن بچه ها دستی می جنباندند و سنگی در کاسه پلخمان، آنها چغ و
ویغی می کردند و بال می گشادند. اما اینها خواب آلوده تر ازان بودند که آن
بچه های سنگ انداز را بشناسند. هر چند حالا ازان بچه ها نیز خبری نبود.
به یاد مانده ترین لحظات روزگار آن مینا ها، جمع شدن شبانه ی آنها بود. هوا
که رو به تاریکی می رفت، اندک اندک از بامها و دیوار ها و از مزارع و دشتها
خود را به سوی درختان بلند و پر شاخ و برگ میرساندند. اولین انتخاب، شاخ
های بلند درختان چنار بودند. ازین درختان در شهر بسیار بود. در هر حویلی و
حیاطی، چناری قد افراخته بود. بلند بالا و کهن. چنار های که به کهنسالی
نرسیده بودند، هنوز بالایی بلند و حسرت انگیز نداشتند. مینا ها این درختان
را برای گذراندن شب، انتخاب می کردند.
بعد از نماز دیگر که آمد آمد آنها همراه با غلغله و فریاد آغاز می یافت،
تا بعد از شام و تا زمانی که تاریکی کاملا همه جا را پر می کرد، ادامه می
یافت. شاخه ها پربار از وجود آنها می شدند و فضا پر طنین از آواز شان. سر و
صدا و هلهله و غلغله شان خانه ها و کوچه ها را می انباشت. مردمان در خانه
و کوچه صدای یکدگر را به خوبی نمی شنیدند، گوش ها را کر می کردند. صدای
اذان مغرب که از بام مسجد بر می خاست، با آرامش شنیده نمی شد و در غوغای
پیهم آنها غرق می شد.
رهگذران کوچه ها، بلند بلند حرف می زدند، تا آواز یکدگر را بشنوند. خیلی
مزاحم بودند. گاهی هم پسر شوخی، سنگی در کاسه ی پلخمان می نهاد و به سوی
شاخ بلندی می پراند، تا قشقرق آنها را بخواباند. ناگهان گُری می زد، صدایی
بر می خاست که اعجاب آور بود، مثلی که در فاصله دوری توپی شلیک کرده باشند،
آسمان درهم می پیچید گویی. هزاران و هزار مینا یک باره گی در تاریکی شام پر
می زدند و به هوا بلند می شدند، با غریو و هیاهویی که فضا را به لرزه می
آورد و گوش برگ و درخت و مردم را کر می کرد، در آسمان مثل بمبی می ترکیدند،
تیت و پراگنده می شدند و تا دور دستهای تاریکی، پرواز می کردند.
مینای های بالای دیوار، اندکی جنبیدند، بعد بال گشادند و با سستی پرواز
کردند. صدای بال شان شنیده نشد. پرده هوا به حرکت در نیامد. گویی هیچ
اتفاقی نیفتاده باشد. در هوا دور شدند و رفتند. من هم از پی شان پر کشیدم.
از بازوی چوکی بال کشیده به دنبال آنها پریدم. می خواستم بدانم آنها کجا می
روند ؟
سبک و شاد، بال زده پرواز کردم. هوا در پر هایم خانه کردند. بلند و بلند
تر پرواز می کردم. از خانه ها، درختها و آدمها دور می شدم. آسمان مثل حلقه
کبودی بود که از بال هایم آویخته شده باشد.
مینا های چاق با تنبلی دورتر از من می پریدند. اوجی نداشتند. تقریبا به
اندازه ارتفاع بامها و خانه ها پرواز می کردند. معلوم نبود کجا می روند ؟
مارپیچی،چپ و راست بال می زدند. سمت پرواز شان مشخص نبود. دلم می خواست به
سوی زباله ها راه خود را کج نکنند. درختان بلندی از دور پیدا بودند.
(
پایان )
|