کابل ناتهـ، مژگان ساغر، سیب بیرنگ

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

مژگان ســـــــــــاغر

 

سیب بی رنگ

 
 

 محترم خالد حسینی !

 

من ترا میستایم و بتو افتخار میکنم.و تا بتو میاندیشم مروارید اشکهایم بی محابا از سر مژگان بلندم فر میغلتدپ،چون اینجاست که رد می یابم هنوز دل گرمی درون سینهء بخاطر زن افغان و کودک معصوم او میتپد .و حاضر است بد بختی هایش را بگوش جهانیان برساند .و من این سروده را دو دستی برایتان اهدأ میکنم تا باشد شاهکار ماندگار تان کاغذ پران باز را سپاس گفته باشم.

 

 

 

سیب بی رنگ

زندگی را چی کنم بعد از خود

چه کنم دو لت و پایندگی ر ا

سخن دو لت و دارندگی را

من اگر زنده نیم ،چی کنم حادثه را

شهرت را

یا صدای جرس فاصله را

من در این نیمه شب زندگی ام

زاهد ی را دیدم پشت دیوار حقیقت پنهان

سائلی را دیدم حیران

من درختی دیدم که در ان دولت دانایی بود

و انار بی دانه و سیب بی رنگ

و اطاقی بی سقف

و من زا شهر کهن می آیم

که سرک ها همه نو و مگر جمجمه هایش کهنه

منم رفیق سپیده در دم صبح

که درون تاریکی می زیسته

من نگهبان گلهای سر خم

منم که باغچه را میبینم

و اطاق گل سرخ را در آن

من هنو زشاعر شهرم که در آن

شعر را میشکنند

و قافیه را به حراف گذر میفر وشند به هیچ

وزن را نادیده می گیرند

و سخن بیهوده می گو یند چند

منم که سایه دا نا یی شاعر با من چه صفایی دارد

من هنوز دلگیررم، دلتنگم

ا ز صدای هاوان ، خمپاره

از صدای رعد و برق

و صدای کو دک مجروح

هنو زدر گو ش من آهنگ حزینی دارد

و از هق هق تلخ مادر

که چرا پسر ش رفته سفر گر یه ام می گیرد

بخدا من دیدم

روح شاعر دیشب زیر باران

مکرر آبتنی کرد و گریخت

روح شاعر دیشب

مثل سهراب

زیر باران ساعتی چیز نو شت

و دو باره بر گشت

و دو دستش خالی و نگاهش رو شن

شب پر از تاریکسیت

شب پر از وسوسه است

شب پر از دانایست

و در آن دولت صد خاموشسیت

من در این نیمه شب زندگی ام

من چه دلها دیدم

دل تاریکی شب

دل باریکی ساز

دل سنگ مسلم

دل نرم کافر

دل معشو قه به عاشق پر راز

من غرب را گشتم و با خود گفتم

شرق را باید گشت

راستی!

شرق را من دو دهه پائیدم ، پو ئیدم

و در آن هیچ نیافتم من حیف

نقشه شرق بزودی باید پاک گردد ز زمین

سالها شد که رد آن من گشتم

چشم بر هر چی که بود من بستم

بجز چند تر بت همه چیز خالی بود

من در آن تربت مادر دیدم

و مزار حافظ و مزار جامی

و گذر های پر از پیچ و خمی

صورت پر زغمی

و دگر هیچ نبود

من در آن جا جز اشک تیره بختی دیدم

و دگر خانه خرابی با مرگ

ستم و ظلم متاعی چه سترگ

کو دکی را دیدم

زیر گرم آفتاب سختی نان را با آب جنگ می داد

آب را دوست می داشت

نان تا نرم میشد

من در این نیمه شب زندگی ام

آری من

زنی را دیدم

که بجرم دگری زیر باران سنگ

خرد می گشت و چه سنگین میمرد

من در این نیمه شب زندگی ام

گروهی دیدم

که حکو مت میکرد

مرد ها سرمه به چشمش می بست

تازیانه بر دست

و به فطرت چه خر فت

و به افکار سگ اندیشانه

صورت کو دک دانایی را به آتش می بست

من در این نیمه شب زندگی ام

پادشاهی دیدم

که با کو ر چشمش

بجایی هنر و علم و کمال

ریش و عمامه و چادر زمدارس میخواست

و بلورین قامت زن را

زیر سنگ و چادر

وسط کو چه چی آسان می کشت

روز گاری چی سیاه

مرد با مرد می خفت

زن چی تنها میشد

زن چی تنها میشد

10.01.2008

 

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦۵                                                 جنوری   سال 2008