نگاهی به " بوریا بافی در کارگاه حریر" نوشته ی محمد شریف سعیدی
محمد شریف سعیدی را سالهاست که می شناسم و او سالهای سال برایم جزو بهترین شاعران افغانستان بوده است. با شعر های این شاهزاده غزل، سالها زیسته ام و با غزلش هایش اندوه هجرت و تنهایی خویش را گریسته ام. من از خرمن شعر آقای سعیدی، گل ها بر چیده ام و شهد ها چشیده ام. بگذارید صادقانه اعتراف کنم – اگر حاجتی به اعتراف باشد- زمانی که آقای سعیدی " استاد" سعیدی بود و عیب شعر خلایق را می گرفت و از دانش نقد ادبی بهره ی فراوان داشت، من چیز چندانی از شعر و شاعری نمی دانستم.
اما حکایت غزل های سعیدی اصلا چیزدیگری است. هر غزلش، چونان بمب دستی ی، عقده سکوت و تنهایی مرا می شکست و به همین دلیل همیشه منتظر شعر تازه او بودم. شعر تازه ی او برایم بهتر از نان تازه بود. سالها پیش در طرح کوتاهی خطاب به آقای سعیدی گفته بودم که " آی آفتاب کوچک محله ی سکوت/ باز بوی شعر تازه می دهی". بوی شعر تازه ی سعیدی با بوی نان سنگک و هیاهوی سنگ فرش های خیابان" ارم" در هم می آمیخت و روزهای تلخ و تاریک " قم" را قابل تحمل می کرد. سعیدی به " سویدن" کوچید و من همچنان غزل های کهنه اش را در خیابان " ارم" زمزمه می کردم: هوای سویدن اما خنک بود و دوری شاعر از جریان زنده ی زبان باعث شد که شعر های این شاهزاده غزل را کم کم سرما بزند.
سالها گذشت، من کابل رفتم، زندان رفتم، اعدام شدم ( نه ببخشید نزدیک بود که اعدام شوم) و بعد به کانادا آمدم. آمدم که ماتم تنهایی و بی زبانی ام را در خیابان " کینگ" با ترانه های تازه آقای سعیدی ، علاج کنم. شعر های سویدنی آقای سعیدی چنگی به دلم نزد. می گفتم شاید تلخی روزگار ذهن مرا خسته کرده بابشد. اما شعر سعیدی سالهای سال دوای خستگی ذهن و زبانم بود. چرا در خیابان کینگ چنین نمی کرد؟ کم کم به این نتیجه رسیدم که شعرهای آقای سعیدی در حال ترجمه شدن به زبان سویدنی است. به خودم گفتم باید کاری کرد، باید چیزی نوشت و شاعر را از سقوط آزادش خبر کرد. چند سال پیش نقدی بر یکی از غزل هایش نوشتم. آقای سعیدی در پاسخ آن نوشته ، مشت محکمی به دهانم زد. من با سعیدی شاعر، دوست بودم و رفیق اما سعیدی مشت زن را نه دیده بودم و نه شنیده. چند روز پیش و پس از آن که آقای سعیدی شعر باران شد و شعرهای زیادی را سرود، نقد
دیگری را بر یکی از شعرهایش " بینی بریده ی ام المومین" نوشتم. در پاسخ این نقد، آقای سعیدی نه با مشت که با توپ و تفنگ دهان مرا مورد عنایت قرارداد.
نوشته ی بلند " بوریا بافی در کارگاه حریر" نمایشگاهی است از خشم، خشونت و جیغ زدن های ممتد یک شاعر. در " بوریا بافی در کارگاه حریر" چنان گفتگوی آرام سالم ادبی به خشونت کشانده شده است که در سراسر آن جز جیغ های بلند و صدای فحش و دشنام آقای سعیدی، چیزدیگری نمی توان شنید.
اما ایکاش دشنام می توانست گره از کار فروبسته ی ما بگشاید. اگر دشنام می توانست مشکلات شعری آقای سعیدی را حل کند حاضر بودم نه یک که هزاران دشنام آقای سعیدی رابا تبسم و ترانه پاسخ گویم. اما افسوس که دشنام راه حل غزل نیست. اینک توجه آقای سعیدی عزیز و خوانندگان این متن را به نکات ذیل جلب می کنم:
1- برخواننده ی بیطرف پوشیده نیست که تمام همت آقای سعیدی در این نوشتار، ایجاد یک گرد و خاک بزرگ است. آقای سعیدی با تمام توان علمی خویش و با استفاده از سالها تجربه در شاعری و نقد شعر و تقریبا در تمام این نوشته ی بلند " گرد و خاک" می کند تا ذهن مخاطب را از مسایل اصلی منحرف کند. لطفا به گرد و خاک عظیمی که آقای سعیدی تنها در رابطه با تعداد شعرهایی که اخیرا سروده است توجه فرمایید. من در نقد گفتاری ام متذکر شده ام که آقای سعیدی اخیرا چهار یا پنج شعر تازه سروده است. همین جمله ی ساده ، اسباب طوفانی از گرد و خاک را فراهم کرده است. آقای سعیدی پس از ایجاد گرد و خاک مفصل، می فرماید : در ارایه آمار از حدس و گمان کمک نمی
گیرند. از دو جفت چشم بینا ویک دست سالم برای نوشتن کار می گیرند. ایشان باز تاکید می کند که : کسی که آمار ارایه می کند باید اول یک کمی ریاضی بخواند بعد مطالعه میدانی کند. ریشه ی این گردخاک در این است که من گفته ام " اخیرا آقای سعیدی پنج یا شش شعر تازه سروده است" و نه گفته ام پنجاه و نه شعر تازه. به راستی غیر از " ایجاد گرد و خاک" چه نامی می توان براین بهانه جویی بزرگ نهاد؟ از نظر منطقی جمله ی من کاملا صادق و درست بوده و هیچ گزاره ی کذبی را به همراه ندارد. من گفته ام " اخیرا" و نه گفته ام مثلا " در دوماه گذشته ". این "اخیرا" می تواند ده روز گذشته باشد و یا دقیقا همان روزهایی که آقای سعیدی 5-6 شعر آخرش را سروده است. در جملات من نشانه ی زبانی که به تمامی شعرهای اخیر آقای سعیدی اشاره کند وجود ندارد. یعنی من نه قید زمانی مشخصی را بیان کرده ام و نه تعداد کل شعرهای اخیر آقای سعیدی را. سئوال این
است که آقای سعیدی با کدام منطقی از جلمه " آقای سعیدی اخیرا چهار یا پنج شعر تازه سروده است" به نتایج مشخصی از عدد شعر های شان و فاصله ی زمانی مشخصی رسیده است؟ برکسی پوشیده نیست که متاسفانه این شاعرعزیز فقط خواسته است درخطبه های نخستین بیانیه ی خویش یک گرد و خاک بزرگ تولید کند و آن را در تمام ساحت نوشته ی خویش بگستراند.
2- یکی از موارد دیگر گرد و خاک ساز در نوشته ی آقای سعیدی، ادعای غلط خوانی های من است. آقای سعیدی هم در گفتگو با آقای بهارابی و هم در " بوریا بافی..." غلط خوانی های مرا نشانه ی نا آشنایی من با اصول شعر دانسته و بر مبنای این قضاوت، حملات وسیعی را بر میزان فهم و دانش ادبی من سازمان دهی می کند. واقعیت مطلب این است که در خوانش من از شعر ایشان تنها دو مورد اشکال وجود دارد. یک : شرنگ، مزه ی دیگر دارد را خوانده ام: : شرنگ ِ مزه ِی دیگر دارد. دو: چوری چار وناچار، حلقه چاهی است را به صورت : چوری چار وناچاری حلقه چاه است، خوانده ام. در هر دوی این مورد اشکالات نگارشی شعر مرا به این خوانش نادرست کشانده است. نگارش درست شعر می توانست راه را براین بد خوانی ببندد. برخی از بد نویسی های این
شعر را می توان به شکل زیر حل کرد.
سوگند به شرم
که شرنگ مزه دیگر دارد
وچوری چار وناچار حلقه چاهی است
را باید به شکل زیر نوشت:
سوگند به شرم
که شرنگ
مزه دیگر دارد
وچوری چار وناچار
حلقه چاهی است
در ضمن شقیقه ی شقایق را یکبار درست و یکبار اشتباها شیشه ی شقایق قرائت کرده ام. اما همین مسئله باعث شده است که آقای سعیدی اتهامات وسیع ، تند و همه جانبه ای را برمن وارد کند.
3- کسانی که نقد مرا شنیده اند می دانند که تمام تلاش من معطوف به نقد شعر " بینی بریده ی ام المومین" بوده است. در آن گفتار، با این شعر و در رابطه با این شعر گفتگو کرده ام و سخنی ولو کوتاه در مورد خود شاعر نگفته ام. در گفتار من، مخاطبم یکسره شعر " بینی بریده ی ام المومنین" است. اما در واکنش و نقد آقای سعیدی، مخاطب اصلی " من" و " شخصیت من" است . ایشان به نوشته ی من تنها اشارات کوتاهی می کند و عموما سرگرم بررسی شخصیت من است. آقای سعیدی درگفتگویی که با آقای بهارابی، مدیر رادیو رنگین کمان داشت می گوید:. این یکی از طنز های تازه مهدوی است منتهی با این تفاوت که در خواندن شعر
از روی نسخه ی که در دست خویش دارد غلط های فاحش می کند. غلط های که از یک خواننده عادی شعر بعید به نظر می آید. در باره نظر افشانی هایش چیزی نمی نویسم زیرا اگر به دقت بشنوید ساز ناسازه هایش را بلند تر از صدای مبارک شان می شنوید
آقای سعیدی باز می گوید : آقای مهدوی را اگر باسرش داخل تنور هم ببرید می گوید آتش سرد است وقابلیت سوزاندن بدن آدمی را ندارد. پاسخ نوشتن برای آقای مهدوی کدام ثمره مفید ندارد. ورنه من فکر می کردم بعد از نقد های صبور ودیگر دوستان مهدوی به خود می آید وبه جای نوشتن به خواندن وبه جای حرف زدن به گوش
کردن می پردازد. همه بشر دو گوش ویک دهان دارد وفلسفه اش هم این است که بیشتر باید شنید تا حرف زد. من آقای مهدوی را به عنوان ناقد شعر نمی شناسم. ایشان از وزن وقافیه هم سر در نمی آرد چه برسد به مسایل دقیق تری مثل انواع شعر نو. لابد غلط های وزنی وقافیه یی شعرهای شان را در نقد شکر الله شیون خوانده اید.نقد شعر نیاز به ملکه ادبیات ودانش عمیق
دارد ونمی شود با ماشین گوگل منتقد شد. مهدوی دوست من است وحد اقل ده سال در یک شهر زندگی کرده ایم وهشت سالی که من مسول نقد شورای شعر وقصه استان قم برای ایرانی ها وافغانها بودم ایشان را از نزدیک بر انداز کرده ام ومی دانم که چقدر شعر می فهمد وچه کاره این مملکت هست. ایشان کاروان شعر را با کاروان کربلا اشتباه گرفته اند.
نمونه های زیادی از این دست می توان ارائه کرد که در آنها اقای سعیدی به جای نقد نوشته من به نقد خود من مبادرت ورزیده است. کاری به این ندارم که همین نقد ها نیز ظالمانه و بیمارگونه اند اما نکته ی اساسی در این است که ایشان به جای نقد اثر به نقد مولف ( نقد که نه بلکه به کشتن شخصیت مولف) دست می زند.
بیایید فرض را بر این بگذاریم که تمامی ادعاهای آقای سعیدی در مورد شخصیت من درست است. یعنی من سواد چندانی در شعر، شاعری و نقد شعر ندارم. اصلا تمام همت آقای سعیدی در هر دو نوشته شان پیرامون همین موضوع می چرخد و به هر شیوه ای متوسل می شود تا ثابت کند که من منتقد نیستم. حال اگر این ادعای ایشان را با چشمان بسته بپذیریم، آیا مشکل حل می شود؟ یعنی اگر ثابت شود که میرحسین مهدوی منتقد نیست، نقدی را که او نوشته است از درجه ی اعتبار ساقط می شود؟ طبیعی است که پاسخ منفی بوده و مشکل همچنان لاینحل می ماند. من در نقد خود سه عیب عمده شعر " بینی بریده ..." را برشمرده ام. حال اگر آقای سعیدی ثابت کند که من بی سوادم، کافرم، جهادی ام و...نه تنها هیچ کمکی به شعر ایشان نمی کند بلکه اتهام بزرگی به شعور یک شاعر خوب و دوست داشتنی می بندد.
4- نتیجه ی غم انگیزدیگری که می توان از دو نقد آقای سعیدی بر گفتار اینجانب گرفت این است که در زمانه ای که هنر و ادبیات پست مدرنیستی معیار های نقد ادبی مدرنیزم را نیز با چالش های جدی مواجه کرده است، ایشان، خواسته یا نخواسته باور به نظریه کلاسیکی " محوریت مولف" دارد. البته نشانه های دیگری هم در این دو نوشته وجود دارد که به پیشامدرنیته بودن اندیشه آقای سعیدی حکایت می کند. اما "محوریت مولف" هم در آفرینش اثر و هم در نقد آن، فضای کاملا متفاوتی را بر جغرافیای ذهن و زبان شاعر و منتقد حاکم می کند. تلاش وسیع آقای سعیدی برای ثابت کردن این مسئله که مهدوی منتقد نیست تنها می تواند با انگیزه محوریت مولف معنا
داشته باشد. یعنی آقای سعیدی فکر می کند که اگر ثابت کند مهدوی بد است، به صورت اتوماتیک و خود به خود ثابت خواهد شد که نوشته ی مهدوی نیز بد است. این یعنی اعتقاد عملی به محوریت مولف داشتن. در غیر این صورت شخصیت حقیقی و حقوقی من فارغ و مستقل از اثری است که تولید کرده ام و آقای سعیدی هم برای دفاع از شعرش احتیاج به حمله به من نداشت.وقتی که آقای سعیدی به جای شرح واقعیت های زبانی حاکم برشعرش، به بررسی واقعیت های حاکم برشخصیت من ( مثل دانش و بی دانشی و...) می پردازد نشان گر این مسئله است که ایشان مرا و شخصیت مرا ( به عنوان مولف ) مهم می داند نه اثرم را. وقتی آقای سعیدی می گوید : من آقای مهدوی را به عنوان ناقد شعر نمی شناسم. ایشان از وزن وقافیه هم
سر در نمی آرد چه برسد به مسایل دقیق تری مثل انواع شعر نو. حکایت از ذهن مولف محور ایشان دارد. ورنه مسئله بسیار روشن است. برای نشان دادن این مسئله که ادعاهای کسی مثل مهدوی بی پایه و غلط است نباید گفت که او منتقد نیست بلکه باید نشان داد که او منتقد نیست. باید به بررسی ادعاهای وی پرداخت نه به بررسی شخصیت مدعی. در ضمن منتقد بودن یا نبودن تنها در فضای فلسفی " مولف محور" نیاز به رسمیت شناختن دارد. یعنی تنها دراین چارچوب فلسفی است که منتقد باید از سوی شاعر به عنوان " منتقد" به رسمیت شناخته شود.
5- برعکس نگرانی های وسیع آقای سعیدی، من در هیچ جا و هیچ وقت ادعا نکرده ام که " منتقد" هستم. این که آقای سعیدی مرا منتقد می داند یا نه، یک مسئله کاملا شخصی است که مربوط به خود ایشان می شود. چیزی که مربوط به من می شود این است که به عنوان یک خواننده، با هر سطح و سویه ی علمی، درک و دریافت خودم را از هر شعری از جمله شعر ایشان بیان کنم. دراین رویکرد، نقد من محوریت دارد نه خود من. شاعر هم می تواند سخنان مرا نقد کند و نه خود مرا. اما در فضای کلاسیکی مولف محور، فضایی که در آن آقای سعیدی به بررسی نقد من پرداخته، مولف باید اول ثابت کند که اهلیت " گفت" دارد تا مخاطبان سخنانش را بشنوند ورنه هرکسی
اجازه سخن گفتن و هر سری اجازه ی جنبش ندارد. من به عنوان یک خواننده به نقد شعر آقای سعیدی پرداخته ام و برای این کار نه تنها نیاز به اجازه ی هیچ کسی ندارم بلکه برای مبادرت به این کار به هیچ پیشینه یا پسینه علمی یا هنری ضرورت ندارم. ملاک نه اسناد و اقوال بلکه کردار من است. اگر نقد خوب ارایه کردم، بی هیچ مشکلی پذیرفته می شود و اگر سخن ناروایی گفتم به دیوار حواله می شود ولو اسناد معتبری که نشانگرمنتقد بودن من است، داشته باشم . مدرنیته اگر نه گوییم که به مرگ یا حذف مولف منجر شد، می توان گفت که حد اقل مولف را در جای خودش نشاند و شانی برابر با خواننده ی اثر به او داد. در خوانش " بینی بریده ام المومنین" من، به عنوان یک خواننده کاملا عادی و آقای سعیدی به عنوان شاعر این شعر شان کاملا برابری داریم. من برای خوانش و آفرینش مجدد این شعر احتیاج به کارت شناسایی و یا اجازه رسمی آقای سعیدی و مسایلی از این قبیل ندارم.
چه شاعر بخواهد و چه نخواهد من هستم و خواهم بود. شاعر اگر قرائت من از شعرش را نمی پسندد، نپسندد. این اصلا مشکل من نیست.
6- نوشته ی آقای سعیدی نشان می دهد که ایشان دست بسیار باز در تهمت زدن دارد و بدون هیچ گونه نگرانی و تردیدی نسبت به عواقب اخلاقی این کار، به راحتی اتهامات بسیار سنگینی را به طرف مقابل خود می بندد. لطفا به چند نمونه از این اتهام زنی ها توجه فرمایید: اما نکته ی مهم این است که شنیدن این سخن از زبان مهدوی به کلی مرا از مهدوی مایوس کرد. قبلا اگر دانش نداشت، سرسوزن ذوقی داشت حالا همان سرسوزن را هم از دست داده است. منظور سعیدی عزیز از سر سوزن دومی " سرسوزن ذوق" است.) آقای سعیدی بدون اینکه حتی تظاهر به استدلال نماید، مرا بی
سواد و بی دانش معرفی می کند و جالب تر اینکه بی دانشی را یک صفت ایستا و مانا نیز می داند. درجمله ی دیگر می گوید: نگاه بیمارگونه مهدوی به شعر وادبیات برای همگان واضح است. صدور کیلویی این احکام نشان می دهد که آقای سعیدی نه تنها در استفاده کردن از واژگان احتیاط لازم را ندارد بلکه در توصیف دیگران نیز مسئولانه برخورد نمی کند. بد اخلاقی، انتشار خشم و عقده پراکنی می تواند چهره ی این شاعر خوب را بیش از پیش مخدوش نماید. آقای سعیدی حق دارد مثل دیگر شهروندان خشم گین شود، می تواند داد بزند و می تواند حتی با مشت و لگد بزند اما وقتی که قلم به دست می گیرد باید اهل قلم باشد و به منطق قلم وفادار.
7- نوشته " بوریا بافی...." نشان می دهد که آقای سعیدی منتقد را چیزی از جنس دشمن یا دست کم حریف و مخالف خود می داند. هرچند ایشان لفظا تن به قبول منتقد داده است اما برخورد عملی اخیر ایشان حکایت از چیز دیگری می کند. فرض کنید که تمامی ادعاهای من در نقد گفتاری ام بی پایه و اساس باشد، اگر آقای سعیدی نقد پذیر می بودند باید با صبوری، خونسردی، متانت و آرامش عیب های مرا بزرگوارانه می نمایاند و آیینه ای در برابر بی سوادی من می نهاد. اما خشم گین شدن ، جیغ و فریاد زدن و به زبان کوچه و بازار فحاشی کردن نشان می دهد که درجه حرارت و فشار خون آقای سعیدی با خواندن یک نقد بسیار بالا می رود و گاهی از کنترل خود ایشان هم خارج می
شود. ایشان می فرماید: نه به خودم اجازه می دهم پای از گلیم خویش دراز تر کنم ونه به دیگران اجازه می دهم ناخن های پایم را بچینند. ایشان با نقد برخورد کاملا ارزشی دارد. نقد هایی را که می پسندد، عالمانه می خواند و نقد هایی را نمی پسندد " تجاوز به ناخن پای" اش لقب می دهد.
8- توسل به روش های دموکراتیک در خواندن ، نوشتن و شنیدن یک متن نقش بسیار مهمی را می تواند در توسعه فرهنگ و رشد ادبیات بازی کند. به همان پیمانه که امکان دارد من حق به جانب باشم، دیگران هم درست به همان پیمانه و مقیاس می توانند حق به جانب باشند. از آنجایی که حقیقت متکثر است، باید به صورت مسالمت آمیز سخن گفت و به همان صورت نیز صدای دیگران را شنید و از خشونت های گفتاری و رفتاری پرهیز کرد. توسل نویسندگان و شاعران به خشونت های گفتاری می تواند به نهادینه شدن دموکراسی در فرهنگ و ساختارهای فرهنگی کشور ضربات جدی وارد کند. صبوری ، تحمل نظریات مخالف، تساهل و تسامح اهل قلم در گفتار و کردار شان می تواند سرعت دموکراتیزاسیون را
افزایش دهد.
9- به دلیل تند خویی های آقای سعیدی، منطق زبانی حاکم بر " بوریا..." گاه تا حد مضحکی سست و ضعیف می شود . به چند نمونه از ساختار منطقی حاکم براین نوشته دقت فرمایید: ایشان می فرماید:
یکی از همین ساده ـ پیچیدگی ها در عنوان این شعر است. برای آدم هایی که برخورد غیر حرفه یی با شعر دارند نام این شعر یک نوع توهین به زن حضرت رسول است. برای آدم های حرفه یی نام این شعر تعریف از زن حضرت رسول است. منطق حاکم براین گفتار حد اقل دو اشکال دارد: 1- عنوان شعر " بینی بریده ی ام المومنین" به خودی خود و ذاتا نه توهین آمیز است و نه احترام انگیز بلکه بسته به اینکه خواننده حرفه ای باشد و یا غیر حرفه ای، احترام انگیز یا توهین آمیز می شود. از آقای سعیدی عزیز باید پرسید این چه معجزه ی زبانی است که یک سخن یا یک تعبیر در ذات خود خنثی باشد و خواننده، ساز معنی آنرا به صدا در بیاورد. 2- معیار آقای سعیدی برای " خواننده ی حرفه ای" چیست؟ اگر ایشان معیارهای عمومی برای یک خواننده ی حرفه ای را قبول داشته باشد، در این صورت از
مجموع مخاطبان این شعر، شمار بسیار اندکی خواننده حرفه ی خواهند بود و شمار بسیار زیادی خوانندگان غیر حرفه ای. از آنجایی که برخورد حرفه ای – آنچنان که ایشان تذکر داده است- تنها از خواننندگان حرفه ای بر می آید باید گفت که تعداد بسیار کمی از خوانندگان این شعر با آن برخورد حرفه ای خواهند داشت. به عبارت ساده تر، عنوان شعر ایشان برای بخش مهمی از مخاطبان شعر ایشان توهین آمیز است.
ایشان بار دیگر در بحث سوگند در آیات قرآن می فرماید: با تاسف مهدوی کودک وار جز همان چند آیه چیزی از سوگند های قرآنی در نیافته است. آقای سعیدی چگونه و از کجا دریافته اند که من جز همان چند آیه چیزی از سوگند های قرانی درنمی یابم؟ کدام مقدماتی ایشان را به چنین استنتاجی کشانده است. من باید در مورد آیات قرآن زیاد سخن گفته باشم تا ایشان بتواند از میان آن سخنان دلیلی و شاهدی بر بی خبری من بیابد. از هیچ و از باد هوا نمی توان به این نتیجه رسید که مهدوی از آیات سوگند چیزی نمی داند. در ضمن آقای سعیدی قید " کودک وار" را به خاطر بار توهین آمیزش آورده است اما دقت نکرده که این قید در این جمله بار ارزشی– مثبت یا منفی – ندارد. چون بحث از سوگند های قرآنی است، آوردن قیدی چون " کودک
وار" نشان گر عدم دقت آقای سعیدی در گزینش و چینش کلمات است. آقای سعیدی باز در گفتگو با آقای بهارابی می فرماید: مهدوی دوست من است وحد اقل ده سال در یک شهر زندگی کرده ایم وهشت سالی که من مسول نقد شورای شعر وقصه استان قم برای ایرانی ها وافغانها بودم ایشان را از نزدیک بر انداز کرده ام ومی دانم که چقدر شعر می فهمد وچه کاره این مملکت هست. ایشان کاروان شعر را با کاروان
کربلا اشتباه گرفته اند. لطفا به منطق این جملات توجه دقیق بفرمایید: الف- آقای سعیدی دوست من است ب - من و ایشان حد اقل ده سال در یک شهر زندگی کرده ایم ج - هشت سال از این ده سال را آقای سعیدی مسئول نقد شعر شهر قم بوده است. د-
ایشان در تمام این مدت اینجانب را برانداز کرده اند و به درستی می دانند که من چه کاره ممکت هستم.
اگر به زمان های جملات ایشان دقت فرمایید تا ابتدای بند چهارم( یعنی دقیقا تا من مسول نقد شورای شعر وقصه استان قم برای ایرانی ها وافغانها بودم ایشان را از نزدیک بر انداز کرده ام) زمان افعال گذشته است. اما به محض اینکه نوبت به صدور حکم و فتوا می رسد زمان فعل در جمله حکمی شان " حال" می شود. به عبارت ساده تر معنی عبارت فوق چنین می شود که : من با توجه به اینکه در ده سال گذشته مهدوی را می شناختم و او را از نزدیک برانداز کرده ام او فعلا شعر نمی فهمد و صلاحیتی در این وادی ندارد. اگر آقای سعیدی می فرمود " در آن ایام
که من استاد بودم، مهدوی چیزی از شعر نمی دانست" ( در گذشته)، جمله ی کامل و درستی را بیان کرده بودند که من خود در ابتدای این نوشتار بر آن صحه گذاشته ام. اما چگونه می توان از حوادثی درگذشته به استنتاجی در زمان حال دست یافت؟
از این مشکل منطقی که بگذریم یک اشکال معنوی نیز لاینحل باقی می ماند و آن هم اینکه مگر آدم ها در طول ده سال ثابت و ساکن می مانند؟ آیا می توان از شرایط حاکم بر زندگی من در ده سال گذشته به نتایج مشابهی در زمان حال رسید؟ خود آقای سعیدی اولین کسی است که در پاسخ به این پرسش " نه" می گوید.
10- کالبد شکافی عنوان شعر " بینی بریده ی ام المومنین" روشن می کند که آقای سعیدی تصویر چندان روشنی از این ترکیب اضافی ندارد. به چند توضیح توجه فرمایید: الف: " بینی بریده" به صورت صفت مفعولی خوانده شود. در این صورت " بینی" و " بریده" به همدیگر اضافه نمی شود و یای آخر " بینی" ساکن خوانده می شود و معنی آن چنین می شود: کسی که عمل بسیار شرم آور و
زشتی را مرتکب شده است. مثلا ما در گفتگوی روزمره خود می گوییم: بینی ات که بریده نیست، به میان مردم بیا. یعنی کاری نکرده ای که شرمسار باشی، پس سرت را بالا بگیر و با مردم رفت و آمد کن.
ب - اگر " بینی" به " بریده " اضافه شود و به صورت ترکیب اضافی تلفظ شود، در این صورت " بینی بریده" صفت مفعولی نخواهد بود. در این حالت می توان این ترکیب را " مسند" برای شخص خاصی به نام " عایشه افغان " تلقی کرد. به این صورت " عایشه افغان بینی بریده ی ام المومنین است". در این مثال " بینی بریده ام المومنین" مسند و " عایشه افغان" مسند الیه است. آقای سعیدی نیز در این مورد گفته است : . اما عنوان این شعر می گوید که مثله کردن عایشه توسط شوهرش با استناد به متون دینی وسنت قبایلی یک سر افکندگی برای زن حضرت رسول است. یعنی آقای سعیدی این ترکیب اضافی را در وجه اسنادی آن استفاده کرده است. در این
صورت منطق زبانی این ترکیب شدیدا نارسا خواهد بود. چه نسبتی بین عایشه افغان و عایشه رسول وجود دارد؟ اجازه بفرمایید این نسبت را روشن تر کنیم:
در وجه اسنادی، نسبت اصلی بین عایشه افغان ( و نه بینی بریده اش) با عایشه رسول برقرار می شود. نوع این رابطه و نسبت نیز از جنس شرمساری و بینی بریدگی است. یعنی عایشه رسول از وجود ( تاکید می کنم نه بخشی از وجود) عایشه افغان شرمسار است. اولا عایشه افغان در بریده شدن بینی اش کاملا بی تقصیر است و نباید از دم تیغ آقای سعیدی بگذرد. گناهکار شوهر اوست نه خودش. ثانیا اگر نسبتی بتوان بین عایشه افغان و عایشه رسول تصور کرد، نسبت دین و دین داری است. دراین صورت یک طرف نسبت نه عایشه رسول که باید خود حضرت رسول باشد. چون در دین داری و مسلمانی عایشه افغان، عایشه رسول نقشی ندارد. چون منطق زبانی در این ترکیب بسیار ضعیف است، به سادگی از آن بوی توهین شنیده می شود. به دلیل ضعف شدید منطق زبانی، به نطر
می رسد که کمتر خواننده ای این ترکیب را در وجه اسنادی آن بخواند. یعنی خواننده فرض را بر این می گذارد که آقای سعیدی به آدم بی گناهی چون عایشه ی رسول ( دربریدگی بینی عایشه افغان) ظلم نمی کند.
ج - این ترکیب می تواند از نظر تاریخی و در وجه باستان گرایی اش، اشاره ای باشد به داستان عقب ماندن عایشه رسول از کاروان و واردن شدن اتهام رابطه نامشروع به وی از سوی بعضی ها. ( که البته قرآن قویا این اتهام را رد کرد و عایشه رسول را پاک از این اتهام خواند). چون بینی بریده بیش از هر چیزی به مسایل ناموسی و شرم آور اشاره دارد، این ترکیب آقای سعیدی می تواند به ناپاکی و گناهکاری عایشه ی رسول حکم براند . در این صورت آقای سعیدی ، با ام المومنین خواندن عایشه رسول، همه ی مسلمانان را فرزند یک مادر خیانت کار می خواند. در ضمن مومنین یعنی پاک ترین و بهترین قشر جامعه اسلامی. اگر مادر این قشر خیانت کار باشد در آن صورت خود این قشر نیز چندان محترم نخواهد ماند. به نظر می رسد با زیر سئوال رفتن شخصیت " مادر مومنین" ضمن اینکه
مومنین زیر سئوال می رود، خود ایمان و ایمان داری و اسلام هم باید زیر سئوال برود. من نمی گویم که آقای سعیدی از ساختن این ترکیب چنین نیتی را داشته است اما می گویم که ساختار زبانی این ترکیب به معنی سوم نزدیک تراز دو دیگر است.
11- . من در نقد گفتاری ام گفته بودم که " بینی بریده ام المومنین" را شعر نمی دانم. اینک به چرایی این گفته باید پرداخت. برای پرداختن به این امر، چند بند از این شعر را برمی گزینم و روی آن بحث می کنم:
سوگند به شرم
که شرنگ مزه دیگر دارد
وچوری چار وناچار حلقه چاهی است
که دختران کوچی
با دست های خویش کنده اند
تا یوسف های شان را
از دهان گرگ به دهان چاه اندازند
اگر بخواهیم نموداری برای افت و خیز های این شعر رسم کنیم، این بند در بالا ترین بخش نمودار خواهد ایستاد. به عبارت دیگر، این بند بهترین و تصویری ترین بند این شعر است. آقای سعیدی در " بوریا بافی ..." موسیقی درونی این تکه را توضیح داده است. باید اضافه کرد که کسی نمی تواند موسیقی درونی این تکه و بعضی از تکه های دیگر این شعر را نبیند. حکایت یوسف و پیراهن و چاه است.. روایت دختر، شرم و سرنوشت است. پوشیدن چوری به کندن حلقه های چاه تشبیه شده است که دختران کوچی با دست های شان می کنند. حال به بررسی جزئیات این بند توجه فرمایید:
سوگند به شرم/ که شرنگ مزه دیگر دارد: اگر شرنگ را به معنی زهر بگیریم، این جمله معنی صریح و غیر شاعرانه خواهد داشت. اما اگر آنرا به معنی " صدای زنگ" بگیریم، وجه شاعرانه ی آن بسیار برجسته خواهد شد. البته حضور " چوری" و صدا دار بودن آن در دست دختران به خواننده کمک می کند که " شرنگ" را در وجه صدای زنگ یا صدای چوری بگیرد. برای نزدیک ساختن معنی به ذهن، می توان این جمله را چنین نوشت: سوگند به شرم/ که شرنگ شرنگ مزه ی دیگر دارد. در این صورت حس آمیزی ظریفی از چشیدن و شنیدن را می توان دید. در مجموع این بند روایتی است از تلخکامی شرمناک دختران کوچی که نگران آینده شان و عشق شان هستند. گره خوردن داستان کهنه حضرت یوسف و چاه و عشق دختران کوچی بر پایه یک عشق بی فرجام صورت پذیرفته است. اگر یوسف از چاه هم نجات یابد، عزیز مصر خواهد شد و دختر کوچی را به باد کوچ و فراموشی
خواهد سپرد. به عبارت دیگر، برشی را که آقای سعیدی انتخاب کرده است، برشی کوچی یانه از داستان حضرت عشق ( ببخشید حضرت یوسف) نیست. آقای سعیدی همان داستان حضرت یوسف را بازگو می کند اما بعضی از بازیگران صحنه تغییر کرده است. به نظر من باز شدن پای حضرت یوسف این داستان را از خصلت کوچی یانگی اش ( که می توانست بکر باشد و مخلوق حضرت سعیدی عزیز) خارج کرده و آنرا به بیان عشق کلیشه ای نزدیک تر کرده است. کاش شاعر، حضرت یوسف را رها می کرد و کسی دیگر و چیزی دیگری می جست تا این بند را نوای دیگر می آفرید. این بند را نمی توان بیش از این شکافت و چیزهای تازه یافت. نمی توان حس فوق العاده ای از آن گرفت. این بند کسی را نمی گریاند، شانه ای را نمی لرزاند و پیوندی عاطفی بین خواننده و دختر مظلوم کوچی و عشق بیانی اش ایجاد نمی کند. زبان این بند شاعرانه است اما این شاعرانگی، یک شاعرانگی عامیانه است نه وحشیانه ( مرادم بار مثبتی است
که می توان از یک وحشی تصور کردف بکر و بی مهار). این نوع شاعرانگی را حتی در بعضی از جملات نثرگونه می توان یافت. همانند جمله معروف ابوسعید ابی الخیر: به صحرا شدم عشق باریده بود.
بند دیگر:
خنجر طالب کندتر از بینی خری است
بینی عایشه را
چاقوی آبدار ملکه چشم آبی می برد
وگوش هایش را کارد پرزندنت
وباقی مانده اش را سربازهای بیابانگرد
که در پشت پدرهای شان
برفراز هیروشیما پرواز می کردند
یا برکشتی های دزدان دریا یی بار می انداختند
حالا پزشکان مهربان شان
جراحی پلاستیک می کنند
چهره بی گوش ودماغ افغانستان را
برتخت خواب تایمز
در بیمارستان بزرگ جهان
بینی عایشه را خنجر کند طالب نمی تواند ببرد اما چاقوی تیز و آبدار ملکه سفید پوست ( چشم آبی) به آسانی می برد و گوش های عایشه را تیغ رئیس جمهور. باقیمانده ی اندام عایشه را سربازان صحرا گرد. سربازانی که پدران شان فاجعه هیروشیما را آفریدند و...
البته که می توان بعضی از صنایع کلاسیکی شعر را در این بند جست، مانند خرو خنجر، به ویژه کندی خنجر که به عقب ماندگی و عقب گرایی طالبان اشارت می کند و... اما در مجموع این بند را می توان در بهترین وضعیت یک شطح سیاسی خواند نه شعر.
عایشه کیست جز افغانستان
که بینی اش پیش جهان بریده
وگوگوش را بی دایره وتمبک می شنود
وسلیندیون را بی ساز
از سوراخ های بی پرده
من نمی دانم به چه دلیل باید این نثر ساده شعاری را شعر نامید؟
12- اجازه بفرمایید یک بند از این شعر بلند را برگزیده و زبان آنرا بررسی کنم:
افغانستان عکس رنگی است
که چسپانده شده است برپشتی زمانه
بی گوش
بی دماغ
باگیسوان منتظر شانه های سیاه
با چشم های زاغ
زبان در این بند عموما یک زبان دلالت گرایانه عادی است. آنچنان که در زبان گفتاری ( یا دقیق تر بگویم زبان غیر شاعرانه) هر دالی به مدلول مشخص و معینی دلالت می کند و دلالت گری نیز بی کنکاشی لذت آور فراهم می شود. در این جا نیز زبان یک زبان ابزاری دلالت گرایانه است. افغانستان مثل ( یا خود) یک عکس رنگی است که به پشتی زمانه چسپانده شده است. تنها موردی که تا اینجا دلالت غیر آشکار دارد، تعبیر " پشتی زمانه" است. این عکس بی گوش و بی دماغ است. گوش همان گوش غیر شاعرانه ( یعنی همان عضو بدن) است و دماغ نیز همان دماغ. در جمله بعدی نیز تنها صفت " سیاه" می تواند شانه را از دلالت گری عادی اش خارج کند. " پشتی زمانه" و " سیاه" آنچنان نیستند که بتوانند سرنوشت زبان در کل این بند را به نفع شعر و شاعری تغییر بدهند. آنچه که در کل این بند جریان دارد، زبان دلالت گرایانه ابزاری است. اگر
هر بند این شعر بلند را یکی یکی و به دقت و تامل زیاد بررسی نماییم به این نتیجه می رسیم که زبان در اکثر بند های این شعر، زبان همین بند است.
13 - آقای سعیدی می گوید که هر قالب و سبکی باید با معیار های خاص خودش نقد شود. ایشان با خشم و خشونت فراوان انواع سبک ها و قالبهای شعر سپید را به اینجانب یادآوری کرده و با تکیه به این مسئله می گوید که " تزاحم تصویری" موجود در شعر شان را باید با عنایت به فرم خاص شعرشان بررسی کرد. در ضمن آقای سعیدی می گوید که ایشان اولین کسی است که با فرم قرآنی کار کرده است. همچنین می گوید که شعر های بلند – مانند شعر " صدای پای آب" ، از سهراب سپهری- فرم خاص خود را دارد و نمی توان تنوع تصویری در آن را عیب شمرد.
اما من می گویم که اصول زیبایی شناسی ادبی از شعری تا شعر دیگر، از فرمی تا فرم دیگر تغییر نمی کند. البته قالب های متفاوت و متنوع، تکنیک های خاص خود را دارد اما این تکنیک ها نیز در سایه ی همان اصول زیبایی شناسی ساخته و پرداخته می شوند. نمی توان در شعر سپید دنبال وزن و قافیه و ردیف گشت اما می توان یخن یک شعر سپید را گرفت و گفت که این شعر موسیقی درونی و حاشیه ای ندارد.
شعر آقای سعیدی و هر کسی دیگر را باید در چارچوب اصول زیبایی شناسی خواند و نقد کرد. و نمی توان بعضی از اصول یا تکنیک ها را به خاطر بلندی شعر آقای سعیدی تعطیل کرد. هنجارشکنی های شاعرانه البته که به زیباتر شدن شعر می انجامد و اگر آقای سعیدی این هنجار ها را شاعرانه شکسته بود، در آن صورت تکنیک خاص خودش را خلق می کرد و می شد بر معیار آن تکنیک ها، زیبایی های شعرش را شمرد.
آقای سعیدی پراکندگی تصویری در شعر بلندی چون " صدای پای آب" مثال می آورد و می خواهد نتیجه بگیرد که چون سهراب سپهری حق داشته که تصویر های پراکنده بسازد، پس محمد شریف سعیدی نیز حتما این حق را خواهد داشت. به حضور حضرت سعیدی عزیز عرض می کنم که اولا شعر " صدای پای اب" آنچنان که شما بهتر از بنده می دانید، بنایش بر پراکنده گویی است اما شما می خواهید از یک موضوع بسیار خاص ( یعنی بینی بریده ) سخن بگویید. اگر سهراب یکبار می گوید که " من مسلمانم /قبله ام یک گل سرخ....و بعد می گوید " قاطری دیدم بارش انشا /اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال.....این تغییر فضا برای شعر " صدای پای آب" طبیعی است اما برای فرمی که شما انتخاب کرده اید، مرکز گریزی و تشتت تصویری است.
در ضمن به باور بسیاری از منتقدین نامی، شعرهای بلند عموما از ضعف بلندی رنج می برند و یکدستی و طراوتی که در شعرهای کوتاه سپید می توان دید، در آنها کمتر است. از شما انتظار می رود که پرش های تصویری و ضعف بلندی شعر سهراب را تکرار نکنید نه اینکه آنرا به عنوان یک اصل پیروی کنید.
سخن آخر: شعر " بینی بریده ام المومنین" اگر شعر است جز دو یا سه بند بیشتر ندارد. بند های دیگر آن، بند ناف این نوزاد است که باید برید و دور انداخت. اما اگر شعارتند سیاسی است نه طول آن مهم است و نه عرض آن و نه مرا با ان کاری است. آقای سعیدی از بلندی این نوشته شعار آلود به نام شعر دفاع می کند. ایشان کاش به جای دشنام نویسی، توضیح می داد که به چه دلیلی این نثر را شعر می خواند.
|