اگر از من بپرسند، زیباترین داستان مریم محبوب کدام است؟
من خواهم گفت: داستان "ملکه خواب می دید".
شاید این پاسخ من تعجب برانگیز باشد، چه مریم محبوب به یقین که داستان های بهتری دارد و بهترین داستان او برای من داستان "خانم جورج" است. لیکن زیبایی قابل لمس، صاف و ساده، گرم و خوشبوی داستان کوتاه "ملکه خواب می دید" را می توان چون نور آفتاب با حجره حجرهء تن احساس کرد.
خواب ملکه آنقدر خیال برانگیز است که به عالم رویا شبیه است و آنچه آن را عجیب و تکان دهنده می سازد، شباهت عینی آن با زندگی روزمره می باشد!
کسانی که خوشبختی دریافت زیبایی ها و خوشی های ساده زندگی را دارند و ارتباط طبیعی سرشت آدمی را با پدیده های طبیعت درک می کنند، می دانند که ملکه از چه سخن می گوید: "چه روز روشنی! چه هوایی! بوی بهشت می آید!"
در این داستان آفتاب طلوع می کند. هوا پاک است. عطر گل سنجد می دمد. خوشه های سبز گندم با نسیم صبحگاهی می رقصد. آب در نهر سرود می خواند. پرنده ها در آبگیر بال و پر می شویند. مادر نان می پزد. آتش در تنور زبانه می کشد. اطفال در کوچه خنده می کنند. صدای دایره می آید. داماد در راه است، عروس به حمام می رود...
خوانندهء جنگ ندیده، خوانندهء آسوده، خواننده ای که خوشبختی برخورداری از لحظات طبیعی زندگی روزمره را دارد و آنقدر خوشبخت است که نمی داند داشتن و دریافتن چنین لحظات خوشبختی است، به یقین که از شور و شوق "ملکه" چیزی در نمی یابد و از التهاب درونی و شور و حال دختر تعجب می کند.
لیکن خوانندهء جنگ دیده و عذاب کشیده که عمر عزیز خویش را در هیاهوی جنگ گم کرده است، با حسرت پایان ناپذیر چون تشنهء هزار ساله آفتاب طلایی، آسمان آبی و لحظات آرامش بخش صبحگاهی را با عطش می نوشد و چون دختر در گرمای کلمات نویسنده می شگفد.
رویای ملکه به قدری ساده است که خواننده نمی داند "ملکه" در خواب خواب می بیند!
دختر در گرمای نور آفتاب خواب بخار پاک حمام و لباس سفید عروسی را می بیند. او خواب دستان سرخ شده از حنا و دادن دستش به دست داماد را می بیند.
هر چند دختر با نگاه تیز مرد بیگانه و صدای مادرش از این رویا بیرون می آید، لیکن خواب همچنان ادامه دارد. دختر هنوز شاد و شوخ است. او هنوز به مکتب می رود و نسیم هنوز از ارسی صدای دایره را می آورد...
در همین جا است که داستان به اوج خویش می رسد و دل خواننده می شکند، چه درمی یابد که دختر در خواب خواب می دید!
خواب ملکه هیچ آرمان خواهی فمینیستی و بلند پروازی روشنفکرانه و بیرون از چوکات های سنتی مردم افغانستان را ندارد. در این خواب زنان چادری به سر دارند، زلف دختر چوتی است و داماد دارای ریش می باشد. با اینهمه دختر شاد است. چنان شاد است که بی تاج و تخت خود را ملکه می یابد!
مگر تماشای آسمان آبی و لمس آفتاب طلایی، استشمام عطر گل سنجد و ایستادن بالای بام گلی خانه و احساس نمودن صلح و آرامش صبحگاهی حق طبیعی هر انسان نیست؟
پس چرا "ملکه" چنین حق طبیعی را صرف در خواب می بیند؟
پس چرا داشتن چنین حق طبیعی برای ما و "ملکه" ها در بیداری ممکن نیست؟
خواننده آرزوی بیدار شدن "ملکه" را از خواب نمی کند. نویسنده نیز هر چند در آخرین خط داستان خواننده را از خواب او باخبر می سازد، ولی به "ملکه" اجازه می دهد که پیچیده در ململ عطر سنجد، همچنان خواب ببیند.
پروین پژواک
13 اپریل 2010 |