بالاخانه پر نور شده بود و عطر گل سنجد اتاق را می انباشت و درون ملکه را پر التهاب می کرد. ملکه در وسط بالاخانه قد راست ایستاده بود، با تعجب و نگاه حیرتزده هوا را می بویید و با اشتیاق اطرافش را می نگریست. باری به بیرون خیره شد و با خود زمزمه کرد: چه روز روشنی! چه هوایی! بوی بهشت می آید!
به نظر ملکه، جهان دگرگونه شده بود و او رمز و راز آن را نمی دانست. وزیرآباد در تاب ملایم و رنگارنگ پگاه چراغانی شده بود. دیگر اثری از رنگ قیرین در و پنجره و دیوارهای وزیرآباد به چشم نمی خورد. حس و حال شاد، ملکه را به سوی ارسی کشاند. دیگر صدای انفجار راکت نبود و دیگر بوی تند خون و باروت، گلوی وزیرآباد را خفه نمی کرد. ملکه گوش به آوای صبح سپرد. شگفتزده دریافت که که دیگر صدای ناله و نوحهء کوچه گی ها بلند نیست. همانطور که روی در روی آسمان-که یکدست و نقره یی می نمود-ایستاه بود، نگاه شوقزده اش را از پشت ارسی بالاخانه به انتهای کوچه انداخت. دید که کوچه و دکان های کوچه، در خلوت صبح آرام ایستاده اند و دیگر کسی با چشم و سینهء گداخته از گریه و فغان، نعش و جنازه یی را از شکم کوچه عبور نمی دهد. چه واقع شده بود؟ چه رخ
داده بود که اینگونه با نیرو و کشش، ذهن و فکر ملکه را می نواخت و در مجراهای قلب او با هیجان شادیانه می کوفت؟ مگر این خیال بود و یا رویای سبکبال جوانی که در پوست ترد او نفوذ می کرد و راه بلوغش را سبزینه می کاشت؟
باور ملکه نمی شد که هوا آن همه پاک شده باشد و آفتاب آن همه درخشان و آسمان بتواند در جلوهء نورانی و شفاف خود، زنگ دل آدمی را بر کند. ملکه در عمر خود چنین هوایی را ندیده بود و چنین آرامشی را هم به خاطر نداشت. از همین رو بود که سالیان زیادی با رنگ آبی آسمان بیگانه شده بود و فراموشی ذهن برایش، زیبایی برهنه آفتاب را حیرت آور جلوه می داد. بوی عطر سنجد که زمانی عالم را مست می کرد و مردم وزیرآباد را جوقه جوقه به سوی خود فرا می خواند، دیگر از خاطرش رفته بود و مارها را که دایم حلقه به دور درختان سنجد دیده بود، خیال کرده بود که زهر آنها ریشهء درختان را خشکانده اند و درختان دیگر گل نخواهند داد. اما حالا چنین نبود. درختان سنجد شگفته بودند و عطر تن شان، در هوا رقصان و پاشان با بوی بهار بافت می خورد. آسمان آبی با کناره های
آمیخته در رنگ بنفش که در شفق هموار می شد و هزاران شاخهء نور از آن پنجه می کشید و گرمایش به در و دیوار وزیرآباد می دمید و آنجا که او ایستاده بود و با شیفتگی در حلول صبح حیران بمانده بود، یک شاخه نور در شیشهء بالاخانه می شکست و راست در چشمش خانه می کرد.
زندگی گویی در چشم ملکه سر از نو آغاز شده بود. آفتاب می رفت که بگسترد و زندگانی می رفت که در حریر صبحگاه آغاز گردد.
آسمان وزیرآباد شسته شده بود و نور و جلا از آن می چکید. هوای صاف فضا را برای نفس کشیدن باز و گشاده کرده بود. ملکه حتی می توانست کناره های ناپیدای آسمان را که دایم با سیاهی و دود و غبار پوشیده بودند، ببیند که آرام آرام با رنگ نقره یی می آمیختند و دور و دورتر گسترده می شدند.
نگاه ملکه به پرده های ململ ارسی لغزید که در وزش ملایم نسیم، نرم تاب می خوردند و نرم پسترک می رفتند تا راه بگشایند که آفتاب و نسیم، نرم پیشترک آیند و بالا سر اتاق روی تشک های مخمل سرخ، جای گیرند.
ملکه خواب بود یا بیدار؟ مگر چشمهء نور در فراز وزیرآباد افشان شده بود که این همه زمین و آسمان را نورانی کرده بود؟
ملکه سبک و پر خیال و شوخ، از بالاخانه به برنده بیرون شد. حالا همه جا زیر نگینش بود. در آن پایین، مادرش را دید که سیخ در دل تنور فرو کرده آتش را شعله می دهد. چشم اندازش را دید که میل زندگی در خانه های گلی و دیوارهای پیر و پخسه یی وزیرآباد تب انداخته و نسیم در جنبش مواج خود خانه ها را می نوازد و بیدار می کند. بدنهء برج قلعهء عمو رساله دار گلکاری شده بود و شیشه خانهء آن، در انعکاس امواج آفتاب می درخشید.
ملکه حس کرد که گرمای آفتاب در ساق پاهایش می پیچد. آفتاب کم کمک از دیوار برنده و زینه ها که زیر پای ملکه بود، مثل پارهء ابریشم پایین می خزید، سایه را پس می زد و سپیده را بر صر و صورت حویلی می بیخت. ملکه در برنده طوری ایستاده شد که قد و بالا و پشت و کمرش بتواند در آغوش آفتاب جا گیرد. قاب صورتش خوشحال از هوای لطیف صبح، نگاهش روشن و پر اشتیاق از آنچه که در پیش چشم او می رویید، انگار می خواست خود اول خورشید را بغل گیرد، بال هایش را گشود و رگ های شانه و گردنش را نرم نمود. خورشید در تنش سرید. ملکه دریافت که آرام آرام در آفتاب می شگفد. منفذ های پوستش باز شدند. گرما در رگان گردنش دوید. کاسهء سرش گرم شد. رخسارش داغ شدند. نیش آفتاب در نرمی گوش هایش خلیدن گرفت. پوستش از طراوت صبح عرق انداخت. لبانش جنبیدند و آتش
گرفتند. آفتاب و بوی گل سنجد مستش کرد. ملکه چادر از سر فرو لغزاند. موها را از گرهبند و بافت رها نمود و بروی شاه و پایانهء گردنش پاشان ساخت. پیشانی و صورت و گردن به آفتاب سپرد. انگار اولین نفس را می کشد، قوس گردن را در پس سر مایل ساخت و هوای خورشیدی را به ریه ها کشید. چشمان خستهء ملکه در دریای آبی آسمان شسته شدند. چهره اش از افسردگی بدر آمد. قلبش مالامال نور شد. ملکه رویش زندگی را در خود حس کرد. نگاهش از آنجا که ایستاده بود، به زمین ها و پهنای بی انتهای دشت وزیرآباد افتاد. گندم زاران را دید که همه یکدست و مخملی در زیر نور آفتاب ایستاده اند و نهر آب را دید که پهلو به گردهء گندم زاران می ساید، سر و شانه به نوازش علف ها می سپارد، پیچ می خورد و جدا می شود. شاخهء به زمین های عمو رساله دار سرازیر می شود و شاخهء به چپ می پیچد و می رود تا به نهر آسیاب فرو ریزد. پرنده یی را دید که با
جفتش در آبگیر کوچکی که از بازوی نهر جدا شده، غوطه می زنند و بال می شویند. بار دیگر آفتاب را دید که در آن بالا می جوشد و می درخشد و بر سر و روی وزیرآباد گرد طلا پاش می دهد. بچهء خردسال نبی قصاب را دید که گوساله اش را در سایه سار درختان سنجد رها کرده است. کودکان را دید که با هیاهو و غلغله از ته کوچه، پیشاپیش داماد خیز و جست کنان می دویدند. داماد را دید که در هرم بخار پاکیزه حمام، تر و تازه با پیراهن و تنبان سفید، واسکت گلاباتون دوزی شده، کلاه پوست، ریش صاف و بوت های براق، شانه به شانهء مردها، رو به آفتاب برآمد پیش می آید. پیرمردی را دید که منقل آتش در دستش، اسفند دود می کند و صلوات می فرستد و دعا می خواند.
از آنسوی دیگر کوچه که چندان در چشمرس ملکه نبود، سر و صدای کودکان نزدیک و نزدیکتر می شد و آواز آی مبارک باد!ّ بلندتر می گشت. ملکه صدای زنی را شنید که خطاب به کسی می گفت:
حمام مامور عبدل زنانه شده. خانوادهء عروس حمام را قروق کرده اند و عروس را حمام می برند.
صداهایی که از کوچه به گوش می رسید، کنجکاوی ملکه را برانگیخت. او را از برنده به بالاخانه و از بالاخانه به لب بام پر آفتاب کشاند. ملکه در گوشهء بام به تماشا ایستاد و نگاه شوخش را به کوچه افگند. چند زن چادری پوش، دور دختر کربلایی را گرفته بودند. عروس پوشیده در چادری لیس فیروزه یی شانه به شانهء زنان، رو به حمام پیش می رفت. زن میانه سالی، چادر در پس گوش هایش محکم کرده، پیراهن چیت گلدار به تن نموده، تنبان خامک دوزی سفید پوشیده، دایره بدستش گرفته می نواخت و می خواند و پیشاپیش عروس و همراهانش از زیر کوچهء بالاخانه می گذشت. آواز دایره به گوش ملکه نزدیک و نزدیکتر شد. شوقی در دل ملکه چنگ انداخت. ملکه خیال کرد که اسفند را به دور سر او دود می کنند. کودکان به دور و بر او می رقصند و زنان در هماهنگی با آواز دایره کف می زنند و
بیت می خوانند. حس کرد بخار گرم حمام از تنش متصاعد است. به سوی دستان سفیدش نگریست. دید که کف دست و انگشتانش در رنگ تیرهء حنا گلگون است. یکبار دید که در لباس سفید و صورت گل انداخته از شرم و شور، زنانی به دورش حلقه زدند و با داماد دست به دستش می دهند.
ناگهان ملکه با نگاه تیز مردی که از ته کوچه سر را به رو به بام بالاخانه بلند گرفته و به او خیره شده بود، به خود آمد. ملکه شتابان خود را از چشم عریان مرد پس کشید، رفت و در پناه دیوارک بام پناه گرفت.
مادر ملکه از تندورخانه بیرون شده بود. بستهء نان به روی دست هایش به طرف زینه های بالاخانه پیش آمد. در حالیکه با گوشهء چادر عرق پیشانیش را می سترد، از آن پایین رو به ملکه آواز برآورد: چرا به بام بالا شده ای دختر؟ یخنت باز است، دکمه هایت را بسته کن!
ملکه دست و پاچه شد. خود را شتابان از بام پایین انداخت و به برنده رساند. راه داد که مادرش از برنده بگذرد. بوی نان گرم و بریان ملکه را از پی مادر به بالاخانه کشاند. مادر صدا زد: تو امروز مکتب رفتنی نیستی؟ چوتی هایت را چرا باز کرده ای؟
ملکه مست و گیج از بوی نان و بوی نسیم، به بهانهء گرفتن بکس مکتبش از پشت ارسی به بیرون کله کشک کرد. کوچه خالی بود و مالامال آفتاب و گوش نمود که صدای دور و پراگندهء دایره را نسیم از هوا می ربود و به پیشواز آفتاب می پراگند. ملکه خواب خواب می دید.
تورنتو، کانادا/1998 |