کابل ناتهـ، Kabulnath














بخش  اول






بخش دوم

















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
 ...و ستاره گریسته بود
 
رمان از
 
نعمت حسینی
 
بخش سوم
 
 

 بوی خون در سراسر اتاق پیچیده بود. اسماعیل تخته به پشت بر بسترش دراز افتاده . دست هارا زیر سرش گذاشته و گیچ و منگ گاهی به چت می نگرد و گاهی هم به زخمی ها.ازدیدن و بوییدن آن همه خون،حالش به هم خورده است . دلش بالا بالا می شود.شام بودکه پانزده یاشانزده سرباز زخمی راازخط اول جنگ آوردنداینجا،تا فردا یاپس فردا،هرگاهی که طیاره بیاید آنهارابفرستندبه مرکز. چهارسرباززخمی رادراتاق اسماعیل شان آوردند ودیگرهارا برنددراتاقهای دیگر.دراتاق اسماعیل شان دوچپرکت خالی بود.سربازهای آن دوچپرکت باآن که سربازهای ترخیصی بودند،امادو هفته پیش رفتند و برنگشتند.افسرتولی به اسماعیل گفته بود :

 ــ چو چه های سگ فرار کردند!

شاید آن افسرنمی دانست ویادروغ می گفت.امکان داشت آن دو،در آن دورها اسیرویاشکارکدام مین شده بودند.هرچه بود  چپرکت آن دو خالی بود.دوسرباز زخمی رابالای آن دوچپرک و دوی دیگر رابالای زمین گذاشته بودند.یکی ازآنهایی که بالای زمین افتاده بود ،زیادبیقرار بود.پیهم ناله می کرد:

ــ وای خدایا،مُردم ! وای خدایا، مُردم!

 مرمی به سینه ویاشایدهم به شانه اش خورده بود.بنداژ و پیش روی جمپرش کاملاً پُرازخون بودو هنوز هم خون ازبدنش آرام ارام می ریخت پایین.خونش اول می ریخت روی دوشک واززیردوشک بایک خط بسیارباریک،باریک درست مثل کاروان مورچه ها،می آمدزیرچپرکت اسماعیل. اسماعیل ازدیدن آن همه خون وحشت زده شده بودودماغش رابوی خون گرفته بود.ازدماغش بدش آمده بود. ازدماغش و ازبوی خون بدش آمده بود.ازتفنگ نیزبدش آمده بود.از هر آن کس که فیرمی کرد بدش آمده بود.ازخودش  نیزبدش آمده بود.

ازخط خون ،چشمش را گرفت و به آن زخمی دیگر، که آن سوتر بالای زمین افتاده بود،نگریست. سروصورت او آلوده به خون بود.آلوده به خاک وخون . او ،به نظر،خواب می رسید. تکان نمی خورد ودهانش کاملاً بازمانده بود.شایدهم اومرده بود.ازدیدن او، اسماعیل بادلش زارگریست و نالید:

ــ بیچاره! سرش را پایین کنی هنوز ازدهانش بوی شیر می آید!

وبعد اسماعیل کلاه اش را ازپهلویش گرفت به شدت به زمین کوفت وباخودغرید:

ــ کثیف ها! این هنوز طفل است! او خداطفل را آورده اند،که ازانقلاب  شان دفاع کند. برپدرتان لعنت!کُره های خود را به خارج روان می کنند ،اطفال وبچه های مردم را به سربازی وجنگ!

اسماعیل زیر لب چند بارتکرار کرد:

ــ به سربازی وجنگ.به سربازی وجنگ!

اسماعیل از آن دو درخون آغشته، چشمش را گرفت وبه بیرون از پبجره به آسمان صاف و ستاره گان که در دل آسمان بل بل داشتندخیره شد. از دیدن به ستاره ها، ستاره خودش به یادش آمد.از دوری  ستاره دلش فشرده ترشدو بغض راه گلویش رابیشتربست.ازآخرین باری که ستاره رادیده بود درست پنج ماه می گذشت.آن روز باز هم باستاره به کوه خواجه صفا رفته بود. و باز هم چشمهای میشی زیبای سرمه کردهء ستاره رانگریسته بود.بازهم بوی یاسمن را ازستاره شنیده وبازهم به دستهای ظریف و خوشتراش او بوسه زده بود. هنگام برگشت به سوی خانه،نزدیک دامنه کوه بودند، که به ستاره گفته بود:

ــ دیروز،به مادرم باز از تو گفتم. وگفتم باخاله ام باردیگرخانه تان بروند.

 اسماعیل هنوز حرفش را تمام نکرده بود، که از آن سوی سرک بالایش صدازده شده بود:

ــ هی! اینسو بیا.

اسماعیل که چشمش آن سوی سرک سرید، تیرخو را آوردنیاورد،اما به راهش ادامه داد. آن نفرباز بالای اسماعیل صدا زد، اما به قهر:

ــ هی! گپه نمی فهمی؟گفتم اینسو بیا!

و او، به یک چشم برهم زدن ،مثل تیرخود راپیش روی اسماعیل انداخت، در حالی که تفنگش را سر شانه اش جا به جا می کرد ؛ گفت:

ــ  خانزاده، چراخو درا کر می اندازی ؟ بده سندت را،چی داری؟

اسماعیل از دیدن آن سرباز پاک رنگ باخت و تمام بدنش سست و بی حال شد. هیچ باورش نمی شد .اصلاً در آن منطقه هیچگاهی سرباز گیری نبود.وا سماعیل بسیار احتیاط می نمود تاجایی نرود  که درچنگ تلاشی و سربازگیر بیفتد.اگرجایی کاری مهمی هم می داشت،می کوشیدتابا استفاده از پسکوچه ها آنجا برود.اماحالادر تللک گیرافتاده بود.اسماعیل دستش راکه چون برگ بیدمی لرزید به جیب برد، ورقی را که باپلاستک پوشانیده شده بود از جیبش کشیدو همانگونه با دست لرزان به سرباز داد.سرباز ورق را از بین پلاستیک کشید، پشت وروی آن را خوب دقیق نگریست، ورق رابه سرباز دیگردادو به اسماعیل گفت:

ــ استعلامت ناچل است! وقتش تیرشده. پیش شو که برویم.

اسماعیل حیران مانده بود،که چه کند.چهار طرفش را که نگریست راه فرار هم نبود.آن سربازبار دیگر گفت:

ــ چی چرت می زنی! رخصت کن همشیره را پیش شو که برویم.

اسماعیل منگ ایستاده بود، که ستاره قول اسماعیل را محکم گرفته باعصبیت پرسید:

ــ کجا برود؟

یکی از آن سربازها،نصوار راکه درهنش جوش کرده بود،زیرپایش تف نمود. با پشت دست گوشهء لب هایش را پاک نموده،گفت:

ــ همشره ،تو برو غرض نگیر ،سیاه سر هستی!

سرباز دیگر که از چین های صورت وپیشانیش معلوم می شد ،که سنش از چهل بالا پریده است و چنان می نمود،که سربازی است داوطلب،دربین حرفها دوید:

ــ کجا برود! خانه ننه یم.

وخندهء تمسخر آمیز نموده افزود:

ــ همشره !برود سربازی، مثل ما برود سربازی.

او قول اسماعیل را ازدست ستاره خطا داد و اسماعیل را باخود بردند.

 

* * *

 

ستاره ها یگان یگان، چشمک زنان از دامن آسمان ناپدید می شدندو هوا آرام آرام روشن می گردید.

آسماعیل هنوز به آسمان می نگریست وفرار ستاره ها را وآمدن روشنی رابه نظاره نشسته بود. اسماعیل دیدکه دو دانه جت به سرعت بایک خط موازی از بالای تعمیرگذشتندو بلادرنگ از آن سوی تپه هاصدای انفجار بلند شد.

واما،این جادر اتاق، سربازی که خونش بر زیر چپرکت اسماعیل راه کشیده بود،خُر زد. اسماعیل رویش را به طرف او دور داد.او پس از خُرزدن، مانند کسی را که برق تکان بدهد، دوبار پاهای او تکان خوردندو سپس دستهایش جمع شده دوباره درپهلویش رها شدند. چشم ها و دهانش بازماندند و سرش افتاد به یک پهلو. نوک بینیش تیغه زد و سفید ِسفید شد. سفیدی از نوک بینیش راه کشید وبه تمام صورتش پخش شد . سفیدی راه رفت تا دست هایش.

 اسماعیل که به او می نگریست، فکر نمود که غم در زیرپُست خودش خانه کرد. آن گاه دانه های اشک ازدو گوشهء چشمان اسماعیل مانند پرواز آن دو طیاره با یک خط موازی ،لولیدند پایین. اسماعیل ترسیده بودیا نترسیده بود،اما پتویش راگرفت وسرش را زیر پتو پنهان کرد. به یادش آمد، چند سال پیش که پدرکلانش جان می داد.از پدرکلانش نیز همین گونه شده بود.چندبار پاهایش تکان خورده بود ، بعددست هایش جمع شده در پهلویش رهاشده بودند . همین که چشم ها و دهانش بازمانده بودند، فریاد وناله از اتاق بلندشده بود. همه فریاد زده و مویه کرده بودند. اسماعیل درآن لحظه زنان را دیده بودکه همه به گردجسد پدرکلان نشسته، به سرو روی شان بادست می زدند،به موهای شان چنگ انداخته و قوده قوده مو های شان می کندند. کاکایش را دیده بود که هر چند لحظه بعد می آمد بالای جسد پدرکلان. به چهرهء پدرکلان خیره خیره می نگریست ،بعد پهلوی جسد بی جان پدرکلان زانو می زد،دست او را بلند می کرد و می بوسید،آن گاه از جایش بلندشده می رفت سرش را به دیوار می کوبید. اسماعیل پدرش را دیده بود ،که در گوشهء اتاق زانو در بغل گرفته سرش را بالای زانوهایش گذاشته بود. پدر اسماعیل نیز برای پرکلان می گریست . زار زار می گریست.اسماعیل گریه پدرش را ازتکان خوردن بدن او دانسته بود.

اسماعیل که هنوزسرش زیر پتو بودوبغض همچنان گلویش را می فشرد،گفت:

ــای بیچاره سرباز !کسی نیست تابرسرمرده ات گریه کند!برسرمرده من هم،کسی گریه نه خواهد    کرد! برسرمرده هیچ کرام مان،کسی گریه نخواهدکرد.نه گریه ونه مویه!برسر مرده ما کسی نخواهد  که موهایش را هم بکند!

اسماعیل این حرفها راباخودتکرار می کرد،که صدای قدم ها به گوشش رسید.به نظر اسماعیل آمد،که صدای قدم ها از سربازی است،که چند لحظه پیش جان داد.اسماعیل بسیار ترسیدو درزیر پتو خودرا آرام گرفت. دلش به شدت می زد. صدای قدم ها نزدیک به چپرکت اسماعیل شد.نزدیک و نزدیکتر.به نظر اسماعیل رسید، که آن سرباز می خواهد از اسماعیل بپرسید:

ـ توچرا تاحال زنده هستی؟چرا؟ توهم باید بمیری. مثل من باید بمیری.مثل همه ای ما باید بمیری !اسماعیل خواست چیغ بزند و کمک بخواهد!نفسش رادرصندوق سینه اش،حبس نمودو باخود گفت:

ــ وای خدا! مرده زنده شد!

دستی آمد پتو را از سر اسماعیل پس زد .کم مانده بود که دلش درسینه اش بیستد.

صاحب دست که پتو را از سر اسماعیل پس زد، از اسماعیل پرسید:

ــ ای کابلی! چراتاهنوز بلند نشدی! مثلی که توهم چرت فرار را می زنی وراه فرار می سنجی!

اسماعیل ازدیدن افسر حیرت زده شد.باشتاب از چپرکتش بلندشد، با دل لرزان به افسررسم تعظیم نمودو به جواب گفت:

ــ نی صاحب فرارچی! مریض هستم.

افسر، بروتهایش را که از پشت لبش سر زده و تقریباً دهانش راپوشانیده بود،بانوک سرانگشتانش شانه زد، بعد بروت هایش را با انگشتانش به دو کنج لبش تاب داده، گفت:

ــ هله زود شو، که درس سیاسی شروع می شود. معاون صاحب سیاسی گفته است، اگر کسی بعد از این به درس سیاسی نیامد، برش دو روز خیمه بزنید!

افسر که گپ می زد، اسماعیل چین بر پیشانی انداخت و یک قدم پس رفت .

افسر غرید:

ــ چرا پس رفتی ،گپم خوشت نیامد؟

اسماعیل که هنوز دلش می زد و هنوز چین برپیشانیش داشت ،به جواب گفت :

ــ نی صاحب ،خوشم آمد !

وزیر لب ،آهسته با خود گفت :

ــ دم دار ِ خر، دهنت مثل کناراب بوی می دهد !

 افسر روبه زخمی ها نمود :

ــ چطور هستند؟

 این راازاسماعیل پرسید، که چشمش افتادبه زمین، به سربازی که دهان وچشم هایش باز مانده بود. او بدون این که منتظرجواب باشد،بازاز اسماعیل پرسید:

ــ این چی وقت مرد!

و این را که پرسید،جلوتررفت بانوک بوت به جسدسرباز مرده دکه داد،به کاتب تولی که آن سوتر،یک بغله به دیوار تکیه داده بود،اشاره نموده امرکرد:

ــ درراپور این را هم نوشته کن. چیست نامش؟

کاتب که هنوز به دیوار تکیه داده بود، بدون این که زره یی بجنبد، از همان دور جواب گفت:

ـ صاحب درراپور می گیرمش ، امانامش مالوم نیست.جیب های کُل زخمی هارا دیروز حرامی ها بسته لُچ کرده بودند!

اسماعیل دلگیر بود وار ازین خبر دلگیر ترشد وبه نظرش آمد،که بوی اضطراب و بوی وحشت و ترس درگوشه گوشه ای اتاق پخش است . اسماعیل با همان دلگیری با زبان ملامت به افسر گفت:

ـ ضابط صاحب خوب نیست!

افسرانگشت شهادتش را تانیم ،داخل سوراخ بینیش نموده بود،خلمش رامی کشیدبانوک سر انگشتانش کلوله می کردو می انداخت زیر پایش به زمین .او با لحن تمسخرآمیز پرسید:

ـ چی خوب نیست؟

اسماعیل به حالت خیلی محزون به او نگریست ،گفت:

ـ همرای پای تان نزنید، خوب نیست!

افسر که هنوز مصرف بینی خود بود، خندید:

ـ چرا خوب نیست ؟ او دیگر مرده . مرا از مرده بد می آید. آن هم از مرده سرباز. می فهمی از دوقسم سرباز،بسیاربدم می آید،یکی از سربازی که کشته شود ودیگراز سربازی که تسلیم گردد. هردوی این قسم سربازها ،ترسو می باشند.خوب شد که خیب هایش را زدند.

با بوتش به جسد سریاز اشاره نموده اضافه کرد:

ـ این را می بینی، حتماً موقع  فیر،ترسیده ودستش لرزیده بود.

افسر که انگشتش را از بینیش کشیده و برده بود به پشت گوشش وپشت گوشش را آرام آرام می مالید،دلسوزانه ،به اسماعیل گفت:

 ـ معلم صاحب ! از مرده می ترسی؟از مرده نترس !درچهار سال سربازی زیاد مرده رامی بینی!دل سنگ داشته باش! دلی مثل شیرداشته باش !دلی مثل پورلیتاریاداشته باش!

افسر قیافه ای متفکر را به خودگرفته از اسماعیل پرسید:

ـ می فهمی که پورلیتاریا چی معنادارد؟

اسماعیل که سرش دور می زد و دلش بالا بالا می شد،باخسته گی جواب داد:

نی، صاحب نمی فهمم!

ـ پس چرااین سربازهاترامعلم صاحب می گویند؟تو چی قسم معلم هستی که تاحال معنای پورلیتاریا را نمی فهمی؟معنای پورلیتاریا رانمی فهمی ، باز به درس سیاسی هم نمی آیی!

افسر این راگفت، و مانند کسی که خطابه بدهد ادامه داد:

ـ گوش کن!پورلیتاریا کسی رامی گویند که دلی مثل دل شیر داشته باشد.رفیق لنین چرا از پورلیتار خوشش می آمد؟  چرا گفت :«پورلیتاریای جهان متحد شوید!» به خاطرهمین گپ که پورلیتاریا دلی دارد،مثل دل شیر! دلی دارد بی ترس ! شما کابلی ها کُل تان ترسو هستید. شما هیچ وقت نمی تانید پورلیتاریا شوید.

اسماعیل، که دیگرتواان ایستاد شدن را نداشت ، زیر لب گفت:

ـ پورلیتاریا،سر تو بیسواد دمدار رابخورد، دیوانه ام کردی با چتیات گفتنت !

افسر دریافت که اسماعیل زیر لب چیزی گفت،آمرانه پرسید:

ـ چی غُم غُم داری؟

هیچ صاحب ،گفتم نام خدا چقدر معلومات دارید!

از این گپ اسماعیل، سوراخ های بینی افسر شگفتند و اوغرورآمیزگفت:

ـ آن، من تمام این گپ ها را می فهمم. من عین در مسکو این گپ ها را یاد گرفت. خوب حالی بریم  به درس سیاسی .دیگر گپ هایش باشد برای درس.

افسر این را گفت و از اتاق با گام هاسی شمرده خارج شد.

 

* * *

 

دو روز بعد، پیش از آن که آفتاب دامنش را بچیند، افسر چند سرباز را گرفت برد آن سوی تعمیر ، تابالای تپه گکی که درآنسو تر افتاده بود،برای چهار سربازی که مرده بودند، کور بکنند. اسماعیل حالش خوب نبود. پاهایش توان راه رفتن را نداشتند. نه پاهایش توان راه رفتن را داشتند و دلش می خواست که برای گور کندن برود. افسر به زور بردش . همین که گور کندن شروع شد،باقر سرباز، که دربین دیگر سربازها به باقربچه پدر شهرت داشت، بلند صدازد:

ـ بابه قوی مستان دور قبرت گلستان ، هر کی از ما بد ببره سر نبره . چاری یا چاریار.

افسر که حرف چاری یا چاریاررا شنید، پروت هایش لرزید و باخشم پرسید:

ـ چرسی چی می گویی ؟به خیالم که زیاد کشیدی؟

باقر که چشم هایش چون دو قوغ آتش می نمودندبلندتر از پیشتر صدا زد:

ـ ضابط ! او ضابط زیاد گپ نزن که در خون هستم. به پروردگار که درخون هستم .به پروردگار که سی مرمی را به شکم خود خالی می کنم .

او مکثی نموده اضافه کرد :

ـ اما پیش از خود ، یک شانزده نفر را چلو صاف جور می کنم.

باقر که سر گفتار آمده بود، قرارش نگرفته، رویش را طرف آسمان بلندنموده ،افزود:

ـ او پروردگار عالم، سر ما یتیم بچه ها چی حال است !؟ او پروردگار عالم دلت را سرما بسوزان! از هر طرف سرما مرگ می بارد. او پروردگار عالم ظالم ها را در آتش دوزخ بسوزان !

و رویش را طرف افسر نموده درحالی که دندان هایش را بهم می سایید، گفت:

ـ چچق شان را بکش!

بعد قهه قهه خندید و از افسر پرسید:

ـ همین طور نیست ضابط؟

ضابط که جوابی به سوال باقر نداشت، گفت:

ـ هله زودشوید کار را خلاص کنید،که قره وانه تقسیم می شود.

اسماعیل به حرف های باقر اصلاً توجه نداشت. او غمین و افسرده بیل میزد. به نظرش می رسید که برای خود گور می کند. برای خود به دست خود. هنگام گور کردن،تصویرآن سربازی که در اتاق شان جان داده بود، منظم در پیش چشمش به اهتزاز در می آمد وازخود می پرسید:

ـ آیامردن برای تازه جوان، دشوار است و یابرای یک سالمند؟آیا آن سرباز بوی هم می برد که مرگش با مرمی است؟

ودر حالی که غم گلویش را در پنجه هایش می فشرد، باز از خود پرسید:

ـ خدا می داند که بیچاره از هنگام مرمی خوردن تا جان دادن و مردن چی دردی کشید!آیا او می دانست که دیگرهااو را از آیندهء گستردهء که در پیش رو داشت ،با چند مرمی محروم می کنند؟

اسماعیل بر زمین تف انداخت، پرسش از خود راه چنین ادامه داد:

ـ چرا بایدبخاطر چند نجس، هزاران هزار انسان بمیرند؟واین گونه بدون نام ودر از شهر ودیارش به گوری انداخته شوند!

اسماعیل مصروف همین پرسش ها از خود بود، که راکتی شیوی زده از سر شان تیر شد و خورد به پهلوی تعیمرو:« گرررم» صدا کرد. صدای بلند انفجار، صدای فرو ریختن شیشه های تعمیر بلعیدو زمین تا پیش آن پته گک لرزید. اما اینجا، رنگ از چهرهء همه پرید.

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل97           سال پنجم          جوزا    ۱۳۸۸  هجری خورشیدی          جون 2009